< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/01/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه دلیل دوم بر نفی خلا در حرکتِ مستقیم

«صفحه129سطر9»

نکته: این عبارت(علی ان الکلام) دنباله دلیل قبل است که نباید سرِ خط نوشته شود بلکه باید از (وان کان المتوجه الیه) سرخط نوشته شود.

توضیح دادیم اگر جسمی که هدف استجای خود را رها کند واز جایی که خلا بود به جای دیگر برود این متحرک به سمت آن جسم چه حالتی دارد که احتمالات را بیان کردیم.

حالا مصنف بیان می کند که اشکال دیگری در خود جسم داریم. (همان جسمی که جهت و هدف و جزئی از خلا بود که متحرک به سمت آن می رود) تا الان اشکالاتی که کردیم درباره ی جسمی که متحرک بود بیان کردیم (که آیا مسیر خود را عوض می کند یا نمی کند و اگر عوض می کند با اراده عوض می کند یا آن جسم من الخلا، آن جسم متحرک را به سمت خود می کِشد).

اشکال این است که آن جسمی که هدف بوده چگونه ممکن است از نقطه ای به نقطه دیگر حرکت کند. علی الخصوص که در خلا، نقطه ی مشخصی نداریم که بگوییم از این نقطه ی مشخص به نقطه ی مشخص دیگری رفت.

مصنف اشکال را توضیح نمی دهد که آن جسمی که هدف است چگونه حرکت می کند. می گوید مشکلِ آن، همان است که در فرض بعدی (هدف، اصلاً قابل انقسام نباشد مثل نقطه) بیان می کنیم.

توضیح عبارت:

(علی ان الکلام فی انتقال ذلک الجسم بالطبع او بغیر الطبع)

سوال و اشکال و بحث ما در انتقال آن جسم است (آن جسمی که هدف قرار داده شده است) خط اول در صفحه 129 گفت (الذی کان فیه ذلک الجسم من الخلا) ایشان به آن جسمی که من الخلا است که هدف است با( ذلک الجسم )اشاره می کند. اما به جسمی که متحرک است (الجسم المتحرک) می گوید. این دو جسم را با اختلاف تعبیر از یکدیگر جدا کرده. اینجا هم (ذلک الجسم) گفته. معلوم می شود مرادش آن جسمی است که هدف است.

(بالطبع او بغیر الطبع) متعلق به انتقال است یعنی چه انتقال آن را طبیعی بدانی چه قسری و ارادی بگیری. اشکال ما در خود انتقال است که جسمی که هدف است چگونه از جایی به جایی منتقل می شود.

(یرجع الی ما نحن نشرده و نقوله)

برمی گردد آنچه که ما آن را ردیف می کنیم و می گوییم.

(سرد الحدیث) یعنی داستان را پیاپی گفتن. مصنف می فرماید من مطلب را در فرض بعدی سرد می کنم و همه آن مطلب را می گویم.

صفحه 129 سطر 9 قوله و ان کان المتوجه الیه

این جمله عطف بر (فان کان لایتجزی) در صفحه 128 سطر 13 است. چون گفتیم جهتی که حسی و موجود است را تقسیم به دو حالت کردیم.

    1. تجزیه پذیر است.

    2. تجزیه پذیر نیست مثل نقطه.

حال وارد حالت دوم می شویم.

مصنف، منحصراً نقطه را مطرح نمی کند و سطح و خط را هم بیان می کند.

در ادامه بیان می کند که جهت، امری باشد که به وجه من الوجوه تقسیم نشود و مثال به نقطه و خط و سطح می زند. در اینجا گویا اشکالی به ذهن می رسد وآن این است که نقطه به هیچ وجه تقسیم نمی شود اما خط در طول تقسیم می شود و در عرض و عمق تقسیم نمی شود. هکذا سطح در طول و عرض تقسیم می شود و در عمق تقسیم نمی شود.

برای حل این اشکال به قید (من حیث یصار الیه) که مصنف فرموده باید دقت شود که در صفحه 128 سطر 8 بیان کردیم که مراد از آن قید این است که از این حیث که متحرک، منتقل می شود تقسیم نمی شود مثل سطح، که جسمی را فرض کنید از بالا به سمت پایین حرکت می کند روی لایه ی ظاهری زمین مستقر می شود و در زیر این لایه، یک لایه دیگر می توان تصور کرد. لایه بالایی ،یک سطح است ولایه زیرین ،سطح دیگر است. امتداد حرکت هم از بالا به پایین است به عبارت دیگر، امتداد حرکت، در عمق بوده نه در طول و عرض. پس وقتی این شی به هدف می رسد هدف در عمق نباید تقسیم شود چون حرکت به سمت عمق بوده ولی اگر به لحاظ طول و عرض تقسیم شد اشکال ندارد. حکما از این قید تعبیر به( امتداد ماخذ حرکت )کردند و فرمودند که این جسم در امتداد ماخذ حرکت نباید تقسیم شود و در مثالی که بیان کردیم امتداد حرکت، در عمق بوده.

حال مصنف وارد این فرض می شود که جهت تقسیم نمی شود. این فرض را به دو قسم تقسیم می کند (که آخرین تقسیم است و با این تقسیم، دلیل تمام می شود).

قسم اول: جهت هایی که در خلا هستند همه از یک سنخ اند یعنی یا همه جهت ها نقطه هستند یا خط هستند یا سطح هستند (نمی توان جهت را جسم فرض کرد چون اگر جسم فرض کنی همان فرض قبلی می شود که باطل کردیم).

قسم دوم: جهت هایی که در خلا هستند همه از یک سنخ نیستند بلکه بعضی از جهت ها نقطه هستند و بعضی از آنها خط و بعضی سطح هستند.

اما حکم قسم اول این است که اگر همه جهات، نقطه باشند (ما خط و سطح را فرض نمی کنیم و بیان نمی کنیم ولی حکم خط و سطح مثل نقطه است یعنی فرض می کنیم در خلا، جهات متعددی داریم که همه نقطه هستند حال شما اضافه کنید که همه آن جهات خط باشد یا همه ی آن جهات، سطح باشد. آنچه که درباره نقطه بیان می کنیم درباره سطح و خط هم گفته می شود.)

حال بنا شد که در خلا مثلاً 10 جهت داشته باشیم و همه این 10 جهت، نقطه باشند. حال سوال می شود که فرق این نقطه ها به چه چیز است؟ بالاخره سنخ همه، نقطه است و ذات آنها یکی است اگر فرق دارند فرق آنها به عوارض است. و این عوارض دو نوع هستند.

    1. عوارضی که عوارض مختص به نقطه هستند.

    2. عوارض غریبه.

مثل اینکه نقطه ای رنگ آن قرمز و نقطه دیگر رنگش زرد است که نقطه های مختلف، رنگهای مختلف دارند ولی ذات همه آنها نقطه است و رنگ، عَرَض غریبه است یعنی بیرون از ذات نقطه است و کاری به نقطه ندارند. یا گاهی رائحه و طعم این نقطه با نقطه دیگر فرق می کند.

اما گاهی عوارض غریبه نیستند بلکه عَرَضِ خودی هستند مثلا این نقطه، نهایت فلان خط است که خطِ کوتاه است و آن نقطه، نهایت فلان خط است که خطِ بلند است.

عَرَضی که داریم بر نقطه وارد می کنیم مناسب با خود نقطه است چون نقطه، نهایت خط است عرضی که بر نقطه وارد کردیم مناسب با خود نقطه است چون گفتیم این نقطه، نهایت است ولی نهایتِ خطِ بلند یا خطِ کوتاه است. این عَرَضِ خودی را در خود خط، بهتر می توان تصور کرد مثلا خطی داریم که بلند است و خطی داریم که کوتاه است. که بلندی و کوتاهی ،عَرَض خود خط است و عرض غریبه نیست اما رنگ و بو و طعم عرض خود خط نیست بلکه عرض غریبه است.

مصنف می فرماید اگر عوراض بیایند همانطور که اشاره کردیم و گفتیم که این نقطه چرا رنگ پیدا می کند؟ چون خطی که این نقطه، پایان آن خط است این رنگ را دارد لذا نقطه هم، رنگ آن خط را گرفته چون رنگ نقطه با رنگ خط فرق نمی کند. قسمتی از انتهای خط باید آبی باشد تا نقطه، آبی باشد والا خود نقطه را نمی توان آبی کرد چون چیزی ندارد. چون طول و عرض و عمق ندارد. ولی این نقطه به تبع آن خطی که این نقطه، پایان آن است رنگ آبی پیدا کرده است. همینطور آن خط هم به تبع آن سطحی که رنگ آن سطح، آبی بوده آبی شده و همینطور آن سطح هم به تبع آن جسم که رنگش آبی بوده آبی شده پس به محض اینکه رنگ نقطه را آبی کردیم ناچاریم که در خلا هم نقطه را بپذیریم هم خط و هم سطح و هم جسم را بپذیریم یعنی آنچه که نقطه، پایان آن به حساب می آید آن چیز باید در خلا باشد. اگر بزرگی و کوچکی را مطرح کرده یعنی گفته این نقطه انتهای خط بزرگتر است و آن نقطه، انتهای خط کوچکتر است پس قبول کردید که در خلا خط است. اگر خط را در خلا گذاشتی، خط بدون سطح نمی شود پس باید سطح را در خلا بگذاری و اگر سطح را در خلا گذاشتی سطح، بدون جسم نمی شود پس جسم را در خلا قرار داده. در این صورت خلا، پر از همه چیز می شود هم نقطه هم سطح هم خط هم عوارض مثل رنگ و طعم و ... قرار دارد. یعنی همه چیزهایی که در ملا است در خلا هم خواهد بود در حالی که خلا اینگونه نیست و خلف فرض خلا بودن لازم می آید.

نکته: در فرض اول، اشکال را روی خود خلا نبرد و نگفت خلا، جاهای مختلف ندارد بلکه اشکال را روی چیزهایی برد که در خلا هستند. اما در فرض بعدی که یک قسمت از خلا نقطه باشد و یک قسمت آن خط و قسمت دیگر، سطح باشد اشکال را روی خود خلا می برد و می گوید خلا یک امر متشابه است و کدام قسمت آن را نقطه و کدام قسمت را خط و کدام قسمت را سطح فرض می کنی]

توضیح عبارت:

(و ان کان المتوجه الیه لا یتجزا من حیث یصار الیه بوجه من الوجوه و له وضع)

(المتوجه الیه) یعنی جهت که متحرک ،به سمت آن توجه کرده و حرکت مستقیم خود را به آن سمت می دهد.

(و له وضع) یعنی برای آن (المتوجه الیه) وضع و قابل اشاره حسی باشد. چون وقتی که می گوید بوجه من الوجوه تقسیم نشود چند احتمال است که عقل و وحدت و نقطه و سطح و خط اینگونه هستند که به هیچ وجه از وجوه تقسیم نمی شوند اما اگر قید (وله وضع) را بیاوری عقل و وحدت را خارج می کند.

پس این جهت، دو قید دارد اولاً باید قسمت نشود ثانیاً: برای او وضع و اشاره حسی باشد.

(فهو اما نقطه و اما خط و اما سطح)

همانطور که محشین تذکر دادند مراد، نقطه و سطح و خطِ عَرَضی است نه اینکه نقطه و خط و سطحِ جسمی مراد باشد. در هندسه، نقطه و خط و سطح هر سه جوهری اند. یعنی نقطه ی جوهری، خط جوهری و سطح جوهری است. این اگر اینگونه تعبیر کردی، جسم می شوند و ما قبلا فرض کرده بودیم که جهت، جسم باشد و از آن فرض بیرون آمدیم پس نباید نقطه و خط و سطحی را که الان مطرح می کنیم جوهری بگیریم والا جسم می شود و به فرض قبلی برمی گردیم بلکه باید بگوییم مراد از نقطه و خط و سطح، نقطه و خط و سطحِ فلسفی است نه هندسی که عَرَضی است نه جوهری. که این تبدیل به جسم نمی شود. و یک فرض جداگانه در مقابل جسم می شود.

(فلا یخلو بعد ذلک اما ان تکون الجهات کلها متشابه فی انما نقط او خطوط او سطوح)

حال که بناشد جهت، نقطه یا خط یا سطح باشد یکی از دو احتمال را دارد که یا همه از یک جنس هستند که همه خط یا همه سطح یا همه نقطه اند.

یا همه از یک جنس نیستند و بعضی خط و بعضی نقطه و بعضی سطح است.

ترجمه: حال که قرار شد هدف، نقطه یا خط یا سطح باشد خالی نیست از اینکه یا این جهات که در خلا تصور شدند همه متشابهند در اینکه نقطه هستند یا متشابهند در اینکه خطوط هستند یا متشابهند در اینکه سطوح اند. که این، احتمال اول است.

(او تکون جههٌ نقطه و جههٌ خطاً و جههً سطحاً)

احتمال دوم است که یا در خلا، یک جهتی را نقطه بگوییم و یک جهت را خط انتخاب می کنیم و یک جهتی را سطح انتخاب می کنیم که جهاتِ مختلف در خلا وجود دارد.

(فان کانت الجهات کلّها نقطاً او خطوطا او سطوحاً و النقط و الخطوط و السطوح لا تختلف الا بعوارض تعرض لها)

این عبارت، حکم احتمال اول را بیان می کند.

ترجمه: اگر جهات، کل آنها نقطه یا خط یا سطح بود در حالی که نقطه ها و خطوط و سطوح (بذاتشان اختلاف پیدا نمی کنند چون همه آنها نقطه اند یا همه آنها سطح هستند یا خط هستند) اختلاف ندارند مگر به عوارضی که عارض می شود بر اینها و این عوارض دو قسم هستند.

(امّا بما یختص بها من حیث هی کذلک و اما غریبه عنها)

عو ارضی که بر نقطه ها یا خطها یا سطحها وارد می شوند یکی از دو قسم است.

(امّا) تفصیل برای (عوارض) است.

(بما) متعلق است به همان چیزی که (بعوارض) به آن متعلق است یعنی متعلق به (لا تختلف) است.

ترجمه: اختلاف به عوارضی است که آن عوارض اختصاص به این نقطه ها و خطها و سطحها دارند از حیث اینکه این نقطه ها هستند از حیث اینکه این خطوط، خطوط اند. از حیث اینکه این سطوح، سطوح اند نه از حیث اینکه فلان رنگ را دارند چون رنگ حالت غریبه است.

(اما غریبه عنها) ضمیر آن به نقطه ها و خطها و سطحها برمی گردد.

(و جمیع ذلک یلزمها من جهه الاشیاء المختلفه الاشکال و الطبایع)

(جمیع ذلک) یعنی تمام این اعراض، چه عرض های خودی باشد چه عرض های غریبه باشد اگر بر نقطه عارض می شود به تبع چیزی است که نقطه نهایت آن چیز است یعنی به تبع خط است. اگر بر خط عارض می شود به تبع چیزی است که خط نهایت آن چیز است یعنی به تبع سطح است اگر بر سطح عارض می شود به تبع چیزی است که سطح نهایت آن چیز است یعنی به تبع جسم است. پس اگر نقطه، رنگی می شود یا نقطه برای خط کوتاه یا خط بزرگ می شود این نقطه، مستلزم وجود خط می شود و خط مستلزم وجود سطح می شود و سطح مستلزم وجود جسم می شود و لازم می آید که در خلا همه چیز باشد.

(یلزمها) یعنی لازم می آید این خطوط و سطوح و نقطه ها را اما نه اینکه لازمِ خود خطوط و سطوح و نقطه ها باشد بلکه لازم این سه تا است از جهت اشیایی که این نقطه ها پایان آن اشیاء هستند. اشیایی که این خطوط، پایان آن اشیاء هستند اشیایی که این سطوح، پایان آن اشیاء هستند. که آن اشیاء مختلفند و در نتیجه این سطوح و خطوط و نقطه ها مختلف شدند.

(التی هی نهایات لها)

(التی) صفت برای الاشیاء است. (هی) یعنی خطوط و سطوح و نقطه ها

(لها) ضمیر آن به (اشیا) برمی گردد.

ترجمه: اشیاء مختلف الاشکال و طبایع که این خطوط و سطوح و نقطه ها نهایانند برای آن اشیاء یعنی آن اشیاء مختلف شدند که این خطوط، یا سطوح یا نقطه ها اختلاف پیدا کردند.

پس لازم می آید که در خلا همه چیز وجود داشته باشد در حالی که خلا اینگونه نیست.

(و الخلا لیس کذلک فاذن لا یجوز ان یکون منه اختلاف جهات علی هذه الصفه بالنوع)

(فاذن) یعنی حال که معلوم شد که اگر ما اختلاف نقطه ها و خطوط و سطوح را به عوارض دانستیم و این مشکل پیش آمد که لازم آمد در خلا، همه چیز وجود داشته باشد و خلا، خلا نباشد. باید بگوییم که جایز نیست که بوده باشد از خلا، اختلاف جهانی بر این صفت.

ضمیر در (منه) به خلا برمی گردد.

(علی هذه الصف) یعنی اختلاف جهاتی با این صفت که جهات، نقطه باشند و اختلافشان به عوارض باشد یا جهات، خطوط باشند و اختلافشان به عوارض باشد یا جهات، سطوح باشند و اختلافشان به عوارض باشد. چنین تصویری را در مورد جهاتِ موجود در خلا نمی توانیم داشته باشیم.

(بالنوع) این کلمه را دو گونه می توان معنی کرد:

1- متعلق به (اختلاف) کنیم یعنی اختلاف نوعی به این صورت نمی توانیم درست کنیم یعنی بین این نقطه و آن نقطه، اختلاف نوعی در رنگ باشد که این، یک نوع رنگ داشته باشد و آن، یک نوع دیگر داشته باشد. یا اختلاف نوعی در کوچکی و بزرگی باشد که یکی کوچکتر و یکی بزرگتر باشد. اختلاف نوعی را نمی توانیم قائل شویم.

2- متعلق به (هذه الصفه) باشد یعنی نوع این صفت، نمی تواند اختلاف ایجاد کند. شاید هر دو توجیه، مال واحدی داشته باشد ولی به ظاهر فرق کند. یعنی نوع این صفت نمی تواند باعث اختلاف شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo