< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/11/21

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 111 سطر 13 قوله (فتقول)
 موضوع : دليل اول نافين مكان / بيان ادله نافين مكان
 تا اينجا توضيح داد كه چرا وارد در بحث وجود مكان شديم و اين ورود در بحث، خلافِ عادت و روش منطقی نيست. از اينجا وارد در استدلال نافين مكان مي شود و بعدا استدلال مثبيتن را مي گويد كه 5 دليل براي نافين مي آورد و مصنف آنها را جواب نمي دهد.
 در اين فصل، ايراد حجج مبطليه و مثبيته است و فقط ذكر حجت آنها است و ردّ حجت نيست.
 دليل اول: اولين حجتي كه براي نافين ذكر مي كند اين است كه مكان اگر موجود باشد يا جوهر است يا عرض است. چون هر ممكن الوجودي به يكي از دو قسم تقسيم مي شود. مكان، واجب الوجود نيست بلكه ممكن الوجود است و ممكن الوجود يا جوهر است يا عرض است. عرض را تقسيم نمي كند ولي مي گوييم اگر جوهر باشد يا جوهر محسوس است يا جوهر معقول است. اين، روشن است كه جوهر به دو قسم تقسيم مي شود چون انواع جوهر 5 تا است كه 3 تا از آنها معقول هستند و به حس نمي آيند كه عبارتند از نفس و عقل و هيولي و 2 تا از آنها محسوس هستند كه عبارتند از صورت و جسم.
 پس اگر مكان، داشته باشيم يكي از سه حالت را دارد يا جوهر محسوس است يا جوهر معقول است يا عرض است. و ما هر سه را رسيدگي مي كنيم و هر سه را رد مي كنيم تا نتيجه بگيريم كه مكان هيچ يك از اين سه قسم نيست و چون ممكنات منحصر در اين سه تا هستند پس از قسم ممكنات نيست. از قسم واجب هم كه نيست لذا موجود نيست.
 بيان اينكه مكان جوهر محسوس نيست: چون اگر مكان جوهر محسوس باشد تسلسل مي شود زیرا اگر جوهر محسوس باشد مكان مي خواهد و مكانش دوباره جوهر محسوس خواهد بود و آن هم به نوبه خودش احتياج به مكان خواهد داشت، هكذا براي هر مكاني، مكان خواهد بود الي غير النهايه و اين، تسلسل است و باطل است لذا اينكه مكان، جوهر مخصوص باشد چون به مخدورِ تسلسل منتهي مي شود باطل است.
 توضیح عبارت
 (فنقول ان من الناس من نفي ان يكون للمكان وجود اصلا و منهم من اوجب وجوده)
 «من» تبعبضیه است.
 كساني هستند كه براي مكان، اصلاً وجود قائل نيستند (يعني نه وجود جوهري نه عرضي هيچكدام را قائل نيستند) و بعضي هم وجود آن را واجب دانستند نه اينكه جايز بدانند.
 (فاما النفاه منهم فلهم ان يحتجوا بحجج منها ما تقرب منه عبارتنا هذه)
 «منهم»: از مردم، آنهايي كه نفي مكان مي كنند.
 كلمه: «فلهم ان يحتجوا» نشان مي دهد كه همه اين 5 حجت را خود نافين مكان نگفتند، بعضي را مصنف به آنها ياد مي دهد. يعني حق دارند اينگونه استدلالهايي را مطرح كنند.
  «منها»: دلیل اول است كه دليل آنها را با عبارتي بيان مي كنم كه نزديك به عبارت خودشان است.
 ترجمه: كلمه «منه» در فارسي، «اليه» معني مي شود. يعني بعضي از اين حجج حجتي است كه نزديك به آن حجت است يعني عبارتي كه مصنف مي آورد عين عبارت نافین مکان نیست بلكه نزديك به عبارت آنها را مي آورد.
 (و هو ان المكان اذا كان موجودا فلا يخلو من ان يكون جوهرا او عرضا فان کان جوهرا فاما ان يكون محسوسا او جوهرا معقولا)
 و آن حجت اين است (ضمير را مذكر مي آورد چون به «ما» در ما تقرب بر مي گردد و كنايه از حجت بود) كه مكان زماني كه موجود باشد يا جوهر است يا عرض است.
 اين، تقسيم اولي است. اما در تقسيم ثانوي، جوهر را تقسيم به محسوس و معقول مي كنيم و مجموع اين دو تقسيم، نتيجه مي دهد كه مكان يكي از اين سه قسم است.
 (فان كان جوهر محسوسا و كل جوهر محسوس فله مكان، فللمكان مكان الي غير نهايه)
 از اينجا شروع به بحث است كه اگر مكان، جوهر محسوس باشد با توجه به «كل جوهر محسوس فله مكان» لازم مي آيد كه فللمكان، مكان الي غير النهايه.
 چون اين كبراي كلی را داريم كه «كل جوهر محسوس فله مكان» و اين را خودِ مستدل هم قبول دارد ما هم قبول داريم. اما آيا مكانش موجود است يا در تصوّر ما است اختلافي است والاّ داراي مكان بودنش روشن است. با توجه به اين كبراي كلي كه هر جوهر محسوس مكان مي خواهد چون مكان، جوهر محسوس است مشمول اين قاعده است پس لازم مي آيد كه للمكان، مكان.
 صفحه 112 سطر 1 قوله(و ان كان جوهرا معقولا)
 اگر مكان، جوهر معقول باشد اشكالش اين است كه قانوني در مكان داريم كه مكان چيزي است كه جوهر محسوس با آن مقارن مي شود و از آن مفارقت مي كند. مثلاً مكان ما چيزي است كه ما با آن مقارن مي شويم و دوباره اگر حركت كرديم و بيرون رفتيم از آن مفارقت مي كنيم و با يك مكان ديگر مقارن مي شويم. اين، قانون مكان است. (بحث ما در مكانِ جزئي است كه از مكانِ جزئي مفارقت مي كند و وارد در مكانِ جزئي ديگر مي شود اما از اصلِ مكان كلی مفارقت نمي كنيم چون جسم هستيم)
 اين قانون كلّي است كه در مكان است. پس اگر مكان، جوهر معقول باشد بايد جوهر محسوس با اين جوهر معقول مقارن شود و از جوهر معقول مفارقت كند. در حالي كه محسوس با معقول نه مقارن مي شود نه مفارقت مي كند. اگر مكان، جوهر معقول باشد اين جوهر محسوس كه اسم آن متمكّن است يعني صاحب مكان است بايد مقارنت با اين معقول كند و مفارقت از اين معقول كند در حالي كه جوهر محسوس نمي تواند با معقول مقارنت كند يا از آن مفارقت كند. پس جوهر معقول نمي تواند مكان باشد. اما چرا جوهر محسوس با جوهر معقول نمي تواند مقارن شود يا مفارق شود؟
 چون مفارقت و مقارنت بين دو شی واقع مي شود كه آن دو شي قابل اشاره حسّي باشد و معقول قابل اشاره حسي نيست ولي محسوس قابل اشاره حسي است لذا مقارنت معقول با محسوس ممكن نيست، مفارقت هم ممكن نيست.
 البته توجه شود كه مراد ما از مقارنت، مقارنت خاص است والاّ دو معقول كه با هم مقارن شوند يك معناي ديگر دارد مثلاً صورت عقليه با نفس و قوه عاقله ما مقارن مي شود كه بنابر نظر مرحوم صدرا مقارن می شود يعني متحد مي شود و بنابر نظر مشاء مقارن می شود يعني مرتسم مي شود اين نوع مقارنت را قبول داريم و در معقول اتفاق مي افتد ولي مراد ما از مقارنت، اين نيست بلكه مقارنتي است كه محسوس مي تواند پيدا كند چون اين مقارنتي كه الان داريم مطرح مي كنيم مقارنت بين محسوس و معقول است.
 اين نوع مقارنتي كه محسوس مي تواند پيدا كند مقارنتي است كه طرفين آن، قابل اشاره حسي باشد و محسوس قابل اشاره حسي است و معقول، نيست لذا نمي توان مقارنت بين محسوس و معقول قائل شد در حالي كه مقارنت بين متمكن و مكان را قائل هستيم. پس نمي توان مكان را معقول بگيريم والا مقارنتي كه بين متمكن و مكان است بايد اتفاق بيفتد در حالي كه نمي افتد.
 اين بيان را به صورت قياس مي گوييم.
 جوهرِ محسوس، با مكان مقارن مي شود و از مكان مفارقت مي كند ولي با جوهر معقول، مقارن نمي شود و از جوهر معقول مفارقت نمي كند. نتيجه مي گيريم كه مكان، جوهر معقول نيست. چون شان مكان اين است كه با آن مقارن شويم و مفارق از آن شويم و اين شان را جوهر معقول ندارد پس شان مكانيت را جوهر معقول ندارد. چون شان مكانيت اين است كه متمكن با آن مقارن می شود و از آن مفارقت می كند. معقول اين شان را ندارد لذا مكان نيست اما چرا معقول، اين شان را ندارد قياس ديگري تشكيل مي دهيم و مي گوييم چون معقول، قابل اشاره حسي نيست و اين شان (مفارقت و مقارنت) براي چيزي است كه قابل اشاره حسي باشد. پس معقول شأن مفارقت و مقارنت را ندارد.
 پس دو قياس تشكيل داديم. يك قياس اقتراني تشكيل داديم که يك مقدمه آن كه مي گفت با معقول نمي توان مقارنت و مفارقت كرد احتياج به اثبات داشت و براي اثبات آن دوباره يك قياس اقتراني ديگر اقامه كرديم كه آنچه كه مقارن و مفارق مي شود قابل اشاره حسي است و معقول قابل اشاره حسي نيست پس مقارنت و مفارقت براي آن نيست.
 مي توان مطلب را به صورت قياس استثنائي گفت كه:
 اگر مكان، معقول باشد بايد جوهر محسوس با او مقارن شود و از آن مفارقت كند
 لكن تالي باطل است (مفارقت و مقارنت كردنِ جوهرِ محسوس با جوهرِ معقول باطل است) پس مقدم كه مي گويد مكان، جوهر معقول است باطل است. حال بايد ملازمه بين مقدم و تالی را درست كنيم. اگر مكان، جوهر معقول باشد مفارقت يا مقارنت لازم است. اما به چه دليل لازم است؟ چون هر متمكني با مكان مقارن است و از مكان مفارقت مي كند. ابطال تالي هم بايد بيان شود به اين صورت كه جوهر معقول قابل اشاره حسي نيست و چون قابل اشاره حسي نيست پس قابليت مفارقت و مقارنت ندارد.
 نكته: در این نکته سوال و جوابی را مطرح می کنیم و آن اینکه ما بيان كرديم كه محسوس با معقول نمي تواند مقارن باشد و مفارق باشد. شا نقض به نفس و بدن مي كنيد كه نفس، معقول است و بين محسوس است. اين دو با هم مقارن مي شوند و در هنگام مرگ از هم مفارقت مي كنند. جواب همان است كه گفتيم كه مقارنت و مفارقت ها را بايد ملاحظه كرد. مقارنت نفس با بدن، مقارنت دو شيءِ قابل اشاره حسي نيست. بلکه مقارنت تدبير و تصرف است نه مقارنتي كه بين دو جسم انجام مي شود. و مفارقت هم مفارقت بين دو جسم نيست. نفس يا بدن مقارنت دارد ممكن است مثل دو موجود عقلی مقارنت داشته باشد ولي مقارنتها فرق مي كند.
 توضيح عبارت
 (و ان كان جوهرا معقول فيستحيل ان يقال ان الجوهر المحسوس يفارقه و يقارنه)
 اگر مكان جوهر معقول باشد محال است كه جوهر محسوس از آن مفارقت و مقارنت كند.
 مصنف، يك مقدمه را حذف كرده است، و آن مقدمه اين است كه مكان «جوهرٌ محسوسٌ يفارقه و يقارنه» است، و محال است كه گفته شود جوهر محسوس مقارنِ معقول و مفارقِ معقول است، نتيجه مي گيريم كه پس محال است مكان، جوهر معقول باشد.
 اين، قياس اقترانی بود كه يك مقدمه آن محذوف بود.
 (لان المعقولات لا اشاره اليها و لاوضع لها)
 اين، قياس اقتراني ديگر است كه مي خواهد «ان الجوهر المحسوس يفارقه و يقارنه» را بيان مي كند يعني «يستحيل ان يقال» را مي خواهد اثبات كند.
 «لان المعقولات» بيان براي يستحيل و تعليل است.
 نمي توان به معقولان اشاره حسي و وضعي كرد. وضع به معنای قابلیت اشاره می آید و به معناي نسبت هم مي آيد. در اينجا به معناي قابل اشاره حسي نیست چون قبلا گفت لا اشاره اليها، و اگر دوباره عطف بگيري معني ندارد مگر عطف را عطف تفسيري بگيري.
 «لا وضع لها» يعني نسبت محسوس به چيزي ندارد. نه مي توان به آن اشاره كرد و نه طرف نسبت قرار داد.
 (و كل ما يقارنه الجوهر المحسوس او يفارقه فهو ذو اشاره اليه و وضع له)
 در حالي كه هر چيزي كه جوهر محسوس با آن مفارق يا مقارن است قابليت دارد كه آن اشاره حسي كنيم و قابليت دارد كه براي آن وضعي قائل شويم. پس براي معقول، اشاره و وضعی نيست و مقارن بايد اشاره و وضع داشته باشد. پس معقول، مقارن نيست نه مي توان مقارنت با آن داشت و نه از آن می توان مفارقت كرد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo