استاذ سیدمنذر حکیم
درس خارج فقه
90/10/03
بسم الله الرحمن الرحيم
استاد سید منذر حکیم
« ۳/۱۰/۹۰»
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد وآله الطاهرین. ربنا لا تکلنا إلی أنفسنا طرفة عین أبداً
سنت استخلاف یک امر تکوینی است که هرچند انسان در این سنت امکان تخلف دارد، اما در نهایت وادار به حرکت درون این مسیر میشود
در تدوین نظریه اجتماعی شهید صدر - که ایشان زمینه بیان این نظریه را در بحث سنتهای تاریخی فراهم کردند وبعد در درس هشتم به بعد یعنی عناصر مجتمع، این بحث را باز کردند- عرض کردیم که:
نظریه اجتماعی شهید صدر ره به دو رکن متقوم است[1] . چون گفتیم این نظریه دو رکن اساسی دارد؛ یکی خلافت انسان و دیگری شهادت انبیاء. در بحث استخلاف وخلافت انسان ایشان مفصل وارد شدند، اما بحث شهادت انبیاء را در این تفسیر موضوعی خیلی کم رنگ وبا اشاره رد شده اند. لذا رکن دیگر نظریه باید در الاسلام یقود الحیاه دیده بشود، و آنجا ایشان آن را پر رنگ بحث کرده است. لذا میتوانیم بگوییم بحث را کاملا در این دو اثر باید ببینیم. نمیشود یک بعد را ببینیم. چرا؟ چون اینجا بیشترین هَم ایشان این بوده است که چگونه دین یک سنت است؟ یا استخلاف چگونه یک سنت است؟ یعنی در مقام اثبات این ایده جدید بودهاند که ما سنت موضوعی و سنت جریانی داریم، و دین و استخلاف فقط یک امر اعتباری یا امر تشریعی نیست. خدا وقتی آدم را خلیفه قرار داد فقط این نبود که بگوید خیلی خوب من قانونگذار، من خدا و مولای شما، حال میخواهم برای خودم خلیفه قرار دهم. یعنی یک انتخابی بود و این انتخاب از طرف این قانونگذار روا است. فقط در همین حد. [خیر]، بیش از این بوده است. این استخلاف، یک پشتوانه تکوینی و طبیعی دارد که خداوند با توجه به امکاناتی که به انسان داده و استعدادهایی که به انسان داده اولا،و با توجه به جایگاهی که انسان در اثر این استعدادها و امکانات به دست میآورد ثانیا، و آنچه که انسان را میتواند به سرمنزل مقصود و کمال برساند ثالثا، باید در این جایگاه باشد. چرا که اگر در این جایگاه قرار نگیرد کل نظام تکوین انسان به هم میریزد و خلاف حکمت میشود. یعنی خداوند تشریعش بر اساس یک سری مبانی تکوینی شکل گرفته است وبه این خاطر استخلاف یک امری است که به نظام تکوین ربط دارد.
تخلف از سنت استخلاف، موجب پیامدهای تکوینی است
اما از آنجایی که در انسان اراده مطرح هست و انسان میتواند با اراده خودش بر خلاف برخی جریانات عمل کند، لذا اگر انسان به این استخلاف پشت کرد و خلافت خدا را قبول نکرد، مثل کسی میماند که به او یک پستی را پیشنهاد کنند، بعد او آن پست را قبول نکند، پست دیگری هم نباشد که او در آنجا مشغول بشود. نتیجه این تخلف این میشود که بیکار میماند. بیکار که ماند زن وبچهاش هم او را از خانه بیرون میرانند. وقتی که رانده شد، میشود یک آدمی گم شده و ضایع شده در جامعه. نه کار، نه زندگی هیچکدام را ندارد. نتیجه چیست؟ این اثر تکوینی دارد. اختیارش او را به جایی میرساند که بعد ناگزیر بشود آن کاری را که با عزت آن را قبول نکرد،حال با ذلت والتماس برگردد و بگوید خواهش میکنم این کار را به من بدهید. یعنی ناچار میشود. چرا؟ چون نظام زندگی او را وادار میکند که برگردد به آن مسیر طبیعی. چنین تصوری برای انسان باید داشته باشیم.
جایگاه طبیعی انسان: مادون خداوند، مافوق موجودات دیگر
انسان در جایگاه صدر مخلوقات، جایگاه طبیعیاش آنجاست. یا ابن آدم خلقت الاشیاء لاجلک پس همه چیز به خاطر تو. پس تو سرآمد مخلوقات هستی. وخلقتک لاجلی و تو را هم به خاطر خودم آفریدم. یعنی برای منی، و همه چیز برای توست.
پس جایگاه انسان شد یک جایگاه متوسط بین موجودات و بین خدا. پایینتر از خدا، اما بالاتر از دیگران. این جایگاه طبیعیاش است. این جایگاه طبیعی حرکت انسان را به سوی خداوند ضمانت میکند. یعنی انسان برای بالاتر از خودش حرکت میکند نه برای پایینتر از خودش. این مسیر طبیعی است. این جریان، جریان منطقی وهموار است.
تخلف از سنت استخلاف مساوی است با تنزل از جایگاه اصلی و از بین رفتن هویت و استعدادهای انسانی
حال اگر انسان این مسیر را قبول نکرد -که میتواند تخلف کند- و گفت من نمیخواهم خلیفه خدا، باشم اصلا نمیخواهم اسم خدا بر من باشد، من میخواهم خودم آقای خودم باشم. [این سنت الهی] میگوید اگر شما تخلف کردی و از آقایی خدا دست برداشتی خودت نمیتوانی آقای خودت باشی. چون مجبوری زیر بار دیگران بروی. حال هوای نفس، پول و ثروت وچیزهای دیگر که از خود انسان پایینتر هستند.لذا انسان ناگزیر میآید آن چیزهایی که از خودش پایینترند را هدف قرار میدهد. یعنی وقتی از هدف برتر دست برداشت نمیتواند بی هدف زندگی کند. مجبور است با هدف باشد. حال که مجبور شد با هدف زندگی کند باید یک هدف انتخاب کند. خوب، حال اگر خودش را بخواهد انتخاب کند یعنی خودش هدف خودش باشد این که نمیشود، بلکه باید یک چیز دیگری باشد. چون خودش که هست، باید یک چیز دیگری باشد که ندارد، تا به سوی او حرکت کند. هر چه را انتخاب کند از لحاظ رتبه وجودی پایینتر از خودش است. مثل یک دانشجویی که استادی این پروفسور را قبول نکند، بعد استاد دیگری نباشد جز شاگردان کلاسها و ترمهای قبل از خودش. مجبور میشود برود از یک زیر دستش، یک کسی که از او پایینتر است اطلاعات را بگیرد، و منت او را بکشد. لذا حضرت علی علیه السلام فرمود: كَفَى بِي عِزّاً أَنْ تَكُونَ لِي رَبّاً وَ كَفَى بِي فَخْراً أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً [2] . این عبودیت من برای تو، افتخار من است. و اینکه تو پرودگار من باشی عزت من است. به من عزت میدهد. اما اگر انسان کسی را که پایینتر از خودش است در رتبه وجودی هدف قرار دهد، این تنزل است. و این تنزل نه اینکه ممکن نیست، ممکن است؛ ولی به چه قیمت ممکن است؟ به اینکه انسان را خورد میکند. به جایی میرسد که انسان دیگر نمیتواند با تمام ساز وبرگی که خدا در این جهان قرار داده نمیتواند آنها را عوض کند. معادلهها را نمیشود عوض کرد وجا به جا کرد. لذا قرآن میفرماید ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّة اللَّهِ تَبْدِيلًا و لَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَحْوِيلًا﴾ (فاطر/ ۴۳). سنتها جا به جا نمیشوند.
پس کل هدف شهید صدر ره در این بیان این است که بگوید چگونه انسانی که استخلاف را قبول نکند یا تدین و گرایش به خدا را زیر پا بگذارد، این انسان خود به خود در زیر قدرت قوانین حاکم بر جهان خورد میشود، و این معنایش این است که انسان [مآلاً] نمیتواند تخلف کند.
کل هدف شهید صدر در این مجموعه این بُعد بود. یعنی بُعد تطبیقی. برای بیان تطبیقات سنت موضوعی یا جریانی.
پیامد انتخاب اهداف خارج از سنت استخلاف
عدم تحرک و رشد، پیامد انتخاب اهداف محدود توسط انسان
اهدافی که انسان برای خودش انتخاب میکند خواه این اهداف محدود یا نامحدود باشند پیامدهایی دارند که قبلا اشاره کردیم.خلاصهاش این شد که این پیامدها اگر هدفی است که از واقعیت انتزاع شده یعنی مثل یک بچهای که الآن وقتی از او بپرسیم تو چه میخواهی نمیداند اما اگر دید یک بچه دیگری توپ دارد میگوید من هم همین را میخواهم. هدفش را از واقعیت انتزاع کرد. یک بچه خیلی باهوش تر است میگوید من ده عدد توپ میخواهم. توپ را میبیند یک هدف بزرگتر از این یک عدد توپ را برای خودش انتخاب میکند و میگوید من ده عدد توپ را میخواهم. این هم یک هدف کوچک وهم یک هدف بزرگتر، اما هر دوی اینها محدودند. خب ما اینها را یک کاسه کردیم و گفتیم چه آن هدفی که محدود است و الآن واقعیت دارد آن به انسان هیچ حرکتی نمیدهد چون وجود دارد. الآن در موقعیت خارجی و انسان به راحتی به آن میرسد. و وقتی به آن رسید [انگیزه ای برای تحرک و فعالیت ندارد]. مثلا فرض کنید یک کسی که فقط هدفش این است که کارمند جایی بشود تا حکمش صادر شد کارمند دیگر کار نمیکند. میگوید من حقوقم که میآید، حال [اگر کاری انجام] شد شد، نشد هم نشد. هیچ کار دیگری برایش مهم نیست. مهم این است که حقوق او برقرار است. اصلا حرکتی ندارد. خیلی از کارمندانی که الآن در کشور هستند وقتی میگویند معدل مثلا کارایی یک کارمند را حساب میکنیم میشود نیم ساعت در هفت ساعت. یعنی هفت ساعت به سر کار میرود ولی نیم ساعت کار مفید دارد. یعنی چه؟ یعنی انسان متناسب با این وقتی که به او داده شده انگیزه ندارد کار کند. شد شد، نشد هم نشد. حرکت و تحرکی ندارد.
اما اگر هدفش مثلا این باشد که برود یک ماشین خیلی خوبی بخرد. خوب در اینصورت میگوید باید بیشتر کار کنم. اضافه کار میگیرم، پولدار میشوم و میروم یک ماشین قسطی میخرم. در این حالت میبینید پر تلاش است، اما تا ماشیندار شد و دوباره به هدفش رسید، دوباره شل میشود، دوباره کم کاری او شروع میشود.
پس هر دو هدف چه هدف منتزع از واقعیت و چه هدفی که منتزع نیست ولی محدود است (یعنی بالاخره تحقق مییابد. دیر یا زود تحقق مییابد) به صرف تحقق این هدف انسان به آخر خط میرسد. رسیدن به آخر خط همان، و ایستایی انسان هم همان.
قلب واقعیت، پیامد تنافی فطرت با انتخاب اهداف خود ساخته توسط انسان
از طرفی هم گفتیم چون فطرت، انسان را به مطلق دعوت میکند یک تناقی بسیار جدی بین خواسته فطرت و بین واقعیت خارجی پیدا میشود. و این انسان را وادار میکند که یا در فطرتش دستکاری کند که نمیشود؛ یا در آن انتخاب خود دستکاری کند. آن منتخب او که به اختیار خودش است در آن منتخب مجبور است دستکاری کند.باید در آن هدف خود دست کاری کند و آن را مطلق کند. آن وقت در اینجا انقلاب نسبتی که در اصول میخوانیم، یک چیز خیلی فجیعتر از آن به وجود میآید. که این انسان محدود را مطلق میکند. منقلب میکند به مطلق و آثار مطلق را به روی آن بار میکند. در حالیکه خودش محدود است. یعنی یک چیز کوچکی را بزرگتر از آنچه که هست به آن تحمیل میکند. مثل ماشین پیکانی که چهار نفر بیشتر تحمل نمیکند شما هشت نفر در آن سوار کنی. بعد از یک مسافتی این ماشین از پا در میآیدو شما را به مقصد نمیرساند.
لذا وقتی هدف محدود شد راه و مسیر هم محدود میشود ونمیتوانی بیشتر از ظرفیت هدف حرکت کنی. اگر بخواهی بیشتر حرکت کنی و در این اجزاء و عناصر این هدف دستکاری کرد، این دستکاری چون یک دستکاری واقعی نیست بلکه یک دستکاری تخیلی است - یعنی شما نتوانستی واقعا محدود را مطلق کنی شما محدود را مطلق فرض کردید پس در اینجا شما واقعیت را عوض نکردید ذهنیت خودتان را عوض کردید چون ذهنیت عوض شد ومطابق با واقعیت نیست- انسان با دیوار واقعیت تصادف می کند. و این دیوار بسیار بسیار محکم واقعیت خارجی او را در برابر خودش له میکند وخورد میکند.
پس انسان از این واقعیتها نمیتواند تخلف کند. تا اینجا شهید صدر ره در حقیقت می خواهند بگویند اگر انسان از این مسیر طبیعی [دچار چه پیامدهایی میشود].
انتخاب خداوند به عنوان هدف، مطابق با مسیر طبیعی و واقعی است و اهداف آفرینش را محقق میسازد
در اینجا ما هنوز سنت دین و استخلاف را از هم جدا نکرده ایم، و فعلا همه را با هم جلو میبریم. بعدا اینها را از هم جدا میکنیم و میگوییم اینها قاعدتا دو سنت باید باشند، نه یک سنت. از کلمات شهید صدر ره هم بر میآید که دو سنت هستند. یعنی یکی سنت دین، که یک سنت موضوعی است،و دیگری سنت استخلاف.ولی این دو سنت (سنت دین وسنت استخلاف) یک چیز مشترک دارند. در هر دوی آنها عنصر مقوم، خود خدا است. خدای مطلق است. لذا شهید صدر ره روی جامع و مشترک این دو سنت که کمال مطلق است بحث را مطرح کرد. که اگر این کمال نامحدود اگر هدف شد این تمام مشکلات را حل میکند. یعنی گرایش انسان را به خدا که یک گرایش طبیعی است و این عطش سیراب شده او،یک حرکت به سوی مطلق و نامحدود است که ایستایی هم ندارد. واین انسان تا بینهایت میتواند حرکت کند. همیشه در حال تکامل و نوآوری خواهد بود وبا واقعیت هم ارتباط دارد. چون محدود را مطلق نکرده است. مطلق واقعی را مطلق قبول کرده و به سوی او حرکت میکند. لذا همه چیز بر وفق مسیر طبیعی انجام میگیرد. و انسان مخالف با سنتها حرکت نکرده است بلکه موافق با سنتها حرکتکرده.لذا هیچ مشکلی در مسیر او نمیبینیم. ولذا میشود دین. یعنی انتخاب خدا به عنوان معبود، به عنوان کمال مطلق و انتخاب خدا به عنوان مستخلِف (خلیفه قرار دهنده) انسان. این انتخاب، انتخاب به جایی است و طبق واقعیت و طبق نیازهای انسان است، و تحقق بخش تمام اهداف آفرینش است. یعنی همه چیز در او کامل است.
دو بعد تشریعی و تکوینی سنت استخلاف
به این ترتیب تدین میشود یک سنت طبیعی. خلیفه قرار گرفتن انسان یک سنت طبیعی است. یعنی استخلاف دو وجه دارد: یک وجه تشریعی دارد و یک وجه تکوینی. وجه تشریعی آن این است که خدای قانونگذار اراده کرده است که انسان را خلیفه قرار دهد، نه کس دیگری را. به او مشروعیت داده و گفته تو بر جهان حکومت میکنی. به نام انسان تنفیذ کرده این حکم را. این بعد تشریعی استخلاف است. اما بعد تکوینی استخلاف بدین معناست که انسان با توجه به امکانات و استعدادهایی که دارد، جایگاه طبیعی او در رتبه بعد از خداوند است. وقائم مقام او باشد. این ظرفیتی را که دارد که اگر تحقق پیدا کرد: عبدی اطعنی اجعلک مثلی یا مِثلی ور اقول للشیء کن فیکون تقول للشیء کن فیکون[3] مثل من میکنی. فتوکپی شبیه اصل است. اصل که نمیشود ولی برابر با اصل میشود. مَثَل یا مِثل میشود. به جایی میرسی که خودت هم قدرت خلق پیدا میکنی. اراده میکنی [و خلق میکنی]. همانطور که برای حضرت عیسی علیه السلام رخ داد. گفت اراده میکنی این مرده زنده میشود: ﴿أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ﴾ (آل عمران/ ۴۹) اراده کن میشود. خدا هم اراده کرد. اصل این بود. کن فیکون اراده میکند میشود. تو هم اراده میکنی میشود. اما موجودات دیگر این چنین نیستند. پس این انسان جایگاه طبیعی ومنطقیاش اینجاست. یعنی بالاتر از سایر موجوادات همه موجودات در تسخیر او هستند و او در تسخیر خدا. این جایگاه منطقی و طبیعی اوست.
پس استخلاف شد یک سنت موضوعی. یک جریان طبیعی و منطقی. که اگر انسان از او سرباز زد و نخواست خلیفه خدا باشد ناچار است [بنده دیگری شود]. به تعبیر حضرت علی علیه السلام وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً[4] [5] خدا تو را یک بنده آزاد آفریده است، فقط بندگی خودش را برای تو زیبنده میدیده. اگر از این بندگی بیرون آمدی حتما بنده دیگری خواهی شد.
مثل زنی که شوهری را که خداوند به او داده به خاطر بعضی چیزهای جزئی قبول نکند، مجبور میشود برود شوهر دیگری بکند. بعد همه اینهایی که هستند [فرضاً] پایین تر از شوهر خودش باشند. مجبور است دیگر. یا باید ازدواج نکند یک جور محرومیت بکشد یا مجبور است ازدواج کند که اگر ازدواج کرد همه آن گزینههای دیگر همه پایین تر از آن گزینه اولیه ای هستند که خدا به او داده است. وقتی که راضی به رضای خدا نشد راضی به این قضا وقدر نشد، مجبور است قضا و قدرهای دیگر را که خیلی ناهموارترند وبدترند انتخاب کند.
این [مخالفت با سنت الهی] مصادیق زیادی در زندگی انسانها دارد. وقتی که انسان آنچه را که خدا برای او مقدر میکند ومتناسب با آن اقتضائات طبیعی وتکوینی او هست قبول نکند،مجبور است زیر بار گزینه هایی برود که بسیاری از امکاناتی که خدا بر او مقدر کرده تا به تکامل برسد آنها را از دست میدهد. این میشود انتخاب غیر اصلح. انتخاب غیر اصلح ممکن است؛ اما به چه قیمتی؟ به قیمت نابود شدن یا رها کردن بسیاری از امکانات وبسیاری از سرمایههایی که خدا در اختیار او قرار داده، همه را انسان به هدر میدهد.
تبیین ارکان جایگاه خلافت انسان
خوب، همه این مباحث رکن اول نظریه بود. یعنی جامعه انسانی جامعه ای است که در آن خداوند انسان را به حسب امکانات طبیعی اش رکن اصلی و جایگزین وخلیفه خودش قرار داده است.
در این کلمه رکن و اصلی، خیلی مطلب نهاده شده است. اینکه خدا برای خودش خلیفه قرار داده یعنی یک ولایتی ویک حق اساسی و اصلی برای خدا ما قائل شدیم و قبول کردیم که خدا خودش حاکم مطلق است، و هر که را بخواهد انتخاب میکند. حال خدا انسان را انتخاب کرده است. پس ولایت را قبول کردیم.﴿اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا﴾ (بقره/ ۲۵۷). ولایت را برای خدا قبول کردیم [این مطلب اول].
قائم مقامی انسان برای خدا را هم قبول کردیم. خوب، در اینجا این خلافت و این قائم مقامی این باز خودش یک نوع آقایی و یک نوع سرپرستی است. چون خلیفه است کسی که حق تصرف به او داده میشود. حق امر و نهی به او داده میشود. یعنی قدرت و اقتدار به او داده میشود. اما اقتدار او از کجاست؟ از خداست. منشأ قدرت و منشأ ولایت خداست. لذا انسانی که خلیفه است به این انسان ولایت داده میشود. اما چون از خداست این ولایت حد ومرزش را آن ولی اصلی تعیین میکند. چقدر خدا به انسان ولایت می دهد؟ مطلق یا محدود؟ اینجاست که انسان نمیتواند خودش برای خودش ولایت قائل شود. یعنی بگوید حال که من ولی شدم همه کاره هستم و هر طور که میخواهم تصرف کنم. باید از آن مستخلِف مرز و قلمرو ولایتش را بگیرد. این هم مطلب دوم.
مطلب سوم؛ این انسانی که اینجا به عنوان قائم مقام و خلیفه قرار داده شده در حقیقت امانتدار این مقام قرار داده شده است. لذا شهید صدر ره میفرمایند ما دو نوع آیه داریم. یکی آیهای است که کلمه خلافت در آن آمده است. یکی هم آیهای که در آن امانت آمده است. و اینها دو روی یک سکه هستند. خلافت مستلزم امانت است. و این امانت آن محتوا و آن مغز واقعی خلافت است. یعنی اگر در درون این خلافت را باز کنیم [امانت مستبطن است].
مثلا ببینید یک فردی را یک جایی به عنوان مدیر یا مسؤول یا رئیس قرار میدهند. من گاهی شوخی میکنم با دوستان میگویم رئیس و مدیر ومسؤول اینها سه عنوان است برای سه تا معنون!. حال یکی هر سه تا را جمع میکند. یعنی هم رئیس است و هم میداند که وظیفهاش اداره آنجاست و اداره میکند، وهم احساس مسئولیت میکند؛خوب این آدم میبینید که یک نوع رفتار دارد.
اما یک کسی که فقط خودش را رئیس آنجا بداند اما نه مدیر ونه مسؤول باشد، یعنی فقط خودش را رئیس میبیند و امر و نهی میکند، اما نه مدیریت دارد و نه در برابر افراد و کارها احساس مسئولیت میکند، این هم یک نوع رفتار دیگر دارد.
در بحث خلافت این سه تا با هم جمع میشوند. درست است که انسان بر بقیه کائنات ریاست پیدا میکند، لکن چون ریاست او از طرف خداست احساس مسئولیت و امانت میکند. ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾(احزاب/۷۲). انسان میتواند مسئولیت پذیر و امانت پذیر باشد. خب چرا مسئولیت است؟ چون در برابر خدا مسئول است. ﴿ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيمِ﴾ (تکاثر/ ۸). یا ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ﴾ (صافات/ ۲۴). خدا میفرماید من تو را بازخواست میکنم. پس خودت را برای سؤال و جواب آماده کن. پس انسانی که خلیفه شد و رئیس شد این ریاست بالطبع لازمهاش مسئولیت و امانتداری است. باید در این مقام امین باشد.
حال یک چنین انسانی را مقایسه کنید با کسی که خودش را در برابر خدا هیچ مسئول نداند. خلیفه نداند در نتیجه نه مسئول است نه لازم است امانتدار باشد. پس میتواند دزدی کند. و میتواند غیر مسئولانه رفتار کند. کسی از او سؤال نمیکند. لا یسأل عما یفعل میشود. خودش اصیل میشود. پس اگر ما در این جهان کوس استقلال زدیم، از مسئولیت پذیری و از امانتداری هم میتوانیم فاصله بگیریم. اما اگر خودمان را خلیفه خدا دانستیم که جایگاه طبیعی ما هم همین است (هم تشریعاً و هم تکویناً) به ناچار احساس مسئولیت هم میکنیم. امانتدار هم باید باشیم.
بناء بر این لازمه طبیعی استخلاف، یعنی آثار تکوینی و منطقی آن محدود کردن انسان است. این انسانی که میتواند افسار گسیخته و آزادانه عمل کند و هیچ چیز جلو دار او نباشد، همین که احساس کرد خلیفه خداست و قائم مقام اوست، ایمان به خلافت، او را وادار به احساس مسئولیت و لزوم امانتداری میکند. مقید می شود. یعنی اگر همه جهان را به او بدهند وبگویند تخلف کن باز احساس میکند که در برابر خدا متعهد است. چون این آقا بالا سر دارد. هر کسی که عبد کسی باشد یا خدمت گذار کسی هست نمیتواند از این [عبودیت] تخطی کند. اگر تخطی کند اخراج میشود. پس مجبور است تخطی نکند و آن شرائط مستخلِف را بپذیرد.
پس ببینید میفرماید خودعنوان مستخلِف که اصیل است، مستخلَف آورد، مستخلَفٌ علیه آورد، و مستخلف لأجله را آورد. این عنوان استخلاف سه عنصر دیگر را متولد کرد. یعنی چه؟ استخلاف رابطه بین اینهاست.استخلاف میآید رابطه بین خدا (مستخلِف) و انسان (مستخلَف) و زمین، [به استناد مثل:] إ﴿ِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَة﴾ (بقره/۳۰) (مستخلَفٌ علیه یا مستخلف فیه)، و هدفی که خلیفه برای آن آمده است [به استناد مثل:] ﴿وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾ (ذاریات/ ۵۶) یا هر هدف دیگری که در آیات تعریف می شود، معین میکند.
سپس [شهید صدر ره] میگویند این آدم وقتی احساس استقلال میکند جفتک میزند. انسان وقتی در این دنیا احساس استقلال کرد به تعبیر خود قرآن ﴿...کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ (اعراف/ ۱۷۹) یا ﴿كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا﴾ (جمعه/ ۵) یا ﴿كَمَثَلِ الْكَلْبِ﴾ (اعراف/۱۷۶) این آدمها اینجوری میشوند. حیوانی میشوند که این حیوان دیگر مهار نمیشود. چیزی نیست که او را مهار کند چون آن خدایی که در حقیقت مهار کننده همه موجودات وخصوصا انسان با اختیار است دیگر آن خدا در وجود این انسان حضور ندارد. در نتیجه رابطه استخلاف را که از بین بردیم کل این مجموعه از هم میپاشد. میشود انسان مستقل. این انسان مستقل که گفتیم از طرفی مجبور است عبودیت غیر خدا را بپذیرد و عبودیت چیزهای پایین تر از خودش را بپذیرد. رابطه عوض میشود. رابطه عکس میشود. رابطه این انسان با دیگران یک رابطه ظالمانه میشود. مستبدانه میشود چون اساسش استقلال است و سپس ظالمانه میشود. یعنی درون استقلال ظلمی به خود و دیگران نهفته است. اما محتوای رابطه استخلاف عدل است، و همه چیز در سر جای خود قرار گرفتن است. فرق این دو تا اینقدر زیاد است. محتوا و مغز اصلی رابطه استخلاف این که انسان یک موجود متعادلی میشود که به سوی کمال حرکت می کند.و اگر این رابطه را نفی کنیم به یک انسان ظالم به خود و دیگران تبدیل می شود.
لذا گفتیم آن محتوای واقعی رابطه استخلاف امانتداری است. انضباط و قانونمندی است. اما اینجا وقتی که این انضباط این احساس مسئولیت این تعهد از بین رفت این انسان همه چیز را به میل خودش تعریف میکند. یعنی وقتی میرسد به سوریه – به عنوان مثال - وقتی یک الی دو تا تظاهرات در بیاید، یک الی دو تا انفجار در آن بشود میگوید دیگر سوریه از دست ما رفت و باید نظام عوض شود. اما بحرینی که اکثر مردم هر روز علیه نظام تظاهرات میکنند میگوید نه خبری نیست!. آنجا هیچی نیست. چرا؟ آن رابطه ظالمانه را عادلانه تعریف میکند؟ چون خودش به روایتی دیگر در سازمان ملل اینهاییکه حق وتو دارند اینها خودشان تصمیم میگیرند. کار به دیگران ندارند. اگر همه دنیا علیهشان جمع بشود خودشان خودشان هستند. لذا این معنای حق وتو برای آنها همین است که ما آقای خودمان هستیم. حالا بخواهیم به دیگران ظلم کنیم به دیگران چه مربوط است! هیچ ربطی به دیگران ندارد. ما میخواهیم عدل را این شکلی تعریف کنیم و ظلم را این شکلی تعریف کنیم. ببینید همه چیز به هم میریزد. یعنی میتواند به عدل و ظلم یک پوششی داده شود و به لباس دیگری در بیاید.
رکن شهادت انبیاء مکمل رکن استخلاف است
این خروجی این نظریه تا اینجا بر اساس رکن اول که استخلاف باشد. حال این رکن استخلاف اگر تثبیت شد لوازم این رکن یک نقاط ضعفی هم دارد که اگر آنها را بیان کنیم لازمهاش این میشود که باید در کنار عنصر استخلاف عنصر شهادت انبیاء هم در این جایگاه قرار بگیرد، یا در جایگاه بالاتر. یا موازی استخلاف یا بالاتر از استخلاف که آن هم [در حقیقت] یک رتبه دیگری از استخلاف است که بعداً میگوییم استخلاف دو سطح میشود.یک سطح عام داریم، یک سطح خاص.
آن استخلاف خاص، رقابت[6] و نظارتی است که خدا برای آن خلفای [خاص] خودش قرار میدهد. چون آنها از انحراف مصونند میتوانند انحرافهای احتمالی ومقدری را که برای انسانهای دیگری که احساس اقتدار کرده اما ممکن است غفلت کرده و گاهی از این معادله خلافت بیرون بزند، [مانع شوند].
به همین خاطر مقتضای طبیعت استخلاف، انضباط وتعهد است. ولی چون این انسان عوامل و وعناصری دارد که ممکن است او را از این انضباط بیرون بیاورد وغیر منضبط سازد، برای ضمانت این انضباط و تحقق این انضباط، عنصر شهادت و رقابت و نظارت هم لازم است بر این رفتار انسان تعبیه شود؛ تا حرکت تکاملی انسان در این نظام اجتماعی تضمین شود.
به این ترتیب میشود یک نظریه متکامل.
ان شاء الله این بخش نظارت و رقابت و شهادت را در جلسه آینده مفصل تر توضیح خواهیم داد.
والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی سیدنا محمد وآله الطاهرین.