< فهرست دروس

درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/08/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان تعریف معرّف و شرایط آن/ معرفات/ منطق/ شرح منظومه.
غوض فی المعرفات[1]
از اینجا مرحوم سبزواری وارد بحث در یکی از دو غرض اصلی منطق می شود. تا اینجا هر چه بیان شد مقدمه برای این غرض بود زیرا در منطق دو غرض وجود دارد:
1 ـ آشنایی با معرِّف.
2 ـ آشنایی با حجت.
الان مصنف وارد بحث در غرض اول می شود. آنچه قبل از این بیان شد مقدمه برای معرِّف بود.
« معرِّف » چنانچه از اسمش پیدا می باشد به معنای آشنا کننده است. قضیه یا مرکبی که معرِّف حساب می شود شخص را آشنا به حقیقت معرَّف یا به خصوصیات آن می کند. پس معرِّف عبارت از یک امر مرکب « و گاهی هم بسیط » است که چیزی را معرفی می کند. همه معرِّف ها این نتیجه و فایده را دارند که معرَّف را از غیر معرَّف جدا می کنند ولی بعضی معرِّف ها علاوه بر اینکه معرَّف را از ماعدایش جدا می کند حقیقتِ معرَّف را هم تفهیم می کنند. همه تعریف ها در اینکه معرَّف را از ما عدا ی معرَّف جدا می کنند شریک هستند اما بعضی ها علاوه بر این جدا کردن حقیقتِ معرَّف را هم آشکار می کنند و بعضی ها حقیقتِ معرَّف را آشکار نمی کنند. آن معرِّفی که حقیقت معرَّف را آشکار می کند حدّ نامیده می شود و آن معرِّفی که فقط معرَّف را از ماعدا تمییز می دهد ولی حقیقت معرَّف را بیان نمی کند رسم نامیده می شود. البته تعریفات دیگری هم هست که فقط تمییز می دهند و حقیقت را روشن نمی کنند مثل تعریف به مثال. مثلا وقتی می خواهند نفس را تعریف کنند می گویند نفس مثل ناخدای کشتی است. همانطور که ناخدا حلول در کشتی نکرده است ولی کشتی را تدبیر می کند نفس هم حلول در بدن نکرده است ولی بدن را تدبیر می کند. این تعریفی که با مثال شد نه حدّ است و نه رسم است چون در حدّ از ذاتیات شیء استفاده می شود و در رسم از خصوصیات شیء استفاده می شود و در این تعریف از هیچکدام استفاده نشد. این مثال، معرَّف را از سایر ماعدا تمییز می دهد ولی نمی تواند حقیقت را بیان کند. پس اینچنین نیست که فقط رسم اینگونه باشد که معرَّف را از ما عدا تمییز دهد و حقیقتِ معرَّف را بیان نکند. ولی چون مرحوم سبزواری در این تقسیمش فقط به حدّ و رسم اشاره کرده لذا تعاریف دیگر را مطرح نکردیم و الا تعاریف دیگری هم هست که حکم رسم را دارند مثل تعریف به مثال.
تا اینجا توضیح داده شد که اولاً کار معرِّف چیست « کار معرِّف تمییز معرَّف از ماعدا است و در بعضی موارد، هم تمییز است و هم تبیین حقیقت است » و ثانیا اقسامِ معرِّف بیان شد که حدّ و رسم است و حد و رسم تقسیم به تام و ناقص می شوند که در ادامه بیان می شود.
سوال: تعریف باید هم جامع افراد معرَّف باشد هم باید مانع اغیار باشد یعنی اغیاری را که غیر معرَّف هستند از تعریف خارج کند به عبارت دیگر تعریف باید دو فایده داشته باشد. در حالی که وقتی گفته می شود معرِّف، معرَّف را از ما عدا تمییز می دهد فقط مانع اغیار بودن مطرح می شود چرا جامع افراد بودن مطرح نمی شود؟
جواب: بین مانع اغیار بودن و جامع افراد بودن تلازم نیست ممکن است در جایی یک شیء جامع افراد باشد و مانع اغیار نباشد و بر عکس ممکن است در جایی یک شیء جامع افراد نباشد و مانع اغیار باشد ولی در بعضی جاها به طور خاص، از جمله در ما نحن فیه تلازم است زیرا در وقتی انسان تعریف می شود آنچه که از تعریف انسان خارج می شود فقط فرس نیست بلکه هر چه غیر از انسان است خارج می شود پس این تعریف، انسان را از تمام ماعدایی که از سنخ انسان نیست جدا می کند. آنچه که باقی می ماند همه انسانها هستند که در تعریف باقی می ماند پس جمع افراد قهراً اتفاق می افتد یعنی وقتی همه افراد را بیرون کرد منحصر به همان افرادی می شود که در آن باقی می ماند و لازم نیست برای جامعیتش یک وصف جدید آورد. همان مانع اغیار بودن کافی است.
اما ممکن است جامع افراد بودنش تامین شود و مانع اغیار نباشد یعنی همه افراد در تعریف آورده شود و چیزهای دیگر که غیر است در تعریف آورده شود.
پس از آن طرف ملازمه است یعنی اگر همه غیرها بیرون گذاشته شود و چیزی جز افراد خودش باقی نماند در اینصورت شامل افراد خودش می شود و جامع افراد می باشد مگر اینکه استثنایی یا قیدی در آن باشد که شامل افراد نشود و فرض این است که قید آورده نشده است. لذا همانطور که جامع افراد است مانع اغیار هم هست. پس در بیان اینطور گفته می شود که مانع اغیار است « اما در خارج، هم مانع اغیار و هم جامع افراد است » چون جامع افراد بودنش فهمیده می شد.
نکته: لفظ « تمییز » به معنای جمع افراد نیست بلکه بالملازمه جمع افراد را می فهماند. اما می توان « تمییز » را به معنای منع غیر قرار داد. لذا احتیاج نیست لفظ « تمییز» را به یک معنای جامع قرار داد و گفت مانع اغیار بودن و جامع افراد بودن بالملازمه فهمیده می شود. چون کلمه « تمییز » منع غیر را با دلالت مطابقی می رساند و احتیاج به دلالت التزامی ندارد. اما جمع افراد را با دلالت التزامی می رساند و لذا در آنجا ملتزم به دلالت التزام باید شد.
نکته: کار معرِّف چیست؟ بیان شد که جامع افراد مانع اغیار است اما کار دیگری هم انجام می دهد. معرِّف معلوم بالاجمال را معلوم بالتفصیل می کند یعنی انسانی که بالاجمال شناخته می شود را به تفصیل می شناساند. پس معرِّف، تفصیلِ معرَّف می شود و علمی که از معرِّف حاصل می شود علم تفصیلی برای معرَّفی است که علم اجمالی به آن وجود داشت. « مراد از علم اجمالی، علم اجمالی در علم اصول نیست که همراه با شک است بلکه مراد این است که بالاجمال شناخته می شود » وقتی جنس و فصلِ معرَّف شناخته می شود به این معنا است که معرَّف، باز می شود تا ذاتیاتش آشکار شود قبلا معرَّف، بسته بود و ذاتیاتش در درون خودش بسته بود و بالاجمال شناخته می شد. پس کار معرِّف، تفصیل مجمل یا تولید علم تفصیلی بعد از حصول علم اجمالی است.
نکته: مرحوم سبزواری در این بیان خودش ناظر به حل اشکال بزرگی است که در مساله معرِّف وجود دارد. این اشکال در قدیم مطرح بوده و جواب داده شده است. این اشکال نوعاً در کتب منطق نقل مطرح می شود یا مانند مرحوم سبزواری به آن اشاره می کنند.
اشکال: چیزی که توسط شخصی تعریف می شود یا آن چیز را می شناسد یا نمی شناسد. اگر می شناسد تعریف آن، تحصیل حاصل است اگر نمی شناسد و در ذهنش نیامده « و به مجهول بودنش هم توجهی نیست » چگونه از آن سوال می شود؟ پس در هر دو صورت، سوال جا ندارد تا جواب این سوال داده شود و معرِّف در جواب سوال ذکر شود.
جواب: آن شخص، معرَّف را به نحو مجمل می شناسد لذا سوال می کند تا به نحو تفصیل بشناسد. مثال می زنند و می گویند عبدی از خانه ی مولی فرار کرده است سپس مولی اعلام می کند این عبد را پیدا کنید. یک نفر داوطلب برای پیدا کردن عبد می شود این شخص اگر عبد را نشناسد هر انسانی را که ببیند می گوید شاید این انسان همان عبد باشد لذا باید همه را نزد مولی ببرد و اقدام به جستجو نمی کند ولی مولی به او مشخصاتی می دهد و می گوید قدِ عبد فلان اندازه است. رنگ او اینگونه است. اینگونه لباس می پوشد. در وقت راه رفتن سریع راه می رود. این شخص به واسطه ی این معلوماتی که دارد آنها را بر یک فرد منطبق می کند و آن فرد را نزد مولی می برد. وقتی این شخص، عبد را دید. بالتفصیل آن را می شناسد.
وضع تعریف هم اینگونه است یعنی « انسان » به صورت مجمل شناخته شده است اما معلوم نبود حقیقتش چه می باشد؟ معرِّف « یعنی کسی که اقامه ی تعریف می کند » با قول مرکب یا بسیطی که به عنوان معرِّف ذکر می کند آن « انسانِ » مجمل را به تفصیل می شناساند. پس اینگونه نیست که انسان کاملا شناخته شده باشد تا شناختِ بعدیش تحصیل حاصل شود و اینگونه هم نیست که اصلا شناخته نشده باشد و نتوان درباره آن سوال کرد بلکه طوری شناخته می شود که کامل نیست و سوال می شود تا شناخت، کامل شود. مرحوم سبزواری در این بحثی که می کند اشاره به این اشکال می کند و می گوید معرَّف به نحو مجمل شناخته می شود و معرِّف برای آن آورده می شود تا به نحو تفصیل شناخته شود.
نکته: اگر در اینجا جهلِ مطلق یا علمِ کامل باشد اصلا درباره ی آن شیء سوال نمی شود بر فرض هم سوال شود تحصیل حاصل خواهد بود. بلکه در اینجا شخص، مجملاً عالم هست و به دنبال علم تفصیلی می رود.
مثلا موجودی به شخص نشان داده می شود و از حقیقت آن سوال می شود در اینجا سوال از حقیقتش می شود. پس همین که این موجود به شخص نشان داده شد ذهنش خالی نخواهد بود بلکه آن را می یابد و درباره اش سوال می کند تا آن مجمل به نحو تفصیل شناخته شود.
نکته: گاهی شخصی از غیب خبر می دهد و ما به آن عالم می شویم لذا در اینجا ما سوالی نکردیم تا آن شخص جواب دهد. این از محل بحث خارج است. این فرد از آن شخص سوال می کند آیا باز هم خبر غیبی داری؟ او جواب می دهد. این سوال که شخص می کند مسلماً جا دارد چون آنچه که آن شخص دارد به عنوان خبر غیبی است. نمی گوییم فلان امر را داری یا نه؟ بلکه می گوییم آیا خبر غیبی داری یا نه؟ یعنی آنچه که آن شخص دارد ما به عنوان خبر غیبی می شناسیم لذا سوال می کنیم که آیا خبر دیگری دارد یا نه؟ اگر آن عنوان خبر غیبی وجود نداشت این سوال « که آیا خبر دیگری داری یا نه؟ » جا نداشت.
نکته: اینکه گاهی یک چیز جدیدی کشف می شود به خاطر این است که چیزهایی را می شناسد و آنها را با هم مخلوط می کند و چیز جدیدی بدست می آید. در اینجا سوال از چیزی نمی شود و نسبت به آن چیز جدید کاملا جاهل است و جهل مطلق دارد اما چیزهایی در نزد او وجود دارد که به آنها عالم است و از طریق آنها، چیز جدید را کشف می کند. به عبارت دیگر این شخص دنبال چیزی می رود ولی چیزی که حاصل این مجموعه اطلاعات است به عنوان حاصل مجموعه آن را می شناسد ولی نمی داند که چه چیز است؟ بعداً که این مجموعه را با هم بررسی کرد حاصل مجموعه بدست می آید.
همچنین کسی که جایی را حفر می کند و به گنج می رسد این حفر کردنش به خاطر گنج نبوده. این شخص اینطور نیست که نسبت به اصل گنج جاهل باشد بلکه نسبت به وجود گنج در اینجا جاهل بوده و تلاشش برای گنج نبوده بلکه برای آب بوده است. آب را تصور می کرده ولی به آن نرسیده اما گنج را تصور نمی کرده ولی به آن رسیده. در اینجا سوالی نیست بلکه تلاش است و تلاشش برای رسیدن به آب بوده است.
فرمول هایی هم که در علوم کشف می شود به همین صورت است مثلا سرعت با زمان مقایسه می شود « هم سرعت و هم زمان را می شناسد » سپس فرمول آن را بدست می آورد.
توضیح عبارت
غوص فی المعرفات
جمع آوردن لفظ « المعرفات » به خاطر این است که چون دارای اقسامی است و هر کدام یا تام است یا ناقص است. وقتی اقسام ملاحظه شود می توان آن را جمع بست. البته گاهی از اوقات یک شیء فقط یک قِسم دارد ولی این یک قسم در موارد متعددی بدست می آید در آنجا هم می توان به اعتار مواردش، جمع بست مثلا فرض کنید که معرِّف فقط یک قسم به نام « حد تام » دارد این « حد تام » می تواند در این ماده و در آن ماده باشد. می تواند برای فرس باشد می تواند برای انسان باشد لذا می توان به صورت جمع آورد. ولی لفظ « معرفات » در ما نحن فیه اینگونه نیست چون منطق حق ندارد در این باره بحث کند که حد فرس و حد انسان چیست؟ منطق فقط حق دارد بگوید حدّ چه می باشد. و « حدّ » فقط یکی است زیرا «حد تام » یکی است اگر « حد ناقص » هم اضافه شود دو تا می باشد. اگر « رسم تام » و « رسم ناقص » هم اضافه شود چهار تا می شود در اینصورت می توان « معرفات » را به صورت جمع آورد. پس در موارد یک نوع نمی توان جمع آورد چون بحث در این موارد حق منطق نیست. در نتیجه به اعتبار موارد نمی توان جمع آورد بلکه به اعتبار اقسام جمع می آید.
ان المعرِّف هو الذی قاد عقلنا الی تعقل الشیء المعرَّف
وقتی اسب از پشت سر حرکت داده شود اصطلاحا لفظ « سوق » بکار می رود. کسی که از پشت سر این اسب را به جلو می فرسد « سائق » گفته می شود. اما اگر افسار اسب را بگیرند و از جلو او را بشکند به او « قائد » می گویند. مرحوم سبزواری از کلمه « قاد » استفاده کرده است یعنی معرِّف، آن است که عقل ما را به سمت تعقل شیءِ معرَّف می کنند به عبارت دیگر عقل را « اما نه از پشت سر بلکه » از جلو هدایت می کند تا به تعقلِ معرَّف برساند. یعنی معرَّف تعقل نشده و عقل آشنایی با آن ندارد. معرِّف جلو می افتد و عقل را به سمت معرَّف می برد.
بوجه فُصّلا
« بوجه » متعلق به « تعقل » است.
این عبارت اشاره به اشکالی دارد که بیان شد. یعنی عقل را می کشد معرَّف را به وجه مفصل تعقل کند « نه اینکه صرف تعقل انجام دهد چون صرف تعقل از ابتدا بوده است ».
بعد ما کان الشیء المعرَّف متصوَّراً بوجهٍ مجمل
معرِّف آورده می شود تا عقل را به سمت تعقلِ معرَّف بکشاند تا معرَّف به تفصیل تعقل شود بعد از اینکه آن شیءِ معرَّف، متصوَّر به وجه مجمل بود
اذ لا یُطلب المجهول المطلق
این عبارت اشاره به اشکال دارد.
ترجمه: زیرا که مجهول مطلق طلب نمی شود. « معلوم هم طلب نمی شود چون تحصیل حاصل است پس باید این شیء به وجه مجمل شناخته شود تا شناخت تفصیلی اش طلب شود ».
صفحه 187 سطر 3 قوله « مساویا »
مصنف از اینجا می خواهد شرط معرِّف را بیان کند.
بیان شرط معرِّف: معرِّف باید مساوی باشد و مساوی نباشد. گاهی گفته می شود معرِّف، معرِّف نیست چون مساوی معرَّف نیست گاهی گفته می شود معرِّف، معرِّف نیست چون مساوی معرَّف هست. یعنی هم مساوی بودن شرط می شود هم مساوی بودن رد می شود و مانع قرار داده می شود در اینجا این شبهه به وجود می آید که جمع بین ضدین یا نقیضین شده است. جواب این است که متعلَّقِ تساوی فرق می کند یعنی وقتی می گویند « معرِّف با معَرّف مساوی باشد » یعنی «معرِّف با معرَّف، در صدق مساوی باشد » یعنی هر مقدار مصادیقی که برای معرِّف هست همان مقدار مصادیق هم برای معرَّف باشد به عبارت دیگر معرِّف، اخص از معرَّف و همچنین اعم از معرَّف نباشد. اما وقتی گفته می شود « معرِّف با معرَّف مساوی نباشد » یعنی « معرِّف ازنظر وضوح و خفا با معرَّف مساوی نباشد » یعنی شناخت نسبت به معرِّف باید بیشتر از معرَّف باشد زیرا باید معرِّف روشن تر باشد تا بتواند معرَّف را معرفی کند و الا اگر نبست به معرِّف همان مقدار علم باشد که نسبت به معرَّف می باشد در اینصورت این معرِّف نمی تواند معرِّف برای معرَّف باشد. پس گفته می شود معرِّف نباید با معرَّف در جلاء و خفاء مساوی باشد لذا در اینجا تناقض گویی نیست.
توضیح عبارت
مساویا ذلک المعرِّف للشیء المعرَّف صدقا
معرِّف با معرَّف مساوی باشد در حالی که به لحاظ صدق مساوی است یعنی مصادیقشان یکسان است. اینطور نیست که یکی، مصادیق بیشتر داشته باشد تا اعم باشد و یکی مصداق کمتر داشته باشد تا اخص شود.
ای لا یکون اعم و لا اخص منه
معرِّف، اعم و اخص از معرَّف نباشد بلکه مساوی باشد.
و یکون اوضحا و اجلی منه
در باب وضوح و خفا باید معرِّف، اوضح و اجلی از معرَّف باشد.
لا مساویا فی الجلاء فضلا عن کونه اخفی
معرِّف نمی تواند در جلاء مساوی با معرَّف باشد تا چه رسد به اینکه اخفی از معرَّف باشد « اگر اخفی باشد اصلا نمی تواند معرفی کند ».
الا تری سمّی المعرِّف قولاً شارحاً و الشرح هو الایضاح
مصنف از اینجا شاهد برای شرط دوم که « یکون اوضحا » است می آورد.
بیان شاهد: خود اسمی که بر معرِّف گذاشته شده است نشان می دهد که اوضح بودن، شرط است. اسمِ معرِّف را « قول شارح » گذاشتند که به معنای « مرکبی است که شرح دهند و واضح کننده » می باشد. و این در صورتی است که اجلی باشد.
نکته: بنده « استاد » گاهی از « معرِّف » تعبیر به « قضیه » و گاهی تعبیر به « مرکب » کردم چون معرِّف ممکن است مرکب باشد ولی قضیه نباشد. قضیه، آن چیزی است که تام باشد ولی معرِّف گاهی از اوقات، صفت و موصوف است و مرکبِ غیر تام است مثلا وقتی گفته می شود « حیوان ناطق » به این صورت است که موصوف و صفت هستند نه اینکه موضوع و محمول باشند این مرکب، مرکب تام نیست ولی قول شارح است. مراد از « قول » یعنی مرکب است « نه اینکه قضیه ی تام باشد ».
ترجمه: آیا نظر نمی کنی که معرِّف، قول شارح نامیده می شود با توجه به اینکه « شرح » به معنای واضح کردن است « پس وقتی گفته می شود معرِّف، قول شارح است یعنی مرکبی است که واضح می کند. پس باید واضح باشد تا بتواند واضح کند پس اجلی بودنش شرط می شود تا بتواند واضح کند.
فلا مجاز
از اینجا می خواهد نتیجه گیری کند. وقتی فرمود معرِّف اجلی از معرَّف باشد نتیجه می گیرد که نمی توان معرِّف را مجاز قرار داد بلکه مشترک و متشابه باید قرار داد. اگر قرینه ی معینی آورده شد تا معرِّف از ابهام در بیاید اشکال ندارد اما اگر قرینه ی معینی آورده نشود معرِّف بر اثر مجاز بودن یا مشترک بودن یا متشابه بودن مبهم و اخفی می شود و نمی تواند معرِّف باشد پس چون معرِّف باید اجلی از معرَّف باشد پس از مجاز و مشترک و متشابه نمی توان در تعریف استفاده کرد مگر اینکه قرینه آورده شود تا ابهامشان برطرف شود.


[1] شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص187، س1، نشر ناب.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo