< فهرست دروس

درس الهیات شفا - استاد حشمت پور

90/04/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مقاله اول

خلاصه جلسه گذشته:

فهذا هو قدرُ ما یکون قد وقفتَ علیه فی ما سلفَ لک من الکتب گفتیم که در منطق فرق بین علوم نظریه و علوم عملیه را بیان کردیم، و همچنین گفتیم که علوم نظریه منحصر در سه علم اند، طبیعیه و تعلیمیه و الهیه و موضوع هر یک از این سه علم را هم توضیح دادیم، اینها مطالبی بودند که در اول منطق ذکر شده بودند، اما با این مقدار از مباحثی که بیان کردیم، موضوع علم فلسفه برای تو روشن نشد، پس ناچاریم که موضوع علم فلسفه را جدا بیان کنیم. چون اگر بحثهای قبلی متکفّل اثبات موضوع فلسفه بودند، ما همانطوری که مباحث گذشته را بصورت اشاره ذکر کرد بودیم، موضوع را هم بصورت اشاره ذکر می کردیم تا تذکری برای گذشته باشد، و دیگه وارد توضیحش نمی شدیم، اما چون از مطالبی که در اول علم منطق گفتیم موضوع علم فلسفه روشن نشد، ناچاریم که به تفصیل در مورد موضوع علم فلسفه بحث کنیم.

همانطور که عرض کردم، در بخش نفیی موضوع در این فصل بحث کنیم و در بخش اثباتی در فصل دیگر، یعنی در این فصل بحث کنیم در موضوعاتی که دیگران گفتند و ما آنها را صالح برای موضوع بودن نمی دانیم، و در فصل بعدی بحث کنیم در آنچهکه خودمان برای موضوع بودن می دانیم. بعد اشاره می کنند به یک امر کلی و آن امر کلی اینست که در تمام علوم احتیاج به سه چیز داریم: یکی موضوع ، یکی مسائل که مطلوب ما هستند و باید اثبات شوند و دیگری مبادی که مسلّمند حالا یا در جای خودشان برهان برایشان اقامه شده، یا اینکه بدیهی اند، و به هر صورت باید مبادی مسلمه را داشته باشند، چه مبادی تصوریه که تعریفات اند، و چه مبادی تصدیقیه که روش استدلال اند و آن مبانی استدلال اند. همه اینها باید در یک علمی معلوم باشد، و چون فلسفه هم یکی از علومه ، آن هم باید مشتمل بر یکی از این سه چیز باشد، یعنی هم موضوعش تبیین شود، موضوع داشته باشد و هم دارای مسائلی باشد و هم اینکه از مبادی مسلّمه در آن استفاده شود. پس روشن شد که در فلسفه باید از موضوع استفاده شود ولی تا حالا بطور محقّقانه بحثی از موضوع نشده، تاحالا یعنی دراین کتاب، در قسمتهای گذشته. پس خوبه که حالا شروع کنیم به بحث موضوع تا ببینیم چیست. آیا ذات واجب موضوع علم است یا چیز دیگر؟ اگر ذات واجب موضوع علم باشد، ما درباره ذات بحثی نمی کنیم، درباره اوصاف، احوال و افعال این واجب که جزو عوارض او هستند بحث می کنیم، زیرا که در هیچ علمی از خود او بحث نمی شه بلکه از حالات و عوارض آن موضوع بحث می شه، بنابراین اگر ذات باری تعالی موضوع این علم باشه باید مورد بحث قرار نگیرد، و از احوال آن بحث بشه یعنی از صفات و احوال و اینها.

بعد از اینکه این مطلب را ذکر می کنند، هنوز دارند توضیح می دهند که چرا ما میخواهیم وارد بحث در موضوع بشیم، این چرا با توجه به دومطلب جواب داده می شه:

مطلب اول اینکه فلسفه علم است، و هر علمی باید موضوع داشته باشد، و چون موضوع فلسفه در گذشته بیان نشده باید موضوع آن را بیان کنیم. این دو را که کنار هم بگذاریم، نتیجه می گیریم که موظفیم درباره موضوع فلسفه بحث کنیم.

مطلب دوم اینکه اصلا فلسفه چیست که بعد ببینیم موضوعش چیست؟ مختصری درباره فلسفه بحث میکند و سه تا تعریف می آورد، میگویند که این سه تعریف مال سه علم است یا مال یک علم است، بعد بیان می کنند که مال یک علم است و مربوط به همین فلسفه ایست که ما میخواهیم بیان کنیم، و این فلسفه چند نام دارد که نامها را ذکر کرده و توضیح می دهیم. بعد ازاینکه این مقدمات ذکر شد وارد موضوع میشویم.

این مقدماتی که گفتم، گذشته از آنچه دیروز گفته شد، امروز هم دو مقدمه داریم، یکی اینکه فلسفه علم است و باید موضوع داشته باشد و موضوعش در قبل بحث نشده پس باید اینجا بحث بشه، یکی اینکه ما باید فلسفه را بشناسیم تا بعد دنبال تبیین موضوعش برویم، این دو مطلب گفته میشه و بعد به بحث از موضوع می پردازیم، ابتدا در بخش نفیی و سلبی بحث می کنیم، یعنی آن چیزهایی که دیگران موضوع دانسته اند و ما موضوع نمی دانیم.

صفحه 5 سطر اول: فهذا یعنی ما ذُکر، یعنی تقسیم علوم به نظری و عملی، و منحصر کردن علم نظری به طبیعی و تعلیمی و الهی و بعدا بیان موضوع طبیعی و تعلیمی، و اشاره به موضوع الهی، نه بیان موضوع الهی. اینها مطالب مذکور بود هو قدرُ ما یکون قد وقفتَ علیه مقدار مطالبی که برش واقف شدی، این مقدار بود که فی ما سلفَ لک من الکتب در گذشته ی همین کتب مختلفی که بحث کردیم، کتب منطقی کتب ریاضی، آنچه که خلاصله بود و می توانست در اینجا مقدمه ی بحث باشد، همین هایی بود که توضیح دادیم، اما ولم یتبیّن لک من ذلک ذلک اشاره دارد به قدر ما یکون قد وقفتَ علیه یعنی همین ما ذُکر . و برای تو روشن نشد از آن مقداری که بر آن اطلاع پیدا نکردی، انّ الموضوع العلمَ الالهی ما هو الحقیقة روشن نشد که موضوع علم الهی واقعن چیست؟ آیا اسباب اولی است، یا مسبّب الاسباب است، یا شیء دیگر؟

دو احتمال از این سه مورد در اینجا باید بحث شود:

یکی در اسباب اولی که ببینیم می تواند موضوع باشد یا نه،

یکی مسبّب الاسباب که خدا می تواند موضوع باشد یا نه،

اما مورد سوم یعنی شیء آخر که همان موجود بما هو موجود است، ما موضوع بودنش را قبول می کنیم.

دیروز هم ما کلمه اسباب اولی را داشتیم که هو الذی یُبحَثُ فیه عن الاسباب الاولی للوجود الطبیعی و التعلیمی و ما یتعلّق بهما بحث اسباب اولی را داشتیم که آن را توضیح ندادم، الان هم در چند خط بعد دوباره اشاره به اسباب اولی می کنیم، در خط دهم همین صفحه میگوییم: و اخری انها العلم بالاسباب الاولی للکل. باید دیروز توضیح داده می شد ما الان می گوییم، ابتدا اسباب اولی توضیحی می دهیم.

درباره اسباب اولی دو احتمال وجود دارد:

یکی اینکه همان علل عالیه باشد، همان علل اولی باشد، علل اولی عبارت است از عقل و نفس و طبیعت که در ان دور دورها عقل علت است، بعد در وسط نفس علت است ، طبیعت هم که علت مباشر است، این اشیای طبیعی، چه عنصری باشد چه فلکی، و همچنین اشیای طبیعی،چه عنصری باشد چه فلکی، این اشیای تعلیمی، اینها همه شان علت مباشر دارند، که طبیعت است یعنی صورت نوعیه ، بعد قبل از علت مباشر نفس است، قبل از نفس عقل است، و در آخر یا در اول الله تعالی است. این عقل و نفس و طبیعت را می گوییم مبادی اولی. مبادی ثانویه اجزای علت ، علتهای جزئی. آنوقت صورت و علتهای جزئیه دیگه علل عالیه نیستند، البته گاهی علل اولی بر مبادی عالیه و فقط بر امور اطلاق میشه، یا حد اکثر بر نفوس. این یک توضیح بر اسباب اولی یا مبادی عالیه،

دومین احتمال اینست که مراد همان ماده و صورت و فاعل و غایت باشد که همان تا علت معروف هستند، این چهارتا علت اولی هستند، یعنی هم علت برای اشیای طبیعی علت اند، هم برای اشیای تعلیمی، در اشیای طبیعی هم برای عنصری و هم برای فلکی. آنوقت اجسام یا طبیعی اند یا تعلیمی، طبیعی یا عنصری است یا فلکی، از این دو تقسیم سه موجود بدست می آید، یکی طبیعی عنصری ، یکی طبیعی فلکی، یکی هم موجود تعلیمی، این سه تا را نگاه کنید، همه شان علل اربع را دارند، یعنی ماده و صورت و فاعل و غایت، حالا گاهی ممکنه در یک وجودی تعلیمی مثلا ماده را نداشته باشد، مهم نیست، در یک وجود دیگر دارد، بالاخره این سه موجود طبیعی عنصری و طبیعی فلکی و تعلیمی به این چهار عنصر وابسته اند، طبیعی که به هر چهار علت وابسته است، تعلیمی در خارج وابسته است، در ضمن فقط ماده ندارد ، ولی بقیه را دارد. پس این علل اربعه را می توانیم اسباب اولی بنامیم. شایدم بتوانیم بگوییم موضوع فلسفه را یکبار این قرار می دهیم، و یکبار این قرار می دهیم، بعد ببینیم که اصلا می توانیم اسباب اولی را چه به این تفصیل چه به ان تفصیل موضوع فلسفه قرار بدهیم، باید بحث کنیم. در قبل گفتیم که اسباب اولی للوجود الطبیعی و التعلیمی، در بعد می گوییم اسباب اولی للکل، فرقی نمی کند، چه بگوییم للکل و چه بگوییم للوجود التعلیمی و الطبیعی. ولم یتبیّن لک الّا اشارة جرت فی کتاب البرهان من المنطق ان تذکَّرتَها یک اشاره ای که در کتاب برهان بخش منطق گذشت اگر یادت باشد، چون فاصله افتاده بین کتاب برهان و بخش الهی در کتاب برهان در فصل هشتم، از مقاله دوم این اشاره آنچه. و ذلک از وذلک میخواهد مطلبی را که در دو خط قبل ذکر شده توضیح بدهد.

در دو خط قبل دو مطلب داشتیم: یکی لم یتبیّن ، یکی اشارة جرت، حالا این ذلک نمی خواهد بیان کند آن اشاره ای را که در کتاب برهان بوده، آن را نمی خواهد بیان کند، می خواهد عدم تبیّن را بیان کند، وذلک انّ فی سائر العلوم بیان عدم تبیین است نه اشاره، اشاره را گفت و تمام شد، خودمان باید مراجعه کنیم به کتاب برهان ببینیم آن اشاره ای که در کتاب برهان آن چی بوده. اما عدم تبیین به چه جهت، عدم تبیین رو وقتی میخواد وارد بشه اینطوری می گوید ، می گوید همه علوم مشتملند به سه چیز، موضوع، مسائل و مبادی، و فلسفه هم علم است پس باید مشتمل بر سه چیز باشد. این مقدمه را می گوید و بعد می گوید الان برای تو محقّق نیست که موضوع فلسفه چیست، پس باید درباره فلسفه بحث کنی، تا معلوم بشه که موضوع چیست. آیا می تواند ذات باری تعالی موضوع فلسفه باشد یا نه؟ این را می گوید ولی ادامه نمیده و میرود سراغ موضوع دیگر که فلسفه چیست، ما باید فلسفه را بشناسیم تا دنبال موضوعش باشیم، بعد توضیح مختصری درباره چیستی فلسفه می ده، دوباره بر می گردد به بحثی که گفت که آیا ذات واجب می تواند موضوع باشد یا نه، این بحث را شروع می کند و تا جایی که لازم باشد ادامه میده.

وذلک اینکه می گوییم بیان نشده، توضیحش اینست که در سایر علوم از جمله فلسفه یا سایر علوم غیر از فلسفه این وضع برقراره پس در فلسفه هم باید برقرار باشه. در تمام علوم این وضع برقراره که سه چیز باید داشته باشند، پس در فلسفه هم این وضع برقراره، در باقی این علوم این سه مطلب و این وضع برقراره، پس در فلسفه هم که در ردیف آن بقیه علوم است، باید این سه مطلب باشد. أنّ فی سائر العلوم قد کان یکون لک شیءٌ هو موضوعٌ این کان یکون در عبارات ابن سینا زیاد است، کنتَ تسمع یعنی بعدن می گیم، بودی که می شنیدی ، یعنی آنوقتی که داشتی کتاب منطق را می خواندی، بودی که میشنیدی. الان کان یکون لک ، میخواهد ماضی بعیدی درست کند که همانطور که در کنتَ تسمع گفتیم، معناش این می شود که در همان وقت گذشته این چنین می شنیدی، یعنی مشغول شنیدن بودی. اینجام اینطور می گوید که این چنین بود، کان یکون لک در هر علمی برای تو چیزی بنام موضوع حاصل است، چیزهایی بنام مسائل، چیزهایی بنام مبادی، پس در علم فلسفه هم باید همین وضع باشد. قد کان یکون لک شیءٌ هو موضوعٌ شیئی برای تو ثابت بود در هر علمی، که موضوع آن علم بود، و اشیائی بودند که آن اشیا مطلوب بودند، و ما میخواستیم آنها را بدست آوریم، مسائل را تشکیل دادیم، وان اشیا محصوره را در مسائل به هنگام مدعا ذکر کردیم، بعد در آن مدعا استدلال کردیم، و آن مدعا را ثابت کردیم و نتیجه ای که بدست آمد، همان مسئله ی ثابت شده ای بود که همان اول مطلوب بود و حالا ثابت شد. پس اشیاء هی مطلوب یعنی همان مسائل. مدعاهایی که در مسائل میاد که بعدن ما مستدلشون می کنیم. سوم مبادی مسلّمة و مبادی مسلمه ای داشتیم در هر علمی، این مبادی مسلّمه می توانند مبادی تصوریه باشند، می توانند مبادی تصدیقیه باشند، ولی الان بحثش در مبادی تصدیقیه است به دو دلیل: یکی میگه مسلّمه ، یکی هم اینکه می گوید منها تألّف البراهین و این ها مبادی تصدیقیه اند، مبادی تصوریه هیچ کدام از این دو شأن را ندارند، نه مسلّمه است و نه منها تألّف البراهین. مبادی تصوریه همان تعریفاتند، تعریفات اصطلاحات یک علم اند، اما مبادی مسلّمه، مسلّمات یعنی مصادرات، می دانید هر علمی یک مبانی را طرح می کند که روی این مبانی پیش می روند و مسائل را اثبات می کنند، یعنی روی این مبانی قدم می گذارند و با توجه به آن مبانی، این مسائل و مطلوباتشان را اثبات می کنند، این مبادی اگر ثابت شده باشند در این علم، بهشان گفته می شود مبادی مبرهنه، اما اگر ثابت نشده باشند، و ما به امید اینکه بعدن ثابت شوند، ازشان استفاده کنیم، بهشان گفته می شود مبادی مسلّمه و مصادرات. مبادی مسلّمه عبارتند از قضایایی که می توانند مبنای استدلالی ما باشند، ولی خودشان هنوز مستدل علیها نشده اند ولی ما امید داریم که مستدل علیها بشود، که مسلّمات را می گویند مصادرات، اصول موضوعه، البته اصل موضوعه با اصل مسلّم فرق می کند، پس کلمه مسلّمه می فهماند که باید مطلب، مطلب تصدیقی باشد، بعدشم که تصحیح کرده گفته ضمیر منها به مبادی برمیگرده، مبادی مسلّمی که از این مبادی، تُألّف البراهین ، خوب وقتی مبادی چیزی باشد که منها تُألّف البراهین، منظورش اینست که مبادی تصدیقیه باشد دیگر، مبادی تصوریه را که در برهان بکار نمی بریم، بیان اصطلاحات که ربطی به برهان ندارد، پس منظورمان از مبادی، مبادی تصدیقیه است، ولی توجه داشته باشیم که مبادی تصوریه هم در علم لازم است که مورد بحث قرار بگیره، منتها در اینجا اشاره نشده، و یا در همین کلمه مبادی، با قطع نظر از دوصفت، مبادی تصدیقیه گنجونده شده. و وقتی دو صفت آنچه، این مبادی اختصاص پیدا کرده به مبادی تصدیقیه.

این مال کلیه علوم، یا مال بقیه علوم؛ حالا یکی از علوم هم فلسفه است، می فرماید والان والانی که رسیدی اینجا که هنوز دو فصلی که در صدد طرحش هستیم ندیدی، فلَستَ تُحقِّق حقَّ التحقیقِ ما الموضوع لها تحقیق نکردی بطور کامل که موضوع این علم چیست، الان هنوز تحقیق نکردی. الان باید با ما پیش بیای که یک تحقیق کامل برایت درست شود و بعد محققانه بدانی که موضوع فلسفه چیست. بعد اشاره ای می کند به محتملات که موضوع چه چیزهایی می توانند باشد، اما این اشاره به همه محتملات اشاره نکرده و برخی از محتملات را گفته، هل هو ذات العلة الاولی او معناً آخَر آیا موضوع این علم ذات علت اولی و واجب تعالی است کما زعَمه بعض المتکلمین یا معنای دیگر غیر از ذات است! حتی یکونَ المراد معرفة صفاته و افعاله مربوط به ذاته یعنی اگر ذات علت اولی یعنی ذات واجب تعالی موضوع علم فلسفه باشه، در مورد خود ذات بحث نمی کنیم، در مورد عوارض ذاتیش یعنی صفاتش و افعالش بحث می کنیم، که اگر ذات علت موضوع باشد، حتی یکونَ المراد یعنی مراد از خاندن فلسفه و تدوین فلسفه معرفةَ صفاته و افعاله یعنی ما مرادمان از فلسفه دیگر اثبات ذات واجب نیست، چون ذات واجب را موضوع قرار دادیم و مفروغ عنه گرفتیم، در فلسفه بحث می کنیم که صفات و افعال او را اثبات کیم و توضیح دهیم. آیا ذات علت اولی موضوع فلسفه است چنانکه بعض متکلمین گفته اند، یا معنای دیگر که باید بحث بشه. خوب تا اینجا مارا اماده کرد برای بحث در موضوع فلسفه ولی وارد نشد، انتظار دارد ادم که از همنیجا وارد شود ولی کلام را رهامی کند، تاکیدا للبحث، میخاد بگه که فلسفه چیست که حالا ما میخواهیم از آن بحث کنیم، چون اگر ما فلسفه را نشناسیم، بحث از موضوعش درست نیست، پس باید یک مختصری از مسائل فلسفه پیشمان باشد، لااقل تعریفی از فلسفه داشته باشیم که موضوعش را دنبال کنیم، یعنی اگر هیچ سرنخی از فلسفه در اختیار ما نباشه چگونه می توانیم موضوعش را دنبال کنیم، یا چگونه می توانیم این موضوعش را بفهمیم! چون چنین است، مصنف بحث قبلی خودش را نیمه کاره رها کرد، و وارد این بحث شد که ببینیم فلسفه چیست، این اسم هایی که برای این علوم داریم، کدامش مربوط به علمی است که می خواهیم در موردش بحث کنیم، یا تعریفات متعددی که داریم برای علوم متعدد است یا برای علم واحد است و آن علم واحد این علمی است که ما میخواهیم در موردش بحث کنیم، اینهارا کمی توضیح می دهد و بعد از اینکه مارا با فلسفه مختصر اشنا کرد، انوقت وارد بحث در موضوع علم فلسفه می شه، و مفصل هم بحث می کنه، یکبار می گه ذات واجب باشه یکبار هم اسباب اولی باشه و یکبار هم شیء دیگر.

در این بحثی که الان میخواهیم شروع کنیم، ایشان می گوید تو قبلا میشنیدی آن وقتی که منطق یا ریاضیات یا طبیعیات را می خواندی، که یک فلسفه ای هست که جزء علوم به حساب میاد و اسمش را فلسفه ی بالحقیقه می گذاشتم و می گفتیم حقیقتا این فلسفه است ، واین طبیعیات و اینها اگر فلسفه گفته می شود به معنای عام فلسفه است ،ولی فلسفه واقعی انست، یا گاهی می گفتیم فلسفه اولی است، یا گاهی امتیازاتش را می گفتیم، می گفتیم یک علمی که تمام مبادی علوم را اثبات می کند و همه مقدمات تصدیقی علوم را بیان می کنه یعنی یک علمی که این همه فایده دارد، اینها را میشنیدی که تمجید از فلسفه می کردیم و اسمش را هم می گفتیم، علاوه برا آن سه تعریفم می شنیدی و بعضا نمی دانستی که این سه تعریف مال سه علم است یا مال یک علم است، الان ما به تو می گیم که آن فلسفه اولی یا فلسفه بالحقیقه که شنیده بودی، همان است که ما در این کتاب می خواهیم بحثش کنیم، و آن سه تعریفی که برای فلسفه گفته بودند، انها سه تعریف برای یک علمند یعنی همین علمی که میخواهیم در آن وارد شویم، نه سه تعریف برای سه علم جدای از هم.

بعد میفرماید این علم همانطور که از تعاریفش بر می اید، باید یک موضوع مناسب خود داشته باشد، آیا این موضوع ذات واجب یا چیز دیگر است، باید بحث بشود و ثابت می کند که ذات واجب تعالی نمی تواند موضوع فلسفه باشد، حرفی که برخی متکلمین می گفتند حرف درستی نیست. و ایضا کنتَ تسمع بودی که می شنیدی انوقتی که منطق می خواندی یا قسمتهای دیگر این کتاب را می خواندی، انّ ههنا در جهان علم فلسفة بالحقیقة یک فلسفه ای است که او را باید فلسفه گفت، آن بقیه اگر فلسفه گفته می شوند، در مقابل او بالمجاز فلسفه گفته می شه، وفلسفة الاولی و نیز در جهان علم فلسفه اولایی وجود دارد، اسم این علم را شنیدید که در جهان علم وجود خارجی دارد، بعد شنیدید که انها تفید فایده این فلسفه چنان است که همه علوم به او بدهکارند، او مبادی علوم را چنان تبیین می کند ، که فکر میکنیم که با این تمجید علاقمند شدی موضوع این علم را بشناسی و انّها یعنی شنیدی این فلسفه اولی یا بالحقیقه تصحیح می کند مبادی سایر علوم را، موضوعات سایر علوم را، خیلی چیزهارا تصحیح می کند، خیلی کمک علمی میکند به سایر علوم و شنیدی که انّها هی الحکمة بالحقیقة حقیقتا حکمت انست و بقیه اگر حکمت هستند، حکمت بین راهی هستند، حکمت نهایی و واقعی اینست، وقد کنتَ تسمع وقتی می خاستی تعریفی را برای علم حکمت بشنوی میبینی سه نوع تعریف میاد، انوقت متحیر می ماندی که این سه تعریف مال سه علمند یا یک علم، الان ما میخواهیم تو را از تحیّر درآوریم که این سه تعریف مال یک علمند و آن علم هم همین علمی است که میخواهیم از آن بحث کنیم وقد کنتَ تسمع تارةً که حکمت افضل علم و افضل معلومٍ افضل علمٍ که می گیم

بخش دوم

یعنی علم واقعیه، شما در سایر علوم ممکنه به کمتر از برهان اکتفا کنید، ولی در علم فلسفه به کمتر از برهان اکتفا نمی کنید، علمی است برهانی و علم برهانی متوقف بر یقینه و یقین افضل علمٍ است. علم می دانید چیه، گاهی اطلاق میشه بر آن حالتی که انسان داره، گاهی اطلاق می شه بر مسائل تدوین شده در بخشی که بهش می گویند علم مدوّن، اینجا منظور همان حالت انسان است، علم مدوّن نیست، افضلُ علمٍ و افضلُ معلومٍ افضل علم یعنی از بین اقسام علم که از ظن شروع میشه به بالا، این افضل علم است، یعنی علم یقینی، و افضل معلوم یعنی به حقایق اشیاء ، یا یعنی به مجردات، یا یعنی واجب تعالی، واجب تعالی افضل معلومٍ است بطور مطلق، مبادی عالیه یا حقایق اشیا، افضل معلوم هستند بطور نسبی، بالاخره ما از فلسفه از بهترین معلومات بحث می کنیم، یکی بهترین معلومات علی الاطلاق که خداست، دیگری معلومات نسبی که پایینتر از خداست. این تعریفی که بود که برای حکمت شنیده بودید، و أخری یعنی گاهی می شنیدید این تعریف را که أن الحکمة هی المعرفة التی هی اصحَ معرفة و أتقنها حکمت یک نوع معرفت است، دیگه بیان نمی کنه به چه چیزهایی ، در تعریف قبل ، بیان کرد که افضل علم و افضل معلوم، هم خود علم را بیان کردو هم متعلَّق این علم، یعنی مباحثی که موجود در این علم، ولی در این تعریف دوم، فقط علم را تعریف می کند، مباحث آن را تعریف نمی کند. و اخری شنیدید که حکمت معرفتی است که آن معرفت اصح معرفت و أتقن معرفت است.

اصح معرفة چون می دایند که حکمت، علم مطابق واقع به حقایق اشیا است، علم مخالف واقع که جهل مرکب است، جزو مسائل حکمت نیست، اگر یک وقتی هم در حکمت مسئله ی باطلی باشد، بعد از باین بطلانش، باید از علم بیرونش کنیم. پس اصحّ معرفة است، یعنی در آن خطایی نیست و تا جایی که ممکنه، بشر تلاش کرده که از خطا مصونش کند، و أتقن است بخاطر اینکه از طریق برهان حاصل میشه و از سنخ یقین است، پس محکم است چون یقین محکم است، شما ظن را توجه کنید، که چون درش احتمال خلاف می رود ضعیف است، جهل مرکب، مطابق با واقع نیست، تقلید چون تسلسلی است ضعیف است، تنها چیزی که متقن است وکامله علم یقینی است و در فلسفه و حکمت هم معرفت یقینی است.

پس هم اصحّ معرفة است به لحاظ مطابقت با واقع، و هم اتقن معرفة است بلحاظ اینکه از سنخ یقین است. سوال (نامفهوم):

جواب: در این تعریف دوم، متعلق معرفت ذکر نشده ، در تعریف اول متعلّق معرف ذکر شده و افضل معلوم گرفته شده ، شاید در تعریف دوم که ذکر نشده، مطلق المعلوم گرفته شده، ولی مطلق المعلوم به اعتبار حقیقتش گرفته می شود افضل معلومٍ، یعنی هر معلومی را اگر حقیقتش را متوجه شدی، افضل معلوم در اختیارتان قرار گرفته شده، پس ولو اینکه در این تعریف دوم متعلق علم ذکر نشده و احتمال می دهیم، متعلق علم مطلق المعلوم باشد، بازهم چون در علم فلسفه از حقایق اشیا بحث می شه و ما از حقایق اشیا بحث نمی کنیم، بازهم مطلق المعلوممان می شود افضل المعلوم، چون افضل المعلوم حقایق اند. این تعریف دومی با این تعریف اول یکی می شود در واقع. قبلی بود افضل، اینجا دارد اصح ، پس ظاهرن تعریف اول با دوم فرق دارد، ولی انطور که ما بیان کردیم درواقع این دو تعریف یکی شد.

و أخری یعنی و ثالثةً یعنی تعریف سوم اینست که أنّها یعنی فلسفه اولی علم است بأصواب الاولی للکل که این فراز را توضیح دادیم، حال چون این سه تعریف با هم تفاوت دارند، ابتدا فکر می کنید که اینها مال سه علم اند ولی در عین حال احتمال هم می دهی که مال یک علم باشند، ما به تو اگاهی می دهیم، که این سه تعریف مال همین یک علمند. وکنتَ لا تعریفُ هذه الفلسفة الاولی می شنیدی ولی نمی دانستی که این فلسفه اولایی که این همه امتیاز برایش ذکر میشد چیست، وما هذه الحکمة واین حکمتی که الحکمة هی الحقیقه را هم نمی دانستی چه بود و نمی دونستی و سوال می کردی که این خصوصیات و تعاریف سه گانه که گفتیم، لصناعة واحدة او لصناعاتٍ مختلفة همه مربوط به یک علمند یا مربوط به علوم مختلفه هستند! ولی نبیّن لک الان ما اینها را بیان می کینم که أنّ هذا العلم الذی نحن بسبیله هو الفلسفة الاولی و أنّه الحکمة المطلقة این سه سوالی که از تو پرسیدیم الان می خواهیم جواب دهیم.

سوال اول این بود که فلسفه اولی چیست؟ سوال دوم این بود که الحکمة المطلقة چیست؟

سوال سوم این بود که این تعاریفی که گفتیم مال یک صنعت هستند یا مال سه صنعت؟ ماهر سه را جواب میدهیم. ونحن نبین لک الان انّ هذا العلم الذی نحن بسبیله هوالفلسفة الاولی این علمی که الان در حال طرحش هستیم، فلسفه اولی است.

فلسفه الهی را ما فلسفه اولی می دانیم، زیرا که از اموری بحث میکند که مجردند و مجردات نسبت به مادیات اولی هستند، چون در رتبه ی علتندو علت نسبت به معلول اولی است، چون این فلسفه از موجودات مجردند بحث می کند، این فلسفه شده فلسفه اولی. در مقابل به فلسفه طبیعی و فلسفه ریاضی باید گفت فلسفه ثانیه چون انها در مرتبه بعد از فلسفه اولی هستند، ولی این اسم فلسفه ثانیه بر انها نامیده نمی شود، بلکه فقط فلسفه اولی است که اسمش بر این علم طرح شده و فلسفه ثانیه اسمش بر این علم طرح نشده ، ما میدانیم که آن فلسفه های دیگر فلسفه ثانیه است، التبه فلسفه اولی اسم دیگر هم دارد که عبارت است از ما قبل الطبیعة، وان فلسفه ریاضی ما بعد الطبیعة نامیده می شود . روشن است که چرا به فلسفه اولی می گوییم ماقبل الطبیعة، چون در آن از موجوداتی بحث می کنیم که سابقه وجودی دارند بر طبیعت، پس علمش می شود ما قبل الطبیعة و علم ریاضی هم می شود مابعدالطبیعة . علم ریاضی از چیزی بحث می کند که بعد از موضوع طبیعی است، موضوع ریاضی کم است و کم عارض بر جسم است، پس بعد از جسم است، بنابراین ریاضی بحث می کند از مابعدالطبیعة و خودش هم علم ما بعد الطبیعة نامیده می شود، گاهی از اوقات به علم الهی، مابعدالطبیعة هم گفته می شود ، زیرا بلحاظ ادراک نه بلحاظ واقع، علم الهی بعد از علم طبیعی است، ما ابتدا موجودات طبیعی را با علم احساس درک می کنیم بعدن موجودات مجرد را با عقلمان درک می کنیم، پس موجودات مجرد بعد از موجودات مادی ادراک میشوند ، پس میشود مابعدالطبیعة، علمی هم که از موجود مجرد بحث می کند مابعدالطبیعة است. پس اگر فلسفه را اگر به لحاظ واقع نگاه کنیم، چون از مجردات بحث می کندو مجردات مقدم بر مادیات اند می شود، فلسفه الهی می شود ماقبل الطبیعة ، اگر شما بلحاظ ادراک خودمان در نظر بگیرید، می بینید که فلسفه بعد از طبیعت ادراک می شه پس علم مابعد الطبیعة است، لذا در برخی اطلاقات مابعدالطبیعة گفته اند، و در برخی اطلاقات ما قبل الطبیعه گفته اند.

پس فلسفه اولی روشن شد که در مقابل فلسفه ثانیه است، و أنّه الحکمة المطلقة و باز انی که ما در صدد بیانش هستیم حکمت مطلقه است، این سوال دوم است که داریم جواب می دهیم، چرا بهش می گیم حکمت مطلقه؟ حکمت علمی است که در احوال موجود بحث کند، اگه از احوال موجود مطلق، یعنی موجود بما هو موجود بحث کند می شود حکمت مطلقه. موجود بما هو موجود اطلاق دارد ، پس فلسفه ای که در احوال اینچنین موجود مطلقی بحث می کند خودش هم مطلق است، پس حکمت مطلقه است، یعنی حکمتی است که موضوعش مطلق است، زیرا که موضوعش موجود بما هو موجود است که مطلق است.

جواب سوال بعدی: این سه صفت یا سه تعریفی که ذکر شد مال یک علم است یا یک علم؟ و انَّ الصفات الثلاث التی رُسِمَ بها الحکمة هی صفات صناعة واحدة آن سه تا صفت یا تعریفی که بیان شد، صفاتی هستند برای یک صناعت واحده ای که می خواهیم برای این کتاب بخوانیم. این بحث هم تمام شد و روشن شد که فلسفه چیست، حالا که روشن شد فلسفه چیست، راحتتر می توانیم در مورد موضوعش بحث کنیم، لذا وارد بحث می شویم.

قد عُلِم یک مطلب کلی است، ما می دانیم که هر علمی باید موضوع داشته باشد، فلسفه هم علم است، پس باید موضوع داشته باشد. حالا که باید موضوع داشته باشیم، پس باید از موضوعش بحث کنیم. وقد عُلم لکلِّ علمٍ موضوعٌ یخصُّه هر علمی یک موضوعی دارد که اختصاص به آن علم دارد، فلنبحث الان عن الموضوع لهذا العلم ماهو؟ بحث می کنیم از موضوع این علم که موضوع چیست؟ ولننظر از اینجا دارد بحث می کند از اولین موضوعی که دیگران برای فلسفه تعیین کردند و خود ایشان آن را موضوع فلسفه قرار نمی دهد. ولننظر انّ هذ الموضوع لهذا العلم هو إنّیة الله تعالی جدّه موضوع این علم انّیت واجب تعالی است، که انّیت واجب تعالی همان ذاتش است، چون خدا دیگه یک ذات و یک وجود ندارد، همان ذاتش عین الوجود است، چنآنچهخدا ماهیت ندارد و ماهیتش عین وجودش است، پس هو إنّیة الله تعالی یعنی هوا ذاته تعالی، تعالی جدّه یعنی رفیع المنزله أو لیس ذلک ضمیر مستتر در لیس برمی گردد به موضوع، ذلک هم اشاره دارد به انیّة الله، موضوع علم فلسفه إنیة الله نیست، بل هو شیءٌ هو به موضوع برنمی گردد به انّیة الله برمیگردد، بلکه شیئی است من مطالب هذا العلم یعنی از مسائل این علم. مثل مثلا اسباب اولی یا موجودات عامه ای که در فلسفه مطرح اند، یا موجودات خاصی مانند عقل اول ، اینها مطالب این علمند، بحث در ذات واجب هم بحث در مطالب این علم است، پس ببینیم که ذات واجب موضوع علم است یا یکی از مطالب این علم است، اینرا باید از اینجا بحث کنیم. تا اینجا مقدمه چینی کرد و ما را اماده کرد برای بحث در موضوع، حالا الان میخواهد رسیدگی کند و ببیند که موضوعی که دیگران گفته اند را آیا میتواند موضوع علم فلسفه باشد یا نه ، تا برسد به چیزی که خودش معتقد است ،موضوع علم فلسفه است. فنقول انّه اول مدعایش را می آورد ، میگه ذات و إنّیت واجب تعالی نمی تواند موضوع علم فلسفه باشد، بعد برای این مدعا استدلال می کند، در استدلالش کبری اولا ذکر می شود و صغری ثانیا و بعد هم همان مدعایی که اول مطرح کرده بود را نتیجه می گیرد. مدعا اینست که ذات واجب تعالی موضوع فلسفه نیست، دلیل را توجه کنید، صغرای دلیل را ابتدا می گویم:

وجود خدا امر مسلّمی نیست بلکه باید بحث شود، و متکفل بحث از وجود خدا فلسفه است نه علوم دیگر؛ نتیجه می گیریم: پس وجود خدا در فلسفه مورد بحث واقع می شود، این صغری که از دو مقدمه بدستش اوردیم. کبری این است که موضوع هر علمی باید در هر علمی مسلّم باشد و درون آن علم بحث نشود، نتیجه می گیریم که ذات واجب موضوع فلسفه نیست، موضوع نباید مورد بحث قرار بگیرد(صغری)، و ذات واجب تعالی در فلسفه مورد بحث قرار میگیرد(کبری)، پس موضوع ذات واجب تعالی نیست(نتیجه). کبری احتیاج به اثبات ندارد و اگر هم نیاز به بحث داشته باشد اثباتش راحت است. کبری اینست که هر موضوعی که در هر علمی بحث می شود باید مسلّم الوجود باشد و توی آن علم اثبات وجودش نشود، حالا یا امر بدیهی باشد که احتیاجی به اثبات نداشته باشد، یا اگر هم مسلّم الوجود نیست ،در علوم دیگر باید اثبات شود. چرا باید مسلّم باشد، زیرا ما در هر علم از احوال موضوع بحث می کنیم احوال هر موضوعی غیر از موضوع است، پس باید موضوع را مبحوث عنه قرار ندهیم در خود علم. این کبری روشن است و اگر روشن نباشد با همین مقدار بیان روشن خاهد شد، مهم صغری است: در فلسفه از اثبات واجب تعالی بحث می شود، زیرا که در فلسفه از انیّت واجب تعالی و ذات واجب تعالی بحث می شود، یعنی ذات مسلم گرفته نمیشود،بلکه اثباتش جزء مطلوبات و مسائل قرار گرفته می شود، این صغری باید اثبات شود. فنقول انّه لا یجوز ان یکون ذلک هو الموضوع ، ذلک یعنی انّیة ذات واجب تعالی، این نمی تونه موضوع باشد برای فلسفه، این خود مدعا است، و ذلک لانّ موضوع کل علم صغری ، وذلک یعنی اینکه اینة الله تعالی نمی تواند موضوع باشد به این جهت است، که موضوع هر علمی هو امر مسلّم الوجود فی ذلک العلم موضوع هر علمی موضوعش در خود آن علم مسلّم است و نیاز به اثبات ندارد و انَّما یُبحَث عن احواله فقط از احوال و عوارضش بحث می کنیم، بطوری که عوارض براش اثبات بشوند یا سلب بشوند . این کبری کجا ثابت شده؟ وقد عُلم هذا فی مواضع اخری این مطلب که همین کبرای بحث ماست، در جاهای دیگر دانسته شده، حالا صغری را اضافه می کنیم. و وجود الاله تعالی جدّه لا یجوز ان یکون مسلّما فی هذا العلم کالموضوع بل هو مطلوب فیه وجود خداوند جائر نیست که در این علم مسلّم باشد مثل موضوع، تا ما بتوانیم موضوع قرارش بدهیم، مثل موضوع دیگر که همه مسلّمند در علوم دیگر.

ذات یا وجود اله را نمی توانیم بمنزله باقی علوم بدانیم و بگوییم در فلسفه معلوم است و نیازی به اثبات نیست، بلکه هو مطلوب فیه، این وجود خدا در فلسفه جزو مسائل است، این هم صغرای بحث.

دوباره من صغری و کبری را عرض کنم: صغری این است که ما در فلسفه درباره وجود خدا بحث می کنیم، کبری این است که هیچ علمی درباره موضوع علم خودش بحث نمی کند، نتیجه این است که از ذات خدا موضوع علم فلسفه نیست. این صغری نیاز به اثبات دارد، وذلک لانه اثبات این مدعاست که ما اثبات واجب تعالی را در فلسفه طلب می کنیم و نتیجه می گیریم ،بعدا هم اضافه می کنیم، پس نمی تواند موضوع فلسفه باشد چون در فلسفه ازش بحث می شود، درحالی که موضوع هیچ علمی درخود آن علم بحث نمی شود .

چطوری اثبات می کنیم که وجود خدا در فلسفه مسلّم نیست، بلکه مطلوب است و باید ثابت شود؟ ببینید ما می گوییم مسلم نیست، و طرف مقابل می گوید مسلّم است. حال اگر مسلّم است، در باقی علوم دوحالت پیدا می کند، یا مطلوبه یا غیر مطلوب. البته اگر دقت کنید در باقی علوم یکی از چهار حالت را پیدا می کند:یا مطلوب است یا غیر مطلوب، یا مسلّم است یا غیر مسلّم.

در فلسفه مسلّم است و شقّ دیگری ندارد، در سایر علوم یکی از دو حالت را دارد بقول مصنف، یکی از چهار حالت را دارد با تفصیل بیشتر. یا در سائر علوم مسلّم است، یا در سایر علوم غیر مسلّم است، یا در سائر علوم مطلوب است، یا در سایر علوم غیر مطلوب است، این چهار حالت. اونجایی که وجود خدا در فلسفه مسلّم باشد چهار حالت پیدا می کند چون در علم دیگر یکی از چهار وضع را دارد، چرا مصنف دوتاش را طرح نکرده؟ ببینید دوتایی که طرح نشده اینست، در فلسفه مسلّم باشد و در سایر علوم هم مسلّم باشد. این درست نیست بخاطر اینکه اگر در اینجا مسلّم باشد و در سایر علوم هم مسلّم باشد، باید هیچ جا مورد بحث واقع نشود، چرا که بدیهی می شود، ولی اینطور نیست و مورد بحث واقع می شود و لذا بدیهی نیست، آن فرض دومی که مصنف مطرحش نکرده، اینست که در این علم مسلّم باشد ودر غیر این علم غیر مسلّم باشد. خوب در غیر این علم غیر مسلّم باشد، یا طلب می شود و میشه مطلوب، یا طلب نمیشه و میشه غیر مطلوب. این شق دوم برمیگرده به همان دو شقی که مصنف گفته است. بنابراین چیزی جز آن دو تا باقی نمی ماند.

در مسئله 16 فرض موجود است: وجود واجب تعالی در فلسفه مسلّم است، این فرض به چهار فرض تقسیم می شود همانطور که دیدید، در فلسفه مسلّم است، در علوم دیگر یکی از چهار حالت را پیدا می کند، یا مسلّم یا غیر مسلّم، یا مطلوب یا غیر مطلوب. وجود واجب تعالی در فلسفه غیر مسلّم است، این هم یک فرض دیگر است که به چهار فرض منجر می شود، زیر وجود اگر در فلسفه غیر مسلّم است، در غیر فلسفه یکی چهار حالت را پیدا می کند، یا غیر مسلّم است یا مسلّم است، یا غیر مطلوب است یا مطلوب، میشه هشت تا.

چهارتای بعدی، این وجود واجب تعالی در فلسفه مطلوب است، در غیر فلسفه چهار حالت پیدا می کند، یا مطلوب است یا غیر مطلوب، یا مسلّم است یا غیر مسلّم، این شد دوازده تا .

چهارتای بعدی، این وجود واجب در فلسفه غیر مطلوب است، در غیر فلسفه یکی از چهار حالت را پیدا می کند، یا غیر مطلوب است یا مطلوب است، یا غیر مسلّم است یا مسلّم. اگر بخواهم کوتاهتر بحث کنم اینطور می گویم ، این وجود واجب در فلسفه چهار حالت می تواند داشته باشد، و در هر یک از این چهار حالت در سایر علوم هم چهار حالت می تواند داشته باشد. پس وجوه متصوَّر در این بحث 16 تا است، اما 12 تاش رو بحث نمی کنه اصلا، چرا؟ چون خصم به 12 تای دیگر کاری ندارد و نمی گوید وجود اله در فلسفه مطلوب است که چهار قسم در اینجا سقوط کرد، نمی گه غیر مطلوبه چهارقسم دیگر سقوط کرد، نمیگه غیر مسلّمه چهار قسم دیگر سقوط کرد، فقط می گه مسلّمه ، پس می گه که در فلسفه وجود واجب تعالی مسلّم است. وقتی در فلسفه وجود خدا را مسلّم گرفت و احتمالات دیگر را نیاورد، در سایر علوم یکی از چهار حالت را پیدا می کند، پس ما اصلا طبق مدعای خصم، چهار حالت بیشتر نداریم، بله اصل این صُور 16 تاست، ولی خصم 12 تاش را اصلا ادعا ندارد، و چون ادعا ندارد بحث نمی کنیم، چهار تاش را ادعا دارد، و ما همان چهارتا را بحث می کنیم، یکیش را گفتیم که اصلا درست در نمی اید، یکی دیگر را گفتیم جامع بین آن دوتایی است که مصنف طرح می کنه، پس همان دوتایی که مصنف طرح کرده باقی می ماند، پس مصنف اینکه مصنف می گه که صور مورد تصور لیس الا همین دوتاست، درست می گوید.

با اینکه 16 صورت داریم، ولی ابن سینا منحصر می کند در دو صورت، و در این قسمت بحث می کند و هر دو صورت را باطل می کند، مسلّم باشد در فلسفه و مطلوب باشد در سایر علوم را باطل می کند، به بیان اول. مسلّم باشد و در فلسفه و غیر مطلوب باشد در سایر علوم باطل میکند به بیان دوم. وقتی هر دو باطل شد ثابت می شود که مسلّم بودن در فلسفه واجب است، اگر مسلّم بودن در فلسفه باطل است پس باید این وجود اله در فلسفه مطلوب باشد، اگر مطلوب باشد، دیگر نمی تواند موضوع فلسفه باشد، مطلوب می شود مسئله. مطلوب است در فلسفه، حال می خواهد در سائر علوم مطلوب باشد (که البته غلط است در سایر علوم مطلوب باشد، معناش اینست که یک مسئله، مسئله علم الهی هم هست، مسئله سایر علوم هم هست، نمی تواند در هر دو مطلوب باشد، بالاخره می خواهیم ثابت کنیم در فلسفه مطلوب است، این را ما کار داریم، به این کاری نداریم که در بقیه علوم چه وضعی دارد، و مهم نیست برای ما، برای ما مهم اینست که ثابت کنیم در فلسفه مطلوب است، چون مدعای ما همین بود و اگر مطلوب است، جزء مسائل علم فلسفه است پس نمی تواند موضوع علم فلسفه قرار بگیرد.

خوب فقط دو مطلب باقی ماند یکی اینکه صورتی را که حضور خدا در فلسفه مسلّم باشد و در باقی علوم مطلوب باشد باطل کنیم، یکی اینکه وجود خدا در فلسفه مسلّم باشد و در سایر علوم غیر مطلوب باشد را باطل کنیم، این دو را که باطل کنیم دیگر تمام است، صغری تکمیل می شود و کبری را هم که در مواضع اخری دانستی، این صغری و کبری را ضمیمه می کنیم، نتیجه می گیریم که موضوع فلسفه نمی تواند ذات فلسفه باشد و هو المطلوب.

و ذلک لانه یعنی اینی که می گیم وجود اله جایز نیست که در فلسفه مسلّم باشد بلکه باید در فلسفه مطلوب باشد به این خاطر است که اگر مسلّم باشد دو حالت دارد، هر دو حالت باطله، پس مسلّم نیست بلکه مطلوب است، وذلک این که می گوییم وجود اله در فلسفه مسلّم نیست بلکه مطلوب است به این جهت است، که إن لم یکن کذلک یعنی اگر مطلوب نباشد یا اگر غیر مسلّم نباشد، بلکه مسلّم باشد، لم یخلُ اگر مسلّم باشد در فلسفه لم یخلُ یا مسلّم است فی هذا العلم یعنی فلسفه و مطلوب است فی علمٍ آخَر، وإمّا ان یکون مسلَّما فی هذا العلم یعنی فلسفه و غیر مطلوب است فی علمٍ آخَر چون خصم ما ادعا کرده که مسلّم است در علم فلسفه، ما این ادعای خصم را باید حفظ کنیم، مسلم باشد در فلسفه دو حالت پیدا می کند، عرض کردم چهار حالت پیدا می کند ، او دو حالت دیگر را روشن کردیم، دو حالت که پیدا می کند اینست که در علم دیگر مطلوب باشد، دومی اینکه در علم دیگر مطلوب نباشد، که کلا الوجهین باطلا هر دو وجه باطل است که الان شروع می کنیم به بجث درباره هر دو وجه.

اما وجه اول، توجه کنید که در هر دو وجه فرض بر این است که وجود الاله در فلسفه مسلّم است. فرقی که ما بین دو وجه داریم اینست که در سایر علوم این وجود الاله مطلوب است در وجه اول، و غیر مطلوب است در وجه دوم.

حالا می آییم سراغ آن وجه اول که وجود الاله مطلوب باشد در سایر علوم. اولا سایر علوم را طرح می کنیم که چی هستند، بعد میرویم مراجعه می کنیم به سایر علوم که کجای این سایر علوم این وجود اله مطرح شده؟ اگر مطلوب بود، یک جا باید مطرح می شد! علوم را تقسیم می کنیم: یا خُلقی هستند، یا سیاسی هستند یعنی علمی که مربوط به سیاست منزل یا سیاست مُدن اند، یا طبیعی اند یا ریاضی اند یا منطقی اند. درباره ی منطق دو اختلاف است یکی اینکه اصلا علم است یا نه، برخی گفته اند آلة العلوم، این یک اختلاف، حالا برفرض علم باشد، شاخه ای از علم حکمت است یا بیرون حکمت است؟ مصنف در اینجا منطق را هم از علوم قرار داده هم شاخه ای از علم حکمت، این نظر خود مصنف است ولی دیگران با این نظر مخالف اند.

پس علوم طرح شدند، یعنی معلوم شد که علوم حِکمی چی هستند، علوم حکمی همینهایی هستند که گفتیم. اینها علوم حِکمی هستند والّا علوم دیگر هم داریم، علوم اعتباری داریم که حکمی نیستند، علم فقه علم تاریخ ، اینها علوم اعتباری اند ، علوم حِکمی همینهایی هستند که گفتیم که منطق را هم جزو انها شمردیم. خب در این علوم حِکمی بحث می کنیم که کدامشان وجود واجب تعالی را مطلوب و مسئله خود قرار داده اند و درباره اش بحث کرده اند؟ در اخلاقیات از وجود واجب بحث نمیشه، در سیاست، چه سیاست منزل باشد و چه سیاست مدینه از وجود واجب بحث نمیشه، در علم طبیعی هم همینطور، گاهی البته در علوم طبیعی بحث میشه انهم استطرادی و انهم مسئله ی علم طبیعی نیست، مسئله علم طبیعی همان جسم بما هو جسم است، در ریاضی هم می بینیم از خدا بحث نمی شه در منطق هم همینطور ، پس در هیچکدام از اینها بحثی نشده، بنابراین نمی توان گفت که این بحث مطلوب است در یکی از این علوم، در هیچکدام مطلوب نیست ، اگر مطلوب بود مسئله یکی از این علوم قرار می گرفت و اثبات می شد. پس نمی توان گفت این وجود اله مسلّم است فی الفلسفه و مطلوب است فی سایر علوم. این فرض باطل است زیرا مطلوب است فی سائر العلوم غلط است، و وقتی مطلوب فی سائر العلوم باطل شد، یعنی صورت باطل است. بعد ایشان ادعا می کند که نه تنها در سائر العلوم از وجود واجب بحث نشده بلکه اصلا جائر نیست بحث شود ، بعد خاهم گفت چرا جائز نیست. پس ابتدا نفی می کند وقوع بحث را ، سپس بحث می کند جواز بحث را ،بعد که این شق باطل می شود می رود سراغ شق بعدی که وجود واجب تعالی مسلّم فی الفلسفه باشد و غیر مطلوب در سایر علوم، غیر مطلوب در سایر علوم یعنی در پی ان نباشید، در فلسفه مسلّم است، بحث نمیشود ، چون مسلّم است، در سائر علوم هم غیر مطلوب است و بحث نمی شود، چرا بحث نمیشود ؟ یا چون بدیهی است و احتیاجی به بحث ندارد یا چون این قدر مشکل است که مایوس از بحثش هستیم و هر چه بحث کنیم حل نمی شود، و الا درباه ی چیزی ما نتوانیم در این علم بحث کنیم، و نتوانیم در سایر علوم بحث کنیم باید یک جهتی داشته باشد، جهتش این است که یا بدیهی است، یا ما از بحثش مایوس هستیم.

در فلسفه مسلّمش می گیریم و بحث نمی کنیم، در سایر علوم هم می گوییم غیر مطلوب است و مسئله ی این علم نیست، بحثش نمی کنیم، پس هیچ جا بحث نمیشه. وقتی بحث نشد، یا باید بدیهی باشد، ویا باید مایوس عن بیانٍ باشد، ولی بدیهی که نیست، خیلی ها در ان اختلاف دارند، امر بدیهی که درش اختلاف نیست، خیلی ها منکر وجود واجب هستند. مایوس عن البیان هم نیست، می بینید که برایش دلیل اقامه می کنیم، چیزی که برایش دلیل اقامه شود، مایوس عن البیان نیست! ثانیا اگر مایوس عن البیان است چطور مسلّم فرضش کردید و گفتید در علم فلسفه مسلّم است، چیزی که مایوس عن البیان است که نمی شود مسلّم فرض شود، باید گفت مخفی است.

پس نه بدیهی است، و نه مایوس عن البیان است، پس باید بحث شود. وقتی باید بحث شود، نمی توانید بگویید در فلسفه مسلّم است، در جای دیگر هم غیر مطلوب است، خوب شما برایش جایی برای بحث نمی گذارید، پس باید جای دیگر بحث شود، در سایر علوم که گفتیم بحث نشده، پس در فلسفه باید بحث شود، اگر در فلسفه باید بحث شود، نتیجه می گیریم که در فلسفه مطلوب است نه مسلّم. انی که خصم گفت باطل است به هر دو شقّش.

شق اول که می گفت مطلوب در سایر علوم است باطل کردیم، به این بیان که سایر علوم را ملاحظه کردیم و در هیچکدام بحث درباره وجود واجب را نیافتیم، و جایزم نیست که بحث کنیم، به این دلیل که قبلا باطل شد، شق دوم باطل شد که اگر مسلّم در فلسفه است و غیر مطلوب در سایر علوم است، یعنی هیچ جا مورد بحث نیست، به این خاطر که یا اینکه بدیهی است ، یابخاطر اینکه مایوس عن البیان است، و ما ثابت کردیم که هیچکدام نیست، پس باید مورد بحث قرار بگیرد. و کلا الوجهین باطل و ذلک بیان بطلان وجه اول است و ذلک لانه لایجوز ان یکون مطلوبا فی علم آخَر وجه اول این بود که مسلم باشد فی هذا العلم که فلسفه است و مطلوب باشد در علم آخر، حالا این را می خواهیم باطل کنیم لا یجوز ان یکون مطلوبا فی علم آخر وجود واجب در علم اخر مطلوب نیست چون علوم اُخرایی که حِکمی اند اینها هستند، إما خُلقیةٌ او سیاسیةٌ سیاست در منزل یا مدینه و امّا طبیعیة و امّا ریاضیة و امَّا منطقیة در حالیکه ولیس فی العلوم الحِکمیة علمٌ خارجٌ عن هذه القسمة از این تقسیمی که کردیم، هیچ علم حِکمی خالی نیست، یعنی اینها اقسام علم حکمی هستند، پس قسم دیگری شما ندارید، و فرض این است که در هیچ یک از اینها بحثی از وجود واجب نشده است، پس وجود واجب مطلوب در هیچ یک از این علوم حِکمی نیست، ولیس ولا فی شیءٍ منها یُبحَث عن اثبات الاله تعالی جدّه در هیچیک از این علوم بحث از اثبات اله تعالی جدّه نشده است ، فلیس وجود الاله مطلوبا فی علم اخر یعنی شق اول باطل است که می گفت مطلوب است.

دقت کنید ولیس ولا شیءٌ در عبارات ابن سینا زیاد است و تاکیدا دو نفی را پشت سرهم می آورد، یعنی بطور کلی اینطور نیست، ولیس ولا فی شیءٍ مِن هذه العلوم یُبحَثُ عن اثبات الاله تعالی جدّه در هیچ یک از این علوم از وجود واجب بحث نمیشود، پس وجود واجب مطلوبا فی علمٍ آخَر نیست، و در نتیجه این شقّی که فرض می کرد وجود واجب مطلوبا فی علم آخر باشد ، شق باطلی است، یکی از دو شقی که خصم ادعا می کرد باطل شد. تا اینجا دقت کردید که بحث در وجود واجب در هیچیک از این علوم واقع نشده، نفی وقوع کرد، حالا می خاهد نفی جواز بکند، ولا یجوز ان یکون ذلک یکون تامه است و ذلک یعنی بحث، جایز نیست که تحقق پیدا کند بحث از وجود واجب در علم دیگر ، نه تحقق پیدا نکرده، بلکه جایز هم نیست تحقق پیدا نکند.

همانطور که دقت کردین من یکون را تامه گرفتم، وذلک را به بحث اشاره قرار دادم، اما مرحوم صدرا در حاشیه شان می فرمایند که یکون ناقص است و ذلک خبرش است ، و اسم یکون محذوف است و عبارت را اینگونه معنا می کند: ای لایجوز ان یکون المطلوبُ او المبحوث عنه فی سائر العلوم هو اثبات الاله ذلک را اشاره می گیرد به اثبات الاله و یکون را ناقصه می گیرد و می گوید اسمش محذوف است. پس این طور معنا میشود که جایز نیست که در سایر علوم اثبات الاله باشد، این مفادش با تامه گرفتن یکون فرق نمی کند، فقط از نظر ادبی یک تفاوتی دارد. چرا جایز نیست، و انت تعرف هذا بأدنی تاملٍ لاُصول کرّرت علیه دلیل را بیان نمی کند، می گه به آن اصول و قواعدی که در تو تکرار شده، در انها ادنی تاملی بکن، مطلب برایت روشن می شود، اصول چیست و چطور ما را به مدعایی که مصنف گفت می رساند، اصول را توجه کنید، سه تا اصل در کتب قبلی ذکر شده اند، که آن سه تا را کنار هم می گذاریم و مدعای مصنف را نتیجه می گیریم.

اصل اول اینکه واجب تعالی مجرد مطلق است ، یعنی مجرّدی است که هیچ شائبه ی مادیت درش نیست،

دوم اینکه نسبت مجرد به تمام مادیات علی السواء است، این قاعده هم در جای خودش گفته شد. قاعده اول و دوم را کنار هم بگذارید نتیجه می گیرید. نتیجه اینکه واجب تعالی نسبتش به تمام مادیات علی السواء است، یعنی اینکه اگر بخاهیم خدا را به این مادی نسبت بدهیم، دون ان مادی می شود ترجیح بلا مرجّح. معنای اینکه نسبت خدا به تمام مادیات علی السواء است این است که اگر بخواهیم خدا را به این مادی نسبت بدهیم بدون آن مادی، ترجیح بلامرجح است.

حال قاعده سوم را توجه کنید ،موضوع تمام علوم الموجود المخصَّص است، نه موجود بما هو موجود یعنی موجود مطلق. موجود مخصَّص یعنی موجودی که از اطلاق درامده باشد، ولی واجب تعالی مطلق و مجرد است. قبلا گفتیم نسبت واجب تعالی به تمام مادیات و تمام خصوصیات علی السواء است، حالا بیان کردیم که موضوع علوم غیر فلسفه الهی همه مخصَّص یعنی جزئی است ، پس نتیجه می گیریم که نسبت واجب تعالی به همه این موجودات علی السواء است، یعنی اگر خدا را در این علمی که این موضوع دارد بحث کنید، دون علم دیگر، ترجیح بلا مرجح است. چون نسبت خدا در همه علوم علی السواء است و در این علم و ان علم می شود از ان بحث کرد. شما آمدین در علم ریاضی بحثش کردید و در علم طبیعی بحث نکردید، در حالی که در هر دو علم قابل بحث بود، چرا چون خدا مفارقی بود که نسبتش با تمام مادیات و از جمله تمام موضوعات علی السواء بود، وقتی نسبتش به تمام موضوعات علی السواء بود، هم می توانست هم در علم ریاضی بحث بشه و هم می توانست در علم طبیعی بحث شود ، چرا مثلا در علم طبیعی بحثش کردید؟ لذا این ترجیح بلا مرجح است، و ترجیح بلا مرجح جائز نیست ،پس بحث از وجود خدا در هیچیک از این علوم جایز نیست.

این اشکال در فلسفه الهی مطرح نمیشه یعنی اگر خدا را در فلسفه الهی اثبات کردین این اشکال مطرح نمیشه، چون فلسفه الهی موضوعش وجود مطلق است، و وجود خاص نیست که بگوییم خدا نسبتش علی السواء است، اگر موضوعش وجود خاص بود، نسبت خدا با این وجود خاص با نسبت خدا با ان وجود خاص مساوی بود انوقت بحثش در این وجود یا ان وجود بلا مرجّح بود، اما وقتی موضوع فلسفه الهی وجود مطلق باشد، خدا که نسبتش به همه وجود ها علی السواء است، یعنی به همه این وجود مطلق نسبت دارد، یعنی با همه وجود مطلق مناسبت دارد، پس بحثش در همینجایی که وجود مطلق است، مناسبت دارد و بلا مرجح نیست ،چون جای بحثش اینجاست، این دلیل اول بود که عرض کردم. دلیل دوم بر اینکه ما نمی توانیم از وجود واجب بحث کنیم، بازم دلیلی است که اصل قاعده اش را از بحثهای گذشته بدست اوردیم، دلیل اینست که در علم طبیعی، ریاضی، اخلاق و امثال ذلک همه از مادیات بحث می شود، پس اصلا جای بحث واجب تعالی در انجا نیست. طبیعی بحث می کند از عوارض جسم، تعلیمی بحث می کند از عوارض کم، خُلقی بحث می کند از عوارض حالات نفسانی و حیات نفسانی ما؛ این ها همه شان یکجوری مادی اندو واجب تعالی مجرد محض است، پس اصلا جا ندارد که این علوم از وجود واجب تعالی بحث کنند.

ولا یجوز ایضا ناظر به فرض دوم خصم است، که وجود واجب تعالی در فلسفه مسلّم باشد و در سایر علوم غیر مقصود باشد. این دو مدعا را جمع کنید، در فلسفه مسلّم است پس بحث نمی شود، در سایر علوم غیر مطلوب است پس بحث نمی شود، پس اصلا هیچ جا بحث نمی شود، چرا ؟ یا باید بدیهی باشد، یا باید مایوس عن البیان باشد به همان توضیحی که عرض کردم. ولا یجوز ایضا ان یکون ان وجود اله غیر مطلوب فی علم آخر لانه وجود اله یکون حینئذٍ هنگامی که در علوم دیگر مطلوب نیست، با فرض اینک در فلسفه هم مسلّم است و در نتیجه مطلوب نیست، لازم میاد حینئذٍ که در هیچ علمی مطلوب نباشد، و اصلا مورد بحث قرار نگیرد، فیکون یکی از دو حالت امّا بیّنا بنفسه یا باید بدیهی و بیّن باشد که مورد بحث قرار بگیرد و امّا مایوسا عن بیانه بالنظر یا چنان است که با بیان و فکر و تامل و بحثهای علمی نمی توان اثباتش کرد. پس یا بیّن است و احتیاجی به اثبات ندارد ، و یا امکان اثبات ندارد، ولی می دانیم هیچکدام از این دو تا درست نیست، و لیس بیّنا بنفسه چون اگر بدیهی بود اختلاف پیدا نمی شد در آن ، و حال که اختلاف در آن پیدا شده بدیهی نیست، و ولا مایوسا عن بیانه حالت دوم هم ندارد که مایوس از بیان باشه، چرا مایوس از بیان نیست، زیرا دلیل برایش اقامه می کنیم، چیزی که برایش دلیل اقامه می کنیم، که مایوس از بیان نیست؛ خود دلیل بیان است. پس لیس بیّنا بنفسه را ایشان اثبات نکرد، ادعا کرد که بیان بنفسه نیست، بیان جهتش این بود که اختلاف درش شده و چیزی که درش اختلاف شده باشد بیّن نیست. ولا مایوس عن بیانه را معلّق کرد و گفت فانّ علیه دلیلا. مایوس از بیان نیست، به دو دلیل فانّ علیه دلیلا، این یک جهت که مایوس از بیان نیست، جهت بعد اینکه اگر مایوس از بیان هست، چطور در فلسفه مسلّم شد! چیزی که مایوس عن البیان شد در هیچ علمی هم مسلّم قرار داده نمیشود درحالی که شما گفتید در فلسفه مسلّم قرار داده شد. ثم المایوس عن بیانه کیف یصح تسلیم وجوده؟ که در فلسفه شما فرض کردید مسلّم بودن وجود را! چیزی را که مایوس از بیانش هستید، چگونه می توانید وجودش را قبول کنید! المایوس ال و لامش موصوله است، یعنی الذی یُئسَ عن بیانه ، چیزی که یأس از بیانش حاصل شده است، چگونه می توانی وجودش را تسلیم کنی تا بتوانی در فلسفه بگویی مسلّم است! سببیت تفریع بطلان هر دو شق است، وقتی این دو شق باطل شد، یا به تعبیر دیگر هر چهار شق باطل شد، شقی که می گوید وجود اله در فلسفه مسلّم است باطل شد، با تمام شقوق. بنابراین فبقی انّ البحث عنه یعنی از وجود اله مطلوب است، در سایر علوم هم که نمی توان بحث کرد، انّما هو فی هذا العلم بحث می شود و جایش هم در همین علم است، فهو مطلوبٌ فی هذا العلم و لیس موضوع له مطلوب این علم است، چیزی که مطلوب است موضوع و مورد بحث نیست. دقت کردید ایشان با این بیانش ثابت کرد که باید در این علم از وجود إله بحث شود، هذا العلم یعنی فلسفه، بعد ما نتیجه گرفتیم اگر باید بحث شود مطلوب فی هذا العلم و با کبرایی که قبلا گذراندیم نتیجه گرفتیم که اگر مطلوب است پس موضوع نیست چون کبری می گفت که «موضوع کلّ علم هو امر مسلّم وجود فی ذلک العلم که باید مطلوب نباشد ، موضوع هر علمی باید در آن مسلّم باشد و مطلوب نباشد. الان نتیجه گرفتیم که وجود إله یا ذات واجب تعالی در علم فلسفه مطلوب است و مسلّم نیست، پس نتیجه می گیریم که موضوع نیست. میخواهم عرض کنم که آنچه را ایشان موضوع گرفته که وجود اله در فلسفه مطلوب است، با ابطال این دو شقّی که خصم گفت، نتیجه گرفت که وجود اله در فلسفه مطلوب است، این تازه صغری است. کبری می گوید هیچ موضوعی در هیچ علمی مطلوب نیست، نتیجه می گیریم پس این وجود اله که در فلسفه مطلوب است موضوع فلسفه نیست. با این بیان ثابت شد که این موضوعی که در مورد آن بحث می کنیم نمی تواند موضوع فلسفه باشد. مصنف گفت وجود اله مبحوث عنه است در این علم ، ما اضافه کردیم پس مطلوب است ، پس موضوع نیست. این پس مطلوب است، پس موضوع نیست را خود مصنف با یکون البحث علی وجهین بیان می کند و ادامه می دهد و دو تا قیاس توی هم می آورد و نتیجه گیری می کند و هموار می کند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo