< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

94/04/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: توضيح اين بحث كه در يك مساله واحدي هر دو علم برهان لمّ عطا كنند/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لم و ان/ فصل 9/ مقاله 2 برهان شفا.
و كثيراً ما تكون امثال هذه المسائل مرده في العلمين[1]
بحث در اين بود كه چگونه مي شود دو علم در مساله ي واحدي برهان اقامه كنند ولي در يك علم آن برهان، برهان لمّ باشد و در علم ديگر آن برهان، برهان انّ باشد. سپس به اين مساله، مطلبي ملحق شد كه در مساله ي واحدي هر دو علم، برهان لمّ افاده كنند در جلسه قبل، قبل از شروع بحث مورد بحث به سه قسم تقسيم شد. در يك قسم، دو علم عبارت از علم اعلي و علم اسفل بود كه اين دو علم در طول هم بودند اما در يك قسم، دو علم در عرض هم بودند و يكي اعلي و يكي اسفل نبود. قسم اول به دو قسم تقسيم شد. يكي اين بود كه علم اعلي به علم اسفل كمك مي كرد و اين، اكثرا اتفاق مي افتاد و يكي اين بود كه علم اسفل به علم اعلي كمك مي كرد و اين، اقلّ بود.
مصنف وارد توضيح قسم اول شد و موردي را به آن قسم اول ملحق كرد. بحث در آن موردِ ملحق بود كه دو علم وجود دارد كه هر دو در مساله ي واحد، برهان لمّ عطا مي كنند. توضيح آن در جلسه قبل داده شد. در اين جلسه مي خواهد مثال براي آن بيان كند اما قبل از اينكه مثال را بيان كند اشاره مي كند كه بايد تشخيص داده شود اين مساله ي واحد كه در هر دو علم مطرح شده مساله ي كدام علم است؟
مصنف حكم مي كند كه اينگونه مسائل، مردد هستند. مردد را به دو صورت مي توان معنا كرد:
1ـ تردد در هر دو علم دارند و مناسب هر دو علم هستند. ظاهراً مصنف اين معنا را اراده نكرده به دليل جمله اي كه در عبارت بعدي مي آورد.
2ـ اين مسأله مردد است كه جزء كدام علم و از مسال كدام علم است يعني مردد به معناي مشكوك است. مصنف در ادامه بيان مي كند كه علت تردد اين بود كه انسان، عميق در اين مساله نشد تا بتواند تشخيص دهد كه جزء كدام علم است؟ قدرتش آنچنان نبود كه بتواند اينقدر عميق شود كه اين مساله را در يك علم واحد قرار دهد لذا در هر دو علم آورده اند.
اشكال ندارد كه هر دو معنا اراده شود يعني اين مساله ي واحد هم تردد في العلمين داشت و هم علاوه بر تردد، مشكوك بود كه جزء كدام علم باشد.
توضيح عبارت
و كثيرا ما تكون امثال هذه المسائل مردده في العلمين
ترجمه: كثيراً امثال اين مسائل «يعني مسائلي كه در دو علم مطرح مي شوند و در هر دو علم با برهان لمّ اثبات مي شوند» مردد در دو علم هستند.
و السبب في ترديدها قصور منن الناس عن المبالغه في التمييز
سبب در ترديد اينگونه مسائل، به به آساني معلوم نمي شود، احتياج به مبالغه دارد و بايد عميق شد تا تمييز داده شود و انسان آن قدرتِ مبالغه را ندارد تا بتواند كاملا در اين مساله وارد شود و تشخيص دهد كه اين مساله براي اين علم است يا براي آن علم است.
ترجمه: و سبب در ترديد اين مسائل، كوتاه بودن قدرت انسان است از اينكه بتواند در آن تمييزِ لازم، مبالغه كند و عميق شود و امتياز اين مساله را نتيجه بگيرد و بداند كه اين نتيجه، مخصوص كدام علم است «يعني همت اين شخص كم نبوده ولي قدرت اين را نداشته كه تمييز دهد بايد يك موجودي مافوق انسان كه قدرتش بالاتر از انسان است وارد شود و تشخيص دهد و تبيين كند كه اين مساله جزء اين علم است يا جزء آن علم است حال كسي با وحي مرتبط باشد يا مثلا ملكي از ملائكه باشد كه تشخيص او بالاتر از انسان است.
صفحه 178 سطر 15 قوله « و مثاله »
مصنف در مثال بيان مي كند:
مثال اول: درباره حركت اُولي است كه در اين حركت، دو حكم مي كند حكم اول، تشابه است و حكم دوم، ثبات است و هر دو حكم را با دو برهان اثبات مي كنند. يك برهان كه در علم اعلي يعني فلسفه مي آيد و برهان دوم در علم اسفل يعني طبيعي مي آيد.
توضيح مثال اول:
بيان حركت اُولي: حركت اُولي كه اصطلاحاً اطلاق بر حركت فلك نهم كه فلك اطلس است مي شود و از حركت اين فلك، شبانه روز تشكيل مي شود اين فلك در هر 24 ساعت يكبار به دور خودش مي چرخد و تمام افلاك هشتگانه درون خودش را به تبع خودش به دور زمين مي چرخاند و به اين ترتيب افلاك هشتگانه علاوه بر اينكه حركت مخصوص خودشان را دارند حركت تبعي هم پيدا مي كنند. در حركت مخصوصشان مثلا شمس در 360 روز يك دور مي زند ولي در حركت تبعي، شمس در هر يك روز يك دور مي زند.
درباره اين حركت دو حكم وجود دارد كه يكي تشابه و يكي ثبات است.
بيان معناي تشابه حركت: حركت گاهي متشابه است و گاهي غير متشابه است. حركت متشابه عبارت از اين است كه متحرك قِسيّ متساويه را در ازمنه ي متساويه طي كند. « قِسيّ جمع قوس است » موجودي كه مثلا نيم دايره را در 12 ساعت طي مي كند و نيم دايره ديگر را هم در 12 ساعت طي مي كند حركتش متشابه است چون در قوس مساوي را دو زمان مساوي طي كرد. يا مثلا قوسي كه ربع دايره است را در 6 ساعت طي كرد و هر يك از سه قوس ديگر را هم در 6 ساعت طي كرد.
اما اگر قوس هاي ساده را در زمان هاي غير مساوي طي كند غير متشابه است. مصف ادعا مي كند حركت فلك نهم متشابه است يعني در 6 ساعت، ربع دور مي زند و در 12 ساعت، نصف دور مي زند و در 18 ساعت، سه ربع دور و در 24 ساعت يك دور كامل مي زند يعني در زمانهاي مساوي قوس هاي مساوي را طي مي كند.
حكم دوم اين است كه حركت اُولي، حركت ثابت است و تغيير نمي كند يعني اينطور نيست كه امروز يك دور را در 24 ساعت بزند و فردا يك دور را در 23 ساعت بزند يا مثلا در يك جا برخورد به مانعي كند و سكون پيدا كند « البته در اثر تغييري كه مي كند از تشابه هم بيرون مي آيد » يا اصلا از بين برود و حركتش متوقف شود.
اين اتفاقات در حركت اولي نمي افتد و حركت فلك اولي ثبات دارد. اين بحث، هم در الهيات كه علم فلسفه و علم اعلي است مطرح مي باشد هم در فيزيك و طبيعيات كه علم اسفل مي باشد مطرح است اما اينكه جز كدام علم مي باشد نمي دانيم؟ ولی فيلسوف اين را مطرح مي كند و برهان بر آن اقامه مي كند و طبيعي هم آن را مطرح مي كند و بر آن برهان اقامه مي كند و هر دو هم برهان لمّ مطرح مي كنند. اما حد وسطي كه فيلسوف انتخاب مي كند علت فاعل و غائي است. حد وسطي كه طبيعي انتخاب مي كند مادي و صوري است. حد وسط در هر دو، علت است پس اين برهان، برهان لمّ است ولي يكی علت مادي و صوري است و ديگري علت غايي و فاعلي است.
تفاوت ديگري هم هست و آن اين است كه حد وسطي كه در علم طبيعي مي آيد «يعني صورت و ماده» به اعتبار صورت بودن و ماده بودن قابل تغيير و زوال است چون هر امر جسماني قابل زوال است آنچه كه زوال ندارد امر مجرد است. پس طبيعي از حد وسطي استفاده مي كند كه قابل تغيير است اما الهي از حد وسطي استفاده مي كند كه يا عبارت از عقل محض است يا خداوند ـ تبارك ـ است كه نه زوال در آن راه دارد نه تغيير در آن راه دارد. پس الهي مي تواند بلاواسطه ثبات حركت اولي را اثبات كند اما طبيعي اگر بخواهد ثبات را اثبات كند احتياج دارد به اينكه صورت و ماده را كه حد وسط قرار داد معلول مجرد قرار دهد و بگويد چون علت كه مجرد است فاسد نمي شود پس اين معلول هم كه ماده و صورت است فاسد نمي شود سپس اين معلول را حد وسط قرار بدهد و بگويد آنچه كه فاسد نمي شود حد وسط قرار داده شد و نتيجه گرفته مي شود اما توجه كرديد كه به كمك آنچه كه در علم الهي آمده بود «يعني به كمك علت فاعلي و غايي» توانست اين علت صوري و مادي را دائمي كند و به نتيجه ي مطلوبش كه ثبات حركت است برسد.
نكته: جسمانياتي وجود دارد كه علتشان باقي نمي ماند اينگونه جسمانيات را نمي توان با برهان ارتباط داد. اما يك ماديات و جسمانياتي مثل افلاك هستند كه علتشان از بين نمي رود ولو طبيعتش به عنوان اينكه طبيعت است قابل زوال مي باشد اما چون مستند به علت است از بين نمي رود در اينگونه جسمانيات مي توان اقامه برهان كرد. لذا مراد از اينكه گفته شد در جسمانيات اقامه برهان نمي شود مراد جسمانيات زائله بود.
نكته: مصنف كه مثال به افلاك زده بر طبق مبناي خودش است زيرا فلاسفه، افلاك را ابدی و ازلي مي دانند اما بعضي افلاك را ابدي نمي دانند و افلاك، جزء موجودات جسماني مي شوند كه نمي توان در مورد آنها اقامه برهان كرد.
توضيح عبارت
مثاله ان العلم الطبيعي و الفلسفه الاولي يشتركان في النظر فی تشابه الحركه الاولي و ثباتها
ترجمه: مثال اين مورد «كه مساله واحد در دو علم مطرح شود كه يكي علم عالي و يكي علم سافل باشد و در هر دو علم هم برهان لمّ اقامه شود» اين است كه علم طبيعي «كه علم تحت است» و فلسفه اُولي «كه علم فوق است، مشتركند در اينكه فكر مي كنند در اين مساله كه تشابه حركت اُولي و ثبات حركت اُولي است «ثبات به معناي عدم زوال و عدم تغيير است اما تشابه به معناي تساوي حركت هاي مساوي در قوس هاي مساوي در زمان هاي مساوي است ».
لكن العلم الطبيعي يعطي العله التي هي الطبيعه التي لا ضد لها و الماده البسيطه التي لا اختلاف فيها
لكن علم طبيعي عطا مي كند علتي «يعني حد وسطي» را كه طبيعت «يعني صورت طبيعي و صورت نوعيه » و ماده است.
نكته: مصنف چرا براي لفظ «الطبيعه» قيد «التي لا ضد لها» مي آورد و براي لفظ «الماده»، قيد «التي لا اختلاف فيها» مي آورد؟ براي اينكه مي خواهد ثبات حركت را از حد وسط نتيجه بگيرد. اگر طبيعت دارای ضد باشد گاهي ممكن است ضدش بر خودش غلبه كند و حركتي را كه متولد از اين طبيعت است تغيير دهد يا زائل كند لذا مي گويد طبيعت، ضد ندارد تا غلبه ي مخالف و حدوث تغيير و زوال را نفي كند و بتواند ثبات حركت را نتيجه بگيرد. در ماده هم مي گويد اختلافي در آن نيست چون اگر اختلافي در آن باشد همين اختلاف ممكن است منشا براي تغيير یا زوال شو.د جلوي اين دو را مي بندد تا بتواند مثلث را نتيجه بگيرد. حتي تشابه هم با وجود ضد از بين مي رود. ممكن است يك وقت، ضد غلبه كند ولي غلبه اش به اين حد نباشد كه حركت را به سكون تبديل كند بلكه حركت را تند يا كند كند. ماده هم اگر مختلف شود ممكن است نتيجه اش اين شود كه تغييري در حركت رخ دهد و از تشابه بيرون بيايد. پس براي اثباتِ ثبات و تشابه حركت احتياج است كه علت «يعني طبيعت يا ماده» را طوري فرض كرد كه در آن اختلاف و تغيير پيش نيايد و الا هم تشابه مشكل پيدا مي كند هم سواد مشكل پيدا مي كند. به اين جهت است كه مصنف اين دو قيد را مي آورد.
نكته: ماده ي عنصري كه مركب باشد در درونش اختلاف است يعني گاهي از اوقات ممكن است آب غلبه كند يا ارض غلبه كند يا نار غلبه كند لذا اين ماده ي بدني ما كه عنصر مرکب است هميشه يكنواخت نيست گاهي حرارتش غلبه مي كند و تب عارض مي شود. ممكن است در درون بدن مثلا سوخت و ساز بدن زياد شود و حرارت بالا برود. ممكن است از بيرون بدن باشد. در مورد عناصر بسيطه اينطور گفته مي شود كه اين مواد قابليت تاثير از يكديگر را دارند ممكن است ماده نار در ماده آب اثر بگذارد چنانچه اثر هم مي گذارد. قابليت اينكه كيفيت آب از بين برود وجود دارد اما در افلاك اينگونه نيست زيرا ماده آنها قابل پذيرش هيچ چيز نيست و در درونش هم اختلاف نيست بلكه بسيط اند و تركيبي در آنها نيست پس نه از بيرون اثري در آنها وارد مي شود و نه از درون تغييري در آنها امكان دارد.
نكته: بنده « استاد » عبارت « لا اختلاف فيها » را طوري توضيح دادم كه با عبارت « لا ضد لها » هم همراه باشد. يعني از بيرون يا از درون اختلاف درست شد تا همين اختلاف منشا ضديت شود و باعث تغيير يا زوال شود اما « لا اختلاف فيها » را به طور مستقل توضيح نداديم. توضيح اين عبارت بدون توجه به « لا ضد لها » اين است كه در ماده هاي فلكي نه ذاتا اختلافي حاصل است « يعني مشتمل بر امور متعدد و گوناگون نيست كه احتمال داده شود يك مخالفي با مخالف ديگر درگير بشود و تغييري در ماده ايجاد كند » و نه از بيرون اختلاف بر آن وارد مي شود « چون چيزي نمي پذيرد » پس هيولاي فلك نه اختلاف داخلي دارد و نه اختلاف خارجي را مي پذيرد پس اختلاف در آن نيست حتي قابليت انحراف و اختلاف هم در فلك منتقي است.
بلكه: تاثير گذاري در فلك وجود ندارد. تاثير گذاري به معناي چيست؟ گفته مي شود كه تاثير باعث تغيير است و تغيير يا در جوهر است يا در كيف است يا در كمّ است يا در وضع است يا در إين است. تغيير در همين 5 مورد است « البته مصنف تغيير در جوهر را قبول ندارد اما بعضي قبول دارند ».
فلك بالايي در فلك پاييني مي خواهد تاثير كند « يا فلك پاييني در فلك بالايي مي خواهد تاثير كند » تاثير كردن در يكي از اين 5 مورد است؟ هيچ امري در جوهر فلك تاثير نمي گذارد چون حركت جوهري ندارد كساني هم كه قائل به حركت جوهري هستند در عالم عنصر قائل هستند. در عالم افلاك حركت جوهري نيست در عالم عقول هم اصلاً حركت نيست نه حركت جوهري نه غير حركت جوهري. پس تاثيري كه فلك بالايي در فلك پاييني مي گذارد يا بالعكس مي باشد تاثير در جوهر نيست. اما آيا تاثير در كيف هم مي گذارند؟ گفتند كيفِ افلاك هم ثابت است و هيچ تغييري نمي كند لذا حركت كيفي هم در افلاك وجود ندارد.
حركت كمّي هم در افلاك وجود ندارد چون رشد ندارند. حركت إيني هم ندارند زيرا اين فلك هيچ وقت از مكانش بيرون نمي آيد زيرا مكانش جوفِ فلان فلك است و ابداً و ازلاً در فلان فلك هست هيچكدام از اين تغييرات در آن نيست لذا افلاك ديگر نمي توانند اين تاثيرات را بگذارند. آنچه باقي مي ماند حركت وضعي است كه در افلاك وجود دارد يعني تغييرات وضعي در افلاك وجود دارد ولي عاملِ تغييرات وضعي، فلك بالا نيست. عامل آن، نفس همين فلك است كه مشتاق به عقل است و اين اشتياق باعث حركت شوقي او مي شود پس هيچ وقت اثري از فلكي در فلك ديگر وجود ندارد.
پس افلاك در يكديگر تاثير و تاثر ندارند چون اگر بخواهند تاثير بگذارند بايد يكي از اين 5 تاثير را بگذارند و راه ديگري نيست. در عالم عنصر هم همين 5 تاثير است و چيز ديگري نيست. در افلاك، 4 تاثير از آن 5 تاثير كاملا تعطيل است ولي يك تاثير از آن 5 تاثير حاصل است اما از ناحيه افلاك ديگر است پس هيچ وقت فلكي در فلك ديگر تاثير نمي كند.
فيُمنع ان يعرض فساد او تغيّر
مصنف فاء تفريع مي آورد و مي فرمايد وقتي اين طبيعت ضدي ندارد و همچنين در آن ماده اختلافي نيست پس منع مي شود كه بر فلك يا حركت فلك، فسادي عارض شود تا حركت، تبديل به سكون شود و ثبات حركت مخدوش شود. و يا تغييري عارض شود تا حركت، از تشابه درآيد و تشابه، مخدوش شود. پس نه تشابه آسيب مي بيند و نه ثبات آسيب مي بيند.
پس طبيعي، حد وسطي را در برهان بكار مي برد كه با آن حد وسط بتواند تشابه حركت يا ثبات حركت را نتيجه بگيرد بدون اينكه اين ثبات يا تشابه دچار مزاحم شوند كه ثبات از بين برود و تشابه هم تغيير كند و از بين برود.
و الفلسفه الاولي تعطي العله الفاعله المفارقه التي هي الخير المحض و العقل المحض و العله الغائيه الاولي التي هي الوجود المحض
فلسفه اُولي، حد وسط را علت فاعله يا علت غائيه قرار مي دهد و علت فاعله و علت غائيه اي كه به آن علم، حد وسط قرار مي دهد نه زائل مي شود و نه تغيير مي كند بنابراين حركت اولي هم ثباتش مزاحم ندارد هم تشابه اش مزاحم ندارد چون تغيير زوال در آن نيست.
اما علت فاعله و غائيه چه مي باشد؟ وجود محض و خير محض مي باشد. اين دو ي چيز است چون وجود، خير است اگر وجودي، محض باشد خير محض است و اگر خيري، محض باشد وجودِ محض است چون به محض اينكه عدم بيايد شر و نقص را با خودش مي آورد. پس اگر وجود، مشوب باشد خير هم مشوب مي شود و اگر خير هم مشوب باشد وجود، مشوب مي شود. توجه كنيد كه وجود محض را فاعل قرار مي دهيم و خير محض را غايت قرار مي دهيم. مصنف بر عكس گفته و خير محض را فاعل گرفته و وجود محض را غايت گرفته و اين اشكال ندارد زيرا هر كدام مي تواند به جاي ديگري باشد چون مساوي هم هستند ولي اينطور كه مصنف گفته رايج نيست. رايج اين است كه تعبير « خير » در غايت مي آيد و تعبير « وجود » در فاعل مي آيد.
ترجمه: فلسفه اُولي، عطا مي كند علت فاعله اي را كه مجرد است و حد وسط اين است كه علت حركت اُولي، نفس فلك نهم است و علت تحريك اين نفس، شوق فلك نهم به عقل اول است « عقل اول، ثابت است شوق و نفس فلك هم ثابت است قهراً حركت اُولي هم ثابت و يكنواخت است. توجه مي كنيد كه به راحتي از وجود عقل كه حد وسط قرار داده مي شود ثبات حركت و تشابه حركت استفاده مي شود چون اينها معتقدند كه حركت فلك نهم به توسط نفس فلك نهم است و نفس هم اگر بدنه فلك را حركت مي دهد به اعتبار شوقي است كه به عقل اول دارد».
نكته: آيا عقلِ غير محض وجود دارد؟ خود نفس ما، عقل غير محض است و به تعبير ديگر، عقل منفعل است عقل محض همان عقول فعاله است كه فقط عقل هستند يعني هم در وجود، مجردند و هم در فعل مجردند آن كه فقط در وجود مجرد باشد و در بعض افعال، مادي باشد نفس يا عقلِ مشوب است. بله اگر در خودمان فقط مرتبه ي عقلي « يعني نيروي عالي نفس جداگانه » ملاحظه شود باز هم عقل محض مي شود اما اگر اين نيرو را با نيروهاي پاييني همراه كنيد اين عقل، عقل مشوب مي شود. لااقل در فعلش مشوب است زيرا اگر بخواهد تعقل كند مقدمات تعقلش را بايد از قواي مادون بگيرد پس محض نيست.
اين يك معنايي بود كه براي عقل محض گفته شد. معناي ديگري هم براي عقل محض مي توان گفت و آن معنا اين است كه در عقول عاليه هيچ نوع عدمي راه ندارد يعني هر چه را كه مي تواند داشته باشند دارند و هيچ جا برخورد به عدم نكردند. آن چه را هم كه نمي توانند داشته باشند كه مقتضاي مرتبه شان نيست و وجوب ندارد. وجوب، براي واجب تعالي است. پس مراد از عقل محض اين است كه عدم در آنچه او لايق آن چيز است راه ندارد.
البته اين معناي دوم را مي توان به آن معناي اَولي هم برگرداند.
« و العله الغاييه الاولي »: مراد از « الاُولي » چيست؟ همانطور كه بيان شد علت غائيه ي فلك، تشبّه به عقول است ولي هيچ غايتي، غايت اُولي نيست كه آخرين غايت باشد تا ما وقتي به آنجا رسيديم توقف كنيم و ادامه ندهيم. تنها غايتي كه اينچنين است خداوند ـ تبارك ـ است مثلا ملاحظه مي كنيم كه شخص مي گويد فلان كار را كردم از او سوال مي شود كه چرا اين كار را كردي؟ مي گويد به خاطر اينكه فلان منفعت حاصل شود. سوال مي شود كه فلان منفعت چه فايده اي دارد كه مي خواهي آن را حاصل كني؟ مي گويد چون اين منفعت مثلا فلان منفعت ديگر را بدنبال دارد. هكذا ادامه پيدا مي كند تا اينكه گفته مي شود اين منفعت، خير است. در اينجا ديگر سوال نمي شود. زيرا خير، آخرين غايت است و از آن طرف، اولين غايت و غايت اُولي است. حال اگر خير، خير محض باشد مسلماً غايت اُولي است. وجود محض هم همان خير محض است لذا غايت اُولي مي شود. اينكه وقتي به خداوند ـ تبارك ـ رسيده مي شود و ديگر سوال كردن ادامه پيدا نمي كند به خاطر همين است كه چون غايت الغايات و غايت اُولي است.
نكته: نه تنها در غايت كه وقتي به خداوند ـ تبارك ـ رسيده مي شود سوال نمي شود بلكه در فعل هم وقتي به خداوند ـ تبارك ـ رسيده مي شود سوال نمي شود. مثلا گفته مي شود كه اين كار را چه كسي كرد؟ مي گويند فلان شخص كرد. كاري كه فلان شخص انجام داد مستند به عقل است سپس گفته مي شود كه به عقل هم بايد افاضه كرد و آن مستند به خداوند ـ تبارك ـ است وقتي كه به خداوند‌ـ تبارك ـ رسيده شد ديگر ادامه داده نمي شود.
داستان جالبي در مورد حضرت يوسف علي نبينا و آله و عليه السلام است. وقتي حضرت يعقوب علی نبينا و آله و عليه السلام وارد مصر مي شوند و معارفه ها انجام مي شود و همه همديگر را مي شناسند حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام وارد يك اتاق مي شود و مي بيند اين اتاق پُر از كاغذ است مي آيد و به فرزندش مي گويد چهل سال كاغذ در اختيار تو بود و براي من هيچ چيز ننوشتي كه من زنده هستم و من را از نگراني در بياوري؟ فرمود بله مي خواستم نامه بنويسم. حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام سوال كرد كه چرا ننوشتي. فرزندش فرمود كه حضرت جبرئيل عليه السلام نگذاشت. حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام فرمود چرا حضرت جبرئيل علیه السلام نگذاشت؟ حصرت يوسف عليه السلام مي فرمايد نمي دانم شما از من بالاتر هستيد من اگر چه پيامبر هستم ولي فرزند شما هستم. از حضرت جبرئيل عليه السلام سوال مي كنند ايشان جواب مي دهد كه خداوند ـ تبارك ـ نگذاشت در اينجا ديگر سوال كردن ادامه پيدا نمي كند و هر دو پيامبر الهي قانع مي شوند و نمي پرسند كه خدايا چرا نگذاشتيد؟ هر چند در روايات به صورت مختلف آمده كه چرا خداوند ـ تبارك ـ جلوي ملاقات حضرت يعقوب و حضرت يوسف علي نبينا و آله و عليهما السلام را گرفت. و آن به خاطر امتحان يا مجازات بود چون در روايات آمده كه فقيري نزد خانه حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام آمد و روزه بود. درخواستي كرد و حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام به او چيزي نداد سپس خداوند‌ ـ تبارك ـ اين كار را انجام داد. بعضي ها هم مي گويند زني را به عنوان كنيزي به حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام دادند و ايشان فرزند آن كنيز را به شخص ديگري دادند و بچه از مادر جدا شد.
ما اگر باشيم از خداوند ـ تبارک ـ هم سوال مي كنيم و خيلي غُر مي زنيم در حالي كه در قرآن آمده ﴿لَا يُسئَلُ عَمَّا يَفعَلُ﴾ [2]اين به خاطر نقصي است كه ما داريم و الا نمي توان از خداوند ـ تبارك ـ سوال كرد و جاي سوال نيست.
و البرهان في العلمين مختلفان
برهان در اين علم طبيعي و الهي مختلف است « هر دو علم براي اين مساله، برهان آوردند ولي مختلف است يعني حد وسط آنها فرق مي كرد ». علاوه بر اين، يك اختلاف ديگري هم دارند كه با عبارت بعدي بيان مي شود.
لكن العلم الطبيعي مع انه اعطي برهانا ما فانه لم يعط البرهان اللمي مطلقا
اختلاف ديگر اين است كه علم طبيعي، برهان لمّيِ مطلقی كه هميشه بتواند تاثير كند را افاده نمي كند چون برهان لمّي با حد وسطي كه ماده و طبيعت است ساخته شده است و ماده و طبيعت به ذاتشان قابل تغيير و زوال است. بله به كمك علت فاعلي و غائي به بياني كه گفته شد دائمي مي شود يعني علت فاعلي و غائي، اين ماده و طبيعت را افاضه مي كنند و اين ساده و طبيعت، مستند به آنها مي شوند و چون آنها دائمي اند اين ماده و طبيعت هم دائمي مي شوند اما در برهاني كه فيلسوف عطا مي كند احتياج به اين واسطه نيست برهان لمّي كه فيلسوف عطا مي كند از ابتدا بدون واسطه، برهان لمّي مطلق و دائمي و هميشگي است.
ترجمه: لكن علم طبيعي در عين اينكه برهاني را عطا مي كند برهان لمّي را به طور مطلق نمي تواند عطا كند « يعني برهان لمّي كه هيچ نوع احتياجي به كمك نداشته باشد و دائما خودش نتيجه دهد را نمي تواند اقامه كند زيرا برهان لمّي مقيد است به اينكه آن علت، غائي و فاعلي باشد كه هستند ».
بل اعطي ان ذلك متشابه مادامت الماده موجوده و تلك الطبيعه موجوده
«ذلك»: حركت اُولي.
ترجمه: بلكه عطا مي كند كه حركت اُولي متشابه و يكنواخت است مادامي كه ماده موجود است و آن طبيعتي كه ضد ندارد موجود است « پس برهان لمّي كه علم طبيعي عطا مي كند مطلق نيست بلكه مادامي كه اين حد وسط برقرار است اين نتيجه ي برهان ثابت است ».
و العلم الاعلي اعطي البرهان اللمي الدائم مطلقا
اما علم اعلي، برهان لمّي دائم را به طور مطلق «يعني بدون اينكه اين دوام را مقيد به قيدي كند» عطا كرده است.
و اعطي عله دوام الماده و الطبيعه التي لا ضد لها فيدوم مقتضاها
علم اعلي نه تنها برهان لمّي خودش را دائمي قرار مي دهد بلكه برهان لمّي طبيعي را هم دائمي مي كند به بياني كه گفته شد. يعني حد وسط آن، علت براي حد وسط اين مي شود و چون حد وسط علم الهي، دائمي است حد وسط علم تحت هم دائمي مي شود.
ترجمه: و علم اعلي عطا مي كند علت دوام ماده و طبيعتي را كه ضد برايش نيست پس مقتضاي ماده و طبيعت « که ثبات یا تشابه حرکت اُولی که همان نتیجه برهان است » دوام پيدا مي كند « به اعتبار علت غائي و فاعلي كه بالاي سر اين ماده و طبيعتند نه به اعتبار خود ماده و طبيعت ».
تا اينجا مثال اول از دو مثالي كه مصنف براي اين بحث مطرح كرد بيان شد.
سوال: آيا با علت مادي و صوري فقط «يعني با حد وسطي كه علت مادي و صوري فقط» باشد مي توان برهان ساخت؟ يا با حد وسطي كه علت فاعلي و غائي فقط باشد مي تواند برهان لمي ساخت؟
جواب: در جای خودش توضیح داده شده است که برهان لمّی احتياج دارد به اينكه حد وسط، هر 4 علتِ مادي و صوري و غايي و فاعلي باشد اما كثيراً اتفاق مي افتد كه يك علت حد وسط قرار مي گيرد. در اينگونه موارد بايد دانست كه آن علت واحدي كه آورده مي شود مستلزم حصول بقيه علل هم هست اگر چه بقيه علل ذكر نشدند. در اينجا هم وقتي علت صوري و مادي گفته مي شود دو علت ديگر هم لحاظ شدند و هكذا وقتي علت فاعلی و غايي گفته مي شود نيز دو علت ديگر هم لحاظ شدند ولو در فلسفه فقط دو علت ذكر مي شود كه غائي و فاعلي است ولي هر 4 علت در آنجا مورد نظر است چون مي دانيم مفعول و معلولِ علت فاعلي و غائي، ماده است و جسماني مي شود پس ماده و طبيعت هم به يك صورتي مطرح مي شود و در علم طبيعي كه ماده و صورت مطرح شده به نحوي فاعل و غايت هم مطرح مي شود ولو تصريح نشود. پس حد وسط در هر دو علم، هر 4 علت هست ولي در علم فلسفه، دو علت كه غايي و فاعلي است ذكر شده دو علت ديگر در تقدير است و در طبيعي، دو علت كه مادي و صوري است ذكر شده و دو علت ديگر در تقدير است. پس شرط حصول لمّ در هر دو برهان هست.


[1] الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 178، س14، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo