< فهرست دروس

درس شرح الاشارات - استاد حشمت پور

89/12/08

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان اینکه وقتی دو فرض اول و دوم باطل شدند، فرض سوم متعین می شود و بیان یک اشکال بر وجه ابطال فرض اول/ الفصل الثانی عشر و الفصل الثالث عشر/ النمط الاول: فی تجوهر الاجسام/ شرح اشارات و تنبیهات.

خلاصه و تکمیل مباحث جلسه قبل: قبل از اینکه به بحث امروز بپردازیم بحثی که مربوط به دو جلسه قبل است را تصحیح می کنیم که توضیح عبارت است:

«بان وضعهما بالفرض یستلزم رفعمها .... بالفرض»

قید «بالفرض» را می خواهیم توضیح دهیم.

تفاوت فرض محال و فرضی که محال است:

مطلب اول اینکه ما یک فرض محال داریم و یک فرضی که محال است.

فرض محال: فرض محال این است که امری را که وقوعش محال است فرض کنیم مثلاً اجتماع نقیضین که وقوعش محال است را فرض می کنیم و گفته اند که فرض محال، محال نیست زیرا که این محال در ذهن اتفاق نمی افتد و با تصور اجتماع نقیضین، اجتماع نقیضین لازم نمی آید.

اجتماع نقیضین هیچوقت اتفاق نمی افتد و حصول اجتماع نقیضین حتی در ذهن نیز باطل است یعنی نمی توان در ذهن وجود چیزی با عدمش جمع شوند مثل اینکه بگوییم که الآن هم صورت زید در ذهن من موجود است و هم موجود نیست ولی تصور اینکه چیزی هم باشد و هم نباشد محال نیست و اشکال ندارد یعنی صورت اجتماع نقیضین یک چیز بیشتر نیست لذا خودش مصداقی برای اجتماع نقیضین نیست.

فرضی که محال است: فرضی که محال است این است که چیزی را فرض کنیم و با فرض آن چیز، همان چیز نفی شود مثل اینکه در اینجا گفتیم که با فرض جزئیت و کلیت در این قسم، باید کلیت و جزئیت نفی شوند.

عبارت این است که فرضی که ما کردیم (یعنی اگر صورت جسمیه به تنهایی عامل اختلاف شکل و اختلاف مقدار و اختلاف جزء و کل باشد)، باطل است چون مُقتضِی واحد نمی تواند مُقتَضَیات متفاوت داشته باشد و لذا در این فرض باید همه اَشکال و مقادیر واحد باشند و جزء و کل نداشته باشیم یعنی فرض جزء و کل در اینجا موجب رفع جزء و کل می شود چون جزء و کل دو مقتضای متفاوت هستند و لذا صورت جسمیه که مقتضِی واحد است نمی تواند هر دو را اقتضا کند و در نتیجه یا کل حاصل است و یا جزء و اصلا در اینجا با فرض جزء و کل، جزء و کل محقق نمی شوند نه اینکه فرض آنها صحیح باشد و به امر باطلی منتهی شود بلکه اصلاً فرض محال است و با فرض اینکه صورت جسمیه عامل جزء و کل باشد، اصلا جزء و کل به وجود نمی آیند پس آنچه که ممنوع است و ممتنع است فرض جزء و کل است نه اینکه فرضشان صحیح باشد و منتهی به محال شود.

پس منظور از «من حیث الفرض» این است که اصلا فرض آنها صحیح نیست و فرضشان موجب رفعشان است.

حال به بحث اخیر می پردازیم:

بحث ما در این بود که آیا هیولی برای صورت لازم است و یا خیر و آیا صورت جسمیه می تواند بدون هیولی باشد یا حتما واجد هیولی است؟

گفتیم که صورت جسمیه باید واجد هیولی باشد و دلیلمان این بود که صورت جسمیه دارای شکل است و شکل را فقط هیولی می پذیرد به بیانی که گفتیم که هنوز تکمیل نشده است.

برای اثبات این مدعا سه فرض را طرح کردیم.

فرض اول این بود که صورت جسمیه به تنهایی و بدون دخالت چیز دیگری منشأ شکل باشد که این فرض را رد کردیم.

فرض دوم این بود که صورت جسمیه همراه با ماده نباشد و عامل شکل نیز خود صورت جسمیه نباشد بلکه عاملی خارجی باشد که این فرض را نیز رد کردیم.

قوله فبقي أنه بمشاركة من الحامل

أي لما ظهر فساد القسمين المذكورين تعين كون هذا القسم حقا [1]

فرض سوم: فرض سوم این است که صورت جسمیه همراه با ماده باشد و شکل را همراه با ماده بپذیرد.

گفتیم که به غیر از این سه صورت، صورت چهارمی نداریم.

البته گفتیم که صورت دوم نیز به سه صورت قابل فرض است که دو صورت آن تکراری است لذا ذکر آنها فایده ای ندارد.

خلاصه اینکه همه موافق بودند که صُوَری که مصنف مطرح کرده اند منحصره است.

مطلب بعد اینکه وقتی صور منحصر باشند و همه صور جز یکی را نفی کنیم، آن صورتی که باقی مانده است متعین می شود که در اینجا نیز اینچنین است و ما دو صورت را باطل کردیم پس صورت سوم متعین می شود و صورت سوم این بود که صورت جسمیه با داشتن همراهی که عبارت از ماده است شکل را بپذیرد.

پس شکل لازمه صورت جسمیه و امتداد جسمانی است به شرطی که صورت جسمیه همراه با ماده باشد و چون شکل، صورت جسمیه را رها نمی کند و شکل به کمک ماده به صورت جسمیه عارض می شود، پس صورت جسمیه همانگونه که شکل را رها نمی کند، ماده را نیز رها نمی کند.

پس هم شکل از صورت جسمیه جدا نمی شود و هم عروض شکل به خاطر ماده است پس ماده از صورت جسمیه جدا نمی شود.

سؤال: این دلیل ثابت می کند که در حدوث شکل احتیاج به ماده است آیا این دالّ برا این می شود که صورت در بقاء شکل نیز احتیاج به ماده داشته باشد؟

پاسخ: صورت جسمیه هم در وجودش و هم در تشخصش به شکل احتیاج دارد و هم در وجودش و هم در تشخصش همراه با شکل است و اگر چنین است پس هم در وجودش و هم در تشخصش احتیاج به ماده دارد پس صورت هم در حدوث شکل و هم در بقاء شکل احتیاج به ماده دارد پس صورت را ماده متشخص می کند.

پس این اختلافی که در شکل ها وجود دارد هم در حدوثشان است و هم در بقائشان پس ماده هم در حین حدوث شکل لازم است و هم در حین بقاء.

ترجمه و شرح متن:

مصنف: پس با ابطال دو فرض اول و دوم تنها فرض سوم متعین می شود و باقی می ماند و این فرض این است که شکل برای صورت جسمیه است با مشارکت ماده که حامل است.

شارح: یعنی وقتی روشن شد فساد دو قسم اول و دوم پس متعین می شود که این قسم یعنی قسم سوم حق باشد.

و يوجد في بعض النسخ بعده «فللهيولى إذن تأثير في وجود ما لا بد للصورة في وجودها منه كالتناهي و التشكل» و هذا نتيجة البرهان المذكور و ثبت منه احتياج الصورة الجسمية في وجودها و تشخصها إلى الهيولى لا في ماهيتها فإذن هي لا تنفك عن الهيولى و ذلك هو المطلوب

در بعضی از نسخ عبارتی آمده است که آن عبارت نتیجه برهان مذکور است که این نتیجه چه ذکر شود و چه نشود برهان تام است و عادت مصنف بر این است که نتیجه را ذکر نمی کنند ولی شاید در اینجا ذکر نتیجه را بهتر دانسته اند و شاید شارحی این متن را به عنوان شرح اضافه کرده است و بعد سایر نسخه نویس ها فکر کرده اند که جزء متن است و بسیاری از حواشی به این صورت وارد متن شده اند.

آنچه که لازم است توضیح داده شود این است که قید «فی وجودها» به چه مناسبت آمده است؟

صورت در وجودش احتیاج به ماده دارد نه در ماهیتش چون تصور صورت و یا تعریف صورت بی نیاز از ماده است و صورت را به قابل ابعاد ثلاثه تعریف می کنیم (بدون ذکر ماده یعنی در تعریف احتیاج به ماده ندارد) ولی همین صورت در وجودش احتیاج به ماده دارد.

قید «منه» متمم «لا بدّ» است و همیشه بعد از «لا بدّ»، «مِن» می آید.

«کالتناهی و التشکل» مثال است برای «ما».

هیولی نه تنها در وجود صورت دخالت دارد (ولی در ماهیتش دخالت ندارد)، بلکه در وجود هر چیزی که وجود آن چیز لا بدّ است در کنار صورت، در وجود او نیز دخالت دارد مانند تشکل که تشکل از چیزهایی است که صورت بدون او یافت نمی شود پس تشکل لابد منه است برای صورت پس هیولی علاوه بر اینکه در صورت دخالت دارد، در تشکل نیز دخالت دارد.

پس هیولی هم در وجود صورت دخالت می کند و هم در اموری که لابد منه هستند برای صورت.

ترجمه و شرح متن:

شارح: و در بعضی از نسخه ها بعد از این قول مصنف آمده است که:

«پس برای هیولی بنابر این تأثیری است در وجود آنچه که چاره ای ندارد صورت در وجودش از آن که عبارت باشند از اموری چون تناهی و تشکل».

پس هیولی نه تنها در وجود خود صورت تأثیر دارد، بلکه در وجود اموری که صورت را رها نمی کنند نیز تأثیر دارد که این لوازم صورت عبارت هستند از تناهی و تشکل.

خواجه می فرمایند که این عبارتی که در بعضی از نسخ یافت می شود، نتیجه برهان مذکور است.

و از این برهان ثابت شد که صورت در وجودش و تشخصش احتیاج به ماده دارد نه در ماهیتش و در ماهیتش بی نیاز از ماده است و لذا وقتی ماهیتش را با حدی تعریف می کنیم، نامی از ماده نمی بریم (مثلا می گوییم «جوهر قابل للابعاد الثلاثة»).

پس صورت به لحاظ ماهیتش و به عبارت دیگر به لحاظ حدش متوقف بر ماده نیست.

پس هیولی در وجود صورت جسمیه دخیل است یعنی صورت جسمیه بدون او وجود نمی گیرد و همچنین در تشخص صورت جسمیه نیز دخیل است چون صورت جسمیه در تمام اجسام یکسان است و امری عام است و تفاوتی در اجسام ندارد و تنها چیزی که باعث تفاوت این صورت جسمیه با صورت جسمیه دیگر می شود، ماده است.

وجود و تشخص مساوق یکدیگر هستند لذا اگر چیزی در وجودش به چیزی احتیاج داشت می توان گفت که در تشخصش نیز به آن چیز احتیاج دارد ولی ما اینطور توضیح ندادیم تا اگر کسی وجود را مساوق تشخص نمی داند، بر ما اشکال نکند.

نکته: مشاء تشخص را به عوارض می دانند نه به وجود لذا بهتر است که تشخص را از وجود جدا کنیم و تنها کسی که از مشاء تشخص را به وجود می داند فارابی است و همچنین صدرا نیز تشخص را به وجود می دانند.

پس بنابر این صورت جسمیه از هیولی جدا نمی شود چون محتاج هیچوقت از محتاج الیه جدا نمی شود و این همان مطلوب ماست.

نکته: بعضی فصل را حقیقت شیء می دانند و تعریف حد تام را به فصل تنها کافی می دانند و خواجه از فخر نقل می کنند که ابن سینا در کتابی به نام حکمت مشرقیه همین مطلب را بیان کرده اند و نظرشان همین است.

نکته: شیخ ره نظرات خود را در کتاب «حکمت مشرقیه» نقل کرده اند و در چند جا به اینکه نظرات خودشان را در این کتاب گفته اند اشاره کرده اند ولی ظاهراً این کتاب در زمان خواجه موجود نبوده است و بعضی نیز اینگونه معتقدند که این کتاب را دزدها از شیخ دزدیده اند و از همان موقع از بین رفته است و شیخ ره دیگر وقت نکرده اند که دوباره آن را تألیف کنند و اگر دوباره آن را تألیف می کردند، با همان عبارات قبلی می آوردند چون حافظه شیخ ره اینقدر قوی بوده است که اگر باز می خواستند بنویسند همه مطالب در ذهنشان با همان عبارات قبلی حاضر بود.

[الفصل الثالث عشر]

وهم و إشارة [في إيراد شك على ما أبطل به القسم الأول]‌

أو لعلك تقول و هذا أيضا يلزمك في أشياء أخر فإن الجزء المفروض من الفلك ليس له شكل الفلك ثم تقول إن الشكل للفلك مقتضى طباعه و طبع الجزء و طبع الكل واحد

ما در فصل گذشته سه صورت طرح کردیم و سه فرض گفتیم و با ابطال دو فرض، فرض سوم را نتیجه گرفتیم.

اشکال: معترضی در این فصل می خواهند بیان کنند که فرض اول باید صحیح باشد و این به خاطر این است که فرض اول را شما در جاهای دیگری قبول کرده اید لذا در اینجا نیز باید مقبول شما باشد.

فرض اول این بود که امتداد جسمانی تنها باشد و همراه با ماده و لواحق ماده نباشد و همین امتداد جسمانیِ تنها، عامل پیدایش شکل باشد.

شما به این فرض سه اشکال کردید که همه آنها از این ناشی می شدند که مقتضِی واحد است که عبارت باشد از صورت جسمیه منفرد و اگر مقتضِی واحد باشد مقتضَی نمی تواند مختلف باشد لذا مقدار و شکل نمی توانند مختلف باشند و همچنین جزء و کل موجود نمی شوند و به عبارت بهتر در صورتی که مُقتضِی واحد باشد، تفاوتی بین اجسام نخواهد بود لذا جزء و کل نخواهیم داشت و به تبع مقدار و شکلِ متفاوت نیز نخواهیم داشت.

اما از طرفی در تمام اجسام بسیطه مثلا فلک، مقتضی واحد است مثل طبیعت فلک یا صورت نوعیه فلک و این طبیعت که واحد است باید اقتضای واحدی داشته باشد در حالی که شما در فلک جزء و کل را قائل هستید لذا می گویید که خود فلک (کلّ) کره است ولی جزئش را می توانید به هر شکلی در آورید یعنی ممکن است که جزء مفروض فلک به صورت کره نباشد و مثلا به صورت مکعب باشد و حتی اگر شکل جزء نیز کره باشد باز با شکل کل فرق دارد چون کل کره بزرگتری است (هر چند فلک در خارج هیچگاه تجزیه نمی شود).

پس چگونه ممکن است که مقتضِی واحد که عبارت باشد از طبیعت فلک مقتضَیات متفاوتی و اشکال مختلفی داشته باشد.

در سایر اجسام بسیطه نیز همین بحث جاری است.

و حال که جزء و کل حاصل اند، فرع آنها که اختلاف در شکل و مقدار باشد نیز حاصل است.

پاسخ به اشکال: جواب این است که فلک هم ماده دارد و هم عاملی آن را تجزیه می کند و خود صورت تجزیه نمی شود (ولی در فرض اول صورت جسمیه تنها بود و خودش تجزیه می شد).

ترجمه و شرح متن:

مصنف: وهم و اشاره

گفتیم که فصولی که با این عنوان می آیند شامل دو مطلب هستند: وهم و جواب به آن.

«و لعلک تقول» صحیح است نه «او لعلک تقول».

و شاید تو بگویی که آنچه که در قسم اول در سه قسم فصل گذشته گفتید همانطور که لازم می باشد کسانی را که به قسم اول معترف اند همچنین تو را نیز لازم می آید در اشیائی دیگر (آنها در اشیاء مرکبه قسم اول را قبول می کنند ولی شما مجبورید در اشیاء بسیطه آن را قبول کنید).

پس همانا جزئی مفروض از فلک برای او شکل فلک نیست و شکل فلک را ندارد و حتی اگر شکل فلک را داشته باشد یعنی کره باشد، اندازه اش فرق دارد و کوچک تر است.

«من الفلک» باید اضافه شود یعنی جزء مفروض از فلک.

و همچنین تو می گویی که شکل فلک مقتضای طبیعت اوست و طبع جزء و کل واحد است پس چگونه می شود که شکل کل به نحوی باشد و شکل جزء به نحوی دیگر و این همان اشکالی است که شما بر فرض اول مطرح کردید.

پس اگر مقتضِیِ واحد می تواند مقتضَیات متعدد داشته باشد، پس فرض اول نیز صحیح است و صورت جسمیه می تواند به تنهایی اَشکال متفاوتی را قبول کند.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo