< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1403/01/01

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه پنجاه و يکم از تفسير آيت الکرسي از کتاب تفسير جناب صدرالمتألهين فقره «لا تأخذه سنة ولا نوم» مقاله چهارم به اون اختصاص داره و در اين مقاله چهارم چهار مقصد لحاظ شده است که مقاصد قبلي يعني مقصد اول و دوم ملاحظه شد مقصد اول تحت عنوان لانتظامه بما سبق ارتباط «لا تأخذه سنة ولا نوم» با عنوان شريف الحي القيوم بود و مقصد دوم تحت عنوان معناي سنه و نوم بود که تشريح شد و اکنون در مقصد سوم تحت عنوان «في بيان استحالة السنة و النوم على اللّه تعالى بوجه حكمي‌» که دارن بر اساس يک دليل و برهان حکمي و فلسفي سنه و نوم رو از حق سبحانه و تعالي نفي مين سلب مي کنن و محال مي شمارند که حق سبحانه و تعالي بخواهد سنه و نومي داشته باشد که بخشي از اون مطالب گذشت در کنار سنه و نوم سهو و نسيان رو هم ذکر مي کنن و از عناوين برتر و بالاتر استفاده ميکنن و اين مسائل رو از ذات الهي سلب کرده و به عنوان نواقص از ذات الهي تنزيه مي کنند دليلي که در اين بخش استفاده مي کنن عبارت است از اين است که جريان هاي نقصي و سلبي عروضش و تريانش بر حق سبحانه و تعالي محال است چرا که و حق سبحانه و تعالي به جهت جايگاه واجب الجودي و اين اينکه جميع صفات کمالي براي او به نحو وجوب حاضر است طبعا محلي و موطن و جايي براي اين نواقص سنه و نوم و سهو و نسيان نمي گذارد و در اين فقره بيشتر به بحث علم واجب تکيه مي کنند و فاعليت حق را برجسته مي کنند و در سايه علم ذاتي حقش بانو و تعالي ذات که علم بذات علم به همه شئونات و ممکنات هست و همچنين به جهت فعليت تامه حق سبحانه و تعالي نسبت به ماسوا لله تمام آنچه را که به عنوان نقص و عيب و سهون نسيان و نظاير آن مطرح هست از ذات ربوبي سلب مي شود و ذات منزه داشته مي شود از اين گونه از مسائل «و من الدلائل على نفي السنة و النوم و السهو و النسيان عن اللّه تعالى و استحالة عروضها له، أن هذه المعاني» مي فرمايند که از جمله دلئل و براهيني که بر نفي سنه و چرت زدن و خواب و همچنين سهو و نسيان از حريم پروردگار عالم هست و اينکه محال است که اين گونه از اوصاف نقصي و سلبي رو واج سبحانه و تعالي بخواهد عارض بشود از جمله ادله اين است که « أن هذه المعاني إما عبارات عن أعدام العلم أو عن أضداد العلم» اين گونه از امور در حقيقت به عدم العلم يا اموري که ضد علم است برمي گردد سنه نوم سهو نسيان اينا همه در رديف امور عدمي محسوب مي شود سنه و نوم در مقابل بيداري و يقزان و سهو و نسيان در مقابل علم و ذکر و حضور اين ها نقص هستندن و اون ها هم کمال «أن هذه المعاني إما عبارات عن أعدام العلم أو عن أضداد العلم و على التقديرين» چه ما اين ها رو عدم العلم محسوب بکنيد چه اين ها را ضد علم بخوايم بدانيم اگر ضد باشن امر وجودي ميشن اگر عدم العلم باشن امر عدمي و عدم ملکه خواهند بود چه اين ها را عدم ملکه بدانيم چه اين ها را ضد بدانيم که در مقابل جريان علمي حق هستند چون هر جا که ضد باشد اون طرف ضد ديگه از بين خواهد رفت يعني بايد يک طرف از ضد موجود باشد اگر سياهي هست قطعا سفيدي نبايد باشد اگر سفيدي هست قطعا سياهي نبايد باشد اگر ما سهو و نسيان را امر وجودي بدانيم و ضد علم بدانيم خب طبعا اگر اين ها براي حق سبحانه و تعالي باشند لازمه اش اين است که علم براي حق سبحانه تعالي نباشد يا اگر سنه و نه را ضد بدانيم وجودي بدانيم در مقابل يغزان پس ارزان و بيداري نبايد باشد در حالي که علم و ذکر و يغزان وجودي اند و اون ها امور يا عدمي محسوب مي شوند يا ضد کمالات علمي «و على التقديرين فجواز طريانها عليه» اين گونه از اوصاف علي الواجب سبحان تعالي و عروض اين گونه اوصاف براي واجب «يقتضى جواز زوال علم اللّه تعالى» اگر چه اين اوصافي رو ما بخوايم براي واجب سبحانه تعالي فرض کنيم مستلزم اين است که حق سبحانه و تعالي علم نداشته باشد والتالي باطل و المقدم مثله قياس برهاني به اين شکل تشکيل مي شود که اگر اين گونه از اوصاف چه عدمي فرض کنيم چه ضد فرض کنيم بخواهد تاري بر حق و عارض براي حق باشد مقتضي زوال علم است و زوال علم از حق سبحانه و تعالي مستهيل است بنابراين بروز اين گونه از اوصاف مستهيل خواهد بود «فلو كان كذلك» اگه بنا باشه اين ها عارض بشن سهو و نسيان و سنه و نوم عارض و تاري باشند «لكان ذاته تعالى بحيث يصح أن يكون عالما و يصح أن لا يكون عالما » مثل انسان که برخي وقتا بيداره برخي وقتا خوابه يا گاهي اوقات فراموش مي کنه گاهي وقتا متذکره که تذکر و علم و امثال ذلک يک وضع به اصطلاح امکاني پيدا مي کنه نه وصف واجبي «لكان ذاته تعالى بحيث يصح أن يكون عالما و يصح أن لا يكون عالما فحينئذ يفتقر في حصول صفة العلم له تعالى إلى فاعل يجعله عالما» لازمه اش اين است که اين علم ذاتي نباشه از فاعل غير براي او علم بخواد بياد خب اگر اينجوري بخوايم تلقي بکنيم اولا جهت امکاني براي واجب مستلزم فقر و نياز و حاجت است و مستلزم آن است که واجب الجود واجب وجود من جميع الجهات نباشد از سوي ديگر اگر ما بخواهيم اين گونه از اوصاف کمالي را به فاعل ديگر نسبت بدهيم نقل کلام مي کنيم به اون فاعل ديگر که آيا اون فاعل ديگر اين گونه از اوصاف کمالي را ذاتا داراست يا از ناحيه غير اگر از ناحيه غير باشد که مستلزم دور و تسلسل خواهد بود اگر مستلزم ذات خودش باشد که ذاتا اين رو دار است پس اين شانيت و شايستگي واجب بودن رو دارد نه اون کسي که محتاج به اين علم هستش «و ننقل الكلام إلى ذلك الفاعل» که بناست علم رو به واجب عطا بکند «هل هو عالم من جميع الوجوه في جميع الأوقات أو لا؟» اون فاعلي که داره از بيرون علم رو براي واجب معاذ الله مياره آيا اون براي هميشه و در تمام اوقات علم داره يا نه اون هم باز محتاج «فإن كان الأول» که در جميع او اوقات در همه حالات او علم داره پس بنابراين «فالباري جلّ ذكره هو بعينه ذلك الفاعل» اين شانيت و شايستگي اين رو داره که باري باشه و واجب باشه «الذي لا يجوز عليه الشين و النقص» که نقص سهو نسيان يا نقص سنه و نوم براي او ديگه نيست چون او هم دائم العلم است و هميشه متذکر است و سهو نسيان براي او نيست پس او شانيت باري بودن و واجب بودن رو دارد «فإن كان الأول» اگر اون اولي که گفتيم من جميع الوجوه در جميع اوقات عالم است او داره اين علم رو مي ده پس بنابراين «فالباري جلّ ذكره هو بعينه ذلك الفاعل الذي لا يجوز عليه الشين و النقص، إذ لا نعني بالباري إلا ما يجب وجوده و يجب كمال وجوده» باري يعني اين که کمالات وجودي براي او به عين ذات او موجود باشد و براي او جهت وجودي داشته باشد همان طوري که اصل وجودش وجوبي است اين کمالات هم براي او علي نحو الوجوب باشد «إذ لا نعني بالباري إلا ما يجب وجوده و يجب كمال وجوده، و يستحيل عليه» اگر کسي ذاتي کمالات وجودي رو علي نحو الوجود داشت ديگه سهو نسيان و سنه و نوم بر او عارض نخواهد شد «و يستحيل عليه عدم الذات» که اصل ذات براش که نباشه محاله و همچنين عدم و کمال ذات هم براش محال خواهد بود و در حالي که «و قد فرضنا غيره،» در حالي که ما او رو غير از اين فرض کرديم گفتيم که ذات براي او وجود دارد و کمالات ذاتي هم براي او وجود دارد اما «و إن كان الثاني» يعني اوني که داره علم رو به باري ميده خودش هم در جميع اوقات متذکر نيست او هم گاهي اوقات متذکر است گاهي اوقات سهو نسيان بر او عارض مي شود «و إن كان الثاني فننقل الكلام إلى فاعل آخر يخرجه عن القوّة إلى الفعل» ما مي گيم که خب اين فاعلي که اين کمالات رو داره به اين باري ميده اين کمالات آيا اگر به نحو امکاني هست نه به نحو وجوبي پس چه عاملي به او داره کمال مي بخشه « فننقل الكلام إلى فاعل آخر يخرجه عن القوّة إلى الفعل، و هكذا إلى أن يدور أو يتسلسل، و هما محالان» دور و تسلسل باطل است بايد به يک فاعلي منتهي بشود که هم در اصل ذات و هم در کمالات ذاتي علي نحو الوجوب هست خب بنابراين ما بايد در باب باري تعالي و واجب اين گونه بينديشيم که علم او بالفعل است من جميع الوجوه و هرگز جاي براي سهو نسيان يا سنه و نوم ديگه باقي نمي گذارد «فلا بدّ و أن يكون مبدأ سلسلة العلماء عالما يكون علمه بالفعل» ما در اون عالمي که يا واجبي که علم او بالفعل است داريم سخن مي گيم و اگر علم او بالفعل و واجب نباشد اين نمي تونه مبدا ممکنات و سلسله ممکنات بشه «فلا بدّ و أن يكون مبدأ سلسلة العلماء عالما يكون علمه بالفعل من جميع الوجوه» که در حقيقت به هيچ حيثيتي نه عدم داشته باشد و نه ضد داشته باشد بلکه علي نحو الوجوع کمال ذات رو داشته باشن «و لا يكون فيه جهة غير جهة العقل» و در اون جهت امکاني و بالقوه بودن و استعداد نباشه بلکه جهت جهت عقل باشه که جهت فعليت است و جهت کمال وجودي «و لا يكون فيه جهة غير جهة العقل بالفعل» عقل بالفعل يعني کمال را علي نو الوجوب داراست و فعليت کمال در اونجا حاضر است نه بالامکان بالقوه بالاستعداد و امثال ذلک «و لا يكون فيه جهة غير جهة العقل بالفعل» بنابراين اين باري که مبدا سلسله ي ممکنات هست «عاقلا في جميع الأوقات» همواره اين حضور دارد و فعليت دارد و اين مراده از عاقل نه يعني در مقابل تفکر تخيلي يا وهمي بلکه فعليت مراد است که حق سبحانه تعالي نسبت به همه کمالات همون طوري که بالوجوب هست نسبت به علم ممکنات هم علي نحو الوجوب است علي نحو العقل است که ثابت است و واجب است «فيکون عاقلا في جميع الأوقات» ديگه سهو و نيساني سنه و نومي عارض نخواهد شد «عاقلا في جميع الأوقات بجميع الموجودات عن جميع الحيثيّات، و إذا كان كذلك كان النوم و السهو و الغفلة محالا عليه سبحانه» خب اگر ما واجب رو اين گونه تعريف کرديم يعني در مرحله علم و فاعليت او رو اين گونه ديديم که کمال علم براي او علي نحو الوجوب هست نه علي نحو الامکان والقوه بنابراين ديگه نه نقص ها و شين هايي همانند سهو و نسيان يا همانند سنه و نوم ديگه محال است بر واجب عارض بشود «و إذا كان كذلك » وقتي ما واجب را اين گونه ديديم که به لحاظ علم بالفعل است عاقل بالفعل است طبعا «كان النوم و السهو و الغفلة محالا عليه سبحانه» خب به هر حال براي رفع نقص سنه و نوم چون تمام اين سخنان در باب تشريح اين فقره است که «لا تأخذه سنة ولا نوم» اينا جناب صدرالمتألهين دارن با تاکيد بر مقام علم واجب که اين علم يک علم فعلي علم بالفعل است و علي نحو الوجوب است دارن استفاده مي کنن تا اين امور نقص و شين را از ذات واجب سبحانه و تعالي بزدايند حالا که به بحث علم رسيده اند دارن توضيحاتي رو در باب علم واجب سبحانه تعالي به جزئيات مي دهند خب يکي از مطالبي که موارد اتهامي به جريان حکمت و اهل حکمت و حکما هست اين است که ميگن حکما علم واجب سبحانه و تعالي به جزئيات رو نمي پذيرند و ميگن که چون علم به علم واجب به جزئيات مستلزم تغير در ذات واجب معاذ الله مي شود پس خداي عالم به جزئيات علم ندارد بلکه به امور ثابته و کلي علم دارد اين از موارد اتهامي است که از ديرباز اين شبهه وجود داشته و حکما خب نمي پذيرفتند و مي فرمودند که نه خداي عالم به جزئيات هم عالم است اما نحوه علم واجب به جزئيات با نحوه ي علم ممکنات و انسان ها به جزئيات متفاوت است علمي که انسان ها به جزئيات دارند اين علم متغير است اما علمي که واجب سبحانه و تعالي به جزئيات دارد علي نحو ثابت است پس بنابراين حکما معتقدند که واجب سبحانه و تعالي به جزئيات عالم است اولا و لکن اين علم علي نحو جزئيت و تغيير نيست که مستلزم تغيير در ذات واجب باشد بلکه علي نحو ثابت است بنابراين اين معنا در واجب سبحان تعالي به عنوان نقص نبايستي محسوب بشود اگر ما معاذلله بگيم که واجب به جزئيات علم ندارد اين نقص است و ما مي گيم واجب به جزئيات علم دارد هيچ امر جزئي نيست که واجب بدان علم نداشته باشد اما نحوه علم علي نحو تغيير نيست بلکه علي نحو ثابت است اين نه تنها نقصي براي واجب نيست بلکه کمال برتر رو براي واجب اثبات مي کند مثلا ما مي گيم که واجب سبحانه تعالي وجود دارد اما وجود او علي نحو الامکان نيست کمالات براي واجب هست اما علي نحو امکان نيست اينجام هم همينه ميگيم حق سبحانه تعالي به جزئيات عالم هست اما علي نحو تغيير و الحرکة نيست خب بعد ايشون با اين تبييني که الان عرض شد وارد بحث مي شوند و اين اتهامي که متفلسفين به فلاسفه و حکما مي زنند را اول مطرح مي کنند و شناعت و نازيبايي اين کلام و اين اتهام رو بيان مي کنند بعد به طريق روشن وارد جواب مسئله مي شوند «فما أبعد من الصواب قول بعض المتفلسفين» چقدر دور است از حق مطلب و ثواب و درستي سخن که برخي از متلفسفين و فيلسوف نماها اومدن گفتن گفتن چي «الذاهبين إلى نفي علمه تعالى بالمتغيّرات» گفتن معاذ الله حق سبحانه و تعالي به امور متغير علم ندارد چرا گفتند که اگر حق سبحانه تعالي بخواهد به متغيرات علم داشته باشد علم متغرات هم متغير است و چون در ساحت الهي تغير راه ندارد پس علم به متغرات هم راه ندارد «ظنا منهم أن العلم بالمتغيّرات و الزمانيّات من حيث كونها متغيّرة زمانية لا يمكن إلا بآلة جسمانيّة» اومدن گفتن که اگر واجب سبحانه و تعالي بخواهد به متغيرات و زمانيات علم داشته باشد و علمش هم علي نحو تغيير باشد و زماني باشد خب اين نيازمند به آلات جسماني ست بايد گوش داشته باشه چشم داشته باشه که از اين طريق امور متغير و زماني رو بتونه درک بکنه و با چنين مسئله اي چون خداي عالم به اصطلاح آلات جسماني براي درک امور متغير و زماني ندارد پس حق سبحانه تعالي علم به متغرات و زمانماني ياد ندارد «ظنا منهم أن العلم بالمتغيّرات و الزمانيّات» اين گمان است و اين پندار ناصوابي است که اين ها فکر کردند که هر کجا که علم متغيرات و زمانيات هست لزوما بايستي که آلات جسماني باشه «ظنا منهم أن العلم بالمتغيّرات و الزمانيّات من حيث كونها متغيّرة زمانية لا يمكن إلا بآلة جسمانيّة» و چون حقس و پان و تعالي آلات جسماني گوش و چشم نداره پس بنابراين علم متغيرات و زمانيات رو هم نداره بعد اونا اومدن به اصطلاح خواستن که ساحت حق را به اصطلاح نقص زدايي بکنن چنين سخني گفتن در حالي که خودش اين سخن نقص آور است اومدن اعتضار جستن گفتن که اگر ما مي گيم خداي عالم به جزئيات علم ندارد به متغيرات علم ندارد براي آن است که اين علم در حوزه ي اله تغيير و حرکت ايجاد مي کند والتالي باطل فالمقدم مثله خب اين به ظاهر حرف درستي است اما در واقع نادرست است براي اينکه نقصي رو براي واجب اثبات مي کند و اون عبارت از اين که حق سبحانه و تعالي به جزئيات به متغيرها به زمانيات علم ندارد ايش فرمودند که «و أبعد منه» اين قول متسلفين ابعد از اين اعتضارشون و عذرخواهيشون «عن هذا الظنّ الفاسد» چطور گفتن «بأنّه كما أن كثيرا من الأفاعيل نقص على الباري تعالى فكذلك كثير من التعقلات» خب اگر يه فاعلي باشه که فاعل حادث باشه يا فعلش با ابزار و ادوات باشه خب ما نمي تونيم اين نوع از افائيل و فعل ها را به واجب سبحانه تعالي نسبت بدهيم همون طوري که برخي از فعل ها به واجب استناد ندارد که مثلا خدا بخواهد ببيند با چشم بشنود با گوش يا مثلا يک کاري بکند با دست و پا معاذالله در باب تعقلات هم همين طور است بعضي از تعقلات چون با آلات و ادوات جسماني همراه هست از حريم حق سبحانه تعالي بايستي دور داشته بشود از اينکه نقص زدايي بکنن به حريم حق سبحانه و تعالي يک تفکر خوبي است اما در مقابل نقص ديگري رو ايجاب مي کنن و اون اين هستش که بگن واجب سبحانه و تعالي به جزئيات عالم نيست و اين ناصواب خواهد بود بنابراين مي فرمايد که اين عذر بدتر از گناه است «فما أبعد من الصواب» اعتذاز اين آقايون متفلسفين «عن هذا الظنّ الفاسد» چرا يده عذرخواهين گفتن «بأنّه كما أن كثيرا من الأفاعيل» بسياري از کارها نقص است علي الباري تعالي براي اينکه ابزار و ادوات مي خواد و حق سبحانه تعالي منزه است از ابزار و ادوات در باب تعقلات هم همين طور است بسياري از تعقلاتي که مثلا نياز به ابزار و ادوات داشته باشه مثلا گوش بخواد چشم بخواد امثال ذلک اين ها هم از حريم حق سبحانه تعالي دور هستش اين پندار و قول ناصواب برخي از متفلسفين و دليلشون که در قالب اعتزار بيان شده است اما ايشون مي فهمند که شما که اهل مجاهدت عقلي هستي يعني برهان هاي عقلي رو پذيرفتي و از سويي ديگر هم به انديشه هاي وهمي و خيالي و امثال ذلک دل نسپردي و تحت گمان و هرس و پندار واقع نشدي اهل تعقل هستي مي توني اين معنا رو فهم کني هضم کني که نه ميشه علم به جزئيات را و متغيرات رو براي واجب سبحانه تعالي اثبات کرد بدون اين که حريم واجب از نقص و از داشتن ابزار و ادوات بخواهد به اصطلاح استفاده بکند «و أنت- إن كنت من أهل المجاهدة العقليّة مع كفرة أعداء اللّه تعالى من القوى الوهميّة و الخياليّة الجاحدة للحق، المتمرّدة عن طاعة الشريعة العقليّة و التديّن بدين اللّه و طريق التوحيد الخاصي- تعلم بصفاء الذهن و سلامة الفطرة أن استثناء الشي‌ء من الجزئيّات بعد قيام البرهان على قاعدة كليّة عقليّة في العقليّات مما لا سبيل إليه.» خب ما يه برهان عقلي داريم اين شد البته يک به اصطلاح تمهيدي رو انديشيدن گفتن که اون هايي که در فضاي وهم و خيال و گمان نيستن بلکه در عالم انديشه و عقل و تفکر عقلي مي انديشم و از تبعيت عناوين به اصطلا قواي کفوي خيال و گمان و وهم و امثال ذلک همرستن و به شريعت عقلي پناه بردند و متدين شدن به دين عقلي حق سبحانه و تعالي يعني از بين قواي ادراکي اون قوه برتر رو تشخيص دادن و تحت قوهت عقل قرار گرفت اند و از خيال و وهم و پندار رهايي يافتن اين معنا را مي يابد که اگر ما گفتيم که در حقيقت عالم عبارتند از شان حق و خداي عالم مقوم است و ماسوا الله متقومم به اوست ديگه کلي و جزئي نمي شناسد همه عالم همه ماسوا الله به لحاظ وجودي متقومن ديگه ما نمي تونيم استثنا بکنيم بگيم خداي عالم به کليات علم دارد و به جزئيات علم ندارد استثنا بردار نيست «عقليه الاحکام لاتخصص» است اگر همه به لحاظ وجودي وابسته هستند و حق سبحانه و تعالي به ذات خود عالم است و به تبع علم به ذات علم به همه معاليل و متقدمات هم خواهد بود بنابراين ما نمي تونيم استثنا کنيم بگيم خداي عالم به امور کليه واقف و عالم است و به امور جزئي و متغيره و زمانيات عالم نيست «و أنت- إن كنت من أهل المجاهدة العقليّة مع كفرة أعداء اللّه تعالى» که اهل مجاهدت عقلي هستي و به دشمنان حق سبحانه تعالي کفر ورزيدي دشمنان کدوم قوا هستندر «من القوى الوهميّة و الخياليّة الجاحدة للحق» که اين ها حق را که اون عقل هست انکار مي کنن و اين ها متمردند از طاعت شريعت عقليه و تدين به دين الله اين ها جاهد و منکرن و طريق توحيد خاصي رو متوجه نمي شود شما اگر از اهل عقل باشي و اهل شريعت عقدي باشي و متدين به دين عقلي الهي باشي «تعلم بصفاء الذهن و سلامة الفطرة» ايناد دقيقه به جهت اينکه هم عقل برهاني ميخواد هم سلامت فطرت مي خواد «تعلم بصفاء الذهن و سلامة الفطرة أن استثناء الشي‌ء من الجزئيّات بعد قيام البرهان على قاعدة كليّة عقليّة في العقليّات مما لا سبيل إليه.» نمي تونيم ما بيايم بگيم که خداي عالم به جزئيات عالم نيست بعد از آن که ما برهان عقلي ايجاد کرديم و گفتيم که همه ممکنات معلول حقند متقوم به حقند و حق علت اون هاست و مقوم اون هاست و چون ذات باري سبحانه تعالي به خود عالم است پس به همه اين ها هم عالم است بله بعد اين برهان کدوم «بعد قيام البرهان على قاعدة كليّة عقليّة في العقليّات مما لا سبيل إليه.» که بيايم بگيم که خدا به همه اشيا عالم است مگر امور متغير جزئيه زمانيه و امثال ذلک اينجا دارن اين برهان رو توضيح مي دنن اون برهاني که قاعده کلي عقللي ميارد و آن برهان اين است که خداي عالم فاعل کل است و علت جميع هست و و همه و همه متقوم به او هستندن طبعا همه به همه عالم هستش نميشه که خدا چيزي رو ايجاد بکنه و او به او علم نداشته باشد ولو امر جزئي «علي يعلم من الخلق فإذا ثبت أن الباري فاعل الكلّ» اعم از کلي و جزئي «و علّة الجميع» اعم از امور کلي و امور الجزئيه «و من قوانينهم المسلّمة و المبرهنة عليها» و از جمله قوانيني که مورد پذيرش هست و برهان براش هست اين هست که «أن العلم التامّ بالعلة التامّة يوجب العلم التامّ بالمعلول» خب خداي عالم علم تام دارد يعني علم واجب علم بالفعل علم عقلي فعليت يافته اين علم تام به علت تامه که به خود واجب است «يوجب العلم التامّ بالمعلول» که شئونات و ممکنات هستن «فإذا تحقّق علمه تعالى بذاته و تحقّق كونه سببا للجميع و تحقّق كونه بالفعل من جميع الوجوه من غير أن يكون فيه جهة قوة و استعداد و انفعال لزم كونه عالما بجميع الأشياء.» با اين برهان مسلمي که بيان شده است که سه تا مطلب يک «فإذا تحقّق علمه تعالى بذاته» اين يک که حق سبحانه تعالي به ذات خودش عالم است يک دو « و تحقّق كونه سببا للجميع» اين هم مطلب دوم که حق سبحانه وتعالي علت و سبب کل ما سوا است و از سوي ديگر هم و تحقق که علم حق سبحانه و تعالي به ذات خود بالفعل است «من جميع الوجوه من غير أن يكون فيه جهة قوة و استعداد و انفعال» بدون اينکه کمترين حيثيت بالقوه و امکان باشد بلکه علمش به خود يک علمش به نسبت به همه اون اموري که مسببند و معلول هستن بالفعل است علي نحو الوجوب هست ديگه جهت قوه و استعداد و انفعال نيست با اين مقدمات که بيان شد «لزم كونه عالما بجميع الأشياء.» لازم مي آيد که حق سبحانه و تعالي به همه اشيا اعم از امور کليه و امور جزئي متغير حرکت دار زماندار و امثال ذلک يک خب تاکنون اصل اين معنا اثبات مي شود که حق سبحانه و تعالي از جايگاه علم بذات علم به معاليل رو دارند اما مي مونه اشالي که متفلسفين داشتن که خب اين ها امور متغيرند و علم به متغرات تغير ايجاد مي کنه اينو بايستي جواب بدن ميفرمايند که نه علم به متغيرات به دو صورت هستش يه وقت علم به متغير از جايگاه متغير است اين البته تغيير رو به همراه دارد و نقص حرکت و تغيير و زمان داشتن و امثال ذلک خواهد بود اما به گونه اي ديگر هم مي شود به متغرات علم داشت که تغير در او حاصل نشود اين جا دقيقه که جناب صدرالمتألهين دارن با بيان اين مسئله شبهه و اون اعتضاري که متوسفين داشتن اون رو دارن برطرف ميکنن «و أما أن العلم بالمتغيّر- من حيث كونه متغيّرا- متغيّر، فهو ممنوع:» ما بگيم که آقا ما به علم به متغرات لزوما با تغير همراه است مي فرمايند نه ما مي توانيم علمي رو به متغير داشته باشيم بدون اينکه اين علم درش تغير و حرکت باشد «و أما أن العلم بالمتغيّر- من حيث كونه متغيّرا- متغيّر، فهو ممنوع:» نمي پذيريم اعتذاري که متفلسفين داشتن همين بود که علم به متغير هم متغير است همه نه اين لزوما اين طور نيست بله براي فاعل متغير يا عالم متغير اين گونه هست اما فاعل الهي مي تواند به متغير علم داشته باشد اما علي نحو ثابت و هو ممنوع چرا ميگن که اين علم يا حصولي است يا حضوري اگر حصولي باشد خب از جايگاه سببش انسان به او علم پيدا مي کند و چون سببش ثابت است علم به اون هم ثابت خواهد بود مثل اينکه منجمين اينطور معمولا مثال مي زنن که منجم مثلا علم به خسوف کسوف و حوادث سماوي و فلکي دارد در حالي که هنوز مثلا اتفاقي در فضا و رويدادي نبوده هنوز مثلا خسوف کسوف براي سال آينده است اما او مي دونه که مثلا فاصله بين خورشيد و ماه و موقعيت و وضع اون ها چگونه خواهد بود بين زمين و خورشيد و ماه چگونه فاصله مي شود و بر اساس او مي فرمايد که خسوف يا کسوف از نظر آن اتفاق مي افتد علم به جزئي دارد اما از جايگاه سببش و چون از جايگاه سبب علم دارد اين ثابت است و متغير نيست علم به متغير هست اما از جايگاه سببي که ثابت است اگر امر حصولي باشد و اگر حضوري باشد که مي فرمايند به اضافه نوريه و اشراقيه است از ناحيه عالم «بالقياس إلي المعلوم» يعني معلوم متغير است اما تغير معلوم حتي تغير علم هم به تغير عالم اصابت نمي کند عالم از جهت خودش اشراق و اضافه ي اشراقيه دارد اين ثابت است اين حرکت نميکنه اما اون معلوم و اون طرف تغيير پيدا مي کند که حالا الان توضيح مي دن «و أما أن العلم بالمتغيّر- من حيث كونه متغيّرا- متغيّر، فهو ممنوع: أما إذا كان حصوليّا فلأنّه يمكن تعلّق العلم بالمتغيّر مع تغيّره و حدوثه و تجدّده إذا لم يكن مستفادا من ذلك المتغيّر، بل حاصلا من جهة الإحاطة بأسبابه و علله المؤديّة إليه، كل ذلك على الوجه الكلّي و ثابت» که در حقيقت اگر اين علم مستفاد نباشد از اون متغير يعني چي يعني يه وقت هست که انسان بايد به اين پديده خسوف و يا کسوف بنگرد و علم پيدا بکنند خب اين علم تغير دارد درسته اما اگر از جايگاه سببش بهش علم پيدا بکنند «إذا لم يكن مستفادا من ذلك المتغيّر،» اين علم مستفاد از متغير نباشد بلکه علم حاصل باشد «من جهة الإحاطة بأسبابه و علله» که مودي مي شود و منتهي مي شود به اون تغيير اين اگر اتفاق بيفتد علي وجه کلي ثابت باشد خود در عين حالي که علم به متغير هست اين علم تغيير نخواهد کرد بلکه چون سبب ثابت است اين علم هم ثابت خواهد بود اين در ارتباطه با اونجايي که اون معلوم ما حصولي باشه اما اگر خواستيم بر اساس اينکه علم حق سبحانه و تعالي همواره حضوري هست تحليل به ارائه کنيم اينه « أمّا إذا كان حضوريّا فلأن مرجعه إلى اضافة نوريّة إشراقية من العالم بالقياس إلى المعلوم، و التغيّر في‌ الإضافات- على فرض وقوعه- لا يوجب التغيّر على الذات» اگر ما حساب بکنيم که اين اضافه اضافه ي نوري اشراقي هست از عالم بالقياس الي المعلوم بله از ناحيه عالم يک حقيقت ثابتي منتشر مي شود و لکن معلوم در حقيقت متغير است و اين تغير معلوم به تغير علم اصابت نمي کند و آسيبي نمي زند «ولأن مرجعه» مرجع اين علم حضوري «إلى اضافة نوريّة إشراقية من العالم بالقياس إلى المعلوم» مي فرمايند که « و التغيّر في‌ الإضافات- على فرض وقوعه- لا يوجب التغيّر على الذات» اگر حتي ما اين اضافه را متغير بدانيم چون بر اساس اين اضافه اون متغير شکل مي گيرد اما اون امري که از فاعل داره اشراق ميشه و افاضه ميشه اون ثابت است و تقير نمي کند «و التغيّر في‌ الإضافات- على فرض وقوعه» بپذيريم که تغير در افاضات و اضافات هست اگر بپذيريم اين تغير رو که اين اضافه ي اشراقيه در حقيقت تغيير درش نيست طبعا «لا يوجب التغيّر على الذات» اگر فرضا ما اين افاضه را و اضافه را متغير بدانيم ذات باري سبحانه تعالي تغيير درش ايجاد نمي شود اگر دوباره صاحب اون اعتذار بيان بگن که «لا يقال: منشأ نفي العلم بالجزئيّات المتغيّرة عنه تعالى منهم أنهم ذهبوا إلى أن مناط التشخّص هو كون الشي‌ء محسوسا، فما لا يكون إدراكه بالحس لا يعلم الأمر الشخصي بما هو شخصي.» بيان بگن که آقا کمال اون وقتي حاصل مي شود که اين علم شخصي حاصل بشود و علم شخصي هم با حس همراه است طبعا حس ابزار و آالت مي خواهد و درش تغيير و حرکت هستش و تا علم حسي اتفاق نيفتد علم به اون جزئي اتفاق نخواهد افتاد «لا يقال: منشأ نفي العلم بالجزئيّات المتغيّرة» اگر اون متفلسفين علم به جزئيات متغير رو از واجب نفي کردن به جهت اين است که «أنهم ذهبوا» اينا معتقدن که «إلى أن مناط التشخّص هو كون الشي‌ء محسوسا»منات تشخص امور محسوسه اين است که اون شي رو ما مخصوصا بيابيم و درک کنيم «فما لا يكون إدراكه بالحس لا يعلم الأمر الشخصي بما هو شخصي.» ما مي خواهيم امر را جزئي بدانيم علمم به جزئيات بدانيم اگر ميخوايم علم به جزئي باشه اون جزئي محسوس است يک اگر محسوس شد آلات حسي براي ادراک است ادراکش لازم است «فما لا يكون إدراكه بالحس لا يعلم الأمر الشخصي بما هو شخصي» و چون واجب سبحانه و تعالي ابزار و ادوات حسي ندارد طبعا امر شخصي که محسوس هست او هم بهش علم پيدا نخواهد شد در اينجا جناب صدرالمتألهين ميفرمايد که اين سخن گفته نشه لأنا نقول ما اين گونه مي گيم که «هذا أيضا لا يستلزم ما ذكرتم» شما مگه دنبال علم شخصي و جزئي و حسي نيستي بسيار خب ما براي شما چنين علمي رو اثبات مي کنيم بدون اين که نيازي به آلات و ابزار حسي باشد يا بدون اين اينکه در علم حرکت و تغييري حاصل بشود «لأنا نقول: هذا أيضا» حتي شما اگر علم حسي هم براي واجب رو کمال بخوايد بدونيد «لا يستلزم ما ذكرتم» مستلزم آنچه که شما ذکر کرديد که لزوما بايستي ابزار حسي هم باشه اين نخير لازم ندارد «لأنا نقول: هذا أيضا لا يستلزم ما ذكرتم، إذ كون المحسوسيّة مناط الجزئيّة لا يوجب أن لا يكون ذات المحسوس بوصف محسوسيّته و شخصيته مدركا لغير الجوهر الحاسّ،» سخن اين است که محسوس بايد درک بشود هيچ ترديدي «عل نحو الجزئيت و الحسيه» بايد ادراک بشود بله اما آيا اين لازم است که علم به او هم علي نحو الاحساس و الجزئيه باشد يا ما مي توانيم علم به او را از راهي داشته باشيم علم به همون امر جزئي به همون امر محسوس از يه راهي داشته باشيم که اون علم تغيير پيدا نکند «لأنا نقول: هذا أيضا لا يستلزم ما ذكرتم، إذ كون المحسوسيّة مناط الجزئيّة» بله منات جزئيت محسوسيت است اما اين منات «لا يوجب أن لا يكون ذات المحسوس بوصف محسوسيّته و شخصيته مدركا لغير الجوهر الحاسّ» امر محسوس امر شخصي اقتضا نمي کند که با همون ويژگي محسوسيت و شخصيت بايد مدرک مدرک براي غيرحاص قرار بگيرد نه اين مي تواند مدرک واقع بشود بسيار خوب اما علي نحوي که اين ادراک او با جزئيت و حثيت همراه نباشد پس دو تا مطلب است يه مطلب اين است که آيا علم به محسوسات جزئيه امکان دارد يا نه بله علم امکان دارد آيا لزوما اين علم بايد حسي و جزئي به معناي متغير باشد يا نه نه لازم نيست بلکه مي تواند يک امر محسوس جزئي براي مدرک غيرحاس که مدرک عاقلي هست هم واقع بشود مدرک واقع بشود «إذ كون المحسوسيّة مناط الجزئيّة» بله محسوسيت منات جزئيات است اما اين منات « لا يوجب أن لا يكون ذات المحسوس بوصف محسوسيّته و شخصيته مدركا لغير الجوهر الحاسّ» اين اينکه مدرک جوهر حاس واقع نشود نه ممکنه که مدک جوهر غيرحاس هم قرار بگيرد «فكما أن المحسوس بخصوصه قد يكون مدركا بالإدراك الخيالي» همين شما مثلا الان درختي که تو حياط منزل هست اين يک امر جزئي محسوسه انسان متخيل مي تواند همين درخت رو با همه جزئياتش و محسوس بودنش تخيل بکنن تخيل نسبت به اون مدرک محسوس معناش اين نيست که حتما بايد او رو با ويژگي ادراک حسي درک بکند نه اون محسوس مدرک واقع مي شود براي مدرک متخيل و غيرحاس «فكما أن المحسوس بخصوصه قد يكون مدركا بالإدراك الخيالي- مع أن التخيّل غير الإحساس- فكذلك يجوز أن يكون مدركا بالإدراك العقلي» واقع بشود به هر حال اين مدرک محسوس مي تواند به ادراک عقلي و ادراک خيالي ادراک بشود «مع أن التخيّل غير الإحساس- فكذلك يجوز أن يكون مدركا بالإدراك العقلي» خلاصه اين اينکه محصول و حاصل کلام اين است که «أن الكليّة و الجزئيّة على هذا الأصل صفتان للإدراك لا المدرك» بله جزئييت و کليت و نظائر آن اين ها ويژگي ادراک مي شود نه مدرک و مدرک مي تواند يک امر ثابت ولايتغير باشد اگرچه مدرک او يک امر محسوس و جزئي باشد «و الحاصل أن الكليّة و الجزئيّة على هذا الأصل» بر اساس اين اصلي که ما الان بيان کرديم که مدرک مي تواند به نحو ديگري ادراک بکند «صفتان للإدراك لا المدرك، و التفاوت في الإدراك لا يوجب التفاوت في المدرك» اگر ادراک ها مختلف بود يکي حسي بود يکي خيالي به يکي عقلي امثال ذالک تفاوت رو در مدرک ايجاد نمي کند «فالواجب الحقّ يعلم جميع الكليّات و الجزئيات بعلم يليق بشأنه من غير فتور و سهو و نوم و نسيان- و حرکت و زماني» «فالواجب الحقّ يعلم جميع الكليّات و الجزئيات» اين نيست که به کليات فقط عالم باشد بلکه به جزئيات هم عالم است اما به علمي که «يليق بشأنه من غير فتور و سهو و نوم و نسيان- تعالى اللّه العزيز المنّان عما يقوله أهل الزور و البهتان و البغي و الطغيان» اون کساني که بر اساس خيال و گمان علم به جزئيات را از خداي عالم معاذلله سلب کرده اند اين يک نوع بهتاني است و بغي و طغياني است که از ساحت الهي دور است خداي عالم همه کليات و جزئيات را عالم است البته علمي که «يليق بشأنه من غير فتور و سهو و نوم و نسيان.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo