درس خارج فقه آیت الله سبحانی
98/10/09
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: عوامل خروج از اسلام و شرائط آن
همانطورکه قبلاً بیان گردید، بحث ما در باره چیزهایی است که پایههای ایمان را تشکیل میدهند و گفتیم نه چیز است که پایههای ایمان را تشکیل میدهند، ولذا هر مسلمانی که این نه اصل را منکر بشود، محکوم به کفر خواهد بود، اما به شرط اینکه این شرائط در او جمع بشود، که این شرائط از خود مسأله کمتر نیست، شرط اول اینکه حجت بر او تمام بشود.
هذه الأصول الّتی یجب الإیمان بها، و أمّا من أنکر واحداً من هذه الأصول، إنّما یُکَفَّر بعد اجتماع الشرائط التالیة:
1: إقامة الحجّة علی المُنکِر.
شرط اول اینکه حجت بر او تمام بشود، یعنی بدون اتمام حجت، ما نمیتوانیم او را محکوم به کفر کنیم.
2: کونه قاصداً للمعنی المخرج
إذا کان تعبیر الرّجل ذا احتمالات و وجوه، و هی بین صحیح و باطل، فلا یحکم علیه بالکفر بعبارة ذات وجوه، مثلاً: لا یحکم علی القائل بوحدة الوجود بالکفر إلّا إذا ثبت أنّه أراد عینیة وجود الواجب مع الوجود الإمکانی.
ولی اگر یک آدمی به ظاهر کلمه کفر را به زبان جاری کند، اما این کلمه کفر چند معنی داشته باشد که بعضی از معانی آن کفر آمیز و بعضی از معانی آن کفر آمیز نیست، ما نمیتوانیم او را محکوم کفر کنیم، مثلاً یکنفر میگوید: من قائل به وحدت وجودم، ما نمیتوانیم فوراً قضاوت کنیم و بگوییم این آدم کافر شده، چون وحدت وجود، چهار معنی دارد که برخی از معانی آن حق است و بعضی از معانیاش مشکوک است و برخی از معانی آن کفر آمیز است، اگر بگوید من وحدت وجودی به معنی وحدت مفهومی هستم، یعنی اینکه «وجود» موجود مفهوم واحدی دارد که بر تمام هستی صدق میکند، اگر مرادش از وحدت وجودی، این باشد، یعنی وحدت مفهومی باشد، این مایه کفر نیست، بلکه یک چیز بدیهی است.
یا بگوید من قائل به « وحدت وجود» به معنی تشکیکی میباشم، یعنی اینکه همه موجودات در اصل هستی با همدیگر شریکند، منتها اینها مقول به تشکیکاند، به این معنی که بعضی قوی هستند و بعضی ضعیف، بعضی واجبند و بعضی ممکن، میگوید وجود مقول بالتشکیک است، که در واقع نظریه فهلویون همین است، اما اینکه این مطلب صحیح است یا صحیح نیست، یک مطلب دیگری است که باید در جای خودش بحث شود، اما مایه کفر نیست، وجود در نزد فهلویون مقول بالتشکیک هستند، یعنی وجود در نزد آنها عیناً مانند نور قوی و نور ضعیف است، نور قوی هم نور است، نور ضعیف هم نور است، منتها سهم یکی زیادتر از سهم دیگری است، وجود نیز چنین است، یعنی قوی است و ضعیف، چون گاهی واجب الوجود است و گاهی ممکن الوجود، اینکه این نظریه صحیح است یا نه؟ بحث جداگانهای دارد که باید در جای خودش مورد بررسی قرار بگیرد، اما مایه کفر نمیشود.
معنی سوم وجود را در اینجا مطرح نمیکنم، چون بحث ما طول میکشد، معنی چهارم وحدت وجود این است که بگوییم واجب عین موجودات است، «واجب» عین ممکنات است، اگر واقعاً کسی ادعای عینیت کند و مرادش از وحدت وجود، عینیت باشد، مسلّماً این مایه کفر است، میگویند حلاج میگفت:« لیس تحت جبّتی إلّا الله تبارک و تعالی»، مسلّماً یک چنین اعتقادی، مایه کفر است.
تعبیر ما این است:« کونه قاصداً للمعنی المخرج»، یعنی اگر مرادش از وحدت وجود، عینیت باشد، این مایه کفر است و معتقد به آن قهراً کافر خواهد بود.
3: کونه مختاراً فی البیان و العمل.
إذا کان الإنسان مُکرهاً علی الکفر، کما هو فی قضیة عمّار فلا یَحِلُّ تکفیره، و قد مضی بیانه فی مبحث التقیة.
شرط سوم این است که این آدم در ابراز عقیدهاش مختار باشد، اما اگر او مجبور و مکره به کفر گفتن باشد، ما نمیتوانیم او را محکوم به کفر بدانیم چنانچه در داستان عمار این مطلب آمده ا ست.
4: لم یکن الإنکار عن شبهة خارجة عن الاختیار
ربما یتفق لبعض الناس، إنکار حکم ضروریّ لشبهة طرأت علی ذهنه بسبب وسائل الإعلام المعادیة الّتی تنشر کلّ یوم و لیلة عشرات الشبهات، فإذا أُحضِرَ إلی الحاکم فعلیه أن یُحِیلَه إلی أستاذ یَعرِفُ الداء و الدواء، حتیّ یُزِیلَ ما طرأ علی ذهنه من جانب الأعداء، نعم لو استمرّ علی الإنکار بعد إتمام الحجّة، یحکم علیه بالکفر آنذاک.
اما جوانی که پای سخنرانی یک انسان منحرف و معاند نشسته، یا کتاب ضالهای را خوانده، و یا فضای مجازی را دیده و خوانده و تحت تاثیر گفتار بعضی از منحرفین قرار گرفته، ولذا شبهاتی در ذهنش پیدا شده، الآن این جوان واقعاً در همه چیز شاک و مردد شده، حتی در حقانیت وجود خدا و صفات خدا، و در حقانیت اسلام شک برایش پیدا شده، اینکه بدون اختیار این شبهات در ذهن او جا گرفته، این خودش عذر است ولذا ما نمیتوانیم یک چنین کسی را فوراً محکوم به کفر کنیم و او را کافر بدانیم، بلکه باید در اینجا حاکم شرع او را تحت نظارت کسی قرار بدهد که هم درد را بشناسد و هم درمان را، و بدینوسیله او را هدایت کند.
بله، اگر بعد از اتمام حجت، باز هم او بر همان حرفهای کفر آمیز خود اصرار ورزید، مسلّماً کافر است.
5: عدم احتمال التأویل
إذا تکلّم الإنسان بشیءٍ عن جدٍّ بما یخالف أحد الأصول، لکن کان کلامه علی وجه یَقبِلُ التأویل، مثلاً لو قال أحدٌ:« الحمد لله الذی خلق الأشیاء و هو عینها»، ربما یقصد من عبارته هذه، شَدّةَ تعلّقِ الممکنات بالواجب لذاته، تعلّق المعنی الحرفی بالإسمی، علی نحو لو انقطعت الصلة بینهما، لَعَمَّ العدمُ صفحةَ الوجودِ الإمکانی، و هذا النوع من الاحتمال فی حقّ القائل یصدّنا عن التَّسرُّعِ فی تکفیره.
اگر یک آدمی کلمه کفر آمیزی را به زبان جاری کرد، اما احتمال تأویل در آن میدهیم، نباید بگوییم این آدم کافر شده، مثلاً، محی الدین عربی کتابی دارد بنام:« فصوص»، در آغاز کتابش چنین آمده:« بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله الذی خلق الأشیاء و هو عینها»، ظاهر این سخن کفر آمیز است، اما اگر ما احتمال تأویل بدهیم و بگوییم مرادش این است که آنچنان جهان وابسته بخداوند است که اگر یک آن و یک لحظه، وابستگی از بین برود، جهان عدم محض میشود، بگوییم مرادش از جمله:« الحمد لله الذی خلق الأشیاء و هو عینها» این است که جهان آنچنان وابسته به خداست که اگر لحظهای این وابستگی از بین برود، جهان عدم محض میشود، این مایه کفر نیست، یعنی اگر ده درصد احتمال تأویل بدهیم، نباید او را محکوم به کفر کنیم.
اما اگر مرادش از جمله :«الحمد لله الذی خلق الأشیاء و هو عینها» این باشد که خدا عین جهان، و جهان هم عین خداست، و بگوید اعتقاد من همین است و جز این معنی دیگری را اراده نکرده ام، البته که این آدم کافر است.
بنابراین،مسأله « تفکیر» خیلی مسأله باریکی است، اتفاقاً همه این مسائل در کتاب طهارت است، یعنی در کتاب طهارت این بحثها را آوردهاند.
الآن یک جمیعتهایی پیدا شدهاند که گاهی همه مسلمانان را تکفیر میکنند، و گاهی خصوص شیعه را تکفیر میکنند، ما ابتدا آن عناوینی را (که همه مسلمانان را تکفیر میکنند) میخوانیم، بعداً آن عناوینی را که شیعه را تکفیر میکنند، میخوانیم، و خواهیم گفت که هیچکدام آن عناوین سبب تکفیر نیست، پس این گروه، گاهی همه مسلمین را تکفیر میکنند و گاهی فقط خصوص شیعه را تکفیر میکنند.
و فی ختام البحث نشیر إلی الذرائع الباطلة الّتی اتّخذت ذریعة لتکفیر المسلمین، و هی عبارة عن الأمور التالیة:
1:طلب الشفاعة من النبیّ صلّی الله علیه و آله کقولنا:« اشفع لنا عند الله».
اگر بگوییم یا رسول الله:« اشفع لنا عند الله» میگویند این کفر است. چرا؟چون خلاف آیه مبارکه است که میفرماید:
« قُلْ لِلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعًا لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ثُمَّ إِلَيهِ تُرْجَعُونَ»[1] .
ترجمه: بگو: «تمام شفاعت از آن خداست، (زيرا) حاکميت آسمانها و زمين از آن اوست و سپس همه شما را به سوي او بازميگردانند!».
ما در جواب میگوییم: اگر وهابیها یک کمی در معنی آیه مبارکه تأمل کنند، معنی آیه روشن میشود،« لِلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعًا» آیا اصلاً خدا شفیع است؟! خدا که شفیع نیست، آیا این آیه میخواهد بگوید خدا شفیع است (نعوذ بالله)؟ شفیع موجود پایین تر است، مشفوع له آدم خیلی برتری است، « لِلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعًا»:أی لا یشفعون إلّا بإذن الله تبارک و تعالی، ما اگر پیغمبر را زیارت میکنیم و می گوییم:« اشفع لنا عند الله»، یعنی بإذن الله تبارک و تعالی.
آیه مبارکه میخواهد بفرماید شفاعت احتیاج به اذن خدا دارد، یعنی تا اذن خدا نباشد، شفاعت نیست، در آیة الکرسی میخوانیم:« مَنْ ذَا الَّذِي يشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ»[2] ، مراد ما نیز از گفتن: یا رسول الله:« اشفع لنا عند الله» همین است.
گاهی میگویند: این عمل شما همانند عمل بت پرستهاست، چون بت پرستها هم طلب شفاعت از بتها میکردند، شما هم طلب شفاعت از رسول خدا میکنید.
ما در جواب میگوییم: این قیاس شما، قیاس مع الفارق است، بتپرستها، بت را خدا میدانستند و میگفتند:« اشفع»، ولی ما که میگوییم: یا رسول الله:« اشفع لنا عند الله» چون پیغمبر اکرم را بنده صالح خدا میدانیم، ولذا طلب شفاعت میکنیم، نه اینکه پیغمبر را خدا بدانیم.
2: التوسل بدعائه فی قضاء الحاجات.
میگویند: اینکه بگوییم: یا رسول الله، دعا کن که حاجت ما برآورده بشود، این هم کفر است، چرا کفر باشد؟! این کفر نیست، اتفاقاً در روایت داریم که اگر بخواهید دعای شما مستجاب بشود، با آن زبانی که گناه کردهاید دعا نکنید، عرض کردند با کدام زبان دعا کنیم؟ فرمود با زبان برادرت دعا کنید، اگر او تو را دعا کند، دعای او در حق شما مستجاب میشود، اصلاً توسل به دعای مؤمن، «اصلً من الأصول».
وهابیها، با این دلیلهای واهی و سست همه مسلمانان را تکفیر میکنند.
3: استغاثة بدعائه فی الشدائد و المصائب.
هنگامی که سیل، زلزله، و یا بلاهای دیگر بر ما وارد میشود، استغاثه به اولیاء میکنیم، این چه اشکال دارد؟ً
ولی وهابیها مسلمانان را بخاطر این کار شان تکفیر میکنند.
4: الصلاة عند قبور الأنبیاء و الأولیاء.
میگویند نماز خواندن در کنار قبر انبیاء و اولیا شرک و کفر است، و حال آنکه این شرک نیست، بلکه یکنوع فضیلت است.
5: النذر لله سبحانه و إهداء ثوب المنذور للنبیّ و الإمام.
مثلاً کسی نذر میکند که خدایا، اگر مریض من بهبودی پیدا کرد و خوب شد، من فلان گوسفند را نذر حضرت ابوالفضل میکنم، یا نذر امیر المؤمنین (علیه السلام می کنم)، اما وهابیها میگویند: این کار کفر است، زیرا نذر باید فقط برای خدا باشد.
ما در جواب میگوییم: این آدم هم نذرش برای خداست، منتها ثوابش را اهدا میکند به روح حضرت ابوالفضل، و یا به روح امیر المؤمنین.
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نَجُست اسرار من.
ما باید درون این آدم را بخوانیم، نه اینکه فوراً او را محکوم به کفر کنیم .
6: التبرّک بآثار الأنبیاء.
اگر یک مسلمانی، ضریح پیغمبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) یا ائمه معصومین (علیه السلام) را ببوسد، وهابیها فوراً او را شلاق میزنند و میگویند این کار کفر است.
یادش بخیر، روزی در کنار ضریح پیغمبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) بودم، یکی از آن وهابیها گفت:« هذا الحدید و الحدید لا یفید»، من در جواب گفتم: قمیص یوسف من القطن، قمیص یوسف أفاد، یقول سبحانه تعالی: « فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا»[3] ، گیج شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید.« فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللَّهُ لَا يهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ»[4] .
تبرکّ به آنان (انبیاء و اولیا) معنایش این نیست که آنان مؤثر تام هستند، مؤثّر فقط خداست، منتها انبیاء و اولیا مجرای فیض الهی هستند.
من سوال میکنم که چرا شیخین (ابوبکر و عمر) وصیت کردند که ما را در کنار قبر پیغمبر اکرم دفن کنید، ابوبکر موقع مرگش از عایشه اجازه گرفت که مرا در کنار پیغمبر دفن کنند، و هکذا عمر بن الخطاب از عایشه اجازه گرفت که مرا در کنار قبر پیغمبر اکرم دفن کنید، اگر تبرک معنی ندارد، پس چرا این دو نفر (ابوبکر و عمر) وصیت کرد که ما را کنار قبر پیغمبر دفن کنید؟
وهابیها با این بهانه، همه مسلمانان را تکفیر میکنند.
هذه أمور یُکفِّر بها الوهابیة جمیع المسلمین مع أنّ هذه المسائل فروع فقهیة و الاختلاف فیها لا یوجب التکفیر بل للمصیب أجران، و للمُخطئ أجر واحد.
چرا وهابیها شیعه را تکفیر میکنند؟
ثمّ إنّ هناک ذرائع یکفّر بها الشیعة، منها:
1: تألیه الشیعة لعلیّ و أولاده و أنّهم یعبدونهم و یعتقدون بألوهیتهم.
تألیه، یعنی خدا قرار دادن، میگویند شیعه علی و اولاد علیّ (علیهم السلام) را خدا میدانند، ولذا شیعه کافر است.
ما در جواب میگوییم: این مطلب کذب محض است، زیرا هیچ شیعهای علی و اولاد علی (علیهم السلام) را خدا نمیدانند.
2:إنکار ختم النبوة برحیل سیدنا محمد (صلّی الله علیه و آله) و أنّ الوحی ینزل علی علیّ و أولاده (علیهم السلام).
باز وهابیها میگویند: شیعه معتقدند که نبوت ختم پیدا نکرده، بلکه بعد از حضرت محمد (صلّی الله علیه و آله) علی (علیه السلام) پیغمبر است.
ما از اینها سوال میکنیم که کدام شیعه در جهان یک چنین عقیدهای دارد، جز اینکه وهابیها یک چنین تهمتی را به شیعه بستهاند؟
3: أنّ النبوّة کانت لِعلیٍّ (علیه السلام) و لکن جبرئیل خان الأمانة و أعطاها لمحمّد (صلّی الله علیه و آله).
به شیعه تهمت میزنند که آنان بعد از سلام نماز، میگویند:«خان الأمین، خان الأمین، خان الأمین»، حضرت آیت الله گلپایگانی میگفت من در مسجد الحرام نماز میخواندم و بعد از نماز دستها را بلند کردم و گفتم:« الله أکبر، الله اکبر، الله اکبر»، یکی از وهابیها پیش من آمد و گفت: سیّد، میگویی: «خان الأمین، خان الأمین، خان الأمین؟ حتماً آیت الله گلپایگانی در جواب این وهابی فرموده که این تهمتی است که شما به ما میزنید، ساحت شیعه منزه از این تهمتهاست، اتفاقاً این تهمت مال یهود است، اگر کسی تفسیر فخر رازی را در ضمن این آیه:« مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكَافِرِينَ»[5] مطالعه کند، در آنجا این مطلب را متوجه میشود که یهودیها میگویند:« خان الأمین» یعنی بنا بود که نبوّت در اولاد حضرت موسی باشد، ولی جبرئیل خیانت کرد و آن را به اولاد اسماعیل (یعنی پیغمبر اکرم) داد، ریشه «خان الأمین» مال یهود است، ولی وهابیها آن را از یهود گرفتهاند و به شیعه نسبت میدهند.
4: بغض أصحاب النبیّ و سبّهم.
وهابیها میگویند: شیعه بغض اصحاب نبی (صلّی الله علیه و آله) را در دل دارند و آنان را سب میکنند.
5: القول بتحریف القرآن الکریم.
میگویند شیعه قائل به تحریف قرآن کریم هستند، و حال آنکه این دروغ است، یعنی شیعه اصلاً معتقد به تحریف قرآن کریم نیستند.
أقول: کلّ ذلک دعایات لا تجد منها أثراً فی معتقدات الشیعة.
نعم للشیعة فی مجال العقائد بعض الأصولِ رُبما یختلفون فیها مع سائر الفرق لفظاً لا معنیً، و أخصّ بالذکر ما یلی:
1: القول بالبداء
آخرین چیزی که وهابیها ما را محکم میگیرند، مسأله بدا است و میگویند شیعه قائل به بدا هستند، بدا یعنی:« الظهور بعد الخفاء»، میگویند عقیده شیعه بداست و میگویند:« ما عُبِدَ اللهُ بِشیءٍ بشیء مثل البداء».
ما در جواب آنها میگوییم: درست است که قائل به مسأله بدا هستیم، منتها اول باید معنی بدا را بفهمید و سپس حکم صادر کنید، اگر معنی بدا این است که:« الظهور بعد الخفاء»، این سخن کفر است، زیرا محال است که برای خداوند چیزی مخفی باشد، بلکه خداوند عالم به همه اشیاء است « من اوله إلی آخره»، ولی معنای« بدا لله» الظهور بعد الخفاء نیست، معنی بدا این است که سرنوشت انسان با اعمال خوب و بد تغییر میکند « تغییرالمصیر بالاعمال الصالحه أو الطالحة»، یعنی انسان میتواند سرنوشت خود را با اعمال خوب یا اعمال بد عوض کند، گاهی اعمالش صالح، میشود: صالح، گاهی طالح است،میشود صالح.
مراد ازمسأله «بدا» که شیعه به آن معتقد میباشد، همان است که بیان شد، روایات ما نیز همین معنی را میرسانند، اتفاقاً روایاتی که در این زمینه در کتابهای اهل سنت آمده، بیش از روایاتی است که در کتب ما آمدهاند، آقایان اگر کتاب «الدرّ المنثور» سیوطی را مطالعه کنند، آنجا در ضمن آیه:« يمْحُو اللَّهُ مَا يشَاءُ وَيثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ»[6] ، بسیاری از روایات «بدا» را از عمر بن الخطاب نقل میکند، میگوید بندهای است گاهی نزدیک بهشت است، اما عملی انجام میدهد که جهنمی میشود، و گاهی جهنمی است، ولی کاری انجام میدهد که بهشتی میشود، بعداً از ما سوال میکنند اگر محتوای شما حق است، پس چرا عبارت شما بد است، عبارت شما زننده است، چون میگویید: بدا لله؟
ما در جواب میگوییم: عبارت ما زننده و بد نیست، بلکه فهم و شعور شما پایین است، چون این عبارت مال پیغمبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) است، منتها فهم شما در درک حقیقت قاصر است، در صحیح بخاری دارد که:« بدا لله فی ثلاثه»:
الف؛ آدمی بیمار.
ب؛ آدمی کچل.
ج؛ آدمی پیس
«بدا لله» در این سه طائفه، این تعبیر،تعبیر پیغمبر اکرم که در صحیح بخاری به طور مفصل آمده، سه نفر بودند، یکی کور بود، دیگری کچل بود، سومی هم بیماری برص داشت، خداوند منان جبرئیل را پیش آنها فرستاد و فرمود: از من چه میخواهید؟ کور گفت: چشم بینا میخواهم، آنکس که مبتلا به مرض برص بود، گفت: من جلد پاک میخواهم، کچل گفت: من سر مو دار میخواهم، خداوند خواسته هر سه نفر را برآورده کرد، بعداً آنها اموال زیادی پیدا کردند، باز خداوند همان فرشته را فرستاد که از اموال خود به فقرا بدهند، آنها از دادن اموال امتناع کردند، اینجا میگوید:« بدا لله فی ثلاثه»، یعنی خداوند آن نعمتهایی که داده بود، دوباره از آنها گرفت.
2: الإیمان بخلافة الخلفاء
یکی از اشکالاتی که به شیعه میگیرند، این است که شیعه ایمان به خلافت خلفا ندارند:
ما در جواب میگوییم: ایمان به خلافت خلفایی که عده کمی از مردم آنها را نصب کردند جزء ایمان نیست- با چشم پوشی از اینکه حضرت علی (علیه السلام) از طرف خدا در روز غدیر توسط پیغمبر اکرم منصوب شده - به چه دلیل جزء اسلام باشد؟ دلیل نداریم که جزء اسلام باشد، اتفاقاً من دیدم که جناب تفتازانی در شرح مقاصد میگوید خلافت خلفا جزء اسلام نیست، این در واقع امر به معروف و نهی از منکر بوده، ملت باید یک حاکمی داشته باشند که مُجری اوامر باشد، ایمان به خلافت خلفا از فروع اسلام است و در فروع اسلام در میان مسلمانان اختلاف زیادی وجود دارد.
بنابراین،یک مسأله فرعی است، انتخاب خلیفه از شاخههای امر به معروف و نهی از منکر است، ما اکثر الخلاف در فروع دین.