< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/11/24

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 112 سطر 6 قوله(و ایضا)
 موضوع: دلیل دوم و سوم نافین مکان/ بیان ادله نافین مکان
 ابتدا اشکالی را مطرح می کنیم وآن را جواب می دهیم:
 فرق است که بگوییم هر جسمی، مکان را لازم دارد که حرف صحیحی است. و بگوییم هر جسمی، با انتقالش، مکان را منتقل می کند که حرف غلطی است.
 در جلسه قبل اصرار بر مطلب اول شد که ما منکر نیستیم. هر جسمی مکان دارد و از این مکان که بیرون برود وارد مکان دیگر می شود. اینطور نیست که مکان را از جایی به جایی منتقل کند یعنی مکان اول را در مکان دوم نمی آورد. معنی ندارد مکان که ظرف ما است با ما منتقل شود. پس فرق است بین این دو عبارت که 1 ـ مکان، ملازم با ما است و ما را رها نمی کند و ما نمی توانیم بدون مکان باشیم 2 ـ مکان با ما منتقل می شود که حرفِ صحیحی نیست.
 اشکال: این مطلب، به وضع نقض شد زیرا وضع، عَرَض است و با ما منتقل نمی شود. چه اشکال دارد که مکان، عرض باشد و با ما منتقل شود. آیا هر عرضی با انتقال معروض منتقل می شود؟ بعضی مثل وضع منتقل نمی شود.
 جواب: وضع، نسبت است و با انتقالِ صاحبِ نسبت، نسبت باطل می شود. علت اینکه وضع با ما منتقل نمی شود به خاطر این است که باطل می شود ولی مکان، باطل نمی شود. اما «إین» که نسبتِ من به مکان است باطل می شود پس اگر بخواهیم مکان را با وضع مقایسه کنیم مکان را باید تبدیل به «إین» کنیم و بگوییم با انتقال ما، إین و وضع باطل می شود ولی مکان، امر ثابت است و نسبت نیست. اگر عرض باشد باید با ما بیاید و منتقل شود. پس وضع، عرضی نسبی است که با انتقال ما باطل می شود اما مکان، نسبی نیست و منتقل نمی شود لذا نقضِ مکان به عرض صحیح نیست.
 دلیل دوم نافین مکان: این دلیل، مردد بین دو احتمال است که هر دو احتمال، رد می شود. (دلیل قبلی مردد بین سه احتمال بود و هر سه احتمال را باطل کردیم).
 احتمال اول: مکان، جسم باشد ـ این را با دو بیان رد می کند.
 احتمال دوم: مکان، غیر جسم باشد ـ این را با یک بیان رد می کند.
 پس می گوییم اگر مکان، موجود باشد یا باید جسم باشد یا غیر جسم باشد. لکن جسم بودن و جسم نبودنش باطل است (تالی به هر دو صورتش باطل است) پس مقدم (وجود مکان) باطل است.
  اما اگر مکان جسم باشد باطل است به دو دلیل:
 دلیل اول: اگر مکان جسم باشد متمکّن (یعنی آن که در مکان واقع می شود) مسلّماً جسم است چون چیزی که جسم نیست مکان ندارد، چیزی که مکان دارد جسم است. پس متمکّن هم جسم است. لازم می آید جسمی در جسمی داخل شود بدون اینکه مدخول فیه، بزرگتر شود که این را اصطلاحا تداخل اجسام گویند و محال است. اما اگر جسمی در جسم دیگر داخل شود و مدخول فیه بزرگتر شود اشکالی ندارد و تداخل در اجسام نیست.
 اگر جسمی در جسمی داخل شود بدون اینکه مدخول فیه بزرگتر شود تداخل اجسام می شود و باطل است. در ما نحن فیه، مکان جسم است. متمکن هم جسم است و متمکن در مکان داخل می شود و مکان را در بر می گیرد بدون اینکه جسم، بزرگتر شود و این باطل است هیچکس، مکان را جسم قرار نمی دهد. تفسیری که بعداً دربارة مکان می کنیم بعضی مکان را سطح و بعضی مکان را بُعدِ خالی قرار می دهند.
 دلیل دوم: جسم هایی که موجودند شناخته شده اند که بعضی بسیط است و بعضی مرکب است. اما مکان، نه جسم بسیط است و نه جسم مرکب است.
 اما اگر مکان غیر جسم باشد هم باطل است
 اگر مکان را غیر جسم بگیریم اشکالش این است که گفتند:
 مقدمه اول: مکان، مساوی جسم است. (یعنی مساوی با متمکن است. هر مکانی مساوی با متمکن است)
 مقدمه دوم: مساوی جسم، جسم است. (کبری، به ظاهر روشن است ولی بعداً توضیح می دهد).
 نتیجه: پس مکان، جسم است. پس جسم نبودن مکان باطل است.
 از این دو مقدمه، مقدمه اول روشن است و احتیاج به اثبات ندارد چون همانطور که می دانیم مکان گشادتر و تنگ تر از متمکن نیست بلکه مساوی جسم است. و مساوی جسم، جسم است این دلیل را باید خوب ملاحظه کرد. احتمال دارد که مغالطه شود.
 منظور از مساوی، مساوی در اندازه است. این دو مساوی اند یعنی اندازه آنها یکی است نه اینکه ماهیت آنها یکی است. این مقدمه می گوید ماهیت آنها یکی است یعنی اگر ماهیتِ این جسم است مساوی آن هم باید جسم باشد مساوی یعنی اتفاقِ در ماهیت نیست بلکه اتحادِ در کمّ است.
 چرا می گوید مساوی جسم باید جسم باشد؟ این به نظر می رسد که مغالطه باشد.
 ولی توجه شود که مغالطه نیست و حرفش صحیح است. وقتی می گوییم این شی مساوی جسم است چه چیز را با جسم می سنجید و حکم به تساوی در کمّ می کنید. مجرّد را نمی توان با جسم سنجید و مساوی جسم قرار داد. هکذا هیولی و مفهوم را نمی توان با جسم سنجید و مساوی جسم قرار داد.
 آنچه که با جسم می توان سنجید و مساوی یا بزرگتر یا کوچکتر است آن هم جسم است.
 ما نمی گوییم تساوی بین دو ماهیت است بلکه بین دو کمّ است. نمی شود جسم را با هیولی و مجرد و مفاهیم سنجید. جسم را با عدم هم نمی توان سنجید. پس جسم باید با جسم سنجید شود و سپس حکم شود که مساوی است. اگر مکان مساوی با متمکّن است و متمکّن، جسم است حتماً باید مکان هم جسم باشد. نه اینکه از ماهیتِ متمکن، پی می بریم که ماهیتِ مکان هم جسم است. ما از برقرار کردن نسبت تساوی که حتماً باید بین الجسمین باشد کشف می کنیم که اگر یک طرف تساوی، جسم است طرف دیگر هم باید جسم باشد نه اینکه کلمه تساوی به معنای اتحاد در ماهیت و اتحاد در جسمیت است. تساوی، امری است که به معنای سنجش دو کمّ است و سنجش دو کمّ در جسم اتفاق می افتد. پس اگر یک طرفِ این سنجش، جسم است طرف دیگر هم باید جسم باشد. لذا صحیح است که بگوییم مساوی جسم، جسم است و نتیجه هم روشن است که می گوییم مکان مساوی متمکّن و جسم است و مساوی جسم، جسم است پس مکان که مساوی جسم است جسم می باشد. بنابراین این فرض دوم که می گوید مکان غیر جسم است با این استدلال رد می شود.
 توضیح عبارت
 (و ایضا فان المکان لا یخلو اما ان یکون جسما و اما ان یکون غیر جسم فان کان جسما و المتمکن یکون فیه فالمتمکن مداخل له و مداخله الاجسام بعضها بعضا محال)
 اگر مکان جسم باشد دو اشکال دارد.
 ایراد اول این است که: اگر مکان جسم باشد در حالی که متمکن در آن جسم است (از اینجا مقدمه چینی برای لزوم تداخل می کند، کلمه «فیه» آورد، تا بعداً بتواند اشکال تداخل را وارد کند). پس متمکن که جسم است تداخل می کند با این مکانی که شما فرض می کنید جسم است و لازم می آید تداخل اجسام، در حالی که تداخلِ بعضی از جسمها در بعضی اجسام باطل است. مراد از مداخله این نیست که اصل دخول جسم در جسم محال است بلکه دخولی که باعث شود مدخول فیه بزرگتر نشود محال است.
 (ثم کیف یکون جسما و لا هو بسیط من الاجسام و لا مرکب منها)
 اشکال دوم است: چگونه مکان، جسم باشد در حالی که مکان نه جسم بسیط است نه جسم مرکب است. جسم بسیط و مرکب هر دو را شناختیم و مکان هیچکدام از این دو نیست.
 (و ان کان غیر جسم فکیف یقولون انه یطابق الجسم و یساویه و مساوی الجسم جسم)
 تا اینجا فرض اول را مطرح کرد که اگر مکان جسم باشد به دو دلیل باطل است اما فرض دوم که مکان غیر جسم باشد می گوییم اگر مکان، غیر جسم باشد این قول فلاسفه که الان نقل می کنیم باطل می شود و چون آنها بر این قولشان پا فشاری دارند و اجازه نمی دهند که باطل شود پس باید گفت که مکان، غیر جسم نیست.
 ترجمه: چگونه می گویند فلاسفه که مکان مطابق جسم و مساوی جسم است در حالی که مساوی جسم، جسم است. (آنها می گویند مکان، مساوی جسم است و ما می دانیم که مساوی جسم، جسم است. پس نتیجه حرف آنها این می شود که مکان، جسم باشد در حالی که می گویند مکان، غیر جسم است. اگر مکان را غیر جسم می دانند پس چطور می گویند مکان مساوی متمکن است. چون مساوی متمکن، برای با جسم است. این تناقض گویی است. یکی از طرفین کلامشان باید ردّ شود. آنها مساوی بودن مکان با متمکن را قبول دارند پس این را رد نمی کنند لذا غیر جسم بودن مکان را باید رد کنند.
 صفحه 112 سطر 9 (قوله و ایضاً)
 دلیل سوم نافین مکان: در دلیل سوم مصنف انتقال را معنی می کند چون متمکن از مکان منتقل می شود پس وقتی ما مکان و متمکن را ملاحظه می کنیم حالتِ انتقالِ متمکن از مکان را هم تصدیق می کنیم. گاهی متمکن در مکان ساکن است گاهی متمکن، از مکان حرکت می کند و منتقل می شود چون ما حرکت را قبول داریم آن هم حرکت إینی که واضحترین حرکات است پس انتقال را هم قبول داریم. حال می خواهیم انتقال را معنی کنیم. انتقال این است که منتقل لحظه به لحظه از منتقلٌ منه دور شود و به منتقلٌ الیه نزدیک شود پس در انتقال، استبدالِ قرب و بعد را داریم یعنی هر قربی را تبدیل به بعد می کنیم. قرب منتقلٌ منه را تبدیل به بُعد می کنیم. بُعدِ از منتقلٌ الیه را تبدیل به قرب می کنیم.
 همینطور دائماً قربی به بعدی و بعدی و به قربی تبدیل می شود. این معنای انتقال است. این معنی، برای جسمِ متحرک حاصل است جسمی که دارد حرکت می کند دائماً قربش را نسبت به نقطه ای تبدیل به بُعد می کند و بُعدش را نسبت به نقطه ای دیگر تبدیل به قرب می کند دائماً این اتفاق می افتد این جسم که این اتفاق برایش می افتد برای سطحِ آن هم این اتفاق می افتد چون سطحش جدای از این نیست. برای خطِ آن هم اتفاق می افتد برای نقطه اش هم اتفاق می افتد. پس جسم، سطح، خط و نقطه، هر 4 تا منتقل می شوند.
 منتقل می شوند یعنی قرب را تبدیل به بعد و بعد را تبدیل به قرب می کنند. تا اینجا مطلب روشن است.
 مطلب بعدی و مقدمه دوم این است که هر جا انتقال اتفاق بیفتد معلوم می شود که منتقل، مکان دارد. یعنی هر شی که انتقال برای آن حاصل می شود یعنی منتقل است دارای مکان است. برای مجردات انتقال نیست، آنها اشراف دارند و نسبت آنها به تمام امکنه مساوی است. انتقالِ از مکان به مکان دیگر برای آنها نیست و حاجتی هم به انتقال ندارند.
 انتقال حتماً برای جسم است پس منتقل، جسم است و جسم صاحب مکان است لذا منتقل، صاحب مکان است. هر جا که انتقال باشد منتقلی است و آن منتقل، صاحب مکان است.
 نتیجه: جسم، مکان دارد چون منتقل است و هر منتقلی مکان دارد هکذا سطح و خط و نقطه مکان دارند چون منتقل است و هر منتقلی مکان دارد چون همه اینها منتقل اند پس مقدمه اول، درباره آنها صادق است و هر منتقلی هم مکان دارد پس هر 4 تا مکان دارند ما به جسم و سطح و خط کاری نداریم بحث ما در نقطه است. نتیجه این شد که نقطه، مکان دارد اما مکانِ نقطه چقدر است؟ مکان نقطه که نمی تواند جسم باشد چون گفتیم مکان باید مساوی با متمکن باشد. اگر متمکن، نقطه است مکان هم باید نقطه باشد. پس مکان نقطه، نقطه است. حال می گوییم مکان، نقطه شد. متمکن هم نقطه شد. اشکال از اینجا شروع می شود که چه اولویتی دارد که این یکی را که نقطه است، مکان می گیری و آن نقطه دیگر را متمکن می گیرید. اگر یکی در دیگری داخل می شود و یکی ظرف و یکی مظروف است کدام یک را ظرف و کدام یک را مظروف قرار دهیم. اگر از طرف راست شروع کنیم سمت راست را مکان و سمت چپ را متمکن قرار می دهیم اما اگر از طرف دیگر شروع کنیم برعکس می شود که لازم می آید متمکن در مکان باشد که این اشکال ندارد و لازم می آید که مکان در متمکن باشد که این غلط است.
 توضیح عبارت
 (و ایضا فان الانتقال لیس الا الاستبدال لقرب و بعد)
 انتقال به معنای این است که قرب و بعد را تبدیل می کنیم یعنی قربِ به منتقلٌ عنه را به بُعد تبدیل می کنیم و بُعدِ از منتقلٌ الیه را دائماً تبدیل به قرب می کنیم.
 (و کما ان هذا الاستبدال قد یقع للجسم فکذلک قد یقع للسطح و للخط و للنقطه)
 گاهی استبدال برای جسم واقع می شود و همین استبدال برای سطح و خط هم واقع می شود.
 (فان کان الانتقال یوجب للمنتقل مکانا)
 مقدمه بعدی را ضمیمه می کند که اگر انتقال باعث شود که منتقل، مکان داشته باشد و از مکانی به مکان دیگر منتقل شود.
 (فیجب ان یکون للسطح مکان و للخط مکان، بل و للنقطه مکان و معلوم ان مکان النقطه یجب ان یکون مساویا لها)
 واجب است که برای سطح، مکان باشد چون سطح، منتقل است. برای خط مکان باشد چون خط هم منتقل است. و برای نقطه هم مکان باشد (که نقطه برای ما مهم است) چون نقطه منتقل است سپس اضافه می کنیم که مکانِ نقطه واجب است مساوی با نقطه باشد زیرا شما می گویید مکان باید با نقطه مساوی باشد. اگر متمکن نقطه است پس مکانش هم باید نقطه باشد.
  «مساویا لها» ضمیر به نقطه بر می گردد.
 (اذ جعلتم المکان مساویا للمتمکن حتی لا یسعه غیره)
 زیرا شما مکان را قرار دادید مساوی با متمکن به طوری که وسعت و گنجایش نداشته باشد مکان را غیر متمکن.
 (و ما یساوی النقطه نقطه فمکان النقطه نقطه)
 مکان نقطه، مساوی نقطه است و مساوی نقطه هم نقطه است پس لازم می آید مکان نقطه، نقطه باشد تا اینجا تشریح کرد که چه چیز اتفاق می افتد.
 (فلم صارت احدی النقطتین مکانا و الاخری متمکنه بل عسی ان تکون کل واحده منهما مکانا و متمکنا)
 اشکال از اینجا شروع می شود که اگر هر دو، نقطه هستند چرا می گویی این، مکان است و آن، متمکن است چرا عکس نمی کنی. چون مکان اگر سطح حاوی باشد نقطه ها سطح حاوی ندارد. اگر مکان، بُعدِ خالی باشد نقطه بُعد ندارد. کدام یک از این دو نقطه را به عنوان مکان حساب می کنی. اگر یکی بُعد داشت می گفتیم آن که بُعد دارد را مکان حساب کن.
 نمی توان گفت این، مکان است و آن، متمکن است چون ترجیح بلامرجح می شود پس باید اینطور حکم کنید که «بل عسی ان تکون کل واحده منهما» یعنی هر یک از این دو را هم می توان مکان و هم متمکن گرفت.
 (فتکون بالقیاس الأخذ منهما الی الاخری متمکنه)
 نسخه صحیح «الآخذ» است. و «متمکنه» خبر تکون است.
 این نقطه سمت چپ مثلاً به قیاسی که شروع می شود از نقطه سمت چپ به نقطه سمت راست، این نقطه سمت چپ متمکن می شود.
 (و بالقیاس الآخذ ما الاخری الیها مکاناً)
 و بالقیاسی که شروع می کند از دیگری به این اولی یعنی از نقطه سمت راست شروع می کند به سمت چپ، همان نقطه سمت چپ، مکان می شود. همان سمت چپ، که با قیاس اول متمکن بود همان سمت چپِ، با قیاس دوم مکان می شود. یعنی همین که در مکان بود ظرف برای مکان می شود یعنی مکان در او واقع می شود.یعنی قبلا متمکن در مکان بود اما الان مکان در متمکن است.
 (و هذا مما حضرتموه حین ابیتم ان یکون المکان متمکنا فی المتمکن فیه)
 اینکه مکان در متمکن باشد و متمکن در مکان باشد را منع کردیم. و گفتیم فقط متمکن در مکان است. هر دو در همدیگر قرار گرفتند یا به تعبیر دیگر گفتید مکان در متمکن باشد غلط است.
 «حین ابیتم»: زیرا شما ابا کردید. آن وقت که ابا کردید که مکان، متمکن باشد در چیزی که متمکنِ فی المکان است.
  «المتمکن فیه» ال برای موصول است و ضمیر «فیه» به مکان بر می گردد.
  ترجمه: ابا کردید که مکان، متمکن باشد در چیزی که متمکنِ فی المکان است. یعنی قبول نکردید که مکان در چیزی که متمکن فی المکان است تمکن پیدا کند یعنی مکان در متمکن داخل شود. شما مدعی شدید که متمکن در مکان است اما عکس آن را که مکان در متمکن باشد را قبول نکردید در حالی که اگر ما مکان داشته باشیم با توجه به اینکه نقطه هم مکان پیدا می کند لازم می آید که نقطه ای با نقطه دیگر، یکی مکان و یکی متمکن شود و لازم آید که متمکن در مکان باشد که این اشکال ندارد و لازم آید مکان در متمکن باشد که این باطل است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo