< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

94/03/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان وجه اشتراک حدّ با برهان در اینکه در جزئی نمی آیند/ آیا حد شامل جزئیات می شود یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.
و سنبین بعدُ ان کل حد فاما ان یکون مبدأ برهان او تمام برهان او نتیجته او یکون برهانا متغیرا متقلبا[1]
بحث در این بود که آیا می توان بر جزئی، حدّ آورد؟ ابتداء بیان شد که اقامه برهان بر جزئی ممکن نیست. الان در این جلسه بیان می شود که حد و برهان، مقدمات مشترک دارند پس نتیجه گرفته می شود که اگر بر جزئی نمی توان برهان اقامه کرد، مشترکِ برهان که حد است را نمی توان بر جزئی آورد. اما به چه بیان حدّ و برهان، مقدمه مشترک دارند؟
توضیح: هر قیاسی را که ملاحظه کنید می توانید آن را تبدیل به حد کنید « یعنی یا مقدمه اش را یا نتیجه اش را یا مجموع مقدمه و نتیجه اش را تبدیل به حد کنید ». حدی که از مقدمه ی برهان تشکیل می شود به آن، حدی گویند که مبدأ البرهان است. حدی که از نتیجه تشکیل می شود به آن، حدی گویند که نتیجه البرهان است. حدی که از هر دو تشکیل می شود به آن، حدی گویند که تمام البرهان است. مثال آن در جلسه قبل بیان شد. سپس مورد چهارمی هم مصنف اضافه می کند و آن را با عبارت « او یکون برهانا متغیرا متقلبا » بیان می کند. ضمیر « یکون » به « حد » برمی گردد. یعنی حد همان برهان است ولی به شرطی که برهان را تغییر داده باشی و جابجا کرده باشی. مثلا شخصی از ما سوال می کند « لِمَ خَسَفَ القمر؟ » با لفظ « لِمَ » به دنبال برهان است. در جواب گفته می شود « لتوسط الارض بینه و بین الشمس » و « کل ما یتوسط الارض بینه و بین الشمس ینمحی نوره و ینخسف »، « فالقمر ینخسف »، توجه کنید در این برهان عبارت « لتوسط الارض بینه و بین الشمس » مقدمه اول بود و عبارت « کل ما یتوسط ... و ینخسف » مقدمه دوم بود. در اینجا این شخص سوال نمی کند « لِمَ خسف » یعنی به دنبال برهان نیست بلکه می گوید « ما هو الانخساف » یعنی به دنبال حدّ و تعریف است. در این صورت آن انمحاء که مقدمه دوم بود در مقدمه اول می آید و توسط که مقدمه اول بود مقدمه دوم قرار داده می شود و گفته می شود « انمحاء نور القمر لتوسط الارض بینه و بین الشمس ». در اینجا تقلیب و قلب صورت گرفت پس حدّ از همان برهانِ تغییر یافته درست می شود.
نکته: رابطه این 4 مورد با یکدیگر این است که در قسم چهارم هم مقدمه اول و هم مقدمه دوم برهان در آن وجود دارد. در نتیجه البرهان اصلا مقدمه وجود ندارد. در مبدأ البرهان یک مقدمه وجود دارد و در تمام البرهان دو چیز وجود دارد ولی یکی از آن دو، مقدمه است و دیگری، نتیجه است.
تا اینجا روش شد که حدّ و برهان مشترکند. نتیجه گرفته می شود که هر جا برهان نیامد حدّ هم نمی آید. مصنف ثابت کرد که در جزئیِ فاسد، برهان نمی آید. با این بیانی که ضمیمه شد نتیجه گرفته می شود که حدّ هم نمی آید. پس جزئیِ فاسد، حدّ ندارد و هو المطلوب.
توضیح عبارت:
و سنبین بعدُ ان کل حد فاما ان یکون مبدأ برهان او تمام برهان او نتیجته ـ او یکون برهانا متغیرا متقلبا
« متغیرا » صفت یا حال برای « برهانا » می باشد.
خط تیره که قبل از « او یکون » است صحیح نمی باشد.
مصنف تا اینجا یک مقدمه ی بحث را بیان کرد و آن مقدمه این بود که نمی توان بر فاسد، برهان اقامه کرد. و با عبارت « سنبین ... » مقدمه دیگر را می گوید که حد و برهان شریکند. سپس با عبارت « اذ لا برهان علیها فلا حد لها » که در سطر 13 می آید نتیجه گیری می کند.
ترجمه: بزودی بیان می کنیم که هر حدی یکی از این چهار قسم است یا آن حد، مبدأ برهان است یا تمام برهان است یا نتیجه برهان است یا آن حدّ همان برهان است در حالی که تغییر داده شده.
نکته: مصنف در قسم چهارم لفظ « یکون » را تکرار کرد چون این قسم با سه قسم قبل فرق دارد.
و تکون الاجزاء التی للحد مشترکه بین البرهان و الحد
مصحح بعد از لفظ « متقلبا » علامت « ؛ » گذاشته که به معنای تفسیر است یعنی عبارت « و تکون الاجزاء ... » تفسیر برای « او یکون برهان متغیرا متقلبا » است. یعنی برهان، متغیر و متقلب می شود و حد تشکیل گروه می گردد پس اجزائی که برای حد است مشترک بین برهان و حد می باشد یعنی همان اجزاء برهان است که جایش عوض شده، پس مقدماتی که در برهان بکار رفته در حد هم بکار می آید ولی بعد از اینکه جابجا می شود.
نکته: این عبارت را اگر بخواهید تفسیر برای هر 4 قسم قرار دهید به سختی می تواند تفسیر باشد چون تعبیر به « اجزاء التی للحد » کرده که اجزاء حد همان اجزاء برهان است و اجزاء برهان، نتیجه ی اجزاء برهان نیست بلکه اجزاء برهان، صغری و کبری است و در اینجا از صغری و کبری که دو مقدمه هستند استفاده شد و حد تشکیل گردید. در قسم چهارم این گونه است که اجزاء حد همان اجزاء برهان است اما در سه قسم دیگر اینگونه نیست که اجزاء حد همان اجزاء برهان باشد. لذا اگر این عبارت تفسیر برای قسم چهارم باشد بهتر است.
نکته: اشتراک حد و برهان در فصل پنجم مقاله چهارم می آید.
و اذ لا برهان علیها فلا حد لها
ضمیر « علیها » به « فاسدات » بر می گردد.
این عبارت، نتیجه ی بحث است. یک مقدمه این بود که برهان بر جزئی فاسد اقامه نمی شود و مقدمه دیگر این بود که برهان و حد مشترکند نتیجه گرفته می شود که اگر چیزی برهان نداشت حدّ هم ندارد.
صفحه 171 سطر 13 قوله « ثم »
مراد از « فاسدات »، جزئیات مادیه است گاهی از اوقات یک جزئی مادی را از جزئی مادی از نوع خودش جدا می کنیم اما گاهی یک جزئی مادی را از جزئی مادی نوع دیگر جدا می کنیم. مثلا یک انسان را ملاحظه کنید که جزئی مادی برای کلی طبیعی انسان است گاهی می خواهیم از انسان دیگر جدا کنیم که انسان دیگر، جزئی مادی برای همین طبیعت انسان است. اما گاهی این شخص را می خواهیم از یک فرد فرس جدا کنیم.
پس گاهی فاسدات مفارقت می کنند « یعنی جدا می شوند و فرق می کنند » از جزئی دیگر که هم نوع خودش است و گاهی هم جدا می شود از جزئی دیگری که هم نوع خودش نیست.
بحثی که در اینجا مطرح است این می باشد که ممیّز در اینجا چیست؟ اگر بخواهیم جزئیِ یک نوع را از جزئی همان نوع جدا کنیم، ممیّز نمی تواند فصل باشد چون فصل این دو جزئی، مشترک است. به تعبیر مصنف، ممیز نمی تواند ذاتی باشد چون ذاتی در این دو جزئی مشترک است. و همچنین ممیّز نمی تواند لوازم باشد چون لوازم هم مشترک است. زیرا لازمه ی یک طبیعت، در تمام افراد طبیعت است. پس ممیّز نه می تواند ذاتی باشد و نه می تواند لازمِ نوع باشد بله اگر لازم شخص باشد اشکال ندارد که ممیّز باشد و همچنین عرض مفارق هم می تواند ممیز باشد.
اما در صورتی که بخواهیم فاسد از یک نوع را با فاسد از نوع دیگر جدا کنیم در این صورت می توان ذاتی را ممیّز قرار داد همانطور که عارض را هم می توان ممیّز قرار داد.
توضیح عبارت
ثم الفاسدات انما یفارق کل واحد منها اما شیئا خارجا عن نوعه او شیئا فی نوعه
« یفارق » به معنای « یتمیز » است.
فاسدات « یعنی جزئیات مادیه » هر کدام از آنها یا ممتاز می شود « و فرق می کند و جدا می شود » از شیئی که خارج از نوعش است « مثلا فردی از انسان یا فردی از فرس سنجیده می شود یعنی این انسان می خواهد مفارقت کند و ممتاز شود از فردی که خارج از نوعش است » یا این فاسد مفارقت می کند شیئ را که در نوع خودش مندرج است « یعنی فردی از انسان، از فرد دیگر انسان جدا می شود که او هم داخل در تحت همین نوع انسان است ».
فاما مفارقته لما هو خارج عن نوع فیجوز ان یکون بالمحمولات الذاتیه
مصنف از اینجا اشاره به جدا کننده و ممیز می کند که چه می باشد.
ترجمه: مفارقت و جدایی این فاسد با فاسد دیگری که خارج از نوعش است جایز است که این مفارقت « یا تمیز » به محمولات ذاتیه باشد « یعنی مثلا از طریق فصل باشد یا حتی از طریق لازم طبیعت باشد ».
نکته: بعد از لفظ « بالمحمولات الذاتیه » این عبارت را اضافه کنید « کما یجوز ان یکون بالمحمولات العرضیه » یعنی با محمولات عرضیه هم می توان تمیز پیدا کرد ولی تمیز تام نیست مگر اینکه آن عارض، عارض خاص باشد مثلا اگر عارض ها مرکب باشند مثل « مستوی القامه بادی البشره عریض الاظفار » که این سه مورد، عرض عام اند که وقتی جمع می شوند عرض خاص انسان می شوند. می توان به توسط این عوارض، انسان را از فرد نوع دیگر مثل فرس جدا کرد.
و لکن لا یکون ذلک بما هو هذا الشخص بل بما له طبیعه النوع
« ذلک »: اینچنین امتیازی.
جدا کردن اگر به توسط فصل باشد مربوط به نوع می شود یعنی درست است که می خواهید شخص انسان را با شخص و فردی از فرس امتیاز بدهید ولی وقتی به سراغ ذاتیِ شخص انسان بروید که همان فصل است در واقع امتیاز بین نوع این شخص و نوع شخص دیگر برقرار می شود یعنی امتیاز بین انسان و فرس داده می شود تا این فرد انسان هم از فرد فرس جدا شود. لذا مصنف این عبارت را می آورد و می گوید: لکن این چنین امتیازی « که زید از فرد فرس جدا می شود نه به خاطر اینکه این فرد، زید است بلکه به خاطر این است که کلیِ زید که انسان است جدا از فرس است »
« بل بما له طبیعه النواع »: یعنی چون طبیعت نوع را دارد لذا با فصل این فرد، از فرد نوع دیگر جدا می شود « اگر با این حیثیت باشد عواض نمی توانند ممیز باشند مگر عوارض لازمه باشد ».
و اما الاشیاء التی فی نوعه فانما یفارقها بامور غیر ذاتیه بل بخواص له عرضیه
تا اینجا ممیّزِ این فرد از خارج از نوعش بیان شد الان می خواهد ممیز این فرد از یکی از افرادی که داخل در نوعش هستند را بیان می کند.
ترجمه: اما اشیائی که در نوع این فاسد « مثل فردی از انسان » باشد مفارقت پیدا می کند « اما نه از طریق امور ذاتیه بلکه » از طریق امور غیر ذاتیه « که همان عوارض مفارقه یا عوارض لازمه ی خود فرد مراد است نه اینکه عوارض لازم طبیعت اراده شود » بلکه به کمک خواصی که برای این شخص و فرد هست که آن خواص، عرضی اند « یعنی لازم و ذاتی نیستند ».
و یمکن ان تکون مشارکاته فی نوعه بالقوه بلا نهایه
گاهی مشارکاتی که این فرد فاسد با افراد نوع خودش دارد مشارکاتِ بی نهایت است ولی مشارکاتی است که بالقوه می باشند.
مشارکات به معنای افراد دیگر است نه اینکه مراد از مشارکات، « ما به الاشتراکِ » بین این فرد و افراد دیگر باشد. یعنی یک فرد از انسان با افراد دیگر از نوع انسان سنجیده می شود. به عبارت دیگر با مشارکاتش در همین نوع سنجیده می شود. ممکن است مشارکاتِ یک نوع، بی نهایت باشد مثلا خورشید، یک نوع است که اصلاً مشارک ندارد « طبق مبنای قدیم خورشید فقط یک فرد دارد ». اما انسان دارای مشارک است چون انسان فقط دارای یک فرد نیست بلکه افراد دیگری هم هستند که مشارک با این انسان در انسانیت هستند. کسی می گوید ممکن است مشارکت، بی نهایت باشد ولی بی نهایتِ بالقوه است. مثلا امروز در جهان 100 میلیون انسان وجود دارد یعنی انسان، بی نهایت نیست ولی متناهی است اما از ازل تا ابد است. شما به ازل توجه کنید اما تا ابد ممکن است بی نهایت انسان بیاید. پس بی نهایت انسان موجود است ولی موجودِ بالقوه است که بعداً موجودِ بالفعل می شود. ما می توانیم بگوییم این انسان از تمام مشارکاتِ بی نهایتش به توسط این عوارض جدا می شود « انسان را می توان از مشارکاتش جدا کرد، لازم نیست که مشارکاتش حتما متناهی باشد بلکه شاید هم نامتناهی باشد. اگر مشارکاتِ بی نهایت داشتید فاصل ها و ممیزهای بی نهایت لازم دارید. مصنف این مطلب « که مشارکاتِ یک فردِ نوع ممکن است بی نهایت باشد » را برای اینکه به خودش تفهیم کند نیاورده زیرا این مطلب نزد خودش روشن بوده. خواسته بیان کند که اگر این فرد را بخواهید از آن بی نهایت مشارک جدا کنید نیاز به بی نهایت فاصل و ممیّز است.
ترجمه: ممکن است که مشارکات این فردِ فاسد در نوعش « یعنی افراد دیگری که با این فرد فاسد مشترکند » بالقوه، بلانهایت باشند « ولو بالفعل و الان در جهان، از انسانها تعداد متناهی در خارج موجود است ولی بالقوه، تعداد نامتناهی موجود است ».
و له مع کل واحد منها فصل آخر عرضی لا ذاتی
مراد از « فصل » در اینجا فصل اصطلاحی نیست بلکه مراد، فاصل و ممیّز است والا انسان را از افراد نوعش به وسیله فصل جدا نمی کنند بلکه به وسیله فاصل که عرض است جدا می کنند.
لفظ « عرضی لا ذاتی » صفت برای « فصل » است و نشان می دهد که مراد از « فصل »، فصل اصطلاحی نیست چون فصل اصطلاحی ذاتی است نه عرضی.
و برای این فرد با هر یک از افرادی که مشارک آن به حساب می آید باید فصل دیگری داشته باشد. یعنی برای جدا شدن از این فرد باید فصلی داشته باشد و برای جدا شدن از آن فردِ آخر باید فصل دیگر داشته باشد و برای جدا شدن از آن فرد سوم باید فصل سوم داشته باشد و هکذا.
ترجمه: و برای این فرد فاسد « که با سایر افرادِ بی نهایت سنجیده می شود » با کلِ افرادِ بی نهایت باید فصل دیگری باشد « یعنی فصل دیگری که او را از قبلی جدا نکرده به عبارت دیگری غیر از آن که این شخص را از قبلی جدا کرده است ».
فان الاشیاء التی تحت النوع الواحد متفق کلها فی الذاتیات
چرا گفتید فاصل باید عرضی باشد نه ذاتی؟ با این عبارت جواب می دهد که اشیایی که تحت نوع واحدند همه آنها در ذاتیات متفق اند پس ذاتیات، « ما به الاشتراک » آنها است نه « ما به الامتیاز » و فارق و فاصل. پس نمی توان ذاتی را که « ما به الاشتراک » اینها است فاصل « مراد از فاصل، فاصل عرضی است » قرار داد.
فاذن لا یجوز ان یحد الشخص الفاسد و الشخص المشارک فی نوعه الاقرب حدا یکون له بما هو شخص اصلا
« بما » متعلق به « لا یجوز » است.
مصنف بیان می کند که بنا شد این شخص از افرادی که در نوعش واقع هستند به وسیله عرض جدا شوند نه به وسیله فصل. پس این شخص فاسد با انواع خودش در حدّ مشترکند. توجه کردید که ممیّز، فصل قرار داده نشد بلکه عرض قرار داده شد لذا می گوید این شخص با بقیه افراد نوعش در حدّشان که جزئی از آن حدّ، فصل می باشد مشترکند و لذا نتوانست فصل را « ما به الامتیاز » قرار دهد بلکه این فصل، « ما به الاشتراک » شد. به همین جهت مصنف بیان می کند که حدّ را برای این شخص فاسد و همنوعانش بکار می بریم.
ترجمه: جایز نیست که تعریف کنیم شخص فاسد و شخصی که مشارک است در نوعِ آن شخص فاسد که نوع اقرب است « یعنی نوعی است که به این شخص فاسد و مشارکاتش نزدیکتر است » به حدی که برای این شخص فاسد، حدّ باشد شخصیتِ این شخص فاسد را بیان کند « یعنی نمی توان شخص فاسد را با شخصیاتش تعریف کرد بلکه باید با طبیعتش که مشترک است تعریف کرد. به عبارت دیگر حدّ همیشه تعلق به نوع می گیرد و از طریق نوع به شخص تعلق می گیرد یعنی وقتی گفته می شود « الانسان حیوان ناطق » این تعریف برای نوع انسان است و از طریق نوع انسان، زید و بکر و ... هم حیوان ناطق هستند.
نکته: در اینجا معلوم شد که این بحثی که مصنف وارد آن شد چه مناسبتی با محل بحث دارد؟ قبلا مصنف گفت که برهان بر جزئی اقامه نمی شود مگر با واسطه ی برهانی که بر کلی وارد شده بود. در اینجا هم بیان می کند که حد برای شخص فاسد آورده نمی شود مگر با واسطه ی کلی طبیعیِ آن شخص « یعنی حدّ برای کلی طبیعی آورده می شود و با واسطه ی کلی طبیعی برای این شخص آورده می شود ».
لانه ان مُیِّز بقول کان ذلک القول من عرضیات لا من ذاتیات، و من عرضیات غیر محدوده
مصنف می خواهد این شخص فاسد را از اشخاص دیگر که مشارکند جدا کند اما به چه وسیله جدا می شود؟ بیان شد که با عرضیات جدا می شود نه با فصول.
ترجمه: اگر این فرد فاسد که مورد بحث است « از سایر افراد نوع خودش » به وسیله قول شارح « و حدّ » تمییز داده شود این قول و قضیه ترکیب می شود از عرضیاتِ این شیئ که تعریف می شود نه از ذاتیاتش، آن هم از عرضیاتِ غیر محدوده است.
« غیر محدوده » این لفظ به معنای نامتناهی است. در چند خط قبل بیان شد که ممکن است مشارکاتِ در نوعِ این شخص، بی نهایتِ بالقوه باشد و بیان شد که برای جدایی این شخص از تک تک آنها، احتیاج به ممیّز است و ممیّز عبارت از عرضیات است. تعداد عرضیاتی که لازم است تا این شخص را از بی نهایت مشارکاتش جدا کند باید غیر محدود باشد یعنی عرضیاتِ نامتناهی باشد لذا مصنف تعبیر به « عرضیات غیر محدوده » می کند یعنی عرضیاتی که محدود نباشند.
« و اما القول الذی من الذاتیات الذی یفرقه لا من اشخاص نوعه بل من سایر الانواع فلیس له لانه هذا الشخص بل لان له طبیعه النوع »
« الذی » صفت برای « قول » است.
ضمیر « یفرقه » به « شخص فاسد » برمی گردد.
اما آن قول شارح « و حدّ » که از ذاتیات تشکیل می شود برای این شخص نیست بلکه برای طبیعت این شخص است و اگر برای این شخص ثابت می شود به لحاظ این است که ابتدا برای طبیعتش ثابت شده و این شخص چون مندرج در تحت آن طبیعت است برای خودش هم ثابت می شود مثلا فرض کنید که زید را تعریف به حیوان ناطق کنیم این در واقع تعریف خود زید نیست بلکه تعریف طبیعت زید و کلّی زید که انسان است می باشد و به توسط این که تعریفِ کلی طبیعی است تعریف این شخص هم هست. پس شخصِ جزئیِ فاسد همانطور که برهان برای آن بالعرض اقامه می شود قول شارح و حدّی هم که برایش آورده می شود بالعرض است یعنی مع الواسطه است.
ترجمه: اما قول شارحی که از ذاتیات تشکیل می شود و این شخص فاسد را جدا می کند اما نه از اشخاص نوعش بلکه از سایر انواع، پس این حدّ و قول شارح برای جزئی بما اینکه جزئی است حاصل نیست بلکه این حدّ برای جزئی ثابت است به این جهت که برای جزئی، طبیعت نوع است « و این حدّ هم برای طبیعت است ».
فالحد للشخص الفاسد ایضا بالعرض مثل البرهان
مصنف لفظ « ایضا » را با عبارت « مثل البرهان » معنا می کند یعنی همانطور که در برهان، حدّ اصالتاً برای کلی است و بالعرض برای فرد می باشد در اینجا هم همینطور است.



[1] الشفاء،ابن سینا،ج9،ص171،س11،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo