< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/02/10

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 135 سطر 6
 موضوع:ادامه اشکال بر قولِ کسانی که قائلند خلا دارای قوه محرکه(قوه دافعه)است.
 بحث در قول کسانی داشتیم که برای خلا قوه دافعه قائل بودند یعنی قوه محرکه الی الفوق قائل بودند. مدعی بودند که جسم، متخلخل می شود و در خُلَلِ آن، خلا وارد می شود و جسم با این خلا، به سمت بالا حرکت می کند. ما بر این مدعا اشکال اول را وارد کردیم حال می خواهیم اشکال دوم را وارد کنیم.
 مصنف در ابتدا ظاهر کلام قائل، که پراکندگی خلا در جسم متخلخل است را منشاء حرکت آن جسم به سمت بالا می گیرد و می گوید اجزاء این جسم از هم جدا شدند و تخلخل پیدا کردند و در لابلای این جسم، خلا پراکنده شد. این خلاءِ پراکنده، این جسم را به سمت بالا حرکت می دهد. ابتدا این فرض را مطرح می کند و به مشکل برخورد می کند و می بیند که این فرض، ناتمام است. سپس مصنف به این قائل می گوید که حرف خودت را عوض کن و بگو خلائی که احاطه می کند. یعنی خلائی که این جزء را احاطه کرده این جزء را بالا می برد. آن جزء دیگر را هم احاطه کرده و بالا می برد و با بالا رفتن اجزاء، کل هم بالا می رود سپس مصنف می گوید اگر اینگونه هم بگویی اشکالِ دیگری وارد است. پس در این اشکالی که مصنف به این قائل وارد می کند دو فرض مطرح است.
 در یک فرض، سبب حرکت به فوق، انبثاث الخلا و پراکندگی خلا قرار داده می شود و در فرض دیگر، سبب حرکت به فوق، احاطة خلا قرار داده می شود و در هر دو صورت، مصنف بر قائل، اشکال می کند.
 اما فرض اول: اگر انبثاث و پراکندگی خلا در جسم را منشا حرکت جسم به سمت فوق قرار بدهی این اشکال وارد می شود که جسم وقتی حرکت می کند به تمام اجزائش حرکت می کند و بلکه ابتداءً حرکت بر اجزاء وارد می شود و سپس به کمک اجزاء بر کل وارد می شود. یعنی در واقع اجزاء هستند که به سمت بالا حرکت می کنند و کلیّ که مرکب از اجزاء است به سمت بالا حرکت می کند معنی ندارد که بگوییم کل، حرکت می کند و اجزاء حرکت نمی کند. این واضح البطلان است. شما می گویید انبثاث خلا در کل، باعث حرکت کل شده است. باید اجزاء، حرکت کند در اجزا که انبثاث الخلا نداریم. در هر جزئی که نگاه کنی می بینی خلا آن را احاطه کرده ولی خلا در آن، پراکنده نشده بلکه خلا در کل، پراکنده شده ولی در جزء پراکنده نشده است. خلا هر جزئی را احاطه کرده ولی درون جزء نرفته که در آن جزء پراکنده شود و جزء را بالا ببرد. پس آن چیزی که شما سبب حرکت قرار دادید که انبثاث الخلا و پراکندگی خلا است در کل، موجود است اما در جزء موجود نیست. یعنی سببِ حرکت الی الفوق در جزء موجود نیست. اگر در جزء موجود نیست حرکت هم که مسبّب از این سبب است باید در جزء موجود نباشد. اگر جزء حرکت نکند کل هم حرکت نمی کند و کل وابسته به جزء است. پس اگر خلا را محرک بدانید به این مشکل برخورد می کنید. وقتی این مطلب، تمام می شود مصنف به این قائلین، می گوید که شما انبثاث الخلا نگویید تا این اشکال به شما وارد شود بلکه تعبیر به (احاطه الخلا) کنید که صحیح باشد یعنی خلا هر یک از این اجزا را احاطه کرده و این احاطه، سبب حرکت است و این سببِ حرکت، در اجزاء موجود است و اجزاء حرکت می کند. وقتی حرکت کرد کل هم که همین اجزا است حرکت می کند. پس اینگونه توجیه کنید که (احاطه الخلا) منشا حرکت است نه انبثاث الخلا، اگر این احتمال را گفتید اشکال دیگری بیان می کنیم.
 توضیح عبارت
 (و من العجایب ان یصیر انبثاث الخلا بین اجزاء الملا موجبا حکما فی الجمله من الاجزاء دون ان یوجب فی واحد واحد م)ن الاجزاء
 از عجایب این است که پراکندگی خلا بین اجزاء ملا، موجب حکمی در مجموعه شود بدون اینکه موجب همان حکم در اجزاء شود.
 انبثاث الخلا، موجب حکم (یعنی حرکت) است اما در مجموعه موجب حرکت است در حالی که این انبثاث موجب آن حکم (یعنی حرکت) در اجزاء نیست. و این، جزء عجایب است.
 عجیب است که پراکندگی خلا بین اجزاء ملا، موجب حکمی بشود در مجموعه ای که از اجزاء فراهم آمده، بدون اینکه همان انبثاث موجب همان حرکت در تک تک اجزا شود.
 (فانه محال ان تکون اجزاءٌ منفصلهٌ لا یتحرک واحد واحد منها عن سبب محرک لکن الجمله تتحرک عنه)
 (اجزاء منفصله)؛ اجزاء، اجزاء منفصله هستند. اگر اجزاء، متصله باشند خود جسمی که مرکب از این اجزاء است تقریباً یکپارچه است و ما توقع نداریم که حکم در اجزائش جدا جاری شود و در خودش هم جدا جاری شود نمی گوییم که باید جزء از اول حرکت کند سپس کل هم حرکت کند زیرا اجزاء به یکدیگر وصل هستند و کل و جزء تقریبا یکسان هستند. اما در ما نحن فیه اجزاء، منفصل از یکدیگرند یعنی هر کدام جدای از دیگری باید حرکت کنند اینطور نیست که به یکدیگر پیوسته باشند تا حرکت یکی باعث حرکت دیگری شود. بلکه جدا جدا باید حرکت کند و از حرکتهای جداگانة این اجزاء، حرکت کل درست شود.
 ترجمه: محال است که اینچنین وضعی اتفاق بیفتد که اجزاء منفصله ای داشته باشیم که تک تک آن اجزاء به کمک سبب محرّکی حرکت نکنند ولی مجموعه، از همان سبب حرکت کند نه از سبب دیگری باشد (یعنی یک سبب است که اجزاءِ جدا را حرکت نمی دهد ولی مجموعه را حرکت می دهد. مصنف می گوید این، محال است و واضح هم هست که محال است).
 (بل من الواجب ان تکون الجمله المرکبه عن اجزاء متباینه و مماسه انما تنتقل لوجود انتقال یحدث فی واحد واحد من الاجزاء)
 بلکه واجب این است که مجموعه ای که مرکب از اجزاء متباین و جدا شده که این اجزاء مماس به هم هستند ولی متصل به هم نیستند، این مجموعه واجب است که انتقال پیدا کند به خاطر انتقالی که در تک تک اجزاء حاصل می شود.
 پس نمی توان گفت که اجزاء، تک تک حرکت نمی کنند ولی مجموعه، حرکت می کند.
 (فیکون المتخلخل المتباین الاجزاء بالخلا انما یتحرک عن الخلا فیبلغ اولا الی فوق جزء جزء منه)
 (بالخلا) متعلق به متباین است و باء، برای سببیت است.
 (المتخلخل) یعنی جسمی که متخلخل شده و اجزائش به توسط خلا از هم متباین و جدا شدند.
 ترجمه: جسمی که متخلخل شده و اجزائش به خاطر ورود خلا، از هم جدا شدند این متخلخل، باید از طریق خلا حرکت کند به این صورت که ابتداءً و اولاً (قبل از اینکه کل، منتقل شود) جزء جزء از این متخلخل منتقل به فوق بشوند.
 (جزء جزء منه) فاعل برای یبلغ است و ضمیر آن به متخلخل بر می گردد.
 (و کل جزء من تلک الاجزاء لاخلا فیه اذا اخذنا ابسط الاجزاء المتناهیه فیه)
 و او در (و کل جزء) حالیه است. از اینجا اشکال را شروع می کند و می فرماید که لازم است که اینچنین باشد که اول، جزء برود و بدنبال آن، کل برود (یا همراه با آن، کل برود) در حالی که جزء نمی تواند برود چون عامل حرکت در جزء نیست. چون عامل حرکت، انبثاث بود و انبثاث خلا، در اجزا نیست اما در کل هست. آن چه را که شما عامل فرض کردید جزء را نمی تواند حرکت دهد و اگر جزء حرکت نکند کل هم نمی تواند حرکت کند.
 ترجمه: در حالی که هر یک از این اجزاء، خلا در آن نیست. (خلا، آن را احاطه کرده ولی در آن پراکنده نشده است) وقتی که جزء را بسیطترین جزء بگیری ولی اگر جزء را مرکب بگیرید که خود این جزء، یک نوع کلّ باشد باز ممکن است بگویید خلا در آن جزء هم پراکنده شده است. چون آن جزء، جزء بسیط نیست بلکه جزئی است که در واقع مرکب است و در لابلای این اجزاء این مرکب می توانید خلا را مُنبث کنید ولی اگر جزء را جزئی گرفتید که ابسط الاجزاء بود نمی توانید خلا را بین آن پراکنده کنید.
 (فیه) یعنی در متحرک یا متخلخل.
 (الاجزاء المتناهیه) در نسخ خطی، (الاجزاء المتبانیه) است که هر دو صحیح است ولی (متناهیه) خیلی به نظر صحیح نمی رسد. (متبانیه) صحیح است چون مصنف، (متبانیه) را صفت (اجزا) قرار داده و گفت (اجزاء المنفصله و المتبانیه).
 (فیکون لیس صعوده لانبثاث الخلا)
 حال که خلا در آن جزء و جزء دیگر و اجزاء دیگر نیست پس صعود این جزء (صعود ابسط الاجزاء) به خاطر پراکندگی خلا نیست.
 ضمیر در (صعود) به (کل جزء من تلک الاجزاء) برگردانده شود بهتر است چون شامل تمام اجزا می شود ولی به (ابسط الاجزاء) هم می توان برگرداند.
 (بل لاجل احاطه الخلا به)
 ضمیر در (به) به (کل جزء) بر می گردد.
 از اینجا مصنف، به مستدل یاد می دهد که طور دیگر حرف بزند یعنی: نگو که در اجزاء، خلا مُنبث شده بلکه بگو اجزاء را خلا، احاطه کرده است و آن احاطه ی خلا را سبب حرکت قرار بده. اگر این کار را بکنی در هر جزئی صدق می کند که محاط به خلا است و خلا آن را حرکت می دهد و نتیجه این می شود که اجزاء، حرکت می کنند چون سببِ حرکت دارند و با حرکت اجزاء، کل هم حرکت می کند یعنی مشکلی که گفتیم وارد نمی شود ولی اشکال دیگری وارد می کنیم.
 ترجمه: هر صعود به خاطر انبثاثِ خلا به این اجزاء نیست بلکه به خاطر احاطه خلا به اجزاء است.
 (فحینئذ یشبه ان یکون اذا اجتمع و کثر لم ینفعل عن الخلا)
 از اینجا مصنف شروع به تبیین مطلب می کند که اگر اجزاء به خلا محاط شدند چه اتفاقی برای آنها می افتد و اتفاقی که برای آنها می افتد برای کلّ هم می افتد مصنف، طوری مطلب را تبیین می کند که در خودِ همین تبیین، اشکالات نهفته است.
 می فرماید اجزاء محاط به خلا را اگر جمع کنی و متراکم و فشرده کنی ولو خلا به مجموع احاطه می کند ولی نمی تواند این اجزاء فشرده و متراکم را به بالا سوق دهد یعنی وقتی اجزاء مائیه که در بخار است را کنار هم جمع کنی و یک قطره آب تشکیل بدهید خلا این قطره آب را احاطه می کند ولی نمی تواند قطره آب را بالا ببرد بلکه قطره آب، به پایین می افتد. برای بالا رفتن این قطره آب، باید اجزاء این قطره را از هم جدا کنیم و هر جزئی، محاط به خلائی شود تا این اجزا به سمت بالا برود و با رفتن اجزاء به سمت بالا، کل هم به سمت بالا برود. کلّ که تا الان به خاطر متراکم بودن بالا نمی رفت الان بالا می رود چون اجزائش منفصل شده است.
 (فحینئذ) یعنی الان که صعود به خاطر احاطه است نه به خاطر انبثاث.
 ترجمه: الان که صعود به خاطر احاطه است به نظر می رسد که بحث اینگونه باشد که اگر این اجزاء جمع شوند و فشرده و متراکم شوند از خلا منفعل نمی شوند و خلا نمی تواند آنها را بالا ببرد چون این اجزاء بر اثر تراکم، محاط به خلا نشدند. کل آن محاط به خلا شده ولی اجزاء، محاط به خلا نشدند و محاط شدنِ کل به خلا کافی نیست بلکه محاط شدن اجزاء لازم است چون اجزاء باید بالا برود تا کل با آنها بالا برود.
 ضمیر در (اجتمع) و (کثر) و (لم ینفعل) به (کل جزء) بر می گردد.
 (و اذا تفرق و صغرت اجزاوه انفعلت اجزاؤه الصغار من الخلا و یعرض منه ان یتحرک الکل الی فوق)
 وقتی آن مجتمع و کل، متفرق شد و اجزائش صغیر شد به طوری که (ابسط الاجزاء المتبانیه) درست شد. اجزاء صغار آن، از خلا منفعل می شود. در این صورت، اجزاء صغار به سمت بالا می روند و وقتی به سمت بالا رفتند عارض می شود از بالا رفتن جزء، که کل هم به سمت بالا برود و حرکت کند.
 (و یکون مع ذلک لیس کل الاجسام تنفعل هذا الانفعال بل اجسام مّا لها طبایع مخصوصه و طبائعها توجب ان تتخلخل هذا التخلخل الکائن بالخلا)
 (مع ذلک) یعنی ما یک شرط برای بالا رفتن جسم ذکر کردیم و آن شرط این بود که اجزاء از یکدیگر متفرق بشوند. اگر این شرط، حاصل نشود این جسم به وسیله خلا بالا نمی رود.
 مصنف بیان می کند علاوه بر آن شرط، شرط دیگری هم لازم است و باید گفته شود که همه اجسام نمی توانند چنین وضعی پیدا کنند باید آن جسمی که حرکت به فوق می کند طبیعتش طبیعتی باشد که انفصال اجزاء را بپذیرد. آب اینگونه است که انفصال اجزاء را می پذیرد و به صورت بخار در می آید اما سنگ اینگونه نیست. اگر اجزاء سنگ را منفصل کنی اجزاء ریزِ آن هم بر روی زمین باقی می ماند و بالا نمی رود. خلا به آن احاطه می کند ولی بالا نمی رود چون آنچه که باید انجام شود انجام نمی شود زیرا شرط دیگر که لازم می باشد این است که باید طبیعت، طبیعتی باشد که چنین انفصالی را پیدا کند یعنی چنین تخلخلی را پیدا کند. (مصنف در مقام تبیین این قول است که در چه جایی صعود این جسم اتفاق می افتد. بیان کرد یکی از شرائط این است که تمام اجزاء ریز شود تا خلا هر کدام از اجزاء را احاطه کند. شرط دوم این است که طبیعت جسم، طبیعتی باشد که به سمت تخلخل برود و چنین حجم متخلخلی را پیدا کند) با این دو شرط می توان گفت خلا محرکِ جسم به سمت فوق است. ولی اولاً محرک اجزاء است و ثانیا محرک کلّ است. (ما) در (اجسام ما) زائده است.
 ترجمه: علاوه بر آن که گفتیم، وضع چنین است که اینطور نیست که هر جسمی (یا همه اجسام) بتوانند اینچنین انفعالی را بپذیرند و متخلخل شوند که به سمت فوق بروند بلکه این، شان اجسامی است که دارای طبایع مخصوصه هستند که آن طبایعشان اجازه تخلخل می دهد. (اگر سنگ را ریز کنی تخلخل پیدا نمی کند. ولی اگر آب را ریز کنی تخلخل پیدا می کند و اجزائش متبایناً می توانند با هم بالا بروند و روی زمین نمی ریزد).
 (هذا التخلخل الکائن بالخلا) یعنی طبایعی دارند که طبایعشان موجب می شود که متخلخل شوند، اما اینچنین متخلخلی که از ناحیه خلا می آیند.
 (فتکون حقیقه هذا ان شیا من الاجسام مقتضی طبیعته ان تتباعد اجزاؤه بعضها عن بعض بُعدامّا یفعل حجم ذلک التخلخل و اجسام اخر تقتضی ما هو اشد من ذلک بعدا)
 (ما) در (بعدا ما) زائده است.
 از اینجا، مطلب را جمع می کند. هنوز وارد اشکال نشده و نظر خصم را تبیین می کند. می فرماید که نتیجه بحثی که کردیم این است که قول خصمِ ما که حرکت جسم الی الفوق به توسط خلا است این، در اجسامی اتفاق می افتد که طبیعت آنها بتواند اینچنین باشد که اتصال اجزاء را از دست بدهد. (با آمدن خلا، اتصال اجزاء را از دست بدهد. یعنی طبیعتش طوری باشد که اتصال برایش لازم نباشد و بتواند این اتصال را با دخالت خلا از دست بدهد. حال چنین جسمی می تواند تباعد اجزاء پیدا کند و خلا، همه اجزای آن را احاطه کند. بعضی جسم ها اینگونه هستند که تباعد آنها بیشتر است آن وقت ما می توانیم بگوییم این اجسامی که تباعد لازم یا تباعد بیشتر را دارند وقتی متخلخل شدند به توسط خلا، سقوط می کنند. پس خلاصه مطلب این شد که باید طبیعتی را پیدا کنیم که آن طبیعت اینچنین اقتضائی داشته باشد که اتصال برایش لازم نباشد و بتواند اجزائش را متباین و منفصل کند و اجزاء از یکدیگر فاصله بگیرند.
 حقیقت این بحثی که گفتیم این است که بعضی از اجسام داریم که بُعدِ مخصوصی بین اجزائش اتفاق می افتد اما بعضی اجسام داریم که بُعدِ بیشتری اتفاق می افتد. این دو مورد برای ما مهم است. اما آن که بین اجزائش فاصله نمی افتد و خلا نمی تواند فاصله ایجاد کند برای ما فایده ندارد و دربارة آن اجسام بحث نمی کنیم و معتقد نمی شویم که خلا آن گونه اجسام را بالا ببرد.
 ترجمه: نتیجه ای که از این بحث می گیریم این است که مقتضای طبیعت بعض اجسام این است که بعض اجزائش از بعض دیگر متباعد می شود (اما در چه حدّ از تباعد است؟) در حدّی از تباعد که بتواند این حجمِ از تخلخل را بسازد و بعضی اجسام، بُعدی بیشتر از این بُعد که گفتیم اقتضا می کند. حال اگر حداکثر از آن هم پیدا شد که اشکال ندارد.
 تا اینجا مصنف، مطلب را تبیین کرد.
 (و من العجائب تصور هرب هذه الاجزاء المتجانسه بعضها عن بعض حتی یتم بینها ابعاد محدوده)
 از اینجا مصنف 4 اشکال بر این گروه می گیرد.
 این عبارت، عطف بر (من العجایب) در سطر 6 نیست.
 اشکال اول این است که چگونه توجیه می کنید که این اجزاء یک جسم که متصل بودند از یکدیگر فرار می کنند و تباعد این اجزاء درست می شود. این فرار اجزاء را چگونه توجیه می کنید! اجزائی که متجانس اند و همه آنها یک جنس دارند چگونه از هم جدا می شوند. یعنی دو جزئی که متجانس اند با هم الفت دارند و از همدیگر دور نمی شوند شما چگونه ادعا می کنید که این اجزا از یکدیگر دور شدند؟
 ترجمه: از عجایب است که ما تصور کنیم این اجزائی که متجانس اند و طبیعتشان اقتضای الفت می کند بعضی از بعضی فرار کنند به نحوی که ابعادِ محدوده درست کنند. این که ابعادِ محدوده درست کنند مشکل دیگری است که حاصل می شود یعنی به یک حدّ خاصی از همدیگر جدا شوند نه اینکه به مقدار زیادی از یکدیگر جدا شوند چون اگر به مقدار زیادی جدا شوند کل را به هم می ریزند اگر هم به مقدار کمی جدا شوند در آن صورت، خلا نمی تواند آن را حرکت دهد. بالاخره در یک حدّ خاصی باید از یکدیگر جدا شوند تا خلا بتواند آن را حرکت دهد. حال سوال این است که این حدّ خاص از کجا می آید؟ یعنی اصل تباعد اجزاء، مشکل دارد. بر فرض هم اصل تباعد اجزاء مشکل ندارد و خلا، قسراً تباعد اجزا را درست کند در این صورت می گوییم تباعد به اندازة محدود از کجا درست می شود؟
 ضمیر در (بینها) به (اجزائ) بر می گردد.
 (و کون ذلک الهرب الی جهات غیر محدوده کیف کانت فجزء یهرب بالطبع الی فوق و جزء الی اسفل و جزء یمنه و جزء یسره حتی یحدث التخلخل)
 این عبارت، اشکال دوم را بیان می کند. (کون) عطف بر (هرب) است یعنی ( و من العجائب تصور کون ...) اشکال اول در اصل تباعد بود که این اجزاء متجانس، چگونه از یکدیگر دور شدند و به اندازه خاصی دور شدند که نه بیشتر از آن مقدار از همدیگر دور شدند و نه کمتر از آن مقدار از همدیگر دور شدند.
 اشکال دوم در این است که اجزائی که متجانس اند و از همدیگر دور می شوند دور شدن به این است که یک جز به سمت بالا و یک جز به سمت پایین و یک جز به سمت راست و یک جز به سمت چپ برود. چون وقتی که جسم می خواهد متخلخل شود اینگونه متخلخل می شود که همه اجزائش بعد از اینکه متخلخل شدند به سمت بالا می روند اما قبل از تخلخل، وقتی که می خواهد تخلخل حاصل شود این اجزا از یکدیگر باید جدا شوند و وقتی که جدا می شوند همه اجزا به سمت بالا نمی روند و الا اگر به سمت بالا روند تخلخل اتفاق نمی افتد بلکه بعضی به بالا و بعضی به پایین و بعضی به راست و بعضی به چپ می رود. حال سوال می کنیم که با اینکه اجزاء متخلخل هستند چرا یکی به سمت بالا و یکی به سمت پایین و یکی به سمت راست و یکی به سمت چپ می رود و رفتنشان هم بالطبع است و قاسری نیست.
 ترجمه: از امور عجایب این است که این فرار کردن به جهاتی است که محدود نیست (اینطور نیست که همه اجزا به سمت فوق بروند یا همه به سمت تحت بروند بلکه جهات، پراکنده و غیر محدود است)
  کیف کانت (یعنی هر کدام از اجزا به هر طرفی که رفتند)
 عبارت (کون ذلک الهرب .... کیف کانت) را با عبارت (فجزء یهرب ....) توضیح می دهد یعنی جزئی به طبعش به سمت فوق می رود و جزئی به طبعش به سمت اسفل می رود و جزئی به سمت راست می رود و جزئی به سمت چپ می رود. و فرار به جهات غیر معین انجام می گیرد تا تخلخل حادث شود.
 (فیری ان کل واحد من هذه الاجزاء یعرض له الهرب او یکون واحداً قارا مهروبا عنه و البواقی هاربه غیر قاره).
 نسخه صحیح (واحدٌ قاراً) است.
 این عبارت، اشکال سوم است و آن اشکال این است که آیا یک جزء را ثابت نگه می داری و بقیه اجزاء از آن یک جزء فرار می کنند یا اینکه همه از همدیگر فرار می کنند؟ می گوییم نمی توان یک جزء را ثابت نگه داشت و گفت که بقیه از آن فرار می کنند؟ و الاّ گفته می شود که چرا این جزء، ثابت است و بقیه فرار کردند چرا جزء دیگر ثابت نباشد و بقیه فرار کنند؟ چون همه اجزاء متجاوزند. توجه شود. که اشکال اول و دوم و سوم مبتنی بر تجانس اجزا است یعنی چون اجزاء، متجانس اند این اتفاقات نباید بیفتد.
 ترجمه: این گوینده می بیند که هر یک از این اجزاء از جزء دیگر فرار می کند (یعنی همه اجزا از یکدیگر فرار می کنند و جزء ثابت نداریم) یا یکی از این اجزاء، قارّ است و در جای خودش محفوظ است و مهروب عنه است (یعنی دیگران از او فرار می کنند و خودش هارب نیست) اما باقی اجزا فرار می کنند و قرار ندارند.
 (و من العجایب ان یکون جزء واحد منها لایهرب و البواقی تهرب و اجزاوها متشابهه و الخلا الذی هی فیه متشابه).
 از عجایب است که جزء واحدی از این اجزاء (که همه اجزا متجانسند) فرار نکند و باقی آنها فرار کند و حال آنکه اجزاء، متشابه است و طبیعت اجزا با یکدیگر فرق نمی کند. و خلائی هم که اجزا در آن خلا هست هم متشابه است (یعنی خلائی که در لابلای این جسم است و اجزا در آن هست آن خلا هم متشابه است.خلا، متشابه است زیرا ایجاد تفاوت نکند.خود اجزاء هم متشابه است که بالطبع تفاوت نمی کنند. حال چگونه شد که یک جزء ثابت می ماند و بقیه اجزا از آن فرار می کنند).
 (و من العجایب ایضا ان یکون جزء واحد یاخذ یمنه و جزء آخر یاخذ یسره).
 اشکال چهارم است که می توان به یکی از اشکالات قبلی ملحق کرد. یعنی از جمله عجایب این است که با اینکه دو جزء از نظر طبیعت، مساوی اند یکی به سمت راست و یکی به سمت چپ برود که این اشکال چهارم با اشکال سوم یکی می شود ولی برای اینکه یکی نشود اینگونه می گوییم که در اشکال سوم یا یک جزء را ثابت نگه می داریم و بقیه را هارب می گیریم یا می گوییم همه اجزاء از همدیگر فرار می کنند. حال اگر یک جزء را ثابت نگه داری و بقیه را هارب بگیری، اشکال سوم وارد می شود ولی اگر همه اجزاء را هارب از یکدیگر بگیری اشکال چهارم وارد می شود. چون در اشکال سوم دو فرض مطرح کرد: 1 ـ یکی را قار و ثابت بگیری و بگویی بقیه از آن فرار می کنند 2 ـ همه را بگویی که فرار می کنند. حکم آن که همه اجزا فرار کنند در اشکال سوم نیامد و فقط حکم صورت اول را آورد. حال در اشکال چهارم، حکم صورت دوم را که مطرح کرده بود بیان کند.
 ترجمه: از عجایب است که جزئی به سمت راست برود و جزء دیگری به سمت چپ برده در حالی که حکم دو جزء نزد طبیعت به واحد است و آنچه که در آن حرکت است غیر مختلف است یعنی نه خود اجزاء در طبیعتشان فرق می کنند نه خلائی که این اجزا را احاطه کرده فرق می کند و نه آن مسافتی که اجزا در آن حرکت می کنند فرق می کند. هیچ عامل فرقی وجود ندارد در حالی که می بینیم یک جزء به سمت راست و یکی به سمت چپ می رود. و لذا از جزء عجایب است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo