< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/29

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه پنجاهم از تفسير آيت الکرسي از کتاب تفسير جناب صدرالمتألهين «المقصد الثالث في بيان استحالة السنة و النوم على اللّه تعالى بوجه حكمي‌» بحث در آيت الکرسي به فقره شريفه لاسنه و لا نوم رسيده است که در مقاله چهارم «لا تأخذه سنة ولا نوم» رسيده است که اين به فقره چهارم مشخص است و مقاله چهارم هم در مقام تبيين اين بخش است که «لا تأخذه سنة ولا نوم» بعد از اينکه نظم طبيعي بحث رو مطرح فرمودند در مقصد اول في الانتظامه و ما سبق و در مقصد دوم سنه و نوم رو معنا کردن در مقصد سوم تحت عنوان اين که سنه و نوم بر حق سبحانه تعالي محال است بر اساس يک استدلال متقن و محکم فلسفي که الان اون رو در حقيقت در اين مقصد دارن بيان مي کنن که حق سبحانه و تعالي به هيچ وجه سنه و نوم او رو احاطه نخواهد کرد و محال است بر حق که سنه و نوم باشد طرح بحث رو با اين صورت دارن مطرح مي کنند که نسبت نفس با بدن به يک گونه است و نسبت رب با عالم به گونه ي ديگريست نفس نسبت به بدن گرچه يک تسلط دارد اما تسلط نسبي است و نه تسلط مطلق زيرا نفس علت بدن نيست و بدن معلول نفس نيست نفس مقوم بدن نيست و بدن هم متقوم به نفس نيست بلکه اين ها دو جووهري هستندن که يک تعلقي و حيثيت تدبيري براي نفس نسبت به بدن وجود دارد وگرنه خود بدن تمايلاتي دارد اقتضائاتي دارد و نشانه هايي دارد که بعضا بر اساس رشد و باور اون قواي بدني تمکينش و تسليمش نسبت به نفس مطلق نخواهد بود اما در ارتباط با پروردگار عالم نسبت حق سبحانه تعالي نسبت به عالم نسبت علت است با معلول بلکه دقيق تر نسبت مقوم است با متقوم خب وقتي متقوم تمام هستي خودش را از مقوم دارد به هيچ وجه در مقابل اون مقوم و علت سر نافرماني و تمرد نخواهد داشت بلکه تمام هويت او از جايگاه علت است هر چه که علت اراده کند معلول تابعي است و سايه ايست نسبت به علت اين نسبت بين نسبت بين خداي عالم و پروردگار عالم با عالم اگر روشن بشه مسئله سنه و نوم اينکه بخواد در باب حق سبحانه و تعالي مطرح بشه ميگن که مستهيل است محال است که سنه و نوم خدا رو در بر بگيرد زيرا او علت است و علتي که مقوم وجود معلول هست معلول در همه ي حالات به مثابه ذل است نسبت به زي ذل «المقصد الثالث في بيان استحالة السنة و النوم على اللّه تعالى بوجه حكمي‌ اعلم أن إقامة السموات و الأرض من اللّه سبحانه و تحريكه و تسكينه القوى الفعّالة السماوية و المنفعلة الأرضية بجميع ما فيها ليست كاستعمال النفس للبدن و قواه المحرّكة و المدركة الحسّاسة،» نسبت بين حق سبحانه و تعالي و سماوات و عرض را مثل نسبت نفس با بدن و قوا و قواي تحريکي و ادراکي بدن شما حساب نکنيد بدان که اقامه آسمان و زمين از ناحيه حق سبحانه و تعالي ايجاد اون ها تاسيس اون ها و تحريک و تسکين اون ها حرکت و ستکون اون ها چه قواي فعاله سماويه چه قواي منفعله ارضيه به همه ي اعضا و جواره همه که درش هستن هرگز شما اين رو مقايسه نکنيد مثل استعمال نفس براي بدن و چنين مقايسه اي اصلا جا ندارد بله نفس بدن را به کار مي گيرد و قواي ادراکي و تحريکي بدن را فعال مي کند اما بدن هم به نوبه خود داراي جوهريست داراي طبيعتي است و اقتضائاتي دارد و کلال و خستگي و فوني دارد که اين ها باعث مي شود که نفس گاهي اوقات فرمان مي دهد ولي بدن فرمانبري ندارد و اطاعتي ندارد «اعلم أن إقامة السموات و الأرض من اللّه سبحانه و تحريكه و تسكينه القوى الفعّالة السماوية و المنفعلة الأرضية بجميع ما فيها ليست كاستعمال النفس للبدن» و قواي تحريکي بدن و قواي ادراکي حساس بدن که ناظر است به اينکه اين ها مال بدنن البته قواي تخيلي و توهمي و تعقلي ديگه اينا مال بدن نيستن مال خود نفس هستن «لأنك قد علمت» پس بنابراين اين تشبيه و تمثيل نادرست است که ما بخواهيم اقامه آسمان را مثل اقامه نفس به بدن بدانيم «لأنك قد علمت بالبرهان الحكمي أن نسبة الحقّ الأول إلى العالم ليست كنسبة الروح إلى البدن و نحو ذلك.» اگر ما بتوانيم نسبت بين عالم و پروردگاار عالم رو خوب بيابيم به راحتي مي توانيم سنه و نوم را در حقيقت از حق سبحانه و تعالي سلب کنيم و اين ها را از اوصاف سلبي حق بشماريم نسبت به نفس با بدن خب شناخت هست به اين اينکه بدن رو کلاني مي گيرد نفس رو ملالي مي گيرد گاهي اوقات نقش آمادگي نيست گاهي وقتا بدن آماده نيست و اين نسبت سلطه و تسلطي که بايد باشد يک امر نسبي است و نه مطلق ولي براي حق سبحانه و تعالي تسلطي مطلق هست و در حقيقت عالم مثل ذل است نسبت به خدايي که زيي ذل است و بعد ازذلک حالا بعد از اين که ما اين معنا رو به صورت مطلق بيان کرديم که نسبت اقامه سماوات و ارض با خود حق سبحانه و تعالي نسبت به اين نسبت مثل نسبت نفس و بدن نيست داريم اين را تشريح مي کنيم «و بعد ذلك فنقول: إن الفتور العارض للنفس في استعمالها الحواسّ و القوى» حالا خواه درون خواب باشد يا در حال غير خواب مثل سکرا و نوم و امثال ذلک «إنما هو لتعصّي جوهر البدن و قواه عن طاعة النفس» اگر فتوري عارضه بر نفس در استعمالش مي شود گاهي اوقات به جهت تاسي و تمردي است که جوهر بدن و قواي بدني از ساحت نفس دارد اينجور نيست که جوهر بدن صد در صد تابع تصميمات نفس باشد «فإنها لها بمنزلة آلات لذوي الصنايع» يعني قواي بدني و ابزار بدني براي نفس به منزله آلاتي هستند براي کساني که صنعتگرن صنعتگران آلاتي دارند و اين آلات گاهي کندن گاهي تندن بدن هم همين طور هستش با اين وصف «فتكون لها طبائع متخالفة لجوهر النفس في الذات و الاقتضاء» با اين تحليل و شناختي که نسبت به بدن و قواي بدن مطرح شد طبعا براي بدن طبايع متخالفي است که اين ها با جوهر نفس گاهي اوقات سر سازش ندارن هم در ذاتشون که طبايعي است يعني اگر نفس به سمت علم تمايل دارد بدن به لحاظ بعضي از اجزا به صرف تمايل دارد يا اگر روح و نفس اقتضائاتي دارد بدن و قواي ادراکي بدن يا تحريکي بدن اقتضائات مخالف دارد «و إنما يجبرها النفس مستعملة إيّاها في مقاصدها الإرادية» گاهي وقتا اين طور هست که نفس بدن رو به کار مي گيرد تا اينکه بدن در مقاصدي که نقس اراده مي کند خواهد خدمت بکند فعاليت داشته باشد «و إنما يجبرها» يعني يوجبر اين بدن را النفس در حالي که استعمال مي کند به کار مي گيرد نفس بدن را در مقاصد ارادي در حالي که از اون طرف و هه در حالي که اين بدن «و هي مستدعية للخلاص عنها» بخواد که فرمانبري نکنه و اطاعت از نفس نکنه اون چيزي مايل هست که با طبيعتش سازگار است اگر عنصر آب باشه يا خاک باشه اينا تمايل به صفل دارن به طبيعت دارن برخلاف مثلا برخي ديگر به هر حال اگر مثلا گاهي اوقات نفس مي خواد انسان به بالاي قله ي کوه بره بدن تمايل به علم و بالايي سربالايي نداره و طبعا فتور و کلال عارض مي شود وحي در حالي که اين بدن «مستدعية للخلاص عنها» به سمت اونچه که ملايم طبع بدن هست «من الميل‌ إلى أحيازها الطبيعية» عناصري که براي بدن هست اونا حييز طبيعي دارن اين ها هم ميل دارن در همون حيز طبيعيشون قرار بگيرن از اون حيز طبيعي نمي خوان بيرون بيان و جايي که نفس اون ها رو بخواد استعمال کند و ببرد «من الميل إلى أحيازها الطبيعية بحسب الجزء الغالب على سمت خط واحد مستقيم، ثمّ السكون بعد حصولها فيها، أو اللصوق بوجه الأرض إن لم يتيسّر» به هر حال اين اجزا و عناصري که در بدن انساني وجود دارد گاهي اوقات اصلا مي خوان حرکت نکنند ساکن باشند يا بچسبن به يک بخشي از مثلا زمين و حيز طبيعيشون که در حقيقت تبعيت و اطاعت از نفس رو نداشته باشند «من الميل إلى أحيازها الطبيعية بحسب الجزء الغالب على سمت خط واحد مستقيم» اين چيزيست که بدن و عناصر و اجزا بدن مايل هستند «ثمّ السكون بعد حصولها فيها،» بعد از اينکه در اون حييز طبيعيشون قرار گرفتن بخوان ساکن باشن حرکت نکنن ا «أو اللصوق» بچسبند «بوجه الأرض إن لم يتيسّر» اگر براشون به اصطلاح ميصور نباشد «إن لم يتيسّر الوصول إلى آخر ما يقتضيها الثقل» اگر حتما ا رو داره وادار مي کنه که به آخر اون چيزي که در حقيقت ميلش هست نفس بدن رو بکشاند اين نمي خواهد به اون سمت حرکت کند بلکه به سمتي که طبيعت بدني او اقتضا مي کند به اون سمت مايل هست «إن لم يتيسّر الوصول إلى آخر ما يقتضيها الثقل الطبيعي من الجزئين الكثيفين الغالبين في بدن الإنسان و الحيوان، و كذلك حكم سائر القوى المتعلقة بأعضاء البدن.» به هر حال مي خانم بفرمايند که بدن هم جوهري دارد و ذاتي دارد هم اقتضائاتي دارد که اين اقتضائات نوعا از اون اجزا و عناصر ساخت سازنده بدن گرفته مي شود اون ها به اموري ميل دارن و طبيعتشون مي کشد که گاهي اوقات خلاف آن چيزيست که نفس اراده مي کند و در اين صورت طبعا سرکشي مي کنند تمرد مي کنن و نمي خواهند در آن مسيري که نفس اراده کرده است حرکت کنند «و بالجملة التخالف و التصادم الواقعان بين الحركات و الأفعال الإراديّة النفسانية الواقعة من النفس في الأغراض الشهويّة و الغضبيّة و الفكريّة، و بين الحركات و الأفعال الطبيعية من القوى الأسطقسية مما يوجب تعصّي البدن و الحواسّ و خروجها عن طاعة النفس، إذ البدن العنصري ليس معلولا للنّفس- كما برهن عليه في علم النفس- حتى يكون موافقا لها في جميع الوجوه و الحيثيّات» اين تجازب و درحقيقت کش وشي که بين نفس و بدن هست خب خودش يک مسئله ايست و لذا در بسياري از موارد نفس اراده مي کند اما اين بدن تمکين نمي کند و نمي پذيرد «و بالجملة التخالف» تخالف يعني مخالفت هاي طرفيني و التصادم و اينکه هر کدام يک هدفي رو دنبال مي کنند الواقعان اين تخلف و تصادمي که واقع است بين دو جنبه و دو جوهر «بين الحركات و الأفعال الإراديّة النفسانية» که يک طرف نفس است که حرکات و افعال ارادي دارد در اغراض شهوي خودش يا غضبي خودش يا فکري خودش چون اين ها قواي نفسن شهوت عضب و مسائل فکري و نظري اين از يک طرف از طرف ديگر «و بين الحركات و الأفعال الطبيعية من القوى الأسطقسية مما يوجب تعصّي» خب از طرف ديگر هم يک سلسله قوا و حرکات و افعاليست که از جانب اين عناصر و اسطقسات بدني حاصل مي شود اين تخالف و تصادم «مما يوجب تعصّي البدن» از اون اموريست که موجب مي شود که بدن و حواس بدن نافرماني بکنه و از طاعت نفس خارج بشه «مما يوجب تعصّي البدن و الحواسّ و خروجها عن طاعة النفس» چرا «ذ البدن العنصري ليس معلولا للنّفس» بله اين تاسي و نافرماني براي بدن نسبت به نفس وجود دارد زيرا بدن معلول و متقون به نفس نيست بدن يک امريست داراي جوهري ذاتي اقتضائاتي و براي خودش ادعايي دارد و طبعا گاهي اوقات مي پذيرد و گاهي اوقات هم ممکنه نپذيرد «مما يوجب تعصّي البدن و الحواسّ» اين تخلف و تصادم موجب تاسي بدن و حواس بدن و خروج بدن از ساحت نفس خواهد بود «إذ البدن العنصري ليس معلولا للنّفس- كما برهن عليه في علم النفس» برهان اقامه شده که بدن معلول نفس و متقوم به نفس نيست «حتى يكون موافقا لها في جميع الوجوه و الحيثيّات فلا يعرض له كلال و لا للنّفس ملال» اينجور نيست که به اصطلاح نفس بدن تابع صد در صد باشد و بخواهد موافقت همه جانبه داشته باشد از نفس «فلا يعرض له كلال» براي او خستگي و فتولي حاصل نشود نه هم براي بدن کلال است و هم از اون طرف براي نفس ملال و دلسردي وجود دارد از اين که بدن تبعيت نمي کند «بل بينهما علاقة عرضيّة» يک تعلق و ارتباط عضي بين نفس و بدن وجود دارد و از اين جهت که نفس رب بدن هست تدبير بدن هست نه در سطحي که مقوم باشد و علت باشد «بل بينهما علاقة عرضيّة ستزول» چه بسا اين علاقه زائل بشود بعضي وقتي يک عوارضي حاصل مي شود مثل نوم و سکران و امثال ذلک گاهي وقتام موت عارض مي شود که طبعا اين علاقه و اين ارتباط از هم خواهد پاشيد «أمّا بعضها فبالنوم، و أما كلّها فبالموت» يعني تمام قوا گاهي اوقات از بين مي رود و اين علاقه همه اين علاقه از بين مي رود به وسيله موت بعضي از اين علائقه از بين مي رود به وسيله خواب «فإذا تقرّر هذا و ظهر» اگه اين معنا روشن شد که نسبت بين واجب سبحانه و تعالي با عالم نسبت علت و معلول است مقوم و متقوم است نه نسبت نقص و بدن وقتي اين معنا رو روشن شد «فإذا تقرّر هذا و ظهر أن منشأ النوم كلال يعرض للبدن و ملال يعرض للنفس بما هي نفس، أي مستعمل له و قواه لأجل تخالفهما في الطبيعة و الذات، و ليس للباري بالقياس إلى العالم هذه الحالة، فإن وجود كل ما في العالم تابع لوجود الحقّ الأول» وقتي اين معنا روشن شد که نسبت خداي عالم و واجب تعالي با عالم مثل نسبت نفس با بدن نيست که نفس و بدن دو تا جوهري هستندن که چه بسا در حالاتشون در اقتضائات و شرايطشون با هم تخالف داشته باشن بنابراين حق سبحانه و تعالي هر چه که عراق بکند اين عالم به عنوان معلول و متقوم به او تابع است «فإذا تقرّر هذا و ظهر أن منشأ النوم كلال يعرض للبدن و ملال يعرض للنفس بما هي نفس» چون ملالت در حقيقت از حالات نفسانيست همون طور کلال همون طوري که کلال حالات بدني هستش «و ملال يعرض للنفس بما هي نفس، أي مستعمل له و قواه» که نفس از آن جهت که اين بدن رو به کار مي گيره و قواي بدن رو به کار مي گيره اين «لأجل تخالفهما» به جهت اينکه بدن و نفس با هم بعضا تخالفي دارند و تصادمي در طبيعت و ذات دارن اين کال و ملال وجود داره اما «و ليس للباري بالقياس إلى العالم هذه الحالة،» که مثلا کلالي براي عالم باشد يا ملالي براي باري سبحانه و تعالي باشد معذ الله بر آنکه «إن وجود كل ما في العالم تابع لوجود الحقّ الأول، ليس فيها جهة تبائن سوى جهة المخلوقيّة و العبوديّة و الطاعة» رابطه بين واجب الجود و عالم فقط و فقط رابطه مخلوقت و خالقيت عبوديت و مولويت و طاعت و بندگي بار ربويت است «فإن وجودها من الباريم» يعني وجود عالم نسبت به باري تعالي «كوجود الظلّ من ذي الظلّ- لو كان لذي الظلّ علم بذاته الذي هو نفس ذاته و علم بوجود ظلّه الحاصل من علمه بذاته» همون طوري که واجب سبحانه و تعالي اگر به خود عالم است چون علم به ذات علم به لوازم ذات هم هست و عالم هم از لوازم و شئون هست اگر بذات علم دارد به در حقيقت به ظل خودش هم علم دارد «كوجود الظلّ من ذي الظلّ- لو كان لذي الظلّ علم بذاته الذي هو نفس ذاته و علم بوجود ظلّه الحاصل من علمه بذاته» اگر به خود علم دارد که به ذات باري سبحانه و تعالي هست در حقيقت اين علم علم به وجود ظلم هست که اين علم به وجود ظل هم حاصل است از علم ذات باري به ذات خودش خب «و لا شبهة في أنه إذا كان وجود السموات و الأرض و ما فيهما مع ما يلزمهما من الحركات و غيرها عن الباري كوجود الظلّ من الشخص و وجود النداوة من البحر، لم يتصور عروض الكلال و الكلفة و التعب للباري جلّت قدرته» همان طور که بيان فرموده اند در اين مقصد مي خوان بفرمايند که بر اساس يک برهان حکمي کلال و ملال براي واجب سبحان و تعالي مستهيل است زيرا برهان عليت اقتضا مي کند که معلول تابعي از علت باشد حتي علم به علت هم علم معلول رو در پي خواهد داشت بعد از اين که اين معنا روشن شد که سماوات و ارض نسبت به حق سبحانه و تعالي از لوازم وجودي از شئون وجودي وضع معانيل و متقومات به او محسوب مي شوند طبعا کلال و ملالي در کار نخواهد بود «و لا شبهة في أنه إذا كان وجود السموات و الأرض و ما فيهما مع ما يلزمهما» با همه آن چيزهايي که از لوازم ذات سماوات و ارض محسوب مي شود «مع ما يلزمهما من الحركات و غيرها» مشخص شد که اين ها «إذا كان وجود السموات و الأرض و ما فيهما مع ما يلزمهما من الحركات و غيرها عن الباري كوجود الظلّ من الشخص و وجود النداوة من البحر» مثل وجود سايه است نسبت به يک شخصي يا قطره اي است و نمي است از يوم اگر حالا اينم تشبيهات است البته ديگه اگر اين گونه باشد ديگه «لم يتصور عروض الكلال و الكلفة و التعب للباري» حق سبحانه تعالي خستگي ندارد تعب و کلال و ملالي براي او عارض نخواهد شد «لم يتصور عروض الكلال و الكلفة و التعب للباري جلّت قدرته في صدورها عنه تعالى، كما لا يتصوّر عروض الوهن و الكلال للشخص بثبوت الظلّ» آيا اگر شخص يک سايه اي دارد کلالي برسايه اش هست يا ملالي براي نفس هست نه «كما لا يتصوّر عروض الوهن و الكلال للشخص بثبوت الظلّ عنه، و إذا لم يتصوّر الكلال و التعب في حقّه،» حالا که روشن شد کلال و تعب در حق حق سبحانه تعالي معنا ندارد طبعا «لم يتصور السنة و النوم‌» چرا چون بيان کردن که سنه و نوم همون کان و فتوري است که براي اعضا بدن مي آيد «و إذا لم يتصوّر الكلال و التعب في حقّه، لم يتصور السنة و النوم‌ لأنهما من توابع الفتور، الحاصل لمبدإ الحركة و الإحساس» مي فرمايد که يک نکته ديگه هم اينجا باقي مونده که ما در ذيل بحث «و لا ييوده حفظهما» توضيح خواهيم داد که يک مرحله تکميلي است «و هاهنا مباحث أخرى متعلقة ببيان حالات تعرض للقوى الفعّالة النفسانية- و هي التعب و الملال و الألم و غيرها، و بيان التفرقة فيها» فرق بين اين ها چي هست رو هم بايد بيان بکنيم که «و تحقيق القول في استحالة عروضها له سبحانه بوجه حكمي لمّي ينكشف به على السالك أن ساحة العظمة و الكبرياء أرفع من أن يعتريها شي‌ء من هذه الانفعالات و التغيّرات» مي فرمايند که يه نکته ديگه اي هم بابت تکميل بحث مونده و اين که برخي از حالاتي که عارضه براي قواي فعال نفس مي شو مثل تعب و ملال و علم و غير اين ها و همچنين که تفاوت هايي که بين اين ها وجود دارد اينار رو ما بعدا در ظل کريمه «و لا ييوده حفظهما» و اين فقره توضيح خواهيم داد «و تحقيق القول في استحالة عروضها له» و اينکه محال است اين حالات عارضه بر حق سبحانه و تعالي باشد «بوجه حكمي لمّي ينكشف به على السالك» روشن خواهد شد و براي سالک و اون کسي که دوست داره اين معرفت هاي توحيدي رو ببينه و بدان و شهود کنه «ينكشف به على السالك أن ساحة العظمة و الكبرياء أرفع من أن يعتريها شي‌ء من هذه الانفعالات» حق سبحانه و تعالي ساحت عظمت و کبرياي او به مراتب برتر از آن است که اين گونه از حالات بخواد عارض بر ذات الهي بشود نه انفعالات و تغيرات اما اينجا الان ذکر نمي کنيم اين مسئله رو که اين حالات عارضه بر حق نمي شوند «أخّرنا ذكرها إلى ما يحين حينها» تا برسه به وقتش بيان بکنيم که «فيما سيأتي» وقتشم کي هست «من ذي قبل» انشاالله در آينده نزديک خواهد بود که «نشاء اللّه من المعاني المتعلقة بقوله تعالى: وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما لأنهما ألصق و أربط بذلك المقام» براي اين اينکه بيان اين حالات و بروز اين قوا براي حق سبحانه تعالي محال هست و استحاله دارد اين مرد بيشتر مربوط به همين فقره «و لا ييوده حفظهما» که ان شا الله اونجا ما اون مسائل رو مطرح خواهيم کرد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo