< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/03/06

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 144 سطر 6
 موضوع: ادامه رد دلیل هفتم قائلین به بُعد بودن مکان
 دلیل هفتم: دلیل هفتم اصحاب بُعد این بود که هر جسمی مکان می خواهد و اگر مکان را به معنای بُعد قرار دهیم به این قانون که می گوید هر جسمی مکان می خواهد عمل کردیم بدون اینکه استثنائی قائل شویم. یعنی برای همه اجسام حتی فلک الافلاک مکان قائل می شویم اما اگر مکان را عبارت از سطح حاوی قرار دهیم فلک نهم را باید استثنا کنیم چون سطح حاوی ندارد پس مکان ندارد و اگر بخواهیم قاعده را تحفظ کنیم خوب است استثنایی برای آن قرار ندهیم.
 جواب: اگر ما سه مقدمه را صحیح بدانیم می توانیم نتیجه بگیریم که مکان، بُعد است ولی هیچ یکاز سه مقدمه صحیح نیست.
 1ـ کل جسم فی مکان اگر این قاعده را قبول نداشته باشیم می توان گفت که بعضی جسم ها مکان ندارند از جمله فلک نهم است.
 2ـ ممکن نباشد که ما برای همه اجسام، مکانی غیر از بُعد قائل شویم ولی اگر توانستیم برای اجسام، مکانی غیر از بُعد قائل شویم مثلا بگوییم مکان همه اجسام، سطح حاوی است و مکانِ فلک الافلاک، سطح محوی است که در این صورت برای همه اجسام مکان قائل شویم. پس باید ثابت شود که برای همه اشیا مکانی جز بُعد نداریم.
 3ـ بُعد باید وجود داشته باشد و امر توهمی نباشد.
 اگر یکی از این سه مقدمه یا هر سه مقدمه مخدوش شود نمی توان گفت مکان، بُعد است.
 توضیح عبارت
 (و لو کانت هذه المقدمه صحیحه و هو ان کل جسم فی مکان و لم یمکن ان یوجد لکل جسم حاو او شی من الاشیاء المتوهمه مکانا غیر البعد المفطور و کان البعد المفطور موجودا کانت الحاجه تمسنا الی ان نقول بان البعد مکان).
 (کانت الحاجه) جواب برای (لو کانت) است.
 (و لو کانت هذه المقدمه) مراد از (هذه المقدمه) در ادامه آمده یعنی (ان لکل جسم فی مکان) و گویا مشارالیه (هذه) هر سه مقدمه باشد.
 ضمیر (هو) به مقدمه بر می گردد و به اعتبار خبر، مذکر آمده است.
 (ان کل جسم مکان) آن مقدمه این است که هر جسمی باید در مکان باشد و جسمی که در مکان نباشد نداریم این عبارت، مقدمه اول بود.
 (و لم یمکن ان یوجد لکل جسم حاو او شی من الاشیاء المتوهمه مکانا غیر البعد المفطور) این عبارت، مقدمه دوم است. (کل) اضافه به (جسم) شده و (حاو) صفت برای جسم نیست بلکه نائب فاعل یوجد است. (شی من الاشیا) عطف بر (حاو) است. (مکانا) مربوط به متوهمه است.
 نمی توانیم بگوییم همه اجسام در مکان اند به این صورت که بعضی حاوی دارند و بعضی محوی دارند (محوی عبارت اخری برای «شی من الاشیاء المتوهمه مکانا» است) مثل فلک نهم که استقرار بر فلک هشتم دارد و ما یستقر علیه، مکان است پس سطح محوی مکان شد. حال مصنف در مقدمه دوم می فرماید حکم می کنیم که برای کل جسم نمی توانیم مکانی را که جسم حاوی است یا مکان دیگری را قائل شویم، فقط باید بُعد را قائل شویم.
 طور دیگری می توان این جمله را معنی کرد و گفت (یوجد) دو مفعولی است (و حاو او شی من الاشیاء) مفعول اول که نائب فاعل شده و (مکانا) مفعول دوم است و (غیر البعد) صفت برای (مکانا) یا استثنا می شود، معنی: برای هر جسمی ممکن نیست که حاوی یا شی الاشیاء یافت شود مکانی. مگر اینکه آن مکان غیر بُعد مفطور باشد.
 معنایی که ابتدا کردیم بهتر است.
 این کلمه (غیر البعد) صفت برای (شی) است در صورتی که به رفع بخوانی، و استثنا است اگر به نصب بخوانی یعنی: ممکن نیست برای هر جسمی، حاوی یا شیء الاشیاء یافت شود غیر از بُعد مفطور، یعنی غیر از بعد مفطور چیز دیگری برای اشیاء حاصل نمی شود. ممکن است برای تک تک اشیاء چیز دیگری حاصل شود ولی برای همه ایشا نمی توان گرفت.
 (و کان البعد المفطور موجودا) مقدمه سوم است.
 (کانت الحاجه) حاجتِ ما را به این منتهی خواهد کرد که بگوییم بُعد مکان است.
 (و اما و لیس شی من ذلک واجبا)
 می توان (و اما) بدون تشدید خواند به معنای اینکه آگاه باش که هیچ یک از این سه تا واجب نیستند لذا نباید خودمان را حاجتمند کنیم به اینکه بُعد را مکان قرار دهیم
 و می توان (و امّا) با تشدید خواند که به معنای (ولکن) باشد.
 (ذلک) یعنی سه مقدمه ای که ذکر شد.
 (فما اشد تحریفنا فی ان نتمحل حیله فیکون لنا ان نجعل کل جسم فی مکان)
 (نتحمل) یعنی با تکلف چاره اندیشی کنیم.
 این جمله تفریع بر (لیس واجبا) است حال که این سه مقدمه واجب نیست پس چقدر انحراف است که ما چاره بیندیشیم برای این که برای همه اجسام مکان درست کنیم. این چاره اندیشیدن واجب نیست.
 ترجمه: چقدر بی راهه و منحرف می شویم در اینکه با تکلیف چاره اندیشی کنیم تا این حق به ما داده شود و ما به این مساله عمل کنیم که هر جسمی را در مکان قرار بدهیم.
 در نسخه ای (لیکون) است ولی (فیکون) هم خوب است و به این صورت معنی می کنیم که چقدر انحراف است که چاره اندیشی کنیم تا بوده باشد برای ما این مطلب که هر جسمی را در مکان قرار بدهیم. یعنی اگر بخواهیم (کل جسم فی مکان) راتحفظ کنیم چاره اندیشی می کنیم. مصنف می فرماید این چاره اندیشی، بیراهه رفتن است چون این چاره اندیشی واجب نبود، زیرا مقدمات سه گانه را نداشتید که شما را ملزم به این چاره اندیشی کند. پس این چاره اندیشی بی راهه روی است.
 (و لنسلم ایضا ان کل جسم فی مکان)
 تا اینجا منصف ادعا کرد که لازم نیست هر جسمی در مکان باشد. الان می گوید قبول می کنیم که هر شی باید در مکان باشد. اما شما گفتید مکان عبارت از بُعد است ولی مصنف می فرماید مکان عبارت از بُعد نیست بلکه مکان چیزی است که نمی دانیم آن چیز چیست؟ می گوییم همه اجسام مکان دارند حتی فلک الافلاک هم مکان دارد ولی مکان، بُعد نیست بلکه مکان چیزی است که بُعد، لازم آن است هر جا جسمی در مکان رفت شما بُعد را می یابید ولی بُعد، لازمِ عامِ مکان است و در هر جا که ملزوم بود، لازم هم هست یعنی لازمِ مساوی است.
 پس در همه اجسام، بُعد است اما بُعد بما انه مکان نیست بلکه بُعد بما انه لازم للمکان است.
 (فلیس یجب ان یکون ذلک المکان هو البعد)
 واجب نیست آن مکان که هر جسمی در آن است، بُعد باشد.
 (فانه یجوز ان یکون هذا المعنی لیس بمکان لکنه لازم للمکان و عام لکل جسم عموم المکان)
 (هذا المعنی) یعنی بُعد
 جایز است که بُعد، مکان نباشد بلکه لازمِ مکان باشد و این لازم (بُعد) شامل همه اجسام می شود همان طور که مکان، شامل همه اجسام می شود یعنی همان طور که همه اجسام شامل مکان هستند همه اجسام، بُعدی که لازمه ی مکان است را دارند.
 (فان عنی بهذا القول انه یکون اشبه برای الجمهور و ان کل جسم فی مکان فلیس ذلک حجه)
 این عبارت، جواب بعدی است و می گوید چه کسی گفته (کل جسم فی مکان) آیا فلسفه ثابت کرده یا عرف می گوید؟ می گوییم فلسفه ثابت نکرده ولی عرف این را می گوید.
 مصنف می فرماید ما نباید به رای عرف اعتماد کنیم مصنف برای کلامش شاهد آورد می گوید عرف، رأی دیگری هم دارد که آن رأی با این رأی مساوی است اگر رأیِ عرف در باب مکان را پذیرفتی باید آن رأی را هم بپذیری. و در ادامه مصنف می فرماید عرف رای دومی هم دارد که قویتر از رای اول است و اگر رای عرف در باب مکان را پذیرفتی باید رای دوم عرف را هم بپذیری.
 رای عرف این است که می گوید هر شیئ در مکان است و نمی گوید هر جسمی در مکان است. ما جسم نوشتیم ولی عرف «جسم» را تبدیل به «شی» می کند. حتی خدا تبارک که مجرد است هم در مکان است یعنی هر چیزی قابل اشاره حسی است چه مجرد باشد چه مجرد نباشد. مثلا مردم می گویند خدا تبارک در بالا نشسته و جهان را اداره می کند (البته نه مثل «الرحمن علی العرش استوی» باشد).
 اگر رای اولِ عرف را در باب مکان قبول کردی باید رای دوم را هم قبول کنی.
 (هذا القول) یعنی قضیه «کل جسم فی مکان»
 (ان کل جسم) عطف بر (بهذا القول) یا (الجمهور) است. اگر به این قول گفته شود اشبه به رای جمهور است یعنی اشبه به (ان کل جسم فی مکان) است.
 ترجمه: اگر قصد شود به این قول (کل جسم فی مکان) به رای جمهور شبیه و نزدیک است تا دنبال دلیلش باشی و اینکه هر جسم در مکان است پس این، حجت نیست.
 (فان شبه هذا الرای الی الجمهور و الذین هم العامه من حیث لا یعتقدون مذهبا یذهبون الیه بل یعلمون و یقولون علی ما فی المشهور او الوهم کنسبه رای آخر الیهم).
 (کنسبه رای) خبر برای (فان نسبه هذا الرای) است. کلمه (الوهم) عطف بر (المشهور) است.
 جمله (و الذین هم ... او الوهم) عطف تفسیر بر جمهور است و مراد از جمهور عموم مردم است که مذهبی را معتقد نیستند که به سمت آن مذهب بروند یعنی به دنبال دلیل نمی گردند تا مطلبی را با دلیل ثابت کنند و سپس این مطلبِ ثابت شده را به عنوان مذهب خودشان انتخاب کنند. اینطور نیست که دنبال مذهب باشند. اما فیلسوف دنبال مذهب است و به هر بابی که می رسد قضایا را رسیدگی می کند و یکی از آن قضایا را انتخاب می کند و می گوید مذهب من همین است اما عرف این کار را نمی کند چون عرف به دنبال مذهب نیست بلکه عمل می کند و چیزی را در مشهور می بیند و می پذیرد یا عمل می کند و در واهمه اش چیزی می آید و می پذیرد.
 ترجمه: عامه ای که این حالت برای آنها است که مذهبی را معتقد نمی شوند که به سمت آن مذهب بروند بلکه مشغول اعمال خودشان هستند و رای می دهند طبق ما فی المشهور یا ما فی الوهم
 (فان نسبه هذا الرای الی الجمهور ... کنسبه رای آخر الیهم) یعنی چون نسبت این رای به جمهور مثل نسبت رای دیگر به جمهور است که اگر این رای قبول کردی آن رای دیگر را هم باید قبول کنی.
 (و هو ان کل موجود فی مکان و انه یشارالیه)
 رای دیگر این است که هر موجودی در مکان است (چه جسم باشد چه مجرد باشد) و هر موجودی اشاره حسی به آن می شود یعنی دارای وضع است.
 (وهذان الرأیان یتساویان فی ان العامه تنصرف عنهما بتبصیر و تعریف یرد علیهم بعد الفطره العقلیه و الوهمیه)
 (هذان الرایان) عبارتند از: 1ـ کل جسم فی مکان 2ـ کل موجود فی مکان
 این دو رای مساوی اند در اینکه اگر عرف را صاحب بصیرت کند و بِینا به مطلب کنی و برای آن توضیح بدهی دست از هر دو رای بر می دارد. وقتی که عرف را متوجه کنی که بعضی احکام عقلی اند که به فطرت عقلی صادر شدند و بعضی احکام، وهمی اند که به فطرت وهمی صادر شدند و بعداً برای عرف بیان کنی که احکامِ وهمیه اعتبار ندارند. از این دو قول خودش دست بر می دارد. پس این دو رای مساوی اند از این جهت که عرف از آنها منصرف می شود.
 (بعد الفطره العقلیه و الوهمیه) این عبارت را به دو گونه می توان معنی کرد.
 1ـ بَعدَ الفطره العقلیه و الوهمیه: بعد از اینکه به فطرتشان به مقدمات عقلی و وهمی حکم می کنند و هر دو را یکسان می بینند. بعد از اینکه برای آنها توضیح دادی که مقدماتِ عقلی اعتبار دارد و مقدمات وهمی اعتبار ندارد (بصیرت به عرف داده) از حکم وهمی دست بر می دارد و حکم عقلی را می پذیرد.
 2ـ (بِعَدِّ الفطره العقلیه و الوهمیه)
 ما تفسیر می کنیم و برای عرف، مقدمه وهمی و عقلی را تعریف می کنیم و می گوییم دو گونه مقدمه داریم و دو مقدمه را برای عرف می شماریم و به سبب همین تقسیم به عرف می فهمانیم که دو مقدمه داریم و مقدمه ای را که توی عرف به آن اعتراف می کنی وهمی است. بعد از اینکه دو نوع فطرت را شمردیم و به عرف فهماندیم که گرفتار فطرتِ وهمی شدی در این صورت بصیرت پیدا می کند و دست از حرفش بر می دارد.
 این دو وجه را مرحوم آقا جمال خوانساری توضیح دادند.
 (و قد عرفناک احوال هذه المقدمات حیث تکلمنا فی المنطق و بینا انها وهمیات دون عقلیه)
 تا اینجا ثابت شد که این مقدماتی که عرف در نزد خودش به عنوان رای پذیرفته مقدمات وهمیه اند. مصنف می گوید در منطق گفتیم که مقدمات وهمیه را باید رها کنی.
 ترجمه: در جایی که بحث منطق داشتیم درباره مقدمات صحبت کردیم و گفتیم اینها وهمی اند و عقلی نیستند و باید کنار گذاشته شود. این مقدمات برای ساختنِ حکم مغالطه استفاده می شود و برای برهان و قیاس فایده ندارد.
 (و لا یجب ان یلتفت الیها)
 واجب نیست به این مقدمات التفات کنیم چون عقلی نیستند بلکه وهمی اند.
 (علی ان حکمهم ان کل جسم فی مکان لیس فی تاکد حکمهم فی ان کل موجود الیه اشاره و له حیز)
 از اینجا مطلب را عوض می کند و می گوید در نزد عرف، رای دوم واضح تر است یعنی عرف، (کل موجود فی مکان) و (کل موجود یشار الیه بالاشاره الحسی) را بهتر قبول می کند از قضیه (کل جسم فی مکان). عرف، دقیق حرف نمی زند اما فیلسوف می گوید (کل جسم فی مکان) یعنی کلمه «موجود» را عرف بکار می برد اما فیلسوف آن را تبدیل به «جسم» می کند و می گوید «کل جسم فی مکان»
 بنابراین اگر به رای عرف در باب مکان اعتماد کنید به این رای واضح تر (که کل موجود فله مکان و یشار الیه) و به طریق اولی باید اعتماد کنی در حالی که شما به آن اعتماد ندارید پس به این هم اعتماد نکنید.
 ترجمه: حکم عرف که می گوید «کل جسم فی مکان» در قوت (تاکد به معنای قوت است) حکم عرف نیست که می گوید «کل موجود الیه اشاره و له حیز» یعنی «کل جسم فی مکان» ضعیف تر است در نزد عرف وقضیه( کل موجود الیه اشاره و له حیز) در نزد عرف قویتر است.
 (و لا وهم یفهمون من التمکن غیر ما یفهم من الوضع)
 این عبارت، مطلبِ توضیحی است یعنی عرف از مکان داشتن، همان قابل اشاره حسی بودن را می فهمد. وقتی می گوید جسم مکان دارد این را می فهمد که به آن جسم اشاره حسی می شود یعنی رد یک مکانی قرار می دهیم و به آن اشاره می کنیم.
 مصنف چون گفت قوت حکمشان در این قضیه (کل موجود الیه اشاره و له حیز) بیشتر است و این قضیه مربوط به مکان نیست بلکه مربوط به اشاره است. حال با این عبارت بیان می کند که عرف از مکان، جز اشاره چیزی نمی فهمند و لذا این قولِ واضحِ عرف که مربوط به اشاره است مربوط به مکان هم می شود.
 (کل موجود فله اشاره) یک قضیه است اما عرف، اشاره و مکان را یکی می گیرد پس (کل موجود فله اشاره) تبدیل به (کل موجود فله مکان) می شود (و کل موجود فله مکان) در نزد عرف واضح تر است از (کل جسم فله مکان) است. اگر شما به (کل جسم فله مکان) که عرف می گوید اعتماد می کنید به (کل موجود فله مکان) باید اعتماد کنی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo