< فهرست دروس

درس شرح منظومه - استاد حشمت پور

94/03/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان تعریف جنس/ باب ایساغوجی/ منطق/ شرح منظومه.
« بخلاف الحساس کما قلنا: فمثل حساس بالنسبه الی الانسان و الفرس و ان قد شرکا بینهما لکن لا یحوی علی الاجزاء المشترکه بینهما کالنامی و المتحرک بالاراده فهو فصل بعید »[1]
بحث در تفسیر جنس بود، جنس را تفسیر کردیم و با تفسیرش بعض از اموری که ذاتی و عام هستند ولی جنس نیستند خارج شدند. جنس، هم ذاتی است و هم عام است.اما بعضی چیزها عام و ذاتی هستند ولی جنس نیستند. قبل از شروع در این بحث ابتدا بیان می شود که ذاتی گاهی عام ا ست و گاهی خاص است. ذاتیِ عام، جنس است و ذاتیِ خاص، فصل است. خاص در اینجا مقابل عام نیست اگر چه می توان به معنای مقابل عام قرار داد ولی گاهی گفته می شود عام و خاص. و در علم اصول هم مطرح می شود. آن که دایره اش وسیعتر است عام گفته می شود و آن که دایره شمولش کمتر است خاص گفته می شود. در اینجا اینگونه است زیرا دایره ی شمول فصل کمتر از جنس است لذا نسبت به جنس، خاص است ولی مراد از خ اص در اینجا این نیست اگر چه صادق است. نمی خواهیم بگوییم جنس، عام است به معنای اینکه فراگیر است و فصل، خاص است یعنی دایره ی شمولش کمتر است بلکه اینگونه گفته می شود که جنس، عام است و غیر از این فرد که نوع است را شامل است ولی فصل، خاص « یعنی مختص » است زیرا فصل، مختص به این نوع است.
در جلسه اسبق اشاره شد که ذاتی بر جنس و فصل اطلاق می شود اما اطلاقش بر نوع اختلافی است.
ذاتی به معنای منسوب به ذات است. جزء ذات، منسوب به ذات است ولی آیا می توان خود ذات را منسوب به ذات دانست یا نه؟ این، اختلافی است. اگر ذاتی به معنای منسوب به ذات باشد یا به معنای جزء ذات قرار داده شود نمی توان نوع را ذاتی نامید زیرا نوع، خود ذات است نه اینکه منسوب به ذات باشد. اگر نوع، منسوب به ذات قرار داده شود به این معناست که خودش منسوب به خودش باشد در حالی که شیء به خودش منسوب نیست بلکه باید به غیر نسبت داده شود.
پس اگر ذاتی به معنا منسوب به ذات یا به معنای جزء ذات باشد نمی توان بر نوع، اطلاق ذاتی کرد ولی اگر ذاتی به معنای امری باشد که با نفیش، ذات و ماهیت منتفی شود اطلاق این ذاتی بر نوع، اشکال ندارد. اگر جنس، نفی شود نوع هم منتفی می شود در اینصورت که ذاتی اطلاق شود بر چیزی که با سلبش، ماهیت سلب می شود می توان ذاتی را هم بر جنس و هم بر فصل و هم بر نوع اطلاق کرد زیر با سلب هر کدام از این سه مورد، ماهیت سلب می شود.
از نوع که بگذریم دو ذاتی دیگر وجود دارد که اطلاق ذاتی بر آنها بالاتفاق صحیح است:
1 ـ جنس.
2 ـ فصل.
ولی برای فرق این دو، به جنس، ذاتیِ مشترک یا عام گفته می شود و به فصل، ذاتیِ خاص یا مختص گفته می شود. بحث ما در ذاتی مشترک « یعنی جنس » بود. تعریف جنس قبلا بیان شد که عبارت از تمام المشترک بین حقایق مختلفه است. حقایق مختلفه، انواع بودند. مراد از تمام المشترک این بود که تمام اجزاء مشترک بین انواع باید به وسیله جنس افاده شود. اگر کلمه ای بود که تمام مشترکات را بتواند افاده کند جنس است و الا نیست.
بین انسان و فرس مشارکاتی وجود دارد مثلا هر دو جسم اند و هر دو نموّ می کنند و هر دو حیات دارند. لفظ حیوان همه این مشترکات را افاده می کند زیرا حیوان عبارت از « جسم نامی متحرک بالاراده حساس » است. « به جای لفظ ـ متحرک بالاراده حساس ـ می توان لفظ ـ حی ـ گذاشت چون حیات به معنای ادراک و فعل است. اگر حرکت می کند پس فعلی انجام می دهد. ادراک و فعل اگر با هم جمع شود به آن حیات گفته می شود. موجودی حیّ است که هم ادراک کند و هم فعل، انجام دهد. حال اگر گفته شود حیوان عبارت از « جسم نامی متحرک بالاراده و حساس » است یا حیوان عبارت از « جسم نامی حیّ » است، هر دو صحیح است.
نکته: موجودی حیات دارد که دارای فعل و ادراک باشد. حیاتِ نباتی، دارای فعل است ولی ادراک ندارد لذا به نبات، حیّ گفته نمی شود. اگر چه نبات را دارای نفس قرار دادند ولی دارای حیات قرار ندادند نفس، اعم از حیات است.
نکته: با این بیان معلوم شد که ملائکه داخل در حیوان نیستند زیرا آنها جسم نیستند. حیوان به معنای « جسم نامی حیّ » است. مَلَک، جسم ندارد و نمو هم نمی کند پس لفظ حیوان فقط موجودات زمینی را شامل می شود ولی حی های بیرون از زمین را شامل نمی شود.
تا اینجا معلوم شد که حیوان، تمام مشترکات بین انسان و فرس را شامل شد یعنی جسم بود، نامی بود حی هم بود و این سه مشترک بین انسان و فرس بود. حیوان به تنهایی شامل هر سه شد و همه مشترکات این دو نوع را بیان کرد لذا جنس می شود.
پس جنس عبارت شد از عام که بیان کننده تمام مشارکات انواع باشد.
در جلسه امروز مصنف می فرماید حساس نسبت به فرس و انسان صدق می کند پس عام است یعنی قید اولی که در تعریف جنس آورده شد در این، موجود است اما آیا تمام مشارکات بین انسان و فرس را افاده می کند یا نه؟ حساس، جسم را افاده می کند زیرا موجودات مجرد دارای حس نیستند. حس برای موجودات مادی است. پس وقتی حساس گفته می شود یعنی جسم دارند. اما آیا « نامی » را افاده می کند؟ گفته می شود که حساس، لازم نیست نامی باشد. ممکن است نمو کند و ممکن است نمو نکند. وقتی که از نمو می افتد باز هم حساس است چون این موجودات تا یک زمانی رشد می کنند و بعد از آن، رشدشان متوقف می شود. ممکن است که بعداً چاق شوند ولی چاق شدن، رشد نیست رشد کردن این است که در تمام ابعاد ثلاثه به تناسب بزرگ شود اما چاق اینگونه نیست زیرا در چاق، فقط در پهنا و عمق بزرگ می شود ولی در طول و درازا بزرگ نمی شود. در یک زمانی سن رشد متوقف می شود و انسان رشد نمی کند و به همان اندازه باقی می ماند. در آن سن، نامی نیست ولی حساس است. ممکن است گفته شود که شانش این است که نامی باشد. اما چون به این سن رسیده فعلیت نمو ندارد ولی شان نمو را دارد و قبلا هم فعلیت نمو دارد. در اینصورت حساس، شامل موجوداتی که نامی نیستند نیز می شود.
در هر صورت حساس، شامل نامی نمی شود و نامی که مشترک بین انسان و فرس است به توسط حساس، تبیین نمی شود. همچنین حساس شامل متحرک بالاراده که از مشترکات بین انسان و فرس است نمی شود.
پس آنچه بین انسان و فرس مشترک است عبارتست از جسم و نامی و حساس و متحرک بالاراده. لفظ حساس، شامل جسم و حساس می شود اما شامل متحرک بالاراده و نامی نمی شود پس جنس نیست زیرا جنس، آن است که همه مشارکات را شامل شود. سپس بیان می کند که حساس، فصل بعید است فصل بعید به معنای فصل مع الواسطه است. « این تعریف، تعریف اصطلاحی نیست. اما تعریف صحیحی است ».
حساس، فصل برای حیوان است و به واسطه حیوان، فصل برای انواعی که در تحت حیوان هستند می باشد از جمله انسان. لذا حساس، فصل مع الواسطه است. فصل بلاواسطه مثل ناطق را فصل قریب می گویند و فصل مع الواسطه مثل حساس را فصل بعید می گویند « اگر چه برای حیوان، فصل بلاواسطه و قریب است ».
این تعریف که برای جنس شد فصل بعید را خارج می کند. فصل بعید، ذاتی و عام است اما بنا شد که هر ذاتیِ عام، جنس نباشد. ذاتی عام اگر بتواند تمام مشارکات را بیان کند جنس می شود اگر نتواند تمام مشارکات را بیان کند جنس نیست.
پس در جنس سه چیز شرط می شود:
1 ـ ذاتی باشد.
2 ـ عام باشد.
3 ـ تمام مشارکات را بیان کند.
لفظ « حساس » دو تا از این قید ها را دارد یعنی عام و ذاتی است ولی همه مشارکات را بیان نمی کند لذا جنس نیست.
توضیح عبارت
« بخلاف الحساس »
این عبارت عطف بر کجاست؟ در دو خط قبل مصنف فرمود « کالحیوان » و در خط قبل فرمود « کالجسم النامی » حال می فرماید « بخلاف الحساس ». یعنی جنسی که تعریفش کردیم مثل حیوان است که جنس قریب برای انسان است و مثل جسم نامی است که جنس بعید برای انسان است. هر دو جنس هستند اگر چه یکی بعید و یکی قریب است بخلاف حساس که جنس نیست.
« کما قلنا »
چنانکه ما در شعر گفتیم.
« فمثل حساس بالنسبه الی الانسان و الفرس »
حساس نسبت به انسان و فرس ولو مشترک و عام است و همچنین ذاتی است اما فصل بعید است نه جنس. زیرا قید سوم را ندارد چون باید بیان کننده تمام مشارکات باشد و حساس نمی تواند این کار را بکند.
« و ان قد شرکا بینهما »
الف در « شرکا » الف اشباعی است. همچنین الف در « جنسکا » هم اشباعی است یعنی اصلش اینگونه است « و ان قد شرک » و « لیس جنسک ».
ترجمه: ولو حساس، مشترک بین انسان و فرس است.
« لکن لا یحوی علی الاجزاء المشترکه بینهما »
لکن حاوی اجزائی که مشترک بین انسان و فرس است نمی باشد.
« کالنامی و المتحرک بالاراده »
این دو، مثال برای اجزاء مشترکه هستند یعنی بر اجزاء مشترکه ای که حساس، حاویِ آنها نیست عبارت از نامی و متحرک بالاراده است. توجه کنید که این عبارت را دنباله « بخلاف الحساس » نگیرید و اینگونه معنا نکنید: بخلاف حساس که جنس نیست و مثل نامی و متحرک بالاراده که اینها هم جنس نیستند.
نکته: چرا مصنف تعبیر به « الاجزاء » کرد؟ آیا نامی و متحرک بالاراده، جزء انسان هستند؟ اگر انسان مرکب از نفس و بدن باشد نفس و بدن جزء می شوند. نفس دارای اجزاء نیست اما اگر بدن انسان را ملاحظه کنید مرکب از دست و پا و سر و ... است وقتی اجزا‌ء بدن انسان را ملاحظه می کنید در آنها، نامی و متحرک بالاراده دیده نمی شود پس چگونه مصنف اینها را اجزاء گرفته است؟
توجه کنید مراد از اجزاء، اجزاء معرِّف است. شما وقتی بخواهید چیزی را تعریف کنید تمام خصوصیات و ذاتیاتِ این شیء را در تعریف می آورید و تعریف، مرکب از قیودی می شود. هر کدام از این قیود را جزء می گویید « که مراد جزء تعریف است ». مثلا وقتی می خواهید انسان را تعریف کنید تعریف به حیوان ناطق می کنید. حیوان، جزء است ناطق هم جزء می شود ولی جزء تعریف است.
حال اگر حیوان را باز کنید اشاره به جسم و نامی و متحرک بالاراده و حساس دارد. همه اینها اجزاء هستند چون حیوان به تنهایی همه اینها را افاده می کند. این تعریف به حیوان و ناطق، در ظاهر دو جزء دارد اما در باطن 5 جزء دارد که عبارتند از جسم، نامی، متحرک بالاراده، حساس، ناطق. چون خود حیوان وقتی تحلیل شود 4 جزء است و ناطق هم که به آن ضمیمه شود 5 تا می شود. تمام اینها اجزاء تعریف هستند و مشترک بین انسان و فرس هستند « غیر از ناطق، همه آنها مشترک بین انسان و فرس است » حیوان، هر 4 جزء را افاده می کند ولی حساس، دو جزء را افاده می کند و دو جزء را افاده نمی کند.
پس تعبیر به اجزاء به معنای اجزاء تعریف است نه اجزاء بیرونی یا اجزاء بدن و نفس.
« فهو فصل بعید لک و لابناء نوعک »
ضمیر « هو » به « حساس » بر می گردد.
ترجمه: حساس ولو شریک بین انسان و فرس است ولی جنس نیست بلکه فصل بعید است برای تو و برای افراد نوعت.
« ابناء »: در اینجا به معنای افراد است. نوع تو، انسان است این حساس، فصل بعید برای تو و افرادی مثل تو می باشد. اما حساس، فصل بعید برای حیوان نیست بلکه فصل قریب است ».
« لیس جنسکا اذ لیس تمام المشترک »
الف در « جنسکا » برای اشباع است.
ترجمه: حساس، جنس تو نیست زیرا تمام المشترک است.
پس روشن شد که قید « تمام المشترک » که در تعریف جنس آمد چه چیزهایی را خارج می کند. هر ذاتیِ عامی را که بیان کننده همه مشترکات نیست را خارج می کند.
سوال: مرحوم سبزواری در تعریف جنس فرمودند « کلی که حمل می شود در جایی که به ما هو سوال شود » مفهوم این کلام این است که اگر به « ما هو » سوال نکنیم جنس نداریم. چون ایشان این قید را در تعریف جنس آورد که اگر به « ما هو » سوال کردید و کلیِ کذائی در تعریف قرار گرفت آن کلی، جنس می شود. مفهومش این است که اگر به « ما هو » سوال نکردید آن کلی ولو مثل کلی کذائی « یعنی کلی با شرائطی که گفته شد » باشد جنس نیست. سوال این است که لفظ « بما هو سئل » که در عبارت مرحوم سبزواری آمده دارای مفهوم است.
جواب: مرحوم سبزواری نمی خواهد بیان کند که هر جا بالفعل سوال از « ما هو » شد و کلی در جواب قرار گرفت آن کلی، جنس است بلکه می خواهد بگوید هر جا، جای این سوال است اگر کسی سوال کند و جوابش، کلی کذائی قرار داده شود آن کلی، جنس است یعنی اینگونه نیست که سوال از « ما هو » بالفعل حاصل شود بلکه آنجا که شانش این است که به «ما هو » سوال شود اگر کلی در جواب آن سوالی که نشده ولی ممکن است بشود، قرار بگیرد این کلی، جنس می شود چه سوال شده باشد چه سوال نشده باشد ولی اگر سوال شود کلی در جواب آن سوال قرار می گیرد.
سوال: ما وقتی از یک شخص، سوال به « ما هو » می کنیم جنس را در جواب می آورد و ما متوجه می شویم که این لفظ، جنس است. کسی که ما از آن سوال کردیم از کجا فهمید که این لفظ، جنس است؟ ممکن است گفته شود که او هم از شخص دیگری سوال کرد. در اینصورت هم باز گفته می شود آن جواب دهنده از کجا فهمید که از این لفظ، جنس است؟ گاهی هم خود ما می خواهیم تحقیق کنیم از کجا بفهمیم که جنس چیست؟
جواب: برای فهمیدن جنس، یک قانون وجود دارد و آن قانون این است که وقتی می خواهیم جنس را پیدا کنیم انواعی را ملاحظه می کنیم و در مقابل خودمان قرار می دهیم مثلا انسان و فرس را ملاحظه کنید « نمی توان یک نوع را ملاحظه کرد لااقل باید دو نوع و بیشتر باشد » تمام صفات انسان نوشته می شود تمام صفات فرس هم جدای از صفات انسان نوشته می شود. سپس این دو صفت ها را مقایسه می کنید می بینید بعضی از آنها در انسان هست و در فرس نیست آنها را خط بزنید. بعضی در فرس هست و در انسان نیست آنها را هم خط بزنید. مشترکات را نگه دارید سپس به این اوصاف مشترکه توجه کنید. گاهی فرس آورده می شود و می بینیم می توان این صفت را حذف کرد مثلا صفت سفیدی که در بعضی فرس ها نیست و در بعضی فرس ها هست. معلوم می شود که این صفت، صفت عارضی است زیرا می تواند تخلف کند. چون اگر ذاتی بود هیچ فردی از فرس، این صفت را از دست نمی داد. این گونه مشترکات را هم که می توانند عارض باشند را از بین می بریم مشترکاتی باقی می مانند که هیچگونه قابل زوال نیستند آنها را نگه می داریم. الان مشترکی پیدا شد که ذاتی است. در اینصورت ملاحظه می کنیم و می گوییم آیا این ذاتی، تمام مشترکات بین این دو نوع را شامل می شود یا نه؟ اگر شامل نشد « مثلا مثلِ حساس بود » این هم خط می زنیم و اگر شامل شد آن را نگه می داریم و جنس می شود.
پس برای یافتن جنس باید این راه را پیمود. کسی که ما از او سوال می کنیم این راه را رفته است و اگر نخواهیم از کسی سوال کنیم باید خودمان این راه را که راه سختی است برویم. گاهی از اوقات ممکن است بعض اوصاف را به جای بعضی غلط بگیریم زیرا گاهی عارض، عارضِ مفارق است و جدا می شود که مشکلی ندارند اما بعضی عارض ها عارض لازم اند و جدا نمی شوند اینها را چگونه تشخیص بدهیم که دخالت در جنس دارند یا ندارند؟ اینها مزاحم هستند و افراد را به اشتباه می اندازند. مثلا کتابت را فرض کنید که به دو صورت است یکی بالفعل و یکی بالقوه است. کتابتِ بالفعل در بعضی انسانها هست و در بعضی انسانها نیست از اینجا معلوم می شود که این، عارض است اما کتابت بالقوه در همه انسانها هست این کتابت بالقوه را چگونه باید حذف کنیم و خط بزنیم؟ این را ممکن است از طریقی بتوان حذف کرد مثلا گفته شود که اختصاص به انسان دارد و فرس، قدرت کتابت ندارد. اما بعضی اوصاف است که هم در انسان و هم در فرس است و هر دو هم عارض لازم است در اینصورت اگر با قید « جمیع مشارکات » بتوان آن را خارج کرد خارج می کنیم و اگر نتوانستیم بالاخره احتمال اشتباه است.
پس کشف کردن جنس، ممکن است ولی سخت است و احتمال اشتباه در آن هست.
نکته: فصل یک شی را ممکن است بیابیم و ممکن است نیابیم. اگر یافتیم، همان را فصل قرار می دهیم. اگر نیافتیم باید چه کار کنیم؟ گفتند به دنبال خواص « یعنی اعراض خاصه » بروید. نزدیکترین عرض خاص به آن نوع را به عنوان فصل انتخاب کنید و به عنوان فصل معرفی کنید. این، در واقع فصل نیست بلکه عرض خاص است اما شما آن را به عنوان فصل معرفی می کنید و به عنوان فصل جا می افتد اما اعلام کنید که فصل نیست ولی ما به عنوان فصل قبول کردیم.
در مورد « ناطق » هم همینگونه است. « ناطق » یکی از دو معنا را دارد:
1 ـ مدرک کلیات.
2 ـ متکلم.
اگر به معنای « مدرک للکلیات » باشد کیف است و اگر به معنای « تکلم » باشد تکلم، فعل است. کیف و فعل هر دو عرض هستند عرض نمی تواند فصل جوهر باشد. انسان، جوهر است. پس ناطق فصل نیست چون به هر کدام از دو معنا که گرفته شود عرض می باشد « توجه کنید ناطق، شخصی است که دارای نطق می باشد و این شخص، جوهر است مراد از ناطق در اینجا نطق است که یا از مقوله کیف و نفسانی است یا از مقوله فعل است هر کدام که باشد عرض است » و عرض نمی تواند فصل جوهر باشد. فصل جوهر باید جوهر باشد بنابراین ناطق، فصل انسان نیست ولی چون به فصل انسان بسیار نزدیک است ما به عنوان فصل انتخابش کردیم. فصل انسان، نفسش است نفسی که انسان را از سایر حیوانات جدا می کند هم تکلم می کند و هم ادراک کلیات می کند. حیوانات، ادراک کلیات نمی کنند بلکه ادراک جزئیات می کنند. پس می توان ناطق را جانشین فصل کرد زیرا همان کاری را که فصل انجام می دهد ناطق هم انجام می دهد زیرا ناطق انسان را از سایر انواع جدا می کند لذا ما ناطق را به جای فصل قبول می کنیم. البته اشکال دیگری هم در ناطق است « اشکال قبلی این بود که ناطق، عرض است و عرض نمی تواند فصل جوهر باشد » و آن این است که ناطق « به هر کدام از دو معنا که گرفته شود » مختص به انسان نیست مَلَک هم اینچنین است که مدرک کلیات است و تکلم می کند. جبرئیل علیه السلام با پیامبر حرف می زد و ادراک کلیات هم می کرد. پس ناطق اختصاص به انسان ندارد در حالی که فصل باید مختص باشد. علمای منطق یا کسانی که می خواستند انسان را تعریف کنند یک قید اضافه کردند و گفتند این قید را هم باید در تقدیر گرفت « الانسان حیوان ناطق مائت » یعنی حیوان ناطقی است که می میرد. مشاء معتقد است که مَلَک نمی میرد و ازلی و ابدی ا ست « ولی ازلی و ابدی بالغیر است اما خداوند ـ تبارک ـ ازلی و ابدی بالذات است ». در اینصورت مختص به انسان می شود. اما بعضی گفتند لازم نیست لفظ « مائت » آورده شود. آن لفظ حیوان که به عنوان جنس آورده شده مَلَک را خارج می کند زیرا حیوان همانطور که گفته شد جسم است اما مَلَک، جسم نیست. در اینصورت اشکال کردند و گفتند ملائکه دو قسماند که یک قسم جسمانی و یک قسم مجرد است. ملائکه مجرد، جسم نیستند اما ملائکه جسمانی، جسم هستند.
سپس یک مشکل اساسی تر وارد شد و گفتند « ناطقِ مائت » شامل « جن » هم می شود. جن ها می میرند ولو عمرشان طولانی است. بنابراین « ناطق مائت »، ملک را خارج کرد اما جنّ را خارج نکرد و داخل در تعریف ماند.
بعدها گفتند سقف ادراک اجنه، وهم است و قدرت ادراک عقلی ندارند لذا از عالم مثال که عالم نفس و خیال است بالا نمی روند اما انسان از عالم مثال بالا می رود و وارد عالم عقل می شوند و به همین جهت ملاحظه می کنید که گفته شده اجنه مرجع تقلید نیستند مرجع تقلید آنها، انسانها هستند. نزد انسانها می آیند و تقلید می کنند زیرا قوه عاقله ندارند و ملکه اجتهاد یک قوه عقلی است و به همین جهت هم گفته می شود که شیطان نمی تواند در عقل ما تصرف کند چون شیطان در مرحله عقل نیست مرحله اش پایین است. اگر چه گفته من را از نار آفریدی و انسان را از خاک آفریدی اما متوجه نبوده که بدن او از نار است و بدن انسان از خاک است و هیچ فرقی با هم ندارند زیرا هر دو عنصر هستند اما از طرف دیگر به انسان، عقل داده ولی به شیطان عقل نداده و او را در مرتبه وهم نگه داشته لذا خیلی از انسان پایین است. شیطان، بدن خودش را نگاه کرد اما نفس خودش را نگاه نکرد و افتخار به بدنش کرد با اینکه بدنش هم افتخاری نداشت. در هر صورت شیطان در عقل ما تصرف نمی کند. عقل ما پیرو شهوت و غضب ما می شود و از سِمَتِ اصلی که خداوند ـ تبارک ـ به او داده اُفت می کند و شیطان در او نفوذ می کند و الا اگر عقل در سِمَتِ خودش باقی بماند، دسترسی به آن ندارد و به همین جهت است که ما گاهی گناه می کنیم و بعداً که با عقل خودمان فکر می کنیم پشیمان می شویم. با قوه حیوانیه، شهویه و غضبیه خوشحالیم که فلان منفعت را بدست آوردیم و فلان مضره را دفع کردیم اما عقل ما گاهی می گوید درست عمل نکردی.
اگر عقل ما گاهی شکست می خورد تا وقتی که هنوز خاموش نشده باز می تواند ما را ملامت کند که چرا این کار را کردی. این نشان دهنده این است که شیطان نمی تواند در عقل ما تصرف کند و الا اگر در عقل ما تصرف می کرد هیچ وقت عقل ما دخالت نمی کرد و او هم خوشحال بود و می گفت خوب کاری انجام دادی.
برگردیم به بحث خودمان که گفتند جنّ، قوه ناطقه و عاقله ندارد لذا داخل در تعریف نیست.
در ا نسان، نزدیکترین عرض خاص که به فصل انسان نزدیک است را انتخاب کردیم و آن را فصل نامیدیم. حال به سراغ حیوان می رویم. در حیوان می خواهیم عرض خاص او را بدست آوریم که نزدیکترین عرض خاص به فصل باشد. دو عرض خاص بدست می آید که عبارتند از حرکت بالاراده و احساس. کدام یک مهمترند؟ هر کدام که مهمتر باشند به عنوان فصل انتخاب می شوند. اگر حیوان خطری برایش به وجود بیاید و آن خطر باعث مرگ او شود کدام یک از این دو او را نجات می دهد؟ آیا حس او را نجات می دهد یا حرکت بالاراده او را نجات می دهد. اگر حس می کرد مثلا آتشی می آمد و او را می سوزاند ولی حرکت بالاراده نداشت در اینصورت همان جا می ماند و می سوخت. پس حرکت بالاراده خیلی مهم است و حس به تنهایی کافی نیست. اگر حرکت بالاراده را داشت اما حس را نداشت آتش به او وارد می شد و او حس نمی کرد تا بخواهد فرار کند لذا از حرکت بالاراده استفاده نمی کرد پس حس خیلی اهمیت دارد. لذا نتوانستند تشخیص بدهند که حرکت بالاراده مهم تر است یا حس مهم تر است چون هر دو باعث حفظ انسان هستند و هر کدام که نباشند حیوان، حفظ نمی شود. چون نتوانستند بین یکی از این دو ترجیح بدهند گفتند فصل را مرکب می کنیم « توجه کنید که فصل، مرکب نمی شود آنچه که مرکب شده عرض خاص ها هست که مرکب شده » به اینصورت که دو عرض خاص کنار هم قرار داده می شود و مرکب می گردد و جانشین فصل می شود. « فصل هیچ وقت مرکب نیست اما جانشین فصل مرکب است » کسی نمی گوید فصل، حرکت بالاراده یا حساس است هر دو را با هم جمع می کنند.
نکته: « حساس » مستلزم جسم داشتن است. تمام موجودات مجرد، عقل دارند. موجوداتی که حس دارند همه آنها مادی اند. خداوند ـ تبارک ـ حس ندارد یعنی چشم ندارد که با چشم ببیند و گوش ندارد که با گوش بشنود اینها برای خداوند ـ تبارک ـ نقص است اما برای ما کمال است. مجردات هم همینطور هستند ملائکه، چشم ندارند و بدون عضو می بینند بدون عضو می شنوند علم به مبصرات و مسموعات دارند.
نکته: توجه کنید بین « تمام المشترک » و «‌تمام المشارکات » فرق است که در جلسه بعدی توضیح داده می شود. « تمام المشترک » در تعریف جنس اخذ می شود و « تمام المشارکات » در تعریف جنس قریب اخذ می شود. پس در جایی که جنسی با تمام مشارکات در جواب « ما هو » قرار بگیرد جنس قریب است و با تمام مشارکات در جواب « ما هو » قرار نگیرد جنس بعید است. امادر هر دو حال، جنس که در جواب « ما هو » قرار می گیرد تمام المشترکات را افاده می کند و می تواند تمام المشارکات را هم افاده کند و می تواند افاده نکند که در جلسه بعد توضیح داده می شود.
« ثم نذکر »
تا اینجا تعریف جنس تمام شد از اینجا وارد بیان اقسام جنس می شود و جنس را به قریب و بعید تقسیم می کند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo