< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/09/28

بسم الله الرحمن الرحیم

دراين فصل مقولات ده ملاحظه مي شود تا ببينم كه در كدام حركت جاري مي شود ودركدام حركت جاري نمي شود. پس همه اي مقولات را ذكر مي كنيم تا هم مشخص شود كه دركدام مقوله حركت است ودركدام مقوله حركت نست، يعني هم بحث اثباتي داريم وبحث نفي لذا است كه ابن سينا درعنوان مي گويد : « في بيان ... وحدها لاغيرها » يعني مقولات كه فقط درآنها حركت واقع مي شود ودر غير آنها حركت واقع نمي شود. انيكه مي گوييم « فلان مقوله درش حركت واقع مي شود» يكي ازچهار معاني ذيل ممكن است اراده شود :1. حركت درخود مقوله واقع شود وخود مقوله تبدل پيدا نمايد، هرمقوله اي كه باشد چه جوهر وچه عرض، دراين صورت مقولات عرضي حالت جوهري پيدا مي كند؛ چرا كه به آنها مستقل نگاه مي شود، واگر دقت نماييم مي بينيم كه اين حركت نيست كون وفساد است؛ مثلاً جوهر را اگر ملاحظه كنيم حركت درجوهر بمعناي تبدل آن اين گونه است كه جوهر برود وجوهر ديگر بيايد وهكذا واين كون وفساد است نه حركت؛ چرا كه جوهري از بين رفته وجوهر ديگر بجاي آن آمده است.درمقولات عرضي هم اي اگر حركت دركيف بمعناي تبدل آن به اين صورت است كه كيفي برود وكيف ديگر جاي آن بيايد، اين هم حركت نيست كيفي از بين رفته وكيف ديگر بجايش آمده است. و همين طور درآين ووضع و... ( بله مي شود جوهر دركيف خود حركت نمايد كه اين معناي چهارم است )2. حركت را ابتدا درمقوله جاري نماييم بعد توسط آن درموضوع كه جوهر است؛ مثلاً حركت روي كيف يعني رنگ وارد شود وبعد توسط آن بر سيب، برخلاف معناي چهارم كه حركت ابتدا برجوهر وارد مي شود؛ مثلاً حركت برسيب وارد مي شود دررنگش يعني سيب متحرك است دررنگش.درمعناي اوّل معروض را لحاظ نكرديم فقط مقوله را لحاظ نموديم، درمعناي دوّم هم مقوله لحاظ مي شود وهم معروض، حركت روي مقوله مي رود و توسط آن بر معروض وارد مي گردد. اين هم حركت نيست مثلاً يك رنگ رفته رنگ ديگر بجايش آمده، بله دروجود سيب حركت است، سيب قوه اي رنگش به فعليت تبديل مي شود، امّا براي مقوله حركت نيست، خروج از قوه به فعليت نيست، مثلاً رنگ قبلي قوه اي رنگ بعدي را ندارد تا با حركت آنرا به فعليت تبديل نمايد، بلكه رنگ قبلي از بين مي رود ورنگ بعدي بجايش مي آيد.صدرا : وقت كه معناي اوّل باطل شود معناي دوّم هم باطل مي شود؛ چرا كه درمعناي اوّل مقوله متحرك است، درمعناي دوّم هم مقوله متحرك است وهم موضوع، درحاليكه مقوله حركت ندارد، بلكه تبديل مي شود يعني از بين مي رود وديگري بجايش مي آيد.درمعناي دوّم حركت ابتدا بر مقوله وارد مي شود وبعد بر موضوع لذا مقوله را واسط قرار مي دهيم، مثل اينكه وقت دست روي سنگ پابكشيم زبري احساس مي كنيم ووقت روي شيشه دست مي كشيم مي بينيم كه املس وهموار است، روشن است كه سطح املس است وتوسط سطح جسم املس مي شود، همين گونه است در بحث ما حركت ابتدا بر مقوله وارد مي شود وبعد توسط آن برموضوع ( توجه داريم كه اين مثال براي وساطت درست مي باشد، ولي درحركت چنين وساطت را نداريم. )3. وقت گفته مي شود انسان درحيوان است معنايش اين است كه انسان درحيوان مندرج است، گويا اين كه حيوان معناي وسيع دارد كه در گوشه اي آن انسان قرار دارد ودرگوشه اي ديگرش فرس و...، اصطلاحاً گفته مي شود كه انواع مندرج است درحيوان وحيوان جنس است براي انواع. وقت مي گوييم حركت درمقوله است، ممكن است فهميده شود كه حركت مندرج درمقوله است، حركت نوع مقوله است ومقوله جنس براي حركت. اين معنا درفصل قبل ردّ شد آنجاي كه تشكيك بمعناي دوّم را وتشكيك بمعناي اوّل را باطل نموديم. 4. حركت درمقوله است، به اين معنا كه جوهر مثلاً دركيفش حركت مي كند، جرهر دركمش حركت مي كند، اين معنا براي حركت درمقوله صحيح مي باشد؛ چرا كه درحركت يك چيزي ثابت مي خواهيم كه از قوه به فعليت برسد، اگر چيز ثابت نداشته باشيم حركت نداريم؛ چون كه حركت كمال است ومتحرك كامل وچيزي كه زايل مي شود كامل نيست. پس معناي چهارم حركت درمقوله اين است كه چيزي درمقوله اش حركت مي كند وكامل مي شود؛ مثلاً شي كه سيب باشد از سبزي به سوي زردي به تدريج حركت مي كند، كم كم اصناف سبزي را مي پيمايد تا اينكه برسد به زردي كه نوع ديگري از رنگ است. پس سيب درحركت از سبزي به زردي اصناف وانواع از رنگ به تدريج عوض مي شو. توجه داريم كه دراين معنا براي حركت يك امر ثابت كه داريم كه درمقوله حركت مي كند. پس بايد درحركت چيزي ثابت داشته اشيم تا درچيز ديگر حركت نمايد، صدرا هم اين قانون را قبول دارد لذا درحركت جوهري مي گويد هيولي درصورت حركت مي كند.

متن : فصل‌ فى بيان المقولات التي تقع الحركة فيها وحدها (قيد مقولات يعني مقولات كه فقط درآنها حركت است درغير آنها حركت نيست ) لا غيرها إنا لن ضع أصلا ( قانوناً )، و إن كان (اصل ) ربما اشتمل على تكرار بعض ما قيل، فنقول إن قولنا إن مقولة كذا فيها حركة قد يمكن ( گاهي ممكن است چهار معنا فهميده شود، گاهي دومعنا ولي حد اكثر چهار معنا فهميده مي شود ) أن يفهم منه أربعة معان: أحدها أن المقولة موضوع ( يعني متحرك، خبر ان ) حقيقى لها ( حركت ) قائم بذاته‌ ( خبربعد از خبر/ عطف برموضوع ... باحذف عاطف يعني مقوله دوتا وصف دارد يكي موضوع حقيقي بودن براي حركت وديگري قائم بذاته بودن كه به مقوله حالت جوهري بدهيم )، و الثاني أن المقولة و إن لم تكن الموضوع الجوهرى لها ( چنانچه درمعناي اوّل موضوع جوهري بود ) فبتوسطها ( يعني لكن بواسطه اي مقوله، چرا كه فا بعد از ان وصليه بمعناي لكن است ) تحصل ( حركت ) للجوهر، إذ ( دليل توسط ) هى ( حركت ) موجودة فيها ( مقوله ) أولا ( اشتباه درهمين ست؛ چرا كه حركت اولاً درجوهر است يعني جوهر حركت مي كند دركيفش مثلا )، كما أن الملاسة إنما هى للجوهر بتوسط السطح ( اين مثال براي وساطت است كه حرف درستي است ولي درممثل چنين وساطتي نداريم )، و الثالث أن المقولة جنس لها ( حركت ) و هى (حركت ) نوع لها ( مقوله )، و الرابع أن الجوهر يتحرك من نوع لتلك المقولة إلى نوع آخر و من صنف إلى صنف. و المعنى الذي نذهب إليه ( معناي كه از حركت درمقوله مي فهميم ) هو هذا الأخير،

 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo