< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/ اجتهاد و تقلید

 

جلسه سي و هشتم از تفسير آيت الکرسي کتاب شريف جناب صدرالمتألهين و صفحه صد و ده ذيل آخرين مشرعي که به عنوان المشرع الخامس در باب «في نفي أنحاء الشركة عن الواحد الحقيقي مطلقا» است مستحضريد که جناب صدرالمتألهين فقرات آيت الکرسي رو به بيست و دو فقره تقسيم کردن و براي هر فقره اي هم يه مقاله اي تنظيم شده و اکنون در فقره دوم که کلمه توحيدي لا اله الله هست رو در پنج مشرع در اين مقاله دوم تخير مين توحيد حقيقي که يليق به جناب رب باشد و شايسته جناب حق سبحان و تعالي باشد توحيد حق حقيقي است که وحدتش وحدت حق است و عين هستي واجب هستي هيچ زيادتي و فزوني غير از خود وجود و با هستي واجب ندارد و واجب از هر نوع وحدتي که به اعتبار شکل بگيرد منزه است طبعا وحدت واجب وحدت خاص است مختص به ذات الهيست و با هيچ امري نه شريک است نه مجانس است نه مماثل است نه مساويست نه مشابه است نه مکافه است و هيچ نوعا از انحاع شراکت براي واجب سبحانه و تعالي وجود ندارد که در جلسه قبل اين رو ملاحظه فرموديد بعد از اين بخش جناب صدرالمتألهين وارد مي شوند به اينکه عقايد و باورهاي ناصوابي که در حوزه واجب سخن و تعالي خصوصا توحيد واجب است اين ها رو بيان بکنند و در نفي و طرد اين گونه از باورهاي ناصحيح و ناروا در حقيقت بيانات خودشون رو داشته باشن عده اي مي پنداشتند که نسبت واجب با عالم مثل نسبت نفس با بدن است فرمودن که « فما أبعد من درجة التوحيد قول من توهّم من هؤلاء أنّ نسبة الباري تعالى إلى العالم كنسبة نفوسنا إلى أبداننا» اين رو تحليل فرمودند فرودن که نسبت نفس با بدن يک نسبت تدبيريست و تصرفيست و اساسا نفس با بدن حيثيت تقابل دارد و تعامل دارد و هر کدام نسبت به ديگري متاثرند و منفعلن و منزه است جناب رب از اين که اين انفعال و تاثر در او باشد اولا و حيثيت تدبيري و تصرفي داشته باشد ثانيا بلکه نسبت حق سبحانه تعالي با ماسوي الله نسبت قيموميت است که اين نسبت رو انشاالله بعدا توضيح بيشتري رو خواهند داد اين يک قول و يک نظر و پندار بود که برطرف شد، اما نظرات بعدي هم وجود دارد که در اين جلسه جلسه سي و هشتم بيان مي شود در نظر ديگر که به تعبير ايشون «و أسخف من هؤلاء اعتقادا و أردأهم مذهبا» اينه يه عده اي خيلي حرف ناصواب و ناروايي دارن که جناب صدرالمتألهين دو مرتبه کلمه سبحان رو مطرح مي کن کنند سبحان نه سبحانه که خداي عالم از اين نوع تفکر و توهم باطل و ناروا منزه است عده اي فکر بکنن که واجب سبحانه و تعالي متصور است به صور ممکنات به هر صورتي از صور ممکنات متصور است يعني صورت آن ها را مي پذيرد و با صورت اون ها در حقيقت متصور مي شود خب اين سخن بسيار سخن ناروايي است ناصوابي است و جناب صدرالمتألهين با اين بيان که « أسخف من هؤلاء اعتقادا و أردأهم مذهبا من ذهب إلى أن الحق تعالى ذات واحدة مصوّرة بصور مختلفة و هيئات متغايرة هي حقائق الممكنات و صورها» اين يک نظريست که عده اي بر اين نظرند و خداي عالم را در عين وحدت با اين گونه از اوصاف مي شناسند و معرفي مي کنند که حق سبحانه تعالي متصور است به هر صورتي که از ممکنات هست اي در شجر شجر است در حجر حجر است در عرض عرض است در سماع سماس در انسان انسان است در ملک ملک است و به هر صورتي معاذالله درمي آيد خب اين سخن به حدي ناصواب و نارواست که واقعا جاي تسبيح دارد و بايد گفت که تعالي الله ان ذلک علوا کبيرا و منزه است خداي عالم بعد ميفرمايند که اون کسي که يا اون حقيقتي که به چنين وضعي مبتلا هست و متصور به صور ممکنات هست اين چيزي جز هيولا نخواهد بود تنها هيولاست که به صورهاي مختلف متصور است و صورهاي مختلف را مي پذيرد اين کاملا محض الااستعداد است و صرف القبول است و واجب سبحان تعالي صرف الفعليه است و هرگز واجب نمي تواند چنين ويژگي که بيان شده است را دارا باشد فرمودند که «و أسخف من هؤلاء اعتقادا و أردأهم مذهبا» از همه سخيف تر و رديع تر به لحاظ اعتقاد و مذهب اون کسي است که راجع به حق سبحان و تعالي اين گونه مي پندارد «من ذهب إلى أن الحق تعالى ذات واحدة مصوّرة بصور مختلفة و هيئات متغايرة هي حقائق الممكنات و صورها» که ذات باري در عين حالي که واحد است بصور مختلف و هيئات گوناگون که همان حقايق ممکنات هست صور ممکنات است درخواهد آمد دو مرتبه خدا رو تسبيح مي کنن سبحان و سبحانه «هذا الذي تفوّهوا به» اين سخني که اين ها مي گويند و تفوه به آن مي کنند «صفة الهيولى الاولى» اين صفت صفت خدا نيست اين صفت صفت هيولايي است که محض القبول است در ظلام و تاريکي محض است در مقام ذات هيچ چيزي نيست و روشنيش در آن است که صرورتي پس از صرورتي بر او وارد مي شود «هذا الذي تفوّهوا به صفة الهيولى» اون چيزي که اين آقايون اظهار کردن اين صفت و ويژگيه ماده هيولا است که هييولاي اولا که «أظلم الذوات» تاريک ترين ذوات ذات هيولاست چون ديگر موجودات بالاخره به يک صورتي ور صورت جمادي يا نباتي متصورند ذاتا اما صورت هيولاست که بي صورت است و هيچ صورتي ندارد لذا عظلم الذوات است و اخس الموجودات است و کدرترين از حقايق هستي است «التي تكون لغاية النقص و الخسّة و القصور فعليّتها محض القوّةو الفاقة» که به خاطر نهايت نقص به خصلت وجودي و قصور وجودي فعليت او اين است که محض القوه است «عليّتها محض القوّة و الفاقة» و وجود چنين موجودي که وجود هيولاست «أدون مراتب الوجود» پايين ترين و پست ترين مرتبه وجود است که «لكونه شبيها بالعدم» در حقيقت دم دروازه عدم قرار گرفته است دم دروازه لا وجودي است چون هيچ فعليتي براي او نيست فعليت او محض القوه است و محض القبول «لأن وجودها هو استعداد وجود الصور» يعني خودش ذاتا صورتي ندارد فقط مستعد صور هست استعداد همه صور هست خب اون کسي که در باب واجه سبحان و تعالي چنين توهم و پندار ناصوابي دارد اين پندار کفر محض است «و ذلك كفر صريح، و أين هو من اللّه تعالى» اين کجا اين صورتي که اين ها براي خدا معاذلله فرض کرد کردند کجا و ذات باري «و أين هو من اللّه تعالى و هو محض الجمال و الفضيلة و الغنى و الفعليّة و الوجوب‌» اگر ما بخواهيم واجب را چين گونه اي که اين ها تصور کردند و تقبل کردند بدانيم در حد هيولا واجب را معاذ الله ساقط کرديم ﴿لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا﴾ بسيار سخن ناروا و ناصوابي گفته شده است و گويا نزديک است که آسمان ها از اين سخن منفجر بشوند و زمين شکافته بشود و کوه ها در حقيقت از همديگر باز جدا بشوند ﴿لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدًّا﴾ که اين ها منهدم بشوند نابود بشوند و از بين بروند از بس اين سخن ناروا و ناصحيح است چرا براي اينکه «حيث يشبّهون مجمع الكثافة و الظلمة» اينا تشبيه کردن هيولايي که مجمع کثافت و ظلمت است چون هيچ چيزي ند اين کثافت يعني جرمانيت يعني ماديت و اينکه هيچ فعليتي صورت يک نوع نفسانيتي است يک نوع نورانيتي است يک نوع جوهريتي است جوهريت نوري است و ماده محض کثافت و جرمانيت محض است و هيچ گونه نورانيتي درش نيست «حيث يشبهون» تشبيه کردن مجمع الکثافته و ظلمه را «بربّ العزّة» و بر اساس اين «تعالى عمّا يقول الظالمون علوّا كبيرا» خب اين هم نظر ديگري بود در باب توحيد واجب که بيان شد و سخافت و ردافت اين مذهب و اعتقاد هم بيان شد اما گروه ديگري به همين صورت ناصواب و ناروا مي انديشند و پندار مي کنند و به اين دوره فکر مي کنند که حق سبحانه و تعالي مثل فرض کنيد آب يا مثل هوا ساري و جاري در موجودات است اگر گفته مي شود که مثلا خداي عالم داخل است در اشيا «داخل في الشياء» يکي از نکات فوق العاده توحيديست اما توحيد افعاليست و توحيديست که در مقام فعل و فيض واجب مطرح است اين ها مقام فعل را با مقام ذات خلط کرده اند با حکم فعل را به حکم ذات داده اند در حالي که اين سخن کاملا سخن ناصوابي سريان واجب در موجودات به اين معنا نيست که ذات واجبي و توحيد واجبي به اين صورت باشد «و جماعت منهم» يعني از همين صوفيه «زعموا أن الحق تعالى قوّة سارية في جميع العالم» که حق سبحانه و تعالي در جميع عالم سران دارد حضور دارد جاري است من اسفله که از ماده باشد الي اعلاه که عقل باشد «و يكون في كل شي‌ء منشأ أثره الخاصّ،» در هر شيئي اثر خاص واجب است که در حقيقت داره نشان داده مي شود ولي به هر حال در هر شيئي اين وجود سرياني حق سبحانه تعالي هست «و هذا الذي افتروا به على اللّه » و اين همون چيزيست که افترا بستند و دروغ بستن به آن خداي عالم را که گفتند «هي الطبيعة الكليّة السارية في الأجسام،» والله سبحانه و تعالي را اون طبيعت کليه اي دانستند که در اجسام سر يان دارد و معاذ الله «و أين هو من رب العزة؟» کجا اين کجا و رب عزت کجا که اين ها در حقيقت ناظر به مقام فعل و فيضن و ذات باري سبحانه و تعالي منزه از اين امر است سبحانه سبحانه اين هم طايفه ي سوم که چنين پنداشتن و پندار آن ها هم معلوم است که در حقيقت باطل است براي اينکه حق سبحانه و تعالي يک حقيقت ثابت است و سريان نقش فعل اوست نه ذات او و جماعت منهم که البته اين ها رو محققين بزرگوار ان شاالله در ميارن که در حقيقت ريشه اين سخنان کجاست و منبع اين اقوال کجاست و جناب صدرالمتألهين اين اقوال را که به صوفيه منصوب مي فرمايند کدوم يک دست طوايف صوفي ها اين حرف رو زدن جماعت ديگري از همين صوفيه «زعموا أن للعالم بجميع أجزائه ذاتا واحدة، متصرّفة فيه مدبّرة إيّاه مقلّبة له كيف يشاء» در حقيقت همه اين ها شئونات فعليه حضرت حق سبحانه تعالي هست شايد اين آيون صوفي ها هم چنين نظري دارند همون طوري که اگر گفته مي شود «داخل في الأشياء بالممازج» نه که ذات واجب داخل باشد بلکه فيض هست اين ها هم چه بسا ناظر به اين سخن که جريان فيض حق متصرف در اشياست و مدبر اشياء است مگر نه آن است که خداي عالم مقلب القلوب الابصار و محول الحول و الاحوال است خب اين ويژگي هم هست اما اين ويژگي مال ذات واجب نيست بنابراين اين سخن را اگر ما درست کنيم متوجه بشيم و توجيه بکنيم شايد اين به اصطلاح جهات منفي که براي اين اقوال داده شده در حقيقت ندهيم و بگيم که اين ها هم همفکر با جناب صدرالمتألهين و ديگرانند براي اينکه اين ها در مقام فعل دارن خدا را بررسي مين و احکام الهي رو که سريان در حقيقت مقام فعل و فيض واجب است که در قول قبلي بوده است اينجا هم اگر گفته مي شود که خداي عالم به اصطلاح به جميع اجزائه در عالم حضور دارد و متشرف در عالم است و مدبر است وقلب است خب همه اين ها هست چرا که اين ها شون الهي اند و شان فعليه حضرت حقند و حق را مي توان در قالب فعل اين گونه تعريف کرد «و جماعة منهم زعموا أن للعالم بجميع أجزائه ذاتا واحدة» يعني براي عالم براي همه اين ها همه موجودات عالم يک ذاتيست که اين ذات در همه عالم تصرف مي کند و مدبر است و تقلب و تحولي که براي اون ها هست از ناحيه ي همه اين ذات واحد است و بها که يعني به همين ان ذات واحده «حيوة كلّ جسم من الأجسام و حركته الإرادية و تشوّقه إلى الديمومة و البقاء» در حقيقت همه اين حيثيت ها از اون ذاتي نشئت مي گيرد که اون ذات حيات همه اشيا از حرکت همه اشيا است حرکت او اشياء است، حرکت ارادي اون ها و تشوق و ميل اون ها به ادامه و بقا و امثال ذلک و گفتند اين ها اين طور گفتند «و قالوا: «إن الباري عزّ اسمه هو نفس العالم التي بها» نفسي که به وسيله اين نفس حيات عالم و حرکت عالم تامين مي شود خب بله درسته اين ها مقام نفس الهي اند يعني در مقام فعل و فيضن نه در مقام حقيقت اين نفس ناظر به نفس الهي و حقيقت الهي که نيست اين نفس در حقيقت مثل نفس رحماني يا فيض مقدس و امثال ذلک ممکن است توجيه بشود «و لم يهتدوا » اين دسته از افراد هدايت نيافتند که «بأن هذه صفة النفس الكلية للجسم الكلي» بله ما اگر براي کل عالم يک جسميتي قائل بشويم براي که اين جسم حيات داشته باشد و حرکت کند و ديمومت و بقا داشته باشد نياز به نفس دارد درسته اين کار کار نفس است و اين ها در حقيقت اگر ميگن که خدا در اين هست ناظر به مقام فعلن که در مقام فعل خداي عالم به جاي نفس اين موجودات عالم داره کار مي کنه «و لم يهتدوا بأن هذه صفة النفس» يعني اين که گفتن عالم جميع ايضا عالم يه ذاتي داره اين همون نفس کليه ايست که براي جسم کلي عالم در نظر گرفته شده است «فإن العالم بجميع أجزائه حيوان واحدة » که براي اين عالم يک نفس واحده کلي است که تدبير مي کنه اين عالم را چون مستحضريد که رابطه نفس با بدن مثل رابطه رب با عالم است و ربوبيت داره انجام ميشه نه مرتبه ي ذات بلکه مرتبه ي ربوبيت است و اين معناش اين است که در مقام ربوبيت حق سبحانه و تعالي با نقش واحده کليه همه اين مجموعه را اداره مي کند «إن العالم بجميع أجزائه حيوان واحدة كلّية هي مجموع النفوس،» اين نفس واحده کليه مجموعه ي نفوس است «و هذه النفس هي عبد من عباده» بله بر ربوبيت تحت مجموعه ذات الهي است خود ربوبيت مي تواند عبدي از عبود الهي باشد از اسما الهي است در مقام فعل است وقتي در مقام فعل مي شود ممکن و شاني از شئونات الهي و عبدي از عباد الهي محسوب مي شود «هي عبد من عباده تعالى، عالمها» يعني عالم اين نقفس که در اين مرتبه عنوان حيات موجودات هست عالم لوح است عالم قدر است حتي عالم قضاا هم نيست « قد مرّ أن اللّه تعال»ى در حالي که گذشته است که خداي عالم منزه است «عن هذا الوهم تنزيها عظيما» پس بنابراين اگر ما به اين صورت تفسير کرديم که ا آنچه که اين صوفي ها بيان مي کنند در اين دسته از اقوام بيان مي کنند ناظر به مقام ذات الهي نيستند ناظر به مقام حقيقت الهي نيستن بلکه حقيقت الهي وقتي تجلي مي کند و در عالم داره اراده خودش رو اعمال مي کنه از طريق نفس کليه اعمال ميشه و نفس کليه هم رب عالم است که همه عالم از او نشأت مي گيرد اگر ما چنين توجيهي داشتيم خب مي توانيم اين سخن رو درست بپنداريم ولي به اين معنا اما اگر نه واقعا اين ها آمدند و معاذالله حقيقت واجب را همين نفس عالم دانسته اند خب طبيعي است که اين سخن سخن نارواست «و هذه النفس هي عبد من عباده تعالى،» اگر نظر دومي باشه خب اين نفس عبدي از بندگان خداست عالم اين نفس هم عالم لوح و قلم است نه حتي عالم قض و قلم در حالي که « قد مرّ أن اللّه تعالى منزّه عن هذا الوهم تنزيها عظيما» اما دسته ي ديگر در حقيقت خدا را در حد عقل پنداشتند اگر اين دست خدا را در حد نفس کليه دانستن اين دست که در حد عقل دانسته اند «و جماعة زعموا أن للعالم نورا كلّيا محيطا به علوا و سفلا» همه عالم را چه در درجه اعلاي از عالم و در درجه سفلي «يحرّك النفوس على سبيل التشويق و الإمداد،» حتي نفوس را حتي نفس کليه در تحت تدبير عقل کلي و نور کلي است که اون نور کلي و عقل کلي محيط است و نفس کليه در حقيقت محاط است نسبت به اون امر يعني نفس که سبيل تشويق و امداد براي کل عالم دارد و حيات عالم به نفس هست از جايگاه عقل کلي نشات مي گيرد که اون عقل کلي عبارت است از حقيقت محمديه صلوات الله و سلامه عليه که الان توضيح مي دهند «و به يستفيد الإنسان الكمالات من العلوم و المعارف و الإلهامات- و هذه النسبة أيضا مما يجب تنزيه الحق عنها» بله چنين مقامي است که انسان مي تواند از جايگاه عقل به اين معارف و الهامات کليه راه پيدا بکند اگر اين شان براي انسان نباشد راهيابي به اين معارف امکان پذير نيست شان عقل است که انسان را توانمند مي کند که به اين معارف الهامات الهي راه ببرد خب مي فرمايند که اين درست شان عظيميه درسته که حتي نفس کليه را هم تحت نظر خودش داره اما اين هم باز مقام فعل است و هرگز اين با ذات الهي قابل مقايسه نيست و هذه النسبت و يعني نسبتي که بين اين عقل و نفس هست «مما يجب تنزيه الحق عنها» واجب سبحانه تعالي را به لحاظ مقام ذات بايد از اين جهت هم منزه داشت و خدا منزه از آن است که بخواهد عقل باشد نور کلي محيط باشد و اداره کننده نفس کليه «و هذه النسبة أيضا مما يجب تنزيه الحق عنها، لأنها» براي اين که اين نور کليه «صفة عبد من عباده- و هو العقل الكلي الذي هو أول ما خلق اللّه» خب اين هم يعني عقل کلي که نور کلي و محيط بر نفوس کليه هم هست اين هم عبدي از عباد الهي است که از او به عقل کلي ياد مي شود و هو العقل الکلي پس اينا در مرتبه ذات نيستن اين ها در مرتبه ي فعل و شان حق شناخته مي شود «و هذه النسبة أيضا مما يجب تنزيه الحق عنها، لأنها صفة عبد من عباده- و هو العقل الكلي الذي هو أول ما خلق اللّه» اين عقل کلي اولين چيزي که خداي عالم آفريده است «قال له: «أقبل» فأقبل. ثمّ قال له: «أدبر» فأدبر» خب اين همون طور که در حديث عقل و جهل آمده که خداي عالم به عقل او را که اول موجودش آفريد فرمود أقبل فأقبل رو بيار او رو کرد و اطاعت کرد بعد گفت أدبر فأدبر در حقيقت نشان از اطاعت محض عقل نسبت به درگاه الهي است «وهو قلم الحق» اگر اون نفس کليه به عنوان لوح و قدر شناخته مي شود اين به عنوان قلم و عالم قضا شناخته مي شود «هو قلم الحق، عالمه «عالم القضاء الإلهي» و هو الممكن الأشرف» و شريفترين موجود ممکن در نظام هستي عبارت است از اين نور کلي و عقل کلي «و العبد الأعلى، و المخلوق الأعظم، لأنه تعالى قال‌» بله خداي عالم قسم ياد مي کند کند که قسم به عزتم و جلالم که «ما خلقت خلقا أعظم منك» يعني حضرت اله خطاب به عقل مي کنه و به اون عقل کلي البته نه عقول جزئي اي که در انسان ها وجود دارد اون عقل کلي که همه اين عقول تحت اون عقل هستي دارن و وجود دارن خطاب مي کنه به اون عقل کلي که فرمود قسم به عزت خودم و جلال خودم «ا خلقت خلقا أعظم منك» خلق و بالاتر از تو من نيافريدم «فبك اعطي و بك آخذ و بك أثيب و بك أعاقب» اين همون بياني است که جناب کليني در ابتداي مقدمه بر کافي به همين سخن الهي تمسک کردند که عقل امريست که حجت الهي است و به اثيب خداي عالم به وسيله عقل ثواب مي دهد و به وسيله عقل عقاب مي کند و اخذ و اعطا هم به وسيله عقل خواهد بود «و بک اعطي» يعني خطاب مي کند خداي عالم به عقل و مي فرمايد که اگر من عطا مي کنم به جهت توست « و بك آخذ» اگر مي گيرم به جهت توا ست و اگر ثواب مي دهم به سبب تو است و اگر عاقبت و عقوبت دارم به سبب توست « كما وقع في الحديث النبوي» که اين همون طوري که محقق اين کتاب آوردن حديث با الفاظ مختلفه روايت شده و جناب کليني در کافي شديد که در کافيه عزيز خودشون در کتاب عقل و جهل جلد اول صفحه ده و بيست و شش و کتاب محاسن برقي هم اين روايت رو نقل کردند خب اين هم قول ديگر پس بنابراين ما خدا را غير از عقل مي دانيم و عقل را عبدي از عباد الهي بلکه اشرف عباد و ممکنات مي شناسيم « و كونه أشرف الممكنات لا يضادّ كون محمد صلى اللّه عليه و آله أشرف المخلوقات» اگر عقل ما اشرف ممکنات مي شناسيم اين با وجود محمد صلوات الله اشرف مخلوقات است منافاتي ندارد حتي با ملائکه مقربين هم هيچ منافاتي ندارد چرا « لأن حقيقته هي الحقيقة المحمديّ» اون عقل عقل کلي و نور محيط اين ها مصداقا يک حقيقتند تعابير مفهومي اون ها از يکديگر متفاوت است « فهو عند الإقبال و البداية عقل أوّل» اگر ما در سرآغاز هستي باشيم در ابتدا و آغاز هستي باشيم او رو به عنوان عقل اول مي شناسيم « هو أول الجواهر و العقول، و قائد سلسلة العلّة و المعلول و فاتح باب الرحمة و الجود، و واسطة فيض الحق في الوجود. و عند الإدبار و النهاية عاقل آخر هو زبدة العناصر و الأصول، و خاتم كلّ نبي و رسول، و ثمرة شجرة عالم الأضداد، و سائق العباد إلى منزل الرشاد و درجة السداد، و هادي الخلق إلى رضوان اللّه الملك الحقّ و المعبود المطلق» عبارت ها بسيار عبارت هاي شريف و عزيزي است و شانيت عالم عقل رو دارن بيان مي کنند شانيت حقيقت محمديه (ص) رو دارن بيان مي کنن همه اين ها اوصافي هستن که در آغاز و انجام براي عقل اول يا حقيقت محمدي (ص) بيان مي شود « فهو عند الإقبال و البداية» اگر ما اين رو از باب آغاز حرکت عالم بدانيم عقل اول مي شماريم « هو أول الجواهر و العقول» عقل اول اولين عقلي است که در سلسله جواهر و عقول قرار مي گيرد و قائده و اين عقل اول زعيم و رهبر همه علت و معلول هستش و اين علت علل است در مقام فعل البته « و قائد سلسلة العلّة و المعلول» و همچنين باب رحمت الهي به وسيله او وسير عقل اول گشوده مي شود « و فاتح باب الرحمة و الجود، و واسطة فيض الحق في الوجود» اگر ما فيض حق را در هستي بخواهيم جريان بدهيم با اين وجود که اين قلم است اسم قلم برآورده مي شود نه لوح و عقل است و نه نفس و او خود در حقيقت و واسطه فيض حق در وجود است يعني خداي عالم وصال وجود او در عالم فيضش را افاذه مي کند «و واسطة فيض الحق في الوجود» اين در آغاز در ادبار و در نهايت هم او رو به عنوان عاقل آخر مي شناسيم آخرين و پايان همه عالم عاقلون آخر نه آخر عاقل آخر نه پايان عالم را به عنوان چنين عقدي مي شناسيم که « هو زبدة العناصر و الأصول، و خاتم» حاتم يعني پايان يا خاتم پايان بخش « كلّ نبي و رسول، و ثمرة شجرة عالم الأضداد، و سائق العباد إلى منزل الرشاد و درجة السداد،» اين ها ويژگي هايي است که براي رسول گرامي اسلام يا حقيقت محمديه معرفي مي شود « و هادي الخلق إلى رضوان اللّه الملك الحقّ و المعبود المطلق» خب به نتيجه گيري نزديک شده اند ان شا الله و مي فرمايند که « فثبت و تحقّق أن الحق تعالى كما أنه واحد فرد في ذاته، فكذلك في جميع صفاته و إضافاته و سلوبه» خب يک حکيم وقتي يک نوع وصفي را براي واجب الوجود مي خواد اثبات بکنه بايد اين وصف وحدت رو به گونه اي اثبات بکنه که در تمام شئونش اين توحيد حاکم باشد اگر ما مثلا در فضاي علم کلام توحيد خالقي توحيد ربوبي توحيد رازقي و نظائر آن را داريم حکيم اين توحيد رو در حوزه ي وجود در همه ي کمالات وجودي اوصاف وجودي در حقيقت مستمر و مستقر و جاري مي دانند هم ذات واحد است هم اوصاف واحدند هم افعال واحدند و وحدت الهي بايد سريان داشته باشد در همه مراتب « فثبت و تحقّق أن الحق تعالى كما أنه واحد فرد في ذاته،» همون طوره که در مرتبه ذات واحد است « فكذلك في جميع صفاته و إضافاته و سلوبه؛» در تمامي اوصاف ثبوتي و اوصاف اضافي و سلبي هم اين توحيد حاکم است هيچ گونه دوعيتي در مقام فعل و فيض فيض نيست نه تنها نه تنها ذات باري وحدت دارد و وحدت حقه حقيقي که ثاني براي او وجود ندارد وحده لا شريک له اين وحده وحده وحده که مي گيم يعني وحد در مقام ذات وحد و در مقام صفات وحد و در مقام افعال و اين وحدات سه گانه يا بيشتري که به لحاظ شئون واجب تعدد پيدا مي کند در همه مراتب واجبي هست هيچ مرتبه اي از مراتب واحدي نيست که شريک بردار باشد مصيل و مجانس و ممااصل و امثال ذلک در هر کاري که سبحانه و تعالي کار اوست بي شريک است و بي نظير و بي عديل و بي مسير و لذا « فكذلك في جميع صفاته و إضافاته و سلوبه؛ لأن جميع صفاته الحقيقية ترجع إلى صفة» سرآمد همه اين اوصاف نه به معنايي که اوصاف ديگر در حقيقت به غير از او يند بلکه همه اوصاف کمالي رو در يک وصف به نام وصف واجب الجودي شما ملاحظه مي کنيد لذا ميگن وقتي واجب شد واجب الوجود واجب الوجود منجميع الجهات است ديگه هيچ جهتي از جهات الهي رو نمي بينيم مگر که در اون جهت واجب است وقتي واجب بود واحد هم خواهد بود « لأن جميع صفاته الحقيقية ترجع إلى صفة واحدة » که اون صفت واهيه عبارت است از وجوب الوجود « الذي هو عبارة عن الوجود المتأكّد الصرف القائم بذاته» اين در مقام ذات وجود متأکد است وجود صرف است وجوديست که قائم به ذات خودش هستش نه تنها اين اوصاف بلکه « و كذلك جميع إضافاته من القادريّة و العالميّة، و الرازقيّة و المبدأيّة و السببية و التقدّم» تمام اين ها برمي گردد به يک اضافه ي واحده اي که قيموميت است بنابراين همونطوري که در تمام اوصاف حقيقي واجب سبحانه تعالي به يک صفت که واجب است متصف است بلاغير در تمام اوصاف اضافي به يک صفت متصف از آن صفت قيوميت است که فرمودند که همه اين ها « ترجع إلى إضافة واحدة هي قيوميّته تعالى للأشياء» همون طوري که خدا در حي و واجب بودن بي بثيل و بي بديل و بي نظير است در قيوم بودن هم همين طور است « على الوجه الذي يعرفها الكاملون في المعرفة، و الراسخون في العلم» حالا کاملون در معرفت و راسخونه در علم خدا را در واجبيت چگونه شناختند در قيموميت چگونه شناختن بايد به اون نحو شناخت حاصل بشود بله « على الوجه الذي يعرفها الكاملون في المعرفة، و الراسخون في العلم » نه تنها اوصاف حقيقي نه تنها اوصاف اضافي بلکه اوصاف سلبي هم همينطور است « و كذا سلوبه- كسلب الجوهريّة» آنچه که از واجب سلب مي شود که سلب الجوهريه خداي عالم لا نه جوهر است و نه عرض اعم از سلب جوهريت وجسميت و تحيذ مکان داشتن و الحلول والعجز و الفسير و تغير که همه اين ها برمي گردد به يک امر و اون سلب امکان است خداي عالم ممکن نيست وقتي ممکن نبود همه اين سلوک چون حوزه ي امکاني هستن طبعا از حق سبحانهو تعالي نفي مي شود پس در حقيقت او در سلب هم واحد است و وحدت دارد يک امر از او سلب مي شود و اون امکان است که همه صنوف و نقئص و قصور در حوزه امکان تعريف مي شود « و كذا سلوبه- كسلب الجوهريّة و الجسميّة و التحيّز و الحلول و العجز و الفتور و التقصير و التغيّر (التقتير- ن) كلّها» همه اين ها برمي گردند به يک سلب امکان مطلقا که همه ازش سلب مي شوند « كما يظهر لمن تدرّب في الصناعة العلمية» اون کساني که در صنعت حکمت و علم حکمي تامل کرده اند مي شناسن مي فهمن اونايي که تدکر دارن و تفکر مي کنند و مي انديشند در سلامت علمي مي يابند که همه اين ها جهت هاي امکاني دارد با اين تحليلي که بيان شد و جهت امکاني هم از واجب سبحانه و تعالي سلب مي شود پس او در همه اوصاف حقيقي اضافي و سلوبش وحدت دارد لذا فرمودند که « فثبت و تحقّق أن الحق تعالى كما أنه واحد فرد في ذاته، فكذلك في جميع صفاته و إضافاته و سلوبه؛ فإذ لا شريك له في هذا السلب: فلا شريك له في السلوب كلّها» اگر خداي عالم در سلب امکان شريک ندارد تنها و تنها اوست که امکان از او سلب مي شود وگرنه همه ممکنات همه ي ممکنات اين امکان از اون ها سلب نمي شود حالا خود سلوب انحا مختلف دارد اما سلب امکان فقط و فقط از واجب سبحانه و تعالي هست چه اوست که ليث به ممکن اما عقل ممکن است نفس ممکن است عالم ممکن است همه موجودات بر اون ها اين سلب امکان امکان ندارد و ممتنع است و فقط در باب واجب سبحان تعالي اين سلب معنا دارد « فإذ لا شريك له في هذا السلب: فلا شريك له في السلوب كلّها، و إذ لا شريك له في قيّوميّته تعالى فلا شريك له في الإضافات كلّها،» چون قيموميت را در حقيقت رئيس همه اوصاف اضافي اعم از عدليت و عالميت و رازقيت و اين ها يه وقت مي گيم خدا الله عليم الله قادر اينا ناظر به ذات هستش ولي قابليت عالميت اينا همه اوصاف اضافي اند ناظر به عالم اند يعني نسبت اله را با عالم که از نظر قدرت مي سنجيم قادريت انتزاع مي شود وقتي خدا را نسبت به عالم از نظر علم مي سنجيم عالميت انتزاع مي شود در حقيقت همه اين اوصاف اضافي در متن اوصاف در متن وصف قيوميت منطبيع است « فإذ لا شريك له في هذا السلب: فلا شريك له في السلوب كلّها، و إذ لا شريك له في قيّوميّته تعالى فلا شريك له في الإضافات كلّها،» و نه نتيجه اين است که « فهو واحد فرد في ذاته و جماله و أفعاله و جلاله» اين واحديت در تمام شئون واجبي اعم از ذات وصف صفت اوصاف هم حقيقي اضافي سلبي همه را شامل مي شود و اين واحديت با همه شئون الهي همراه است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo