< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/02/18

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 137 سطر 10
 موضوع: ادامه رد دلیل اول قانلین به نفی مکان
 و رد دلیل دوم قانلین به نفی مکان
 اولین دلیلی که ناقلین مکان بر مدعای خود اقامه کردند این بود که مکان، یا جوهر است یا عرض است و جوهر یا عقلی است یا جسمی است. پس مکان یا جوهر جسمی یا جوهر عقلی یا عرض است. جوهر بودن آن را باطل کردند. اما عرض بودن را به این صورت باطل می کنند که اگر عرض باشد باید برای معروضش از این عرض، بتوانیم اسمی مشتق کنیم یعنی باید از مکان که عرض است بتوانیم اسمی برای معروض مشتق کنیم و به معروض، متمکن بگوییم در حالی که به معروض، متمکن نمی گوییم بلکه به آنچه که در مکان است متمکن می گوییم. معروضِ مکان، جسم نیست که نهایتِ آن جسم را ما مکان قرار دهیم و چیزی را در این نهایت، واقع سازیم.
 پس سه امر است 1ـ جسمی که محیط است 2ـ نهایت این جسم که نهایتش، محیط است 3ـ جسم محاط که در این محیط واقع شده است.
 آن سطحی که نهایت محیط است مکان می باشد و عارض بر جسم محیط است چون هر سطحی عارض بر خودش است. و جسم محیط معروض می شود و عارض هم، نهایت آن می شود. ما باید (اگر آن عارض که سطح است مکان باشد) برای معروض که همان جسم محیط است بتوانیم مشتقی از مکان بیاوریم و معروض را متمکن بگوییم یعنی جسم محیط را متمکن بگوییم در حالی که جسم محاط را متمکن می گوییم پس قانون عرض بودن در اینجا صادق نیست لذا نمی توان نهایت جسم محیط را مکان برای جسم محاط قرار داد.
 وقتی مکان نه جوهر عقلانی و نه جوهر جسمانی و نه عرض باشد پس مکان نداریم.
 این اولین دلیل بود که نافین مکان آوردند.
 جواب اول: می توان از عرض برای معروض، اسمی را مشتق کرد ولی چون این اسم را (اگرچه جایز است ولی متعارف نیست) نداریم. و در جاهای زیادی اتفاق افتاده که اسمی از عرض برای معروض مشتق نشده است.
 جواب دوم: اگر بر فرض لازم باشد که از عرض برای معروض، اسمی مشتق کنیم چرا اسم مشتق را همان متمکن می گیرید که اطلاق بر معروض نمی شود. بلکه اسم دیگری را مشتق کنید چون واضح است که لفظ متمکن، بر جسمِ محیط اطلاق نمی شود. اما چرا می گوییم این لفظ متمکن را مشتق نکنید؟ چون معنای این لفظ با معروض موافقت ندارد بلکه با جسم محاط موافقت دارد.
 (متمکن) یعنی (صاحب المکان) نه به معنای اینکه (معروض المکان) باشد.
 (تمکن) یعنی (کون الشی فی المکان) نه به معنای این که (کون الشی ذا عرض هو المکان) باشد.زیرا این (کون الشی فی المکان) صفت محاط است یعنی شیئ است که در مکان است یعنی به کون آن شی در مکان، تمکن گفته می شود. و خود آن شیء متمکن در مکان است.
 (کون الشی ذا عرض هو المکان) صفت برای جسم محیط است. تمکن به معنای این کون نیست پس نمی توان تمکن یا متمکن را از مکان مشتق کنید و اسم برای معروض قرار دهید این در واقع اسم برای محاط است و اسم برای معروض (جسم محیط) نیست.
 توضیح عبارت
 (و اذا اشتق فلا یجب ان یکون ذلک الاسم هو لفظ المتمکن فان المتمکن مشتق من التمکن و لیس التمکن هو کون الشی ذا عرض هو مکان لشی)
 حال که بنا شد از عارض برای معروض اسمی مشتق کنیم واجب نیست. کلمه (فلایجب) به معنای (واجب نیست) نمی آید تا مفهوم گرفته شود که پس جایز است بلکه به معنای این است که جایز هم نیست که لفظ متمکن را اطلاق بر معروض مکان کنید لذا «لایجب» به معنای «نباید» است.
 ترجمه: وقتی که مشتق کردید نباید آن اسم را لفظ متمکن قرار دهید زیرا متمکن، مشتق از تمکن است و تمکن چیزی نیست که وصف برای معروض قرار بگیرد. بلکه وصف برای جسم محاط قرار می گیرد.
 (و لیس التمکن) تمکن به معنای این نیست که شیئ داری عرض است که آن عرض، مکان برای شی باشد. جسمِ محیط دارای عرضی است که آن عرض، سطحش است و ما از آن سطح، تعبیر می کنیم که مکان برای چیزی (محاط) است. تمکن به این معنی نیست که این جسمِ محیط دارای چنین عرضی است. (یعنی اینگونه نیست که تمکن به این معنی باشد که دارای عرضی باشد که آن عرض مکان برای شی است. بلکه تمکن به معنای (کون الشی فی مکان) است. نه به معنای (کون الشی ذا عرض هو مکان) باشد. یعنی تمکن، وصفی برای محاط است نه اینکه وصف برای محیط باشد.
 (و یجوز ان یکون فی الشی عرض)
 از اینجا اشکال و جوابی را مطرح می کند. گویا کسی اشکال می کند و آن اشکال این است که مبدا اشتقاق که گرفتید در جسمِ محیط است نه در جسم محاط. مراد از مبدا اشتقاق در ما نحن فیه، مکان است یعنی مکان، سطح جسم محیط است و عارض بر جسم محیط است مبدا اشتقاق در جسم محیط است و در جسم محاط مبدا اشتقاق نیست. بله این جسم محاط در مبدا اشتقاق واقع شده ولی خودش صاحب مبدا اشتقاق نیست.
 یعنی شما از مبدا اشتقاق، کلمه ای را مشتق کردید اما نه برای محیطی که صاحب مبدا اشتقاق است بلکه برای محاطی که مبدا اشتقاق در آن نیست قرار دادید یعنی اسم را از چیزی که صاحب مبدا اشتقاق است برای غیر صاحبِ مبدا اشتقاق انتزاع می کنید و این، امکان ندارد و غلط است.
 مصنف جواب می دهد که این کار زیاد واقع شده و نمونه دارد. مثلا ولادت، مبدا اشتقاق است که در پدر است و در پسر نیست. یعنی ولادت، صفتی است که به پدر قائم است نه به پسر، پسر حاصل آن صفت است نه اینکه دارای آن صفت باشد. ولی در عین حال به پسر، مولود می گوییم و مشتق می کنیم . البته به پدر هم والد می گوییم و برای آن هم مشتق می آوریم و برای پدر که دارای صفت ولادت است مشتقی را که والد است می آوریم و این اشکالی ندارد. اما برای پسر که صفت ولادت به او قائم نیست «مولود» را مشتق می کنیم.
 همچنین علم در عالم است و در معلوم، علم وجود ندارد مثلا من به این کتاب عالم هستم. کسی نمی گوید که این کتاب به من علم دارد بلکه من به این کتاب علم دارم یعنی علم، برای عالم است نه معلوم، اما در عین حال از این علم هم برای عالم اسمی مشتق می کنیم به نام «عالم» و هم برای معلوم، اسمی مشتق می کنیم به نام «معلوم» این مبدا اشتقاق، در عالم است و در معلوم نیست و اما اسم را مشتق می کنیم برای آن معلومی که مبدا اشتقاق را نداردو و اسم را مشتق می کنیم برای آن مولودی که مبدا اشتقاق را ندارد. در ما نحن فیه هم «متمکن» را از مکان مشتق می کنیم که برای موجودی (محاطی) که این مبدا اشتقاق را ندارد. و در ذاتش نیست. پس اشکال ندارد که اسم را مشتق کنیم برای غیر صاحب مبدا اشتقاق.
 ترجمه: ممکن است که در شی (مراد از شی در ما نحن فیه، جسم محیط است) عرضی باشد.
 (و یشتقق منه الاسم لغیره کالولاده فهی فی الوالد و العلم فهو فی العالم)
 و از این عَرَض اسمی مشتق شود برای غیر این جسم محیط (یعنی برای جسم محاط است) مثل ولادت که در والد است ولی مولود را (که صاحب ولادت نیست) از آن ولادت مشتق می کنیم و بر ولدی که صاحب ولادت نیست حمل می کنیم. و مانند علم که علم در عالم است و در معلوم نیست.
 (و یشتق منه للمعلوم الاسم و لیس العلم فیه)
 ترجمه: از این علم برای معلوم، اسم مشتق می شود در حالی که علم در معلوم نیست.
 (فیجوز ان یشتق من المکان اسم المتمکن و لا یکون المکان فیه بل هو فی المکان)
 پس در ما نحن فیه هم جایز است که از مکان، اسم متمکن، مشتق شود در حالی که مکان در این متمکن نیست. مکان که مبدا اشتقاق است در این متمکن (یعنی در جسم محاط) است. بلکه این جسمی که برای آن اسمی از مکان مشتق کردیم در مکان است نه اینکه مکان در او است.
 (و لکن کون الجسم محیطا بجسم آخر حتی یکون سطحه الباطن مکانا هو معنی معقول)
 در اینجا مصنف، همان جواب اوّلی را که دیروز خواندیم توضیح می دهد ولی به بیان دیگر می گوید.
 مصنف می فرماید (کون الجسم محیطا بجسم اخر) این عبارت را تصور کنید معنایش این است که نهایتِ جسم اول، محیط به جسم دیگر است. یعنی اگر جسمی به جسمی محیط است تمام آن جسم که محیط نیست، نهایت آن محیط است. البته همه جسم محیط است ولی نهایتش علاوه بر محیط بودن، ملاقی هم هست. اما آن که بلاواسطه محیط است همان سطح است و بقیه قسمتهای جسم، مع الفاصله و مع الواسطه محیط هستند. اما آن سطح، بلاواسطه و بلافاصله محیط است.
 پس وقتی می گوییم جسمی به جسمی احاطه کرده یا به عبارت دقیق تر می گوییم نهایت جسمی احاطه به نهایت جسمی کرده است این یک معنای معقولی است و می توان آن را تصور کرد چون معنای معقولی است لذا می توان به کمک عقل خودمان از آن مشتق را هم بدست بیاوریم. چون معقول است و وقتی معقول است یعنی متصور است و لذا قابل است که از آن، مشتق بگیریم. بله معنایی را تصور نمی کند لذا از آن هم نمی تواند مشتق کند اما اگر چیزی معقول شد قابلیت است که از آن مشتقی بدست بیاوریم. این معنی، معقول است یعنی احاطه جسمی به جسم دیگر، یا احاطه سطحی به جسم دیگر یا احاطه سطحی به سطح دیگر، چون این سطوح به یکدیگر احاطه می کنند. اگر بخواهیم دقیق تر حرف بزنیم می گوییم سطح محیط به سطح محاط احاطه کرده و اگر مقداری تسامح کنیم می گوییم سطح محیط به محاط احاطه کرده و اگر بیشتر بخواهیم مسامحه کنیم می گوییم جسمِ محیط به جسم محاط احاطه کرده. همه این تعابیر صحیح است چون بعضی احاطه ها بی واسطه است و بعضی احاطه ها با واسطه است و بعضی احاطه ها بدون ملاقات است و بعضی احاطه ها با ملاقات است اینها مهم نیست. آنچه مهم است این است که ما وقتی می گوییم جسمی به جسم دیگر محیط است معنای معقولی را بیان می کنیم چون معنی معقول است و متصور است می توان از آن مشتق گرفت اما این مشتق ریختن مشروط به این است که آن چیزی که این مشتق را برای آن میریزیم و این مشتق را اسم قرار می دهیم آن مبدااشتقاق را به صورت مبدا داشته باشیم. یعنی صیغه مصدر بر آن اطلاق می شود و ما مشتق را از آن مصدر بدست بیاوریم و بر این شی که صاحب مصدر مبدا است اطلاق کنیم ولی مکان، مصدر نیست لذا نیاز نیست از آن، تعبیر به اسم مشتق ببریم. (آنچه که ما برای آن اطلاق اسم مشتق می کنیم در صورتی است که مشتق منه مصدرباشد به نحوی بتوانیم به مصدر برگردانیم.
 حال از آن مصدر، اسمی را مشتق می کنیم و این اسم را روی صاحب مبدا قرار می دهیم. در ما نحن فیه، مکان مصدر نیست پس انتظار اینکه ما از مکان مشتقی را بدست بیاوریم و آن مشتق را بر معروضِ مکان وارد کنیم این انتظار نیست چون در جایی لازم است که این اشتقاق را بیاوریم که مبدا اشتقاق، مصدر می شود و در اینجا مبدا اشتقاق مکان است.
 مبدا نیست پس ضرورتی ندارد که مشتق را از این مکان بدست بیاوریم و بر معروض اطلاق کنیم.
 ترجمه: این (کون الجسم محیطا بجسم آخر) یک معنای معقول است.
 معنای (کون الجسم محیطا بجسم آخر) این است (یکون سطحه الباطن مکانا له) ضمیر در (سطحه) به جسم اول برمی گردد در ضمیر در (له) به جسم آخر برمی گردد.
 عبارت اینگونه معنی می شود تا سطح باطنی آن جسمِ محیط، مکان برای جسم دیگر باشد.
 (و یجوز ان یشتق منه اسم لذلک المحیط)
 می توانیم از این معنای معقول، اسمی را برای محیط، مشتق کنیم (البته اسم برای محاط مشتق شده است چون لفظِ متمکن برای محاط مشتق شده که در این بحثی نداریم. بحث در این است که برای محیط هم آیا می توانیم لفظی مشتق کنیم یا نه)
 (لو کان اشتق له منه مصدر و المکان لیس بمصدر)
 اگر برای محیط از آن معنای معقول، مصدری مشتق شده باشد (در این صورت می توان از آن مصدر، لفظی و اسمی را برای محیط مشتق کنیم) در حالی که مکان، مصدر نیست.
 (فلم یتفق ان یشتق منه علی هذه الجهه مصدر)
 بعضی نسخ (و لم یتفق) است.
 ترجمه: مکان، مصدر نیست پس نمی توان از مکان، به این جهت، مصدر مشتق کرد، (علی هذه الجهه) یعنی به این جهت که سطح، مکان است نمی توان از این مکان، مصدری (یعنی تمکن) را مشتق کرد. از مکان نمی توان تمکن را مشتق کرد و این تمکن را وصف برای معروض قرار داد.
 (فلیس یجب من هذا ان لا یکون المکان عرضا)
 (من هذا) یعنی از اینکه نتوانستیم اسمی مشتق کنیم لازم نمی آید که مکان، عرض نباشد چنانچه مستدل گفت. چون مستدل می گفت الان که نمی توانید اسمی را مشتق کنید پس مکان عرض نیست. ما جواب دادیم که از عدم توانایی بر اشتقاق اسم، نتیجه نمی گیریم که مکان عرض نیست. زیرا می توان گفت مکان، عرض است و در عین حال به خاطر نبود این شرطی که گفتیم نتوانستیم مشتقی را از آن بگیریم.
 توضیح صفحه 138 سطر 17
 ردّ دلیل دوم نافین مکان
 دومین استدلالی که نافین مکان برای نفی مکان اقامه کرده بودند این بود که مکان یا جسم است یا جسم نیست؟ امر را دائر بین متناقضین کردند و فرض سومی نیست.
 اگر جسم باشد، چون جسمی در آن وارد می شود لازم می آید که جسمی در جسم داخل شود و این، تداخل اجسام است و محال است. پس مکان نمی تواند جسم باشد. و اگر جسم نباشد با قاعده ای که می گوید مکان مساوی با متمکن است سازگاری ندارد. اگر مکان با متمکن مساوی است با توجه به اینکه متمکن، جسم است مکان هم که مساوی با متمکن است باید جسم باشد. پس فرض دوم هم صحیح نیست.
 جواب: ما فرضی را انتخاب می کنیم که مکان، جسم نیست و اینطور بیان می کنیم که مکان، سطح است و سطح، جسم نیست. فقط اشکال شما باقی می ماند که اگر جسم نیست آن قاعده ای که می گوید مکان با متمکن مساوی است چگونه توجیه می شود؟ این را اینگونه جواب می دهیم که مراد از تساوی، تساوی در حقیقت نیست. نمی خواهد بگوید که اگر حقیقتِ متمکن، جسم بود پس حقیقت مکان هم جسم است. بلکه مرادش از تساوی، تساوی در اندازه است یعنی مکان به اندازه جسمِ متمکن است به طوری که جسم دیگری در مکانِ این متمکن جا نمی گیرد فقط خود همین جسم که متمکن است در این مکان، جا می گیرد. به تعبیر دیگر که مصنف اینگونه فرموده اینکه وقتی می گوییم مکان مساوی با متمکن است منظورمان این است که مکان، مخصوص متمکن است و چیز دیگری را در آنجا راه نمی دهد و مکان، اختصاص به این متمکن دارد و جسم دیگری را راه نمی دهد تا این مکان، مکان برای جسم دیگر هم باشد. پس می توان گفت مکان، جسم نیست ولی متمکن جسم است و در عین حال به قاعده ای که می گوید مکان مساوی با متمکن است وفادار بمانیم.
 توضیح عبارت
 (و اما التشکیک الثانی)
 اما تشکیک دوم که در صفحه 112 سطر 6 مطرح شد (و ایضا فان المکان لا یخلو ... )
 (فالجواب عنه ان المکان لیس بجسم و لا مطابقا للجسم بل محیطا به)
 مکان جسم نیست و مطابق با جسم هم نیست. در استدلال، (مطابقا للجسم) ذکر نشد بلکه در استدلال آمده بود (فان المکان لایخلو اما ان یکون جسما و اما ان یکون غیر جسم).
 مراد از (مطابقا للجسم) چیست؟ ما می گوییم مکان مساوی با متمکن است و چون متمکن، جسم است پس مکان مساوی با جسم است. ولی مطابق با جسم نیست. پس مراد از (مطابق)، مساوی نیست.
 مطابق للجسم بودن، در عرضی که طول در جسم می کند وجود دارد مثل بیاض، حلول در تمام جسم می کند که این، مطابق با جسم می شود. اما بیاضی در روی جسم می آید که این بیاض، مطابق با جسم نیست بلکه مطابق با سطح جسم است. مکان عبارت از سطح آن جسم محیط است. و این، انتهای آن جسم محیط است نه خود جسم محیط و نه مطابق به جسم محیط است. یعنی در تمام جسم محیط نفوذ نکرده تا مطابق با جسم محیط شود بلکه فقط لایه ی بیرونی این جسم را تشکیل داده بله این سطح هم محیط به جسم و هم ملاقی به جسم است. لذا مصنف تعبیر به (بل محیطا به) می کند و این عبارت را خود مصنف توضیح می دهد.
 (بمعنی انه منطبق علی نهایته انطباقا اولیا)
 این عبارت، توضیح (بل محیطا به) است. به این معنی که مکان، منطبق بر نهایت جسم است اما انطباق اولی و بلافاصله و بلاواسطه است.چون ما ممکن است که خود جسم را هم مکان بگیریم اما مسامحه کردیم بواسطه ی اینکه نهایتش مکان است گفتیم خودش مکان است. خود متمکن، انطباق بر جسم ندارد مگر با واسطه انطباقش بر سطح. این متمکن با سطحِ محیط، انطباق دارد و بواسطه انطباق با سطح محیط، با خود محیط هم مرتبط است و تسامحاً با محيط، ارتباط دارد. پس روشن شد كه مكان جسم نسبت حال اشكالي كه بر صورت دوم (مكان جسم نيست) وارد است وارد مي شود كه شما گفتيد مكان مساوي جسم است اما الان مي گوييد مكان، جسم نيست. حال با اين عبارت (قولنا ان المكان...) جواب مي دهد.
 (و قولنا ان المكان مساو للمتمكن قول مجازي)
 و قول ما كه مي گوييم مكان مساوي با متمكن است قول مجازي است. قول مجازي است يعني ظاهرش را اراده نكرديم. از (مساو)، اراده (مخصوص) كرديم يعني (ان المكان مساو للمتمكن) به معناي (ان المكان مخصوص للمتمكن) است يعني چيز ديگري به جز متمكن را نمي توان جا داد. اين جا، جاي مخصوص براي متمكن است.
 (اريد به كون المكان مخصوصا بالمتمكن)
 از اين قول ما (ان المكان مساو للمتمكن) اين را اراده كرديم كه مكان، مخصوص به متمكن است
 (فيخيل انه مساو له بالحقيقه)
 خيال مي شود از اين كلام ما، كه مكان در حقيقتش مساوي با متمكن است. يعني اگر حقيقت يكي جسم است بايد حقيقت ديگري هم جسم باشد.
 (و ليس كذلك)
 اينچنين نيست كه واقعاً مكان با متمكن، در حقيقت مساوي باشند.
 (بل مساو لنهايته بالحقيقه)
 بلكه مكان، حقيقتاً با نهايت مكان مساوي است. مراد از (بالحقيقه) اين نيست كه در صورت نوعيه مساوي اند بلكه مراد اين است كه به لحاظ اندازه مساوي اند و اين تساوي را حقيقتاً دارند و مجازاً مساوي نيستند. يعني تسامح نكرديم و واقعاً اين مكان، جا براي متمكن دارد و ذره اي اضافه ندارد كه جسم ديگر به جاي آن بيايد
 ترجمه: بلكه مساوي با نهايت آن جسم است و مساوي با خود متمكن نيست. و مراد از نهايت جسم، نهايت متمكن است. و تساوي هم، تساوي حقيقي است و تساوي تسامحي نيست.
 (و هو مخصوص به بالحقيقه)
 و مكان، مخصوص به متمكن است بالحقيقه. توضيح (مخصوص) را با عبارت (اذ لا يجوز...) مي دهد.
 (اذ لا يجوز ان يكون في باطن النهايه الحاويه جسم غير الجسم الذي يساوي نهايته الظاهره تلك النهايه)
 (نهايت حاويه) براي جسم محيط يا جسم حاويه است. (نهايت ظاهره) براي جسم محاط است چون باطن محيط، ظاهر محاط را احاطه كرده است لذا درباره محاط، تعبير به نهايت ظاهره مي كند.
 نهايت باطنه محيط با نهايت ظاهره محاط، چنان تماس دارند كه جا براي غير نمي گذارند. به جاي (نهايت باطنه) تعبير به (حاويه) كرده.
 ترجمه: زيرا جايز نيست كه در باطن نهايت حاويه، جسمي واقع شود غير از جسمي كه نهايت ظاهره اش مساوي با آن نهايه حاويه است. يعني غير از اين جسم، جسم ديگري نمي تواند بيايد. (غير الجسم) صفت براي (جسم) است.
 (و اذا لم يكن ما قيل من مطابقه المكان و مساواته للمتمكن واجبا تسليمه و لا اوليا بينا بنفسه لايحتاج ان يدل عليه لم يكن التشكيك لازما)
 (واجبا تسليمه) خبر براي (لم يكن) است
 (لا يحتاج ان يدل عليه) صفت براي (اوليا بينا بنفسه) است.
 (لم يكن التشكيك) جواب براي (اذا لم يكن) است.
 تا اينجا معلوم شد كه مساوات مكان با متمكن يا مطابقت مكان با متمكن، به معناي اين نيست كه حقيقت اين دو يكي است يعني اگر متمكن، جسم است پس مكان هم جسم است تا اين را ايراد بر قول ما بگيريد كه گفتيم مكان، جسم نيست. لذا با اين توضيحي كه داديم، تشكيك دوم از بين رفت.
 ترجمه: اگر آنچه كه گفته شد (آنچه كه گفته شد عبارتست از اينكه مكان مطابق با متمكن و مساوي با متمكن است. مصنف كلمه مساوات را عطف بر كلمه مطابق گرفته تا بفهماند كه مراد ما از مطابقت، همان مساوات است). تسليمش واجب نباشد (يعني دليلي براي اين گفته نداشته باشيم) و مطلب اوّلي و بيّن بنفسه كه احتياج ندارد دليلي بر آن اقامه شود. در اين صورت، تشكيك دومي كه شما گفتيد بر ما لازم نمي آيد و نياز به جواب ندارد. زيرا كه شما قاعده ی گفته شده را اينگونه بيان مي كنيد كه مطابقت مكان با متمكن در حقيقت است در حالي كه آنها اين را نگفتند.
 
 
 
 
 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo