< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

94/01/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اگر موضوع مساله علم از طریق عوارض، بالاجمال شناخته شده باشد می توان جنس و فصل و حد را محمول برای چنین موضوعی قرار داد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.
« و ایضا قد یبرهن علی وجودها لشیء ما اذا کان عُرِف بعوارضه و لم یکن تحقق جوهره »[1]
بیان شد که اگر موضوعی را بشناسید نمی توان محمولش را از ذاتیاتش قرار داد و این موضوع و محمول را از مساله علم به حساب آورد و بر آن برهان اقامه کرد. زیرا اقامه برهان بر شیئ است که ثبوتش مجهول باشد اما ثبوت ذاتی برای ذی الذاتی، بیِّن است. مصنف استثنائی بیان می کند که موضوع، کاملا شناخته نشده باشد در اینصورت برای مخاطبی که موضوع را کاملا نشناخته است این ذاتیات، بیّن نیستند لذا جا دارد که این ذاتیات در ضمن مساله آورده شود و با دلیل برای موضوع ثابت شود تا مخاطب یقین به وجود ذاتی برای موضوع کند. الان مصنف می خواهد همین استثنا را توضیح دهد.
بیان مثال: مثل « نفس » که گاهی از اوقات حقیقتش شناخته شده است مثلا معلوم است که جوهر می باشد. در اینصورت نمی توان گفت « النفس جوهر کذا » یعنی نمی توان جوهریت را بر آن حمل کرد زیرا شخص می داند که نفس، جوهر است. اما در خیلی از موارد بحث از ذاتیات نفس می شود « البته تجرد برای نفس ذاتی نیست » مثلا از جوهریت نفس بحث می شود. یکی از فصولی که در علم النفس مطرح است همین بحث می باشد که مساله ای از مسائل علم طبیعی است. اگر جوهریت، جنسِ نفس است چرا در صدد اثبات آن بر می آیند؟ علتش همین است که نفس به طور صحیح تصور نشده است. زیرا نفس با بعضی از خصوصیات و عوارضش شناخته شده است نه اینکه حقیقتش شناخته شده باشد. اگر حقیقتش شناخته شده بود معنا نداشت جوهر، محمول برای نفس قرار بگیرد و در مورد آن بحث شود.
تعریف نفس عبارت از « کمال اول لجسم آلی طبیعی ذی حیاه ... » است که به طور خلاصه تعبیر به « کمال للبدن » می کنند و با نسبت دادن به بدن شناخته می شود. پس حقیقت نفس شناخته نشده است بلکه از طریق نسبت که یکی از عوارضش است شناخته می شود اما گاهی از طریق فعل شناخته می شود مثلا گفته می شود « نفس، آن است که می بیند و قوه تحریک و قوه هضم و امثال ذلک دارد » در این دو حالت « که نفس از طریق نسبت و از طریق فعل شناخته می شود » حقیقت نفس شناخته شده نیست لذا اشکال ندارد که در مورد ذاتیات آن بحث شود و به عنوان مساله مطرح شود و ذاتیات برای نفس اثبات شود. پس اینکه گفته می شود « النفس جوهر » و این مطلب در باب خودش اثبات می شود اشکالی ندارد. آنچه که اجازه بحث کردن از آن داده نشده و نمی توان مساله علم قرار داد در جایی است که موضوع، شناخته شده باشد و محمول، ذاتیاتش قرار بگیرد.
توضیح عبارت
« و ایضا قد یبرهن علی وجودها لشیء ما اذا کان عرف بعوارضه و لم یکن تحقق جوهره »
ضمیر « وجودها » به « محمولات المقومه الذاتیات » بر می گردد ضمیر « عرف » به « شیء » بر می گردد.
« ایضا »: همانطور که برهان آورده می شود بر اینکه این امر و این معنا جنس است یا فصل است. بر خود این معنا هم برهان می توان آورد. در جلسه قبل بیان شد که « حساس » معنایی است و فصل الجنس بودن آن، امر دیگری است. گاهی فصل الجنس بودن مخفی می شود در اینصورت دلیل آورده می شود که حساس، فصل الجنس برای انسان است. حال مصنف تعبیر به « ایضا » می کند یعنی گاهی دلیل آورده می شود که « حساس » برای « انسان » هست و « جوهریت » برای « نفس » است.
ترجمه: و همچنین گاهی برهان آورده می شود بر وجود محمولاتی برای شیئ « یعنی موضوع » زمانی که شیء « یعنی موضوع » با عوارضش شناخته شد « در این صورت می توان بر وجود محمولاتی که ذاتی هستند و مقوم می باشند برهان اقامه کرد و آن محمولات، مساله علم قرار بگیرد » و جوهر « و ذاتِ » آن شیء « و موضوع » تحقق پیدا نکرده.
« فَعُرِف مثلا من جهه ما هو منسوب الی شیء »
ضمیر « عرف » و « هو » به « شیء » بر می گردد که مراد از « شیء » موضوع بود.
ترجمه: شناخته شد این شیء « و موضوع » از جهت اینکه این شیء « یعنی موضوع » منسوب به شیئی است « مثلا موضوعی که بحث می شود نفس است که منسوب به شیئی که بدن باشد شده است لذا نفس از جهت اینکه منسوب به بدن است شناخته شده است ».
« او له فعل او انفعال و لم یکن عرف ذاته »
« او له » عطف بر « ما هو منسوب الی شیء » است یعنی عبارت به این صورت می شود « فعرف مثلا من جهه له فعل او انفعال » یعنی از این جهت شناخته شده که دارای فلان فعل و فلان انفعال است مثلا نفس، شناخته شد از باب اینکه تغذیه دارد « این، مثال برای فعل است » یا نفس شناخته شد از باب اینکه تعقل دارد « این، مثال برای انفعال است زیرا ادراک، انفعال است چون صورت، افاضه می شود و نفس، منفعل می شود و با انفعالش تعقل حاصل می شود ».
ترجمه: شیء « مثل نفس » شناخته شد از جهت اینکه برای شیء، فعل و انفعال است و ذاتش شناخته نشده است.
« مثل انا نطلب هل النفس جوهر او لیس بجوهر، و الجوهر جنس النفس »
واو در « و الجوهر » حالیه است.
تا اینجا مصنف مطلب را به صورت کلی بیان کرد ولی از اینجا مثال می آورد و مطلب را جزئی می کند.
« و الجوهر جنس النفس »: در حالی که جوهر، جنس برای نفس است باز هم طلب می شود چون نفس از طریق جنس و فصل شناخته نشده است.
« و لکن انما نطلب هذا اذا لم نکن بَعدُ عَرَفنا النفس بذاتها »
ترجمه: لکن ما جوهر بودن نفس را طلب می کنیم اگر هنوز نفس را بذاتها و بحقیقتها نشناختیم بلکه از طریق آثارش شناختیم.
« و لکن عرفناها من جهه ما هی مضافه الی البدن و کمالٌ مّا له و تصدر عنها الافاعیل الحیوانیه »
لکن ما نفس را از دو جهت شناختیم: یکی این است که نفس، مضاف به بدن است یعنی کمالی برای بدن است و دیگری این است که از آن، افعال حیوانی صادر می شود « در اینصورت می توان از جوهریت نفس بحث کرد و جوهریت را برای آن اثبات کرد ».
« و بالجمله اذا عرفنا ها من جهه انه شیء هو کمال کذا و مبدأ لکذا فقط »
مراد از « کذا » ی اول، کمال بدن است و مراد از « کذا » ی دوم افعال حیوانیه است.
می توانیم درباره جوهریتش بحث کنیم اگر نفس را بشناسیم از جهت اینکه نفس، شیء است که آن شیء کمال بدن است یا مبدا افعال حیوانیه است فقط « یعنی اگر از این جهت فقط شناخته شد که کمال کذا و مبدا کذا است اما اگر جوهریت و حقیقت نفس هم شناخته شده باشد حق نداریم درباره جوهریت آن بحث کنیم و آن را اثبات کنیم ».
« فنکون بعدُ ما عرفنا ذاتها »
وقتی نفس را از جهت اینکه کمال کذا یا از جهه اینکه مبدا لکذا شناختیم هنوز ذاتش را نشناختیم.
« فلا تکون عرفنا ذاتها و وضعناها ثم طلبنا حمل جنسها علیها »
این عبارت تکرار برای جمله قبل قرار ندهید بلکه تمهید برای عبارت بعدی قرار دهید.
چون نشناختیم، آن را موضوع قرار دادیم سپس طلب کردیم که جنسش را بر خودش حمل کنیم « چون حمل جنس، شناخته شده نبوده پس اشکالی ندارد که طلب شود ».
صفحه 159 سطر 8 قوله « فاذا لم نکن »
وقتی گفته می شود « النفس جوهر » و به عنوان مساله قرار می گیرد و فرض هم این است که نفس را در حدّ مبدأ بودن یا کمال بودن شناخته شده و در حد جوهر بودن شناخته نشده است. در اینجا به ظاهر، نفس موضوع قرار گرفته اما در واقع آنچه که موضوع قرار گرفته « ما هو کمال للبدن و تصدر عنها الافعال الحیوانیه » است که جوهریت جنس آن نیست زیرا جوهریت جنسِ « ما هو کمال للبدن » نیست.
در این صورت حقیقت نفس، موضوع قرار نگرفته. اگر حقیقت نفس، موضوع قرار می گرفت نمی توانستید جوهریت را که جزء حقیقت است برای آن اثبات کنید.
وقتی خود نفس موضوع قرار نگرفته لذا می توان جوهریت را بر چنین موضوعی اثبات کرد.
مصنف نمی گوید موضوع، « ما هو کمال للبدن و تصدر عنها الافعال الحیوانیه » قرار گرفته بلکه می گوید موضوع، نفس است ولی نفس در این حد شناخته شده در اینصورت گویا به جای نفس، این حدّ قرار داده شده است و وقتی که « ما هو کمال للبدن » موضوع قرار بگیرد جوهریت، جنس آن نیست.
سوال: در طبیعیات شفا وقتی مصنف نفس را تعریف می کند اینطور می گوید « کمال اول للجسم الطبیعی .... » که مراد از « جسم طبیعی » همان « بدن » است. وقتی « کمال اول للبدن » گفته می شود این، همان صورت نوعیه است و صورت نوعیه در همه جا جوهر است پس در اینجا هم باید جوهر باشد. چطور با اینکه نفس، کمال اول نامیده می شود و کمال اول همان صورت نوعیه است و صورت نوعیه هم جوهر قرار می گیرد اما جوهریت نفس مجهول است؟
جواب: این اشکال بر این عبارتی که مصنف در اینجا آورده وارد نیست چون مصنف در اینجا تعبیر به « کمال مّا » کرده است که می تواند « کمال اول » باشد که صورت نوعیه و جوهر می شود و می تواند « کمال اول » نباشد که عرض می شود. پس اگر نفس را به « کمال ما » بشناسیم جوهریت برای آن روشن نمی شود. اما آیا این اشکال بر علم النفس وارد است یا نه؟ وقتی به عبارت کتاب علم النفس مراجعه شود باید بررسی کرد که مصنف آیا می گوید با شناخت کمال اول بودن نفس هنوز جوهریتش روشن نیست یا با شناخت کمال بودن، جوهریتش روشن نیست؟ اگر مراجعه کنید احتمالا مصنف تعبیر به « کمال بودن » می کند نه « کمال اول ». یعنی بیان می کند که « کمال بودن » معرف جوهر بودن نیست.
نکته: « کمال اول » در همه جا جوهر است اما کمال اول در اعراض چیست؟ البته اعراض مرکب از ماده و صورت نیست تا دارای صورت نوعیه باشد ولی کمال اولش به حقیقتش است که حقیقتش، جوهر نیست. پس هر کمال اوّلی نمی تواند جوهر باشد بلکه می تواند جوهر باشد و می تواند عرض باشد.
توضیح عبارت
« فاذا لم تکن وضعنا حقیقه ذاتها »
ضمیر « ذاتها » به « نفس » بر می گردد.
« لم تکن وضعنا » به معنای موضوع قرار ندادن است.
ترجمه: اگر حقیقت ذات نفس را موضوع قرار ندادیم « بلکه کمال مّا بودنش و مصدر افاعیل بودنش موضوع قرار گرفت »
« ثم نطلب حمل امر آخر علیها ـ ذلک الامر جنس لذاتها ـ »
ترجمه: « بعد از اینکه حقیقت نفس، موضوع قرار نگرفت بلکه ما هو کمال للبدن موضوع قرار گرفت » سپس طلب کردیم که آیا امر دیگری بر این نفس « که حقیقت ذاتش موضوع نیست » حمل می شود یا نه؟ امری که جنس برای ذات نفس است نه برای کمال بودنش.
« لم یکن المحمول فی طلبنا بالحقیقه جنسا للموضوع فی القضیه »
ترجمه: محمول « که جوهر است » در طلبی که ما کردیم « ما طلب جوهریت کردیم اما نه برای حقیقت نفس بلکه طلب جوهریت برای معرّف نفس کردیم که ـ ما هو کمال ـ است » جنس برای موضوع در این قضیه نشده « جنس برای نفس است ولی موضوع قضیه، نفس نیست بلکه ـ ما هو کمال ـ است ».
« بل کان جنسا لشیء آخر »
این جوهریت که در این قضیه اثبات می شود جنس برای موضوع نیست. جنس برای موضوع دیگری است که این موضوع بر آن شیء عارض می شود. موضوع، کمال بودن است و آن شیء، نفس است و کمال، عارض نفس است و جوهریت برای این عارض که کمال است اثبات می شود.
ترجمه: بلکه محمول « که جوهر است » جنس برای شیء دیگر « یعنی حقیقت نفس » است « که آن شیء دیگر الان برای مخاطب مجهول است ».
« یعرض له هذا الذی یطلب المحمول له »
ضمیر « له » به « شیء آخر » بر می گردد.
ترجمه: عارض می شود برای شیء دیگر « که حقیقت نفس است » آن کمالی که محمول برای آن طلب می شود « که همان ـ ما هو کمال ـ است ».
پس وقتی که جوهر برای نفس اثبات می شود و علم کامل به نفس وجود ندارد در واقع جوهر برای نفس ثابت نمی شود تا گفته شود ذاتی برای ذی الذاتی ثابت شد بلکه در واقع جوهر برای شناختی که ما از نفس داریم ثابت می شود. بنابراین ذاتی یک شیء برای چیز دیگری که شناخته شده اثبات می شود و این اشکال ندارد.


[1] الشفاء،ابن سینا، ج9، ص159، س2، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo