< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

93/04/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: توضیح ضرورت فلسفی و ضرورت ازلیه و ضرورت ذاتیه/ بیان اقسام ضرورت و معانی آنها/ بیان ضروری بودن برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ فن خامس/ برهان شفا.
«ان الضروری اما ان یقال بحسب الوجود المطلق بلا شرط»[1]
در عنوان فصل گفتیم که در سه شرط از شرائط مبادی برهان بحث می کنیم:
1 ـ مبادی برهان باید معروف باشند یعنی اوضح و اعرف از نتیجه باشند تا بتوانند ما را به نتیجه برسانند.
2 ـ مبادی برهان باید کلی باشند.
3 ـ مبادی برهان باید ضروری باشند یعنی حمل محمول بر موضوع به ضرورت باشد نه به امکان.
عنوان اول را بحث کردیم که معروفیت مبادی برهان بود و ثابت کردیم که باید مبادی برهان معروف و اوضح از نتیجه باشند. حال وارد دومین بحث می شویم که عنوان سوم بحث است. و درباره عنوان سوم بعداً وارد می شویم.
مصنف ابتدا ضرورت را توضیح می دهد و مواردی را که ضرورت حاصل اند بیان می کند دو قسم از ضرورت را ذکر می کند که در فلسفه مطرح اند و 5 قسم ضرورت را مطرح می کند که در منطق مطرح است آن دو قسمی که در فلسفه مطرح اند مقدمهً ذکر می شوند و مورد بحث نیستند و در بحث ما دخالتی ندارند از آن 5 قسمی که در منطق باید مطرح شود ایشان یک قسم را استثنا می کند و بقیه را می گوید که می توانند در مقدمه ی برهان وجود پیدا کنند فقط قسم چهارم از بین آن 5 قسم را می گوید در مبدء برهان کافی نیست بلکه در مبدء برهان باید ضرورت را به یکی از 4 معنای دیگر داشته باشیم پس در اینجا 7 ضرورت ذکر می شود.
ضرورت فلسفی به حمل مربوط نیست یعنی لازم نیست چیزی را بر چیزی حمل کنیم و بگوییم محمول برای موضوع ضرورت دارد خود یک شیء را ملاحظه می کنیم و می بینیم ضرورت دارد به عبارت دیگر ضرورت فلسفی به حسب تصور است و از حمل خالی است اما ضرورت منطقی به حسب تصدیق است و همراه با حمل است. وقتی می گوییم «الانسان حیوان» این، ضرورت منطقی دارد و اینطور می گوییم «الانسان حیوان بالضروره». ولی در فلسفه می گوییم فلان چیز ضروری است یعنی وجودش ضروری است یا عدمش ضروری است نه اینکه چیزی برای او ضروری است نمی خواهیم محمولی را برای آن ضروری کنیم بلکه خودش را ضروری می کنیم مثلا واجب الوجود ضروری است. شریک الباری ضروری است ولی واجب الوجود، ضروری الوجود است. و شریک الباری، ضروری العدم است.
در جایی که وجودی ضروری باشد ضرورت فلسفی حاصل است و در جایی که عدمی ضروری باشد ضرورت فلسفی حاصل است. پس اگر بگوییم واجب الوجود موجود است بالضروره «لازم نیست حمل کنیم اینکه ما حمل می کنیم برای این است که تصور را بیان کنیم. می گوییم وجود واجب ضروری است و چیزی را حمل نمی کنیم فقط این وجود را متصف به ضرورت می کنیم» یا می گوییم عدم شریک الباری ضروری است در اینجا هم چیزی را حمل نمی کنیم بلکه متصف می کنیم عدم را به ضرورت.
این دو نوع ضرورت، ضرورت فلسفی هستند که در باب تصورمطرح اند نه در باب تصدیق. همراه حمل هم نیستند اگر چه در تبیین این دو، گاهی حمل می کردیم و می گفتیم وجودش ضروری است یا عدمش ضروری است ولی کاری به حمل نداریم و می گوییم این وجود، ضروری است و این عدم، ضروری است بدون اینکه حملی داشته باشیم.
این دو قسم از ضرورت، ضرورت فلسفی اند.
نکته: ضرورت در همه جا یک معنا دارد مورد آن فرق می کند در یک جا واردِ در قضیه می شود و در یک جا وارد در مفردات می شود. در منطق، مورد ضرورت، حمل است. در فلسفه، مورد ضرورت، وجود یا عدم است نه حمل.
توضیح عبارت
«ان الضروری اما ان یقال بحسب الوجود المطلق بلا شرط»
مصنف با این عبارت و عبارت «و اما یقال بحسب العدم المطلق» دو قسمِ ضرورت فلسفی را بیان می کند و در خط بعدی با عبارت «و اما ان یقال بحسب وجود حمل ...» ضرورت منطقی را بیان می کند.
ترجمه: ضروری یا گفته می شود به حسب وجود مطلق «مراد از وجود مطلق، همان بلا شرط است. و مراد از بلا شرط یعنی بلا شرط حمل. پس وجود مطلق یعنی وجود خالی وهیچ شرطی کنارش نیست. یعنی خود این وجود ضروری است یا نه؟».
«و هذا الذی لا یمکن البته ان یفرض معدوما فی وقت من الاوقات»
«هذا»: این ضروری که به حسب وجود گفته شود.
«فی وقت من الاوقات»: نه در ازل نه در ابد و نه در غیر ازل و ابد نمی توان هیچ وقت عدم را بر اوعارض کرد حتی در فرض هم نمی توان وارد کرد.
این ضرورتی که به حسب وجود گفته می شود اقتضا می کند که آن وجود از بین نرود و قابل زوال نباشد.
ترجمه: این وجود ضروری، وجودی است که ممکن نیست معدوم فرض شود در هیچ وقتی از اوقات. «در هیچ وقتی از اوقات معدوم فرض نمی شود»
دقت کنیدکه مصنف می گوید «ممکن نیست که فرض کنید معدوم است» و نمی گوید «ممکن نیست که معدومش کنید» حتی بالاتر از این، نمی توان فرض انعدام برایش داشته باشید چون اینچنین وجودی که وجود واجب است وقتی تعریف می شود اینطور آن را تعریف می کنیم که مقتضای ذات است و از جایی دریافت نمی شود. بر اینچنین وجودی، عدم عارض نمی شود. نمی توان حتی فرض کرد که عدم بر آن عارض شود و الا آن طور که قرارش داده بودیم قرار داده نمی شود یعنی ما اینطور قرار دادیم که وجودی باشد مقتضای ذات، و از جایی دریافت نشده باشد. اینچنین وجودی که ازلی و ابدی است نمی تواند عدم را قبول کند. فرض عدم بر آن غلط است و الا معلوم می شود این وجودی که شما تصور کردید یک وجود دیگر شد. اینکه الان تصور می کنیم از وجودی که در فلسفه گفته می شود «واجب» وجودی است که عدم بر آن عارض نمی شود فرض عدم هم بر آن نمی شود.
نکته: در فلسفه این سه ماده مطرح است «وجوب» و «امکان» و«امتناع». خود وجود با ماهیت که مقایسه می شود یا ضروری است یا عدمش ضروری است یا هیچکدام ضروری نیست. ضرورت در آنجا همان وجوبی است که برای واجب تعالی ثابت می شود یا ضرورت در آنجا همان انسان است که برای شریک الباری ثابت می شود اصلا پای حمل در میان نیست به محض اینکه حمل کنید ضرورت، ضروری منطقی می شود و لو در فلسفه بکار ببرید مثلا در فلسفه می گوییم «خداوند ـ تبارک ـ عالم است بضرورت الازلیه» اینکه می گوییم «خداوند ـ تبارک ـ عالم است» در آن حمل وجود دارد و لذا ضرورت، ضرورتِ منطقی می شود و لو در فلسفه مطرح شود.
«واما ان یقال بحسب العدم المطلق و هو الشی الذی لا یمکن البته ان یفرض موجودا فی وقت من الاوقات»
یا ضروری گفته می شود به حسب عدم مطلق. مراد از عدم مطلق یعنی عدم خالی، بدون اینکه حملی باشد. مراد این نیست که عدم چیزی از چیزی باشد.
خود «عدم»، ضروری است برای موجودی مانند «شریک الباری» و «اجتماع نقیضین» و امثال ذلک.
ترجمه: یا این ضروری به حسب عدم مطلق است و ضروری به این معنا، فرض وجودش محال است نه اینکه خود وجودش محال است. یعنی در هیچ یک از اوقات نمی توان فرض وجودش را کرد چون ادله نمی گذارند چنین وجودی فرض شود. البته اگر شریکی باشد که خود خداوند ـ تبارک ـ آفریده باشد روشن تر است که فرضش باطل است چون شریک باید از همه جهت شریک با خداوند ـ تبارک ـ باشد در حالی که این شریک، مخلوق است در حالی که خداوند ـ تبارک ـ خالق است. گاهی سوال می کنند که خداوند ـ تبارک ـ همه کار می کند آیا ممکن است خداوند ـ تبارک ـ برای خودش شریک بیافریند. اشکالی ندارد و خداوند ـ تبارک ـ می توان همه چیز بیافریند ولی آن چیزی که آفرید شریک نخواهد بود چون چیزی که آفریده می شود مخلوق است و خداوند ـ تبارک ـ مخلوق نیست پس این، شریک خداوند ـ تبارک ـ نیست اگر بخواهیم شریکی برای خداوند ـ تبارک ـ درست کنیم باید او هم مثل خداوند ـ تبارک ـ واجب الوجود باشد و ذاتش اقتضای وجود کند و مخلوق کسی نباشد. دلایل توحید می گوید چنین چیزی امکان ندارد زیرا اگر خداوند ـ تبارک ـ را یافتی نمی توانی حتی شریک برای آن فرض کرد لذا کلمه «یفرض» که در اینجا آمده دقیق است. چون این بحث، بحث فلسفی است وارد آن نمی شوم و الا فرضِ شریک برای خداوند ـ تبارک ـ باطل است نه اینکه وجودش باطل است بلکه فرضش باطل است زیرا وقتی فرض شریک کردیم معلوم می شود که خداوند ـ تبارک ـ را به طور صحیح تصور نکردیم چون اگر خداوند ـ تبارک ـ را به طور صحیح تصور کنیم محال است که برایش شریک تصور کرد. اگر متناقضان را به طور صحیح تصور کنیم محال است حکم به اجتماع متناقضان کنیم و محال است که حکم به ارتفاعشان کنیم. فرض اجتماع و ارتفاع باطل است.
صفحه 120 سطر 19 قوله «و اما ان یقال بحسب وجود حمل ما»
مصنف از اینجا وارد 5 قسم از اقسام ضروری منطقی می شود که در این 5 قسم، حمل یا سلب الحمل است. در قضیه موجبه، حمل هست و در قضیه سالبه، سلب الحمل است. در هر دو ایشان می فرماید ما می توانیم این 5 تا ضروری را داشته باشیم.
اقسام ضروری منطقی:
قسم اول: ضرورت ازلیه.
قسم دوم: ضرورت ذاتیه.
قسم سوم: ضرورت وصفیه.
قسم چهارم: ضرورت بشرط المحمول.
قسم پنجم: ضرورت وقتیه.
مصنف همه ضرورت ها را قبول می کند ومی گوید در برهان راه دارد. ضرورت بشرط المحمول که قسم چهارم است را می گوید در برهان راه ندارد چون ضرورت بشرط المحمول در واقع ضرورت نیست.
شما قضیه ممتنع را ممکن است ضرورت بشرط المحمول به آن بدهید. مثل اینکه گفته می شود «الانسان کاتب بالامکان» ولی همین محمول را اگر قید موضوع قرار بدهید و بگویید «الانسان الکاتب، کاتب بالضروره» دیگر قید «بالامکان» نمی آورید. این، ضرورت بشرط المحمول است یعنی اگر محمول را شرط موضوع قرار بدهید جهت قضیه که «امکان» بود تبدیل به «ضرورت» می شود. تا وقتی که موضوع، خالی بود یعنی موضوع، «انسان» بود محمول «کاتب» برایش امکان داشت حال که «کاتب» را شرط موضوع قرار دادید و «انسان بشرط الکتابه» لحاظ کردید در این صورت ضروری می شود چون انسان بشرط الکتابه کاتب بالضروره». ضرورت بشرط المحمول با قضیه ممکنه جمع می شود و در واقع ضرورت نیست بلکه یک نوع برداشتی از قضیه است به این جهت اینچنین ضرورتی در برهان کافی نیست اما 4 ضرورت دیگر در برهان بکار می روند.
توضیح ضرورت ازلیه: یعنی ایجاب یا سلب دائمی باشد دائمی یعنی ازلی و ابدی باشد یعنی از ازل تا ابد ما ایجاب یا سلب کنیم.
اینچنین ضرورت ازلی اختصاص دارد به قضایایی که موضوع آنها خداوند ـ تبارک ـ است و محمولشان وجود خداوند ـ تبارک ـ یا صفتی از صفات او است مثلا می گوییم «الله علیم»، «الله لیس بجسم» که یکی موجبه و یکی سالبه است. در اولی، علم را ازلاً و ابداً برای خداوند ـ تبارک ـ ثابت می کنیم نه در ازل و نه در ابد و نه در بین این دو اجازه انفکاک داده می شود در «الله لیس بجسم» هم سلب جسمیت می کنیم ازلا وابداً. پس در سالبه، سلبش ازلی و ابدی است و در موجبه اثباتش ازلی و ابدی است. اینچنین ضرورتی که نمی توان هیچ وقت او را زائل کرد و با هیچ شرائطی نمی توان او را زائل کرد ضرورت ازلیه می گویند.
توضیح عبارت
«و اما ان یقال بحسب وجود حمل ما او عدمَ حمل ما و هو سلبه و هذا علی انحاء خمسه»
یا به حسب یکی حملی که وجود گرفته یا به حسب عدم حملی.
«عدم حمل ما» را با عبارت «و هو سلبه» توضیح می دهد پس به اینصورت شد که در قضایای موجبه، وجود الحمل ضروری می شود و در قضایای سالبه، سلب الحمل ضروری می شود.
«فیقال اما ان یکون السلب و الایجاب دائما لم یزل و لا یزال کقولنا الباری واحد و الباری لیس بجسم»
«السلب و الایجاب» اسم «یکون» و «دائما» خبر است.
از اینجا ورود در بحث از ضرورت ازلیه می کند که حمل یا سلب دائما حاصل است و هیچ وقت قابل از بین رفتن نیست.
«لم یزل و لا یزال» توضیح «دائما» است. یعنی نه در گذشته زائل شده پس ازلی بوده و نه در آینده زائل می شود پس ابدی است.
صفحه 121 سطر اول قوله «او یکون»
از اینجا وارد در ضرورت ذاتیه می شود که دومین قسم از ضرورتهای منطق است.
توضیح ضرورت ذاتیه: چیزی را حمل بر چیز دیگر می کنیم یا سلب می کنیم ولی اینچنین می گوییم «نمی گوییم حمل می کنیم مطلقا یا سلب می کنیم مطلقا» مادام الذات. یعنی مادامی که ذاتِ موضوع باقی است این محمول را داراست. در مورد واجب تعالی نگفتیم مادامی که ذاتش باقی است واحد است زیرا می دانیم ذاتش واحد است و نیاز به قید ندارد اما در مورد بقیه می گوییم مادامی که ذاتش باقی است این حکم را دارد مثلا انسان، حیوان ناطق است. انسان وقتی حیوان ناطق است که ذاتش هست از وقتی که این ذات انسان را خداوند ـ تبارک ـ می آفریند تا وقتی که این ذات از بین می رود حیوان ناطق است پس «مادام الذات» محمول را دارد. مادامی که ذات انسان باقی است حیوانیت و ناطقیت برای او هست.
نکته: فرق ضرورت ازلیه و ضرورت ذاتیه: در ضرورت ازلیه، همیشه محمول هست. در ضرورت ذاتیه هم، همیشه محمول هست ولی «همیشه» ای که در ضرورت ازلیه است ازل و ابد است و «همیشه»ای که در ضرورت ذاتی است مادام الذات است.
توضیح عبارت
«او یکون السلب و الایجاب لیس دائما علی الاطلاق»
وجود و سلب آنها دائمی نیست بدون قید. بلکه قید می خورد و آن قید، «مادام الذات» است.
این ضرورت، دائم است ولی دائم علی الاطلاق نیست بلکه دائم است ولی مشروط به وجود موضوع و ذات است.
«بل دائما مادام ذات الموضوع موجودا ذاتا»
بلکه سلب و ایجاب دائمی است اما مادامی که ذات موضوع موجود است ذاتاً.
«ذاتاً»: این کلمه را مصنف می آورد در حالی که به نظر می رسد لازم نیست چون گفتیم «مادام ذات الموضوع موجوداً». چرا تعبیر به «ذاتا» می کند؟ جواب این است که این در مقابل «وصفا» است. گاهی می گوییم «مادام ذات الموضوع موجوداً ذاتا این حکم را دارد» اما یکبار می گوییم «مادام ذات الموضوع موجوداً وصفا»
مثلا دیوار، ابیض است یعنی صفت بیاض دارد. حال ذاتش اگر باقی باشد ابیض هم هست. اما گاهی ذاتش باقی است ولی ا بیض نیست. در اینجا باید بگوییم ضرورت هست مادامی که این ذات موجود است وصفا و متصفا نه ذاتا. پس در جایی که ضرورت، ضرورت صفتی و وصفی است مادام الذات، ضرورت حاصل نیست چون ممکن است دیوار باشد ولی بیاضیت برایش ضرورت نداشته باشد در آنجا باید بگوییم مادام الوصف یعنی مادامی که این ذات، موجود است وصفا.
«کقولنا کل انسان حیوان بالضروره»
رابطه بین انسانیت و حیوانیت ضروریت است ولی مادامی که انسان، زنده است در اینصورت می گویند انسان، حیوان است. اگر ذات انسان از بین رفت حیوانیت نیست. پس اینطور نیست که به طور کلی حیوانیت علی الاطلاق برای انسان حاصل باشد. بلکه در شرط بقاء ذات برای انسان حاصل است. در شرطی که ذات ا نسان باقی است حیوان هم بر آن حمل می شود.
«ای مادام کل انسان و کل موصوف بانه انسان ـ و هو الموضوع ـ موجود الذات فانه یوصف بانه حیوان لا دائما»
این عبارت، توضیح «بالضروره» است. «بانه انسان» متعلق به «موصوف» است «مصنف، ابتدا انسان را مجمل تصور کرد و گفت «کل انسان» سپس مفصّل تصور کرد و گفت «کل موصوف بانه انسان»
نکته: مطلبی در منطق داریم که باید وصفِ عنوانی را در بعضی جاها لحاظ کنیم مثلا انسان یک موجودی است که عنوانش انسان است و این وصف، وصف عنوانی است یعنی به این ذات، عنوان می دهد. این ذات، ذاتی است ولی عنوانش این است که انسان است. این وصفِ عنوانی را در موضوع اخذ می کنند به طوری که با خود این وصفِ عنوانی گویا یک قضیه درست می شود.
الانسان یعنی «الذی هو انسان» که این «الذی هو انسان» خودش یک قضیه می شود. وقتی وصفِ عنوانی را زائل می کنیم در خود موضوع، یک قضیه درست می شود که در منطق به آن عقد الوضع می گویند. یعنی عقد است «عقد به معنای قضیه است» ولی موضوع است. پس موضوع در این گونه موارد خودش یک قضیه می شود. در اینجا اشاره می کند به اینکه «کل موصوف بانه انسان» که تقریبا حالت قضیه دارد.
ترجمه: هر انسانی به تعبیر دیگر، هر شی که موصوف است به «بانه انسان» که همه با هم موضوع قضیه می شوند مادامی که ذاتش موجود است موصوف می شود به اینکه حیوان است نه اینکه دائما موصوف شود به اینکه حیوان است حتی بعد از اینکه انسان مرد.
«فان کل انسان یفسد فلا یبقی اتصافه بانه حیوان دائما»
سوال: چرا در این معنایی که کردی قید «لادائما» آوردید؟ این «لا دائما» همان «مادام الذات» را تاکید می کند.
جواب: اگر انسانی فاسد شود حیوان بر اوحمل نمی شود پس نمی توان گفت «کل انسان حیوان دائما».
ترجمه: اگر انسانی فاسد شود دیگر حیوان نیست پس نمی توان گفت انسان، حیوان است دائما. اگر هم گفتیم «حیوان است دائما» زود باید قید بیاوریم که این دوام، مطلق نیست. یعنی «دائما مادام الذات» بگوییم.
نکته: مراد از «یفسد» این است که انسان، وجود و دارائی اش را از دست بدهد یعنی علاقه ای که بین نفس و بدن بود فاسد شود و از بین برود. یا به قول مصنف در کتاب اشارات، بدن بمیرد.
نکته: قید دائما برای این آمده که اینطور نیست که همه انسانها دائما حیوان باشند ولی چون وقتی که از انسانیت می افتد و جماد می شود حیوان نیست.


[1] الشفاء، ابن سینا، ج9،ص120، س17، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo