< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

93/11/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ ادامه جواب از این سوال که چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلّی عطا نشده و در نتیجه قیاس، برهانی نیست 2 ـ علت اول در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.
«فهذا هو الذی ینبغی ان نجعله الکلی المعتبر فی العلوم و فی موضوعات المقدمات»[1]
اشکالی شده بود در قضایایی که موضوع آنها شخص بود ولی حکم به صورت کلی مطرح می شد. اشکال این بود که این قضایا، قضایای شخصیه هستند و نمی توانند مقدمه برهان قرار داده شوند. مصنف جواب این اشکال را داد و برای تکمیل جواب به تفسیر کلی پرداخت و کلّی را به سه معنا تفسیر کرد در ادامه می فرماید این معنای سوم است که باید در علوم مطرح شود. در علوم، احتیاج است که بحث، کلّی مطرح شود «بحث های شخصی به درد علوم حقیقی نمی خورد. بحث های شخصی برای علم تاریخ است».
اما کدام یک از این سه معنایی که برای کلی گفته شد مراداست؟ می فرماید معنای سوم مراد است یعنی در علوم، مباحث طوری مطرح می شوند که کلی به معنای سوم اراده شده یعنی موضوع، کلی به معنای سوم گرفته می شود و حکم هم مناسب با همین موضوع گرفته می شود. سپس وارد تکرار جواب از اشکال می شود و جواب را دقیق تر بیان می کند.
مثلا وقتی گفته می شود «الشمس کذا» مرادش از «شمس» نه این فرد خارجی شمس می باشد که شخص است بلکه مرادش شمسِ کلی است یعنی کلّی به تفسیر سوم که ما لا یمتنع صدقه علی کثیرین است یا فرضِ عقل اجازه می دهد که صدق بر کثیرین کند. عقل وقتی شمس را فرض می کند طوری فرض می کند که قابل صدق بر کثیرین باشد به همین نحوی که عقل فرض کرده ما آن را موضوع قرار می دهیم پس موضوع قضیه، یک موضوع کلی می شود و وقتی کلّی هم در علوم بکار می رود هم در برهان بکار می رود.
توضیح عبارت
«فهذا هو الذی ینبغی ان نجعله الکلی المعتبر فی العلوم و فی موضوعات المقدمات»
«هذا»: این تفسیر سومی که برای کلی گفته شد.
ترجمه: این کلی به معنای سوم، کلّی است که سزاوار است معتبر در علوم قرار داده شود و در موضوعات مقدمات برهانی آورده شود. «یعنی وقتی در علوم تعبیر به کلّی می شود مراد همین معنای سوم است. و همچنین وقتی در مقدماتی که در برهان بکار می رود موضوع، کلّی به معنای سوم است.
«و یجب ان تتذکر ما سمعته من هذا المعنی فی مواضع اخری»
مصنف می فرماید بحثی که در کلّی شد بحث خوبی بود ولی در جاهای دیگر هم درباره کلّی بحث می شود. واجب است که برای تکمیل بحث، آن بحث های دیگری که ما در جای خودش کردیم را در نظر بیاورید و با آنچه در اینجا گفته شده ضمیمه شود تا آنچه که در مورد کلی لازم است بدانید دانسته باشید.
ترجمه: واجب است متذکر آن چیزی بشوی که از همین معنا «یعنی درباره کلی» شنیدی در جاهای دیگر.
«و لا یجب ان تکون امثال هذه القضایا عندک شخصیه»
تا اینجا معنای کلی را مطرح کرد از اینجا می خواهد بر گردد و اشکالی را که جواب داده بود جواب بدهد.
اشکال: بعضی از مقدمات، موضوعشان شخصی است و وقتی شخصی باشد کلّی نیست. اگر کلی نباشد فایده ای برای برهان ندارد و نمی توان آن را در برهان بکار گرفت.
جواب: مصنف از این اشکال جواب داد دوباره آن جواب را با این عبارت تکرار می کند.
نکته: بنده بارها بیان کردم که لفظ «لایجب» در کلام مصنف به دو معنا می آید:
1ـ به معنای «واجب نیست» می باشد. این، مفهوم دارد یعنی جایز است. در اینجا به معنای «واجب نیست» نمی باشد یعنی اگر گفته شود «واجب نیست این قضایا را شخصی بگیرید» مفهومش این نیست که «جایز است این قضایا را شخصی بگیرید ولی واجب نیست».
2 ـ به معنای «نباید» می باشد که مصنف لفظ «نباید» که در فارسی بکار می رود را ترجمه به عربی کرده و تعبیر به «لا یجب» کرده است. یعنی «نباید که امثال این قضایا نزد تو شخصیه باشند» یعنی اصلا جایز نیست این قضایای شخصیه قرار داده شود. اگر چه موضوع آن که «شمس» می باشد شخص است ولی قضیه نباید نزد تو شخصیه باشد با اینکه هر قضیه ای که موضوعش شخص است خود قضیه، شخصیه است ولی این قضیه را نباید شخصیه حساب کنید.
«بل یجب ان تعتقد ان المقدمه الشخصیه هی ما یکون موضوعها شخصا مثل زید»
بلکه واجب است معتقد باشی که مقدمه شخصیه، مقدمه ای است که موضوعش، شخصی مثل زید است.
«و کلِّ ما نفسُ تصور موضوعه یمنع وقوع الشرکه فیه»
لفظ «کلّ» عطف بر «زید» است.
قضیه ای شخصی است که موضوعش شخصی باشد یعنی موضوعش، مثل زید باشد و مثل هر چیزی که نفسِ تصور موضوعش مانع از وقوع شرکت در آن است. یعنی اگر موضوع به این صورت باشد قضیه، شخصیه می شود اما اگر موضوع، به ظاهر شخص است ولی مانع از شرکت نیست و می تواند کلی به معنای سوم باشد نمی توان آن قضیه را شخصیه گرفت. پس اینگونه نیست که هر قضیه ای موضوعش شخص بود شخصیه شود بلکه موضوعش باید شخصی مانند زید شود یا شخصی باشد که عقل، اشتراک و شرکت آن را منع کند. ولی شمس اینگونه نیست زیرا شخصی است که عقل، اشتراک و شرکتش را منع نمی کند یعنی مفهومی قابل صدق بر کثیرین است بنابراین اگر شمس را موضوع قضیه قرار دهید کلی خواهد بود نه شخصی.
ترجمه: و مثل هر چیزی که تصور موضوعش منع نمی کند وقوع شرکت را در آن.
نکته: چون مصنف از لفظ «موضوع» استفاده کرده نمی خواهد فقط موضوع قضیه را بیان کند بلکه هر قضیه ای که تصور موضوعش مانع شرکت نباشد موضوعش، کلی گرفته می شود و بالتبع، قضیه هم کلی می شود. اگر به جای «موضوعه» تعبیر به «مفهومه» می کرد مراد از «ما» در «کل ما» را «موضوع» می گرفتیم.
«و اما ما کان مثل الشمس فالموضوع فیه کلی و مقدمته کلیه»
عبارت را باید به این صورت معنا کرد «اما ما (یعنی قیاس) کان موضوعه مثل الشمس» که در ضمیر «کان» استخدام شود زیرا ضمیر «کان» به «ما» بر می گردد که عبارت از قضیه است ولی مراد از آن ضمیر، خود قضیه نیست بلکه موضوع قضیه است.
ترجمه: اما قیاسی که موضوعش مثل شمس است پس موضوع در آن، کلی می شود و مقدمه ای هم که این موضوع، موضوعِ آن شده کلی است.
می توان مراد از «ما» در «ما کان» را «قضیه» هم گرفت و به این صورت معنا کرد: اما قضیه ای که موضوعش مثل شمس است پس موضوع در این قضیه، کلی است و مقدمه ی این موضوع «یعنی مقدمه ای که با این موضوع درست می شود» هم کلی است.
«و لا تسل کیف کان کلیته من الوجوه الثالثه بعد ان یصح الواحد الآخر کذلک»
در یک نسخه خطی به جای «و لا تسل» نوشته «و لا یقال» و در زیر آن نوشته «و لا یجوز ان یقال». در دو نسخه خطی دیگر هم «لا یقال» آمده است. در پاورقی کتاب نوشته «لا تبال». در خود کتاب هم «لا تسل» است که به معنای «لا تسئل» است.
مصنف می فرماید: الان بیان شد که شمس کلّی است. دیگر سوال نکن و باکی نداشته باش که کدام یک از این سه معنایی که برای کلی گفته شد از شمس اراده می شود. ما گفتیم همان معنای سوم بهتر است ولی شما اهمیت نده، هر کدام از معانی که باشد آن را کلّی کن. یک وقت ممکن است گفته شود کلی به معنای اول است که مثلا 20 شمس وجود دارد یک وقت هم گفته می شود یک شمس وجود دارد ولی قابل صدق بر کثیرین است مصنف می فرماید اینها برای ما مهم نیست که شمس را چگونه کلّی می کنید. اگر چه صحیح در نظر مصنف این بود که کلی به معنای سوم است ولی کلی به هر معنایی که گرفته شود کافی است.
ترجمه: سوال نکن از نحوه کلیت آن، بعد از اینکه صحیح است شمس دیگری باشد که محکوم به همان حکمی که آن شمس دارد باشد.
«فاذا قلت ان الشمس کذا و حکمتَ علی الشمس من جهه ما هی شمس فقد حکمت علی کل شمس لو کانت»
وقتی بگویی شمس چنین است و حکم را روی شمس ببری از این جهت که شمس است «نه از این جهت که ـ هذه الشمس ـ است. اگر از این جهت که ـ هذه الشمس ـ است حکم را روی آن ببری کلی نیست» در اینصورت حکم بر همه شمس ها کردید.
«لو کانت»: لفظ «کانت» تامه است به معنای این است که «اگر کل شمس وجود داشته باشد حکم روی همه آنها رفته و اگر حکم روی همه آن نبردی به خاطر این بوده که شمس دیگری نداشتید».
«الا ان مانعا یمنع ان تکون شموس کثیره»
«تکون» تامه است.
مگر اینکه مانعی منع کند که شموس کثیره ای محقّق باشد. در اینصورت حکم روی شموس کثیره نمی آید نه از باب اینکه حکم نمی تواند روی شموس کثیره بیاید بلکه از باب اینکه شموس کثیره وجود ندارد.
«فیمنع ان یشترک فی حکمک الکلی کثیرون»
ترجمه: آن مانع، مانع می شود که اشتراک داشته باشد در حکم کلی تو کثیرون.
حکم تو حکم کلی است و منعی از کلیت حکم نیامده است اما نبودِ شمسِ دیگر مانع شده که در این حکم کلیِ تو، شمس های کثیر اشتراک داشته باشند. اما نه به خاطر اینکه حکم تو کلی نبوده بلکه «حکم، کلی بوده و» مانع نگذاشته آن حکم کلی، شامل شمس های دیگر بشود.
«وانت جعلته کلیا»
تو این حکم را کلی قرار داده بودی پس مقدمه، مقدمه ی کلی است و می تواند مقدمه ی برهان قرار بگیرد ولی موضوعِ مقدمه به خاطر مانعی نتوانسته کلی باشد به اینکه فرد دیگر داشته باشد «یعنی مانع از کلی به معنای افراد کثیر داشتن هست و الا کلی به معنای سوم هست».
«فالحکم علی الشمس بالاطلاق ذاتی اولی و علی هذه الشمس غیر اولی»
«بالاطلاق» قید برای «الشمس» است.
یک بار حکم بر شمس می کنید بالاطلاق «یعنی هذه الشمس نگو چون اگر بگویی، شمس را مطلق ندیدی بلکه شمس را مطلق لحاظ کن و آن را مقید نکن» در این صورت نیاز به واسطه ندارد چون این حکم کلی بر شمسِ مطلق که کلی است بدون واسطه حمل می شود اما اگر حکمی کلی را روی شخصی از شمس ببرید ابتدا این حکم کلی برای شمس مطلق است و به توسط شمس مطلق برای هذه الشمس است و چون واسطه می خورد حکم اولی نیست.
نکته: اگر بر شخص زید احکام خاص زید را حمل کنید اولی است اما اگر احکام انسان را بر زید بما هو فرد من الانسان حمل کنید اشکال ندارد ولی اگر بر زید بما هو انسان عام حمل کنید واسطه ی عام می خورد ولو انسان، نوع است.
یک وقت نوع را ذاتی زید گرفتید و با زید، تخصیص زدید یعنی آن را تبدیل به انسانیتِ زید کردید و حکم را حمل کردید در اینصورت که انسانیت زید را واسطه کردید واسطه، مساوی است و حکم، اولی می شود ولی اگر کلی بودنِ انسانیت را حفظ کردید و این حکمی که برای کلی بودن را با کلّی به زید نسبت دادید ولو آن کلی برای زید، نوع است با وجود این باز هم واسطه خورده و غیر اوّلی است. پس بستگی به لحاظ شما دارد که کلی را که انسان است یکبار حصه ای از انسان قرار می دهید و به وسیله موضوع تخصیص می زنید در اینصورت حکمی که حمل می کنید با واسطه مساوی حمل می شود اما یکبار انسان را به صورت کلّی لحاظ می کنید و تخصیص نمی زنید در اینصورت حکمی که به توسط این انسان بر زید حمل می شود به وسیله امر عام حمل می شود و غیر اولی می شود.
ترجمه: حکمی که بر شمسِ بالاطلاق وارد می کنید ذاتی و اولی است «چون واسطه ندارد لذا اولی است» و حکمی که بر «هذه الشمس» می کنید غیر اولی است « چون واسطه می خواهد».
«فهذا سبب هذه الشبهه الواحده»
مصنف بعد از اینکه جواب این شبهه را تمام می کند می فرماید این شبهه، سببش همان بود که گفتیم. جوابش هم همان بود که گفتیم. سبب این شبهه این بود که ظاهرِ موضوع، شخصی بود. جواب این بود که موضوع اگر چه ظاهرش شخصی است ولی باطنش مطلق و کلی است.
صفحه 146 سطر 6 قوله «و اما الثانی»
از اینجا وارد شبهه دوم می شود و می فرماید شبهه دوم گویا عکس شبهه اوّلی است. در شبهه اول دو مطلب بیان شد که در شبهه دوم هر دو مطلب، عکس می شود لذا مصنف تعبیر به «عکس فی الوجهین جمیعا» می کند.
در شبهه اوّلی گفته شد که کلی، موضوع قرار داده شد ولی مخاطب، شخص فهمید. در شبهه دوم گفته می شود که شخص، موضوع قرار داده می شود ولی مخاطب، کلی می فهمد نه شخصی.
در شبهه اول گفته شد حکم بر کل واحد، حمل شد ولی مخاطب حکم را بر واحد و شخص دید. در شبهه دوم گفته می شود حکم بر شخص حمل می شود ولی مخاطب حکم را بر کل واحد می بیند.
چرا مصنف تعبیر به «کانها عکس» می کند و از لفظ «کانها» استفاده می کند؟
چون شخص بودن و کلی بودن واقعا عکس یکدیگر نیستند دو مفهوم مباین هم هستند. شخص، یک مفهوم دارد کلی هم مفهوم دیگری دارد. در اینجا شخص، اراده می شود و کلّی فهمیده می شود و در آنجا کلی اراده شد و شخص فهمیده شد. اگر خود شخص و کلی را بخواهید عکس یکدیگر لحاظ کنید صحیح نیست. اگر گمان ها را بخواهد لحاظ کنید باز هم عکس یکدیگر نیستند بله کانّه عکس است یعنی اگر نظر و گمان او را تحلیل کنی با واقعیتی که هست، می بینی نظرش در آنجا تعلق به شخص گرفت و واقعیت، کلی بود اما در اینجا نظرش تعلق به کلی می گیرد و واقعیت، شخصی است که یک نوع عکس درست می شود پس تعبیر به «کانها» به خاطر این است که نمی تواند عکس به طور صحیح درست کرد.
به عبارت دیگر عکس این است که یک قضیه داده شود و آن را وارونه کنید اما در اینجا دو قضیه است که دو حکم مختلف دارد. در قضیه ای که شخصیه نیست می گوید شخص است و در قضیه ای که شخصیه هست می گوید کلی است.
توضیح عبارت
«و اما الثانی من الاسباب الثلاثه فهو سبب الشبهه الثانیه»
دومیِ از آن سه سبب شبهه، سبب شبهه ثانیه است. شبهه ثانیه این بود که ما شخص گفتیم ولی مخاطب اشتباها کلّی فهمید.
«و هی کانها عکس هذه الاولی فی الوجهین جمیعا»
شبهه ثانیه گویا عکس شبهه اول است در هر دو.
«فی الوجهین»: هم در آنچه که مربوط به موضوع است هم در آنچه که مربوط به محمول است. یعنی هم موضوع در شبهه اول کلی گرفته شد و مخاطب آن را شخص دید و در شبهه دوم شخص گرفته شد و مخاطب آن را کلی می بیند. هم محمول و حکم در شبهه اول بر کلّ واحد حمل شد و مخاطب بر واحد حمل کرد و در شبهه ثانیه بر واحد حمل شد و مخاطب بر کل واحد حمل می کند.
«احدهما فی انه لم یضع المقول علی الکل فظن انه وضع»
از اینجا اولین عکس را بیان می کند.
متکلّم در شبهه ثانیه آنچه که مقول علی الکل است را موضوع قرار نداد اما مخاطب گمان کرد که متکلم، مقول علی الکل را موضوع قرار داد.
«و کان هناک وَضَع فظَن انه لم یَضَع»
در حالی که در شبهه اول متکلم، مقول علی الکل را موضوع قرار داد و مخاطب گمان کرد که متکلم، مقول علی الکل را موضوع قرار نداد و فکر کرد که شخص را موضوع قرار داد.
«و الثانی ان السبب فیه انه لمّا حکم علی کل واحد فکان الحکم عاما حَسِب انه کلی و لم یکن فی الحقیقه کلیا»
این عبارت، دومین عکس را بیان می کند.
«حسب» جواب «لما» است.
سبب در شبهه دومی این است که متکلم چون حکم بر کل واحد کرد و در نتیجه حکمش عام بود مخاطب گمان کرد که حکم کلی است در حالی که در حقیقت کلی نبود.
«اذ قد فاته انه اولی»
در صفحه 144 سطر 6 آمده بود «و یظن انها لیست کلیه بشرط هذا الکتاب» کلّی در تعلیم اول عبارت است از چیزی که جامع سه چیز باشد.
1 ـ کل افراد باشد.
2 ـ فی کل ازمان باشد.
3 ـ اولی باشد.
یعنی حکمی که می کردید باید بر کل افراد موضوع باشد اولا و در کل ازمان باشد ثانیا و اولی و بلاواسطه یا باواسطه مساوی باشد ثالثا. اگر اولیت فوت شود کلی نخواهد بود. در اینجا مصنف می فرماید مثال هایی که بعدا بیان می کنیم حکمشان کلی است چون بر کل افراد و فی کل ازمان است ولی اولی نیست. چون اولی نیست لذا کلی نیست اما مخاطب توجه نکرده که اولیت فوت شده و فکر کرده متکلم حکم را کلّی می گوید.
ترجمه: در حالی که حکم در حقیقت کلی نبود چون اولی بودن از آن حکم گرفته شده است.
«و کان هناک حکم علی واحد فظن انه لم یحکم کلیا»
«هناک»: شبهه اول.
اما بحث در شبهه اول اینطور بود که متکلم بر واحد حکم کرد ولی مخاطب گمان کرد که متکلم، حکم کلی نکرده «چون حکمش به ظاهر بر واحد بود» در حالی که حکم در بحث قبل کلی بود.


[1] الشفاء،ابن سینا،ج9،ص145،س15،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo