< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

91/08/09

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 88 سطر 12 قوله (فان قال قائل)
 موضوع: اشکال بر دلیل سوم بر اثبات نیاز حرکت به محرک
 بعضی برای اثبات اینکه هیچ شی، نمی تواند متحرک بذاته (لذاته) باشد دلیلی آورده بودند که ذکر شد مصنف بر این دلیل چندین اشکال دارد. بعضی را جواب می دهد و بعضی را می گوید که من نمی توانم جواب دهم شاید شخص دیگری بتواند جواب دهد. اشکال اول با تعبیر (فان قال قائل) بیان می شود.
 در دلیل گفته شد که کل و جزء مغایرند و هر گاه مغایر شِیء را که متحرک است ساکن ببینیم لازم نمی آید خودِ شیءِ متحرک هم ساکن شود پس اگر جزء را که مغایر کل است ساکن دیدیم لازم نمی آید کل هم که متحرک است ساکن باشد در حالی که در ما نحن فیه اینگونه نیست که هر جزء را که مغایر کل است ساکن دیدیم کل هم ساکن شود زیرا سکون کل، مرکب از سکونات اجزاء است وقتی اجزاء را ساکن دیدیم همه آنها که کل است ساکن می شود و اگر یک جزء را ساکن دیدیم نمی توان گفت که کل ساکن است. حال می گوییم سکونِ کل با توجه به این که متحرک لذاته است محال است پس امر ممکنی که سکون اجزاء است مستلزم امر محالی می شود که سکون کل است. (تمام اشکال با این بیان روشن می شود) در حالیکه در اجسام می توان یک جزء را ساکن فرض کرد ولی لازم نمی آید که کل ساکن باشد. و می توان همه اجزاء را ساکن فرض کرد لازم می آید که کل، ساکن شود چون سکونِ کل، مجموع سکنات اجزاء است و اگر همه اجزاء را ساکن فرض کردی کل را هم باید ساکن فرض کرد. در حالی که کل، متحرک بالذات است پس از یک فرضِ ممکن، امرِ محال لازم آمد در حالیکه باید از فرضِ ممکن، امر ممکن لازم آید چون اگر ممکن است باید لازمِ آن هم ممکن باشد چون لازم، چیزی است که از ملزوم جدا نمی شود. در اینجا ملزوم (سکون اجزاء) ممکن است و لازم (سکون کل) محال است چون کل، متحرک بالذات است و سکونش محال است.
 حال باید یکی از این دو کار را انجام دهیم.
  راه اول: باید سکون کل را لازم سکون جزء نگیریم که بگوییم سکون کل محال است و لازمِ این امر جایز نیست. یعنی این دو مطلب از یکدیگر جدا هستند و یکی لازم دیگری نیست تا گفته شود اگر ملزوم ممکن است لازم هم ممکن است اما این کار و راه اول را نمی توان انجام داد چون سکون کل، لازم سکون اجزاء است.
 راه دوم: حرکت بالذات جسم را منکر شویم لذا اگر اجزائش را ساکن فرض کنی خودش را هم می توان ساکن فرض کرد چون متحرکِ بالذات فرض نکردی. و همین راه دوم صحیح است که متحرک بالذات نداریم پس حرکتش، بالعرض است.
 [جزء مغایر با کل است لذا کل می تواند حکمی داشته باشد که جزء نداشته باشد مثلا دست شما (جزء) حرکت نمی کند و به بدن شما چسبیده است ولی بدن شما (کل) حرکت میکند. اما بحث ما در جایی است که تمام اجزاء را ساکن فرض کنی و خواستی کل را متحرک ببینی، این نمی شود که کل هم متحرک باشد.]
 [نگویید مجموع اجزاء ساکن است پس کل هم ساکن شود تا اشکال شود که مجموع اجزاء با کل، یکی هستند و مغایر نیستند لذا گفتیم از ابتدا تک تک اجزاء را ساکن قرار می دهیم یعنی این جزء مغایر کل است می تواند ساکن باشد. آن جزء مغایر کل است می تواند ساکن باشد و هکذا همه اجزاء ساکن باشد پس کل هم باید ساکن باشد در حلی که متحرکِ بالذات فرض شده است اینکه از ابتدا فرض کنی همه اجزاء ساکن باشد، گفته نمی شود این فرض مغایر با سکون کل است بلکه تک تک اجزاء را حساب کن که در پایان همه اجزاء ساکن می شود].
 در چنین حالتی، لازمه یک امر جایز، امر محال می شود. یعنی امری ممکن (سکون تک تک اجزاء) است. لازمه این امر ممکن این است که کلّ، که متحرک بالذات است ساکن شود و این (ساکن شدن متحرک بالذات) محال است. اگر امری ممکن است لازمِ آن هم باید ممکن باشد پس باید برای کل، حرکت بالذات قائل نشویم.
 تا اینجا مقدمه بود حال وارد بحث امروز می شویم که اشکال بر استدلال است.
 دلیل این بود: نمی شود ملزوم، امر جایز باشد و لازم، محال باشد. و در صورتی که جسم، حرکت بالذات کند این «که ملزوم، امر جایز باشد و لازم ، محال باشد» اتفاق نمی افتد
 بیان اشکال: قائل و متشکل می گوید اگر سکون جزء ممکن بود و سکون کل محال بود این امر پیش می آید که لازم، محال باشد و ملزوم، ممکن باشد ولی ما سکون جزء را محال می دانیم آن وقت سکون کل، محال می شود که لازمه یک امر محال، امر محال دیگر می شود و این، اشکال ندارد.
 پس در اینجا سه حالت است:
 1ـ ممکن، لازمِ امرِ ممکنِ دیگر شود، این حالت اشکال ندارد.
 2ـ محال، لازم امر محال دیگر شود، این حالت اشکال ندارد.
 3ـ محال، لازم امر ممکن شود، این حالت اشکال دارد چون لازمه اش، این است که ملزوم (ممکن) می آید و لازم که محال است نمی آید لذا نمی توان گفت ملزوم ممکن باشد و لازم محال باشد. اما می توان گفت لازم، محال و ملزوم هم محال است.
 سکون کل، محال است. سکون جز هم محال است شمای مستدل، سکون جزء را جایز گرفتید ولی ما سکون جزء را محال می گیریم. بله اگر سکون جزء ممکن بود، سکون کل هم لازم می آمد که امر محالی بود ولی اگر سکون جزء محال بود، سکون کل هم محال است و این اشکال ندارد. مثل آیه قرآن که از وجود آلهه متعدده، افساد ارض و سماء بوجود می آید یعنی از امر محال، امر محال دیگر لازم می آید.
 دراینجا قانل و مستشکل باید اثبات کند که چگونه سکون جزء محال است.
 مستشکل تمام حرفش این است که سکون جزء محال است و با این بیانش ثابت می شود که جسم، متحرک بالذات است.
 توضیح اشکال: جزء را دو گونه می توان لحاظ کرد.
 1ـ جزء بما اینکه جسمی از اجسام است.
 این جزء را ساکن و متحرک می توان فرض کرد. چون جسم می تواند ساکن و متحرک باشد.
 2ـ جزء به عنوان اینکه طبیعت آن جزء، همان طبیعت کل است لحاظ شود. این جزء، مثل خود کل است و نمی تواند ساکن باشد چون جزءِ متحرکِ بالذات قرار گرفته، جزءِ جسم است ولی جزءِ متحرک بالذات هم هست. اگر جزء جسم است یعنی طبیعتِ عام که جسم است بر آن بار می شود و این اشکال ندارد که ساکن قرار داده شود اما جزء را اگر به لحاظ اینکه جزءِ یک جسمِ متحرک بالذات است نمی توان ساکن فرض کرد پس اگر طبیعتِ خاصه به این جزء دادی «یعنی جسمِ مقید به حرکت بالذات»، نمی توانی نه جزء را و نه کل را ساکن فرض کنی.
 پس سکون جزء محال است، سکون کل هم محال بود و امر محالی، لازمه یک امر محال شد.
 توضیح عبارت:
 (فان قال قائل)
 از اینجا تا قوله «فنقول» در صفحه 89 سطر 8 بیانِ اشکال است و از صفحه 89 سطر 8 شروع به جواب است.
 (ان قولکم ان المتحرک لذاته لا یسکن اذا فرض غیره ساکناً انما یصح اذا کان فرض سکون ذلک الغیر ممکنا غیر مستحیل)
 (ان المتحرک.... ساکنا) مقول قول است. «انما یصح» خبر انّ است. مراد از «ذلک الغیر» جزء است.
 شما گفتید متحرک لذاته ساکن نمی شود وقتی که غیرش (یعنی جزئش) را ساکن فرض کنی در حالی که ساکن می شود و گفتید محال لازم می آید. ما می گوییم اینکه فرض کنید غیر ساکن است و نتیجه می گیرید که کل، ساکن شده، در صورتی است که بتوان غیر را ساکن فرض کرد ولی ما می گوییم نمی توان ساکن فرض کرد چون جزءِ خودِ متحرک است و این جزء را به عنوان اینکه جزء متحرک است نمی توانی ساکن فرض کنی.
 (فیدل ذلک علی ان سکون ما یلزم ان یسکن معه جائز غیر مستحیل)
 مراد از «ما» در ما یلزم کنایه از کل است که متحرک بالذات فرض شده است.
 ترجمه: اگر سکونِ ذلک الغیر، ممکن باشد، سکون این کلّ که با ذلک الغیر باید ساکن شود ممکن خواهد بود. اگر سکون جزء که ملزوم است جایز باشد، سکون لازمش (یعنی کل) هم جایز خواهد بود و شما از سکون جزء به سکون کل منتقل می شوی و می گویی پس سکون کل جایز است در حالی که سکون کل جایز نیست و از امرِ ممکن، محال لازم آمده است. معلوم می شود که آن امر ممکن، ممکن نبوده و محال است. یا آن امر محال، محال نبوده و ممکن است.
 (و اما اذا کان سکونه مستحیلا فیجوز ان یکون فرضه ساکنا یلزم عنه سکون المتحرک لذاته مع انه محال)
 جایز است که از فرض سکونِ غیر، لازم آید سکونِ متحرکِ لذاته که امر محال است ولی این اشکال ندارد چون امر محال، لازمه امر محال است.
 (کما ان کثیرا من المحالات یلزمها محالات)
 بسیاری از اوقات می گوین این امر محال است چون مستلزم تناقض است که محال است. می گوییم چون لازم، محال است ملزوم هم محال است. دقت شود که یستلزم (لازم دارد) صفتِ ملزوم است و یلزم (لازم می باشد) صفتِ لازم است لذا معنای این دو فعل فرق می کند.
 صفحه 88 سطر 15، قوله (فحق ان سکون)
 مستشکل بیان خود را عوض می کند ولی دنباله حرف قبل است اما در یک وادی دیگر وارد می شود.
  ما دو قضیه داریم که آیا با هم سازگارند یا خیر؟
 قضیه اول: سکونِ جسمی که متحرک بالذات است محال است.
 جسمی که متحرک بالذات است محال است که ساکن بشود یا ساکن باشد، این، یک قضیه حملیه است و قضیه صیحی است.
 قضیه دوم: اگر فرض کردید که جزءِ متحرک بالذات ساکن است این متحرک بالذات، ساکن خواهد شد.
 قضیه اول می گوید: محال است ساکن باشد، قضیه دوم می گوید که ساکن می شود.
 مصنف می فرماید که بین این دو تناقض نیست. قضیه اول، حملیه است و قضیه دوم شرطیه است. یعنی در اولی (قضیه حملیه)، بدون شرط گفتیم که سکون شیئی که متحرک بالذات است محال است و در دومی (قضیه شرطیه)، گفتیم اگر جزئش ساکن باشد خودش هم ساکن می شود یعنی در این فرض، متحرک بالذات، ساکن است. متحرک بالذات اگر اجزائش ساکن باشد خودش هم ساکن است ولی محال است اجزائش ساکن باشد پس سکون خودش هم محال است. این دو قضیه تناقض ندارند زیرا یکی حکم نفس الامری می گوید و دیگری می گوید اگر این محال را جایز بدانی آن محال دیگر را هم باید جایز بدانی.
 توضیح نبودن تناقض به بیان دیگر:
 اگر دو جمله مناقض داشته باشیم باید یکی را باطل کنیم اگر یکی حق باشد دیگری را باطل خواهد کرد اما اگر دو قضیه تناقض نداشتند یکی، دیگری را باطل نمی کند چنانکه در ما نحن فیه است زیرا قضیه اولی (متحرک بالذات، محال است که ساکن بشود) به نظر ما حق است چون مطابق نفس الامر است. اگر قضیه دوم، نقیض قضیه اول باشد و حق هم باشد باید آن را باطل کنیم و ما ثابت می کنیم قضیه دوم (اگر جزء را فرض کردی ساکن است کل هم ساکن می شود) مناقض نیست و حق است.
 حال مثال می زند که قضیه حملی و شرطی تناقض ندارند.
 قضیه حملی: عدد 10 کوچکتر از عدد 100 است. (تعبیر مصنف این است که عدد 10 بزرگتر از عدد 100 نیست).
 قضیه شرطی: اگر 100 را جزء 10 فرض کنی باید عدد 10 بزرگتر از 100 باشد. این قضیه هم صحیح است. پس در قضیه شرطیه، شرط آورد که (مائه را جزء عشره فرض کنی) این شرط، محال است و از این محال، لازم می آید محال دیگر (که عشره بزرگتر از مائه باشد). در قضیه شرطیه (مقدم و تالی) هر دو محال اند. اگر مائه جزء عشره باشد عشره بزرگتر از مائه است اما در صدق قضیه شرطیه، صدق مقدم و تالی لازم نیست بلکه صدق ملازمه لازم است و در این قضیه، صدق ملازمه وجود دارد. در ما نحن فیه هم اینگونه است که دو قضیه درست می کنیم که یکی مطلق و یکی مشروط است و هر دو صادق اند (تناقض بین این دو نیست) در ما نحن فیه می گوییم:
 قضیه اول ـ کل که متحرک بالذات است ساکن نمی شود (یعنی متحرکِ بالذات، ساکن نمی شود و چون بحث در کل است لذا می گوییم کلّ که متحرک بالذات است ساکن نمی شود).
 قضیه دوم ـ اگر جزئش را ساکن فرض کنی خودش ساکن می شود. این قیه هم صحیح است ولی مشروط است. اما ما نمی توانیم جزئش را ساکن فرض کنیم. زیرا محال است که جزء ساکن فرض شود پس محال است که کل هم ساکن باشد.
 شرط قضیه شرطیه، محال است تالی و جزایش هم محال است یعنی اگر جزء متحرک بالذات را ساکن ببینی محال است پس ساکن شدن جزء متحرک بالذات محال است و ساکن شدن کل هم محال است ولی این محال، مستلزم آن محال است. اما چرا سکونِ جزء محال است؟ زیرا جزء را دو گونه می توان ملاحظه کرد.
 1ـ جزء بمااینکه جزء جسم است یعنی طبیعت عامه جسم دارد، این محال نیست که ساکن باشد بلکه می تواند متحرک هم باشد.
 2ـ جزء را به عنوان اینکه جزء یک شی متحرک بالذات است ملاحظه می کنیم. در این حالت نمی تواند ساکن فرض شود پس اینکه سکون جزء محال است چون جزء را بما هو جزء لحاظ نمی کنیم بلکه بما هو جزءِ متحرکِ بالذات لحاظ می کنیم و جزء متحرک بالذات، با قید اینکه تحرک بالذات دارد محال است که متحرک نباشد.
 توضیح عبارت
 (فحق ان سکون المتحرک لذاته محال)
 (لذاته) مربوط به متحرک است نه محال. یعنی نگو لذاته محال است بلکه بگو متحرکِ لذاته محال است.
 ترجمه: حق است این مطلب که سکونِ جسمی که متحرک لذاته است محال باشد.
 (لکنه اذا فرض محال آخر جاز ان یلزمه سکون المحال)
 سکونه: فاعل است و ضمیر آن به متحرک لذاته برمی گردد.
 یلزمه: ضمیر آن به محال آخر برمی گردد.
 المحال: صحت سکون است.
 لکن شان این است که اذا فرض محال آخر (که سکون جزء است) (محال اول، سکون کل بود محال آخر، سکون جز است) جایز است که لازم باشد این محال دیگر را (لازمه سکون جز باشد) سکون کلّ که آن سکون کل، محال است. که در این صورت از فرض محالی، محال دیگر لازم آمد.
 (فانه انما یستحیل سکونه فی الوجود)
 سکونه: ضمیر به متحرک بالذات بر می گردد.
 فاء: تعلیل برای فحق ان سکون المتحرک .... است.
 مراد از وجود یعنی خارج و نفس الامر. (یعنی در خارج و نفس الامر، سکونِ متحرکِ لذاته محال است).
 (و اما لزوم القول بسکونه عند فرض محال لا یمکن)
 لزوم القول: مبتدی.
 بسکونه: ضمیر آن به متحرک بالذات (که کلّ است) برمی گردد.
  جواب «اما»، قوله «فامر غیر مناقض» است.
 مراد از لزوم القول، قضیه شرطیه است که امری است مناقض با قضیه حملیه (حق ان سکون المتحرک) نیست. قوله (عند فرض محال) شرط است یعنی عند فرض سکون جزء که امری محال و لایمکن است.
 این عبارتِ (اما لزوم القول) تکرار عبارت (لکنه اذا فرض محال آخر) است.
 (لا یمکن) جواب برای (اما لزوم) نیست بلکه تفسیر و تاکیدِ محال است.
 (بل عند فرض ما یسقط عنه کونه متحرکا لذاته)
 ضمیر در «عنه» و «کونه» به متحرک لذاته بر می گردد.
 بل، برای ترقی است یعنی نه فرضِ محالِ لایمکن، بلکه فرضِ محالی که قضیه (حق ان سکون... )را می خواهد اسقاط کند یا به عبارت دیگر، متحرکِ بالذات بودن کل را می خواهد ثابت کند.
 «عند فرض»: آن فرض، باعث می شود سلب الشیء عن نفسه شود یعنی متحرک بالذات، متحرک بالذات نشود.
 این جمله، توضیح (محال) است اما با بیان شدیدتری.
 ترجمه: عند فرض سکون جزئی که اسقاط کند از متحرک لذاته، کونه متحرکا لذاته را، یعنی از متحرک بالذات، متحرک بالذات بودن را می گیرد چون سکون جزء باعث سکون کل می شود و کل نمی تواند متحرک بالذات شود و این، مسقطِ متحرکِ بالذات بودنِ متحرکِ بالذات است. و اگر متحرک بالذات، متحرک بالذات نباشد سلب الشی عن نفسه است که محال می باشد.
 (فامر غیر متناقض لذلک الحق)
 جواب برای اما لزوم القول است.
 عبارت(حق ان سکون) می گفت که متحرک بالذات نمی تواند ساکن باشد اما این قائل می گفت که متحرک بالذات عند فرض محال می تواند ساکن باشد. مصنف می فرماید این دو با هم مناقص نیستند چون آن، به طور مطلق می گوید متحرک بالذات نمی تواند ساکن باشد. اما این قضیه می گوید اگر ساکن فرض کنی متحرک بالذات، ساکن میشود.
 (لان ذلک حملی و ذلک شرطی)
 مراد از ذلک، قوله (فحق ان سکون المتحرک .... ) است.
 مراد از ذلک: یعنی قولِ «بسکونه عند فرض محال» شرطی است. (یعنی ان فرض جزء المتحرک بالذات ساکناً فالمتحرک بالذات نفسه ساکنا).
 در بعضی سنخ آمده: لان ذلک حملی و هذا شرطی.
  ذلک اشاره به دور است که مراد، عبارتِ (حق ان سکون...) است و (و اما لزوم القول) که به ما نزدیکتر است با هذا به آن اشاره می کند و این نسخه، بهتر است.
 (و هذا کما لو فرصت المائه جزء للعشره ألیست العشره تکون حینذ مائه و شیئا)
 هذا: یعنی این که متحرک بالذات و متحرک بالکون گفتیم.
 ألیست: همزه برای استفهام انکاری است که نفی را افاده می کند و با لیس، اثبات را افاده کند.
 یعنی وقتی تو مائه را جزء عشره حساب کردی عشره، عبارت می شود از مائه + چیز اضافه،
 (و ذلک ما لا یکون)
 این فرض، امر محال نیست.
 تا اینجا، قضیه شرطیه را بیان کرد. حال از عبارت لیس یلزم لذلک که در ادله می آید قضیه حملیه را می گوید.
 (و لیس یلزم لذلک ان یکون قولنا ان العشره لیست اکثر من مائه باطلاً)
 ان العشره لیست اکثر من مائه: مقول قول است.
 باطلاً: خبر برای یکون است.
 به خاطر این فرض که کردی، لازم نمی آید که قولِ ما که قضیه حملیه است (عشره اکثر از مائه نیست) باطل باشد چون یکی شرطی و یکی حملی بود و در وقتی که در فرض خودت قبول کردی (که 100 جزء عشره است) باید قبول کنی (10 بزرگتر از 100 است) اما با توجه به نفس الامر می گوییم عشره بزرگتر از مائه نیست.
 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo