< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/02/31

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 142 سطر 1
 موضوع: ادامه رد دلیل دوم قائلین به بُعد بودن مکان
 دلایلی را که اصحابِ بُعد آورده بودند را جواب می دادیم
 دلیل اصحابِ بعد این بود: وقتی جسمی را در مکانی قرار می دهیم می توان گفت یک مرکب صناعی (اعتباری) داریم. جسم (متمکن) را با مکانش مرکب کنیم و جزئی از این مرکب را که متمکن است رفع کنیم و جزء دیگرش باقی می ماند و ملاحظه می کنیم که جزء دیگر چیست؟می بینیم جزء دیگر، بُعد است پس کشف می کنیم مکان، همان بُعد است.
 جواب اول: تحلیل به آن معنایی که شما گفتید نیست بلکه تحلیل معنای دیگری دارد که در جلسه قبل گفتیم.
 جواب دوم: قبول می کنیم که تحلیل به همان معنایی است که شما گفتید چون شما گفتید متمکن را از مکان اخراج می کنیم و بُعد خالی باقی میماند ووقتی این بُعد را ملاحظه می کنیم می بینیم مکان آن جسمی که رفع کردیم همین بُعد است ما می گوییم تا اینجا، حرف شما را قبول داریم ولی سوال این است که به چه دلیل این فرض شما صحیح است تا بتوانید از آن نتیجه بگیرید؟ شاید فرض شما باطل باشد. زیرا فرض شما مستلزم پیدا شدن خلا است. شما جواب می دهید که این تحلیل را در وهم می آوریم. ما جواب می دهیم که مگر هر چه در وهم بیاید باید قبول شود؟ خیلی چیزها در وهم می آید و قبول شدنی نیست شاید این هم یکی از آنها باشد. شما باید ثابت کنید آنچه که تصور کردید صحیح است تا بتوانید لازمِ آن متصوّر خود (که بُعد بودن مکان است) را نتیجه بگیرید. صرف توهم کردن کافی نیست.
 صفحه 142 سطر 4 (و بالجمله)
 مصنف از اینجا دوباره جواب اول را تکرار می کند ولی به صورتی که آن را جمع می کند.
 مصنف می فرماید تحلیل را دو معنی کردیم
 معنای اول: مرکبی که مشتمل بر اجزایی است و این اجزا با هم جمع هستند و آنها را تحلیل می کنیم به طوری که اجزاء مجتمع از یکدیگر تمییز داده شوند و جدا شوند.
 شمای مستدل اجزاء را از هم جدا نکردید بلکه خواستید جزئی را که عبارت از متمکن است معدوم کنید نه از مکان که جزء دیگر است جدا کنید. معدوم کردن را تحلیل نمی گویند بلکه جدا کردن و ممتاز کردن اجزاء را تحلیل می گویند.
  معنای دوم: بعضی از اجزاء را دال بر بعض دیگر قرار بدهیم مثلا وجود صورت در مرکب را با توجه به اینکه صورت، محتاج به ماده است دال بر وجود ماده قرار دهیم.
 این کار را وقتی می توانیم بکنیم که از یک جزء صرف نظر کنیم و متوجه به جزء دیگر شویم و این (صرف نظر کردن) است نه اینکه آن جزء را اعدام کنیم.
 اگر بخواهید معنای دوم را در ما نحن فیه اجرا کنید (که شمای مستدل «قائلین به اصحاب بعد» هم همین را اجرا کردید) باید رفع را به معنای قطع نظر بگیرید نه اعدام در حالی که شما به معنای اعدام گرفتید. پس تحلیلی که شما کردید با هیچ یک از دو تحلیلی که ما گفتیم سازگاری ندارد بنا بر این، تحلیلی مردود است.
 توضیح عبارت
 (و مع هذا کله)
 علاوه بر این مطلبی که گفتیم جواب دومی از این استدلال می دهیم
 (فلنسلم ان هذا البعد مفترض عند الوهم اذ اعدم جسم او اجسام)
 قبول می کنیم که این بُعدی که شما می گویید در نزد وهم فرض می شود اما زمانی که ما جسمی را که داخل این بُعد است معدوم کنیم یا اجسامی که محیط به این بُعد بودند را معدوم کنیم در این صورت، این بُعد فرض می شود.
 (فما یدریه ان هذا التوهم لیس فاسدا حتی لا یکون تابعه محالا)
 چه می داند این شخصِ مستدل که این توهم، فاسد است تا تابع و لازمِ این توهم محال نباشد. شاید این توهم،توهم فاسد باشد و در نتیجه، لازمِ این توهم هم فاسد باشد.
 (و هل صحیح ان هذا الفرض ممکن حتی یکون ما یتبعه غیر محال)
 ترجمه: آیا این فرض ممکن و صحیح است تا تابغ این فرض، غیر محال و ممکن باشد.
 مراد از هذا الفرض چیست؟ در نسخه ی محشی، نوشته شده (ای خروج الماء عن الاناء و عدم شی آخر فیه) یعنی آب را از کاسه بیرون کردیم و چیزی جانشین آن نشد و خلا حاصل شد.
 آیا این فرضِ تو ممکن است. نمی گوید «فرض کردن تو» ممکن است زیرا، فرض کردن ممکن است بلکه می گوید آیا فرض تو تحقق خارجی می تواند پیدا کند یعنی ممکن الوقوع است یا خیر؟
 (فعسی ان یقضی هذا القاتل بان الوهم علیه و ان کل ما یوجبه الوهم واجب)
 در نسخه ای اینگونه است (بان الوهم یحکم)
 اما طبق نسخه ای که در کتاب است: (الوهم) اسم انّ است و (علیه) خبر است معنای این عبارت این می شود که قائل می گوید وهم بر این مطلب است و آنچه را که وهم بر او باشد واجب است پس وهم واجب است
  اما طبق نسخه ای که (بان الوهم یحکم) باشد معنای عبارت این می شود: قائل این گونه قیاس می کند که وهم حکم و ایجاب می کند و آنچه را که وهم، حکم و ایجاب کرده واجب است پس این وهمی که ما در ما نحن فیه داریم واجب است در حالی که ما می خواهیم بگوییم این وهم باطل است.
 (ولیس الامر کذلک)
 اینطور نیست که (ان کل ما یوجبه الوهم واجب) باشد.یعنی کبری را باطل می کند.
 (فکثیر من الاحوال الموجوده مخالف للموهوم)
 چرا صادق نیست زیرا در وهم خود، چیزی آوردیم و موهوم کردیم اما وقتی به وجود خارجی بر می گردیم می بینیم با هم مخالفت دارند. امری که در خارج موجود است با آن که در وهم است سازگاری ندارد پس معلوم می شود که همیشه موهوم مطابق با خارج نیست و موجود خارجی نیست.
 (و بالجمله یحب ان نرجع الی ابتداالکلام)
 و بالجمله واجب است که رجوع به ابتدا کلام کنیم و دوباره اشکال اول را که بیان کرده بودیم به بیانی، تکرار کنیم و منظم کنیم.
 (فنقول: ان التحلیل تمییز لاشیاء صح وجودها فی المجتمع)
 مراد از (اشیا)، اجزاء مرکب است.
 تحلیل، جدا کردن اجزاء واشیائی است که وجود آن اشیاء در مجتمع (مرکب) صحیح است ولازم نیست اعدام کنیم. همین مقدار که جدا کنیم تحلیل حاصل می شود.
 (ولکنها مختلطه عند العقل)
 لکن این اشیاء اجزاء نزد عقل، مختلط و آمییخته اند و یک مرکبی را بوجود آورند.
 (فیفصّل بعضها من بعض بقوه وبحده)
 نسخه صحیح (بقوه و بکّده) است
 عقل بعض اشیا را از بعض دیگر جدا می کند اما چگونه تحلیل می کند؟ در خارج تحلیل نمی کند بلکه به قوت خودش و با زحمت و تلاش تحلیل می کند. یعنی عقل بعضی اشیاء را از بعضی دیگر جدا می کند به کمک نیرویی که دارد و به کمک تلاشی که می کشد.
 (او یکون بعضها یدل علی وجود الامر)
 نسخه صحیح (وجود الآخر) است. از اینجا معنای دوم تحلیل را بیان می کند یعنی تحلیل به این معنی است که بعضی اجزاء دلالت بر وجود بعضی دیگر کند چنانکه صورت که جزئی از مرکب است دلالت بر ماده که جزء دیگر است می کند.
 (فاذا تامّل حال بعضها انتقل منه الی الاخر)
 چگونه دلالت کند؟ اگر عقل که بعضی اشیا را از بعضی دیگر جدا کرده، بر گردد و حالِ بعض اجزاء را تامل کند از آن شی به جزء دیگر انتقال پیدا می کند. (در اینجا بحث اعدام نیست)
 (ویکون الرفع حینئذ بمعنی الترک له و الاعراض عنه الی الآخر لا بمعنی الاعدام)
 (حینئذ) یعنی در این معنای دوم که برای تحلیل داشتیم
 رفع به معنای اینکه این جزء را ترک می کند و اعراض از این جزء می کند و به سمت جزء دیگر می رود اینچنین نیست که رفع به معنای اعدام باشد در حالی که شما رفع را به معنای اعدام گرفتید. که در این صورت نه به تحلیل طبق معنای اول اشاره کردید و نه به تحلیل طبق معنای دوم اشاره کردید.
 توضیح صفحه 142 سطر 8 (و اما الحجه)
 اصحاب بُعد، دلیل دیگری داشتید که باید آن را رد کنیم.
 د لیل: جسم نه بسطحه بلکه بجسمیته اقتضای مکان دارد. این چنین نیست که سطحِ آن جسم، مکان بخواهد بلکه جسمیت جسم (و بُعد جسم) مکانی می خواهد و مکان مساوی با متمکن است. پس اگر متمکن، بُعد و جسم است مکان هم که مساوی با متمکن است باید جسم باشد اگر متمکن بسطحه،مکان می خواست می گفتید سطحش مقتضی مکان است و مکان، سطح است و اشکال نداشت اما جسمیتِ این جسم مکان می خواهد نه سطح آن، وتساوی بین متمکن و مکان اقتضا می کند که اگر جسمیت (یعنی بُعد) مکان می خواهد مکانش هم بُعد باشد. اگر سطح، مکان می خواست تساوی مکان و متمکن اقتضا می کرد که مکان هم سطح باشد اما الان که سطح،مکان نمی خواهد بلکه جسم (یعنی بُعد) مکان می خواهد.
 تساوی متمکن و مکان اقتضا می کند که اگر متمکن، بُعد است مکان هم بُعد باشد.
 جواب: ما سه گونه می توانیم حرف بزنیم
 1ـ بگوییم جسم اقتضای مکان می کند بجسمیته.
 2ـ بگوییم جسم به خاطر اینکه جسم است صلاحیت دارد که در مکان واقع شود.
 3ـ بگوییم جسم اقتضای بُعد می کند بجسمیته.
 مورد سوم، واضح است که مصادره است زیرا جسم به خاطر جسمیتش اقتضای بُعد می کند اما دو مورد دیگر مصادره نیستند ولی اشکالی که دارند این است که اگر جسم، مقتضی مکان است و مکان، مقتضا است چه دلیل دارید که مقتضا باید از نسخ مقتضی باشد و بُعد باشد. یعنی بُعد، اقتضای مکان می کند و جسم مقتضی است و مکان، مقتضا است حال می گوییم چه دلیلی دارد که اگر مقتضی صفتی دارد مقتضا هم همان صفت را دارد مقتضی که جسم است صفت بُعد را دارد چه دلیلی دارید که مقتضا که مکان است آن هم بُعد داشته باشد.
 مثلا عَرَض، موضوع را اقتضا می کند. موضوع، مقتضا است وعرض، مقتضی است اگر لاز م است که مقتضا از سنخ مقتضی باشد باید موضوعِ عَرَض، عَرَض باشد.
 در حالی که اینگونه نیست پس مقتضی، اقتضا نمی کند که مقتضا از سنخ او باشد پس قبول داریم که جسمیت، اقتضای مکان می کند ولی قبول نداریم که چون جسمیت اقتضای مکان کرد پس مکان هم باید جسم باشد.
 توضیح بیشتر بحث وتوضیح عبارات را در جلسه بعد بیان می کنیم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo