< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

94/02/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ اگر چند علم موضوع واحد داشته باشند اختلاف این چند علم به دو وجه است/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند. 2 ـ بیان اشتراک علوم/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.
« و اما ان یکون کل واحد من العلمین ینظر فیه من جهه دون الجهه التی ینظر الآخر فیها »[1]
در جایی که چند علم موضوعِ واحد داشته باشند گفته شد که اختلاف این چند علم به دو وجه است:
وجه اول: موضوع یکی مطلق باشد و موضوع دیگری مقید باشد. این وجه در جلسه قبل توضیح داده شد و بیان گردد.
وجه دوم: یک علم در همین موضوع به حیثی بحث کند و علم دیگر هم در همین موضوع به حیث دیگر بحث کند یعنی موضوع، موضوعِ واحد است ولی حیث بحث دو تا است. در اینصورت باز هم علم، دو تا می شود.
مثال: جسم عالم یا جرم فلک را ملاحظه کنید که هم مورد بحث منجم است و هم مورد بحث طبیعی است. البته این دو، دو مساله هستند و دو علم نیست در جلسه قبل اشاره شد که فرق نمی کند که اشتراک یک موضوع بین دو علم باشد یا اشتراک یک موضوع بین دو مساله از دو علم باشد یا اشتراک یک موضوع بین علمی و مساله ای از علم دیگر باشد. در تمام حالات این بحث مطرح می شود.
مصنف می فرماید اگر اینگونه بود که دو مساله وجود داشت و موضوع هر دو، جسم عالم یا جرم فلک بود. هم منجم درباره جرم فلک بحث می کند هم طبیعی درباره جرم فلک بحث می کند ولی حیثِ بحث آنها فرق می کند چون منجم از این جهت بحث می کند که این جرم دارای ابعاد و کمّ است و طبیعی از این جهت بحث می کند که این جرم دارای طبیعتی است که اقتضای حرکت و سکون می کند، ممکن هم هست که هر دو یک نتیجه بگیرند. اتفاقا در این مساله همینطور است که هر دو نتیجه می گیرند که جرم فلک یا جسم عالم، کروی است.
مصنف دو مثال زد. قدما در مورد عالم معتقد بودند که به صورت کره است و مرکزش، زمین است و محیطش، محدب فلک نهم است. بین زمین و فلک نهم طبقاتی قرار دارند که چند طبقه، عنصر است و بقیه هم طبقات افلاک است. مجموع همه آنها کره است. مراد از جسم عالم یعنی جسمی که مرکزش زمین و محیطش محدب فلک نهم است. جسم فلک هم روشن است زیرا هر فلکی را که جدا حساب کنید کروی است ولی هر فلکی را که ملاحظه کنید یک ضخامت و یک جوف دارد. ضخامتش برای خودش است و جوف آن خالی است که در این جوف، فلک و کره دیگر قرار گرفته است مثلا در جوف فلک قمر، کراتِ عناصر قرار گرفته است. در جوف مریخ، کره خورشید قرار گرفته است.
پس چه مثال به « جسم العالم » زده شود چه مثال به « جرم الفلک » زده شود فرقی نمی کند. در هر دو بحث می شود که شکل کروی دارد یا شکل دیگر هم می تواند داشته باشد. هر دو « هم منجم و هم طبیعی » معتقدند که باید شکل آن، کروی باشد اما هر کدام به حیثی است. طبیعی اینچنین می گوید که این جرم، طبیعت دارد و طبیعتش هم اقتضای سکون و حرکت می کند و چون جرم، بسیط است طبیعتش، طبیعت واحد است و یک اقتضاء بیشتر ندارد و لذا شکلی که حاصل می شود شکلی است که یک امر در آن بیشتر نباشد یعنی شکل بسیط باید باشد که به شکل کره است. در شکل مکعب، 6 سطح است و 6 گوشه دارد و خطوط در آن وجود دارد که هر کدام از سطوح به خطوط ختم می شوند. ملاحظه می کنید که در مکعب، ترکیب از سطح و خط و زاویه است اما در شکل کره فقط یک سطح است و چیز دیگری نیست. نه زاویه وجود دارد و نه خط وجود دارد. اگر طبیعت، طبیعت بسیط است مقتضایش هم بسیط است یعنی شکلی که اقتضا می کند بسیط است و شکل بسیط، کره است پس باید جسم عالم یا جرم فلک کروی باشد. این، کلام طبیعی بود که از راه صورت طبیعیه « یا طبیعتی که در این جسم است » حکم می کند به اینکه این جسم باید کروی باشد ولی منجم اینچنین می گوید که به کمک علم المناظر خطوطی بین خودمان و جسم خارجی فرض می شود این خطوط طوری به آن جسم برخورد می کنند که مجموعه آنها نشان می دهد که این جسم کروی است یعنی وقتی این خطوط اندازه گیری می شوند معلوم می گردد از بُعدِ زیاد به بُعدِ کم می آید معلوم می شود که کره است. اگر مکعب باشد تمام خطوطی که از چشم ما به آن سمت فرستاده می شود اگر اندازه گرفته شود مساوی خواهند بود چون همه آنها به یک سطح برابر می خورند ولی وقتی به صورت کره باشد کره دارای انحناء است و حدبه دارد. یک خط به کره می خورد که طولانی ترین است و از طرف راست می بینیم خطوط بعدی کوتاه می شود و از طرف چپِ همین خط هم می بینیم خطوط بعدی کوتاه می شود می فهمیم که الان به یک کره ای که ما در مقعرش قرار داریم برخورد کردیم در اینصورت حکم به کرویت می شود.
همانطور که ملاحظه می کنید منجم کاری به طبیعت کره ندارد بلکه به ابعاد کره کار دارد. قبلا بیان شد که در علم المناظر به آن خط فرضی که از چشمِ بیننده خارج می شود و به جسم خارجی واصل می شود محاسباتی انجام می شود و فاصله بین کوکب و زمین تشخیص داده می شود. و همینطور کرویت کوکب تشخیص داده می شود حتی می توان با قوانین مثلثات، بعضی از امور ریاضی و محاسبات ریاضی انجام شود. الان هم در اینجا بیان می شود کسی که علم مناظر دارد خطی را از چشم به سمت فلک می فرستد و کشف می کند که این فلک، کره است.
تا اینجا معلوم شد موضوع مساله نجومی و مساله طبیعی هر دو، « جسم العالم » یا « جرم الفلک » شد و محمول هر دو هم « کروی » شد ولی حیثِ بحث فرق کرد زیرا یکی از این جهت بحث کرد که این جسم دارای طبیعتی است که باعث حرکت و سکون می شود و یکی دیگر از این جهت بحث کرد که این جسم دارای ابعاد است. هر دو هم به نتیجه واحد رسیدند که کرویت این جسم است. اینکه منجم به کرویت این جسم می رسد توضیح داده شد. اما در طبیعی گفته شد از طریق طبیعتی که اقتضای حرکت و سکون می کند به کرویت پِی می برد یعنی از طریق حرکت پِی به کرویت می برد به این صورت که اگر طبیعت، کرویت باشد یک حرکت را اقتضا می کند و حاصلِ یک حرکت این است که یک سطح بر این متحرک وارد شود و نتیجتا این متحرک، کره باشد. اما اگر طبیعتِ واحد که شی را حرکت می دهد با موانع همراه شد و سکون حاصل گردید چه بسا آن مانع اجازه ندهد که این متحرک، حرکت خودش را در آن مسیر ادامه دهد، آن را به سمت دیگری هدایت می کند. تا این متحرک به سمت مسیر دیگر هدایت شد زاویه درست می شود و جسم، صاحب زاویه می شود. دوباره وقتی این جسم می خواهد برود به مانع برخورد می کند و زاویه های بعدی حاصل می شود و جسم به شکل مخروط یا مکعب یا چیز دیگر در می آید اما در صورتی که فقط خود این طبیعت باشد و مانعی در کنارش نباشد نتیجه اش این می شود که حرکتش به صورتی است که جز یک سطح، چیز دیگر ایجاد نمی کند و نتیجه اش این می شود که جسم، کروی شود. پس طبیعی به آن طبیعتی که در جسم عالم یا جرم فلک است توجه می کند و حکم به کرویت می کند به اینصورت که در افلاک مانعی وجود ندارد. برای جسم عالم هم مانعی وجود ندارد « زیرا در کنار جسم عالم، چیزی نیست آنچه که وجود دارد لا خلأ و لا ملأ است » و تنها است. فلک هم اگر چه چند تا وجود دارد ولی هیچکدام مزاحم همدیگر نمی شوند لذا وقتی جسم به توسط طبیعت خودش حرکت می کند یک حرکت یکنواخت دارد و هیچ جا به سکون و تشکیل زاویه برخورد نمی کند.
توضیح عبارت
« و اما ان یکون کل واحد من العلمین ینظر فیه من جهه دون الجهه التی ینظر الآخر فیها »
ضمیر « فیه » به « موضوع مشترک » بر می گردد.
در فرض اشتراک موضوع هر یک از دو علم در موضوع مشترک نظر می کنند از جهتی که غیر از آن جهتی است که علم دیگر در آن جهت بحث می کند.
« مثل ان جسم العالم او جرم الفلک ینظر فیه المنجم و الطبیعی جمیعا »
مثل اینکه جسم عالم یا جرم فلک در همین موضوع واحد « که جسم عالم یا جرم فلک است » منجم و طبیعی با هم نظر می کنند.
نکته: گفته شده که اصطلاح بر این قرار گرفته که در مورد فلک تعبیر به « جرم » شود و در مورد عنصر تعبیر به « جسم » شود اگر چه این اصطلاح همیشه رعایت نمی شود ولی بیشتر اوقات رعایت می شود لذا مصنف تعبیر به « جرم فلک » می کند اما در مورد کل عالم تعبیر به « جسم عالم » می کند چون مرکب از « جرم فلک » و « عناصر » است لذا بر کل آن اطلاق « جسم » کرده چنانکه می توانست اطلاق « جرم » هم بکند.
« ولکن جسم الکل هو موضوع للعلم الطبیعی بشرط و ذلک الشرط هو ان له مبدأ حرکه و سکون بالذات »
لکن جسم کل عالم موضوع برای علم طبیعی است ولی به شرطی که آن شرط این است که برای جسم، مبدأ حرکت و سکون است بالذات « بالذات قید برای مبدء است یعنی مبدئی که ذاتا اقتضای حرکت و سکون می کند نه مبدئی که حرکت و سکون بر آن تحمیل می شود تا حرکت و سکون، حرکت و سکون قسری بشوند ». طبیعی درباره مبدء نظر می کند و می گوید چون مبدأ واحد است و کارش هم متشابه است پس باید نتیجه اش امر واحد و شکل واحد باشد و امر واحد و شکل واحد همان کره است.
« و ینظر فیه المنجم بشرط و ذلک الشرط ان له کمّا »
در همین جسم کل، منجم نظر می کند ولی به شرط دیگر، و آن شرط این است که برای این جسم، کمّ حاصل است و از طریق کمّش به کرویتش پی می برد.
« و انهما و ان اشترکا فی البحث عن کریه فلک الجسم فهذا یجعل نظره من جهه ما هو کم و له احوال تلحق الکم و ذلک یجعل نظره من جهه ما هو ذو طبیعه بسیطه هی مبدأ حرکته و سکونه علی هیئته »
تا اینجا مثال زد ولی مثال را به صورت مجمل بیان کرد. از اینجا می خواهد تفصیل بدهد.
ضمیر « انهما » به « طبیعی و منجم » بر می گردد.
« هذا » اشاره به نزدیک دارد که منجم می باشد زیرا منجم در خط قبلی ذکر شد و چون طبیعی در دو خط قبل ذکر شد تعبیر به « ذلک » می کند.
طبیعی و منجم اگر چه در بحث از کرویت فلک الجسم مشترکند « یعنی هر دو بحث می کنند در محمولی که عبارت از کرویت است و در موضوعی که عبارت از فلک الجسم یعنی جسم الفلک است » ولی این منجم نظرش را در این جسم فلک می کند از جهت اینکه این جسم، کمّ « یعنی دارای بُعد » است و برای آن، احوالی است که آن احوال از خصوصیات کمّ است اما آن عالم طبیعی نظرش را قرار می دهد از این جهت که این جسم، صاحب طبیعت بسیطه است و این طبیعت بسیطه، مبدأ حرکت و سکون جسم است بر هیئت جسم.
« علی هیئته »: گاهی حرکت ممکن است باعث قطعه قطعه شدن جسم شود آنوقت هر جزئش حرکت کند در اینصورت ممکن است حرکت اجزاء مختلف شود و زوایا و خطوط و سطوح و ... درست کند ولو قاسری و مانعی از بیرون نمی آید ولی خود این جسم چون هیئتش به هم ریخته است و اجزائش از هم جدا شدند ممکن است حرکت های مختلف پیدا کنند و نتیجتاً سطوح مختلف و خطوط مختلف و زوایای مختلف به وجود بیاید. اما شرط می شود که این طبیعت، مبدأ حرکت و سکون است علی هیئة الجسم یعنی بدون اینکه جسم طبیعت خودش را از دست بدهد و قطعه قطعه شود.
« و لا یجوز ان تکون هیئته التی یسکن علیها السکون المقابل للفساد و الاستحاله هیئه مختلفه فی اجزائه »
« هیئته » اسم « تکون » و « هیئته مختلفه فی اجزائه » خبر می شود. « السکون المقابل » مفعول مطلق نوعی برای « یسکن » است یعنی این جسم بر آن هیئت ساکن می شود اما سکونی که نه ناشی از فساد باشد نه ناشی از استحاله باشد بلکه مقابل این دو باشد.
اگر « لا یُجَوِّز » خوانده شود بهتر است اما اگر « لا یَجُوز » خوانده شود باید لفظ « عنده » در تقدیر گرفته شود.
سکون به سه نحوه است یکی این است که وقتی جسم ساکن می شود یعنی حرکتش را از دست می دهد چون فاسد می شود و وقتی جسم فاسد و متلاشی شود حرکت نمی کند دوم اینکه جسمی که می تواند حرکت کند به هدف خودش می رسد و ساکن می شود اما از باب استحاله، یعنی یک تغییری در آن رخ می دهد. در این دو حالت، جسم « علی هیئته » نیست « اگر چه ساکن می شود » زیرا یا هیئتش را بر اثر فساد از دست داده یا بر اثر استحاله از دست داده است هیچکدام از این دو سکون در اینجا مراد نیست سکونی که مقابل این دو باشد مراد است یعنی سکونی باشد که نه ناشی از فساد جسم باشد و نه ناشی از استحاله جسم باشد بلکه از طبیعت، ناشی شده باشد که طبیعت اقتضای حرکت کرد الان هم اقتضای سکون کرده است.
ترجمه: طبیعی اجازه نمی دهد که هیئت جسمی که بر آن هیئت، این جسم سکون پیدا می کند هیئتی باشد که دارای اجزاء مختلف باشد « چون اگر دارای اجزاء مختلف باشد حرکت ها مختلف می شود و وقتی حرکت ها مختلف شد حاصل حرکت ها که پیدایش سطوح و زوایا است مختلف می شود. و طبیعی اجازه نمی دهد که یک جسم بسیطی که طبیعتِ متشابه دارد حرکت کند و اگر سکون پیدا کرد سکون پیدا کند چون اصلا اجزاء برای جسم قائل نیست زیرا معتقد است که این جسم، متشابه و بسیط است.
« فتکون فی بعضه زاویةٌ و لا تکون فی بعضه زاویة »
« فتکون » تفریع بر « مختلفه فی اجزائه » است یعنی اگر این سکون و حرکت بخواهد با اجزاء مختلف انجام شود لازمه اش این است که در بعض جسم، زاویه لازم می آید و در بعض دیگر، زاویه لازم نمی آید بلکه سطح یا خط لازم می آید قهراً جسمی می شود که که مرکب از سطوح و خطوط و زوایا می شود.
« لان القوه الواحده فی ماده واحده تفعل صوره متشابهه »
این عبارت، تعلیل برای « لا یُجوِّز » است یعنی چرا طبیعی اینچنین سکونی را اجازه نمی دهد؟ زیرا که قوه واحده که همان طبیعت متشابه ی این جسم است اگر بخواهد در ماده ی واحده « که بدن این جسم است » تاثیر کند صورت یکنواخت می آورد نه اینکه صورتهای مختلف که یکی سطح و یکی خط و یکی زاویه شود. لذا این طبیعت که می خواهد بدنه خودش را حرکت دهد چنان حرکت می دهد که بدنه اش به صورت کره در بیاید.
« و اما المهندس فیقول ان الفلک کری لان مناظره کذا و الخطوط الخارجه الیه توجب کذا »
« و الخطوط الخارجه ... » عطف تفسیر بر « مناظره کذا » است.
اما مهندس اینچنین می گوید که فلک کروی است « این، همان حکم طبیعی است » چون خطوطی که از چشم خارج می شود و به فلک می رسد اینچنین است. و خطوطی که به سمت فلک خارج می شود موجب کرویت فلک می شود.
« فیکون الطبیعی انما ینظر من جهه القوی التی فیه و المهندس من جهه الکم الذی له »
هم منجم و هم طبیعی هر دو درباره فلک بحث کردند و هر دو، کرویت فلک را نتیجه گرفتند اما طبیعی در این جسم العالم یا جرم الفلک نظر کرد و کرویت را نتیجه گرفت از جهت قوایی « یعنی طبیعتی » که در این جسم بود اما مهندس درباره جسم العالم یا جرم الفلک بحث کرد از جهت کمّی که برای این جسم بود و هر دو هم به یک نتیجه رسیدند. در این صورت مساله نجوی یا مساله طبیعی یکی شد چون موضوعشان واحد شد.
« فیتفق فی بعض المسائل ان یتفقا لان الموضوع واحد و فی الاکثر یختلفان »
گاهی از اوقات هم اتفاق می افتد که اگر چه موضوع دو مساله یکی است ولی خود مساله با هم توافق ندارند و حکمشان یکی نیست چون حیث نظرشان یکی نیست.
ترجمه: در بعض مسائل اتفاق می افتد که این دو علم « علم طبیعی و علم نجوم » توافق پیدا کنند و « محمولشان یکی باشد » چون موضوع این دو مساله، واحد است لذا بین طبیعی و منجم مشترک و متفق می شود اما در اکثر اوقات این دو علم یا مسائل این دو علم با هم اختلاف پیدا می کنند.
صفحه 167 سطر 11 قوله « و نقول »
در عنوان فصل 7 بیان شده بود که هم به اختلاف علوم رسیدگی می شود هم به اشتراک علوم رسیدگی می شود تا الان بحث در اختلاف بود الان در اشتراک علوم بحث می کند.
هر علمی سه جزء دارد پس اگر بخواهیم اشتراکشان را ثابت کنیم باید در این سه جزء یا یکی از این سه جزء اشتراکشان ثابت شود. یک جزء، موضوعشان است و یک جزء، مسائل است و یک جزء هم مبادی است. مثلا اگر هر دو هم از یک مبادی استفاده کنند گفته می شود که مشترک در مبادی اند یا اگر موضوع دو علم یک چیز باشد گفته می شود که مشترک در موضوع اند. یا محمولی که بر موضوع در هر مساله ای حمل می شود یک چیز است در اینصورت گفته می شود که مشترک در مسائل اند.
مصنف درباره اشتراک در موضوع بحثی ندارد درباره اشتراک در مسائل هم فعلا بحثی ندارد اما در اشتراک در مبادی بحث می کند و می گوید یک مبادی عام وجود دارد که در تمام علوم کاربرد دارد و آن، مورد نظر نیست و باعث اشتراک علوم نمی شود. مثلا در همه علوم گفته می شود اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین باطل است. اگر اینچنین اشتراکی منشا می شد که دو علم، واحد شوند لازم می آمد همه علوم، واحد شوند چون اشتراک در مبادی دارند. پس این اشتراک مورد بحث نیست. مشترکی مورد بحث است که مربوط به این دو علم باشد مثلا علم حساب و علم هندسه در مورد شان گفته می شود اشیایی که مساوی با شیء واحد هستند خودشان هم با هم مساوی اند. قانون کلی می گوید وقتی این اشیاء در علم حساب آورده شود اشیاء، تبدیل به اعداد می شود و وقتی در علم هندسه آمد تبدیل به مقادیر می شود. یعنی در حساب گفته می شود اگر دو عدد با عدد سومی مساوی بودند خود آن دو عدد هم با هم مساوی اند و در هندسه گفته می شود اگر دو مقدار با مقدار سومی مساوی بودند پس خودشان هم با هم مساوی اند. توجه می کنید که این مبدأ مشترک بین همه علوم نیست بلکه مشترک بین چند علم است.
توضیح عبارت
« و نقول من راس »
ترجمه: از سر می گیریم و دوباره می گوییم.
عبارت « نقول من راس » کلام فارسی است که عربی شده زیرا در فارسی می گوییم « مطلب را از سر می گویم » یعنی دوباره می گویم.
« ان العلوم المشترکه اما ان تشترک فی المبادی و اما ان تشترک فی الموضوعات و اما فی المسائل »
علومی که مشترکند یا در مبادی مشترکند یا در موضوعات مشترکند یا در مسائل مشترکند. « هر علمی هم همین سه جزء را دارد و اجزاء دیگر ندارد ».
« و المشترکه فی المبادی فلسنا نعنی بها المشترک فی المبادی العامه بکل علم بل المشترکه فی المبادی التی تعم علوما مّا مثل العلوم الریاضیه المشترکه فی ان الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه »
آنهایی که مشترک در مبادی اند مرادمان این نیست که در مبادی عام مشترکند بلکه مراد این است که در مبادی که هر دو علم با آن مناسبت دارند.
ترجمه: مشترکه در مبادی قصد نمی کنیم به آنها، مشترکه در مبادی عامه که برای هر علم، مشترک است بلکه به مشترک در مبادی قصد می کنیم مشترک در مبادی که بعض علوم را شامل می شود نه همه علوم را، مثل علوم ریاضی که مشترک است در اینکه اشیاءِ مساوی با شیء واحد مساوی اند.
« و تلک الشرکه »
مصنف در ادامه، این شرکت را تقسیم می کند.



[1] الشفاء،ابن سینا،ج9،ص166،س19،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo