< فهرست دروس

درس شوارق - استاد حشمت پور

93/07/24

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بيان رابطه خُلق با فعل

خُلق منشاء فعل است پس خُلق وفعل مغايرت مَنشاء با مُنشاء دارد ولي خواجه به اين اكتفا نمي كند، بلكه مي گويد بين خُلق وفعل تضاد است؛ چرا كه احكام شان تضاد دارد يعني فعل گاهي به تكليف تعلق مي گيرد ولي خُلق چنين. پس خُلق وفعل تضاد دارند، چنانكه قدرت وخُلق هم كه هر دو منشاء اند بخاطر تضاد احكام شان تضاد دارند.مراد از فعل در اين جا مكلف به است نه مُكلِف، مُكلَف وتكليف بمعناي مصدري، چون تكليف بمعناي مصدري فاعلش خدا است.وجه بيان رابطه خُلق وفعل:

سوال: خُلق مَنشاء وفعل مُنشاء است وخيلي از هم جدايند، چرا رابطه ي شان را بيان مي كند؟

جواب: قدرت وخُلق هر دومَنشاء اند و لذا جا داشت كه رابطه ي شان بيان شود، اما خُلق وفعل همان طور كه خُلق منشاء فعل است فعل هم با تكرار منشاء خلق مي شود. پس هم خُلق فعل را ايجاد مي كند وهم فعل با تكرار خُلق را بوجود مي آورد ولذا بايد رابطه ي شان بيان شود.

مراد از تضاد: خُلق بر خوش اخلاقي با قدرت بر خوش اخلاقي باهم در حل واحد جمع مي شوند پس تضاد اصطلاحي بين شان نيست، ودرنتيجه مراد از تضاد دركلام خواجه بايد تغاير باشد؛ يعني خُلق وقدرت يكي نيستند، نه اينكه در محل واحد جمع نشوند. پس چون تغاير در مفهوم وصدق دارند تعبير به تضاد شده، نه اينكه تضاد اصطلاحي داشته باشند.

بيان تغاير از كلام محقق شريف: اينكه قدرت وخُلق تغاير دارند نه تضاد، چرا كه اوصاف قدرت وخُلق تنافي دارند؛ يعني «كون الشي صالحاً لان يقع به الضدان اي طرفي الفعل والترك» وصف قدرت است و«كون الشي غير صالح لان يقع به الضدان » وصف خُلق، وكون الشي صالح با كون الشي غير صالح تنافي دارند به اين معنا كه اجتماع در صدق ندارند وبر ذات واحد از جهت واحد صدق نمي كنند. پس قدرت وخُلق اند تغاير دارند يا ذاتا ويا اعتبارا، اما تضاد ندارند بلكه در محل واحد نسبت به فعل واحد مثل جود جمع مي شوند .

اشكال : كون الشي صالحا... كه لازم قدرت است تنافي دارد با كون الشي غير صالح كه لازم خُلق است، وتنافي لازم مستلزم تنافي ملزوم است، بعبارت ديگر تنافي لازم سرايت مي كند به ملزوم ومستلزم امتناع اجتماع دوملزوم درمحل واحد مي شود پس قدرت وخُلق تضاد دارند.

جواب ميرسيد شريف: لازم يا حملي است ويا شرطي، اگر دولازم حملي باشند تنافي شان مستلزم تنافي ملزوم نيست، مثلا انسان لازم به اسم راه رفتن دارد كه با لازم ديگر آن كه كتابت است تنافي دارد وباهم جمع مي شود ولي ملزوم هردو انسان است. اما چنانچه دولازم شرطي باشند تنافي شان مستلزم تنافي ملزوم است، مثل ان كانت الشمس طالعة فالنهار موجودٌ وان كانت الشمس غاربة فالليل موجودٌ، كه وجود نهار با وجود ليل تنافي دارند وتنافي لازم سرايت مي كند به ملزوم وشمس طالع با شمس غارب جمع نمي شود. درمانحن فيه كون الشي صالحا... وكون الشي غير صالح لازم حملي قدرت وخُلق اند وتنافي شان مستلزم تنافي قدرت وخُلق نمي شوند، بلكه فقط مستلزم تغاير قدرت وخُلق اند.

بيان تغاير خُلق وفعل: فعل كه مَنشاء خُلق مي شود گاهي مكلف به است ولي خُلق گاهي مَنشاء چنين فعلي نيست دلالت مي كند كه بر تغاير فعل وخُلق.

باتوجه به آنچه كه بيان شد خواجه تضاد را اطلاق كرده بر تغاير درمفهوم وصدق از باب اطلاق خاص بر عام؛ چرا كه تغاير مي تواند با اجتماع در محل همراه باشد ومي تواند با امتناع اجتماع در محل واحد همراه باشد كه تضاد اصطلاحي است.

شاهد: شاهد بر اينكه مراد از تضاد در اين جا تغاير است كلا فخررازي است كه گفته بين خلق وقدرت فرق است وخلق غير از فعل است، كه «فرق» و«غيريت» تغاير را مي رساند نه تضاد را.

متن: والفعلَ،‌ بالنصب عطف على الضمير المنصوب المحذوف اى و يضاد الخلقُ الفعلَ أيضاً(همان طور كه قدرت وخلق تضاد داشتند/ همان طور كه تضاد قدرت وخلق بخاطر تضاد احكام شان بود) لتضاد احكامهما فإنّ الفعل قد يكون تكليفا بخلاف الخلق.

و انّما تعرّضوا لمضادة الخلق الفعل بناء على انّ اكثر الاخلاق يحصل بمزاولة(مباشرت ومواظبت) الافعال. كذا فى الحواشى الشريفية(حواشي مير سيد شريف بر شرقوشجي).

و اعلم: انّ الواقع فى نسخة شرح العلامة انما هو « يغاير» بدل «يضاد» و ذلك هو الصواب. ولذلك قال الشارح القديم(اصفهاني): انّ ما(تضاد احكام) ذكره(خواجه) يفيد مغايرة الخلق للقدرة و الفعل‌ لا تضادهما و لعلّه اراد بالتضاد التغاير فى المفهوم و الصّدق.

و قال المحشى الشريف(بدل/ عطف بيان محشي): و ذلك(اينكه تضاد احكا مغايرت را افاده مي كند، نه تضاد را) لانّ كون الشي‌ء صالحا لان يقع به الضّدان(طرفين) و(عطف بر صالحا...) متساوى النسبة إليهما، وكونه(شيء) غير صالح لذلك(لان يقع به...)، متنافيان لايصدقان على ذات واحدة من جهة واحدة، فيجب حينئذ(حالا كه متعلق ها تنافي دارند) أن تتغاير القدرة و الخلق إما ذاتا و إما اعتبارا، و أمّا تضادهما و امتناع اجتماعهما فى محلّ فلا، كيف(چگونه امتناع اجتماع داشته باشند) والظاهر اجتماعهما فى محل واحد بالقياس الى فعل واحد(مثل جود).

وما يتوهم من ان تينك الصفتين(كون الشي صالحا... وكون الشي غيرصالح...) المتنافتين لازمتان لهما(قدرت وخلق) و تنافى اللّازمين يستلزم امتناع اجتماع هذين الملزومين(قدرت وخلق).

فجوابه: ان تنافى اللازمين الحمليين يستلزم تغاير الملزومين لا امتناع اجتماعهما فى محل واحد و المقتضى لامتناع الاجتماع هو تنافى اللّوازم الاتصالية. وهذه نكتة سريّة قد غفل عنها اقوام فضلّوا و اضلّوا. و كذلك كون الفعل بحيث يكون تكليفا و كون الخلق على خلاف ذلك يدلّ على تغايرهما دون تضادهما.

فعلم انّ اطلق التضاد على التغاير فى المفهوم و الصّدق اطلاقا للخاص على العام. و يؤيده قول الامام فى الملخّص و الفرق(كه اقتضاي مغايرت مي كند) بين الخلق و اصل القدرة و قوله و ليس الخلق الفعل(كه دلالت بر مغايرت مي كند) انتهى كلامه الشريف‌(كلام مير سيد شريف).

 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo