< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/11

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه چهل و يکم از تفسير آيت الکرسي از کتاب تفسير مرحوم صدرالمتألهين رضوان الله تعالي عليه «الفصل الثاني في اثبات كونه تعالى هو الحيّ القيّوم» ‌از مباحث قبل اين نکته روشن شد که جناب صدرالمتألهين آيت الکرسي رو که سيد آيات قرآن کريم هست رو در بيست مقاله و يک خاتمه تبيين فرمودند و به هر فقره اي از فقرات آيت الکرسي يه مقاله اي رو اختصاص دادن مقاله اولي مربوط به کلمه شريفه و لفظ جلال الله بود و مقاله ي دوم مربوط به ا لا اله الا هو که بحث توحيد واجب بود و مقاله سوم راجع به واژه شريف الحي القيوم است که در اين مقاله مباحث رو به سه فصل تقسيم کردن فصل اول راجع به مفهوم و کاويدن مفهوم الحيي و القوم بود و در اين فصل دوم هم در ارتباط با هل بسيطه حي قيم و اثبات وجود حق سبحان و تعالي به عنوان حي قوم است خب راجع به حي قوم يک نظر ويژه اي هست که ان شاالله در طول اين دو فصل آينده مباحث روشن مي شود مرحوم صدرالمتألهين در اين فصل دوم از دو منظر در جهت اثبات اينکه واجب سبحانه تعالي حي قوم هست اقدام کرده اند منظر اول ادله عقلي و براهين فلسفي است که چند برهان رو اقامه مي کنن براي اينکه واجب سبحان تعالي حي قوم هست و اثبات اين ويژگي که «کونه تعالي و الحي القيوم» و از منظر دوم از ادله نقلي و براهين قرآني که در سيره انبياي گذشته بوده و حتي خود پيامبر گرامي اسلام استفاده مي کنند در اين جلسه به براهيني پرداخته مي شود که به صورت برهان عقلي ارائه شده است نکته اي که تقريبا در همه اين براهين هست اين است که اين سلسله علت و معلول لزوما بايد به يک جايي منتهي بشه که اون فرد اون جايي که در حقيقت امر منتهي شده است به او او قوام بخشنده و موجد و مبدع و علت محسبا باشه يعني از اينکه اين سلسله به انجام مي رسد و به يک واجبي مي رسد بحثي نيست اما سخن اين است که اين کسي که مبدا اين سلسله هست همه اين سلسله را او ايجاد کرده و مبدع موجد او و علت ماسوا در حقيقت همون خواهد بود که اين ويژگي الحي القيوم بايد نشان داده بشود همه هستي در دست اون حقيقتي است که حي قيوم است و او مبدع ماسوا است اما براهيني که براي اين امر بيان فرمود اند اين است که «بيانه أن كل جملة من علل و معلولات لا بدّ و أن ينتهى إلى طرف هو علّة ليس بمعلول» ما سلسله معاليل رو داريم که يک عده اي معلولن عده اي علتن و معلوليت و عليت در هم تنيده است يعني يک موجودي از يک جهت معلول است از يک جهت علت است اين سلسله به هم پيوستن و اين لزوما بايد به جايي برسد که اون فرد نهايي و جز نهايي علت باشد و معلول نباشد چون اگر بخواهد اين علت و معلول بودن براي همه افراد اين سلسله باشد اين لزوما به يک تسلسل محال برمي گردد «بيانه أن كل جملة من علل و معلولات لا بدّ و أن ينتهى إلى طرف هو علّة ليس بمعلول» اين سلسله بايد به جايي برسد به طرفي برسد که اون طرف علت هست و معلول نيست چرا براي اينکه اين سلسله و اين جمله يا متناهي است يا غيرمتناهي « لأن تلك الجملة إمّا متناهية، و إمّا غير متناهية» اگر سلسله نامتناهي باش که خب ميشه همون تسلسل محال و براهين قاطعي وجود دارد در اين که تسلسل محال است و اگر اين سلسله به يک طرفي که علت باشد و معلول نباشد منتهي نشود اين سرانگشت سرانجام اين سلسله به يک تسلسل محال مي انجامد واثاني که اين سلسله نامتناهي باشد «و الثّاني باطل» و براهين قاطعي در اين رابطه وجود دارد «بالقواطع البرهانية المذكورة في موضعها» که در موضعش در بحث در حقيقت علت است وقتي عليت رو بررسي مي کنند يک بحث بحث علت است و در بحث علت اعم از علت فاعدي قايي مادي و سوري در بحث علت فاعلي اين بحث رو مطرح مي کنند که اگر سلسله بخواد نامتناهي باشد چه اتفاقي خواهد افتاد که اونجا اين براهين مطرح هست موضعش در بحث علت فاعلي است حيث ذکر که در اون موضع ذکر شده است که «أن كل مقدار أو عدد ذي ترتيب بالطبع أو الوضع موجود معا، فلا بدّ و أن يكون متناهيا» يعني در اون موضع در اون جايگاهي که عرض کرديم در بحث علت فاعلي که آيا لزوما علت فاعلي بايد به يک جايي منتهي بشود و متوقف بشود يا نه اين مسئله ذکر شده است که هر مقداري يا هر عددي که بر اساس ترتيب و مترتب بودن بر يکديگر حالا يا ترتيب بالطبع باشد مثل علي و معلولي يا بالوزع باشد که قراردادي باشد اين «أن كل مقدار موجود معاً» که مقدار که موجود هست با هم اين لزوما بايستي که متناهي باشد و به يک جايي ختم بشود و نهايت پيدا کند بنابراين پس بر اساس اين براهين قاطع ما يه قاعده در مياريم و اون است که «فكل جملة مترتبة من علل و معلولات لها مبدأ» بر اساس آنچه که در مواضش بيان شده است حتما هر سلسله اي که بر اساس ترتب طولي وجود دارد و از علت و معلول شکل گرفته است حتما بايد براي اون جمله مبدائ باشد و اون مبدا نقشش اينه «و هو علّة ما سواه و موجده و مبدعه» اون مبدا علت ما سواي خودش هست و موجد و ايجاد کنند است اون مبدا و مبده است و در حقيقت ابداع حق سبحانه و تعالي ابداع اون واجب است پس هر سلسله اي الا و لابد بايستي که به يک جايي منتهي بشود و اين بر اساس براهين قاطعي است که در موضعش بيان شده است اين يک دليل عقلي بر وجود اينکه ما حي قيومي داريم اون علتي که ماسوا رو ايجاد کرده است و موجد و مبدع ما سواه هست همو حي قيوم است و اما دلي ديگر «و لأنه لو لم يكن لهذه الجملة طرف لم يصلح واحد من الآحاد للعلية و لا للمعلولية» اگر نباشد براي اين جمله يک طرفي براي اين سلسله از علل و معلولات اگر طرفي نباشد که اين طرف «لأنه لو لم يكن لهذه الجملة طرف لم يصلح واحد» اگر ما سلسله اي داشته باشيم که اين سلسله منتهي به يک طرفي نباشد که اون طرف فقط علت باشد و معلول نباشد هيچ کدام از آحاد اين سلسله نه شايستگي علت دارند و نه شايستگي معلول شدن «لم يصلح واحد من الآحاد» از اين سلسله و از اين جمله «لم يصلح واحد من الآحاد للعلية و لا للمعلولية» نه صلاحيت اون رو دارن که علت باشن و نه صلاحيت اون رو دارن که معلول باشند چرا چون همه اين ها متصفند به يک وصف به نام امکان و اگر به يک طرف منتهي نشود همه و همه ممکنند ما لازم نيست که در حقيقت براي اين مجموعه ممکنات سلسله اي بتراشيم چون اين سلسله که مترتب هستن و ترتب دارن نظام علي مي خوان اگر يکي به اصطلاح اون طرفي که نهايت براي اين سلسله است وجود نداشته باشد همه ممکنات در عرض هم اند هيچ کدام شايستگي اين رو دارن که علت باشن و نه شايستگي اين رو دارن که حتي معلول باشن « لأنه لو لم يكن لهذه الجملة طرف لم يصلح واحد من الآحاد للعلية و لا للمعلولية» چرا براي اينکه علت و معلول هردشون ممکنن «و لا مزيّة لأحد من الممكنات» همه و همه اگر در سلسله علت قرار نگيرند همه ايشون در نظام امکاني يکسان هستن و فرقي نمي کنه همه متصفند به وصف امکان «لأنهما معا ممكنة و لا مزيّة لأحد من الممكنات على الآخر من حيث‌ هي مهيات ممكنة» از اون جهت که اين ها ماهيات ممکنه هستن هيچ فرقي نمي کند فق زماني است که ترتب طولي باشد و يکي بر ديگري توقف وجودي داشته باشد که اون يکي مبدا باشد و طرف و اين هم مترتب بر او «بخلاف ما إذا كان لها طرف يقتضى الاستغناء عن الغير و التقدّم للكل» اما اونجايي که يکي از اين ها به عنوان طرف واقع بشود يکي از اين سلسله به عنوان طرف واقع بشود خب طرف يعني اون ذاتي که مستغني نيست از اينکه علت بخواهد ومترتب بر چيزي نيست «بخلاف ما إذا كان لها طرف يقتضى الاستغناء عن الغير» علت باشد و معلول نباشد اين استغنا از غير و تقدم بر کل کل ماجرا رو عوض مي کنه و به همه هم وصف عليت ميده و هم وصف معلوليت فقط يک حقيقت است که طرف هست و مبدا است و فقط وصف علت را دارد و نه معلوليت را «بخلاف ما إذا كان لها طرف يقتضى الاستغناء عن الغير و التقدّم للكل،» بر اساس اين چون ما طرف پيدا کرده ايم هر کدام از اين معاللي که به اين طرف نزديک بشن اقدم اند و هر که از اين سلسله از اين طرف و مبدا دورتر باشد اين ابعد از مبداست وگرنه اگر ما طرف نداشته باشيم درگ و گود همه و همه يکسانن زيرا همه فقط به وصف امکان متاسفند «بخلاف ما إذا كان لها طرف يقتضى الاستغناء عن الغير و التقدّم للكل» در اين صورت يعني در اون صورتي که براي اين سلسله مبدا وجود دارد «فيكون ما هو أقرب إليه مستحقا لفضيلة التقدّم على ما هو أبعد منه» اگر ما سر حلقه داشتيم سر سلسله داشتيم طرف داشتيم که علت بود و معلول نبود «فيكون ما هو أقرب إليه مستحقا لفضيلة التقدّم» هر جمله اي هر فردي هر کدام از اين سلسله اگر نزديکتره به اون طرف باشد اين فضيلت تقدم رو بيشتر استحقاق دارد از ديگري «فيكون ما هو أقرب إليه مستحقا لفضيلة التقدّم على ما هو أبعد منه فيكون علّة له» اوني که طرفي است که اقتضاي استغنا مي کند و تقدم للکل دارد اين علت براي کل خواهد بود و از مابقي هم مستغني است «و إذا لم يكن للجملة طرف خارج عن الممكنات» اگر ما براي اين سلسله علل يک فردي که به عنوان فرد خارج از ممکنات که در حقيقت علت باشد و معلول نباشد به قائم به خود باشد که واجب مي شود وجود نداشته باشد طبعا هيچ نسبتي بين ممکنات نسبت به همديگر از جهت قرب و بعدي وجود ندارد زيرا اگر مبدأ و طرفي نباشد همه و همه در يک رديف در يک حدند که حيثيت امکاني دارن «و إذا لم يكن للجملة طرف خارج عن الممكنات واجب الوجود بذاته متقدّم على غيره» هست اگر وجود نداشته باش يه همچين طرفي «فلا تكون للممكنات نسبة قرب و لا بعد» اگر يک طرف وجود نداشته باشد که خارج از قلمرو ممکنات باشد و واجب الجود باشد که متقدم بر همه هست بنابراين هيچ ممکنه نسبت به ممکن ديگر فضيلت قرب بودن را يا دور بودن رو نخواهد داشت «فلا تكون للممكنات نسبة قرب و لا بعد، و لم يتميّز من تلك الجملة شي‌ء هو علة عن شي‌ء هو معلول» يعني ما اصلا هيچ اگر ما براي اين سلسله طرفي و مبدئ قائل نشويم هيچ يک از ممکنات نسبت به يکديگر فضيلتي ندارند ما نمي توانيم يکي رو ممتاز کنيم به علت و ديگري رو ممتاز کنيم به معلول وصف علت و معلول کلا زدوده مي شود و وصف تقدم و تاخر و قرب و بعد هم از همه ممکنات سرد مي شود بله مي فرمايند که «و إذا لم يكن للجملة طرف خارج عن الممكنات واجب الوجود بذاته متقدّم على غيره» اگر اين وجود نداشته باشد اصلا «فلا تكون للممكنات نسبة قرب و لا بعد، و لم يتميّز من تلك الجملة» و هيچ کدام از اين آحاد اين جمله متميز و ممتاز نمي شوند به اين که يکي علت باشند و ديگري معلول « لم يتميّز من تلك الجملة شي‌ء هو علة عن شي‌ء هو معلول» هيچ امري که بخواهد از ديگري ممتاز باشد که بگيم اين اولي که الف هست ممتاز است به علت بودن و دومي ممتاز است از اولي به معلول بودن اين اتفاق هم نخواهد افتاد «و لم يتميّز من تلك الجملة شي‌ء هو علة عن شي‌ء هو معلول.» اين هم برهان ديگري براي که در نظام هستي و علت و معلولي ما لزوما بايد به يک مبدا منتهي بشيم که اين مبدا طرف هست و مستغني عن غير است و حيات دائمي و قيموميت دارد. اما دليل سوم که اين دليلم دليل عقلي و برهاني است که در اين مرحله ذکر مي شود «و لأن العلل و المعلولات كثيرة» خب در خصوص اين برهان جناب صدرالمتألهين مي فرمايد که «هذا برهان شريف استفدناه من كلام بعض المتقدّمين الربانيّين على إثبات الصانع و وحدته أيضا، و لهذا المطلب مسالك و طرق اخر تركنا ذكرها مفصلا مخافة التطويل» اين برهان را مي فرمايند که ما از اساتيدي استفاده کرديم که اين ها خيلي پيش بيشتر بودن و رباني اند در حقيقت شايد از نوع آثار عرفاني چنين حيثيتي رو بث بهره بردن اون هايي که توجهشون به جانب حق زياد است رو رباني مي خوانن اون ها در حقيقت به جهت اون اشراقي که از ناحيه رپ براي اون ها هست و کشف و شهودي که از ناحه اين ها هست وباني ان و اين عالمان رباني چنين برهاني رو براي هم اثبات صانع حي قوم و هم به جهت که در حقيقت واجب قوم است و همه چيز به او متکي هستند و همچنين مسئله توحيد واجب که استفاده مي شود اما اون ا برهان برهان اين است که فرمودند «و لأن العلل و المعلولات كثيرة» ما سلسله علل ال علت و معلول فراوان داريم و مسئله اين هستش که سلسله علت و معلول کثير است خب روشن ديگه براي اينکه ده ها معلول که علت مادون هستن و معلول ما فوق اينا زيادن «و لأن العلل و المعلولات كثيرة» خب پس اصل کثرت رو ما در سلسله و جمله علي و معلولي پذيرفتيم اين يه مطلب «و لأن العلل و المعلولات كثيرة» اين مطلب مطلب دوم «و كل كثرة فالواحد الحقيقي موجود فيها» هر کثرتي بدون شک بايد يک واحد حقيقي درش وجود داشته باشد زيرا اگر واحد حقيقي نباشد کثرت يافت نمي شود کثرت اتفاق نمي افتد «و كل كثرة فالواحد الحقيقي موجود فيها» خيلي خب چرا اين کثرت کسرت يک واحد حقيقي بايد داشته باشه «لأن كل كثرة لا يوجد فيها الواحد لا يتناهي أبدا- لا هي و لا جزء منها أصلا» هر ک کثرتي که درش يک واحد حقيقي نباشد اين منتهي نمي شود و متناهي نخواهد شد نامتناهي مي شه و چون نامتناهي هم باطله پس حتما بايد يک واحد حقيقي برايش وجود داشته باشد «لأن كل كثرة لا يوجد فيها الواحد لا يتناهي أبدا» اين موجود ديگه طبعا متناهي نخواهد شد به هيچ وجه نمي تونيم ما اون رو متناهي بدانيم ميشه نامتناهي «ا هي و لا جزء منها أصلا» نه اون که کثرت متناه ميشه و نه اون جوز متناهي ميشه چرا «إذ كل جزء منه» هر جزئي از اين کل شما نگاه کنيد «لا يخلو إما أن يكون واحدا أولا» هر جزئي از اين سلسله را که شما نگاه کنيد يا واحد است يا نه اگر واحد نباشد «و على الثاني إما أن يكون لا شيئا محضا أو كثيرا.» اگر واحد نباشد حالا اگر واحد باشد که مسئله حل است اما اگر واحد نباشد يا اصلا لا شيء محض است يا نه کثير از فراوانه اگر لا شي محض باشد «فعلى الأول يستحيل أن يجتمع من لا شي‌ء شي‌ء كثير» شما مي بخوايد از اين اجزا کل درست کنيد از اين آحا جمله درست کنيد اگر اين اجزا از لا شيء شکل گرفته باشند لا شيء که نمي تواند کثرت ايجاد بکند «فعلى الأول يستحيل أن يجتمع من لا شي‌ء شي‌ء كثير» پس اينکه فرمودند و علي الثاني يعني اگر به اصطلاح واحدي درش نباشد يا لا شي محض است يا کثير محض اگر لاشيء باشد مي فرمايند که اصلا کثير شکل نمي گيره از لاشيء که کثرت شکل نمي گرفت «فعلى الأول يستحيل أن يجتمع من لا شي‌ء شي‌ء كثير و على الثاني» که اگر بيايم بگيم که همون واحد هم کثير هست «كان الكلام باقيا» پس ما در حقيقت واحد حقيقي نداريم وقتي واحد حقيقي نداشتيم سلسله ما نامتناهي خواهد بود «و على الثاني كان الكلام باقيا فينجرّ إلى غير النهاية، و هو جزء من الكثير الأول» تازه اين جزئي از اون کثير اول است که ما يک جزء را آمديم بررسي کرديم خب «فيلزم أن يكون ما لا يتناهى من الأعداد الموجودة المترتّبة معا جزءا مما لا يتناهى فلم يكن حينئذ فرق بين كل من أجزاء الكثير الأول و بينه» اگر آمديم و در حقيقت گفتيم که اين به اصطلاح جز هم اجزاي کثيري دارد وعلي الاول که ما اجزايي داشته باشيم که اين اجزا کثير باشند «يستحيل أن يجتمع من لا شي‌ء شي‌ء كثير» اينو خونديم «و علي الثاني» يعني اينکه اون جز کثير باشد «كان الكلام باقيا» پس سخن ما برمي گرده به همون سخن اول «فينجرّ إلى غير النهاية» شما هر فرد واحدي رو که بررسي کرديد چون کثير درآمده اون جز کثير رو هم بياييد جدا بکنيد بازم کثير ميشه و همينطور طبعا به غيرمتناهعي منتهي مي شود «فينجرّ إلى غير النهاية، و هو جزء من الكثير الأول» يعني در حقيقت هر جزئ رو که شما بشکافيد يه همچين تحليلي به شما ميده که اجزاي نامتناهي پيش مياد «فيلزم أن يكون ما لا يتناهى من الأعداد الموجودة المترتّبة معا جزءا مما لا يتناهى» لازمه اين سخن هستش که اون سلسله نامتناهي داراي اجزايي است که اون اجزا هم نامتناهي اند «فيلزم أن يكون ما لا يتناهى من الأعداد الموجودة المترتّبة معا» هر کدام اين ها جزئين که اونا هم نامتناهي است بنابراين فلم يکن وقتي اين طور شد ديگه فرقي بين کل و جز نخواهد بود کل سللسله رو اگه ما ميخوايم نامتناهي بدونيم جز سلسله هم نامتناهي مي شود «فلم يكن حينئذ فرق بين كل من أجزاء الكثير الأول و بينه،» فرق بين اجزائ اين سلسله باکل نخواهد کرد «فلا فرق بين الجزء و الكل و كلا الشقّين باطلان» هر دو شيق باطل است که اگر اگر واحد نداشته باشد کثير مي شه هر دو شقش باطل است يا لا شي محض است يا کثير که باطل شد خب پس ما از اون سخن اولمون مي تونيم يک مقدمه درست بکنيم و اون سخن اين هستش که هر کثيري يا هر کثرتي داراي يک واحد حقيقي است اين مطلب اول «کل کثرة في الواحد الحقيقي موجود فيها» اين مطلب اول «ثبت من هذا القول أن الواحد موجود في كل كثرة، لكن لا شي‌ء من المعلولات من جملة هذه الكثرة بواحد حقيقي،» ما پس بنابراين براي اينکه کثير داشته باشيم بايد واحد حقيقي داشته باشيم ولي وقتي به سراغ اين ميريم که واحد حقيقي رو پيدا کنيم مي بينيم که واحد حقيقي توي اين ممکنات و معلولات نيست چرا که هر معلولي در حقيقت کثير است و مرکب است از اجزاي مختلف «فثبت من هذا القول أن الواحد موجود في كل كثرة،» هر سلسله اي رو که نگاه مي کنيد يکي بايد واحد حقيقي باشد اگر واحد حقيقي وجود نداشته باشد محضورش الان بيان شد ميشه يک سلسله ي نامتناهي که متشکل است از ايذا نامتناهي اين برا نامتناهي هم که محال هستش اين يک مسئله پس ما بايد در هر سلسله اي يک واحد حقيقي داشته باشيم خب آيا اين واحد حقيقي معاليل اند ممکنات اند؟ نه براي اينکه اين معال در حقيقت من وجه واحدن و من وجه کثيرند از يک جهت علتند از يک جهت معلولن و از جهت ذات خودشون هم مرکب اند از وجود و ماهيت پس بنابراين اين ها واحد حقيقي نيستند ما بايد به جاي منتهي بشيم که يک امري باشد که اين امر علت باشد و معلول نباشد يک و ممکن هم نباشد که مرکب از وجود و ماهيت باشد «فثبت من هذا القول أن الواحد موجود في كل كثرة،» اين درست شد «لكن لا شي‌ء من المعلولات من جملة هذه الكثرة بواحد حقيقي» اون واحد حقيقي رو ما نمي تونيم توي معلولات ببينيم چرا «إذ كل معلول زوج تركيبي» هر معلولي که شما نگاه کنيد مرکب است از وجود ماهيت «ولو بوجه» ولو از يک جهت مثلا واحد باشن اما واحد حقيقي نيستن که از همه جهات وحدت داشته باشن «إذ كل معلول زوج تركيبي- و لو بوجه» يعني واحد حقيقي به وجهي هم باشند اما واحد باشن از يک جهتي ولي واحد حقيقي نخواهند بود «فهو واحد من وجه، لا واحد من وجه» از يک جهتي واحد هست و از جهتي واحد نيست «و إذا لم يكن في المعلولات واحد» و وقتي ما در سلسله معلولات بررسي کرديم يک واحد حقيقي نديديم در حالي که اين خط تيره لازم نيست اين واو حاليه است در حالي که «و لا بدّ في الكثرة من واحد- فيكون الواحد في الكثرة، و ليس في المعلولات» بله در اين سلسله يک واحد حقيقي داريم اما اين واحد حقيقي هرگز در معلولات رو نبايد سراغش گرفت «فيكون الواحد في الكثرة، و ليس في المعلولات، فذلك الواحد هو العلة للجميع» بنابراين اون واحدي که ما اول اثبات کرديم که« کل الکثرة في الواحد الحقيقي موجود فيها» در هر سلسله اي در هر جمله اي در هر کثرتي يک واحد حقيقي بايد وجود داشته باشد اين واحد حقيقي هرگز در معاليل نميشه اونا رو پيدا کرد چون «کل معلول زوج ترکيبي له ماهيتان و وجود» بله « فيكون الواحد في الكثرة» پس واحد در کثرت وجود دارد اما «و ليس في المعلولات، فذلك الواحد هو العلة للجميع، و هو الواحد الحق الذي يفيد سائر الأشياء الواحديّة» اون چيزي که در حقيقت به ساير اشيا واحديت عطا مي کند البته يک و هديتي که حق هست نه وحديت حقيقي نه و يک واحديت في الجمله عطا مي کند مثلاً ممکن رو وجود ميدهد خب اين در حقيقت منشاش همون واحدي است که علت جممي است و مي شود واجب «فذلك الواحد هو العلة للجميع، و هو الواحد الحق» اين واحد اون واحد حقي تست که «الذي يفيد سائر الأشياء الواحديّة» اوست که مي تواند به ساير اشيا واحديت عطا بکنند خب اين براهين رو جناب صدرالمتألهين يکي پس از ديگه ذکر کردند و اين برهان اخير رو برهان شريفي قلمداد مي کنن مي فرمايند که «و هذا برهان شريف استفدناه من كلام بعض المتقدّمين الربانيّين على إثبات الصانع» برخي از عالمان رباني اين مسير رو براي اثبات صانع طي کردند که اگر ما موجودات کثيري داريم حتما بايد يک واحد حقيقي در اين موجودات کثير در اين ممکنات در اين معاليل وجود داشته باشد هر کثرتي الا و لابد يک واحد حقيقي مي خواهد وگرنه لازمه اش اين است که هم کل اين کثير از سلسله و جمله و هم تک تک آحاد و اجزا همه شون کثرت داشته باشن و اين مستلزم نامتناهي شدن سلسله است، پس بنابراين بايد هر کثيري يا هر کثرتي يک واحد حقيقي داشته باشد که به هيچ وجه در اون کثرت وجود نيايد اون مي تواند به ساير اشيا و ممکنات و معاليل وحدت بدهد و آن ها را ايجاد کند که از اين جهت مي شود موجب و قيوم اين ها خواهد بود «و هذا برهان شريف استفدناه من كلام بعض المتقدّمين الربانيّين على إثبات الصانع» يک «و وحدته أيضا» دو و البته از اين ايشون از اين اثبات وحدت صانع ويژگي حي و قيم بودن رو هم در حقيقت اثبات مي کنند «على إثبات الصانع و وحدته أيضا، و لهذا المطلب مسالك و طرق اخر تركنا ذكرها مفصلا مخافة التطويل» براي اين مسئله که در مقام اثبات حي قيوم هستندن مسالک و راه هاي ديگري وجود دارد که مخافة تطويل از اون ها صرف نظر مي کنن و اون ها رو بيان نمي کنن اين بخش مربوط به ادله و براهين عقلي بود که براي اثبات حي قوم بيان شده است حالا ان شاالله در بخش ديگر از همين فصل دوم در مقام اثبات اين که واجب سبحانه تعالي حي قيوم هست از براهين نقلي و وحياني و قرآني استفاده مي کنند که ان شا الله براي جلسه بعد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo