< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه چهل و پنجم از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدرالمتألهين و امروز هم بيست و دو دوازده هزار و چهارصد و دو هست جناب صدرالمتألهين براي تفسير آيت الکرسي بيست مقاله طراحي کردند که هر مقاله اختصاص داره به بخش خاصي از اين آيت الکرسي در فضاي الحي القيوم مقاله سوم بناست تفسير و تبيين رو به عهده داشته باشه اين مقاله هم سه فصل داره که فصل اول راجع به مباحث مفهومي بود مفهوم شناسي الحي و القيوم بود و فصل دوم هم راجع به حليت بسيطه الحي القيوم الحي القيوم بود و در فصل سوم مجموعه ي معارفي که از اين اصل اساسي از اين دو اصل که به يک اسم منتهي مي شود اون معارف رو دار دارند يکي پس از ديگري ذکر مي کنند که برخي از اين ها در اين فصل بيان شد در اين جلسه بيان شد و در دو جلسه به برخي از اين فصول پرداختيم اکنون در اين جلسه سوم به تتمه اين معارفي که از اين دو اصل منشعب مي شود يکي از معارفي که بيان شد در خصوص اين نکته بود که فرمودند «و منها أنه لمّا كان بذاته قيّوما يلزم أن يكون حدوث العالم و فنائه أمرا لازما لهويّته القاصرة عن قبول فيض الوجود أزلا و أبدا» يعني اگر ما بپذيريم که حق سحانه تعالي الحي القيوم هست بنابراين کل عالم به برکت اين قيوميت حق سبحانه و تعالي حادث است و حدوث جز هويت اين عدم مي شود خب جناب صدرالمتألهين ضمن تبيين اين نکته روشن کردن که در حقيقت اون چيزي که علت احتياجه عالم به واجب هست حدوث نيست نه شرط نه شطر و نه استقلالا بلکه اوني که محتاج هست و جهت احتياج ممکن رو اعلام مي کند عبارت است از امکان مونکن نه حدوث ممکن زيرا حدوث وصفي است که به معناي وجود بعد العلم هست و اين وصف بعد ال وجود عارض مي شود نه قبل از وجود و ما به دنبال علت احتياج ممکن به واجب قبلا وجود هستيم يه نکته اي در مطالب گذشته بود که دارن اون رو شرح ميدن و اون بحث تحصيل حاصل است ميگن مي گفتن که اگر ما علت احتياج رو در حقيقت حدوث ندانيم در حال بقا که ممکن محتاج نيست اگر بناست بر حال بقا از علت وجود بگيرد اين در حقيقت تحصيل حاصل است جناب صدرالمتألهين اين معنا رو دارن باز مي کنن که مراد از وجود گرفتن از واجب براي ممکن اين است که هر لحظه يک حدوث حادثي و يک وجود جديدي احداث مي شود اين تحصيل حاصل نيست بلکه تحصيل يک امر جديدي است که از جانب اون واژب براي ممکن حاصل مي شود مثل فرض بفرماييد اين ذوع و نورانيتي که براي اين لامپ هست الان اين لامپ روشن براي آن است که هر لحظه از نيروگاه براي اين لامپ نور مي آيد نور بعدي که مي آيد تحصيل حاصل نيست بلکه اون نور قبلي يک اصولي است و اين نور بعدي يک اصول ديگر است اگر ممکن هر لحظه به واجب محتاج است نه به اين معناست که در حقيقت اون وجود اول باعث مي شود که ممکن براي هميشه بماند بلکه ممکن در هر لحظه محتاج است و ايجاد جديد جاي ايجاد بعدي ست نه ايجاد قبلي و حدوث جديد به معناي تحصيل حاصل نيست «و أما حديث تحصيل الحاصل: فالحق أن المحدث تحصيله بتحصيل ثان لا بنفس هذا التحصيل» اين نوري که براي لامپ در ثانيه بعدي مي آيد با اون نوري که براي اين لامپ از در ثانيه قبل آمده است متفاوت است و افرادي که خوب نشناسن فکر مي کنن که يک نوري در اين لامپ قرار گرفته و تا هميشه هست نه هر لحظه اين ذوق و نورانيتي که براي لامپ هست از نيروگاه با احداث و ايجاد جديدي حاصل مي شود «و أما حديث تحصيل الحاصل: فالحق أن المحدث تحصيله بتحصيل ثان لا بنفس هذا التحصيل، إذ لا محذور فيه» اينجاست که يه محذوريت تحصيل حاصل پيش نمياد اگر اون اولي باقي بود مثل بنا بنا وقتي بنا اون رو مي سازه خب باقيه ديگه نميشه گفت بحث دوباره بنا بساز ولي به تعبيري که الان مثال مي زنم مي فرمايند که مثل کلام است اين کلام تا وقتي متکلم حرف مي زنه اين کلام هست به محض اينکه متکلم متوقف شد اين کلام هم متوقف مي شود اگر بخوايم تشبيهي داشته باشيم يا تمثيلي باشه بايد نسبت عالم با واجب را نسبت کلام ما متکلم بدانيم که به محض توقف متکلم کلام هم متوقف مي شود نه نظير بنا و بنا بدانيم که و ن ممکنه بسازه و بعد از بين بره و بنا همچنان بمانه البته قبلا هم بيان شد که علت فاعلي براي بنا بنا نيست بلکه بنا علت معده هستش «و أما حديث تحصيل الحاصل: فالحق أن المحدث تحصيله بتحصيل ثان لا بنفس هذا التحصيل، إذ لا محذور فيه» اگر تحصيل ثاني باشه محذوري ندارد «بل العليّة لا ينفك عنه» اصلا عليت منفک از معلول نيست تا زماني که عليت هست معلول هم هست وگرنه اگر علت نباشد معلول هم نخواهد بود مضافا به که «على أن السبب المؤثر في الشي‌ء حدوثا و بقاء أقوى في السببيّة و أولى باسم السبب ممّا يكون أثره نفس الحدوث دون الدوام،» طبيعيه اون وقتي که علت هر لحظه فيض جديد مي دهد هر لحظه ايجاد جديد دارد که هم حدوصا و هم بقا با معلول هست اين دوام بيشتري رو به همراه دارد تا اون وقتي که در يک مرتبه ايجاد کند و ديگه تمام بشه اين عليت و سببيت براي عالم و براي ممکن هر لحظه است و هم حدوثاً و هم بقعا با اون موثر پيش مي رود مضاف به اينکه «على أن السبب المؤثر في الشي‌ء حدوثا و بقاء أقوى في السببيّة و أولى باسم السبب ممّا يكون أثره نفس الحدوث دون الدوام» اگر سببي اثرش فقط حدوث باشد و دوام نباشد اين سببيت سببيت ضعيفي است اما اگر اون سبب به گونه اي باشد که هم در حدوث و هم در بقا سببيت داشته باشد اون سبب اقوا هستش اين يک مطلب مطلب ديگري است که «على أن العليّة ليست إلا مجرّد الاستتباع في الوجود» همين مثالي که الان بيان شد در بحث لامپ و نور مي فرمايند که عليت معناش اين نيست که معلول يک لحظه تابع علت هست در وجود نه بلکه تابع علت هست هر لحظه و بدون علت و ايجاد اون علت هرگز معلول باقي نخواهد موند «على أن العليّة ليست إلا مجرّد الاستتباع في الوجود، كحال النيّر و الضوء الحاصل منه في الأجسام القابلة» حال نير و ذوعي که حاصل است از نير در اجسام اجسام تا زماني که اين نير و نور ايجاد شده و پرتو انداخته شده در اجسام جليه و صيقلي شده که نشون مي دهد نور رو تا زمان اين نور در اجسام قابل هست که در حقيقت اين ها اون هر لحظه و نور و اون ذوع و پرتو درش وجود داشته باشه و به محض اينکه نير و آن موضوع حاصل از نير در اجسام قابل قطع بشه طبعا اون نور هم در اجسام قابله از بين خواهد رفت لذا بفهمد که مثال عالم و واجب مثال ينرو زوعي است که در اجسام مقابل است نه مثال ذاکاتب و کتابت بله وقتي کاتب يک کتابي رو نوشت در حقيقت خب اين کتابت باقي مي مونه در حقيقت اين نسبت نسبتي است که حدسا فقط نياز داره و بقعا مثلا فرض کنيد که نياز نداره اما نسبت عالم با واجب سبحانه تعالي نسبت اجسام قبله ذق و نور است با اون موجود نير «لا كنسبة ذات الكاتب و كتابته، بل كنسبة المتكلم و كلامه» همون طور که اگر متکلم لحظه اي متوقف بشود کلام متوقف مي شود اين هم همين طور هستش خب ميفرمايند که بعضي ها متاسفانه بر اساس يک اصول فاسده و ارکان و مباني ناصحيح و ناصواب به يک سلسله اقوال و نظراتي تن ميدن که بسيار فضيح و قبيح هست و هرگز ارزش علمي ندارد و اونچه که در حقيقت اون ها رو مسر مي کنه براي اينکه اين نظرات غلط رو و ناصواب رو برش اصرار بورزن يا مباني فاسد است يا احيانا معاذ الله يک انگيزه ي باطل ريا و صومعه و ن نظائر آن هستش فرم که والعجب اين است که «أن أصحاب هذا الفاضل» که اين افرادي که اين قول رو مي پذيرند که علت احتياج ممکن به واجب حدوث است اينا حتي ابا ندارن که يک قول خيلي خيلي ناصواب و ناروا رو بگويد که بگن عالم که به جهت حدوثش محتاج به واجب است اگر واجب اين عالم رو ايجاد کنه بر فرض بر فرض محال اگر اين واجب عدم به سراغش بياد و معدوم بشه اين عالم هم باقي مي مونه چرا چون علت احتياج حدوث هست و در هنگام حدوث اين علت او رو ايجاد کرده و در حال بقا ديگه نيازي به علت ندارد «و العجب أن أصحاب هذا الفاضل مما صرّحوا القول» اين طور تصريح کردند گفتند که « بأن الباري سبحانه لو جاز العدم عليه» اگر عدم بر واجب و باري جائز باشد «بعد إحداث العالم لما ضرّ عدمه وجود العالم» اگر باري هم معاذلله معدوم بشه وجود عالم هيچ آسيبي نخواهد ديد «و هذا غاية الجهل و الفساد في النفس،» اين نفس انساني است حالا يا منشا آن به اصطلاح عقل نظريست که مباني غلط رو داره يا معاذلله مشکلش عقل عملي است که انگيزه اش باطله «و هذا غاية الجهل و الفساد في النفس، حيث ارتكب هذا القول» چرا که قائل اين قول مرتکب مي شود يه قول شنيعي رو «حيث ارتكب هذا القول الشنيع و الظلم الفظيع» چون مرتکب مي شود به اين سخني که از جهل و فساد حکايت مي کند اين قول شنيع و اين ظلم فضيح اين جهل و فساد را به همراه دارد و کسي که چنين سخني بگويد «و غفلت عن أن المعلول ليس وجوده إلا لمعة فائضة» اينا غافل هستن از اينکه وجود عالم يک درخششي است و يک فيضي است که از فياض صادر مي شود مگر ميشه که اين درخشش و اين فيض باقي باشه در حالي که اون مفيض و فياض وجود نداشته باشد «و غفلت عن أن المعلول ليس وجوده إلا لمعة فائضة من المبدأ الأعلى، أو ظلا حاصلا عن السبب الأقصى» عالم ظلي است که از سبب اقصا يعني اون واجب صادر مي شود و لحظه اي اگر واجب اون نور و فرطش رو نيندازد اين ظل نخواهد افتاد خب حالا منشا اين که چنين سخن ناصوابي گفته بشه يا عقل نظري است که مباني غلط رو دارد يا عقل عملي ست که انگيزه هاي غلطي اين سخن رو داره پشتيباني مي کنه «و إنما حداهم إلى هذا القول» اگر اين ها به اين قول منتهي شده اند «و إنما حداهم إلى هذا القول القبيح، و الظلم‌ الصريح اصول فاسدة» آنچه که اون ها را به اين قول قبيح و به اين ظلم صريح منتهي کرده است اصول فاسد است اين قول قبيح چيه اينه که بگن بعد احداث عالم اگر عدم بر باري تعالي بياد «لما ضر عدمه وجود العالم» اين سخن قول قبيح و ظلم صريح است که سلسله مباني فاسد اين رو ايجاد مي کند «و إنما حداهم إلى هذا القول القبيح، و الظلم‌ الصريح اصول فاسدة ارتكبوها» که اين افراد مرتکب اين اصول فاصله و مباني غلط شدن «تعصّبا و عنادا من غير بصيرة كشفيّة» اين مباني رو نه بر اساس مباني کشف و شهود يافتن و نه بر مباني اصول علمي صحيح و معرفت اصولي «ارتكبوها تعصّبا و عنادا من غير بصيرة كشفيّة» نه از مبناي کشف و شهود به اين معنا رسيدن « و لا معرفة حاصلة من اصول صحيحة إلهيّة مقتبسة من مشكوة نبويّة» و اين رو نه از نقل الهي صحيح اقتباس کرده اند از مشکات نبويه اقتباس کردند و نه برهان عقلي با اون ها هست «و لا معرفة حاصلة من اصول صحيحة إلهيّة مقتبسة من مشكوة نبويّة، أو حذرا من الاعتراف بالجهل و القصور في إدراك الأسرار الايمانيّة و المعارف الربوبيّة» اينا به خاطر اين اينکه به اصطلاح به جهل و قصور خودشون در ادراک اين معارف ايماني معارف ربوبي اعتراف نکنن به اين ضعفشون به اين جهلشون بين قصورشون اعتراف نکنن که اين سخن باطلي رو بر زبان جاري مي کنند «أو حذرا من الاعتراف بالجهل و القصور في إدراك الأسرار الايمانيّة و المعارف الربوبيّة، و كيفيّة صدور الأفعال الإلهيّة على الوجه الذي لا يوجب نقصا و لا نقضا» اينا در حقيقت به جهت اينکه اعتراف به اين جهل و اين قصور نداشته باشن دارن اين رو انکار مي کنن «أو حذرا من الاعتراف بالجهل و القصور في إدراك الأسرار الايمانيّة و المعارف الربوبيّة» و همچنين اين ها جاهلند و قاصرند از اين که بدانند افعال الهي چگونه صادر مي شود «و كيفيّة صدور الأفعال الإلهيّه» بايد به گونه اي اين بيان رو داشته باشند که افعال الهيه صادر مي شود «على الوجه الذي لا يوجب نقصا و لا نقضا» بايد در باب دستگاه خلقت و آفرينش الهي به گونه اي معرفت و شناخت حاصل بشود نسبت به صدور افعال الهيه که نه نقصي در عالم در باري سبحانه و تعالي و نه نقضي در افعال او بخواهد پيش بيايد نقص به جهت اين است که معاذالله حيثيت امکاني رو ما به جانب واجب راه بده خواهيم بديم و نقض هم اين است که ما بخواهيم يک نوع ترکيب و تکثري رو در جانب اله بخوايم راه بديم نه امکان و نه ترکيب هيچ کدام در حوزه ي الهي نبايد راه پيدا بکنيم بايد به گونه اي صدور افعال الهي رو ما بيابيم که نه نقصي باشد و نه نقضي در حوزه اله «فإن ذلك مما لا يتيسّر إلا برفض الهوى و الشهوات» خب اگر کسي بخواهد اين اعتراف به جهل و قصور رو داشته باش بايد هوا و هوس را و شهوات را و ترک جاه و تلفات را از خودش در حقيقت بکند بايد هوا و شهوات را هو را هوا و هوس را از خودش رد بکند يک و مقام خواهي و رفعت طلبي رو هم از خودش دور بکند تا بتواند اعتراف به چنين جهل و اصولي داشته باشد «فإن ذلك مما لا يتيسّر إلا برفض الهوى و الشهوات، و ترك الجاه و الترفّعات، و اختيار الخمول و الانزواء، و إيثار الفناء على الشهرة و الرياء مع سلامة الفطرة و شدّة الذكا» تنها انسان هايي مي توانند در موقع شناخت و آگاهي نسبت به جهل و قصورشون اعتراف بکنند و به اين نقص اقرار بکنند که در حقيقت اين خصلت هاي مذموم رو از خودشون دور کرده باشن «فإن ذلك مما لا يتيسّر إلا برفض الهوى و الشهوات، و ترك الجاه و الترفّعات، و اختيار الخمول و الانزواء، و إيثار الفناء على الشهرة و الرياء مع سلامة الفطرة و شدّة الذكاء» جنبه اثباتي خودشون را با سلامت فطرت و شدت زکات تامين کنند هم جنبه ي سلبي رو با «برفض الهوى و الشهوات، و ترك الجاه و الترفّعات، و اختيار الخمول و الانزواء، و إيثار الفناء على الشهرة» داشته باشند به هر حال اين هم معرفتي از معارف که مبتني بر دو اصل الحي والقيوم متفرع است و استفاده مي شود معرفت ديگري که از اين امر از کلمه الحي و القيوم استفاده مي شود اين است که حق سبحانه و تعالي بر مبناي حيات و حي بودن هم سميع است و هم بصير ما با تامل در معناي حي به اين دو وصف الهي مي رسيم که او سميع است و بصير براي اثبات سميع بودن و بصير بودن که حق سبحانه و تعالي در قرآن مي فرمايد که «ليس كمثله شيء وهو السميع البصير» که اين دو اسم از اسما حسناي الهي است خب چگونه اين دو اسم رو براي واجب سبحانه تعالي اثبات کنيم اين معرفت و اين امري که به عنوان معارف محسوب مي شود را اين دو رکن وثيق الحي و القوم مي بخوان استفاده بکنن مي فرمايند که بار معنايي حي به گونه ايست که مي توان با تامل در معناي حي سميع بودن و بصير بودن رو در واجب سبحانه و تعالي به نحو ضرورت و ذاتي داشته باشيم و منها يعني از جمله اون معارف اين است که «إذا كان حيّا كان سميعا بصيرا، لأن الحياة مصحّحة للإدراك بأنحائه» اگر يک موجودي حيات داشت و اون هم يک حيات برتر سميع بودن و بصير بودن هم در حقيقت يک نوع حيات است اون ذاتي که حيات را به معناي حقيقي کلمه دارد يعني حيات قراح و حيات صرف رو حق سبحانه و تعالي دارد اگر يک ذاتي حيات صرف رو داشت حتما سميع بودن و بصير بودن که خود جلوه اي از جلوات حيات هست را هم با خود دارد «لأن الحياة مصحّحة للإدراك بأنحائه» همه ي انحا ادراک در معناي حيات وجود دارد چون او صرف الحيات است حقيقت الحيات هست بنابراين انحا ادراک که به حيات برمي گردد هم براي واجب سبحانه تعالي هست «إلا ما يوجب تكثّرا أو تجسّما» بله اون دسته از ادراکاتي که ادراکات نقصي است مثل اون چيزهايي که در حقيقت با ابزار و ادوات ديده مي شود يا شنيده مي شود يا اصلا به جهت اينکه جسم هستن و همچنين کثرت و ترکيب در اون ها وجود دارد به جهت ضعفشون نقصشون و قصورشون دون آنن که مدرک واقع بشوند «إلا ما يوجب تكثّرا أو تجسّما» خب مي فرمايند که اين که ما گفتيم «لأن الحياة مصحّحة للإدراك بأنحائه» اين مصحح همون امکان است وليکن امکان به معناي عام که با ضرورت ذاتيه همراه هستش امکان خاص و يعني سلب دو تا ضرورت وجود ضرورت وجود و ضورت عدم اما امکان عام يعني ضرورت جانب مخالف يعني ممتنع نيست وقتي ممتنع نبود براش امکان دارد و چون در جهت واجب سبحانه تعالي جهت امکاني وجود ندارد برگشتش به ضرورت وجوديست «و المصحّح للشي‌ء بمعنى الإمكان العامي» امکان عام در عالم ربوبيت و در عالم تجرد کاشف است از ضرورت لزوميه پس امکان که در ارتباط با اله به کار مي رود اولا امکان خاص نيست که سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم باشد اين يک دو اينم هست که به معناي به اصطلاح ضرورت است چون امکان عام اين است که سلب ضرورت مخالف يعني عدم و امتناع براش نيست وقتي عدم به امتناع نبود دو حالت دارد يا ضرورت وجود دارد يا ضرورت وجود هم ندارد چون در جانب اله سخن هست و در اونجا همه چيز به صورت ضرورت هست پس اين مصحيت که به معناي امکان عام هست به ضرورت منتهي مي شود و حتما واجب سبحانه تعالي در مقام ذات هم سمي است و هم بصير چرا که او حي مطلق است حي صرف و حقيقت حي رو دارد «و المصحّح للشي‌ء بمعنى الإمكان العامي في عالم الربوبيّة» در عالم ربويت مصحح به معناي عام امکان عام است در عالم ربوبيت و عالم تجرد خب اين امکان عام هم کاشف است از ضرورت لزومي يعني چون عدم ممتنع است يک اينجا امکان خاص هم نيست مي شود امکان عام يعني ضرورت جانب وجود از ضرورت لزوميت «إذ لا جهة إمكانية في ذات الواجب، لاستلزامها» اگر بخواهد جهت امکاني در واجب باشد يعني امکان به معناي امکان خاص که سلب ضرورت اين اصل بخواد باشه لاستلزامها اين جهت امکاني ترکيب را در واجب من الجهتين اگر ما بخواهيم يک جهت امکاني براي واجب داشته باشيم لازم مي آيد که واجب هم جهت وجوبي داشته باشد و هم جهت امکاني و اين خودش ترکيب در جهت واجب هستش «لاستلزامها التركيب فيه من الجهتين- الإمكان و الوجوب- كما لا وجه هناك للإمكان» همون طوري که براي واجب هيچ نوع از امکان رو نمي توانيم اثبات بکنيم امکان به معناي امکان استعدادي رو هم نمي توانيم استفاده کنيم امکان ذاتي رو هم نمي توانيم داشته باشيم زيرا سر از ترکيب در مي آورد بنابراين اينجا امکان به معناي امکان عام فقط يک امر رو مي خواهد و اون ضرورته در جانب اثبات هست و در حقيقت در واجب سبحانه تعالي اين امکان عام به اين صورت تفسير مي شود «كما لا وجه هناك للإمكان بمعنى القوّة و الاستعداد، لأنه من لواحق» براي که امکان استعدادي «من لواحق المادّة الجسمانية» و اين هم طبعا در مقامش اثبات شده در محلش اثبات شده که امکان استعدادي براي حق سبحانه و تعالي معاذلله ممتنع هستش خب حالا در بين ادراک ها دو نوع از ادراک بيان شد سميع بودن و بصير بودن اما ساير ادراکات حسيه مثل لمس و شم و نظائر آن ذوق در حقيقت در حق سبحانه تعالي نيست چرا که اين ها با نقص و قصور همراه هستن اما سميع بودن و بصير بودن رو الان توضيح ميدن که مراد از سميع بودن و بصير بودن چيست «و إنما قلنا أن السمع و البصر مع كونهما نحوان مخصوصان من الإدراك» با اينکه اين دو تا دو نحوه مخصوصي از ادراک هستن اينا هرگز «لا يوجبان نقصا و لا تكثّرا» اين نکته رو بايد حالا الان بيان هم مي فرمايند که اگر ما در يه موردي ديديم که مثلا در انسان سميع بودن با ابزاري مثل گوش و اوزون بايد باشه يا بصير بودن بايد با ابزاري مثل چشم و عين باشه اين به لحاظ مورد از خصيصه اين مورد است و الا حقيقت سمع و حقيقت بصر نيازي به ابزار و آلات ندارد «و إنما قلنا أن السمع و البصر مع كونهما نحوان مخصوصان من الإدراك لا يوجبان نقصا» نه نقص ايجاد مي کند که حيثيت امکاني براي واجب بيارد و نه تکثر ايجاد مي کند که حيثيت ترکيبي براي واجب بياورد «لا يوجبان نقصا و لا تكثّرا لأن تخصّصهما ليس باعتبار المحلّ» اگر سميع و بصير بودن موضوعيت دارد به اعتبار محل نيست که مثلا در انسان ابزاري مثل چشم يا ابزاري مثل گوش نياز دارد نه اين ها به لحاظ خصيصه مورد است «لأن تخصّصهما ليس باعتبار المحلّ ليوجب التجسّم- تعالى عنه علوّا كبيرا» که ما بخوايم بگيم که هر کجا سميع بودن يا بصير بودن هست لازمه اش اينه که تجسم باشه نه بلکه به دو اعتبار ما مي توانيم سميع بودن و بصير بودن رو براي واجب سبحانه و تعالي حمل بکن کنيم «بل إمّا باعتبار المتعلّق أو باعتبار نفس الإدراك» به اعتبار متعلق يعني «فإن مدرك أحدهما» مثل شنيدني ها الاصوات است «و مدرك الآخر» ديگري هم حروف است ببخشيد ازواع است و الوان انسان در هنگامي که بصير است ازواع و الوان را مشاهده مي کند در حالي که سميع است اصوات و حروف رو مي شنود اين اگر در حقيقت مراد از اصوات حروف باشد و مراد به و ازوا و الوان باشد خب اين نيازي به ابزار ندارد اگر به اعتبار متعلق باشد متعلقم يا اصوات و حروف هستندن در سميع بودن يا ازوا و الوان بودن هستن در بصير بودن و هيچ کدوم از اين ها با خصوصيت تجسيم و تجسم و ابزار و ادوات همراه نيست اين يک مورد «أو باعتبار نفس الإدراك» نفس ادراک با ابزار و ادوات لزوما بستگي ندارد بلکه مي تواند ادراک اتفاق بيفتد بدون اجسام «أو باعتبار نفس الإدراك، فإنّهما مما يعتبر فيهما المشاهدة الحضوريّة و الانكشاف الإشراقيّ النوري» اون چيزي که در معناي ادراک هست اين است که اون حقيقت در نزد عالم حاضر مي شود يا با مشاهده حضوري و که در حقيقت يا اون مداررک از اصوات و حروف يا ازوا و الوان رو پيش خود دارد يا منکشف است اون الوان و ازوا که در نزد اين مدرک حاضر است «أو باعتبار نفس الإدراك، فإنّهما» يعني نفس ادراک سميع و ادراک بصير «مما يعتبر فيهما» معتبر است در اين سميع بودن و بصير بودن «المشاهدة الحضوريّة و الانكشاف الإشراقيّ النوري» و اين نيازمند به تجسم جسم ابزار و ادوات ندارد نيست نيازمند به آن نيست «بخلاف مطلق العلم بالمسموعات و المبصرات» مطلق علم البته گاهي اوقات براي مثل انسان خب به اين ابزار و ادوات نياز دارد اما نفس الدراک لزومي به اين ابزار و ادوات نيست «إذ لا يقال له السمع و لا البصر ما لم يكن بنحو المشاهدة» اگر به نحو مشاهده نباشد خب طبيعي است که سمع و بصر او با ابزار و ادوات بايد همراه باشد «إذ لا يقال له السمع و لا البصر ما لم يكن بنحو المشاهدة» اين ديگه سمع و بصر اتفاق نخواهد افتاد اگر به نحو مشاهده نباشد اگر بخواد ادراکي جسماني باشد طبعا غير از مشاهده خواهد بود مشاهده منزه است از جسميت و ابزار و ادوات «إذ لا يقال له السمع و لا البصر ما لم يكن بنحو المشاهدة، فيكون اتّصافه تعالى بهذين الوصفين بالحقيقة لا بالمجاز» بالمجاز يعني اينکه يک ابزار و عاداتي وجود دارد که اين ها با گذرگاه اين ابزار و عادات به اون مدرکات سميع و بصيران مي رسند اما در واجب سبحانه تعالي اين گونه نيست «فيكون اتّصافه تعالى بهذين الوصفين بالحقيقة» است که مستقيما و بذات مشاهده مي کنند «لا بالمجاز- كما ظنّ» عده اي گمان کردند که معاذلله براي حق سبحانه و تعالي هم جارحه اي وجود دارد «و أمّا الجارحة المخصوصة فليست معتبرة في‌ مطلق السمع و لا في مطلق البصر» در مطلق سمع و بصر هرگز اين جارحه نقشي ندارد اين ها به جهت خصيصه مورد است بله اگر انسان بخواهد بشنود نيازمند به گوش و ازون هست و اگر بخواهد ببيند نيازمند به چشم و عين هستش اما معناش اين نيست که مطلق سمع و بصر به چشم و گوش نياز داشته باشند «إذ لو فرض أن اللّه خلق الحالة الإدراكيّة البصريّة في الجبهة» اگر فرض بشود که خداي عالم يک حالت ادراکي بصري را در جبهه و در چهره انسان قرار داد «لكان الشخص بصيرا، و كذا الحال في السمع،» اين معناش اين نيست که پس براي مطلق سمع و بصر ما نياز داريم که خداي عالم يک حالت ادراکي رو براي جبهه و براي چهره يک موجودي قرار بده نه اگر احيانا براي مثلا انسان يا حيوان در جبهه اون ها ابزار بصير بودن و سميع بودن قرار داره داده معناش اين نيست که در مطلق سمع و بصر اين ها نياز باشه «أو لا ترى أن الإنسان» مثلا انسان در حال نوم مي شنوه و مي بينه در حالي که اين چشم و اين گوش هر دو در خوابند و هيچ حسي براي اون ها نيست «أو لا ترى أن الإنسان في حالة النوم يبصر و يسمع لا بهاتين الجارحتين و لا بغيرها؟» اين نفس انساني است که مي بيند و مي شنود نه چشم و گوش ظاهري هست که بشنود و نه امثال آن «أو لا ترى أن الإنسان في حالة النوم- و هو عبارة عن عدم استعمال النفس حواسّها الظاهرة لكلال و فتور يعرضها» حالا يه خستگي سستي عارض بر نفس شده و ديگه نفس چشمشو بسته گوششم هم بسته اصلا نمي شنوه اما در عين حال مي بيند که حقايقي را مي شنود و يا حقايقي را مشاهده مي کند «أو لا ترى أن الإنسان في حالة النوم- و هو عبارة عن عدم استعمال النفس حواسّها الظاهرة» به خاطر اينکه نفس حواس ظاهره رو استعمال به کار نمي گيره چرا «لكلال» يک خستگي يا فتوري عارض بر اين حواس شده است اما در عين حال «يبصر و يسمع» مي بيند و مي شنود اما «لا بهاتين الجارحتين و لا بغيرها» اين جوارح به هيچ کدام از ابزار و ادوات نمي شنود «بل بذاتها الحيّة السميعة البصيرة؟» اون حيات ذاتي نفس است که اخبار رو مي شنود و حقايق رو هم مي بيند بل بذات ها نفس مدراک مي کند به ذات خودش نه با ابزار «بذاتها الحيّة السميعة البصيرة؟ فإن للنفس في ذاتها سمعا و بصرا و ذوقا و شمّا و لمسا و يدا باطنة و رجلا ماشية» که همه اين ها در حقيقت براي نفس وجود دارد و نقش در مرتبه ي ذات اين ها را با خود دارد «فإن للنفس في ذاتها سمعا و بصرا و ذوقا و شمّا و لمسا و يدا باطنة و رجلا ماشية، و هذه الحواسّ الظاهرة الجسمانيّة حجاب لها عن استعمال مشاعرها الداخلة» اين حواس ظاهري جسماني حجابي هستن که براي نفس از استعمال مشاعرها داخلة نفس در حقيقت مي تواند اون چشم باطن را گوش باطن را و اعضا و جوارح باطني رو به کار بگرد اما اين ها حجاب هستندن و تا اين ها هستن اون کار نمي کند اين دهان بستي دهاني باز شد اين چشم بستي چشمي باز شد اين گوش بستي گوشي باز شد مي فرمايند که «و هذه الحواسّ الظاهرة الجسمانيّة حجاب لها عن استعمال مشاعرها الداخلة» که اون ها رو به کار بگيره « قواها و جنودها الباطنة، و عند رفض هذه العوائق» اگر اين موانع را و آن حجاب هاي جسماني و حسي را از خود دور بکند حالا يا به موت ارادي از خودش دور بکنه يا به موت طبيعي اون وقت هست که رفض از قواي داخلش استفاده مي کند قواي باطني و ذاتي استفاده مي کند حقايق رو مشاهده مي کند «و عند رفض هذه العوائق- إما بالموت الإرادي أو الطبيعي- يتحقّق بذاتها و يتخلّص في استعمال آلاتها الذاتيّة و جنودها الباطنية.» که نفس به ذات خودش مراجعه مي کند و آلات ذاتيه و جنود باطنه را به کار مي گيرد تا حقايق را ببيند و بشنود و نظائر آن و به همين معنا هم در قرآن خداي عالم اشاره کرده ««فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ» اين حواس تو حجاب هاي تو اند ستار هستندن تا اين ها از تو دور نشود به موت ارادي يا به موت طبيعي قدرت ديدن و شنيدن رو ندار «و إليه أشير في قوله تعالى: «فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ» که در حقيقت اين غطاء حجابي است که روي خودت افتاده است وقتي ما اين ها رو کنار زديم حالا به موت طبيعي کنار زديم «فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ» بنابراين «فاجعل النفس الإنسانية مقياسا» اين رو مي فرمايد که نفس انساني يک مقياسي است يک نمونه و الگويي است براي شناختن رب و خداي عالم «فاجعل النفس الإنسانية مقياسا لك في معرفة كثير من الصفات الإلهية لأنه سبحانه خلقها لتكون معرفتها- ذاتا و صفاتا و أفعالا- مرقاة لمعرفة باريها كذلك» اگر شما نفس رو به اين حالت بشناسي «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اين معرفت نفس مقياسي است و معياري است براي شناخت ذات الهي و اوصاف و افعال الهي «فاجعل النفس الإنسانية مقياسا لك في معرفة كثير من الصفات الإلهية لأنه سبحانه خلقها» براي اينکه خداي عالم نفس انساني رو آفريده «لتكون معرفتها» براي آن که باشد معرفت نفس «ذاتا و صفاتا و أفعالا- مرقاة لمعرفة باريها كذلك» باري نفس و خالق نفس کذلک که خدا هم اين گونه است «سميع لا بالجارحه بصير لا بالجارحه» و نظاير آن در پايان اين بخش از معرفت هم يک انقلت و قلتي دارند که خب حالا اگر اين طور هست چرا ما ديگر انحا ادراک را مثل ذائقه شامه و لامس رو به خدا نسبت نمي ديم نمي گيم که خداي عالم شام است ذائق و لامس است مي فرمان که اين به جهت اين است که اين ادراکات خب خيلي مماسن و همراه هستند با ماديات و به جهت ضعف و قصور اين گونه از ادراکات به جانب حق ارجاع نمي شود «فإن قلت: فلم ذا لم يستعمل في حقه تعالى أنه شامّ أو ذائق أو لامس» شامه دارد، ذائقه دارد و لامسه دارد «قلنا: لإشعار هذه الثلاثة» چون اين سه نوع ادراک با جسم خيلي نزديک هستن غير از سميع بودن و بصير بودن که اين ها ادراکات لطيف تري هستند «قلنا: لإشعار هذه الثلاثة بالتجسيم دون «فوق- ن» الحالتين الأوليين» دو تا حالت اول که سميع بودن و بصير بودن هست متفاوتند «لأنهما ألطف الحواسّ، و محسوسهما» محسوساتشون هم «ألطف المحسوسات» هم اصل ادراک الطف است هم مدرک الطف است و اينها «كما ذكره بعض الحكماء الإسلاميّين في رسالة له قدس سره» همون طور که برخي از حکماي اسلامي در اين رابطه رساله اي دارند و چنين اظهار نظري رو در ارتباط با فرق بين سميع بودن و بصير بودن با اون سه نوع شامه داشتن و ذائقه داشتن و لامسه داشتن داشتند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo