< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/11/29

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 113 سطر 11 قوله )و لو کان الجسم(
 موضوع: دلیل پنجم بر نفی مکان/ ادله نافین مکان
 [ابتدا دلیل چهارم را به بیان واضحتر بگوییم. دلیل به این صورت است که اگر مکان موجود باشد باید علت حرکت باشد لکن علت حرکت نیست (یعنی تالی باطل است) پس مکان موجود نیست (یعنی مقدم باطل است) این دلیل، هم باید ملازمه اش بیان شود هم بطلان تالی بیان شود.
 با عبارت «فان المکان عندکم» صفحه 113 سطر 3 ملازمه را بیان می کند و بطلان تالی را با عبارت «لکنه لیس بفاعل بالحرکه و لا مبدء عنصری» صفحه 113 سطر 4 بیان می کند.
 حال ملازمه را تکرار می کنیم: بیان کردیم که نتیجه دلیل، دو چیز می تواند باشد.
 1 ـ مکان موجود نباشد 2 ـ مکان موجود باشد ولی علت حرکت نباشد.
 و گفتیم با مبنائی که قائلین به مکان دارند نمی توان گفت مکان، علت نیست پس باید قسمت دیگر را لحاظ کنیم. حال می خواهیم این مطلب را با بیان روانتری بیان کنیم. بیان ملازمه این است که چرا اگر مکان موجود باشد باید علت باشد چون مبنای شما این است که مکان، محتاج الیه است و محتاج الیه علت است پس مکان، علت است پس ملازمه برقرار شد. تالی که علت بودن است باطل شد. مقدم که موجود بودن است هم باطل می شود. این دلیل می فهماند که مکان، موجود نیست نه اینکه علت نیست.
 اما دلیل پنجم بر نفی مکان این است: که اگر جسم مکان داشته باشد (یعنی مکان موجود باشد و جسم در مکان واقع شود) اجسام نامید چون جسم اند باید مکان داشته باشند و در مکان واقع شوند (اجسامِ نامیه مثل بدن ما و نباتات) امروز می بینیم این گندم که روئیده کوچک است و مکانش که آن را احاطه کرده یک مکان کوچک است. روزهای بعد می بینیم بزرگ شد و به صورت سنبله در آمد. یعنی جسم در مکان، نمو می کند. مکان هم به تبع او نموّ می کند. تا وقتی که کوچک بود مکانش کوچک بود الان که بزرگ شد مکانش بزرگ می شود پس مکان با جسم نامی، نموّ می کند و نموّ یعنی حرکت؛ پس مکان حرکت می کند و شما می گویید هر چه حرکت می کند احتیاج به مکان دارد. لازم می آید که برای مکان، مکان باشد.
 پس سه مطلب بیان شد 1 ـ مکان، نمو می کند 2 ـ مکان حرکت می کند (که این دومی در واقع، معنی و لازمه اولی است زیرا نمو کردن یعنی حرکت کردن) 3 ـ چون حرکت در مکان واقع می شود و به مکان احتیاج دارد پس مکانی که دارد حرکت می کند به مکان احتیاج دارد پس می گوییم اگر بالتبع، حرکت و مکان دارد حرکت و مکان برای خودش نیست. و هر سه مطلب را شما منکر هستید.
 پس خلاصه استدلال این شد که اگر مکان موجود باشد سه تالی لازم دارد 1 ـ مکان نمو کند 2 ـ مکان حرکت کند 3 ـ مکان، مکان داشته باشد. و هر سه باطل است و شما منکر آن هستید پس وجود مکان که مقدم است هم باطل است.
 البته این ملازمه در صورتی است که متمکن را جسم نامی بگیری وقتی جسم نامی مکان نداشت بقیه اجسام هم مکان ندارند.
 [در استدلال گفته می شود که هر جسمی به خاطر جسم بودنش مکان دارد و چون جسم نامی مکان ندارد پس بقیه اجسام هم مکان ندارند].
 جواب این 5 دلیل در فصل نهم صفحه 138 به بعد می آید و خود مصنف در آخر همین فصل پنجم اشاره می کند و می فرماید که من جوابها را تاخیر می اندازم. و ابتدا وارد ماهیت مکان می شوم. این مطالبی که در فصل های بعدی گفته می شود را مصنف خودش نظر نمی دهد بلکه فقط اقوال را مطرح می کند و در فصل 9 جواب می دهد.
 توضیح عبارت
 (و لو کان الجسم فی مکان لکانت الاجسام النامیه فی مکان)
 دلیل پنجم را با کلمه «ایضاً» بیان نکرد.
 اگر جسم در مکان باشد باید اجسام نامیه در مکان باشند چون اجسام نامید همه جسم اند پس آنها هم احتیاج به مکان دارند.
 (و لو کانت فی مکان لکان مکانها ایضا ینمو معها)
 ضمیر در «مکانها» به اجسام بر می گردد و مراد از «ایضا» یعنی خود اجسام.
 جملات شرطیه را مصنف، پشت سر هم می آورد و در پایان هر سه تالی را با هم باطل می کند.
 «ینمو معها» آن مکان هم با اجسام، نمو می کند.
 (و لو کان مکانها ینمو معها لکان مکانها یتحرک معها)
 اگر مکان اجسام با اجسام نمو کند چون نمو، حرکت است لازم می آید مکانِ اجسام نامیه با خود اجسام نامیه حرکت کنند و چون گفتید هر حرکتی به مکان احتیاج دارد پس این مکان که حرکت می کند احتیاج به مکان دارد یعنی لازم می آید برای مکانِ اجسام نامیه، مکان باشد.
 (و لکان لمکانها مکان)
 ضمیر در «لمکانها» به اجسام بر می گردد.
 (و انتم تمنعون هذا کله)
 یعنی تالی باطل است و شما قبول دارید که این سه تالی باطل است.
 صفحه 113 سطر 13 قوله (و اما مثبتوا المکان)
 مثبتین مکان، سه دلیل و شاید 5 دلیل آورده اند (چون در ذیل دلیل سوم، به دو مطلب اشاره می کند که شاید بتوان آن دو را دلیل مستقل حساب کرد).
 دلیل اول: نقطه در عالم خارج موجود است و همه می دانیم و این یک امر مشهودی است و کسی نمی تواند انکار کند. (نقطه یعنی انتقال شی از جایی به جایی. نمی گوییم انتقال از مکانی به مکانی، زیرا اگر تعبیر به مکان کنیم از لفظ مکان که مورد نزاع است استفاده کردیم در حالی که هنوز وجودش ثابت نشده لذا لفظ انتقال بکار می بریم).
 انتقال همیشه از چیزی به چیزی است پس انتقال، امری مقبول است و از چیزی به چیزی است لفظِ (چیز) بکار بردیم نه لفظِ (مکان)، تا از لفظی که مشکوک است استفاده نکنیم.
 حال این موجودی که منتقل می شود از چه چیز بیرون می آید و منتقل می شود؟ آیا از جوهریت خود بیرون می آید یعنی از این جوهریتی که دارد وارد جوهریت دیگر می شود؟ خیر، آیا از کمِّ خود بیرون می آید یعنی از این کمّی که دارد وارد کمّ دیگر می شود؟ خیر، البته دقت شود که بحث ما در نقطه است و نقطه یعنی مکان نه کمّ و کیف و الاّ در اینجا نموّ و حرکت کمّی واقع می شود.
 حال می گوییم بحث ما در نقله است که در نقله، از کمّی به کمّی منتقل نمی شود هکذا از کیفی به کیفی منتقل نمی شود (یعنی کیفی را از دست نمی دهد تا کیف دیگر را بدست آورد) پس انتقال، در چیزی است که ما اسمش را مکان می گذاریم. پس نقله، دلالت می کند که مکان وجود دارد.
 دلیل دوم: دلیل دوم وجود تعاقب است. تعاقب یعنی جسمی به عقب جسم دیگر در جایی وارد می شود (کلمه «جا» را نباید در دلیل بیاوریم ولی چون مطلب را می خواهیم از ابتدا نتیجه بگیریم از کلمه «جا» استفاده کردیم).
 توضیح استدلال به صورتی که مدعا در دلیل اخذ نشود این است که:
 ما مشاهده می کنیم که جسمی در برابر ما حاضر است یعنی ما در جایی ایستادیم و شیء را ملاحظه می کنیم که حاضر است (یعنی در مکان حاضر است) سپس این شی غایب می شود و به جای آن، شیء دیگر حاضر می شود مثلاً در خُمره می بینیم که آب حاضر است و آب، غایب می شود و به جای آن روغن و هوا می آید. این دوّمی به جای اولی نشسته است اما در چه چیز به جای اوّلی نشسته است یعنی چه چیز از اوّلی عوض شده که دوّمی آن را از اوّلی گرفته است. آیا دوّمی به جای جوهر اوّلی نشسته یا دوّمی به جای کمّ و کیفِ اوّلی نشسته یا دومی به جای معانی دیگر نشسته است؟ جواب می دهیم خیر. آن شیء اول که رفت کیف و کم خودش را بُرد. اما چه چیز را به شیء دوم داد؟ چیزی باقی نماند جز مکان.
 پس نتیجه این می شود که چیزی وجود دارد که اوّلی به آن اختصاص داشت و الان دوّمی اختصاص به آن دارد و آن چیز، مکان است پس مکان موجود است.
 نکته: بین دلیل اول و دلیل دوم فرق است.
 دلیل اول فقط می گوید: متمکن، بیرون رفت یعنی این شیء از آن شیء مفارقت کرد و بیان نکردیم بعد از مفارقت، چه چیزی اتفاق افتاد.
 دلیل دوم می گوید: متمکن بیرون رفت و به جای آن، چیزی آمد. یعنی این شی از آن شی مفارقت کرد و شی دوم به جای شیء اول نشست که این، تعاقب است. عبارت «و به جای آن چیزی آمد» فارق بین دلیل اول و دوم است.
 توضیح عبارت
 (و اما مثبتوا المکان قد احتجوا بوجود النقله)
 مراد از «قد احتجوا» یعنی «فقد احتجوا» که لفظ فاء جواب امّا است و حذف شد.
 (و ذکروا ان النقله لامحاله مفارقه شی لشی الی شی)
 اینکه گفتند نقله موجود است و نقله را معنی کردند با توجه به معنای نقله به سراغ خیلی از معانی رفتند و دیدند که آن معانی در اینجا صادق نیست ولی مکان، صادق است لذا گفتند مکان موجود است. مراد از شیءِ اول، متمکن است و مراد از شیءِ دوم، مبدا است و مراد از شیءِ سوم، منتهی است.
 ترجمه: مفارقت شیئی است از چیزی به سمت چیز دیگر، یعنی از مبدا به سمت منتهی می رود. چون بحث از مفارقت است از لفظ لام استفاده کرده و گفته (لشیء) نه (من شی).
 (و لیس ذلک مفارقه جوهر و لا کیف و لا کم فی ذاته)
 این مفارقت، مفارقت جوهر نیست یعنی این شی از جوهریت خودش مفارقت نمی کند تا جوهریت دیگر را بدست آورد و مفارقت کیف نیست یعنی این شی از کیف خودش مفارقت نمی کند تا کیف دیگر را بدست آورد و هکذا در کمّ (گاهی نقطه عوض می شود و وضع ثابت است مثل اینکه من در بین درب و دیوار حرکت می کنم ولی وضعِ من همچنان باقی است زیرا دیوار که قبلاً سمت راستِ من بود الان هم سمت راست من است هکذا درب، در سمت چپ من است).
 «فی ذاته» مربوط به هر سه است یعنی از جوهر و کیف و کم که در ذاتش و در خودش است مفارقت نمی کند. به کیف و جوهر اشیاء دیگر کار نداریم. بلکه به کیف و جوهر که در خود این شیء است کار داریم که مفارقت نکرده است.
 ضمیر در «ذاته» به شی بر می گردد که مضافٌ الیه مفارقه شد.
 (و لا غیر ذلک من المعانی)
  مفارقتِ غیر از این سه هم نیست. اینطور نیست که معانی دیگر از این شی مفارقت کرده باشد یا شیء از معانی دیگر مفارقت کند.
 (اذ جمیع هذه یبقی مع النقله بل انما کان ذلک مفارقه شی کان الجسم فیه ثم استبدل به)
 چون مفارقت که در نقطه است مفارقت کم و کیف و وضع نیست چون تمام امور با نقطه می تواند باقی باشد و شیء از اینها مفارقت نکند با اینکه مفارقتی حتماً واقع شده ولی آن مفارقت از چه چیز است؟ در مکان است.
  «کان ذلک» این مفارقت، مفارقت شی است (مکانی است) که جسم در آن شی بود سپس آن شی را عوض و استبدال کرد.
 (و هذا هو الشی الذی نسمیه مکاناً)
 آن شی که تبدیل شد و عوض شد همان چیزی است که مکان نامیده می شود پس آن چه مکان نام دارد در خارج موجود است که شیءِ متمکن از آن جدا شد و به سمت او رفت.
 (و احتجوا ایضا بوجود التعاقب)
 مثتین مکان احتجاج کردند به وجود تعاقب. تعاقب یعنی تعاقب شیئی نسبت به شیء دیگر در مکان (قید «در مکان» را نباید بگوییم بلکه باید در پایان که نتیجه می گیریم بگوییم زیرا هنوز مکان را اثبات نکردیم)
 (فانا نشاهد هذا الجسم یکون حاضراً ثم تراه غائباً)
 این جسم، حاضر در برابر ما است یا حاضر در مکان است. سپس آن را غائب می بینی.
 (و تری جسما آخر حضر حیث هو)
 جسم دیگر را می بینیم که حاضر است در همان جایی که اول بود. کلمه «حیث» بکار برد ولی چاره نداشت (چون نباید از لفظ مکان بکار ببرد).
 (مثلا قد کانت جرّه فیها ماء ثم حصل بعد فیها هواء او دهن)
 کوزه ای بود که در آن کوزه آب بود سپس حاصل شد بعد از غیبِ آب در آن کوزه، هوا یا روغن.
 (و البدیهه توجب ان هذا المعاقب عاقب هذا الشی)
 شیء دوم در چه چیز به دنبال اولی می آید آیا در کم یا کیف یا جوهر یا ... می آید؟ جواب می دهیم که در جا و مکان اولی می آید.
 «هذا المعاقب»: این که بدنبال آمده (یعنی شیء دوم که هوا یا روغن است) به دنبال شیء اول آمده و جانشین شیء اول شده در چیزی که آن چیز برای ما مهم است.
 (و خلّفه فی امر کان لذلک الشی اولاً و کان الاول مختصا به و الآن قد فاته)
 امری که این امر برای شیءِ قبل بود اولاً و الان برای شی ثانی است دوماً.
 «کان الاول»: امری که شیء اول مختص به آن امر بود. کلمه «الاول» یعنی شی اول، اسم برای کان است کلمه «مختصاً» خبر برای کان است و ضمیر در «به» به امر بر می گردد.
 کلمه مختصاً، عکس استعمال شده یعنی آن امر مختص به آن اولی بوده و الان مختص به دومی شده. (کلمه مختص، بسیاری از اوقات، عکس استعمال می شود) البته می توان طور دیگری خواند که «مختصاً» عکس نباشد و در «کان» ضمیر است که به امر بر می گردد و «الاول» منصوب باشد یعنی «فی الاول» که آن امر در زمانِ اولی مختص به آن شی است و الان یعنی در زمان دوم فقد فاته.
 ولی احتمال اول بهتر است.
 (و ذلک لا کیف و لا کم فی ذات احدهما و لا جوهر)
 این امر که از دست رفت (آن امری که این شی آن را از دست داد، نه کیف بود نه کم بود. البته کیف و کمّی که در خود اولی یا دومی است.
 توضیح: کمّ و کیفی که در ذات یکی از این دو است یعنی در خودش است. مراد از ذات، ذاتی نیست.
 (بل الحیز الذی کان الاول فیه ثم صار الآخر فیه)
 بلکه حیِزی است که شیء اول در آن بود سپس دومی در آن قرار گرفت. پس حیّز را در اینجا این دو شیء، تبدیل کردند یعنی آن شیء حیز خودش را به این شی داد.
 صفحه 114 سطر 2 قوله (و لان الناس)
 دلیل سوم: همه معتقدیم که در جهان هم فوق و هم سفل است حال فوق حقیقی یا اضافی باشد. فوق حقیقی را منتهای فلک نهم گویند. سفل حقیقی را مرکز زمین گویند. فوق و سفل اضافی هم فراوان است. اینجا که سِفل اتاق است عِلو برای زیرزمین است.
 حال شیئی در فوق قرار می گیرد و شی دیگر در سفل قرار می گیرد یعنی چه؟ آیا جوهرش فوق است و جوهرش سفل است؟ جوهر که عوض نمی شود. چون چه در بالا باشد چه در پایین، جوهرش عوض نمی شود. پس چیزی در آن شی هست که عوض می شود. جوهر و کیف و کمِ آن عوض نمی شود. چیزی عوض می شود که اسم آن را مکان می نامیم این را در مکان فوق بردیم فوق شد و در مکان سفل بردیم سفل شد.
 سپس دلیل را ادامه می دهد و می گوید عناصر را ملاحظه کن که دو عنصر (آب و خاک) به سمت سفل و دو عنصر (هوا و نار) به سمت علو می روند. آن که بالا می رود چه چیز را طلب می کند. آن که پایین می رود چه چیز را طلب می کند؟ چیزی را که ندارد و می خواهد بدست آورد را طلب می کند. وقتی به مطلوبش برسد آرام می گیرد مثل سنگ که از بالا رها می شود یا هوا و آتش به بالا می رود و در جایی آرام می گیرد. در آنجا، مکانِ طبیعی اش است. اگر مکان طبیعی برای عناصر نبود و طالب مکان طبیعی خود نبودند هرگز آب و خاک به سمت پایین میل نمی کردند و آن دو به سمت علو نمی رفتند این میل به سمت بالا و پایین نشان می دهد که اینها به طبیعت خودشان طالب چیزی هستند که آن چیز جوهر و کم و کیف نیست چون اینها را دارند.
 این، همان بحث علو و سفل است که در عناصر مطرح شده و دنباله دلیل سوم است. بین دلیل سوم (که دلیل سوم از دو بخش تشکیل شد 1 ـ علو و سفل را به طور مطلق معنی می کند 2 ـ علو و سفل را در عناصر ثابت می کند) مطلبی می آورد که شاید آن را دلیل چهارم قرار می دهد و می گوید اَشکالِ تعلیمی را توهم نمی توان کرد مگر در مکان، یعنی شما وقتی کره را تصور می کنی در مکان تصور می کنی ولو کل کره عالم باشد که مکان ندارد. (زمین مکان دارد و مکانش همان سطح هوایی است که آن را پوشانده است) اما کلّ عالم که مکان ندارد ولی وقتی این را تصور می کنی که یک شکلِ تعلیمی است بدون مکان تصور نمی کنی بلکه باید با مکان تصور کنی. هکذا مکعب و اَشکال دیگر را شما در یک مکان قرار می دهید. این، استدلال نیست بلکه ارجاع به بداهت است. و لذا می توان این را یک دلیل جدا گرفت تا 5 دلیل شود.
 سپس که تمام می شود می گوید که اگر به عرف مراجعه کنی و بگویی مکان نداریم، همه تو را انکار می کنند حتی شاعری که ترتیب خلقت را می خواسته بگوید نتوانسته مکان را نادیده بگیرد و ابتدا مکان را مطرح کرده سپس ترتیب خلقت را گفته است.
 توضیح عبارت
 (و لان الناس کلّهم یعقلون أن ههنا فوقا و ان ههنا اسفل)
 از دلیل سوم شروع کرد به رجوع به مردم. مردم تعقل می کنند که فوق و سفل داریم و از فوق و سفل به خود مکان می آید. (دلیل 4 و 5 را در ذیل دلیل سوم می آورد).
 ترجمه: مردم تعقل می کنند که در جهان فوق و اسفل است. حال شی به سمت فوق و سفل می رود. مراد این نیست که جوهر شیء سفل و فوق شود بلکه مکانش عوض می شود.
 (و لیس یصیر الشی فوقا و اسفل بجوهر له او کیف او کم فیه او غیر ذلک)
 به آن جوهر یا کم و کیفی که دارد فوق و سفل نمی شود یعنی اینطور نیست که جوهرش، فوق و سفل شود چه در بالا چه در پایین باشد جوهرش باقی است.
 «له» به جای فی ذاته آورده. و «فیه» آورد، که به جای «فی ذاته» نشسته است یعنی کم و کیفی که در ذات خودش است.
 (بل المعنی الذی یسمی مکانا)
 آن که دارد فوق و سفل می شود مکان است یعنی مکانش، مکانِ سفل و مکانش، مکان علو می شود.
 (و حتی ان الاشکال التعلیمیه لا تتوهّم الا ان تتخصّص بوضع و حیز)
 اشاره به دلیل چهارم دارد. اشکال تعلیمه تصور هم نمی شوند مگر اینکه اختصاص به وضع و حیز (مکان) داشته باشند.
 (و لو لا ان المکان موجود مع وجود له تنوع و فصول و خواص)
 نسخه صحیح: «موجود و مع وجوده له تنوع» است.
 اگر مکان موجود نبود و با وجودش برای مکان، تنوع و فصول و خواص نبود (اولاً مکان موجود است ثانیاً مکان، انواع دارد یعنی بالا و پایین دارد).
 (لما کان بعض الاجسام یتحرک طبعا الی فوق و بعضها الی اسفل)
 اینطور نبود که بعضی (هوا و آتش) به سمت فوق و بعضی (هناک و آب) به سمت سفل بروید. اینکه بعضی بالا و بعضی پایین می روند دلالت دارد که چندگونه مکان داریم.
 (قالوا و قد بلغ من قوه امر المکان ان التخیل العامی بمنع وجود شی لا فی مکان)
 این عبارت را دلیل پنجم قرار دادیم که وجود مکان، بدیهی است و بداهتش به حدی رسیده که شی منکر آن نشده است.
 ترجمه: وضعِ مکان و قوتِ احتمالِ وجودِ مکان به حدّی رسیده که تخیلِ عامی (انسانهای معمولی) مانع می شود که شی وجود داشته باشد لا فی مکان. یعنی افراد را که می بینی می گوید مکان است.
 اما چرا «تخیل عامی» گفته گفته؟ چون به طور کلی حرف می زند. نمی گوید شی مادی، اگر شیء مادی را مطرح می کرد تعقل می گفت نه تخیل. یعنی تعقل عامی و غیر عععااامی می گوید شیء مادی در مکان است اما الان کلمه «شیء» گفته که مطلق است حتی مجرد را شامل می شود. تخیل عامی یعنی عوام که مجرد مثل ملک را نمی شناسد یعنی همه اشیاء را در جا قرار می دهد حتی ملک و فرشته را فکر می کند مکان دارد.
 (پس تخیل عامی برای همه اشیاء مکان قائل است چه مجرد چه غیر مجرد اما تخیل دانشمند اجازه نمی دهد که برای مجردات مکان باشد) یعنی اینقدر وجود مکان روشن است که عامی در جایی که نباید مکان قائل شود می گوید مکان است. ما نمی خواهیم بگوییم کار عامی صحیح است بلکه چیز دیگر می گوییم).
 «تخیل العامی» تخیل عامی چه در عالم و چه در غیر عالم باشد اینطور فکر می کند که مکان، ظرفی است که موجود است و در آن ظرف ریخته شده.
 «بمنع وجود شیء» مانع می شود که شیء، لافی مکان باشد یعنی مجرد را که مکان نداشته باشد قبول نمی کند.
 (و یوجب ان المکان امر قائم بنفسه)
 تخیل عامی، متمکن را در ظرفی که قائم بنفسه قرار می دهد که مکان است. یعنی تخیل عامی باعث می شود که مکان، امری باشد قائم بنفسه.
 (یحتاج ان یکون معداً حتی توجد فیه الاجسام)
 اینکه احتیاج باشد که آماده شود تا اجسام در آن قرار بگیرند.
 (و لما اراد استودوس الشاعر ان یقول شعرا یحدّث فیه عن ترتیب الخلقه)
 وقتی خواست که شعر بگوید که حدیث کند در آن شعر از ترتیب خلقت.
 (لم یر ان یقدم علی وجود المکان شیئاً)
 رأیش بر این قرار نگرفت که بر وجود مکان، چیزی را خلق کند. گفت اول چیزی که خلق شد مکان بود و بعداً چیزهای دیگر را در مکان آفرید یعنی اینقدر وجود مکان، بدیهی بود که اول مکان را گفت.
 (فقال ان اول ما خلق الله تعالی المکان ثم الارض الواسعه)
 اول گفت خدا تبارک، مکان را آفرید سپس زمین را آفرید و سپس مابقی را آفرید.
 (فاما حل الشکوک التی اودها نفاه المکان فسیتاخر الی وقت احاطتنا بماهیه المکان فلنعرف اولا ماهیه المکان)
 اثبات مکان را قبول داریم اما ادله نافین مکان را تعبیر به شکوک می کنیم که در فصل 9 بعد از بیان ماهیت مکان جواب می دهد.
 حال که بحث وجود را ناچاراً مطرح کرد به همین اندازه اکتفا می کند. و وارد در بحث از ماهیت مکان می شود. لذا باید قبل از حل شکوک، ماهیت مکان را بشناسیم پس، از فصل 6 وارد در بحث ماهیت مکان می شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo