< فهرست دروس

درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/03/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بيان فرق جنس و نوع به اينكه جنس، ماهيت مبهمه به حساب مي آيد و فصل، ماهيت متحصَّله به حساب مي آيد/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.
« ابهام جنس دفع اشكال: ما الفرق حيث يعد الجنس ماهيه مبهمه و النوع ماهيه متحصله و كل منهما لا تحصل له الا بالافراد »[1]
ما معتقد هستيم كه بايد فصل به جنس ضميمه شود تا جنس، ماهيتِ متحصِّله شود و جنس، قبل از ضميمه شدن فصل، ماهيت مبهمه است اما نوع بدون ضمّ ضميمه، ماهيت متحصّله است و احتياج به ضميمه كردن عوارض نيست. وقتي فصل به جنس ضميمه شود نوع ساخته مي شود اما وقتي عوارض به نوع ضميمه شود شخص ساخته مي شود. جنس، قبل از ضميمه شدن فصل، مبهم است و با ضميمه ي فصل، متحصَّل مي شود. نوع، قبل از انضمام عوارض، متحصَّل است و بعد از انضمام عوارض هم متحصَّل است. چه فرقي بين جنس و نوع هست كه جنس، ماهيت مبهمه به حساب مي آيد و فصل، ماهيت متحصَّله به حساب مي آيد.
توضيح: جنس، ماهيت مبهمه است يعني در ذهن تصور نمي شود مگر در ضمن فصل باشد. وقتي بخواهيد حيوانِ جنسي را تصور كنيد حتما بايد در ضمن انسان يا فرس يا بقر يا ... تصور كرد نمي توان حيوان را در حالي كه مردد است بدون فصل تصور كرد. تصور به معناي حصول در ذهن است پس جنس بدون فصل، حصول در ذهن ندارد « به تعبير ديگر، تحصّل ندارد » اما نوع اينگونه نيست زيرا نوع در ذهن تصور مي شود بدون اينكه عوارض شخصيه ملاحظه شود يعني انسان تصور مي شود و لزومي ندارد كه انسانِ سفيد يا انسانِ سياه يا انسانِ كوتاه يا انسانِ بلند باشد.
سوال: چه فرقي بين جنس و نوع است كه جنس، ماهيت مبهمه مي شود و تحصّل ذهني ندارد و نوع، ماهيت متحصَّله مي شود و تحصل ذهني دارد. البته در خارج، نوع در ضمن فرد موجود است جنس هم در ضمن فرد موجود است لذا حصول خارجي جنس و حصول خارجي نوع فرقي با هم ندارند زيرا هر دو در ضمن فرد است. الان بحث در حصول و تحصل ذهني است كه چرا جنس در ذهن حاصل نمي شود و چرا نوع در ذهن حاصل مي شود؟ مي گويند جنس، مردد است و مردد در ذهن نمي آيد بايد معيّن شود تا در ذهن بيايد. شامل مي گويد هم تحصّل جنس به توسط افرادش « يعني به توسط انواع » است هم تحصّل نوع به توسط افرادش « يعني به توسط اشخاص » است. تحصّل هر دو متوقف بر افرادشان است. چرا با وجود اينكه تحصّل هر دو متوقف بر افرادشان است جنس را ماهيت مبهمه قرار مي دهيد و مي گوييد تا فصل ضميمه نشود و نوع به وجود نيايد تحصّل پيدا نمي شود اما در نوع اين را نمي گوييد بلكه قبول مي كنيد كه تحصّل هست حتي اگرچه آن عوارض ضميمه نشوند.
شايد احتياج به توضيح اين مطلب نباشد كه « تحصّل » از ماده « حصول » است و حصول، مرادف با وجود است پس تحصّل به معناي جود است. مراد از تحصل در اينجا تحصّل ذهنی است. پس تحصّل به معناي وجود ذهني است چرا مي گوييد جنس در ذهن وجود نمي گيرد مگر همراه فصل، اما مي گوييد نوع در ذهن وجود مي گيرد بدون همراهي با عوارض با اينكه هر دو به وسيله افرادشان متحصِّل مي شوند؟ چرا بين جنس و نوع فرق گذاشته مي شود؟
جواب: مرحوم سبزواري مي فرمايند ترديد درباره جنس به لحاظ وجود است نه به لحاظ ماهيت. يعني اگر به لحاظ وجود ملاحظه شود اينگونه است كه جنس بدون ضميمه ي فصل، وجود نمي گيرد و مردد است و امرِ مردد، وجود خارجي و وجود ذهني ندارد اما نوع، بدون عوارض وجود ذهني مي گيرد. بحث ما در ماهيت نيست. ماهيت همانطور كه شما مي گوييد فرقي ندارد زيرا ماهيتِ جنس و ماهيتِ نوع هر دو متحصَّل اند ولي اگر به لحاظ وجود ملاحظه شود وجود جنس، مردد بين انواع مي شود و لذا احتياج به فصول پيدا مي كند اما نوع، مردد نيست بلكه وجودش معيّن است.
اين مطلب را ملاحظه كنيد تا فرق گذاشته شود بين حيواني كه ماده باشد و بين حيواني كه جنس باشد. حيوان را به دو صورت مي توان تصور كرد:
1ـ به اين عنوان كه جسم نامي و متحرك بالاراده و حساس است. یعنی حيوان عبارتست از امري كه اين 4 قيد در آن وجود داشته باشد. اينچنين حيواني را اصطلاحا ماده مي گويند نه جنس. اين، معيَّن است و تحصّل دارد و در واقع، نوع است و جنس نيست.
2ـ به اين عنوان كه حيواني باشد كه جسم و نامي و متحرك بالاراده و حساس است و قيد ديگر هم مي تواند داشته باشد و آن قيد ديگر، هر قيدي كه مي خواهد باشد. ‌آن قيد، تعيين نمي شود كه عبارت از ناطق، صاهل، مفترس و... است. همين كه آن قيد ديگر، معيّن نمي شود شئ را مبهم مي كند.
پس « حيوان » وقتي كه به عنوان ماده اخذ مي شود يعني چند قيد مي گيرد و بشرط لا ملاحظه مي شود يعني ديگر قيدي نمي گيرد در اينصورت حيوان، محدود به همان 4 قيد مي شود و آن 4 تا معيّن هستند پس اين حيوان كه محدود به اين 4 قيد است خودش هم معيّن مي شود. اما گاهي لا بشرط است يعني اين 4 قيد مي آيد سپس گفته مي شود لا بشرط است يعني مي تواند قيدهاي ديگر را هم بگيرد و آن قيدهاي ديگر، تعيين نمي شوند در اينصورت ماهيت، مبهم مي شود زيرا مشخص نيست كه چه قيدي مي گيرد؟ آيا ناطق را مي گيرد يا صاهل يا مفترس را مي گيرد. نه اينكه جنس به لحاظ ماهيتش مبهم باشد. زيرا ماهيت جنس معلوم است چون توضيح داده شد كه جنس عبارتست از امري كه تمام مشتركات حقايق را افاده كند اگر ابهامي هست به لحاظ وجود مي باشد يعني جنس اگر بخواهد وجود بگيرد علاوه بر آن 4 قيد بايد قيد ديگر هم داشته باشد و آن قيد ديگر مشخص نيست و چون مشخص نيست و مردد است لذا نمي تواند بپذيرد در نتيجه مبهم مي شود. زيرا در جنس، ترديد بين فصول اخذ مي شود.
پس جنس، مردد است ولي ماده مردد نيست. لذا فرق بين جنس و ماده فقط در اين شد كه ماده، بشرط لا است و جنس، لابشرط است و همين بشرط لا بودن، ماده را معين مي كند و لابشرط بودن، جنس را مبهم مي كند. در نوع، بشرط لا و لابشرط وجود ندارد زيرا نوع، مشخص است پس ترديدي در نوع نيست لذا در ذهن مي آيد اما در جنس، ترديد است و به ذهن نمي آيد. ولي در خارج هر دو « نوع و جنس » متوقف بر فردند اما در ذهن، جنس متوقف بر ضميمه فصل و تبديل شدن به نوع است اما نوع، متوقف بر ضميمه شدن عوارض و تبديل شدن به شخص نيست. نوع در ذهن حاصل مي شود و جنس در ذهن حاصل نمي شود مگر در ضمن فصل. نمي توان حيوانِ مردد را در ذهن كرد حتما در ضمن انسان و فرس و امثال ذلك تصور مي شود.
نكته: سه تقسيمِ منطقی و عقلي و طبيعي كه در كلي بود در جنس هم مي آيد يعني جنسِ منطقي و جنس طبيعي و جنس عقلي داريم. جنس منطقي همان است كه الان تعريف شد يعني كلي است كه قابل صدق بر حقايق مختلفه باشد و تمام مشتركات اين حقايق را افاده كند. جنس منطقي فقط يكي است و داراي مصاديقي است مثل حيوان و جسم و جسم نامي و ... . اين مصاديق، جنس طبيعي هستند مجموع اين دو « جنس منطقي به علاوه جنس طبيعي » جنس عقلي مي شود ولي الان به جنس عقلي كاري نداريم به جنس منطقي هم كاري نداريم بلکه به جنس طبيعي كار داريم.
جنس طبيعي ماهيتي دارد. جنس متعلق هم داراي ماهيتي « يعني مفهومي » است. جنس منطقي شناخته شد اما جنس طبيعي را اگر بخواهيد وجودش را ملاحظه كنيد مردد بين انسان و فرس و بقر و ... است و اگر مردد شد در ذهن نمي آيد اما اگر بخواهيد ماهيتش را ملاحظه كنيد مثلا ماهيت حيوان، بدون ضميمه فصل معلوم نیست. اين، همان ماده است كه بيان شد همان جسم نامي متحرك بالاراده حساس است كه در ذهن مي آيد. ماهيت جنس كه همان ماده است معيّن است ولي همين ماهيت جنس وقتي بخواهد وجود پيدا كند چه در ضمن ناطق يا صاهل يا بقيه فصول مي آيد مردد مي شود و مردد را ذهن نمي گيرد مگر همراه يكي از اين فصول باشد يعني حيوان جنسي را كه جنس طبيعي است ذهن نمي تواند اخذ كند مگر در ضمن يكي از فصول باشد. حيوان مردد بين ناطق و صاهل را نمي توان درك كرد. يعني اين حيوان اگر مردد باشد نمي توان آن را درك كرد. اگر به ذهن خودتان مراجعه كنيد مي بينيد حيوان يا در ضمن انسان ديده مي شود يا در ضمن فرس ديده مي شود. یعنی نمی گوییم « حيوانِ مردد بين انسان و فرس » زير اين عبارت، درك مي شود چون مفهوم دارد و مفهومش فهميده مي شود. بلكه خود « حيوان » اگر مردد بين انسان و فرس شود بدون اينكه انسان و فرس تصور شود امكان ندارد تصور شود حتما بايد انسان يا فرس تصور شود تا حيوان در ضمن آن تصور شود. پس جنس طبيعي مبهم است يعني تحصّل ذهني ندارد « تحصّل خارجي مورد نظر ما نيست. تحصّل خارجي جنس و نوع هر دو به پيدايش شخص است » در ذهن ما آن كه بدون ضميمه تصور مي شود نوع است نه جنس « مراد از جنس، جنس طبيعي است و مراد از نوع، نوع طبيعي است نه مفهوم نوع و جنس كه نوع و جنسِ منطقي است ».
پس ماهيت جنس به حيث خودش مبهم نيست به حيث وجودش مبهم است اما ماهيت نوع هم به لحاظ خودش معين است هم به لحاظ وجودش معين است. و آنچه كه بحث مي شود به لحاظ وجود است پس فرق بين جنس و نوع در وجودشان است نه در ماهيتشان تا اشكال شود كه ماهيت هر دو متحصَّل است چرا فرق گذاشته شد؟ ما مي گوييم قبول داريم كه ماهيت ها متحصَّل است و فرقي ندارند. اما در باب وجود گفته مي شود جنس، مبهم است و نوع، معين است و مراد از مبهم و معيّن، مبهم و معين در وجود ذهني است نه در وجود خارجي.
پس معلوم شد كه بحث در كجاست بحث در تحصّل خارجي نيست. در ماهيتِ جنس و نوع نيست بلكه بحث در وجود ذهني جنس و نوع است. در آنجا جنس، مبهم است مگر با انضمام. و نوع، معين است بدون انضمام با عوارض.
توضيح عبارت
« ابهام جنس »
عبارت به اين صورت در شعر آمده « ابهام جنس حسب الكون خذا » یعنی ابهام جنس به حسب وجودش است نه به حسب ماهيت. اين عبارت جواب سوال است كه مرحوم سبزواري فرموده، جواب سوال اين است كه ابهام جنس، حسب الكون است نه حسب الماهيه يعني جنس اگر ابهام دارد به حسب جود ابهام دارد نه به حسب ماهيت. لفظ « ابهام » مبتدي است و مفعول « خذ » حذف شده است.
« دفع اشكالٍ »
اين عبارت مرحوم سبزواري دفع اشكال است.
« ما الفرق حيث يعد الجنس ماهيه مبهمه و النوع ماهيه متحصله و كل منهما لا تحصّل له الا بالأفراد »
« حيث » گاهي تعليليه است كه به معناي « زيرا » مي باشد ولي اينجا به معناي « كه » است.
ترجمه: اشكال اين است: چه فرقي است كه جنس، ماهيت مبهمه شمرده شود و نوع، ماهيت متحصَّل شمرده شود در حالي كه هر يك از اين دو تحصّلشان به افرادشان است. « افراد جنس، انواع هستند و افراد نوع، اشخاص هستند ».
نكته: مي توان لفظ « اشكال » را به اضافه خواند يعني « دفعُ اشكالِ ما الفرق » مي شود ولي اگر با تنوين خوانده شود بهتر است.
« فكما لا تحصّل للحيوان الا بالانسان و الفرس و غيرهما كذلك لا تحصّل للانسان الا بزيد و عمرو و امثالهما »
اين عبارت بيان براي «كل منهما لا تحصل له الا بالأفراد » است.
ترجمه: همانطور كه تحصّلي براي حيوان نيست جز به افرادش كه افرادش انسان و فرس و غير اينها هستند همچنين تحصلي نيست براي انساني كه نوع است مگر به افرادش كه زيد و عمر و امثال اين دو است.
« و الحل ان ابهام الجنس بحسب وجوده »
حل اشكال كه در شعر به آن اشاره شد اين است كه ابهام جنس به حسب وجودش است نه به حسب ماهيتش « ماهيتش همانطور كه شما گفتيد معيّن است ».
« فان وجوده دائر بين وجودات انواعه »
وجود جنس دائر بين وجودات انواعش است يعني وجود جنس مردد بين انواعش است و امر مردد، در ذهن نمي آيد. بايد معيّن بشود تا در ذهن بيايد. عبارت « الشي ما لم يتشخص لم يوجد » را بنده « استاد » تبديل به « الشيء ما لم يتعين لم يوجد » مي كنم يعني هم در ذهن و هم در خارج احتياج به تعين و تشخص است. اگر ترديد باشد در هيچ ظرفي « نه ذهن و نه خارج » وجود نمي گيرد.
« لان فصوله المقسمه علة تحصّله »
فصول، مقسم جنس و در عين حال محصِّل جنس هستند. فصول را اگر نسبت به نوع حساب كنيد مقوِّم اند و فصول را اگر نسبت به جنس حساب كنيد هم مقسِّم و هم محصِّل اند. مقسِّم اند زيرا حيواني را كه جنس است تقسيم و حصه حصه مي كنند حصه اي مخصوص به انسان مي شود و حصه اي مخصوص به فرس مي شود و هكذا. در عين حاصل محصِّلِ جنس « يعني وجود دهنده » هم هستند « مراد از وجود، وجود ذهني است » يعني به جنس، وجود ذهني مي دهند. اگر اين فصول نبودند جنس به خاطر ترديدش نمي توانست تحصّل پيدا كند. عبارت كتاب بيان مي كند «لان فصوله المقسمه عله تحصله » يعني فصول اين جنس كه مقسِّمِ جنس اند علت تحصّل جنس هم هستند. مرحوم سبزواري اين عبارت را علت براي « دائر بين وجودات انواعه » قرار داده است يعني وجود جنس به وجود انواع است و با يكي از نوع ها بايد موجود شود. خودش نمي تواند موجود شود چون فصل، علت تحصّل جنس است پس فصل به جنس وجود مي دهد و وقتي وجود داد نوع درست مي شود بنابراين وجود جنس به اين است كه انواع موجود شوند. به تعبير بهتر وجود جنس به اين است كه فصل كه علت تحصّل و وجود جنس است به جنس ضميمه شود و تحصّل وجود به جنس بدهد و اين تحصّل دادن يعني وجود دادن به نوع. پس جنس با وجود نوع موجود مي شود يعني وجود جنس به وجود انواعش است.
نكته: اضافه، با اندك مناسبتي مجاز مي شود. لذا اگر اندك مناسبتي بين مضاف و مضاف اليه باشد حق اضافه داريد. اين فصول همين اندازه كه مرتبط به جنس مي شوند و به جنس تحصّل مي دهند فصولِ جنس به حساب مي آيند و به عبارت بهتر جنس را تقسيم مي كنند. و اگر فصول جنس به حساب مي آيند اشكال ندارد كه تعبير به « فصول جنس » شود، اگرچه اينها در واقع فصل براي نوع هستند اما اگر فصل جنس گرفته مي شوند به اعتبار اين است كه اينها جنس را تقسيم مي كنند و مناسبتي با جنس دارند لذا اشكال ندارد تعبير به « فصول جنس » كرد.
فصول نسبت به جنس، عرض خاص اند و اجناس نسبت به فصول، عرض عام اند و رابطه بين جنس و فصل رابطه ي عرض خاص و عرض عام است ولي به اين مناسبت كه توضيح داده شد به اين فصول، فصول جنس گفته مي شود و الا در واقع فصول جنس نيستند بلكه عرض خاصه ي جنسي اند.
نكته: تقويم با تقسيم فرق دارد فصل، قوام به جنس نمي دهد بلكه وجود به جنس مي دهد و جنس را تقسيم مي كند، چون وجود مي دهد محصِّل مي شود و چون تقسيم مي كند، مقسِّم مي شود. ولي فصل به نوع قوام مي دهد يعني فصل داخل در ذات نوع است اما فصل داخل در ذات جنس نيست ولي داخل در جنس نوع هست. مقوِّم به معناي اين است كه جزء ذات باشد. توجه كنيد فاعل، مقوِّم است جزء ذات هم مقوِّم است و هر دو هم سازنده اند زيرا اين جسم را هم فاعل مي سازد و هم دو جزئش مي سازند ولي ساختن فاعل با ساختن جزء ذات فرق مي كند زيرا فاعل، جنس را مي سازد يعني آن را ايجاد مي كند و معطي آن است اما اين جز « يعني ماده و صورت » جنس را مي سازند يعني با تركيبشان جنس را درست مي كنند پس فاعل، مقوِّم وجود است ولي آن جزء، مقوم ذات است. لذا فصل، مقوم ذات انسان است اما فاعل، مقوّم وجود انسان است.
پس توجه كنيد كه هم از فاعل و هم از جزء ذات تعبير به مقوّم مي شود ولي مقوّم در هر كدام به معنايي است.
« علت تحصّل »: به معناي فاعل نيست بلكه علت تحصل به معناي اين است كه وقتي فصل به جنس ضميمه شد فاعلي كه ذهن من است با تصور كردن، اين جنس را در ذهن ايجاد مي كند لذا تصور من، فاعل مي شود پس آن فصل، محصِّل مي شود، من هم با تصوّرم محصّل و وجود دهنده به جنس هستم ولي محصِّل بودن فصل با محصّل بودن تصور من فرق دارد زيرا محصل بودن فصل به اين عنوان است كه تعين به جنس مي دهد و جنس را آماده مي كند تا به ذهن من بيايد و من، محصّل هستم به اين معنا كه اين جنس را در ذهنم با تصورم موجود مي كنم، پس به همه اينها مي توان محصّل گفت و نبايد با همديگر خلط شوند.
« بخلاف النوع فان له وجوداً في العقل منفكا »
به خلاف نوع كه وجودِ در عقل دارد در حالي كه منفك و خالي از اين مصنّفات و مشخِّصاتِ كونيه است اما جنس منفك از فصول، وجود در عقل ندارد.
« مصنّفات »: مراد، عوارضي هستند كه نوع را تقسيم به اصناف مي كنند.
« مشخصّات »: مراد عوارضي هستند كه نوع را تقسيم به اشخاص مي كنند مثلا سفيدي و سياهي انسان را دو صنف مي كند كه خود اين دو صنف هم كلي اند نه اينكه دو شخص كند ولي عوارضي هست كه نوع را شخص مي كنند بنده « استاد » مثال براي آنها نمي زنم چون مساله خيلي مبهم است بعضي از عوارض، مشخِّص هستند كه يا يكي است يا دو تا است و بقيه تابعِ مشخِّص اند. اين مطلب را مرحوم لاهيجي به طور كامل در كتاب شوارق توضیح فرمودند و شايد كمتر جايي به اين خوبي بحث كرده باشد كه كدام يك از عوارض، مشخّص اند. زيرا همه عوارض، مصنِّف اند اما اينكه كدام مشخّص اند و آن كه مشخص است كدام يك اَوّلي و كدام يك ثانوي است؟
نكته: جنس، اگر بشرط لا ملاحظه شود ابهام ندارد اما اگر لابشرط ملاحظه شود ابهام پيدا مي كند. نوع هميشه بشرط لا است و لا بشرط گرفته نمي شود. اگر نوع را نسبت به اشخاص لابشرط گرفتيد مردد مي شود در اين صورت چنين نوعي را بايد در ضمن فرد تصور كرد اما نوعِ مطلق « كه مردد نيست » را مي توان تصور كرد به شرطي كه آن را ماده « و بشرط لا » ملاحظه كرد. جنس هم اگر بشرط لا گرفته شود تبديل به نوع مي شود و جنس نيست در نتيجه قابل تصور مي شود اما اگر جنس را لابشرط كرديد مردد مي شود.
ذاتيِ جنس اين است كه لابشرط باشد اما ذاتي نوع اين نيست كه لابشرط باشد. نوع را اگر لابشرط لحاظ كنيد مردد مي شود ولي وجوبي ندارد كه نوع لابشرط ملاحظه شود.
« فان له وجوداً في العقل »: اين عبارت بيان مي كند كه نوع، وجود عقلي دارد. معلوم مي شود كه بحث از وجود عقلي است و كاري به وجود خارجي ندارد.
نكته: مراد از « مشخصات كونيه » همان عوارض است. مثل مرحوم سبزواري و مرحوم صدرا و افلاطون قائلند كه هر نوعي داراي يك شخصي مجرد به نام رب النوع است كه قبلا بحث آن شده بود. اين رب النوع، شخص است و مشخِّصش سفيدي و سياهي و بلندي و كوتاهي و امثال ذلك نيست. اينها مشخصات كونيه اند يعني مربوط به عالم كون و فسادند. مشخّص او همان وجودش تجرّدش است.
پس مشخصات حتما لازم نيست كونيه باشند. مشخصاتي كه شخصِ مادّي و شخصِ كائنِ فاسد و متغيّر و غير مجرد مي سازد را مشخصات كونيه مي گويند مثل چاقي و لاغري و امثال ذلك « البته توجه كنيد كه اينها مشخصات نيستند بلكه مصنّفند. مشخّص همان است كه مرحوم لاهيجي در شوارق الالهام فرموده است » اما مشخِّصِ رب النوع، مشخص كوني نيست. آن، نه چاق و نه لاغر و نه سفيد و نه سياه است هيچكدام از اين امور را ندارد در عين حال تشخص دارد ولي تشخصش كوني نيست.
« و بالجمله عن الماده و العوارض المفارقه »
مصنف با اين عبارت، مصنفات و مشخصات كونيه را تعيين مي كند كه مراد ماده و عوارض هستند.
ترجمه: مي توان نوع را در عقل تصور كرد منفك از ماده و از عوارض مفارقه.
مراد از ماده در اينجا مثلا بدن انسان است يعني مي توان انسان را تصور كرد بدون اينكه بدن آن تصور شود چون اگر بخواهيد بدن را لحاظ كنيد بدنها مختلف مي شوند و ترديد درست مي شود.
مراد از عوارض چيست؟ عوارض بر دو قسم است:
1ـ عوارض مفارقه.
2ـ عوارض لازمه.
عوارض لازمه، شخص نمي سازد زيرا براي كل نوع هست يعني تمام اشخاص در عوارض لازمه شريکند. يكي از عوارض لازمه، قوه كتابت است « نه فعليت كتابت زيرا فعليت كتابت براي بعضي افراد است و براي بعضي افراد نيست » كه براي همه انسانها است و لازم نوع است حتي فردي كه نوشتن را بلد نيست قوه كتابت را دارد. « مثال ديگر قوه تكلم است كه حتي شخص لال داراي قوه تكلم است اما به مانع برخورد كرده است چون كر بوده و نشنيده تا الفاظ را ياد بگيرد و بگويد. اگر الفاظ را به نحوي بتوان به اين شخصِ كر تفهيم كرد زبانش باز مي شود و مي تواند حرف بزند ».
عارض لازم براي نوع است و همه اشخاص در آن مساوي اند آن كه تفاوت بين يك شخص و شخص ديگر مي گذارد عارضِ مفارق است يعني عرضي كه مي آيد و از بين مي رود مثلا اين شخص امروز داراي اين عارض است و آن شخص امروز داراي اين عارض نيست اما آن شخص فردا داراي اين عارض مي شود.
مصنف با اين عبارت مي فرمايد اگر مي خواهيد نوع را بدون مشخِّصات و مصنِّفات ملاحظه كنيد بايد آن را برهنه و منفك از ماده و عوارضِ مفارقه ي ماده كنيد اما لازم نيست از عوارض لازمه آن را مفارق كنيد.
سوال: ماده چگونه مي تواند مميِّز دو شخص شود؟ گاهي آدم فكر مي كند كه ماده شايد نقشي نداشته باشد. آن عوارض داراي نقش هستند.
جواب: دو انسانِ دوقلو را توجه كنيد كه كاملا شبيه هم هستند و ما غريبه ها گاهي تشخيص نمي دهيم و اشتباه مي كنيم. ولي اينقدر اين دو بچه به هم شبيه هستند كه مادر هم اشتباه مي كند و يكي را دوبار شير مي دهد و يكي را اصلا شير نمي دهد در اينگونه موارد آنچه كه فارق است ماده مي باشد. « اما عوارض خيلي شبيه هم هستند ».
در همه اشخاص، ماده فارق است ولي عوارض در اينگونه اشخاص شايد نتواند فارق باشد مگر اينكه خيلي دقيق شويم و دقت عقلي كنيم « دقت عرفي كافي نيست چنانكه مادر اين دو فرزند دقت عرفي مي كند ».
حال انساني را با قطع نظر از مشخّصاتش « يعني موادش و ابدانش » و عوارض مفارقه اش را مي توان تصور كرد اما جنس اينگونه نيست و نمي توان منفك از فصول تصور كرد « توجه كنيد مراد جنس است به لحاظ اينكه مردد باشد نه اينكه جنسِ معين كه اسمش ماده است مراد باشد يعني لا بشرط ملاحظه شود ».
نكته: ممكن است يك عارضي هميشه همراه يك شخص باشد اما اين را عارض لازم نمي گويند بلكه عارض مفارق است چون قابليت مفارقت دارد. همين شخصي كه قدّش 180 سانت است اگرچه تا آخر 180 سانت است « البته اين صحيح نيست زيرا اين شخص وقتي پير مي شود قدش كوتاه مي شود شما فرض كن كه كوتاه نمي شود و از يك سن خاصّي مثل 20 سال داراي اين قد 180 سانت بود » ولي مفارق است چون قابليت زوال را دارد. در عرض مفارق، لازم نيست بالفعل مفارق باشد.
« و اما بحسب الماهيه فكل منهما متعينه لا ابهام فيها »
اين عبارت عطف بر « بحسب وجوده » در صفحه 156 سطر 11 است.
ابهام جنس به حسب وجودش است اما به حسب ماهيت همان است كه مستشكل گفت زيرا هر يك از جنس و نوع متعين هستند و ابهامي در ماهيتش نيست « يعني ابهام در هيچ يك از دو ماهيت نيست ».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo