< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/08/10

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 89 سطر 2
 موضوع:بیان دو مطلب پیرامون استدلال سوم بر اثبات نیاز حرکت به محرک 1_مراد از جزء، جزءِ مقداری است. 2_مراد از حرکتِ کل و حرکتِ جزء، یک نوع حرکت است.
 توضیح عبارت مربوط به جلسه قبل
 (و کذلک فعسی ان المتحرک بذاته و ان امکن توهم سکون جزئه من حیث هو جسم)
 مثال دوم است که چه بسا متحرکِ بذاته ولو توهم سکون جزئش ممکن است (جزئش را می توان توهم رد که ساکن است اما به چه حیث؟) از این جهت که آن، جزء جسم است. یعنی از این جهت که متحرک بالذات، جسم است لحاظ کنیم. (یعنی متحرک بالذات بودنش را لحاظ نمی کنیم).
 «من حیث هو جسم» ضمیر به جزء و می توان به متحرک بالذات هم برگرداند.
 (فلیس یمکن من حیث هو جزء المتحرک لذاته و علی طبیعته)
  ضمیر «هو» به جزء برمی گردد و ضمیر در «طبیعته» به متحرک بالذات برمی گردد.
 فاء بعد از ان وصلیه آمده، که به معنای لکن است. یعنی اگر چه ممکن است این توهم شود اما توهم سکون جزء از حیث اینکه جزء متحرک لذاته است و بر طبیعت متحرک بالذات قرار گرفته (یعنی همان حرکتی که برای کل است برای جزء که لحاظ کنی نمی توانی جزء را ساکن فرض کنی).
 (و ان کان یمکن ذلک له من حیث هو طبیعه جنسه)
 «ذلک» یعنی توهم السکون. ضمیر «له» به جز برمی گردد.
 مطلب را به عبارت دیگر بیان می کند. می توان جزء را به لحاظ اینکه طبیعت عامه (طبیعت جسمیه) دارد ساکن فرض کنی اما به لحاظ اینکه طبیعت خاصه دارد نمی توانی ساکن فرض کنی.
 مراد از «طبیعه جنسه» یعنی طبیعت عامه که طبیعت جسمی است لذا می توان ساکن فرض کرد.
 (فلیس یمکن ذلک له من حیث طبیعه الخاصه بل یستحیل فرضه)
 فا در فلیس به معنانی لکن است. «ذلک» یعنی توهم سکون.
 «من حیث» یعنی از جهت طبیعت خاصه اش که متحرک بالذات بودن است نمی توان، ساکن فرض کرد. ضمیر «له» به جز برمی گردد وضمیر «فرضه» به سکون جزء برمی گردد.
 (کما ان الانسان من حیث هو حیوان لا یمتنع ان یکون طائر و یمتنع من حیث هو انسان)
 تشبیه می کند که انسان را می دانیم حیوان است و طائر هم نیست. اگر گفتیم الانسان لیس بطائر که قضیه صحیح است. اما اگر انسان، حیوان مطلق باشد نه حیوان خاص، جایز است که طائر باشد.
 (فاذا کان ممتنعا فقد لزم فرض المحال من فرض المحال)
 این عبارت مربوط به هر سه مثال است:
 1ـ ممتنع، طائر بودن انسان است که از فرض محال یعنی حیوان مطلق بودن انسان لازم می آید.
 2ـ اگر حرکت جزء ممتنع باشد لزم فرض المحال (حرکت کل) از فرض محال، (حرکت جزء).
 3ـ اگر کثری بودن عشره از 10 ممتنع باشد لازم می آید فرض محال (اکثر بودن عشره).
 بیان دو مطلب پیرامون استدلال:
 در انتهای استدلال، دو مطلب را باید تذکر می دادیم و آن دو مطلب این است.
 مطلب اول: مراد از جزء در این استدلال، جزء مقداری است نه بقیه اجزاء.
 مثلاً جسم، تجزیه به ماده و صورت می شود و ماده و صورت هم جزءند و تجزیه به اجزاء مقداری می شود مثلاً یک جسم را به 10 قسمتِ 1 سانتیمتر می کنیم. چه تقسیم مقداری چه تقسیم معنوی برای جسم، جزء درست می کند ولی مراد ما از جزء در اینجا، جزء مقداری است. نمی گوییم اگر ماده و صورت را ساکن فرض کردی باید جسم ساکن باشد بلکه می گوییم اگر اجزاء مقداری جسم را ساکن فرض کنی، کلِ آن هم ساکن می شود.
 جزء مقداری، ماهیتش با کل یکی است ولی اجزاء دیگر، ماهیتش با کل یکی نیست اگر دست خودمان را تقسیم کنیم، تقسیم مقداری است اما اگر پوست و گوشت و استخوان را جدا کردیم این، مراد نیست چون اجزاءِ مقداری نیست.
 مطلب دوم: منظور ما از حرکتِ جزء و حرکتِ کل، یک نوع حرکت است یعنی اگر گفتیم که جزء، حرکت دورانی می کند باید ببینیم کل، حرکت دورانی می کند یا نه؟ یا اگر حرکتِ جزء حرکت إینی است حرکت کل را هم باید ملاحظه کرد که إینی است یا نه؟
 بنابر قانونی که می گوید: مغایر اگر حرکت کند، مغایرِ دیگری می تواند ساکن باشد. اگر جزء، حرکتی داشت لازم نیست کل، آن حرکت را داشته باشد و بنابر این که درباره جسم می گوییم: اگر جزئش ساکن شد کلِ آن باید ساکن شود باید گفت که اگر حرکتی برای جزء بود کل هم همان حرکت را دارد و اگر سکون برای جزء بود کل هم همان سکون را دارد. مثلاً اگر در فلک می بینیم جزء، حرکت دورانی به تبع کل می کند و حرکت إینی ندارد، این، مورد بحث ما نیست. ما می گوییم اگر جزء ساکن شد (یعنی حرکت دورانی نکرد) کل هم باید ساکن باشد یعنی حرکت دورانی را ندارد حال حرکتهای دیگر را داشته باشد یا نداشته باشد کاری نداریم. بلکه باید حرکتها را یکنواخت در نظر گرفت. مثلاً اگر حرکت کل، وضعی است باید کل را ملاحظه کرد که حرکت وضعی دارد یا نه؟ و سکون به معنای ترکِ حرکت وضعی است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo