< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/11/25

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 112 سطر 15 قوله(و زادوا)
 موضوع: ادامه دلیل سوم نافین مکان/ادله نافین مکان
 بحث در این بود که آیا مکان در خارج موجود است یا معدوم است. کسانی معتقد بودند که مکان نداریم وارد دلیل سوم شدیم که در دلیل سوم یکی از خصوصیات مکان را (که انتقالِ متمکن از آن است) بیان کردیم و توضیح دادیم که انتقال به معنای استبدال قرب و بعد است و این استبدال و انتقال همانطور که در جسم اتفاق می افتد در سطح و خط و نقطه هم اتفاق می افتد پس اگر جسم دارای مکان باشد به خاطر اینکه این خصوصیتِ انتقال برایش است نقطه هم باید دارای مکان باشد به خاطر اینکه این خصوصیت را دارد ولی مکان داشتن نقطه سه محذور و اشکال دارد که هر سه اشکال را مطرح می کند و نتیجه می گیرد که نقطه مکان ندارد. سپس از این طریق بیان می کنند که جسم هم مکان ندارد پس اصلاً مکانی موجود نیست وقتی نقطه مکان نداشت سطح و خط هم مکان ندارد جسم هم مکان ندارد پس اصلاً مکان موجود نیست. الان ما می خواهیم آن سه دلیلی را که ثابت می کند نقطه، مکان ندارد بیان کنیم.
 دلیل اول بر اینکه نقطه مکان ندارد: این دلیل را در جلسه گذشته بیان کردیم و خلاصه اش این بود که مکانِ نقطه هم، نقطه است و ترجیحی نیست که آن نقطه را مکان بگیریم یا این نقطه را مکان بگیریم. بنابراین می توانیم با قیاس، مکان بودن را عوض کنیم یعنی یکبار آن نقطه اول را مکان قرار می دهیم و نقطه دوم را متمکن قرار می دهیم و مرتبه دوم، برعکس می کنیم و آن نقطه که متمکن بود را مکان قرار می دهیم و آن که مکان بود را متمکن قرار بدهیم. لازمه این کار این است که یک نقطه که مکان است متمکن را در خودش بپذیرد و دوباره آن متمکن، مکان را در خودش بپذیرد یعنی همانطور که متمکّن، در مکان است (که این، اشکالی ندارد) لازم می آید که مکان هم در متمکن باشد که این، اشکال دارد. این، محذور اول برای مکان داشتن نقطه بود.
  دلیل دوم بر اینکه نقطه مکان ندارد: اگر نقطه مکان داشته باشد باید ثقل و خفت داشته باشد یعنی باید وزن داشته باشد در حالی که وزن داشتن برای نقطه محال است پس مکان داشتن نقطه محال است. (این قیاس استثنائی است) لکن وزن داشتن نقطه محال است نتیجه این است که مکان داشتن نقطه محال است.
 اما اینکه وزن داشتن نقطه محال است (یعنی تالی باطل است) روشن است و احتیاج به استدلال ندارد و آن که احتیاج به استدلال دارد بیان ملازمه است. یعنی چرا اگر نقطه مکان داشته باشد باید ثقل و خفت داشته باشد؟
 این را از طریق حرکت اثبات می کند و می گوید اگر نقطه مکان داشته باشد حرکت هم خواهد داشت یا لا اقل قابلیت حرکت را خواهد داشت. هر جسمی که مکان داشته باشد می تواند در آن مکان بماند و سکون حاصل شود و می تواند از آن مکان منتقل شود تا حرکت حاصل شود. پس نقطه اگر بخواهد مکان داشته باشد باید قابلیت حرکت و انتقال را داشته باشد اما حرکت چه وقت اتفاق می افتد؟ وقتی که متحرک، میلی داشته باشد و آن میل به فعالیت بیفتد آن وقت حرکت حاصل می شود. این سنگ تا وقتی که روی زمین است و در جای طبیعی خودش قرار گرفته است میلِ بالقوه دارد و میل بالفعل ندارد یعنی میل آن جسم، فعالیت خودش را شروع نکرده ولی وقتی این سنگ را به بالا می بریم و رها می کنیم آن میل در آن، فعال می شود و بالفعل می گردد و این حرکت را بوجود می آورد. طبیعت از طریق میل، منشا حرکت این جسم می شود.
  پس مقدمه اول این است که حرکت به وسیله میل است.
 مقدمه دوم این است که میل همیشه همراه با وزن (سنگینی و سبکی) است. آن چیز که میل دارد وزن هم دارد و همین وزن باعث حرکتش می شود. اگر وزنش سنگین باشد حرکتش سریعتر است و اگر سبک باشد حرکتش بطی تر است.
  نتیجه این دو مقدمه این است که هر جا حرکت بود وزن هم هست. حالا اگر نقطه را دارای مکان ببینید قابلیت انتقال و حرکت برای آن قائل می شوید و اگر قابلیت حرکت برای آن قائل شدید در آن، میل و در نتیجه وزن قائل می شوید. نمی توان حرکتِ نقطه را بدون وزن قائل شد لذا لازم می آید که نقطه وزن داشته باشد.
  این اشکال را نافین مکان، مطرح کردند. کسانی که نفی مکان کردند بعضی از آنها فقط نفی مکان کردند اما بعضی نفی حرکت هم کردند و گفتند جسم، نه مکان دارد نه حرکت دارد. این گروه دوم به آسانی می توانند مکان داشتن نقطه را رد کنند. به تعبیر بهتر: این گروه به آسانی می توانند مکان داشتن نقطه را منع کنند. چون از طریق حرکت وارد می شوند مصنف، تعبیر به «خصوصا» می کند و می گوید گروهی نفی مکان می کنند به این دلیل که گفتیم خصوصاً آنهایی که نفی حرکت کردند. کلمه «خصوصاً» اشاره به این مطلبی د ارد که می گوییم و آن اینکه آنهایی هم که نفی مکان کردند و نفی حرکت نکردند باید در نقطه نفی حرکت بکنند تا بتوانند به این منظور و اشکال که وارد کردند برسند. ولی برای کسانی که نفی حرکت کردند خیلی آسانتر است.
 توضیح عبارت
 (و زادو فقالوا)
 یعنی اشکالی اضافه بر اشکالی که دیروز خواندیم مطرح کردند.
 (ان کان للنقطه مکان فبالحرّی ان یجعلوا لها ثقلا و خفه)
 اگر برای نقطه، مکانی قائل شویم سزاوار است که برای نقطه، ثقل و خفت یعنی وزن قائل شویم.
 (قال ذلک خصوصا القوم الذین نفوا الحرکه)
 این اشکال را گفتند خصوصاً قومی که حرکت را نفی کردند. (همه کسانی که نفی مکان کردند این اشکال را دارند. اما نافین حرکت، بخصوصه، این اشکال را مطرح کردند چون به آسانی می توانند این اشکال را مطرح کنند)
 (فقالوا لا معنی یوجب للجسم مکاناً و حرکهً الا و مثله یوجب للنقطه مکانا و حرکه)
 نافین مکان (یا نافین مکان و نافین حرکت) گفتند که آن معنایی که برای جسم، مکان و حرکت را باعث می شود، همان معنی برای نقطه، مکان و حرکت را باعث می شود چه چیزی باعث می شود که جسم حرکت کند؟ وزن و میل آن باعث می شود. اما چه چیز باعث می شود که جسم مکان داشته باشد؟ انتقال و حرکتش باعث شود که با وزن همراه است. همین ها باید در نقطه هم باشد. اگر نقطه بخواهد مکان داشته باشد هر عاملی که جسم را صاحب مکان می کند همان عامل، نقطه را صاحب مکان می کند، آن عامل عبارت از انتقال یعنی حرکت و میل و وزن است.
 بنابراین اگر برای نقطه مکان قائل شویم باید برای آن، حرکت قائل شویم و برای آن وزن قائل شویم همانطور که برای جسم مکان قائل می شویم و حرکت و وزن قائل می شویم. هر عاملی که در جسم گفتید در نقطه هم باید همان را بگویید و هر چه را که در نقطه نفی کردید در جسم هم باید نفی کنید.
 ترجمه: نقطه و جسم در این مساله مشترکند. هر عاملی که برای جسم قرار بدهید و برای جسم به خاطر آن عامل، قائل به مکان شوید همان عامل برای نقطه هم هست و به خاطر آن باید قائل شوید که نقطه، حرکت و مکان دارد.
 (فان جوزتم فی النقطه حرکه)
 اگر در نقطه، حرکت را اجازه بدهید مثل این است که در جسم حرکت را اجازه دادید. در جسم، چطور حرکت را اجازه می دهید؟ از طریق میل اجازه می دهید که میل هم همراه وزن است پس معتقدید که جسم، وزن و میل و حرکت دارد پس در نقطه هم باید اینها را بگویید که وزن و میل و حرکت دارد. پس مکان داشتن نقطه ، باعث وزن داشتن نقطه می شود.
 (فقد اعطیتموها میلاً الی جهه و جعلتم لها خفه و ثقلا)
 عطا کردند به نقطه، میلِ به سمتی را، و برای آن خفت و ثقل را گذاشتند.
 خفت و ثقل با میل فرق دارد. حاصلِ میل، خفت و ثقل است. آنجا که میل است خفت و ثقل هم هست. میل همان چیزی است که این جسم به سمت مکان طبیعی خودش دارد. امروزه می گویند کِشِشی است که زمین بر این جسم وارد می کند، اما در قدیم می گفتند وزنِ جسم است که به زمین می رود نه اینکه زمین آن را می کِشد. امروزه می گویند اگر قوه جاذبه نباشد و این جسم سنگین را بالا بیندازی در وسطِ هوا می ایستد یعنی سنگینی، باعث پایین رفتنش نمی شود. سبکی هم باعث ایستادن در بالا نمی شود. جاذبه است که آنرا می کِشد اما در گذشته می گفتند این جسم سنگین است و به پایین می آید آن جسم، سبک است و در بالا می ایستد.
 (و هذا مشهور البطلان)
 اینکه نقطه، میل داشته باشد و به تبعِ خفت و ثقل داشته باشد مشهور البطلان است. تا این جا اشکال دوم بود که بر نقطه وارد کردیم.
 صفحه 112 سطر 18 قوله(علی ان النقطه)
 دلیل سوم بر این که نقطه، مکان ندارد: می فرماید نقطه، فناءِ خط است و فناء، امری عدمی است پس نقطه هم امری عدمی است. فنا یعنی «تمام شدن» و «به آخر رسیدن» و «از اینجا به بعد نبودن» اینها همه عدمی است. نقطه یعنی نبود خط در جایی که خط تمام می شود، نه اینکه مراد، نبود خط مطلقا باشد بلکه نقطه یعنی نبود خط در جایی که خط تمام می شود. پس نقطه امر عدمی است و امر عدمی نه مکان و نه حرکت دارد. پس واضح است که نقطه مکان و حرکت ندارد.
 ما دو مطلب گفتیم 1 ـ نقطه امری عدمی است.
 2 ـ امر عدمی مکان و حرکت ندارد.
 نتیجه این می شود که نقطه مکان و حرکت ندارد.
 یک مقدمه که کبری است روشن است و احتیاج به اثبات ندارد چون امر وجودی است که مکان و حرکت را می تواند داشته باشد. لذا مصنف این مقدمه را اثبات نمی کند.
 اما مقدمه اول که نقطه امری عدمی است که حالت صغروی دارد را اثبات می کند. با معنی کردن نقطه، فانی بودن نقطه معلوم می شود. اینگونه می گوید که نقطه، نهایتِ خط است و نهایت و پایان هر چیزی، معدوم شدن آن چیز است یعنی شیئی که موجود است اگر پایان پذیرفت یعنی معدوم شد. پس روشن است که این خط در جایی که معدوم می شود و نمی تواند امتداد پیدا کند نقطه است. نقطه یعنی پایان پذیرفتن خط و ادامه نیافتنش. در همه موارد نقطه را به صورت عدمی معنی می کنیم، با عدم، بیان می کنیم پس امر عدمی است.
 توضیح عبارت
 علی ان النقطه لیست الا فناء الخط و فناء الخط معنی عدمی فکیف یکون للمعنی العدمی مکان او حرکه)
 نقطه، چیزی جز فنا خط نیست و فناء خط هم معنایی عدمی است. تا اینجا صغری را گفت. حال کبری را با عبارت «فکیف یکون للمعنی العدمی مکان او حرکه» می گوید چون کبری امر بدیهی است با «کیفِ» انکاری شروع می کند: چگونه می توان برای معنای عدمی مکان یا حرکت درست کرد. این واضح است که معنای عدمی مکانی یا حرکت ندارد. سپس از این دو مقدمه نتیجه می گیرد که نقطه مکان ندارد.
 (فاما ان النقطه فناء الخط فلانها نهایه و النهایه هی ان یفنی الشی فلا یبقی منه شی)
 مقدمه اول را با این عبارت اثبات می کند.
 (امّا) در اینجا، عِدل ندارد. عِدلش، کبری است که چون نیاز به اثبات ندارد آن را نیاورده.
 ترجمه: اما اینکه نقطه، فناء خط است به این جهت است که نقطه، نهایت و پایان است و پایان این است که شیئ تمام شود. خط باید تمام شود تا نقطه درست شود.
 «فلا یبقی» از این چیزی (خط) که تا الان ادامه داشت (نهایت این است که شی، فانی شود و باقی نماند از آن چیزی) «فلا یبقی» به معنای باقی نماند (نه باقی نمی ماند) چون عطف بر «یفنی» است و «ان» بر سر آن داخل می شود.
 ترجمه: نهایت این است که شی فانی شود پس با فانی شدنش از او چیزی باقی نماند. پس خط باید فانی شود و چیزی باقی نماند و امتداد پیدا نکند.
 نکته:سطح و خط چون خصوصیت وجودی دارند که طول و عرض است لذا آنها را وجودی قرار می دهیم اما نقطه هیچ خصوصیت وجودی ندارد. حال اگر عدمی قرار بدهیم آیا می توان گفت بالتبع موجود است؟ سطح و خط بالتبع موجودند اما نقطه آیا بالتبع موجود است؟ شما به عَمی نظر کنید جواب روشن می شود. می گوییم عمی آیا موجود است یا نیست؟ کوری برای شخص، موجود است و امری عدمی است ولی در حدّ خودش موجود است. ما عدمی را لحاظ می کنیم نه عدم را. اما وجودی که برای نابینائی داریم، وجود خاصی است که برای امر عدمی داریم. آن را با امر وجودی مقایسه نکنید اگر مقایسه کنید باید بگویید که نیست و وجود ندارد. اما خودش را که لحاظ کنی وجود دارد اما وجود در حدّ خودش دارد. شما برای حرکت هم وجود قائل بودید آیا حرکت را می توانستی در خارج بیابی؟ خیر، با اینکه دائماً حرکت، زوالِ حدوث بود ولی وجود برای آن قائل بودیم اما وجود مناسب خودش. برای عدمی هم وجود قائل هستیم اما وجود مناسب خودش قائل هستیم اما می دانیم که امر عدمی، مکان و حرکت ندارد. ممکن است بگویی که بالتبع، حرکت و مکان دارد.
 صفحه 113 سطر 2 قوله(و اذا لم یکن)
 تا اینجا این مطلب را گفتیم که نقطه به سه دلیل مکان ندارد. حال می گوید اگر نقطه مکان ندارد جسم هم مکان ندارد که مدعای اصلی ما همین بود چون می خواستیم مکان را نفی کنیم نه اینکه مکانِ نقطه را نفی کنیم. چه عاملی باعث می شود که جسم، مکان داشته باشد هر عاملی که باعث شود که جسم، مکان داشته باشد همان عامل هم باعث می شود که نقطه هم مکان داشته باشد یعنی عامل، مشترک است اگر این عاملِ مشترک را در نقطه از بین ببریم در جسم هم از بین می رود چون عامل مشترک است. اگر دو عاملِ جدا بود و عاملِ در نقطه را از بین می بردیم عامل در جسم از بین نمی رفت. اما چون عامل، مشترک است اگر در نقطه از بین بردیم در جسم هم از بین می رود و ما این کار را کردیم و عامل را در نقطه از بین بردیم سپس در جسم هم از بین می رود پس جسم هم مکان ندارد یعنی اصلا مکان وجود ندارد نه برای جسم نه برای سطح نه خط نه نقطه.
 پس عامل مکان داشتن را در نقطه و جسم، مشترک کرد و سپس گفت دو عامل نیست که با نفی آن، دیگری باقی بماند بلکه یک عامل است و آن یک عامل از بین رفت. این عامل که از بین برود دو نتیجه می دهد. هم نفی مکان برای نقطه می کند هم نفی مکان برای جسم می کند.
 توضیح عبارت
 (و اذا لم یکن للنقطه مکان لم یکن للجسم مکان، اذ کان ما یوجب الجسم مکانا یوجب للنقطه مکانا)
 مراد از «ما» در «ما یوجب» عامل است یعنی عاملی که برای جسم، مکان را موجب می شود آن عامل برای نقطه هم مکان را ایجاب می کند یعنی عامل، مشترک است.
 عاملِ مشترکی که در این اشکال مطرح شد انتقال و استبدال بود. گفتیم که جسم، منتقل می شود و قرب و بُعد را تبدیل به همدیگر می کند یعنی قرب را تبدیل به بُعد می کند و بُعد را تبدیل به قرب می کند، و انتقال پیدا کردن یعنی از مکانی به مکان دیگر، بیرون رفتن. پس مکان، وجود دارد. عاملِ بیرون رفتن از مکان این بود که می توانست منتقل شود. همین عامل برای نقطه هم هست که آن هم می تواند منتقل شود. پس عامل، مشترک شد و اگر این عاملِ مشترک را در نقطه ابطال کردیم در جسم هم ابطال می شود.
 نکته: اگر عامل مشترک باشد در یکی نفی شود در دیگری هم نفی می شود اما در بعضی موارد عامل، مشترک نیست مثلاً جسم، وضع دارد و نقطه وضع ندارد چون آن میل دارد و این، میل ندارد. اگر عامل را غیر مشترک قرار بدهی در یکی می توان نفی کرد و در دیگری باقی بماند، ما عامل را در نقطه با سه بیان بی اثر کردیم سپس در جسم هم بی اثر می شود لذا همانطور که نقطه، مکان ندارد جسم هم مکان ندارد ولو تبعاً. بالاخره این عامل و انتقال در نقطه است تبعاً و در جسم است استقلالاً، و همین انتقال باعث می شود که مکان وجود داشته باشد ولی جسم، مکان دارد استقلالاً و نقطه مکان دارد تبعاً. وقتی انتقال را در نقطه از بین بردی در جسم هم از بین می رود.
 ترجمه: زیرا آنچه که موجب شود برای جسم مکان را، برای نقطه هم موجبِ مکان می شود یعنی موجبِ مکان داشتن جسم با موجبِ مکان داشتنِ نقطه مشترک است حال اگر ما این مشترک را نفی کنیم دو تا نتیجه می دهد. هم نفی مکان را در نقطه نتیجه می دهد هم نفی مکان را در جسم نتیجه می دهد. پس لازم می آید که جسم، مکان نداشته باشد و ما مکانی در جهان نداشته باشیم. دلیل سوم در اینجا تمام شد.
 پس خلاصه این شد که ابتدا بیان کرد که اگر جسم، مکان دارد، نقطه هم باید مکان داشته باشد. ولی نقطه به سه بیان مکان ندارد. نتیجه گرفت که پس جسم هم مکان ندارد وقتی ثابت شد که جسم، مکان ندارد نقطه و سطح و خط هم مکان ندارند و قهراً مکانی وجود ندارد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo