< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

93/12/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيا صرف صادق بودن قضيه كافي است كه در برهان بكار رود يا بايد علاوه بر صادق بودن، ضروري هم باشد/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.
«و ليس كل حق مناسبا و خصوصا اذا لم يكن ضروريا»[1]
بحث در اين بود كه مقدمات برهان بايد ضروري باشند چون نتيجه اي كه در برهان گرفته مي شود بايد ضروري باشد به تعبير ديگر چون نتيجه، ضروري است بايد در برهان بين نتيجه و مقدمه مناسبت باشد پس مقدمه هم بايد ضروري باشد تا مناسبت بين مقدمه و نتيجه حفظ شود. از اينجا معلوم شد كه صادق بودن يك قضيه كافي نيست كه بتواند مقدمه برهان قرار بگيرد. مي توان قضيه صادق را مقدمه قياس قرار داد ولي صادقي كه فقط صادق باشد و ضروري نباشد را نمی توان مقدمه برهان قرار داد. حتما باید این صادق، ضروری هم باشد يعني با نتيجه مناسبت داشته باشد. نتيجه، ضروري است آن هم بايد ضروري باشد. پس هر حقّي مناسب با نتيجه،برهان نيست بلكه حقّي كه ضروري است با نتيجه برهان مناسب است لذا حتما بايد ضروري بودن مقدمات رعايت شود.
بيان مدعا: هر مقدمه صادقي كافي نيست كه مقدمه برهان قرار بگيرد.
بيان دليل: اگر اوسط براي اصغر ذاتي نباشد مقدمه اي كه صغري است ضروري نخواهد بود حال چه كبري ضروري باشد چه نباشد نتيجه ضروري گرفته نمي شود. به عبارت ديگر همين اندازه كه يكي از دو مقدمه «يعني صغري» حق و صادق باشد ولي ضروري نباشد باعث مي شود كه نتوان برهان تشكيل داد حتي اگر چه كبري ضروري باشد. البته فرق نمي كند كه كبري ضروري باشد يا نباشد در هر دو صورت، برهان تشكيل نمي شود چون صغري ضروري نيست.
اگر كبري ضروري نباشد روشن است چون صغرایِ غير ضروري و كبراي غير ضروري نمي توانند نتيجه ضروري بدهند. اما اگر كبري، ضروري باشد باز هم چون صغري غير ضروري است نمي توان از مقدمه اي كه ضروري نيست نتيجه ضروري گرفته شود ولو يك مقدمه ديگر ضروري باشد. بله اتفاق مي افتد كه نتيجه، ضروري باشد ولي اين نتيجه از برهان گرفته نشده و ضروري شده بلكه خود محمول با موضوع طوري بود كه قضيه را ضروري مي كرد مثلا موضوع، انسان بود و محمول، حيوان بود. اين قضيه ضروري است چون محمول، ذاتي موضوع است. ضروري بودن اين قضيه از قياس يا برهان گرفته نشده بلكه به خاطر ماده اش «يعني موضوع و محمولش» است مثلا قياس به اين صورت تشكيل شود «كل انسان ماشٍ»، «ماشي» ضروري براي انسان نيست چون نه انسان در تعريفش اخذ مي شود نه آن در تعريف انسان اخذ مي شود. نه ذاتي مقوّم است نه عرض ذاتي است پس صغري كه مي گويد «كل انسان ماشٍ» ضروري نيست. اما كبري ضروري است چون حيوان در تعريف «ماشي» اخذ مي شود. نتيجه كه «كل انسان حيوان» مي باشد ضروري است اما اين نتيجه، ضرورتش را از قياس نگرفته است. خود انسان و حيوان طوري هستند كه اگر انسان موضوع قرار بگيرد و حيوان، محمول قرار بگيرد ماده های آنها اقتضاي ضرورت مي كند يعني اين قضيه في نفسه ضروري است نه اينكه چون نتيجه برهانی است ضروري مي باشد. پس اگر صغري ضروري نباشد «چه كبري چه ضروري باشد چه نباشد» نتيجه ي ضروري گرفته نمي شود. و اگر نتيجه، ضروري بود اين نتيجه، خودش ضروري است نه اينكه چون از برهان گرفته شده ضروري است.
پس معلوم شد كه هر حقي مناسب با نتيجه برهان نيست. حقی كه ضروري است مناسب با نتيجه برهان است لذا در مقدمات برهان حتما بايد ضروري بودنش حفظ شود هم در صغري و هم در كبري.
توضيح عبارت
« و ليس كل حق مناسبا و خصوصا اذا لم يكن ضروريا »
مراد از «مناسبا»‌، «مناسبا للنتيجه في البرهان» است.
ترجمه: هر حقّي «يعني هر مقدمه صادقه اي» مناسب با نتيجه ي برهان نيست «بلكه مقدمه صادقه اي كه ضروريه باشد مناسب با نتيجه برهان است» خصوصا اگر ضروري نباشد.
نكته: مراد از «حق» در منطق همان «صادق» است. فرق اين دو اعتباري است يعني به اين اعتبار كه واقع را با قضيه، مطابقت مي دهند قضيه، حق مي شود و به اين اعتبار كه قضيه را با واقع مطابقت مي دهند صدق مي شود. به عبارت ديگر اگر واقع را مطابِق بگيريد قضيه، حق مي شود و اگر واقع را مطابَق بگيريد قضيه، صادق مي شود. يعني بگويند واقع مطابق قضيه است مثلا گفته شود «زيد قائم» و سپس گفته شود «واقعاً هم همينطور است و واقع مطابق با همان چيزي است كه تو مي گويي» در اين صورت قضيه حق مي شود. اما يكبار گفته مي شود «حرف تو مطابق با واقع است» كه در اين صورت، صادق مي شود.
نكته: در اينجا سه حالت تصور مي شود:
1 ـ ضروري باشد.
2 ـ ضروري نباشد.
3 ـ همينطور رها شده باشد و مشخص نشده باشد كه ضروري باشد يا ضروري نباشد.
در جايي كه ضروري باشد مناسبت وجود دارد. در جايي كه هيچ چيز گفته نشده كافي نيست و در جايي كه ضروري نباشد، خصوصاً كافي نيست. يعني يكبار قيد «امكان» آمده يا قيد «بالفعل» آمده و قيد «ضرورت» آورده نشده.اما يكبار رها شده. وقتي كه رها شده باشد كافي نيست. در جايي هم كه قيد امكان و فعليت و امثال آن آورده شده در اين صورت، ضرورت برداشته مي شود كه خصوصاً كافي نيست.
به عبارت ديگر هر حقي مناسب نيست خصوصا اگر آن حق، قيد ضرورتش نفي شده باشد و به صورت ديگر آورده شود.
نكته: در نتيجه برهان، ضرورت و كليت هست. مقدمه ي برهان در هر دو «ضرورت و كليت» بايد مناسبت بانتيجه داشته باشد. صرف حق بودن و صادق بودن كافي نيست اگر كليت را نداشت مناسب نيست اگر ضرورت را هم نداشت مناسب نيست خصوصا اگر ضرورت را نداشت مناسب نيست. پس مي توان اينطور گفت كه هر حقي اعم از اينكه كليت را داشته باشد يا نداشته باشد و اعم از اينكه ضرورت داشته باشد يا نداشته باشد كافي نيست بلكه بايد قياس، همه شرائط موجود در نتيجه را داشته باشد خصوصا شرط ضرورت را داشته باشد.
البته اگر كليت راهم داخل در ضرورت كنيم «البته داخل نشده» و گفته شود ضروري آن است كه كلي هم باشد و محمولش عرض ذاتي موضوعش باشد يعني تمام شرائط در ضرورت اعتبار شود. راهي براي توضيح عبارت باقي نمي ماند جز آنچه كه بنده «استاد» بيان كردم.
« فانه اذا كان الاوسط غير ذاتي و غير ضروري للاصغر فلا يخلوا اما ان يكون الاكبر ضروريا اوغير ضروري »
«فانه» دليل بر اين است كه هر حقّي مناسب نيست و صرف صادق بودن قضيه كافي در برهان نيست.
نكته: «ضروري» دو معنا دارد كه يك معنا به طور مطلق است و يك معنا در باب برهان است. ضروري به طور مطلق به معناي اين بود كه انفكاك حاصل نشود ولي در باب برهان، ضرورت اعتبار مي شد و ذاتي بودن محمول براي موضوع هم اعتبار مي شد و هر دو با هم ضرورت مي شد. پس ضرورت در باب برهان قيد بيشتري داشت و لذا اخص بود و ضرورتِ مطلق، عام بود.
مصنف در اينجا چون كلمه «غير ذاتي» را آورده و بعد از آن هم كلمه «غير ضروري»‌آورده معلوم مي شود كه از «ضروري» معناي عام را اراده كرده و الا اگر ضروري باب برهان مراد بود و ضروري باب برهان را نفي مي كرد ذاتي بودن هم نفي مي شد. البته مي توان «غير ضروري» را عطف تفسير بر «غير ذاتي» گرفت.
«غیر ذاتی»: مراد از ذاتي اين است كه يا محمول در تعريف موضوع اخذ شود يا موضوع در تعريف محمول اخذ شود كه همان ذاتي باب برهان است.
ترجمه: اگر اوسط، ذاتي و ضروري براي اصغر نبود «كه صغري، غير ضروري شود» در اينصورت اكبر يا ضروري اوسط است «كه كبري، ضروري مي شود» يا اكبر براي اوسط غير ضروري است «يعني كبري، ضروري نيست».
نكته: مصنف توضيح نداده كه اكبر براي چه چيز ضروري يا غير ضروري باشد آيا مراد، اكبر براي اوسط است يا اكبر براي اصغر است؟ جواب اين فعلا داده نمي شود و بعداً مطرح مي شود. زيرا در يك احتمال اكبر ضروري براي اوسط گرفته مي شود و در يك احتمال اكبر ضروري براي اصغر گرفته مي شود و اگر ضروري براي اصغر گرفته شود بهتر است. توجه كنيد كه ابتدا به صورت «اكبر ضروري براي اوسط گرفته شود» معنا مي كنيم.
« فان لم يكن ضروريا كان اليقين بنسبته الي الاصغر غير ثابت »
ابتدا قسم دوم را توضيح مي دهد. ضمير «بنسبته» به «اكبر» بر مي گردد.
اگر اكبر براي اوسط ضروري نبود و در نتيجه، كبري ضروري نبود در اين صورت «كه كبري و صغري هر دو ضروري نبودند» حكم مي شود كه يقينِ به نسبتِ اكبر به اصغر «يعني يقين به نتيجه» غير ثابت است يعني يقيني كه مي توان در آن تشكيك كرد و آن را زائل كرد و اين يقين، يقين برهاني نيست پس از چنين قضيه اي يقين غير برهاني درست مي شود.
« فلم يكن يقينا محضا »
ضمير «لم يكن» به «اليقين بنسبته الي الاصغر» بر مي گردد.
يقينِ محض نيست يعني يقين مشوب محض نيست. اين يقين اگر چه يقين است ولي ملحق به مظنه مي شود.
« الا ان يكون البرهان عليه من جهه ما هو ممكن لا من جهه ما هو موجود بالضروره »
ضمير «عليه» به «نسبه اكبر الي اصغر» برمي گردد كه همان نتيجه است. اينكه ضمير مذكر آمده مهم نيست به جاي لفظ «نسبه»، لفظ «انتساب يا حمل يا ارتباط» قرار دهيد. ضمير «هو» در هر دو مورد به همين «نسبه» بر مي گردد.
مصنف با اين عبارت توضيح مي دهند كه مي توان نتيجه برهاني را موجَّه به جهت امكان كرد يعني گفته شود اين محمول براي اين موضوع، بالضروره ممكن است. «دقت كنيد كه لفظ ـ بالضروره ـ آورده شد» چون بالاخره نتيجه، نتيجه برهان است و لذا اگر اين نتيجه، موجّه به جهت امكان باشد بايد ضرورت را كه مقتضای برهان است داشته باشد نمي توان اين قضيه كه نتيجه است خالي از ضرورت قرار داده شود. جهت، امكان قرار داده مي شود ولي گفته مي شود همين جهت امكاني بالضروره حاصل است يعني كتابت بالفعل براي انسان «نه كتابت بالقوه كه ضروري انسان است» امكان دارد.
اگر برهان به این صورت بود و خواستید نتیجه امکانی بگیرید می گویید ممکن بودن کتابت برای انسان ضروری است. در اینجا کار شیخ اشراق می شود زیرا شیخ اشراق در تمام قضایا، جهت را قید محمول قرار می دهد وقتی جهت، قید محمول شد هر قضیه ای منقلب به ضروریه می شود. «الانسان کاتب بالامکان» می شود «الانسان ممکن الکتایه» یعنی قید «بالامکان» جزء محمول قرار می گیرد. حال گفته می شود «الانسان ممکن الکتایه بالضروره» در این صورت همه قضایا به ضروریه برمی گردد. شیخ اشراق، یک قضیه موجّهه قائل است و آن، قضیه ضروریه است علتش هم همین است که در همه قضایا، جهات را قید محمول قرار می دهد وقتی جهت، قید محمول شد ضرورتِ بشرط المحمول درست می شود.
در اینجا می خواهیم همین کار شیخ اشراق را انجام دهیم به این صورت که اگر نتیجه برهان، موجَّه به جهتِ امکانی بود اشال ندارد زیرا لازم نیست که همیشه در ضروریات برهان آورد. بلکه می گوییم قضیه ای که باید به دست بیاید باید قضیه حتمیه و یقینی باشد با هر جهتی که باشد. اگر جهتش امکان است باید یقین آن داشته باشیم. پس امکان، منافات با برهان ندارد ممکن است جهت قضیه، امکان باشد اما برای ما یقین به همین امکان حاصل شود مثلا گفته شود نتیجه این است «کل انسان کاتب» و مراد ما «کاتب بالفعل» است نه «کاتب بالقوه». این نتیجه، موجّه به جهت امکان می شود یعنی «کل انسان کاتب بالامکان» همین عبارت «کل انسان کاتب بالامکان» ممکن است نتیجه برهان قرار بگیرد و قید «امکان» مزاحم برهانی بودن نیست باید همین امر، ضروری باشد یعنی امکان کتابت برای انسان، ضروری باشد و ضروری هست. این مطلب به همان حرفی که شیخ اشراق زده بر می گردد که «امکان» که جهت است جزء محمول قرار گرفت و قضیه، ضروریه شد.
اگر به این صورت باشد اشکالی ندارد که «نسبة الاصغر الی الاکبر» ضروری نباشد لذا مصنف تعبیر به «الا ان یکون البرهان...» می کند یعنی برهان بر این نتیجه از این جهت که نتیجه، ممکن است نه از این جهت که نتیجه، موجود بالضروره است. اگر نتیجه، موجود بالضروره باشد باید در مقدماتش، ضرورت موجود باشد اما اگر نتیجه، «موجود من جهه ما هو ممکن» لحاظ شود لازم نیست مقدماتش ضروری باشد. مقدمات امکانی، یقینا نتیجه امکانی را نتیجه می دهد. اگر مقدمه که صغری و کبری است هر دو امکانی و غیر ضروری اند و ما توقع داریم نتیجه ای که جهتش غیر ضروری است گرفته شود اشکالی ندارد ولی باید به نتیجه، یقین پیدا کرد.
به ذهن بنده «استاد» می آید که مرحوم خواجه هم این مطلب را در شرح اشارات فرمودند که برهان در قضایای موجّهه به جهت امکان هم اجرا می شود. در برهان ما بدنبال یقین هستیم و به دنبال جهت نیستیم. یعنی باید به این قضیه با هر جهتی که هست یقین پیدا کرد و همین، کافی است حال جهت آن می خواهد امکان باشد یا ضرورت باشد. یعنی در نتیجه به شرط نمی شود که موجّه به جهت ضرورت باشد. آنچه مهم است این است که باید به این قضیه که نتیجه است یقین پیدا کرد.
« و ان کان ضروریا فانما هو ضروری فی نفسه لیس ضروریا عند القیاس علیه »
مراد از «کان» این است «ان کان الاکبر للاوسط ضروریا».
در سطر 10 تعبیر به «فلا یخلو اما ان یکون الاکبر ضروریا او غیر ضروری» بود که ابتدا وارد صورت دوم شد حال با این عبارت صورت اول را بیان می کند لذا عبارت «ان کان ضروریا» عطف بر «فان لم یکن ضروریا» می شود یعنی اگر می بینید نتیجه، ضروری در آمد بدان که خودش ضروری بود نه اینکه چون از برهان گرفته شد ضروری است. باز هم جایی که صغری ضروری نیست ولو کبری ضروری هست نمی توان نتیجه ضروری گرفت اگر نتیجه ی ضروری گرفته شد به خاطر این است که خود این قضیه، ضروری است نه اینکه چون از برهان گرفته شده، بلکه موادش اقتضا می کند ضروری باشد. پس مصنف بیان می کند که ولو کبری ضروری است اما چون صغری غیر ضروری است برهان تشکیل نشده و نتیجه ای که گرفته شده اگر چه این نتیجه ضروری باشد از برهان گرفته نشده است.
ضمیر «هو» به «اکبر برای اوسط» بر می گردد که مراد نتیجه و مطلوب است. و به «کون الاکبر ضروریا للاوسط» بر نمی گردد. این ضمیر «هو» نشان می دهد که ضمیر «کان» هم باید به نتیجه برگردانده شود لذا نباید «کان» را به صورت «کان الاکبر ضروریا للاوسط» معنا کنید بلکه مراد این است «و ان کان المطلوب ضروریا فانما المطلوب ضروری فی نفسه» اگر ضمیر «کان» به «مطلوب» بر گردانده شود مصنف صورت دوم را مطرح نکرده است و علت مطرح نکردنش به خاطر وضوحش بوده است.
هر کدام از این دو احتمالی که در ضمیر «کان» داده شد یک مشکل داشته زیرا در یک صورت، عبارت به صورت روان معنا می شود ولی مصنف صورت دوم را مطرح نکرده. اما در یک صورت، عبارت به صورت روان معنا نمی شود ولی صورت دوم مطرح می شود. باید کاری کرد که هم صورت دوم مطرح شود هم عبارت مصنف روان شود و این کار را می توان به این صورت انجام داد که عبارت «فلا یخلو اما ان یکون الاکبر ضروریا» که لفظ «ضروریا» بکار رفته مراد «ضروری للاوسط» نباشد بلکه مراد «ضروری للاصغر» باشد. در این صورت «ضروری للاصغر» مطلوب است. حال ضمیر «کان» چه به «مطلوب» بر گردانده شود چه به «کون الاکبر ضروریا للاصغر» بر گردانده شود فرقی نمی کند. اگر به «مطلوب» بر گردانده شود روان معنا می شود و اگر به «کون الاکبر ضروریا للاصغر» بر گردانده شود روان معنا می شود و علاوه بر آن، صورت دوم را هم مطرح می کند زیرا صورت دوم این بود که اکبر ضروری برای اصغر باشد و عبارت «و ان کان ضروریا» به این صورت معنا می شود «و ان کان الاکبر ضروریا للاصغر».
در این صورت یک مشکل باقی می ماند و آن عبارت «فان لم یکن ضروریا» در سطر 10 است که مراد از آن، «ضروریا للاوسط» گرفته شد.
ترجمه: اکبر برای اصغر ضروری باشد این مطلوب، ضروری فی نفسه است نه اینکه قیاسی و برهانی بر این مطلوب وارد شده تا ضروری شده باشد بلکه خود ماده اش اینطور بود که اقتضا کرد ضروری شود. «ضمیر ـ علیه ـ به ـ نسبه الاکبر للاصغر ـ بر می گردد و می توان به خود اصغر هم برگرداند»
« لانه یمکن ان یزول الحد الاوسط عن الاصغر لانه غیر ضروری له »
چرا این نتیجه را به لحاظ اینکه نتیجه برهان است ضروری نمی گیرید. مصنف می گوید این نتیجه از کجا در می آید؟ از حد وسط بدست می آید و حد وسط نسبت به اصغر، ضروری نیست و ممکن است زائل شود وقتی که زائل شد نتیجه هم زائل می شود. پس اگر خود نتیجه، یقینی و ضروری نبود نمی توانید ضروری بودن و یقینی بودنشان را از قیاس و برهان بگیرید زیرا برهان در جانب صغری مشکل دارد یعنی اوسط برای اصغر ضروری نیست و احتمال زوال دارد و وقتی این، زائل شد چیزی که به توسط حد وسط «که مطلوب است» ثابت می شود زائل می گردد و وقتی زائل شد یقین ثابتی نخواهید داشت پس نمی توان گفت این نتیجه، نتیجه برهان است. بله اگر خودش ثابت است به خاطر ماده اش ثابت و ضروری است.
ترجمه: «چرا ضروری عند القیاس نیست» زیرا فرض کردیم که حد اوسط غیر ضروری برای اصغر است «زیرا فرض ما این بود که حد وسط، غیر ضروری است»
« فحینئذ لا یبقی الشیء الذی کان عُلِم بتوسطه »
«فحینئذ»: در وقتی که حد اوسط زائل شد.
مراد از «الشیء» در «لا یبقی الشی»، اکبر است و می توان عبارت از مطلوب گرفت. ضمیر «بتوسطه» به «حد وسط» بر می گردد.
ترجمه: در وقتی که حد اوسط زائل شد «نه اینکه می تواند زائل شود» اکبر برای اصغر باقی نمی ماند، آن اکبری که به توسط حد وسط دانسته شد «یعنی اکبر به توسط حد وسط برای اصغر دانسته شد وقتی که حد وسط که واسطه علم بوده رفته است پس علم ما هم از بین می رود».
« فیزول حینئذ الظن و الشیء موجود فی نفسه »
ترجمه: در این هنگام ظن از بین می رود در حالی که مطلوب موجود است فی نفسه.
نکته: مصنف تا اینجا تعبیر به «یقین» می کرد ولی در اینجا تعبیر به «الظن» می کند. این نشان می دهد که از اول هم ظن بوده، و اگر یقین بوده این یقین، غیر ثابت بوده پس مصنف، یقین غیر ثابت را ظن گرفته ولو اسمش را ظن نگذاشته است. البته در نسخ خطی به جای «الظن» لفظ «یقین» است لذا نیاز به این توجیه که گفته شده نیست.
نکته: اگر نتیجه از خود برهان گرفته شود از ابتدا یقینِ غیر ثابت داشت الان هم که حد وسطش زائل شد آن یقینِ غیر ثابت که ظن است از بین می رود.
«والشی موجود فی نفسه»: مراد از «الشیء»، «مطلوب» است که به خاطر ماده اش موجود است نه بخاطر اتخاذ از برهان «زیرا به خاطر اتخاذاتش از برهان زائل شد اما به خاطر ماده ای که داشت هنوز هم باقی است و یقین به آن دارد».
ترجمه: شیء موجود است فی نفسه یعنی این مطلوب با قید ضرورت، الان هست ولی به لحاظ برهان از بین رفته. و چون فی نفسه باقی است هنوز به آن یقین داریم.
« فانا اذا علمنا ان هذا الانسان حیوان لانه یمشی و کل ماش حیوان »
«لانه» دلیل و قیاس است.
وقتی دانستیم که این انسان حیوان است «عبارت ـ این انسان حیوان است ـ نتیجه می باشد» به خاطر اینکه انسان راه می رود «عبارت ـ لا نه یمشی ـ صغری است که در صغری، مشی ذاتیِ انسان نیست پس صغری ضروریه نیست» و هر ماشی، حیوان است «این عبارت ـ کل ماش حیوان ـ کبری است و ضروری است چون حیوان که محمول است در تعریف موضوع اخذ می شود».
« فاذا لم یمش بطل عنا العلم الذی اکتسب بتوسط المشی »
اگر انسان، مشی بالفعل نداشت «مراد از مشی، قوه مشی نیست» یعنی حد وسط زائل شد در اینصورت علم به مطلوب و نتیجه که به توسط حد وسط اخذ شده بود باطل شد.
« فلم نَدر حینئذ انه حیوان او لیس بحیوان »
در این هنگام که انسان مشی نمی کند و مشی را ترک کرده دانسته نمی شود که آیا حیوان است یا حیوان نیست زیرا حیوان بودنش از طریق مشی بدست آمده حال اگر مشی برداشته شود دیگر نمی دانیم حیوان هست یا نه؟ در اینصورت آن یقینی که بوده زائل شد.
« والامر فی نفسه باق »
مراد از «الامر» همان معلوم است یعنی «ان هذا الانسان حیوان».
ترجمه: آن معلوم، فی نفسه باقی است «یعنی با قطع نظر از اینکه برهانِ اتخاذ شده باقی است» چون ماده اش اقتضا می کند که باقی بماند زیرا حیوان برای انسان ضروری بود لذا باقی مانده است. اما به عنوان اینکه از مشی اتخاذ شده با توجه به بطلان مشی، باطل می شود و وقتی باطل شد نمی توان حکم کرد که انسان، حیوان است یا نه؟
تا اینجا مثال زده شد و مشی در آن، بالفعل گرفته شد. با عبارت «ان قال قائل» می خواهد مشی را بالقوه بگیرد و صغری را ضروری کند یعنی «الانسان یمشی» به معنای این است که قوه مشی را دارد و کبری هم ضروری می شود لذا نتیجه هم ضروری می شود یعنی قیاس را به برهان بر می گرداند. مصنف می گوید اشکال ندارد به برهان برگردانده شود ولی به این صورتی که باشد برهانی نیست.



[1] الشفاء،ابن سینا،ج9،ص151،س9،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo