< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/01/13

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 127 سطر 19
 موضوع: ادامه دلیل چهار بر بطلان خلا
 نفی حرکت مستقیم در خلا
 دلیل چهارم که بر بطلان خلا اقامه کردیم این بود که در خلا، حرکت و سکون نیست اما در مکان، حرکت و سکون هست پس خلا، مکان نیست. گفتیم مقدمه اول این استدلال احتیاج به اثبات دارد و باید ثابت کنیم که در خلا حرکت و سکون نیست و چون حرکت، اقسامی دارد باید همه اقسام را در خلا نفی کنیم. قسم مستدیر را نفی کردیم و تمام شد حال می خواهیم قسم مستقیم را هم نفی کنیم یعنی ثابت کنیم که در خلا، حرکت مستقیم طبیعی وجود ندارد. این را با بیانات متعددی ثابت می کنیم.
 بیان اول: حرکت مستقیم اگر طبیعی باشد حرکتی است که متحرک از مبدئی که منفور او است شروع می کند و به مقصدی که مطلوب او است تمام می کند مثلا سنگ را که بالا می بریم و رها می کنیم بالا برای سنگ مطلوب نیست بلکه منفور است و پایین برای او مطلوب است لذا سنگ از مبدئی که منفورش است حرکت را شروع می کند و به منتهایی که مطلوبش است ختم می کند. حرکت مستقیم اگر طبیعی باشد همیشه اینگونه است که بیان کردیم. هیچ وقت شی از مطلوب خودش حرکت را شروع نمی کند و به سمت منفور نمی رود. مگر اینکه قاسری این کار را بکند و هیچ وقت شی از مساوی به مساوی حرکت نمی کند یعنی اینطور نیست که از مبدئی به مثل آن مبدأ از همه جهات منتقل شود. باید مطلوب که منتهی است با مبدا فرق کند تا حرکت انجام بگیرد. (بحث ما در حرکت طبیعی است و بحث در حرکت قسری و ارادی نداریم. در حرکت ارادی ممکن است شخصی از مطلوب خود به سمت منفور خودش برود مثلا یک اتفاق افتاده و دلش می خواهد اینگونه عمل کند که از سمتِ مطلوب خود به سمتِ منفور خود برود. این به ارادۀ آن شخص است. باز هم اگر ملاحظه کنیم در اینجا روی غرض و اتفاقی که افتاده مطلوب در نزد او منفور شده و آن منفور، در نزد او مطلوب شده و الان از منفور به سمت مطلوب می رود. بالاخره چیزی در ذهن این شخص است که آن مکان را دارد ترک می کند و مکان دیگر را انتخاب می کند پس دربارۀ حرکت ارادی هم می توان این قانون را گفت و اختصاص به حرکت طبیعی ندارد. که اگر حرکت، مستقیم بود چه ارادی باشد چه طبیعی باشد آن متحرک، از منفور به سمت مطلوب می رود و لو در تشخیص مطلوب و منفور اشتباه کند ولی بالاخره به سمت مطلوب خودش می رود.)
 این مهم است که هیچ وقت ممکن نیست یک شی از جایی به جای مساوی منتقل شود که به تمام جهات مساوی باشد.
 این، یک کبرای کلی بود حال می خواهیم این کبرای کلی را بر ما نحن فیه تطبیق بدهیم. در ما نحن فیه، تمام نقاط خلا مساوی اند و هیچ فرقی بین نقطه ای با نقطه دیگر نیست. از همه جهت مساوی اند چون فرض این است که خلا می باشد و چیزی درون آن نیست و جسمی در آن وجود ندارد که آن جسم، یمین و یسار و فوق و تحت درست کند. بلکه همه چیز مثل هم است و از همه جهت مثل هم است.
 حال اگر بخواهد حرکتی صورت بگیرد باید از مبدء به منتهی باشد و چون حرکت مستقیم است باید از منفور به سمت مطلوب باشد. هر نقطه ای از خلا را که حساب کنی مثل نقطه دیگر از خلا است پس نباید جسمی بتواند در خلا حرکت مستقیم کند چون قانون حرکت مستقیم درآنجا عملی نمی شود.
 توضیح عبارت:
 (و نقول و لا حرکه طبیعیه مستقیمه)
 یعنی (ولا حرکه مستقیمه بموجود فی الخلا) که خبر «لا» نفی جنس حذف شده است. ترجمه: یعنی حرکت طبیعی مستقیم در خلا نداریم.
 (و ذلک لان الحرکه الطبیعیه تترک جهه و تَنْحُوجهه)
 (ذلک) اینکه حرکت طبیعی مستقیم نداریم به این جهت است که حرکت طبیعی، جهتی را ترک می کند و جهت دیگری را قصد می کند (تنحو) به معنای (تقصد) است.
 این جمله، صغری است.
 (و یجب ان یکون ما یترکه بالطبع مخالف لما یقصده بالطبع)
 این جمله، کبری است. کلمة (بالطبع) اوّل را متعلق به (یترکه) و کلمه (بالطبع) دوم را متعلق به (یقصده) می گیریم. (متعلق به «مخالفا» نگیرید).
 ترجمه: آنچه را که طبعاً ترک می کند واجب است که مخالف باشد با آنچه که طبعا قصد می کند. (آن را که به طور طبیعی ترک می کند باید متفاوت باشد با آن که به طور طبیعی قصد می کند).
 باید بین متروک و مطلوب، مخالفت باشد و تساوی نباشد پس نتیجه می گیریم که در حرکت طبیعی مستقیم باید این وضع اتفاق بیفتد لکن در خلا این وضع اتفاق نمی افتد چون هم نواحی خلا مساوی از تمام جهات هستند پس معنی ندارد که قسمتی را مطلوب و قسمتی را متروک بگیری تا حرکت مستقیم در آن رخ دهد.
 (فانه ان کان ما یترکه فی جمیع احواله فی حال ما یقصده)
 (فی جمیع احواله) را مربوط به (فی حال ما یقصده) کنید.
 (فی حال ما یقصده) خبر برای (کان) است و (ما یترکه) اسم (کان) است.
 ترجمه: اگر بوده باشد آنچه را که این متحرک ترک می کند، بوده باشد در حال آنچه که قصدش می کند یعنی حالِ این متروک، حالِ همان مقصود باشد.
 (فی جمیع احواله) یعنی از همه جهت، این حال مثل آن حال باشد و تفاوتی بین آنها نباشد.
 (فلا معنی لان تکون الطبیعه تترکه طبعا لتاخُذ مثلهُ طبعا)
 معنی ندارد که آن جا را طبیعت، طبعاً ترک کند تا مثل آن را طبعا اخذ کند بله ممکن است آن را قسراً ترک کند و مثل آن را قسراً اخذ کند ولی اینچنین نیست که طبعاً جایی را ترک کند و طبعاً هم مثل آن جا را که من تمام الجهات مثل آن است را اخذ کند.
 (فان الترک الطبیعی نفار طبیعی)
 آن جا که طبیعت، چیزی را ترک می کند معلوم می شود که منفور طبیعت است.
 (و من المحال ان یکون المنفور عنه بالطبع مقصودا بالطبع)
 و محال است که منفورِ عنه بالطبع، مقصود بالطبع باشد.
 (بالطبع) اول قید برای (منفور) است و
 (بالطبع) دوم قید برای (مقصود) است.
 توضیح: آن که طبیعت از آن نفرت دارد محال است که همان، مقصود بالطبع باشد.
 توضیح مطالب صفحه128سطر3
 این، دلیل دیگری بر نفی حرکت مستقیم در خلا است. این دلیل شقوق متعددی دارد ابتدا شقوق را بیان می کنیم بدون اینکه حکم این شقوق را بیان کنیم بعداً دوباره شقوق را یکی یکی بیان می کنیم و حکمشان را بیان می کنیم. حرکت طبیعی یا جهتی را قصد می کند و یا جهتی را قصد نمی کند.
 اگر جهتی را قصد نمی کند، کاری به آن نداریم و بعداً آن را ابطال می کنیم ولی اگر جهتی را قصد می کند آن جهت، یا موجود است یا معدوم است.
 (اول گفتیم قصدِ این متحرک، یا موجود است یا معدوم است یعنی یا جهتی را قصد می کند که آن قصدش موجود می شود، یا جهتی را قصد نمی کند که آن قصدش معدوم می شود.
 در تقسیم دوم، بعد از اینکه گفتیم جهتی را قصد نمی کند می گوییم آن جهت، یا موجود است یا معدوم است، به قصد کاری نداریم.)
 اگر جهت معدوم را قصد کند، این قسم را کنار می گذاریم چون این را هم باطل می کنیم اما اگر جهت موجود را قصد کند، این جهت موجود، یا امری عقلی یا امری غیر عقلی است. (یعنی یا امری است که قابل اشاره حسی است یا امری است که غیر قابل اشاره حسی است. اگر غیر قابل اشاره حسی باشد و عقلی باشد این قسم را هم کنار می گذاریم و بعداً آن را باطل می کنیم.
 اما اگر حسّی و قابل اشاره حسّی باشد یا تجزیه می شود یا تجزیه نمی شود. (آن جهتی که متحرکِ مستقیم، آن را قصد می کند یا تقسیم می شود یا نمی شود) اگر منتهی تقسیم و تجزیه شد و متحرک به یک قسم آن وارد شد حرکتش یا متوقف می شود یا ادامه می یابد و حرکتش را ادامه می دهد.
 و اگر منتهی و مقصد، تقسیم و تجزیه نمی شود یا ذاتاً تقسیم نمی شود (مثل نقطه که اصلا تقسیم نمی شود) یا عاملی نمی گذارد که تقسیم شود (مثل فلک که تقسیم نمی شود زیرا صورت نوعیه آن، اجازة تقسیم نمی دهد)
 حال باید یکی یکی این اقسام را باطل کنیم
 اما اینکه متحرک، هیچ جهتی را در حرکتش قصد نکند این واضح البطلان است اگر به هیچ سمتی نرود یعنی حرکت کند. اگر متحرک، جهتی را قصد نمی کند معنایش این است که اصلا حرکتی را شروع نمی کند یعنی متحرک نیست. پس اگر متحرک است نمی توان گفت که جهتی را قصد نمی کند. بلکه باید جهتی را قصد کند. پس این فرض باطل شد. حال به سراغ فرض دیگر می رویم که گفت اگر قصد کرد، یا جهتِ موجود را قصد می کند یا جهتِ غیر موجود را قصد می کند.
 جهتی که موجود نیست واضح است که نمی تواند آن را قصد کند و نمی تواند به سمت آن برود چون چیزی نیست که به سمت آن برود.
 پس باقی می ماند که متحرک،جهتی را که موجود است قصد کندحال آن جهتِ موجود یا عقلی بود یا حسی. عقل را نمی تواند قصد کند چون حرکت به سمت امر عقلی اتفاق نمی افتد. پس باقی نماند مگر اینکه حرکت به سمت امر حسی باشد.
 توضیح عبارت:
 (بل نقول من راس)
 یعنی دوباره می گوییم (دلیل جدیدی می خواهد اقامه کند)
 (انه لا یخلو اما ان تکون الحرکةُ الطبیعیه تَنْحُو بالطبع جههً او لا تنحو جهه)
 منظور از (جهه) جهت خاص است چون جهتِ مطلق قابل قصد نیست در خط بعدی خود مصنف کلمه (خاصه) را می آورد.
 (و محال ان تکون الحرکه لا تنحو جهه خاصه)
 محال است که حرکت، جهت خاص را قصد نکند (سپس یکی از این دو صورت را که گفتیم باطل است. حال صورت دیگر را مطرح می کند.
 (فان کانت تنحو جهه خاصه فلا یحلو اما ان تکون الجهه شینا موجوداً او شینا غیر موجود)
 اگر جهتِ خاص را که قصد می کند آن جهت، یا شی موجود است یا غیر موجود است.
 (فان کان شینا غیر موجود فمحال ان یکون متروکا او منحوّا متوجها الیه)
 ضمیر در (کان) به جهت بر می گردد که از آن تعبیر به (شی) کرده بود و اشکال ندارد لذا ضمیر را مذکر آورده است.
 ترجمه: اگر شیء غیر موجود باشد محال است که متروک باشد یا مقصود و متوجها الیه باشد. کلمه (متوجها الیه) عطف تفسیری بر (منحوا) است با حذف عاطف. بدل و عطف بیان هم می توان گرفت. (منحوا) و (متوجها الیه) هر دو به یک معنی است یعنی مقصود است.
 (و ان کان شیئا موجودا فاما ان یکون موجودا عقلیا لا وضع لذاته فلا یشار الیه او یکون له وضع فیشار الیه)
 اما اگر آن جهت، شی موجود باشد یا موجود عقلی است که وضعی برای آن نیست و اگر وضعی نباشد پس به آن اشاره نمی شود.
 (لذاته) یعنی ذاتش طوری است که با وضع نمی سازد، وضع سه تا معنی دارد.
 1 ـ وضع تمام مقوله 2 ـ وضع جزء مقوله 3 ـ وضع به معنای قابلیت اشاره حسی.
 در جایی که وضع به معنای تمام مقوله یا جزء مقوله نباشد وضع به معنای قابلیت اشاره حسی هم نیست لذا این جاهایی که (وضع) نفی می شود غالباً اینطور می گوییم که وضع ندارد یعنی قابلیت اشاره حسی ندارد. و این بالکنایه می فهماند که وضع تمام مقوله و جزء مقوله هم ندارد وهمه وضع ها را نفی می کند.
 در اینجا ظاهراً، مرادِ مصنف از وضع، وضعِ تمام مقوله یا جزء مقوله است سپس نتیجه می گیرد که اشاره به آن نمی شود، یعنی وضع تمام مقوله یا جزء مقوله برای موجود عقلی نیست و در نتیجه اشاره حسی نمی شود.
 (فلا یشار الیه) یعنی حساً اشاره نمی شود اما به عقل می توان اشاره عقلی کرد مثل اینکه شما وقتی متوجه خدا تبارک می شوید این یک نوع اشاره است. همین توجه، یک نوع اشاره است و لو ماخدا تبارک را بالکنه درک نمی کنیم لذا نمی توانیم اشاره عقل به کند آن کنیم ولی بالاخره اشاره عقلی در حدّ توانایی انجام می دهیم.
 به مجردات و عقول دیگر وقتی توجه پیدا می کنیم در حدّ توجه خودمان، داریم اشاره می کنیم و این، اشاره عقلی است و اشاره حسی نیست.
 (او یکون له وضع) یا برای آن هدف و برای آن مقصود و جهت، وضعی است که به آن جهت اشاره می شود یعنی قابلیت اشاره حسی برای آن است.
 (و محال ان یکون عقلیا لا وضع له لان ذلک لا حرکة الیه)
 قسم اول باطل است یعنی محال است که آن هدف یا جهت، عقلی باشد که وضع ندارد و خالی از وضع باشد. (لان ذلک) زیرا چنین جهت و موجودی، به سمت آن، حرکتی اتفاق نمی افتد تا ما آن را جهت و مقصد حرکت قرار بدهیم.
 (فبقی ان یکون له وضع و حینئذ لا یخلو اما ان یکون شینا لا یتجزا من حیث یصار الیه بالقطع للبعد او یکون یتجزا)
 همه ضمیرها را مذکر آورده به خاطر اینکه از جهت، تعبیر به شی کرده بود.
 (فبقی ان یکون) برای جهت، وضع و قابلیت اشاره حسی است که بتوان به آن اشاره کرد.
 این تقسیم، دو قسم شد که هر کدام از این دو قسم، تقسیم می شود.
 نکته: فرض کنید خطی را به سمت بالا حرکت می دهیم. نوک خط به سمت بالا است و به سمت بالا حرکت می کند. طول خط، حرکت نمی کند یعنی فرض کنید خطی بر روی زمین، عمود است (نه اینکه به صورت افقی بر روی زمین بکشید بلکه به صورت عمود روی زمین قرار بدهید) سپس آن را به سمت بالا حرکت دهید، این خط، با نوک خودش به سمت بالا می رود.
 متحرک، فقط طولش تقسیم می شود و عرض و عمقش تقسیم نمی شود.
 حال این خط به سمت بالا برود تا اینکه به جایی می رسد و در آنجا که هدفِ وصول این خط است عرضاً و عمقاً نباید تقسیم شود چون این خط، تقسیم نمی شود.
 جایی که خط به آن می رسد و می ایستد آن جا اصلاً عرضا و عمقاً تقسیم نمی شود چون معنی ندارد خطی که باشد خودش به سمت بالا می رود هدفش عبارت از یک سطح یا یک جسم باشد. بلکه هدفش باید یک خط باشد یعنی نوک این خط به نوک آن خط برسد تا در اینجا باشید، آن خط دیگر که هدف است را اگر بخواهیم قسمت کنیم چگونه قسمت می کنیم؟ آن خط، فقط طولاً تقسیم می شود یعنی مثل نقطه های روی هم چیده شده تقسیم می کنیم. و به لحاظ عرض و عمق تقسیم نمی کنیم. آن خطی که مقصد است و این خط به سمت آن می رود چگونه تقسیم می شود؟ مثل نقطه های روی هم چیده شده تقسیم می شوند یعنی در طول تقسیم می شود نه اینکه در عرض و عمق تقسیم شود. خطی که در بالا، هدف این خط پایینی است آن خطِ بالا، به عرض و عمقِ خودش تقسیم نمی شود اگر بخواهد تقسیم شود به طولش تقسیم می شود. این مطلب روشن است.
 حال فرض کنید که سطحی به سمت بالا می رود (یا خط افقی را به سمت بالا می برید) این سطح باید برسد به چیزی که عرضا قسمت می شود که خودِ سطح، عرض دارد و طولاً تقسیم می شود اما عمقاً قسمت نمی شود.
 اما اگر جسمی می خواهد به سمت بالا برود این جسم باید به چیزی برسد که از همه جهت می تواند تقسیم شود. حال اگر مثال به خط بزنیم آسانتر است.
 در خطی که هدف است در طول می تواند تقسیم شود. حال ما که می گوییم آن هدف تقسیم می شود یا تقسیم نمی شود کدام تقسیم، مراد است. الان روشن شد آن تقسیمی که امکان داردمراد است.
 تعبیر حکما این است که گفتند آن جهت، غیر منقسم است در امتداد ماخذ الحرکه. جهت، در همه حرکتها غیر منقسم است (ما الان تصریح می کنیم که جهت یا منقسم است یا غیر منقسم است و منقسم و غیر منقسم را تقسیم می کنیم ولی حکما گفتند جهت حرکت باید منقسم نباشد. اما در چه چیری منقسم نباشد؟
 در امتداد ماخذ الحرکه منقسم نباشد. ماخذ حرکت یعنی شروع حرکت، حرکت طولاً شروع شد و ماخذ حرکت، طولی است و امتداد ماخذ حرکت هم طولی است. هدف باید به خطی برسد که طولاً قسمت نمی شود. حال فرض کن که خط به سطح برخورد کرد یک نقطه از سطح، هدف این خط است و بقیة آن تقسیم می شود و مهم نیست.
 این خط وقتی به خطی یا سطحی می خورد آن خط که هدف است در طول نباید تقسیم شود یعنی خط باید به یک نقطه از سطح بخورد و تمام شود.
 اما چر نباید تقسیم شود؟
 زیرا اگر این خط به نقطة اول برسد یا توقف می کند یا نمی کند. اگر توقف کرد معلوم می شود که همان نقطه هدفش بوده و اگر توقف نکرد معلوم می شود که نقطه های بعدی هدفش بوده. بالاخره هدفش، نقطه است و وقتی به نقطه اول می رسد و توقف نمی کند معلوم می شود که نقطه اول هدف نبوده بلکه مسافت بوده و این مسافت را عبور کرده تا به آن آخری رسیده است. آن نقطة آخری که می ایستد هدفش بوده و لو این هدف از نظر عرض و عمق تقسیم شود.
 اگر سطحی به سمت فوق می رود باید به هدفی برسد که آن هدف عبارت نیست از سطح های روی هم چیده شده. اگر هدف، سطح های روی هم چیده شده باشد این سطحِ متحرک به اولین سطحِ هدف برسد یا می ایستد یا نمی ایستد. اگر ایستاد معلوم معلوم می شود که همان سطح، هدفش بوده و سطح های دیگر هدفش نبوده و اگر نایستاد معلوم می شود که این سطحِ اولی مسافت است و هنوز هدف نیست و سطح های بعدی هدف است و به هر جا رسید و توقف کرد همان هدف است.
 و اگر هدف، جسم باشد باز باید یک جسم هدف باشد نه اینکه جسم های روی هم چیده شده هدف باشد و الا همین محذور لازم می آید.
 پس توجه کنید که ماخذ حرکت و شروع حرکت چگونه است؟ متحرک به جهتی می رسد که آن جهت در امتدادِ شروع حرکت تقسیم نمی شود نه اینکه اصلاً تقسیم نمی شود.
 مصنف، این عبارت را نپسندیده و نیاورده (یعنی عبارت عدم انقسام در امتداد ماخذ حرکت را نیاورده) عبارتی که مصنف آورده این است (لا یتجزا من حیث یصار الیه) یعنی از آن جهت که متحرک به آن منتقل می شود از آن جهت قسمت نشود ولو از جهات دیگر قسمت شود.
 ترجمه عبارت:
 (قبقی ان یکون له وضع) باقی ماند که برای آن هدف، وضع و قابل اشاره حسی باشد (فحینئذ) در این هنگام که هدف، دارای وضع است و حسی می باشد.
 (من حیث یصار الیه) قید برای (لا یتجزا) است یعنی تجزی آن، از این حیث نباشد اما اگر تجزّیِ دیگر پیدا کند اشکال ندارد. این (من حیث یصار الیه) قید برای (یتجزا) هم هست و به قرینه حذف شده است.
 (بالقطع للبعد) مربوط به (یصار) است یعنی از آن حیثی که متحرک منتقل می شود به آن هدف. اما چگونه منتقل می شود؟ به اینکه بعدی را قطع و طیّ می کند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo