< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/11/21

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: جواب از دو اشکال «اشکال اول: اخص حد وسط قرار داده می شود تا اعم برای مادون اخص ثابت شود. کیفیت ثبوت چگونه است؟ اشکال دوم: وقتی حیوان بر انسان حمل می شود یعنی جزء بر کل حمل می شود، در حالی که ممکن نیست جزء بر کل حمل شود»
«فنقول: ان هذا کله یحل اذا عرفنا الجسم الذی هو ماده»[1]
نکته مربوط به فصل 9: در آخر فصل 9 بین محسوس و مستقری و مجرب فرق گذاشتیم و درباره محسوس گفتیم «لا یفید رایا کلیا».
سوال: اگر محسوس مفید رای کلی نباشد «یعنی به صورت قضیه کلیه نتواند ارائه شود چگونه از مبادی قیاس و برهان قرار داده می شود؟
جواب: ما در قیاس می توانیم از قضیه جزئیه استفاده کنیم اما در برهان ناچار هستیم که از کلیات استفاده کنیم بنابراین محسوس می تواند از مبادی قیاس باشد و مشکلی ندارد. اگر بخواهیم آن را مبدا برهان قرار بدهیم باید آن را کلی قرار بدهیم. کلی شدنش به این صورت است که عقل وارد می شود و محسوس را معقول می کند یعنی ما یکبار با لامسه یافتیم که این نار، حار است. دوباره با لامسه خودمان یافتیم که نارِ دوم هم، حار است. سپس عقل ما وارد شد و گفت «کل نار حاره». این عبارت می تواند مبدأ برهان قرار بگیرد در حالی که «هذه النار حاره» هم می توانست مبدا قیاس قرار بگیرد اما مبدا برهان نمی تواند قرار بگیرد.
پس آن محسوس بعد از اینکه معقول شد مبدا برهان قرار می گیرد و چون از محسوس گرفته شده به آن محسوسات می گوییم.
مصنف دراین مساله می خواهد فرق بین محسوس و مستقری را بگوید لذا تعبیر به «لا یفید رایا کلیا» می کند. دقت شود که مصنف نمی خواهد محسوسی را که مبدا برهان است توضیح بدهد بلکه محسوس را به طورمطلق می خواهد بیان کند و فرق بین مستقری و مجرب را ذکر کند. محسوس به نحو مطلق، رای کلی افاده نمی کند اما اگر این محسوس، معقول شود رای کلی افاده می کند و به اعتبار اینکه از حس گرفته شده محسوس نامیده می شود ولی در واقع معقول است. پس آنچه که مفید رای کلی است معقول می باشد و آنچه که محسوس است مفید رای کل نیست.
اینکه محسوس باید معقول شود در جلد اول اشارات در نهج 6 آمده است البته نقل می کنند که با توضیح بیشتر در منطق حکمه الاشراق آمده است.
بحث امروز: در این فصل 10، دو اشکال مطرح می شود که باید جواب بدهیم.
اشکال اول: گاهی اخص «مثلا حیوان» حد وسط قرار داده می شود تا اکبر «که اعم است مثل جسم» برای اصغر «که مادون اخص است مثل انسان» ثابت شود مثلا می گویید «الانسان حیوان، و کل حیوان جسم، فکل انسان جسم». در این مثال، انسان که اخص از جسم است حد وسط قرارداده شده و با این کار، اعم را که جسم است برای مادون اخص که انسان است ثابت کردید این ثبوت چگونه است؟
حیوان مرکب از جسم و چیز دیگر است و ما باید اجزاء مرکب را زودتر از مرکب بشناسیم. پس جسم را باید قبل از حیوانات بشناسیم. چطور حیوان وسیله شناخت جسم و ثبوت جسم برای انسان قرار می گیرد در حالی که حیوان به وسیله جسم شناخته می شود؟
در فصل هفتم مصنف بیان کرده بود که باید از طریق سبب به یقین برسیم فرمود: جسم، سبب حیوان است پس باید از طریق جسم به ثبوت الحیوان للانسان برسیم در حالی که ما از طریق حیوان به ثبوت الجسم للانسان می رسیم. در فصل 10 این مشکل را می خواهد حل کند. یعنی این اشکال از کلام خود مصنف و کار مطلق منطقیین درست می شود زیرا مطلبی گفته شده که این مطلب با بعضی از قوانین ناسازگاری دارد و باعث پیدایش این اشکال اول می شود.
پس می توان گفت جرقه این اشکال در فصل هفتم زده شده و خود مصنف زمینه را برای این سوال آماده کرده و در همان جا وعده داده که بعداً این مطلب را بیان می کنیم. الان به وعده اش عمل می کند. لذا خوب است که به فصل هفتم هم مراجعه شود.
اشکال دوم: وقتی حیوان را بر انسان حمل می کنید یعنی جزء را بر کل حمل کردید «زیرا انسان مرکب از حیوان و ناطق است» یا مثلا وقتی جسم را بر حیوان حمل می کنید یعنی جزء را بر کل حمل کردید «چون حیوان مرکب از جسم ـ که حالت جنسی دارد ـ و فصل است در اینصورت جزء بر کل حمل می شود درحالی که ممکن نیست جزء بر کل حمل شود. پس چگونه جسم را بر حیوان حمل می کنید.
جواب: بیان کردیم که از هر دو سوال یک جواب می دهیم. در این جواب، فرق بین ماده و جنس را ذکر می کنیم. فرق بین صورت و فصل را هم ذکر می کنیم با توجه به این فرق، از هر دو سوال جواب می دهیم. الان می خواهیم وارد بیان فرق شویم و کاری به جواب از این دو سوال نداریم.
مقدمه: در بیان فرق بین ماده و جنس و فرق بین صورت و فصل:
ما ثابت می کنیم آنچه که جزء است جسم به معنای ماده است یا ناطق به عنوان صورت است. یعنی ماده و صورت جزء هستند و اینها را نمی توان بر کل حمل کرد و نمی توان حد وسط قرار داد.
اینکه گفتیم «نمی توان ماده و صورت را بر کل حمل کرد» جواب از اشکال دوم است و اینکه گفتیم «نمیتوان ماده وصورت را حد وسط قرار داد» جواب از اشکال اول است.
چون مصنف در ابتدای بحث خودش اشاره ای به فرق می کند و بعدا به تفصیل وارد تببیین فرق می شود لذا ابتدا به صورت اجمالی می گوییم بعداً به صورت تفصیل می گوییم.
بیان اجمالی فرق: ماده یا صورت که جزء ند بر کل حمل نمی شود بلکه جنس و فصل بر کل حمل می شوند پس اینکه در اشکال دوم گفتید که چگونه جزء را بر کل حمل کردید صحیح نیست زیرا جزء بر کل حمل نشده یعنی ماده و صورت حمل نشدند بلکه جنس و فصل بر کل حمل می شوند و آنچه به معنای ماده یا صورت است حد وسط قرار داده نشده بلکه جنس و فصل حد وسط قرار داده شده لذا جواب از اشکال اول داده می شود.
پس به صورت جامع می گوییم ما بشرط لا را حمل نمی کنیم و بشرط لا را حد وسط قرار نمی دهیم. آنچه که حمل می کنیم لا بشرط است و آنچه که حد وسط قرار می دهیم لا بشرط است.
باید بشرط لا و لا بشرط را توضیح بدهیم تا جواب از اشکال روشن شود.
توضیح عبارت
«فنقول ان هذا کله یحل اذا عرفنا الجسم الذی هو ماده و الجسم الذی هو جنس»
در جواب از هر دو اشکال می گوییم این شبهه و اشکال به هر دو بخشش حل می شود واز بین می رود زمانی که بشناسیم جسمی که ماده است و جسمی که جنس است «یعنی فرق بین ماده و جنس بگذاریم».
«والحساس و الناطق الذی هو صوره او جزء و الذی هو فصل»
«و الحساس» عطف بر «الجسم الذی هو ماده» است.
و بشناسیم حساس و ناطقی که صورت یا جزء نوع است و حساس و ناطقی که جزء و صورت نیست بلکه فصل است.
فرق گذاشتن به این صورت است که ماده و صورت، بشرط لا هستند و جنس و فصل، لا بشرط هستند.
«صوره او جزء»: یعنی به یک اعتبار تعبیر به صورت می کنی و به یک اعتبار تعبیر به جزء می کنی. البته در خط قبلی هم می توان اینگونه گفت «عرفنا الجسم الذی هو ماده او جزء» یعنی کلمه «جزء» را هم در آنجا می توان آورد.
«و بان لنا من ذلک ان ما کان منه بمعنی الماده او الصوره فلا یحمل البته»
«ذلک»: یعنی با توجه به فرق. ضمیر «منه» به «مما ذکر» بر می گردد و مراد جسم یا حساس و ناطق بود. «بان» عطف بر «عرفنا» است یعنی وقتی دو مطلب روشن شود جواب از اشکال داده می شود و آن دو مطلب عبارتند از:
1 ـ فرق بین ماده و جنس.
2 ـ فرق بین صورت و فصل.
ترجمه: با توجه به فرق، برای ما روشن شود که آنچه به معنای ماده یا صورت است و در واقع جزء می باشد حمل بر کل نمی شود. پس اشکال دوم وارد نیست.
«ولا یوخذ حدوداً وسطی بذاتها وحدها»
«لا یوخذ» عطف بر «لا یحمل» است یعنی آنچه که به معنای ماده یا صورت است حد وسط قرار داده نمی شود پس اشکال اول باطل است.
«بذاتها» به این معنی نیست که بلا واسطه حد وسط قرار نمی گیرد ولی مع الواسطه حد وسط قرار می گیرد بلکه «بذاتها» به معنای «تنهایی» است لذا بدنبال آن لفظ «وحدها» را آورده و هر دو کلمه «بذاتها» و «وحدها» به معنای بشرط لا است. وقتی شیئی را بشرط لا ملاحظه می کنید یعنی خود این شیء بشرط لا از اشیای دیگر ملاحظه می شود پس ذات همین شیء، مطرح است و لذا کلمه «بذاتها» به معنای بشرط لای از غیر است یعنی خودش به تنهایی ملاحظه شود و چیز دیگر را دخالت ندهید. پس به جای «بذاتها» و «وحدها» می توان «بشرط لا» گذاشت.
ترجمه: آنچه که بمعنای ماده یا صورت است حد وسط قرار داده نمی شود بذاتها و وحدها «یعنی بشرط لا حد وسط قرار داده نمی شود. آنچه که حدوسط قرار داده می شود لا بشرط است»
«بل کما توخذ العلل حدودا وسطی»
بلکه همانطور که علل را حدود وسطی قرار می دهیم یعنی حدود وسطی را به نحو لا بشرط، علل قرار می دهیم.
مراد از «علل»، علل چهارگانه است که حد وسط واقع می شوند و عبارتند از ماده و صورت و فاعل و غایت. بهترین قیاس این است که اگر اکبر، 4 علت را دارد هر 4 تا در حد وسط ذکر شود و گفته شده اگر هر 4 علت ذکر نشود باید در تقدیر گرفته شود تا قیاس، برهان «لمّ» شود. اما این علل چهارگانه چگونه در قیاس اخذ می شود؟ می فرماید لا بشرط اخذ شود نه بشرط لا. از جمله چیزهایی که در حد وسط اخذ می شود ماده «یعنی جسم»می باشد، پس در حد حیوان، جسم را اخذ می کنیم و حیوان را حد وسط قرار می دهیم. جسم را به عنوان جزء حیوان که ماده و بشرط لا باشد اخذ نمی کنیم بلکه به عنوان جنس و لا بشرط اخذ می کنیم. توضیح این مطالب در آینده می آید.
«و علی النحو الذی نبینه بعد»
این عبارت، عطف تفسیر است یعنی به همان نحوه که ما بعداً بیان می کنیم ماده و صورت در حد وسط اخذ می شود.
با این بیان مجمل معلوم شد که نه اشکال اول و نه اشکال دوم وارد شد زیرا با عبارت «و بان لنا من ذلک... البته» اشکال دوم را جواب داد و با عبارت «ولا یوخذ حدودا... نبینه بعد» اشکال اول را جواب داد.
صفحه 99 سطر 15 قوله «فنقول»
بیان تفصیلی فرق بین ماده و جنس و فرق بین صورت و فعل:
مصنف جسم را به عنوان مثال انتخاب کرده و به توسط همین مثال، جواب را بیان می کنند.
جسمرا دو صورت می توان لحاظ کرد:
1 ـ اگر بشرط لا لحاظ شود به آن ماده می گویند که نه قابل حمل است و نه قابل اینکه حد وسط قرار داده شود.
2 ـ اگر لا بشرط لحاظ شود به آن جنس می گویند که هم می تواند حمل شود و هم حد وسط قرار داده شود.
توضیح صورت عبارت اول: جسمی که می خواهد ماده باشد به این صورت لحاظ می شود که آن را از اجزاء درونیش مجتمع می کنیم «یعنی از مقوماتش مجتمع می کنیم» وقتی این مجتمع درست شد دور آن را حصار می کِشیم تا چیز دیگری وارد نشود.
جسم را اینگونه تعریف می کنیم: جوهر قابل للابعاد الثلاثه. سپس دور این تعریف، خط می کشیم و نمی گذاریم چیزی مثل ناطق، کبیر، صغیر و ... وارد بر ذات جسم شود. بلکه بر جسم به عنوان عارض می تواند حمل شود. جسم غیر از این دو جزء «1 ـ جوهر 2 ـ قابل للابعاد الثلاثه»، جزء دیگر را به عنوان مقوِّم قبول نمی کند اگر چه به عنوان عارض قبول می کند ولی آن عارض، جزء نیست و خارج از ذات است در چنین حالتی گفته می شود جسم که به عنوان ماده است لحاظ شده است. پس ماده، عبارت از جسم است اگر بشرط لا از اضافات داخلی اخذ شود.
در صورت هم همینطور است که باید بشرط لا از چیزهای دیگر لحاظ شود از این بیان معلوم شد که ماده، بشرط لا از اضافه است و نتیجه می گیریم که اگر ماده، بشرط لا از اضافه داخلی بود پس بشرط لا از حمل هم خواهد بود. یعنی بشرط لا از حمل وقتی می آید که بشرط لا از اضافه داخلی باشد.
نکته: گفته می شود فرق بین ماده و جنس، فرق اعتباری است در حالی که ماده درخارج موجود است و جنس در ذهن موجود است و وجود خارجی با وجود ذهنی فرق اعتباری ندارد بلکه فرق واقعی دارد. چطور می گویند این دو، فرق اعتبار دارند؟
جواب این است که ماده خارجی در ذهن می آید و ذهنی می شود و ما ماده به وجود ذهنی را با جنس می سنجیم نه ماده خارجی را، یعنی ماده را در ذهن می آوریم و ماده ذهنی می شود و ماده ذهنی را با جنس می سنجیم، وجود هر دو، ذهنی است پس از نظر وجود با هم تفاوتی ندارند. از جهت ذات هم تفاوتی ندارند چون هر دو جسم اند تفاوت از نظر لحاظ و اعتبار است.
پس جایی که می گویند فرق بین جنس و ماده، اعتباری است مرادشان از ماده، ماده موجود به وجود ذهنی است نه ماده موجود به وجود خارجی است. همینطور وقتی می گویند فرق بین صورت و فصل اعتباری است مرادشان از صورت، صورت خارجی نیست بلکه صورتی است که به ذهن آمده و وجود ذهنی گرفته است.
توضیح عبارت
«فنقول انا اذا اخذنا الجسم جوهرا ذا طول و عرض و عمق»
اگر ما جسم را به این عنوان اخذ کنیم که جوهر است و دارای طول و عرض و عمق است.
«من جهه ما له هذا»
از این حیث که این را دارد یعنی فقط همین را دارد «یعنی جسم، فقط جوهر بودن و دارای طول و عرض عمق بودن را دارد»
«بشرط انه لیس داخلا فیه معنی هو غیر هذا»
ضمیر «فیه» به «جسم» بر می گردد مراد از «هذا» یعنی جوهریت و ذاطول و عرض و عمق است.
بشرطی که در این جسم، معنای دیگری که غیر از این جوهر بودن و دارای طول و عرض و عمق بودن در آن داخل نباشد.
«داخلا»: یعنی در جسم، غیر از این دو مورد «1 ـ جوهر 2 ـ ذا طول وعرض و عمق» چیز دیگری داخل نباشد.
«معنی»: مصنف به لفظ کاری ندارد لذا تعبیر به معنی کرد.
«و بحیث لوانظم الیه معنی غیر هذا مثل حس او تغذ او غیر ذلک کان خارجا عن الجسمیه»
«بحیث» متعلق به «اخذنا الجسم» است. «کان خارجا» جواب لو انضم است.
مصنف با این عبارت، مطلب قبلی را با بیان دیگری توضیح می دهد.
ترجمه: به طوری که اگر چیزی دیگر به این جسم ضمیمه شود، بیرون از جسم باقی بماند و داخل در جسم نشود.
ترجمه: اخذ ما طوری باشد که اگر منضم شود به این جسم معنایی که این صفت دارد که غیر ما ذکر است «غیر از جوهریت و غیر از ذا طول و عرض و عمق است»، مثلا مثل حس یا تغذیه ما غیر این موارد، از جسمیت خارج است «یعنی مقوم نیست بلکه عارض است» .
«محمولا فی الجسمیه مضافا الیهاـ»
آنچه که خارج از جسمیت است دو قسم است:
1 ـ خارج مباین: یعنی چیزی که هیچ ربطی به جسمیت ندارد نه به عنوان عارض و نه به عنوان داخل. مثلا یکی از اوصاف مجرد را اگر بخواهید با جسمیت مقایسه کنید اصلا نمی توانید بر جسم حمل کنید نه به عنوان داخل و نه به عنوان خارج می توانید حمل کنید.
2 ـ خارج از جسمیت است ولی محمول بر جسمیت است مثل تغذی و حس که جزء مقومات جسم نیستند ولی با جسم مناسبت دارند و به خاطر همین مناسبت می توان بر جسم، حمل کرد.
مصنف قید «محمولا فی الجسمه» را آورد تا عبارت «بحیث لوانضم» صحیح شود.
ما گفتیم ضمیمه کردن به عنوان امر داخلی غلط است لذا باید به عنوان امر خارجی باشد اگر بدون مناسبت باشد ضمیمه کردن صحیح نیست لذا باید مناسبتی داشته باشد ولو خارج از جسمیت است ولی بی مناسبت نیست لذا می تواند محمول بالجسمیه باشد. پس با قید «محمولا فی الجسمیه»، آن خارج هایی که نمی توانند محمول باشند نه به عنوان داخل و نه به عنوان خارج را خارج می کند.
«مضافا الیها»: این عبارت نشان می دهد که نحوه حمل چگونه است و مراد از اضافه، اضافه داخلی نیست بلکه اضافه خارجی است.
مصنف سه مطلب بیان کرد و گفت: 1 ـ خارج از جسمیت است «یعنی جزء مقومات نیست» 2 ـ خارج بدون مناسبت نیست بلکه خارج است اما مرتبط است لذا تعبیر به «محمولا عن الجسمیه» کرد 3 ـ این خارجِ مرتبط را چگونه ضمیمه کنیم؟ با عبارت «مضافا الیها» بیان می کند که به نحو اضافه باشد.
«کان الماخوذ هو الجسم الذی هو الماده»
ال در الماخوذ برای عهد است یعنی این ماخوذی که تا الان بیانش کردیم جسمی است که به معنای ماده است و نمی توان چیزی بر آن حمل کرد مگر به عنوان امر خارج و عارض، در اینصورت، بشرط لا از اضافات داخلی شد و قهراً بشرط لا از حمل شد.



[1] الشفاء، ابن سینا، ج9،ص99، س11، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo