< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/10/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه توضیح این مطلب که آیا تجربه همیشه مفید یقین است؟
«و ان کان لوصف خاص بل اخص من الطبیعه التی للشیء»[1]
گفتیم همه تجربه ها نمی توانند مفید یقین باشند بلکه تجربه ای مفید یقین است که شرط لازم در آن رعایت شده باشد و شرط لازم، این است که ما «ما بالذات» را در تجربه اخذ کنیم نه «ما بالعرض» را. یعنی وقتی که فردی را تجربه کردیم و به علتی که باعث ثبوت حکم برای آن فرد می شد دست یافتیم. آن علتی را که بالذات علت است ملاحظه کنیم نه آنچه که بالعرض علت است چون ما بالاخره فرد را تجربه می کنیم و حکم را برای این فرد می یابیم سپس می خواهیم این حکم را برای کلی ثابت کنیم. قانون تجربه این است که حکم را روی فرد مشاهده و تجربه می کنیم سپس این حکم را می خواهیم برای کلی ثابت کنیم مثلا سقمونیا را در چند مورد می بینیم تسهیل صفرا کرده حکم کلی می دهیم که سقمونیا تسهیل صفرا کرد یا شیر گاو را می بینیم در چند مورد تب را از بین برد حکم کلی می دهیم که شیر گاو بُرنده تب است. ولی وقتی ما افراد را ملاحظه می کنیم به یک عاملیبرخورد می کنیم و لو آن عامل را نمی شناسیم می گوییم عاملی در شیر وجود دارد که باعث بریدن تب است و عاملی در سقمونیا وجود دارد که باعث بریدن تسهیل صفرا است و عاملی در انسان وجود دارد که باعث سیاه پوستی آنها می شود. اگر آن عامل را همان که هست قرار بدهیم در اینصورت «ما بالذات» را ملاحظه کردیم اما اگر از آن عامل تعدی کنیم «ما بالعرض» را ملاحظه کردیم.
مثلا ما ملاحظه کردیم که در بلاد خودمان سقمونیا مسهّل صفرا است باید عامل را طبیعت سقمونیا در بلاد خودمان قرار بدهیم نه اینکه طبیعت سقمونیا را به طور مطلق، عامل قرار بدهیم. اگر از آن موردِ خاصی که تجربه کردیم به عام منتقل شویم «ما بالعرض» را اخذ کردیم. اما اگر به همان مورد خاصی که تجربه کردیم اکتفا کنیم «ما بالذات» را اخذ کردیم. ما باید بر مورد تجربه اکتفا کنیم و همان چیزی که بدست آوردیم را به عنوان علت، ارائه بدهیم. در اینصورت تجربه مفید یقین است.
سپس وارد توضیح این مطلب شدیم و اینطور بحث کردیم که آنچه را می خواهیم موضوع حکم قرار بدهیم، ملاحظه می کنیم و اوصافش را بدست می آوریم مثلا سقمونیا را می خواهیم موضوع حکم قرار بدهیم و بگوییم مسهّل صفرا است. صفاتش را در نظر می گیریم و گفتیم صفاتش سه قسم است:
1 ـ صفت عام «یعنی صفتی که در آن صفت، با چیزهای دیگر مشترک است مثلا گیاه است» البته اشاره کردیم که لازم نیست صفت، امر عارضی باشد بلکه امر ذاتی را هم می توان صفت قرار داد مثل گیاه بودن که جنس و ذاتی برای سقمونیا است و آن را صفت قرار می دهیم.
2 ـ صفت خاص «یعنی مختص و مساوی» مثل اینکه سقمونیا، سقمونیا است.
3 ـ صفت اخص «مثل سقمونیا فی بلادنا»
اگر حکم روی صفت عام رفته باشد مثلا بگوییم «سقمونیا می روید»، روئیدن حکم است که برای صفت عام سقمونیا است اما ما این حکمی که برای صفت عام است به صفت خاص «یعنی سقمونیا» نسبت دادیم و گفتیم «سقمونیا می روید» این حکم، صحیح است چون وقتی این حکم برای صفت عام بود علاوه بر داشتن صفت عام، صفت خاص را هم دارد پس وقتی حکم برای صفت عام بود برای صفت خاص هم می تواند باشد. زیرا صفت خاص در ضمن صفت عام موجود است همانطور که صفت عام، با حکم مقارن شده صفت خاص هم که در ضمن صفت عام موجود است مقارن با حکم می شود چون سقمونیا بودن در ضمن نبات بودن حاصل است پس حکمی را که برای نبات بودن می آوریم برای سقمونیا بودن هم می توانیم بیاوریم. روئیدنی را که برای نبات بودن آوردیم برای آنچه که در ضمن نبات بودن «یعنی سقمونیا بودن» هست نیز می توانیم بیاوریم پس این حکم، صحیح است.
اما گاهی می خواهیم محمولی را که برای صفت اخص است برای موضوعی ثابت کنیم مثل تسهیل صفرا برای سقمونیای فی بلادنا. اینگونه احکامی که ما با تجربه عام خودمان برای صفت عام و خاص سقمونیا نیافتیم بلکه برای صفت اخص سقمونیا «یعنی فی بلادنا» یافتیم. این حکم را اگر به «سقمونیا فی بلادنا» نسبت بدهیم تجربه ما مفید یقین است چون در همان موضعی این حکم را به سقمونیا نسبت می دهیم که در آن موضع تجربه اش کردیم اما اگر بخواهیم این حکم را به سقمونیای مطلق نسبت بدهیم و بگوییم مطلق سقمونیا مسهّل صفرا است ممکن است صحیح باشد و ممکن است غلط باشد. اینگونه تجربه مفید یقین نیست.
توضیح عبارت
«و ان کان لوصف خاص بل اخص من الطبیعه التی للشیء»
ضمیر «کان» به «ذلک الامر» بر می گردد.
در تجربه دو چیز داریم:
1 ـ آن موضوعی که می خواهیم حکم را بر آن بار کنیم اوضاع خاص و اخص و عام آن را می شناسیم.
2 ـ آن شیء که اوصافش را می شناسیم هر گاه موجود می شود امر دیگری کنار آن موجود می شود مثلا شرب سقمونیا را موجود می کنیم تسهیل صفرا حاصل می شود یا شرب لبن را موجود می کنیم بُریدن تب حاصل می شود.
ترجمه: اگر وجود آن امر «مثل تسهیل صفرا که درکنار وجود سقمونیا حاصل می شود» برای وصف خاص سقمونیا بلکه وصف اخصش باشد از طبیعتی که ثابت برای سقمونیا است «که همان سقمونیا بودن است. یعنی این وصف، وصف سقمونیا نباشد که طبیعتش است بلکه برای اخص از طبیعت یعنی سقمونیای فی بلادنا باشد».
«مراد از خاص در این عبارت، به معنای مساوی نیست بلکه مراد، اخص است و لذا بدنبال آن می فرماید بل اخص»
«فذلک الوصف الخاص عسی ان یکون هو الذی تکرر علینا فیما امتحنا»
در آزمایشات و تجربه هایی که کردیم همین وصف خاص وجود داشت و حکم «تسهیل صفرا» را در پی داشت. اگر ما همین وصف خاص را در بیان خودمان ذکر کنیم و حکم را بر این وصف خاص مترتن کنیم خطا نمی شود اما گاهی حکم را مطلق می آوریم و می گوییم سقمونیا مسهّل صفرا است و نمی گوییم سقمونیا فی بلادنا مسهّل صفرا است.
ترجمه: این وصف خاص است که در آزمایشاتِ ما بر ما تکرار شد.
«و فی اکثر الموجود من الشی عندنا»
این عبارت، عطف تفسیر بر «فیما امتحنا» است یعنی در آزمایشات ما و به عبارت دیگر در اکثر چیزی که در نزد ما موجود می شود. یعنی در اکثر مواردی که ما از سقمونیای عندنا تجربه کردیم، تسهیل صفرا را می بینیم. حال این وصف خاص را اگر به وصف اخص نسبت بدهیم صحیح است اما اگر به وصف عام یا خاص نسبت بدهیم غلط است.
«الموجود» در این کلمه دو احتمال است:
احتمال اول: مضاف الیه برای اکثر است و طبق همین احتمال معنی کردیم.
احتمال دوم: در این قسمت حاشیه ای مرحوم سیداحمد علوی د ارد که داماد میر داماد رحمه اله علیه است و نزد مرحوم میرداماد برهان شفا را خوانده و بر آن حاشیه نوشته است. در این قسمت، ایشان کلمه «الموجود» را فاعل «تکرر» گرفته است ولی ما فاعل «تکرر» را ضمیر مستتر گر فتیم که بر می گردد به همان چیزی که «هو الذی» به آن اشاره دارد.یعنی به وصف خاص بر می گردد. مرحوم سید احمد علوی عبارت را اینگونه خوانده «عسی ان یکون فیما امتحنا و فی اکثر الموارد هو الذی تکرر الموجود من الشی عندنا» که اگر کلمه «فیه» در تقدیر بگیریم صحیح می شود «یعنی تکرر فیه الموجود»
مرحوم علوی مضاف الیه اکثر را کلمه «الموارد» گرفته که حذف شده است.
«الموجود من الشی عندنا» یعنی تسهیل صفرا که از شیء «سقمونیا» موجود است ولی از شیئی «سقمونیایی» که نزد ما است. در اینصورت عبارت، واضحتر معنی می شود.
اگر «فیه» در تقدیر گرفته نشود ضمیر در «تکرر» به همان چیزی بر می گردد که «هو» به آن بر می گردد و اگر «فیه» در تقدیر گرفته شود ضمیر «فیه» به همان چیزی بر می گردد که «هو» به آن بر می گردد و «تکرر» بدون ضمیر می شود و لذا فاعلش «الموجود» می شود.
«فیکون ذلک مما یهدم الکلیه المطلقه و یجعلها کلیه ما اخص من کلیه الشی المطلقه»
«المطلقه» صفت برای «کلیه» است نه برای «الشی»
«ذلک» یعنی اینکه حکم ما مستند به وصف اخص است. از مشارٌ الیه ذلک، تعبیر به خاص بودن تجربه می کنیم.
توضیح: خاص بودن تجربه از چیزهایی است که کلیت را منهدم می کند و اجازه نمی دهد که تجربه را کلی بیان کنید یعنی نباید به صورت کلی بیان کنید.
اگر به سمت این کلیتِ منهدم شده نروید تجربه صحیح و مفید یقین است اگر به سمت این کلیت منهدم شده بروید تجربه احتمال خطا دارد.
نکته: در اینجا سه چیز داریم:
1 ـ شخص.
2 ـ کلیت مقیده.
3 ـ کلیت مطلقه.
شخص این است که بگوییم این سقمونیای خاص مسهّل صفرا است. کلیت مقیده این است که بگوییم سقمونیای عندنا مسهّل صفرا است. کلیت مطلقه این است که بگوییم سقمونیا مسهّل صفرا است. مصنف با این عبارت می فرماید کلیت مطلقه مهدوم می شود اما کلیت مقیده مهدوم نمی شود و به صحت خودش باقی است.
ترجمه: این خاص بودن مورد تجربه از اموری است که کلیت مطلقه را مهدوم می کند و کلیت را قرار می دهد یک نوع کلیتی که از کلیت مطلقه ی شی اخص باشد.
«و یکون الغفول عن ذلک مغلطا لنا فی التجربه من جهه حکمنا الکلی»
پس اگر تجربه برای وصف اخص بود کلیتی که حاصل می شود کلیتی است اخص از کلیت مطلقه. گاهی غفلت از این مطلب شخص را به اشتباه می اندازد یعنی غفلت کرده از اینکه تجربه اش سازنده ی کلیت اخص است. و وقتی که بیان می کند به صورت کلیت مطلقه ذکر می کند.
ترجمه: غفلت از اینکه تجربه ما، کلیتٌ مّا را نتیجه داده نه کلیت مطلقه را، و ما را در تجربه به غلط و اشتباه می اندازد و این اشتباه از این جهت است که حکم کل صادر کردیم.
«فان فی مثل ذلک و ان کان لنا یقین بان شیئا هو کذا یفعل امرا هو کذا»
«هو کذا» صفت است.
مصنف ابتدا مثال را به صورت کلی بیان می کند بعدا مثال خاص می زند ما می دانستیم که اگر شیئی حاصل شود امری را بدنبال دارد ولی آن شیء، شیء خاص بود که آن امر را بدنبال داشت ما به آن خاص بودنش توجه نکردیم بلکه خود شیء را ملاحظه کردیم و گفتیم آن امر را بدنبال دارد. اگر خاص بودنش را ملاحظه می کردیم اشتباه نمی شد.
ترجمه: در مثل چنین جایی که تجربه ما تجربه خاص بوده اگر چه برای ما یقین است که شیئی که این صفت مخصوص دارد انجام می دهد امری را که این صفت مخصوص دارد. «یقین داریم که شیئی ـ مثل سقمونیا فی بلادنا ـ این صفت دارد که در بلاد ما است، انجام می دهد امری ـ مثل تسهیل صفراـ را که این صفت داد تسهیل صفرا است»
«فلا یکون لنا یقین بان کل ما یوصف بذلک الشی یفعل ذلک الامر»
«و ان» در «و ان کان لنا یقین» وصیله است و فاء در «فلایکون» که بعد از «ان» وصلیه آمده به معنای لکن است ترجمه این می شود:
یعنی ولو یقین داریم به اینکه سقمونیای فی بلادنا تسهیل صفرا را انجام می دهد ولی نمی باشد برای ما یقین به اینکه هر چیزی که موصوف به سقمونیا بودن است تسهیل صفرا می کند.
مراد از «کل ما یوصف» یعنی اعم از اینکه فی بلادنا باشد یا فی بلادنا نباشد. یقین نداریم هر چیزی که موصوف به سقمونیا بودن شود آن امر «تسهیل صفرا» را انجام دهد. زیرا یقین ما این بود که هر سقمونیای فی بلادنا این کار را انجام می دهد. یقین نداریم که همه سقمونیا ها این کار را انجام می دهند.
«فانا ایضا لا نمنع ان سقمونیا فی بعض البلاد یقارنه مزاج و خاصیه»
«ایضا» یعنی همانطور که در مورد سقمونیای فی بلادنا حکم می کنیم که مسهل صفرا است.
تا الان ما اینگونه می گفتیم «سقمونیا فی بلادنا دارای حالتی است که باعث تسهیل صفرا می شود» اما مصنف به سراغ سقمونیاهای دیگر می رود که ما آنها را تجربه نکردیم و آن سقمونیا فی غیر بلادنا می باشد. می گوید بعید نمی دانیم که عقل ما حکم می کند که شاید «نه حتما» در سقمونیایی که دربلاد دیگر است مزاج خاصی به آن ضمیمه شده باشد یا مانعی برای آنها موجود باشد که این امر تسهیل صفرا را بدنبال نداشته باشد لذا در اینصورت حق نداریم تجربه خودمان را به طور مطلق بیان کنیم اگر تجربه را به طور مطلق بیان کردیم شاید تجربه ما صحیح در آید و شاید غلط باشد.
ترجمه: همانطور که در مورد سقمونیای فی بلادنا حکم می کنیم که مسهّل صفرا است همچنان منع نمی کنیم در سقمونیای فی غیر بلادنا که مسهّل صفرا نباشد یعنی مزاج خاصی ضمیمه به آن شود یا مانعی کنارش باشد که نگذارد مسهّل صفرا باشد.
ترجمه: ما منع نمی کنیم که سقمونیا در بعض بلادی که تجربه نکردیم همراهش مزاج و خاصیتی باشد.
«او یعدم فیه مزاج و خاصیه لایسهل»
ما منع نمی کنیم مزاج و خاصیتی که در بلاد ما بوده در سقمونیای دیگر معدوم شود. اگر این مطلب را منع نکردیم احتمال دارد نتیجه ای که در سقمونیای بلاد دیگر می گیریم غیر از نتیجه ای باشد که در بلاد خودمان می گیریم.
«بل یجب ان یکون الحکم التجربی عندنا هو ان السقمونیا المتعارف عندنا المحسوس هو لذاته او طبع فیه یسهل الصفرا»
عبارت «بل یجب» عطف بر قبل است. کلام قبلی این بود که ما نمی توانیم تجربه خودمان را کلیت مطلقه اعلام کنیم بلکه وا جب است که حکم تجربی نزد ما مقید باشد. البته معطوفٌ علیهِ این عبارت را به طور خاص نمی توانیم تعیین کنیم ولی به طور عام تعیین کردیم.
ترجمه: واجب است که باشد حکم تجری نزد ما اینکه سقمونیای متعارف نزد ما و به تعبیر دیگر همان سقمونیایی که نزد ما محسوس است همان است که «لذاته او طبع فیه» مسهّل صفرا است.
«لذاته» یعنی به خاطر خودش.
«لطبع فیه» یعنی به خاطر خاصیتی که در آن وجود دارد. در نسخه خطی «لطبع فیه» است اما در نسخه کتاب «او طبع فیه» است که عطف بر «لذاته» گرفته بدون حرف جار در حالی که حرف جار باید تکرار شود.
توضیح این عبارت را در جلسه بعدی بیان می کنیم.
«الا ان یقاوم بمانع»
مگر مبتلی به مانع شود که دیگر تسهیل صفرا نکند.



[1] الشفاء، ابن سینا، ج9، ص97، س.7، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo