< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/07/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اصالت وجود و اعتباریت ماهیّت.
بحث دومی که در مرحله ی اولی مطرح می شود این است که وجود اصیل است و ماهیّت امری است اعتباری.
برای فهم این مطلب باید به اموری توجه کرد که به دنبال هم در این کتاب آمده است.
اولا: شکی نداریم که در جهان، واقعیتی وجود دارد و این امر از بدیهیات است و قبلا هم در مورد آن سخن گفتیم.
ثانیا: بعد از اینکه دانستیم واقعیتی هست و جهان پوچ در پوچ نیست می بینیم که از این اشیاء مفاهیمی انتزاع می شود که حکایت از اختلاف این اشیاء با هم دارد. مثلا از یکی انسان بودن انتزاع می شود و از دیگری فرس بودن و هکذا و این در حالی است که همه در اینکه اموری واقعی و موجود واقعی خارجی هستند مشترک هستند.
ثالثا: این دو مفهومی که در مورد هر شیء داریم که یکی همان مفهوم واقعیت داشتن و موجود بودن است و دیگری مفهومی است که حکایت از اختلاف دارد، در مقام مفهومی غیر هم هستند. از آن به زیادة الوجود علی الماهیة تعبیر می شود یعنی ماهیّت در ذهن، مفهومی دارد که با مفهوم وجود فرق دارد. یعنی مفهوم انسان با مفهوم وجود یکی است و این دو لفظ با هم مترادف نیستند زیرا:
دلیل اول این است که واقعیت و وجود و تحقق، امری است که بین همه ی اشیاء مشترک است ولی ماهیّت، امری است که مختص به این شیء است و از اشیاء دیگر سلب می شود و واضح است که مختص، غیر از مشترک است. یعنی حتی اگر ما به خارج کاری نداشته باشیم و فقط به مفهوم ذهنی این دو دقت کنیم متوجه ی تفاوت موجود بین آنها می شویم.
دلیل دوم این است که وجود را می توان از ماهیّت سلب کرد مثلا می توان گفت: الانسان لیس بموجود و از آن، اجتماع نقیضین پیش نمی آید. حتی این قضیه در مواردی می تواند صادق باشد مانند زمانی که انسانی خلق نشده بود که این قضیه با خارج مطابق بود و یا مانند: الانسان لم یکن موجودا قبل خلق آدم. این علامت آن است که مفهوم وجود با انسان که ماهیّت است یکی است و الا اگر این دو یکی نبودند نمی شد شیء را از نفسش سلب کرد. بنا بر این وجود امری است که زائد بر ماهیّت است و به قول حاجی در منظومه: ان الوجود عارض المهیة تصورا حتی در بدایه برای این عنوان یک فصل جداگانه ترتیب داده شده است.
رابعا: مفهوم این دو هر چند در ذهن دو تا هستند ولی در خارج یکی بیشتر نیستند. یعنی از نظر مصداق یک چیز بیشتر نیست.
اینجاست که مسأله ی اصالت وجود یا ماهیّت مطرح می شود یعنی حال که در خارج یک چیز بیشتر نیست ولی مفهومی که از آن یک شیء داریم دو مفهوم مباین با هم است کدام یک از آن در خارج اصالت دارد یعنی خارج، مصداق بالذات کدام یک از این دو مفهوم می باشد.
قائل به اصالة الوجود می گوید که در مفهوم وجود است که اصیل است و عینیت خارجی را برای ما حکایت می کند و ماهیّت فقط حد آن وجود است یعنی برای این است که بگوید محدوده ی این وجود تا چه حد است به گونه ای که این وجود را از سایر وجودات ممتاز می کند.
ولی قائل به اصالة الماهیة می گوید آنچه در خارج اصالت دارد همان ماهیّت است و وجود مفهومی است اعتباری که ذهن آن را اعتبار کرده است تا از اصالت ماهیّت بتواند حکایت کند.
دلیل قائل به اصالة الوجود این است که هر چیزی اگر به واقعیت متصف است به سبب این است که مفهوم وجود بر آن حمل می شود ولی خود آن مفهوم اگر متصف به وجود است به خار خودش است. مثلا اگر می گوییم: انسان موجود است، عینیت انسان به سبب این است که مفهوم وجود می تواند بر آن حمل شود. اگر اتصاف به مفهوم وجود نبود، آن شیء واقعیت نداشت. بنا بر این غیر وجود، فی حد نفسه رابطه اش با وجود و عدم مساوی است. یعنی اگر خودش بود و خودش و وجود بر آن حمل نمی شد، موجود نمی شد. اما وجود چیزی است که از عینیت آن حکایت می کند. بنا بر این وجود است که اصیل می باشد یعنی عینیت، مطابق اوست ولی مفهوم ماهیّت هم با وجود سازگار است و هم با عدم.
به تعبیر دیگر، وقتی ما دو مفهوم فوق را بررسی می کنیم که یکی از آنها هم با وجود سازگار است و هم با عدم یعنی هم با واقعیت داشتن سازگار است و هم با واقعیت نداشتن. بنا بر این خارج که یک واقعیت است نمی تواند مصداق آن باشد. ولی مفهوم وجود، مصداقی است که فقط با واقعیت سازگار است و نه با عدم و هر چیز دیگری هم اگر واقعیت داشتن به آن نسبت داده می شود به سبب اتصاف آن به این مفهوم است و این همان وجود است. بنا بر این این وصف، بالذات از تحقق خارجی حکایت می کند و ماهیّت اگر متحقق است به واسطه ی اتصاف آن به آن وصف است. این واسطه، واسطه در ثبوت نیست زیرا اگر واسطه در ثبوت بود به این معنا بود که وجود در خارج متحقق است و همین تحقق، علت برای تحقق ماهیّت می شود. (زیرا واسطه در ثبوت به معنای علت وجود یک شیء و فاعل و ایجاد کننده ی یک شیء) در این صورت معنای آن این می شد که هر چیزی یک وجود دارد و به سبب وجودش ماهیّت که معلول آن وجود است محقق می شود و نتیجه این می شد که هر موجودی دو وجود داشته باشد و حال آنکه هر شیء یک تحقق و یک وجود بیشتر ندارد. بنا بر این وجود واسطه در عروض است نه ثبوت. عروض به معنای حمل می باشد یعنی اگر ما موجود را بر ماهیّت حمل می کنیم به سبب وجود است. ولی واضح است که این فقط حمل است و دلیل بر این نمی شود که ماهیّت نیز عینیت دارد مانند حمل جریان بر ناودان به سبب آب بارانی که در ناودان است. بنا بر این المطر جار یک حقیقت است زیرا در واقع، آب باران است که در ناودان حرکت می کند ولی در المیزاب جار حرکت که به ناودان نسبت داده شده است به سبب آبی است که در ناودان در حرکت است. این حمل و اسناد از باب غیر ما هو له است یعنی اسناد فوق مجاز عقلی است و فاعل حقیقی جریان، ناودان نیست بلکه آب است. در ما نحن فیه هم اگر کسی بگوید: الوجود موجود این مانند آن است که می گوییم: ماء المطر جار ولی اگر بگوییم: الماهیة موجود این مانند: المیزاب جار است یعنی ماهیّت وجودش موجود است و خودش فی حد نفسه موجود نیست کما اینکه در ناودان، آب است که جاری است نه ناودان. اینجاست که می گویند: وجود، بالذات موجود است ولی ماهیّت بالعرض موجود است و این بالعرض همان مجاز عقلی است.

الفصل الثاني في أصالة الوجود و اعتبارية الماهية (فصل دوم در اصالة الوجود و اعتبارة الماهیة)
الوجود هو الأصيل دون الماهية (وجود اصیل است نه ماهیّت) أي أنه هو الحقيقة العينية التي نثبتها بالضرورة (یعنی وجود همان حقیقت عینی است که برای ما بدیهی است.)
إنا بعد حسم أصل الشك و السفسطة و إثبات الأصيل الذي هو واقعية الأشياء (ما بعد از ریشه کن کردن شک در خودمان و اینکه گفتیم طبع ما سلیم است و در بدیهیات تشکیک نمی کنیم و سفسطه را قبول نکردیم (شک این است که بگوییم نمی دانیم و سفسطه این است که بگوییم چنین نیست.) و اثبات کردیم امری عینی که همان واقعیت اشیاء است (البته از آن تعبیر به وجود نمی کنیم بلکه فقط می گوییم که واقعیتی است که باید ببینیم وجود است یا ماهیت) أول ما نرجع إلى الأشياء نجدها مختلفة متمايزة (اول زمانی که به اشیاء رجوع می کنیم می بینیم که اشیایی که واقعیت دارند مختلف هستند و از هم تمایز دارند) مسلوبا بعضها عن بعض (بعضی از بعضی سلب می شوند مثل می گوییم: انسان فرس نیست و فرس هم انسان نیست.) في عين أنها جميعا متحدة في دفع ما كان يحتمله السوفسطي من بطلان الواقعية (در عین اینکه همه ی این اشیاء اتحاد دارند در اینکه آنچه سوفسطی احتمال می داد که واقعیتی در خارج نیست امری باطل است.) فنجد فيها مثلا إنسانا موجودا و فرسا موجودا و شجرا موجودا و عنصرا موجودا و شمسا موجودة و هكذا. (بنا بر این می بینیم که انسان موجود است و هکذا شجر و عنصر و خورشید و مانند آن.) فلها ماهيات محمولة عليها (بنا بر این برای اشیاء ماهیّاتی است که بر اشیاء حمل می شود) بها يباين بعضها بعضا (و به واسطه ی آن ماهیّات است که یکی از دیگری جدا می شود.) و الوجود محمول عليها مشترك المعنى بينها (و یک وجودی هم دارند که بر آنها حمل می شود که بین آنها معنایی مشترک است.) (همچنین می بینیم که) و الماهية غير الوجود (و آن مفهوم ماهوی که در ذهن است مانند انسان غیر از مفهومی است که نامش وجود است.) لأن المختص غير المشترك (زیرا مختص که ماهیّت است غیر از مشترک است که وجود است) و أيضا الماهية لا تأبى في ذاتها أن يحمل عليها الوجود و أن يسلب عنها (دلیل دیگر بر اینکه ماهیّت غیر از وجود است این است که ماهیّت در ذات خودش ابایی ندارد از اینکه وجود بر آن حمل شود و یا سلب شود مثلا الانسان می تواند موجود باشد و هم معدوم و حتی الانسان معدوم می تواند صادق باشد.) و لو كانت عين الوجود لم يجز أن تسلب عن نفسها (و اگر ماهیّت همان وجود بود و این دو یک مفهوم بودند جایز نبود که وجود از ماهیّت سلب شود. البته آیت الله جوادی تذکر دادند که عبارت فوق صحیحش این بود که گفته شود: لم یجز ان یسلب عنها.) لاستحالة سلب الشي‌ء عن نفسه (زیرا محال است که شیء را بتوان از خودش سلب کرد. ) فما نجده في الأشياء من حيثية الماهية غير ما نجده فيها من حيثية الوجود. (بنا بر این آنچه ما در اشیاء از حیثیت ماهیّت می یابیم غیر آنی است که ما در آن اشیاء از حیثیت وجود می یابیم.) و إذ ليس لكل واحد من هذه الأشياء إلا واقعية واحدة (و وقتی به سراغ خارج می آییم می بینیم که برای این اشیاء یک واقعیت واحده بیشتر وجود ندارد.) كانت إحدى هاتين الحيثيتين أعني الماهية و الوجود بحذاء ما له من الواقعية و الحقيقة (بنا بر این یکی از این دو حیثیت ها یعنی حیثیت ماهیّت و وجود باید در قبال همان چیزی باشد که هر شیء از واقعیت و حقیقت دارد. یعنی یکی از این دو مفهوم از واقعیت شیء حکایت می کند. البته واقعیت و حقیقت در اینجا مترادف هستند بر خلاف آنی که در شناخت مصطلح است که واقعیت به امری عینی و حقیقت به ادراکی که مطابق با آن امر عینی است گفته می شود.) و هو المراد بالأصالة (و مقصود از اصالت هم همین است یعنی هر کدام که مقابل آن امر خارجی عینی است اصیل است.) و الحيثية الأخرى اعتبارية (قهرا حیثیت دیگر باید اعتباری باشد و الا اگر آن هم اگر اصیل بود لازمه اش این بود که هر چیز، دو چیز باشد.) منتزعة من الحيثية الأصيلة تنسب إليها الواقعية بالعرض. (که از آن حیثیت اصیل انتزاع می شود و به تحقق داشتن به آن حیثیت اگر نسبت داده می شود بالعرض و از باب مجاز است یعنی از باب اسناد شیء الی غیر ما هو لها است. یعنی این از باب مجاز عقلی است نه مجاز لغوی. یعنی موجود که در انسان به کار می بریم همان موجود است که الوجود موجود است به کار می بریم ولی اسناد در یکی حقیقی و در دیگری مجازی است.)
(اکون علامه بعد از طرح اصالة الوجود و اصالة الماهیة در مقام بیان برهان برآمده می فرماید:) و إذ كان كل شي‌ء إنما ينال الواقعية إذا حمل عليه الوجود و اتصف به (چون هر چیزی که واقعیت دار می شود هنگامی که متصف به وجود می شود و زمانی است که وجود بر آن حمل می شود بنا بر این آنی که واقعیت دارد همان وجود است. مثلا اگر هر چیزی به سبب روغن چرب می شود این علامت آن است که آنی که بالذات چرب است همان روغن است.) فالوجود هو الذي يحاذي واقعية الأشياء (پس وجود است که محاذی با واقعیت اشیاء است.) و أما الماهية فإذ كانت مع الاتصاف بالوجود ذات واقعية و مع سلبه باطلة الذات (اما ماهیّت که وضعش چنین است که اگر به وجود متصف می شود دارای واقعیت می شودو با سلب وجود از آن باطل و پوچ می شود) فهي في ذاتها غير أصيلة و إنما تتأصل بعرض الوجود. (بنا بر این ماهیّت در ذاتش غیر اصیل است و تحقق در ذاتش وجود ندارد و الا نسبت آن به وجود و عدم یکسان نبود. ماهیّت فقط به سبب وجود اصیل می شود یعنی تحقق بر آن فقط حمل می شود نه اینکه واقعا تحقق دارد. بنا بر این اسناد وجود به ماهیّت بالعرض است یعنی مجاز می باشد.)
فقد تحصل أن الوجود أصيل و الماهية اعتبارية كما قال به المشاءون أي أن الوجود موجود بذاته و الماهية موجودة به. (بنا بر این مشخص شد که وجود اصیل است و ماهیّت اعتباری و این همانی است که مشاوون به آن قائل است یعنی وجود بذاته موجود است ولی ماهیّت به سبب وجود است که موجود می باشد.)

بر اصالة الوجود اشکالاتی وارد شده است. این اشکالات می تواند به عنوان ادله ای بر اصالة الماهیة باشد ولی علامه آن را در قالب اشکال بیان کرده و جواب می دهد.
اشکال اول: شیخ اشراق بارها به این نکته اشاره می کند که اگر قرار باشد که وجود موجود باشد این مستلزم محال است. زیرا وجود یعنی ذات ثبت له الوجود. یعنی وجود ذاتی است که دارای وجود است بنا بر این وجود موجود دارای وجودی است که در محمول آمده است یعنی ذات ثبت له الوجود. بنا بر این یعنی آن وجود دارای وجود است. همین وجودی که در محمول است چون اصیل است بنا بر این آن هم موجود است یعنی آن هم محمولی دارد یعنی ذاتی دارد که دارای وجود است و این حالت تا بی نهایت ادامه می یابد یعنی یک وجود باید متشکل از بی نهایت وجود باشد و حال آنکه یک وجود بیشتر ندارد. این تسلسل است و محال.
جواب آن این است که وقتی می گوییم: وجود موجود است یعنی وجود بذاته موجود است نه بوجود آخر. یعنی وجود عین خودش است نه اینکه وجود، دارای یک وجودی است.
اشکال نشود که موجود، در لغت به معنای ذات ثبت له الوجود است ولی شما می گوییم که وجود یعنی چیزی که خودش تحقق دارد نه ذاتی که دارای تحقق است و این خلاف استعمال لغت است.
جواب این است که اولا این نکته در میان ارباب لغت مختلف است و مثلا صاحب کفایه بحث می کند که آیا ذات در مشتق ماخوذ است یا نه و او این را قبول ندارد.
یعنی قبول نداریم که موجود در الوجود موجود، به معنای ذات ثبت له الوجود باشد یعنی وجود به شرط لا است و با چیزی متحد نمی شود ولی موجود لا بشرط است که با هزاران شرط قابل جمع است یعنی می تواند با چیزی اتحاد یابد و درنتیجه بر چیزی حمل شود. بنا بر این فرق وجود و موجود در اعتبار است یعنی یکی بشرط لا است و یکی لا بشرط
ثانیا: حتی اگر در لغت به این معنا باشد ولی ما در فلسفه به ظواهر و ظاهر الفاظ کاری نداریم بلکه با ادله ی عقلیه سر و کار داریم حتی اگر لفظ کشش آن را نداشته باشد ولی با قرینه مطلب خود را بیان می کنیم. از این رو می گوییم وقتی از وجود سخن می گوییم منظورمان این است که بگوییم که وجود عین تحقق و عین موجودیت است. اختلاف ما در معنای لفظی آن نیست بلکه با حقیقت امر سر و کار داریم.

و بذلك يندفع ما أورد على أصالة الوجود (و به آنچه بیان کردیم اشکالی که از شیخ اشراق و پیروانش مطرح شده است دفع می شود و آن اینکه) من أن الوجود لو كان حاصلا في الأعيان كان موجودا (اگر وجود اگر اعتباری نباشد و در جهان خارج تحقق داشته باشد باید موجود باشد.) لأن الحصول هو الوجود (زیرا حصول در خارج همان وجود داشتن در خارج است.) فللوجود وجود (بنا بر این وجود باید وجودی داشته باشد زیرا وقتی می گوییم: الوجود موجود، یعنی وجود، خودش وجودی دارد) و ننقل الكلام إليه و هلم جرا فيتسلسل. (و این سلسله تا بی نهایت ادامه دارد و لازمه اش این است که یک شیء تا بی نهایت وجود داشته باشد. بله این تسلسل در علل نیست تا کسی بگوید باطل است بلکه این تسلسل خلاف وجدان است.)
وجه الاندفاع (جواب این است که) أن الوجود موجود لكن بذاته لا بوجود زائد (وجود موجود است ولی این وجود به سبب ذات خودش است نه اینکه وجود زائدی داشته باشیم یعنی وجودی که در محمول است عین وجودی است که موضوع است نه غیر است.) أي أن الوجود عين الموجودية (یعنی وجود عین موجودیت است که در محمول است.) بخلاف الماهية التي حيثية ذاتها غير حيثية وجودها. (بر خلاف ماهیّت که حیثیت ذاتش غیر از حیثیت وجودش است.)
و أما دعوى أن الموجود في عرف اللغة إنما يطلق على ما له ذات معروضة للوجود (اگر کسی ادعا کند که جواب شما صحیح نیست زیرا موجود در عرف لغت به معنای ذاتی است که دارای وجود است. بنا بر این وجود یعنی چیزی که وجود دارد) و لازمه أن الوجود غير موجود (و لازمه اش این است که وجود، همان موجود نباشد بلکه دو چیز باشد و یا اینکه وجود، موجود نباشد که شما هم آن را نمی پذیرید.) (جواب این ادعا و اشکال این است که) فهي على تقدير صحتها (علی فرض صحت این ادعا یعنی اولا قبول نداریم که عرف لغت چنین بگویند زیرا در عرف لغت، ذات در مشتق ماخوذ نیست. به هر حال علی فرض صحت این ادعا می گوییم:) أمر راجع إلى الوضع اللغوي أو غلبة الاستعمال (این امر چیزی است که به وضع لغوی بر می گردد یعنی واضع چنین وضع کرده است و وضع آن تعیینی است یا اینکه وضع آن تعینی است یعنی استعمال در این معنا غالب شده است.) و الحقائق لا تتبع استعمال الألفاظ (ولی حق این است که ما در اعتباریات سخن می گوییم زیرا فلسفه حاوی واقعیات و حقائق است و از استعمال الفاظ تبعیت نمی کند.) و للوجود كما تقدم حقيقة عينية نفسها ثابتة لنفسها. (و همان گونه که گفتیم وجود حقیقت عینیه دارد و نفسش برای خودش ثابت است. بنا بر این وجود، همان وجود است و عین همان حقیقت عینیه می باشد.)
قال بهمنيار فی التحصیل (بهمنیار که یکی از مشائین است می گوید: (البته بحث اصالة الوجود یا ماهیّت به عنوان یک بحث فلسفی در سابق مطرح نبوده است ولی در عبارات بعضی چیزهایی بوده است که با اصالت الوجود سازگار بوده است.)) و بالجملة فالوجود حقيقته أنه في الأعيان لا غير (حقیقت وجود همین است که در خارج موجود است و در اعیان و خارج وجود دارد نه چیزی دیگر.) و كيف لا يكون في الأعيان ما هذه حقيقته انتهى (بنا بر این چگونه در عالم اعیان، چیزی که حقیقتش تحقق در اعیان است می تواند وجود نداشته باشد.)

اشکال دیگری که بر اصالة الوجود کرده اند این است که اگر اصیل بودن یعنی وجود، بذاته موجود است در مقابل ماهیّت که بالوجود موجود است. اگر وجود، بذاته موجود باشد معنایش این است که ذاتش عین موجودیت است بنا بر این موجودیت، نباید از آن سلب شود زیرا اگر سلب می شد این از باب سلب شیء از نفس بود که محال است.
بنا بر این سلب موجودیت از وجود محال است اگر چنین است معنایش این است که وجود، واجب الوجود باشد. بنا بر این هر وجودی که در عالم است باید واجب الوجود باشد یعنی مانند خداوند باشد.
جواب این است که وقتی می گوییم: وجود بذاته موجود است این موجب نمی شود که وجود، واجب شود زیرا معیار در واجب بودن این است که شیء علت نداشته باشد. منظور ما از وجود موجود، وجودی است که تحقق دارد یعنی این تحقق مال خودش است اما اینکه این تحقق به وسیله ی علت است یا نه چیزی نیست که در صدد آن باشیم.
به تعبیر دیگر، وقتی می گوییم: وجود بذاته موجود است این در مقابل ماهیّت است یعنی وجود آن بغیره نیست یعنی غیری که واسطه در عروض است وجود ندارد. بر خلاف ماهیّت که به وسیله ی غیر موجود است که همان وجود می باشد. این غیر واسطه در عروض است یعنی اصالت مال آن غیر است و ماهیّت بالعرض و به سبب آن متصف به وجود می شود.
اما واجب که می گوییم بذاته موجود است آن هم در مقابل بغیره است. ولی غیر، در اینجا به معنای واسطه در ثبوت است. واجب یعنی چیزی که در وجودش واسطه در ثبوت ندارد یعنی علت ندارد خواه علت، مادی باشد یا فاعلی یا غیر آن. کلمه ی بذاته چون بین دو معنا مشترک است (یکی در مقابل بغیره است که قید در آن واسطه در عروض است و یکی در مقابل بغیره که قید در آن واسطه در ثبوت است.) این اشکال و مغالطه پدیدار شده است.

و يندفع أيضا ما أشكل عليه (همچنین دفع می شود آنچه به قول به اصالة الوجود اشکال شده است.) بأن كون الوجود موجودا بذاته يستتبع كون الوجودات الإمكانية واجبة بالذات (اگر وجود، بذاته موجود باشد مستلزم این است که وجودات امکانیه واجب بالذات باشند.) لأن كون الوجود موجودا بذاته يستلزم امتناع سلبه عن ذاته (زیرا اگر وجود، موجود بذاته باشد معنایش این است که سلب وجود از ذاتش ممتنع باشد. زیرا وجود عین ذات است) إذ الشي‌ء لا يسلب عن نفسه (و شیء را نمی توان از خودش سلب کرد)و لا نعني بالواجب بالذات إلا ما يمتنع عدمه لذاته. (و واجب بالذات هم چیزی نیست مگر چیزی که نتوان وجود را از آن سلب کرد یعنی عدم برای آن ممتنع است.)
وجه الاندفاع (جواب این است که) أن الملاك في كون الشي‌ء واجبا بالذات ليس هو كون وجوده نفس ذاته (ملاک در اینکه یک شیء واجب بالذات باشد این نیست که وجودش عین ذاتش باشدبه گونه ای که هر وجودی که موجودیت عین ذاتش است لا جرم واجب هم باشد.) بل كون وجوده مقتضى ذاته من غير أن يفتقر إلى غيره (بلکه ملاک این است که وجود واجب، مقتضای خودش باشد یعنی مقتضای غیر نباشد و علت نخواهد نه اینکه معلول خودش باشد.) و كل وجود إمكاني فهو في عين أنه موجود في ذاته مفتقر إلى غيره (ولی هر وجود امکانی که تصور شود در عین اینکه فی ذاته موجود است ولی به غیر احتیاج دارد.) مفاض منه (و وجودش از غیر افاضه شده است.) كالمعنى الحرفي الذي نفسه نفسه (مانند معنای حرفی که معنای خودش را نمی توان از خودش سلب کرد.) و هو مع ذلك لا يتم مفهوما إلا بالقيام بغيره (ولی از نظر مفهومیت تمامیت پیدا نمی کند مگر اینکه به غیر خودش وابسته باشد.) و سيجي‌ء مزيد توضيح له في الأبحاث الآتية. (و توضیح بیشتر در ابحاث آینده مطرح می شود.)
قال صدر المتألهين في الأسفار (صدر المتالهین در اسفار همین کلام را بیان کرده و فرموده است:) معنى وجود الواجب بنفسه أنه مقتضى ذاته (معنای وجود واجب بنفسه این است که وجود، مقتضای ذاتش باشد) من غير احتياج إلى فاعل و قابل (یعنی به فاعل و قابلی احتیاج نداشته باشد.) و معنى تحقق الوجود بنفسه (و معنای اینکه وجود متحقق بنفسه است این است که) أنه إذا حصل إما بذاته كما في الواجب (وقتی موجود تحقق یافت، این تحقق یا بذاته است مانند واجب الوجود) أو بفاعل (یا به فاعلش است مانند ممکنات) لم يفتقر تحققه إلى وجود آخر يقوم به (احتیاج به وجود دیگر ندارد و موجود بودن عین خودش است) بخلاف غير الوجود انتهى (بخلاف غیر وجود که ماهیّت است که در تحققش به وجود احتیاج دارد.)


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo