< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/08/15

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 89 سطر 10 قوله (لکن بالحری)
 موضوع: جواب از اشکال بر محرک بودن جسم لذاته، و اشکال بر جواب
 دلیلی را بر اینکه متحرک لذاته نداریم اقامه کردیم آن دلیل بیان می کرد که ما حق نداریم جزءِ متحرک بالذات را ساکن فرض کنیم زیرا فرض سکون این جزء مستلزم این است که کل هم ساکن شود در حالی که کل، متحرک بذاته دیده می شود و سکونش ممکن نیست. بنابراین از فرض سکون جزء که امری ممکن است سکون کل که امر غیر ممکن است لازم می آید. امر ممکن، مستلزم محال می شود کشف می گردد که آن ممکن، جایز نیست و اگر این ممکن جایز نیست کشف می کنیم حرکت بالذات جایز نیست.
 معترضی بر این استدلال اعتراض کرد و گفت که جزء نمی تواند ساکن باشد چون جزءِ متحرک بالذات است ما جواب می دهیم که می تواند ساکن باشد. جزء را اگر بما هو جسم لحاظ کنی سکونش ایراد ندارد. یعنی جسم متحرک لذاته نیست چون ذاتش با سکون جمع می شود اگر حرکت برای آن لازم شده به خاطر عامل بیرونی یعنی محرک است که جدای از جسم است.
 با این جواب، اشکال مستشکل باطل شد زیرا اشکال متشکل مبتنی بر این بود که حرکت جزء، واجب است چون جزءِ متحرک بالذات قرار داده شده و سکونش ممتنع است و این ممتنع، مستلزم ممتنع دیگر است یعنی قبول کرد حرکت جزء واجب است ما به او گفتیم اگر جزء را همان طور که جزء جسم است لحاظ کنی سکونش محال نیست اما اگر جزءِ متحرک بالذات لحاظش کنی سکونش محال است پس استحاله سکون و وجوب حرکت، برای جسمیت نیست برای حرکت بالذاتی است که برای آن است پس جواب مستشکل را با توجه به فرضی که کرده بود (که این جزء، جزء متحرک بالذات باشد) دادیم.
 اما بحث امروز این است که ما فکر می کنیم این جوابی که از مستشکل دادیم را مستدل گفته. سپس به او (مستدل) می گوییم که اگر تو این جواب را قبول داری چرا استدلالت را به آن صورتی که خواندیم مطرح کردی، می توانستی از ابتدا اینطور بگویی و کاری به جزء نداشته باشی و نگویی که جزء را ساکن فرض می کنیم و لازمه چه چیزی است. بلکه از ابتدا اینگونه بگو که کل را ملاظحه می کنیم، یکبار بما هو جسم ملاحظه می کنیم و یکبار بما هو متحرک لذاته لحاظ می کنیم نگاه می کنیم و می بینیم که این کل بما هو جسم می تواند ساکن باشد حال می گوییم که اگر حرکت می کند به لحاظ جسمیتش نیست بلکه به خاطر امر دیگری است که محرکیت است همین جوابی که الان تو از مستشکل دادی، همین جواب را که درباره جزء پیاده شده بود درباره کل پیاده می کنیم و دلیل مستقل قرار می دهیم. و این طور می گوییم که کل، جسمی بود و فرض کردیم که متحرک لذاته باشد. ما می گوییم این جسم را بما هو جسم ملاحظه کن نه بما هو متحرک لذاته. حال که بما هو جسم ملاحظه کنی می بینی که قابل سکون است. پس ذاتش که جسمیت است اقتضای حرکت نمی کند والا نمی توانستی آن را ساکن فرض کنی. نمی توانستی با لحاظ جسمیتش، ساکن فرضش کنی. اگر جسمیتش و ذاتش اقتضای حرکت می کرد نمی توانستی ساکن فرضش کنی در حالی که ساکن فرضش می کنی پس معلوم می شود که جسمیت، اقتضای حرکت نمی کند یعنی متحرک لذاته نداریم بلکه یک عامل بیرونی باید اقتضای حرکت کند و آن عامل، جلوی سکون را بگیرد. یعنی همین حرفی که شما در جواب از این اشکال دادید و درباره جزء پیاده کردید ما درباره کل پیاده می کنیم و اصل استدلال قرار می دهیم. شما اگر این جواب را می دانستید چرا این جواب را درباره کل، اجرا نکردید.
 پس اشکال دوم بر مستدل می شود که چرا استدلالی کردی که مبتلی به این اشکال باشد استدلال را عوض می کرد. (یا بگو اشکال می شود بر جوابی که از مستشکل دادیم).
 توضیح عبارت
 (لکن بالحری ان یقول لنا قائل)
 سزاواز است قائلی به ما (که دفاع از استدلال می کنیم تا مثل مستدل شویم) اینگونه بگوید
 (فما اضطرکم الی ان اشتغلتم بالجزء و ان کان ما خذ الاحتجاج هو هذا)
 واو در (و ان کان) زیادی است و باید حذف شود.
 چه چیزی شمای مستدل را مضطر کرد که مشغول به جزء شوید و در استدلال از جزء وارد شوید. اگر ماخذ استدلال شما این است که در جواب گفتید چرا در استدلال از این ماخذ استفاده نکردید.
 (و لم تنصّوا فی اول الامر علی الکل)
 چرا در ابتدا (وقتی که استدلال می کردید) تصریح بر کل نکردید.
 (انه اذا توهم ساکنا من حیث هو جسم لم یستحل)
 ضمیر در «انه» به «کل» بر می گردد.
 به این صورت که این را دلیل قرار دهید که این کل را اگر به لحاظ جسمیت، ساکن فرض کنی محال نیست پس جسمیت، اقتضا حرکت ندارد والا نمی توانستی جسم بما هو جسم را ساکن فرض کنی.
 (فقد عرض له معنی ازید من الجسمیه)
 پس نتیجه بگیری که برای جسم، معنایی اضافه بر جسمیت عارض شده که به خاطر آن معنای عارض، جسم، تحرکِ بالذات نداشت پس معنایی عارض شده که جسم را متحرک قرار داده لذا متحرک، از بیرون عارض می شود نه اینکه خود جسم حرکت کند.
 (به صارمتحرک الذات واجب الحرکه مستحیل فرض السکون)
 «به» یعنی به خاطر آن معنی، متحرک بالذات و واجب الحرکه و مستحیل فرض السکون می گردد.
 (و ان کان ذلک الاحتجاج یکفیکم فهذا الکفی)
 اگر آن احتجاجی که از طریق جزء پیش آمد کافی است پس این استدلالی که ما ارائه می دهیم ناظر به خود کل می باشد اکفی است.
 صفحه 89 سطر 13 قوله (وان کان الغرض)
 کسی به مصنف اشکال می کند که این کلام تو اشکال نیست که بگویی چرا آن دلیل را نیاورده و این دلیل را آوردi. زیرا آن به ذهنش نرسیده و نیاورده ولی این به ذهنش رسیده و این را آورده چند دلیل در هر مساله وجود داد یک دلیل به ذهن او می رسد و آن را اقامه می کند دلیل دیگر به ذهنش نمی رسد. نمی توان اشکال کنی که چرا این دلیل را نیاوردی؟ چون جواب می دهد که به ذهن من نرسید اگر به ذهن من می رسید آن را می آوردم.
 مصنف متوجه مساله است لذا جواب می دهد که اگر آن دلیلی که او گفت را مطرح کنید اشکالی که مستشکل کرد وارد است اما اگر قطع نظر از این بیان کنید (با این بیان که کردیم جواب اشکال داده شد) که جسم را بما هو جسم ملاحظه کن. جزء را بما هو جزء لحاظ کن که جواب داده شد. اما اگر مستدل نظرش به این بیان (اشکال) نبوده اشکال مستشکل، جواب داده نمی شود چون اشکال مستشکل از همین طریق جواب داده شد لذا مستدل باید یکی از دو امر را بپذیرد یا اینکه: این اشکال را بپذیرد که چرا بیانت را عوض نکردی و این بیانی را که گفتیم به جای بیان خودت نگذاشتی. یا باید بپذیرد که به فکرم نرسید تا آن را بگویم. می گوییم اگر به فکرت نرسید پس جواب از اشکال مستشکل را هم نمی توانی بدهی چون جواب از اشکال مستشکل همین بود که بیان کردیم.
 خلاصه این شد که ابتدا استدلال مصنف بیان شد. سپس اشکال مستشکل وارد شد و بعدا جواب داده شد. در ادامه گفت که اگر این جواب را بلد هستی چرا این جواب را دلیل مستقل قرار ندادی. مستدل گفت زیرا به ذهنم نرسید. ما می گوییم اگر به ذهنت نمی رسید پس جواب از اشکال مستشکل هم نباید به ذهنت برسد. لذا اشکال مستشکل بر تو وارد است. پس یا باید دلیل را عوض کنی به صورتی که ما آوردیم بیاوری یا اگر عوض نمی کنی باید اشکال مستشکل را بپذیری. پس در هر صورت مبتلا به اشکال هستی.
 در پایان مصنف گوید من جوابی بر این اشکال نیافتم و استدلال مستدل باطل است.
 توضیح عبارت
 (و ان کان الغرض فی هذا الاحتجاج غیر هذا الغرض)
 اگر غرض مستدل در آن استدلالی که گفت (استدلالی که از طریق جزء پیش رفت نه استدلالی که ما گفتیم) غیر از این غرض باشد که ما گفتیم یعنی به استدلالی که ما در جواب گفتیم نباشد و استدلال دیگری مرادش باشد.
 (و کان لم یذهب الیه القائل الاول و لا اراده بوجه)
 ضمیر «الیه» به هذا الغرض بر می گردد.
 مراد از («القائل الاول») مستدل است چون وقتی استدلال را شروع کرد و گفت «و قد قیل فی اثبات ان لکل متحرک محرکا قول جدلی» (صفحه 88 سطر 3). سپس که اشکال کرد گفت «ان قال قائل» صفحه 88 سطر 12 که هر دو را با لفظ (قول) شروع کرد. مستدل، همان قائل اول است ومستشکل، قائل دوم است. لذا مراد از قائل اول، مستدل است.
 ترجمه: به این غرضی که گفتیم، قائل اول (مستدل) اصلا توجه نکرده و این وجهی که گفتیم را به هیچ وجه لحاظ نکرده است.
 (و انما هو تحسین منکم لکلامه)
 این وجهی که شما الان گفتید و یک وجه مستقل قرارش دادید و در جواب مستشکل آوردید به خاطر این بود که شما خواستید کلام مستدل را درست کنید والا خود مستدل توجه به این نداشته است.
 (و هو نفسه لم یذهب الی امکان هذا الغرض فیه من حیث هو جسم)
 ضمیر «هو» قائل اول بر می گردد.
 نسخه صحیح: «هذا الفرض» است نه «هذا الغرض». ضمیر در «فیه» به متحرک بالذات بر می گردد.
 خود قائل اول به سمت این فرض جسم بما هو جسم (نه فرض جسم بما هو متحرک لذاته که مستدل مطرح کرد) نرفته است.
 (و لا اعتبر الامکان)
 نظر به امکان این فرض نداشت.
 (بل قال ان کل ما توهم غیره ساکنا یوجب کونه ساکنا فلیس متحرکا لذاته)
 «توهم غیره ساکنا یوجب کونه ساکنا» این جمله، صله برای «ما» است.
 «توهم غیره ساکنا» مبتدی است و «یوجب کونه ساکنا» خبر است. «غیره» مفعول اول برای «توهم» است و «ساکنا» مفعول دوم است. «فلیس متحرکا لذاته» خبر برای «انّ» است.
 ترجمه: هر چیزی که توهم ساکن فرض کردن غیرش، موجب سکون خودش شود یعنی جسمی که ساکن فرض کردی جزءش، موجب سکون خود این جسم شود متحرک لذاته نیست.
 (فلیس هذا مسلما)
 این عبارت جواب برای «ان کان الغرض» در صفحه 89 سطر 13 است.
 مستدل آن را نگفته بلکه «ان کل ما توهم غیره...» را گفته پس این حرف خودش، مسلم نیست چون اشکال مستشکل بر او وارد می شود.
 ترجمه این (اینکه مستدل می گوید که کل ما توهم غیره ساکنا ... لذاته است) مسلم نیست.
 (بل الامر علی ما اوضحناه فی التقریر الاول للشک)
 بلکه آن امر طوری است که در تقریر اول که برای شک گفتیم می باشد یعنی «ان قائل قائل» است (پس لکن بالحری صفحه 89 سطر 10، تقریر دوم و اشکال دوم بر مستدل است و تقریر اول همان «ان قال قائل» صفحه 88 سطر 12 است حال اگر مستدل همان حرفی را بزند که ظاهر کلامش اقتضا دارد در این صورت اشکالی که در تقریر اول بوده وارد می شود)
  ترجمه: بلکه وضع همان است که ما در تبیین اول که برای اشکال داشتیم بیان کردیم.
 (فانه یجوز ان یکون الشی کل متحرکا لذاته)
 ضمیر «فانه» به اشکال مستشکل بر می گردد. «یجوز» به معنای یمکن است و مراد از «الشی» کل است.
 این عبارت، تکرار «ان قال قائل» است. در عبارتِ «بل قال ان کل ما توهم غیره» استدلال مستدل را تکرار کرد حال در اینجا، اشکال مستشکل را تکرار می کند. اشکال این بود که جایز است جسم را متحرک لذاته قرار بدهی و سپس ادعا کنی که محال است جزئش ساکن شود و نتیجه بگیری که محال است خودش ساکن شود. محال، لازمه محال دیگر قرار گیرد یا محال، مستلزم محال دیگر شود. سکون الکل، محال است لازم هم سکون الجزء است. سکون الجزء مستلزم سکون الکل است اما اینکه سکون جزء محال است و مستلزم محال است حکم کل را از بین نمی برد که حرکت بالذات است. پس گرچه محالی، مستلزم محال دیگر شده (سکون جزء مستلزم سکون کل شده) ولی حکم کل (حرکت بالذات) با این استلزام از بین نمی رود. بله اگر امر ممکنی مستلزم محال می شد حرکت کل را از بین می برد ولی چون محال، مستلزم محال شده سکون کل به حالتِ محالِ خودش باقی است.
 (ثم یتوهم محال فیعرض من توهمه ان یصیر هو غیر متحرک لذاته)
 مراد از «محال» سکون جزء است.
  ترجمه: پس عارض شود از توهم این محال (سکون جزء) آن شی که متحرک بالذات فرض شده غیر متحرک لذاته شود یعنی ساکن شود.
 (و لا یلزم ذلک المحال ان یتغیر حکمه بمحال یلزمه ذلک المحال)
 لازم نمی باشد آن محال را (سکون کل یا به عبارت رساتر، سکونِ متحرک لذاته) که حکمش تغییر کند. یعنی لازم نمی باشد این محال را (سکون کل) که حکمش (که حرکت بالذات است) تغییر کند به خاطر محال (سکون جزء)
 (بل یجوز ان لا یکون المتحرک لذاته بحیث اذا توهم جزءه ساکنا سکن)
 «ساکن» مربوط به لا یکون است.
 «یجوز» یعنی «یمکن» (به معنای امکان عام است که با «یجب» هم جمع می شود چون امتناع را نفی می کند زیرا در عبارت قبل «یمتنع» بود.
 ترجمه: بلکه جایز است که متحرک بالذات طوری باشد که اگر جزئش را ساکن فرض کردی، آن متحرک بذاته ساکن نشود چون سکون جزئش محال است پس سکون کل، محال می شود پس متحرک بذاته ساکن نمی شود.
 (لکنه یجب حینئذ عدمه)
 در این هنگام که جزء ساکن فرض نشود و حرکت بالذات از کل گرفته نشود واجب است عدم آن.
  در ضمیر «عدمه» دو احتمال است:
 1ـ عدم سکون جزء: یعنی در این هنگام که کل، ساکن نشد واجب است عدم سکون جزء یعنی وقتی کل، ساکن نشد باید جزء هم ساکن نشود.
 2ـ عدم متحرک لذاته: یعنی اگر جزء را ساکن فرض کردی، کل باید ساکن شود و اگر ساکن شود باید ذاتش را از دست بدهد چون وقتی این ذات است حرکت را اقتضا می کند. اگر توانستی از طریق جزء، کل را ساکن کنی و حرکت را از آن بگیری معلوم می شود که ذاتش را از او گرفتی چون این ذات اقتضا حرکت می کند اگر سکون را عارض بر آن کنی یعنی ذاتش را گرفتی پس واجب است عدم آن متحرک لذاته. کلمه «حیئنذ» را هم دو گونه معنی کردیم.
 (فان قیل: ان هذا محال)
 «هذا» یعنی سکون جزء معدوم شود یا متحرک بالذات معدوم شود.
 (قیل نعم و قد لزم محال محالا فرض قبله)
 گفته شده که همین طور است ولی محالی که سکون الکل است لازم می باشد محال دیگر را که سکون الجزء است که آن محال دیگر، قبل از محال اول فرض شده یعنی سکون جزء قبل از سکون کل فرض شد و آن سکون جزء که قبل فرض شد محال بود حال، محال دیگری لازم آمد که سکون کل است. (یا سکون الکل یا عدم الکل است که محال است).

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo