< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/11/18

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 110 سطر 17 قوله(اعلم)
 موضوع: 1- سکونِ در هر حرکتی در مقابلِ همان نوع از حرکت است. 2- سکون امر عدمی است. 3-بحث از وجود مکان
 ثابت كرديم سكون امر وجودي نيست بلكه امر عدمي است. الان مي خواهيم شاهدي بر اين مدعا اقامه كنيم تا ثابت كنيم سكون، امري عدمي است نه اينكه از نفي ثبوتي بودنش، عدمي بودنش را نتيجه بگيريم بلكه مي خواهيم، امر عدمي بودن آن را ثابت كنيم ولي دليل، دليلي است كه با ارجاع به امر بديهي و وجداني مطرح مي شود یعنی مقدمات آن بديهي و مقبول است. اين دليل در ضمن اينكه ثابت مي كند سكون عدمي است، مطلبي را هم بيان مي كند و آن اينكه سكونِ در هر حركتي مقابل همان حركت است و چنين نيست كه ما همه سكونها را يكي لحاظ كنيم يعني همانطور كه 4 نوع حركت يا به قولي 5 نوع حركت داريم، 4 نوع سكون و به قولي 5 نوع سكون داريم. سكونِ در مقابل كيف، سكوني است در مقابلِ حركتِ كيفي، كه اين سكون را نمي توان در مقابل حركت نموّ گذاشت. حركت نموّ، حركتي جدا از حركت كيف است پس سكون در كيف با سكون در نموّ هم بايد جدا باشد. اگر حركت در مكان با حركت در وضع جدا است سكون در وضع و سكون در مكان هم جدا است.
 پس دو مطلب را بيان مي كنيم: 1- سكونِ واحد را در مقابل 4 نوع حركت يا 5 نوع حركت قرار ندهيد بلكه به تعداد حركتها، سكون پيدا مي كنيم 2ـ سكون، امر عدمي است. اين مطلب دوم از مطلب اول استفاده مي شود حتماً بايد به مطلب اول توجه داشته باشيم تا مطلب دوم استفاده شود. مطلب اول اين بود كه اگر ما 4 نوع حركت داريم 4 نوع سكون داريم. اين، در چه وقت صحيح است؟
 روشن است چون هر كدام از حركتها را كه نفي كني، سكون درست مي شود. زيرا 4 تا حركت داريم لذا 4 تا نفي حركت پيدا مي كنيم و در نتيجه 4 تا سكون پيدا مي كنيم. پس مطلب اول زمينه براي مطلب دوم مي شود يعني اينكه ما در مقابل 4 حركت، يك سكون نداريم بلكه 4 تا سكون داريم زمينه مي شود براي استنباط اينكه سكون، امري عدمي است چون اگر امر وجودي بود يكي از آنها تقسيم مي شد ولي چه لزومي دارد كه ديگري تقسيم شود آن هم به همان اندازه كه اوّلي تقسيم مي شود.
 از اينكه مي بينيم اوّلي به 4 قسم تقسيم مي شود و دومي هم به 4 قسم تقسيم مي شود و هكذا از اينكه مي بينيم اوّلي به 5 قسم تقسيم مي شود و دومي هم به 5 قسم تقسيم مي شود و مي فهميم كه اين دو تا مقابل هم هستند اما مقابل نه به معناي وجودي، چون لزومي ندارد كه يك امر وجودي تقسيم شود و امر وجودي ديگر هم تقسيم شود. و حتي تعداد اقسام آنها هم مساوي باشد.
  توضيح بحث: سكون در مقابل استحاله (استحاله، حركت در كيف است) معنايش كيف نيست. سكون در مقابل استحاله به معناي كيفي نيست كه موجود في زمان باشد. شما حركت در كيف را تفسير كنيد كه شي در كيف حركت مي كند يعني كيفش در زمان ثابت نمي ماند و در هر «آني» عوض مي شود. حركت در كيف يعني تبديل كيف در هر «آن». حال اگر كسي بخواهد تسامحي حرف بزند مي گويد حركت در كيف به معناي كيفِ مبتدل است. اين حرف، غلط است. زيرا حركت، كيف نيست حركت را نمي توان به كيف تعريف كرد. حركت را بايد به تغيّر و تبدلِ كيف تعريف كرد. اما اگر كسي گفت حركتِ در کیف، كيفِ متحرك است. اين، تسامح است.
 اما اينكه آيا سكون عدمي است يا وجودي است؟ مصنف مي خواهد بيان كند كه ما سكون را نبايد به كيفي كه زماناً باقي بماند تفسير كنيم بلكه بايد بگوييم سكون در كيف، حركت نكردن در كيف، است.
 {سوال: اگر سكون را تعريف به عدم الحركه كنيم لاز م مي آيد كه ضدي را در تعريف ضدي اخذ كنيم و اين را قبلا باطل كرديم پس قهراً اين تعريف، باطل مي شود يعني نمي توانيم سكون را عبارت از عدم الحركه بگيريم و وقتي نتوانستيم سكون را عبارت از عدم الحركه بگيريم نمي توانيم حكم كنيم كه سكون امر عدمي است؟
 جواب: وقتي ما سكون را امر عدمي بگيريم رابطه اش با حركت، رابطه تضاد نيست بلكه رابطه عدم و ملكه است. ما ضدي را نمي توانيم در تعريف ضدي اخذ كنيم ولي ملكه را مي توانيم در تعريفِ عدم، اخذ كنيم و بايد اخذ كنيم. ملكه بايد در تفسير عدم اخذ شود چون عدم به معناي عدمِ اين ملكه است و به معناي عدم مطلق نيست. در جايي كه رابطه بين عدم و وجود، تناقض نباشد بلكه عدم و ملكه باشد، عدم، عدم مطلق نيست. بلكه عدمِ همان ملكه است بايد در تفسير سكون، عدم الحركه بگوييم بله اگر حركت و سكون تضاد داشتند نمي توانستيم حركت را در تعريف سكون اخذ كنيم ولي ما تضاد را رد كرديم لذا تفسير سكون به عدم الحركه اشكال ندارد بلكه واجب است.}
 از آنچه در جلسات گذشته و جلسه امروز بيان شد نتيجه مي گيريم سكون، عدم الحركه است يعني امري عدمي است. اشكالي در پايان جلسه قبل مطرح شده بود كه الان مطرح مي كنيم و جواب مي دهيم.
 اشكال: در گذشته خوانديم كه طبيعت، منشاء حركت و سكون شيء است. يعني حركت و سكون هر دو اثر طبيعتند. آيا اثر مي تواند امر عدمي باشد. اثر بايد صادر شود و امر عدمي صادر نمي شود پس نمي توان سكون را امر عدمي گرفت و گفت اثر طبيعت است. بله حركت، امر وجودي است و اثر طبيعت است. پس آن مطلبي كه درباره طبيعت گفته شد سلبي بودن و عدمي بودن سكون را در اينجا نفي مي كند.
 جواب: «عدم» نمي تواند اثر باشد. اما «عدمي» مي تواند اثر باشد مثلاً يك مرضي حاصل مي شود و شخص، نابينا مي شود و آن مرض، عامل نابينائي است و نابينائي امر عدمي است. اين، اشكال ندارد. «عدمي»، عدمِ مضاف است و مضافِ به وجود است پس بهره از وجود دارد و مي تواند اثر قرار داده شود. آن كه نمي تواند اثر قرار داده شود عدم محض است. پس ايرادي ندارد كه بگوييم طبيعت، منشا حركت و سكون است و بگوييم حركت امر ثبوتي و سكون امر عدمي است و طبيعت، منشأ بر يك امر ثبوتي و عدمي مي شود.
 توضيح عبارت
 (و اعلم ان في كل صنف من اصناف الحركه سكونا يقابله)
 در هر صنفي از اصناف حركت، سكوني است كه مقابل آن صنف است.
 حركت را نوع گرفته نه جنس. و قبلا بحث شد كه اقسام آن را صنف ناميده نه نوع. البته گاهي از اوقات صنف، به معناي لغوي اطلاق مي شود كه شامل نوع هم مي شود شايد مصنف در اينجا اينگونه عمل كرده كه صنف را معناي لغوي گرفته و كاشف از نفي نوعيت نيست يعني نمي توانيم با تعبير صنف، بگوييم اين اصناف، انواع نيستند ممكن است كسي ادعا كند كه حركت، جنس است و اين اصناف هم انواع آن هستند که عبارت مصنف آن را رد نمي كند البته به طور رايج، صنف بر آن معناي اصطلاحي اطلاق مي شود ولي گاهي از اوقات، صنف بر نوع هم اطلاق مي شود چنانچه در نهج سوم منطق اشارات خود مرحوم خواجه در ذيل عبارت مصنف مي آورد كه صنف گاهي به معني لغوي مي آيد و شامل نوع هم مي شود اما گاهي به معناي اصطلاحي است.
 نكته: اگر شي، در كيف ساكن بود لازم نيست كه در كم هم ساكن باشد لذا ممكن است كه در كمّ هم حركت كند. اين اصنافِ مختلف در مقابل اصناف حركتند و صنف خودشان را نفي مي كنند و به صنف ديگر كاري ندارند. اگر اين سكون در كيف است حركت كيفي را نفي مي كند و حركتهاي ديگري را كار ندارد. حركت كم و جوهر را نفي نمي كند و منافات ندارد كه جسمي، سكون در يك عَرَض دارد و در عرض ديگر، حركت داشته باشد.
 (فللنمو سكون يقابله و للاستحاله كذلك)
 پس براي نمو، سكوني است كه مقابل همين نمو است. نمو، حركت كمّي است و سكون در مقابلش است. و براي استحاله كذلك (يعني سكون يقابله) يعني سكوني در مقابل استحاله است. سپس توضيح مي دهد كه سكونِ مقابلِ استحاله چيست؟ سكونِ مقابلِ نقله، چيست؟ نقله، حركت در مكان و حركت در إين است.
 (و كما ان السكون المقابل للستحاله ليس هو الكيف الموجود زمانا بل سكون فی الكيف)
 سكون كه مقابل استحاله است تعريف نمي شود به «الكيف الموجود زمانا». حركت در كيف يعني تبدل كيف در هر «آن»، و عدم بقا كيف در زمان. به عبارت ديگر وجود كيف در هر «آني» يعني در هر «آن» يك كيف است لذا حركت در كيف است. اما در سكون يعني: كيف باقي باشد و موجود باشند زماناً، حتي ممكن است مركب از دو «آن» باشد و اگر تبدل پيدا نكرد به آن ساكن مي گوييم. اگر آنات بيشتري توقف كرد و تبديل نداشت سكون بيشتري خواهد داشت. بالاخره با وجود دو «آن» سكون حاصل مي شود و دو «آن» (اگر چه غلط است كه كنار هم قرار بگيرند ولي دو «آن») كنار هم كه باشد را زمان مي گوييم. پس اگر شي در زماني باقي ماند معلوم مي شود ساكن است. ما سكونِ در مقابل استحاله را به معناي كيف نمي گيريم كه بگوييم سكونِ در مقابلِ استحاله، كيفي است كه در مدّت زماني باقي باشد ولو در دو «آن» باشد چون سكون را نمي توان به كيف تعريف كرد زيرا سكون، كيف نيست بلكه عدمِ حركت در كيف است لذا گويد «بل سكون في الكيف» یعني اين سكون به معناي حركت است. كه لازمه اش بقا كيف است.
 (و كذلك السكون المقابل للنقله ليس هو الاين الواحد الموجود زمانا بل هو سكون في ذلك الاين فالسكون عدم الحركه)
 در عبارت کتاب (و كذلك) است و لذا عِدل براي (كما) نيامده است مگر اينكه بگوييم «فالسكون عدم الحركه» كه در صفحه 111 سطر اول مي آيد عِدل براي (كما) باشد كه خيلي خوب نيست. اما در نسخه خطی «فكذلك» است كه عِدل براي (كما) است و مطلب، تمام مي شود و «فالسكون عدم الحركه» تفريع است.
 ترجمه: همچنين سكوني كه مقابل نقله است عبارت از إين نيست چون سكون إين نيست بلكه سكون، در آن إين است.
 و در پايان نتيجه مي گيرد كه «فالسكون، عدم الحركه» كه اين نتيجه را با بياني كه از خارج توضيح داديم مي توان بدست آورد. خود عبارت، اگر آن ضميمه را نداشته باشد به سختي فهميده مي شود. آن ضميمه عبارت از اين بود كه اگر سكون امر ثبوتي بود نبايد مثل حركت، تقسيم مي شد و نبايد به تعداد اقسام حركت تقسيم مي شد در حالي كه مي بينيم اولاً تقسيم مي شود همانطور كه حركت تقسيم مي شود. ثانيا به تعداد اقسام حركت تقسيم مي شود.
 از اينجا كشف مي كنيم كه سكون، عدم الحركه است هر جا و هر صنفي كه حركت را آوريم مقابلِ آن، سكون است.
 (و اذ قد تكلما في الحركه و السكون فحري بنا ان نعرف حقيقه المعني المسمي مكانا و المعني المسمي زمانا)
 در ابتدا كه وارد مقاله ثانيه شديم گفتيم در اين مقاله سه بحث داريم 1ـ حركت 2ـ مكان 3ـ زمان
 الان بحث حركت تمام شد حال بايد وارد دو بحث ديگر شويم. از فصل بعد بحث مكان شروع مي شود.
 ترجمه: مناسب است كه ما حقيقت معنايي كه مكان ناميده مي شود و حقيقت معنايي كه زمان ناميده مي شود را بشناسيم.
 (اذهما من الامور السديده المناسبه للحركه)
 در بعضي نسخه ها «الشديده» است كه بهتر است
 چرا سزاوار است كه اين دو حقيقت را بشناسيم؟ چون زمان و مكان از اموري هستند كه مناسبت آنها با حركت، شديد و زياد است.
 صفحه 111 سطر 3 قوله (الفصل الخامس)
 ابتدا مي گوييم بحث از وجود مكان مي كنيم و اشاره مي كنيم درباره وجود مكان اختلاف است گروهي معتقدند كه مكان موجود نيست و گروهي مكان را موجود مي دانند آنها كه معتقدند مكان موجود نيست 5 دليل دارند.
 ما در اين فصل فقط دلائل هر دو گروه را بيان مي كنيم بدون اينكه درباره دلائل نظر بدهيم. سپس به بحث از ماهيت مكان مي پردازيم. در بحث از ماهيت، نظرات را نقل مي كنيم كه آنها را در فصل بعدي بيان مي كنيم. سپس درباره ماهيت مكان، بحث و داوري مي كنيم و برخي از اقوال را باطل مي كنيم و در فصل بعدي به بحث از خلأ مي پردازيم و خلأ را باطل مي كنيم و در فصل نهم، بر مي گرديم به آنچه كه در فصل پنجم گفتيم را رسيدگي مي كنيم. لذا اين مباحث بايد كاملا در ذهن باشد.
 در فصل نهم مي گويد «اما التسکیک الاول و الثاني و... الخامس» كه 5 دليل را كه در فصل 5 گفته در فصل نهم بدون اينكه ذكر كند رد مي كند. و در صفحه 138 سطر 9 مي فرمايد «اما حجج نفاه المكان فالحجه الاولي» و در ادامه ديگر تعبير به حجت نمي كند بلكه تعبير به تشكيك الاول و الثاني و الثالث ... كند. لذا مطالبي كه در اين فصول 5 و 6 و 7 و 8 مي گوييم بايد در ذهن باشد.
 اين فصل درباره مكان است. ابتدا درباره وجود مكان بحث مي كنيم اما ماهيت مكان را در فصول بعدي بحث مي كنيم ابتدا بحث مي كنيم كه آيا مكان موجود است يا نيست گروهي گفتند مكان امر موهوم است و وجود ندارد. قول آنها و دليل آنها را بايد بياوريم و رد كنيم. گروهي گفتند مكان واقعيت دارد و موجود است. قول آنها و دليل آنها را بايد بياوريم و چون طرفدار آن هستيم قول آنها را رد نمي كنيم. بعد از اينكه وجود اثبات مي شود وارد در بحث ماهيت مكان مي شود.
 اشكال: معترض اعتراض مي كند كه در منطق خوانديم و اصرار شده كه ابتدا ماهيت شي را بيان كنيد بعداً به وجود آن بپردازيد. و اين خلاف قاعده است كه ابتدا وجود شي را ثابت كنيم و بعدا ماهيتش را بگوييم. شما خلاف قاعده عمل كرديد و خلاف قانوني است كه در مطالب ثلاثه گفته شده كه ابتدا «ما» شارحه مي آيد كه مي خواهند درباره آن بحث كنند را شرح مي دهد سپس «هل» بسبطه مي آيد و وجود را اثبات مي كند سپس «ما» حقيقیه مي آيد كه همان را شرح داديد حقيقتش را بيان مي كند سپس «هل» مركبه مي آيد و اوصاف و لوازمِ ما هیتی را که ثابت كرديد و وجودش را گفتيد اثبات مي كند. ولی شما از ابتدا وارد در بحث وجود مي شويد و بعدا ماهيت را مطرح مي كنيد حال چه ماهيت به صورت شرح باشد چه به صورت بيانِ حقيقت باشد. هر كدام كه باشد اينطور نيست كه وجود قبل از اين دو تا باشد. وجود، قبل از حقيقت ماهيت است ولي قبل از شرح ماهيت نيست. شما هيچ بياني از مكان و توضيحي درباره مكان نداديد و وارد بحث در وجود مكان شديد.
 جواب: اين اعتراض را خود مصنف متوجه است و بيان مي كند و جواب مي دهد كه منظور ما اين نيست كه در اينجا ثابت كنيم آن حقيقي كه براي مكان بعداًتوضيح داده مي شود موجود است. ما نمي خواهيم آن را موجود كنيم ما يك عرضي را مشاهده كرديم. عرض جسم را مشاهده كرديم كه اين جسم، نسبت به چيزي دارد و از آن چيز منتقل مي شود و به آن چيز هم منتقل مي شود و مي بينيم گاهي در يك چيزي ثابت است و گاهي از جایی به اينجا منتقل مي شود و گاهي از اينجا به جاي ديگر منتقل مي شود و اين اعراض را مشاهده مي كنيم. يكي از اعراض اين است كه نسبتي به جسم دارد. يكي ديگر اين است كه نسبتي دارد كه منتقل مي شود. سوم اينكه نسبتي دارد كه از آن جا بيرون مي آيد يعني از چيزي بيرون مي آيد. اين نسبتها كه بعضي به نحو سكون و بعضي به نحو حركت است منتهي «حركتِ عنه» يا «حركتِ اليه» است. اين نسبتها را مشاهده مي كنيم و چيزي نيست كه بخواهيم اثبات كنيم. حال مي خواهيم ببينيم آيا آن چه كه از اين نسبت فهميده مي شود كه ما بعداً حقيقت و ماهيتش را بيان مي كنيم آيا موجود است يا نيست. ما خيال مي كنيم كه اين جسم نسبت دارد چنانكه قائلين به موهوم بودن مكان گفتند. يا خيال نمي كنيم و واقعا اثبات مي كنيم. اگر ما مي خواستيم بحث در وجود ماهيت بكنيم بايد قبلا ماهيت را مي شناختيم و سپس درباره وجودش بحث مي كرديم. ما درباره ماهيت نمي خواهيم بحث كنيم ما مي خواهيم درباره همان نسبتي كه جسم به چيزي دارد بحث كنيم كه آن چيزي كه جسم به آن نسبت دارد موجود است و اين، احتياج به بحث ندارد و اين نسبت را ما مشاهده مي كنيم و براي ما معلوم است حال مي خواهيم ببينيم آيا اين نسبت را خيال مي كنيم يا موجود است. پس بحث ما در اينجا، خلاف قانون بحث نيست چون قانون بحث اين است كه چيزي كه شناخته شده بايد درباره وجودش بحث شود. ما گرچه ماهيت مكان را نشناختيم ولي درباره وجود آن كه نمي خواهيم بحث كنيم. ما چيزي از مكان را شناختيم و درباره همان چيز مي خواهيم بحث كنيم پس قبلا چيزي را در اختيار داريم و شناختيم حال مي خواهيم درباره آن بحث كنيم لذا بحث ما مناسبِ همان چيزي است كه در منطق گفتيم و خلاف آن عمل نكرديم يعني اين عارض را مي يابيم حال بحث می كنيم آيا موجود است يا نه؟ غرض ما اثبات وجود ماهيت مكان نيست بلكه غرض ما اثبات وجود اين عَرَضي است كه مي يابيم. بعداً بحث مي كنيم كه اين عرض چيست؟
 توضيح عبارت
 (الفصل الخامس في ابتدا القول في المكان و ايراد حجج مبطليه و مثبتيه)
 «ابتدا» به معناي شروع است. «قول» هم به معناي بحث است يعني در شروع بحث در مكان است و ذكر حجج مبطلين مكان و مثبتين مكان است. در اين فصل ابتدا دليل مبطلين را مي گوييم و رد مي كنيم سپس دليل خودمان كه مثبتين است را مي گوييم.
 (و اول ما يجب ان نفحص عنه من امر المكان وجوده)
 اول چيزي كه درباره مكان بايد از آن فحص كنيم وجود مكان است يعني اول با ببينيم آيا مكان را داريم يا نداريم؟ بعداً درباره حقيقت مكان بحث كنيم.
 ( و انه هل ههنا مكان ام لا مكان البته)
 اين عبارت، عطف تفسير است يعني بايد فحص كنيم آيا در جهان خارج (ههنا) مكاني وجود دارد يا مكاني در خارجي نيست مگر در وهم خودمان كه مكان براي جسم مي سازيم.
 (علي انا نحن انما نفهم بعدُ من اسم المكان لا ذاته بل نسبه الي الجسم)
 نسخه صحيح «بل نسبه له الي الجسم» است. اين كه ما الان گفتيم كه بحث درباره وجود است مبني بر بر اين است كه ما مكان را مي شناسيم و داريم درباره وجودش بحث مي كنيم اما نه اينكه مكان را به لحاظ ذات و حقيقتش بشناسيم بلكه به لحاظ اينكه نسبتي به جسم دارد مي شناسيم. چون به همين اندازه مي شناسيم مُجاز هستيم كه درباره وجودش بحث كنيم. پس اينكه ما بحث درباره وجودش مي كنيم مبني بر اين است كه ما از مكان يك آشنايي و معرفت كمي داريم و مي توانيم درباره وجود همين كه نزد ما معلوم است بحث كنيم و لزومي ندارد كه ذاتش را بشناسيم چون ما الان درباره ذات مكان و وجود ذات مكان بحث نداريم فقط درباره آن چه كه مي يابيم بحث داريم كه آيا وجود دارد يا نه؟
 ترجمه: اين مطلب بنابراين است كه ما مي فهميم هنوز (هنوز كه وجود مكان اثبات نشده و ماهيت و ذات مكان بيان نشده) از اسم مكان اما نه و ذات و حقيقت آن را بشناسيم بلكه مي فهميم نسبتي را كه براي مكان به جسم است. اين نسبت را مي فهميم و مي يابيم. اما اين نسبت چگونه فهميده مي شود و خود نسبت به چه معني است؟ با عبارت «بانه يسكن» توضيح مي دهد .
 بانه يسكن فيه و يثقل عنه و اليه بالحركه
 در نسخه خطی «ينتقل» است
 نسبت، اينگونه است كه «الجسم يسكن في المكان و ينتقل عنه و اليه بالحركه»، كه سه گونه نسبت است. يكي از آنها همان است كه از آن تعبير به سكون مي كنيم. دو تا نسبت هم از آنها تعبير به حركت مي كنيم 1ـ حركتِ اليه 2ـ حركتِ عنه. يعني مي يابيم به اينكه جسم حركت مي كند به سوي اين مكان يا از اين مكان حركت مي كند و بيرون مي آيد.
 اين نسبتي كه براي مكان است تا حدّي مكان را براي ما روشن مي كند اگر چه ذات مكان را روشن نمي كند، لذا جا دارد كه درباره اين مطلب كه براي ما روشن شده بحث كنيم كه آيا وجود دارد يا ندارد؟
 (فان الفحص عن وجود الشي قد يكون بعد تحقق ماهيته و قد يكون قبل تحقق ماهيته)
 توضيح مي دهد كه ما مي توانيم از وجود شی بحث كنيم قبل از اينكه ماهيت آن را بشناسيم گاهي از اوقات از وجود بحث مي كنيم سپس از شناخت ماهیت بحث می کنیم ولي گاهي از وجود بحث مي كنيم در حالي كه هنوز ماهيت را نشناختيم. اين حالت دوم، در صورتي است كه ما عرضي از شي را در اختيار داشته باشيم يعني اگر ماهيت شي در اختيار ما باشد از وجودش مي توانيم بحث كنيم اما اگر ماهيت شي در اختيار ما نبود و خواستيم كه از وجودش بحث كنيم حتماً بايد عرضي از آن شي در اختيار ما باشد تا بتوانيم درباره آن بحث کنیم.
 ترجمه: فحص از وجود شی گاهي بعد از تحقق ماهيت است يعني بعد از اينكه ماهيت را بيان كرديم. مراد از تحقق، وجود نيست. چون اگر وجودِ ماهيت روشن است چرا بحث از وجود مي كنيم. مراد از تحقق يعني روشن شدن حقيقت، كه از ماده حقيقت است. يعني بعد از تحقق ماهيت است.
 «و قد يكون قبل» گاهي بحث از وجود شي قبل از تحقق ماهيت است.
 (اذ كان قد وقف علي عارض له)
 در نسخ «اذا» آمده است. «وقف» يعني اطلاع حاصل شد.
 ترجمه: اگر اطلاع حاصل شده بر عارضي كه براي آن شي است آن وقت مي توانيم قبل از تحقق ماهيت آن شيء، درباره وجودش بحث كنيم.
 (مثلا قد وقف علي ان ههنا شينا له النسبه المذكوره)
 مثال است كه بحث را منطبق در ما نحن فيه مي كند يعني به سراغ مكان مي رود
 مثلا اطلاع حاصل مي شود كه در جهان خارج (ههنا) شيئي است كه نسبت مذكوره (نسبت جسم الي السكون يا الي الحركه عنه يا اليه) براي آن چيز است. (مراد از شيء، همان مكان است كه حقيقت آن را بيان نكرديم)
 ( و لم يعلم ما ذلك الشي)
 ولي نمي دانيم كه آن شي چيست؟ مي دانيم كه آن نسبت را دارد و همين اندازه مي شناسيم اما نمي دانيم كه آن شي چيست؟ يعني حقيقتش براي ما روشن نيست؟ در اين هنگام اجازه بحث از آن شي داريم.
 (و حينئذ يحتاج اذا فهمت تلك الماهيه ان نبين وجودها)
 به يك قانون كه در اين بحث مطرح است اشاره مي كند و آن قانون اين است كه ما اگر عَرَضِ شي را شناختيم و درباره وجودش بحث كرديم و اثبات كرديم و بعدا حقيقت آن شي را هم يافتيم سپس خود ماهيت را كاملاً و بالكنه شناختيم دوباره بايد درباره وجودش بحث كنيم و سپس اگر آن نسبت، بعد از شناخت ماهيت براي ما مجهول بود درباره آن نسبت هم بايد بحث كنيم. پس مي گوييم ابتدا، نسبت براي ما روشن است چون حقيقتِ مكان را نيافتيم. سپس كه حقيقت مكان را مي يابيم نمي دانيم جسم به آنچه كه ما الان يافتيم نسبت داشت يا به چيز ديگر نسبت داشت. درباره نسبت شك داريم. اگر شك پيدا نكرديم لازم نيست درباره نسبت و وجود آن بحث كنيم اما اگر شک داریم ما بايد درباره نسبت هم دوباره بحث كنيم.
 پس ابتدا عارضي را مي شناسيم و درباره وجود آن عارض بحث مي كنيم و درباره وجود اطراف آن عارض و معروضِ آن عارض بحث مي كنيم. درباره خود عارض بحث نمي كنيم. سپس معروض را كامل مي شناسيم. وقتي معروض را شناختيم دوباره درباره وجودش بحث مي كنيم.
 ترجمه: در اين هنگام كه از طريق عرض، معروضي را يافتيم ولي كُنه آن معروض براي تو روشن نبود در اين هنگام احتياج است كه وقتي آن ماهيت شناخته شد و حقيقت شناخته شد وجود اين ماهيت، دوباره بايد روشن شود يعني يحتاج (اذا فهمت تلك الماهيه) ان نبين وجودها
 چون تا الان وجود را بيان كرده بوديم و از معروض، شناخت كاملي نداشتيم حال از معروض شناخت كاملي پيدا كرديم بايد ببينيم آيا الان موجود است يا نيست
 (ثم ان لم يكن وجود النسبه بيّنا لها احتيج الي ان نبين انها هي الماهيه التي تخصها تلك النسبه)
 اول درباره معروض بحث كرديم بدون اينكه كنُه معروض را بشناسيم سپس درباره وجودش بحث كرديم. بعد از اينكه وجودش تمام شد درباره وجود معروض بحث كرديم. حال كه بحث درباره وجود معروض تمام شد در ماهيت معروض بحث مي كنيم. حال كه ماهيت معروف روشن شد در وجود اين ماهيت بايد بحث كنيم.
 اما اگر همان عرض و نسبت آن عرض براي ما مبهم شد دوباره بايد در وجود آن عرض براي اين معروف بحث كنيم.
 ترجمه: اگر وجودِ نسبت، بيِّن براي آن ماهيت نبود. احتياج پيدا مي شود كه بيان كنيم كه اين ماهيت همان ماهيتي است كه درباره نسبت آن، قبلاً بحث مي كرديم.
 قبلاً گفتيم نسبت براي معروض است حال بيان مي كنيم كه اين معروض، همان ماهيت است پس اين نسبت براي اين ماهيت هم هست. اينطور نیست كه بي نياز از بحث شويم بلكه گاهي بي نياز مي شويم. اگر احتياج بود حتما بايد بحث دوم هم مطرح شود تا بيان كند كه اين نسبت براي ماهيت است.
 ( و هذا شي قد بان لك في موضع آخر)
 اين روش بحث چيزي است كه در جاي ديگر شناختي كه بايد اينطوري بحث كني يعني اگر ابتدا ماهيت شي را شناختي و بحث كردي، درباره وجودش بحث مي كني سپس درباره عوارضش بحث مي كني. اما اگر ابتدا از طريق عرض پيش آمدي و معروض را خواستي بحث كني درباره وجود معروض بحث مي كني و سپس حقيقت معروض را بحث مي كني و اگر آن وجودي كه بحث كردي كافي نبود (كه كافي هم نيست) بايد ثابت كني كه اين حقيقت موجود است يعني دوباره بحث از وجود كني، بعد از اينكه ثابت شد اين حقيقت موجود است بايد بحث كني از اينكه آن عرضي كه براي اين معروض ثابت ديدي براي اين ماهيت هم ثابت مي بيني يا نه؟ البته گاهي آن عرض كه براي اين معروض ثابت ديدي براي اين ماهيت هم ثابت است كه نياز به بحث ندارد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo