< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/07/21

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 76 سطر 16 قوله (و اما اذا کان)
 موضوع: ادامه جواب مصنف از اشکال مانن
 بحث در جواب اشکال مانن داشتیم. اشکال مانن این بود که اگر مطلوبی داشته باشیم و آن مطلوب را به کمک معلوماتمان معلوم کرده باشیم چگونه می توانیم پی ببریم که آنچه الان برای ما معلوم شد همان است که ما طلب می کردیم. شاید چیز دیگری نصیب ما شده نه آن مطلوبی که ما علم آن را طلب می کردیم.
 جواب دادیم و جواب تمام شد. به دنبال جواب این مطلب را آوردیم که در واقع تاکید جواب بود. گفتیم که مانن اشکال کرد و گفت که اگر چیزی من کل وجه معلوم نباشد وقتی ما به آن می رسیم معلوم نمی باشد یعنی اگر چیزی را من کل وجه عالم باشیم. علم به آن را طلب نمی کنیم اما، اگر چیزی من کل وجه معلوم نباشد طلبش می کنیم ولی وقتی به آن رسیدیم نمیتوانیم بفهمیم که این همان است که طلبش می کردیم.
 مصنف میگوید کلام شما دو مصداق دارد یعنی ما لم یعلم من کل وجه دو مصداق ندارد 1ـ یا به بعض وجوه معلوم است 2ـ یا به هیچ وجهی از وجوه معلوم نیست. نسبت به قسم دوم که شیئی به هیچ وجهی معلوم نباشد ما اشکال به شما (مانن) نداریم اما در صورتی که شی از بعض وجوه معلوم باشد ما مدعی هستیم که بعد از اینکه آن را یافتیم همان مطلوب را می یابیم ولی شما (مانن) مدعی هستید که نمی دانیم همان مطلوب است یا نه؟ نزاع ما در همین است شما کلامی را آوردید و مسلم گرفتید که مورد نزاع یکی از مصادیق همان کلامی است که آن را مسلم گرفتید. یعنی شما مورد نزاع را مسلّم گرفتید و در مورد نزاع همان نظر خودتان را گرفتید.
 سپس مصنف می گوید گذشته از مصادره اصلا این حرف صحیح نیست شما باید اینچنین می گفتید که اگر چیزی مجهول مطلق بود اصلا بدنبال آن نمی رفتیم نه اینکه به دنبالش برویم و یک چیزی را پیدا کنیم و بفهمیم که این چیز، جواب برای همان چیزی است که بدنبالش رفتیم. اصلا ما دنبال مجهول مطلق نمی رویم.
 اما در این صورت که شی من بعض الوجوه معلوم باشد و من بعض الوجوه معلوم نباشد به دنبالش می رویم و مورد بحث ما هم همینجاست. در مورد بحث، مطلب را با مثال تبیین می کنیم. ما می خواهیم ببینیم زید، حیوان است یا نیست؟
 معلومی که ما داریم عبارتست از «کل انسان حیوان» و مجهول ما «زید حیوان» است مجهول ما، من کل وجه مجهول نیست یعنی «زید حیوان» من کل وجه مجهول نیست زیرا کلّی «زید حیوان» را نزد خودمان داریم و آن «الانسان حیوان» است پس اینطور نیست که «زید حیوان» من کل وجه مجهول باشد بلکه از وجه کلیت معلوم است. اما از وجه جز ئیت معلوم نیست یعنی این جزئی بما اینکه جزئی است معلوم نیست اگر به سراغ کلی آن برویم معلوم است. کلی این جزئی، انسان است و روشن است که انسان، حیوان است اما خود جزئی را نمی دانیم که حیوان است یا نه؟ پس جزئی موجه الجزئیت، مجهول است نه اینکه من کل وجه مجهول باشد وقتی ما کلیِ این جزئی را داشته باشیم خود این جزئی، بالقوه نزد ما معلوم است و بالفعل مجهول است.
 پس ابتدا گفتیم جزئی مجهول است و کلی آن معلوم است یعنی معلوم را وصف چیزی و مجهول را وصف چیز دیگر قرار دادیم حال مطلب را عوض کردیم و می خواهیم در خود جزئی هم معلوم را و هم مجهول را بیاوریم و به کلی کاری نداشته باشیم لذا گفتیم خود همین جزئی هم معلوم است ولی بالقوه معلوم است چون کلی آن معلوم است و بالفعل مجهول است یعنی خودش مجهول است.
 چیزی که کلی آن معلوم است اگر ما آن چیز را مصداق کلی قرار بدهیم خود جزئی هم معلوم می شود. یعنی اگر کلی، حکمی داشت و ما آن حکم را می دانستیم. اگر این جزئی را جزئی آن کلی قرار بدهیم حکمی که بالفعل روی کلی رفته بود روی این جزئی هم بالفعل می آید در حالی که آن وقت که روی کلی رفته بود روی جزئی، بالقوه بود الان که روی خود جزئی می آید برایش بالقوه می شود. مثالش همین است که بیان کردیم.
 توضیح عبارت
 (و اما اذا کان قد علم امرٌ مضی العلم به)
 اگر بدانیم امری که علم به آن قبلا گذشته است یعنی سابقا به او علم داشتیم (که مراد کبری است و در مثال ما، «کل انسان حیوان» است) یعنی قبل از اینکه وضع جزئی را مشخص کنیم وضع کلی برای ما مشخص بود و می دانستیم که «کل انسان حیوان».
 (فذلک علم بالجزء المطلوب بالقوه)
 «فذلک» یعنی همان علم سابقِ ما که به آن علم داشتیم.
 همان علم سابق، در عین اینکه علم به کبری است، علم به صغری هم است ولی علم بودنش به کبری بالفعل بود و علم بودنش به صغری، بالقوه است.
 ترجمه: آن علم سابق، علم به همان جزئی است که مطلوب است (مراد از جزء در اینجا، جزئی است که علم به آن جزئی مطلوب است یعنی وقتی من علم به حیوانیت این کلی «انسان» داشتیم علم به حیوانیت این جزئی هم دارم) بالقوه (بالقوه، قید برای علم است و برای مطلوب نیست یعنی نگو، جزئی مطلوب بالقوه است چون جزئی، مطلوب بالفعل است زیرا آن را طلب می کنم اما معلوم بالقوه است یعنی با علم به کلی، این جزئی، معلوم بالقوه شده پس بالقوه قید علم است).
 (و هو کالعلامه له)
 و آن علمی که قبلا داشتیم (مراد علم به کبری و کلّی است) مانند علامت است برای این جزئی که مطلوب است. و من علامت جزئی را دارم ولی خود جزئی را ندارم. وقتی که به جزئی می رسم آن علامت بر این جزئی تطبیق می کند و یقین می کنم که این جزئی همان است که قبلا داشتم ولی قبلا آن را بالقوه داشتم و الان بالفعل دارم.
 (و انما یحتاج الی اقتران شیء به یخرجه الی الفعل)
 «به» متعلق به «اقتران» است.
  پس ما علامت را داریم یا به تعبیر دیگر، کلّی را داریم و جزئی را طلب می کنیم اما چه وقت علم ما به این جزئی، بالفعل می شود. (علم ما بالقوه بود چه وقت بالفعل می شود) وقتی که جزئی، مندرج در تحت کلی می شود.
 ترجمه: احتیاج داریم که شیئی مقترن شود به آن علم گذشته (به آن علمی که به کبری داریم) ضمیمه شود. (مراد از شیء را قبلا گفتیم که مشاهده است یعنی مشاهده کنیم که زید انسان است یا با بیانی ثابت کنیم زید انسان است وقتی آن «زید انسان» به این علم سابق ما ضمیمه شد) این ضمیمه و این اقتران آن علم به جزء را که بالقوه بود به سمت فعلیت خارج می کند.
 (فکما یقترن به ذلک المخرج الی الفعل یحصل المطلوب)
 «کما» در بعضی موارد به معنای «به محض اینکه» می آید و در اینجا هم به همین معنی است و در عبارات کتاب شفا از این لفظ که به این معنی باشد زیاد استفاده می کند لذا بدنبال «کذلک» در ادامه عبارت نگردید.
 ترجمه: به محض اینکه به آن علم سابقِ ما مقترن آن چیزی که مُخرج به فعل است شود (یعنی این مشاهده که علم را به فعل خارج می کند به محض اینکه این مشاهده به آن علم سابق ما مقترن شد) مطلوب حاصل میشود (مراد از مطلوب یعنی زید حیوان حاصل می شود).
 صفحه 77 سطر اول قوله (فاذ قد تقرر)
 با جواب از اشکال مانُن و همچنین دو اشکالی که قبل از آن مطرح کردیم معلوم می شود که راه برای تعلیم و تعلّم ذهنی باز است و بر این تعلیم و تعلّم ذهنی اشکالی وارد نیست نه اشکال اول و نه اشکال دوم و نه اشکال سوم وارد است.
 فقط ما باید یک معلوم سابقی داشته باشیم تا آن معلوم، تعلیم بدهد و آن مجهول، تعلّم بشود. یعنی علم سابق ممکن است که مجهول ما را حل کند. به عبارت دیگر این مجهول ما با علم سابق حل میشود. آن علم سابق ما از کجا می آید؟ ممکن است کسی بگوید که آن هم با علم سابق بر خودش حل می شود دوباره می پرسیم آن علم سابق بر این علم سابق چگونه حل می شود؟ ممکن است کسی بگوید با علم سابق حل میشود و همینطور پیش برویم و هر علم سابقی را با علم سابق بر خودش حل کنیم. این، تسلسل می شود یعنی بی نهایت علم هایی که سابق اند را باید داشته باشیم تا به این علم مورد نظر خودمان برسیم و بی نهایت را نمی توان داشت و نمی توان از بی نهایت عبور کرد لذا هیچ وقت دسترسی به این شیء مورد نظر پیدا نمی کنیم چون برای دسترسی به آن باید بی نهایت علم سابق را تحصیل کنیم و بی نهایت علم سابق ممکن نیست تحصیل شود پس این شی مورد هم معلوم نیست تحصیل شود. پس به هیچ چیز نباید عالم شویم در حالی که بالوجدان می بینیم به بعضی چیزها عالم هستیم. از اینجا می فهمیم که این چیزهایی را که عالم هستیم علمِ سابق آنها، مستقر بوده و علم سابق آنها اگر به علم سابق دیگر مستقر بود ادامه پیدا نمی کرد و به یک جا می رسیدیم که بدیهی بود و نیاز نداشت با علم سابق روشن شود. مصنف الان همین مطلب را بیان می کند و می فرماید این مبادی ما که ما را به نتایج عالم می کند نباید تا بی نهایت برود. در یک جا باید متوقف شود یعنی باید به یک بدیهی برسیم و این سیر را قطع کنیم نتیجه می گیریم که نزد ما، علومی است که بعضی از آنها (مثل نظریات) متصوّر و متصدق بهای مع الواسطه اند و بعضی (مثل بدیهیات) بلاواسطه اند.
 اینها که گفتیم در تعلیم و تعلم ذهنی گفتیم اما بعضی از تعلیم و تعلم ها ذهنی نیستند مثلا مشاهده می کنیم و با مشاهده مطلب مجهولی معلوم می شود و نیاز به علم سابق ندارد.
 اما تعلیم و تعلم ذهنی اینگونه اند که باید مستند به سابق شوند و آن سابق نباید تا بی نهایت برود. چون تعلیم و تعلم است باید مستند به مقدمه ای باشد و آن مقدمه هم ممکن است مستند به مقدمه ای باشد ولی تا بی نهایت نمی رود. پس تعلیم و تعلم ذهنی احتیاج به علم سابق دارد و این علم سابق نباید بی نهایت باشد
 توضیح عبارت
 (فاذ قد تقرر انه کیف یکون التعلیم و التعلم الذهنی و ان ذلک انما یحصل بعلم سابق)
 «یکون» تامه است و به معنای یتحقق است.
 ترجمه: وقتی روشن شد که چگونه تعلیم و تعلم ذهنی محقق می شود و معلوم شد که تعلیم و تعلم ذهنی به وسیله علم سابق حاصل می شود.
 (فیجب ان تکون عندنا مبادی اُولی للتصور و مبادی اُولی للتصدیق)
 «فیجب» جواب برای اذا است.
 ما باید نزدمان مبادی بدیهی وجود داشته باشد تا به کمک این مبادی بدیهی، اشیا نظری را تصور کنیم نزد ما مبادی بدیهی برای تصدیق وجود داشته باشد یعنی هم برای تصورات خودمان هم برای تصدیقمان احتیاج به مبادی بدیهیه داریم.
 (و لو انه کان کل تعلیم و تعلم بعلم سابق ثم کان کل علم بتعلیم و تعلم)
 بیان و استدلال بر این است که ما احتیاج به مقدمات بدیهی داریم و نمی توانیم هر نظری را به نظری قبل از خود مستند کنیم و ادامه پیدا کند تا تسلسل شود و نتوانیم عالم به چیزی شویم.
 ترجمه: اگر هر تعلیم و تعلمی به وسیله علم سابق بود و هر علمی بدیهی نبود باید با تعلیم و تعلم بدست می آید.
 گاهی ممکن است بعضی علم ها بدیهی باشند و با تعلیم و تعلم حاصل نشوند بلکه بالبداهه در ذهن ما حاضر باشند اینگونه علوم اگر علم سابق قرار بگیرند مشکلی پیش نمی آورند اما اگر علوم دیگری که همه آنها نظری اند و با تعلیم و تعلم بدست آمدند اگر بخواهند علم سابق برای علم لاحق خودشان قرار بگیرند و به بدیهی منجر نشود در این صورت تسلسل رخ می دهد.
 (لذهب الامر الی غیر النهایه)
 در اینصورت طلب کردن علم تا غیر نهایت می رود.
 یا میتوان اینگونه معنی کرد که معلومات سابق تا بی نهایت می رود.
 (فلم یکن تعلیم و تعلم)
 «لم یکن» تامه است یعنی تعلیم و تعلمی تحقق پیدا نمی کند چون اگر تعلیم و تعلم بخواهد محقق بشود تمام مقدمات قبل که بی نهایت هستند باید معلوم شود در حالی که معلوم نمی شوند پس ما تعلیم و تعلمی نداریم مگر اینکه به مبادی بدیهیه برسد.
 (بل لا محاله ان یکون عندنا امور مصدق بها بلاواسطه و امور متصوره بلاواسطه)
 «بلاواسطه» متعلق به «مصدق بها» و «متصوره» است.
 بلکه به ناچار باید نزد ما اموری باشد که یا مورد تصدیق اند بلاواسطه (یعنی تصدیقات بدیهیه اند) یا مورد تصوراند بلاواسطه (یعنی اموری هستند که در باب تصور مطرح می شوند چون تعریف نمی خواهند و بدیهی هستند به تسلسل نمی رسد).
 (و ان تکون هی المبادی الاولی للتصدیق و التصور)
 همان هایی که بلاواسطه نزد ما هستند باید مبادی اول (یعنی بدیهیات) برای تصدیق و تصور باشند.
 پس ما احتیاج به بدیهیات داریم تا منجر به تسلسل نشود و کتب علم ممتنع نشود.
 (و لنبدأ لمبادی التصدیق و لنشتغل او للمبادی التصدیق الیقینی)
 گفتیم که دو گونه مبادی داریم 1ـ مبادی تصور 2ـ مبادی تصدیق.
 در اینجا ما مبادی تصدیق را شروع می کنیم و تصدیق یقینی را مطرح می کنیم چون تصدیق، گاهی ظنی و گاهی تقلیدی می باشد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo