< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/ اجتهاد و تقلید

 

جلسه سي و ششم از تفسير آيت الکرسي از کتاب شريف تفسير جناب صدرالمتألهين «المشرع الرابع في كيفية التوصل إلى معنى التوحيد الحقيقي و طريق السير إلى عالم الوحدة الحقّة» از مطالب قبل اين معنا روشن شد که جناب صدرالمتألهين آيت الکرسي رو که سيد آيات قرآن کريم مي دانند و مباحث توحيدي و معارف عاليه در اين آيه وجود دارد به بيست و دو مقاله تقسيم کرده اند و هر مقاله عهده دار فرازي از فرازهاي آيت الکرسي است مقاله اولي مختص به کلمه و لفظ جلال الله بود و مقاله ثانيه مربوط به کلمه لا اله الا هو بود که مقصود حقيقي از توحيد چيست که الحمدلله در مشارع سه گانه قبل مطالب رو ملاحظه فرموديد اين مقاله در پنج مشرع هست که به توفيق الهي به مشرع چهارم رسيده ايم «في كيفية التوصل إلى معنى التوحيد الحقيقي و طريق السير إلى عالم الوحدة الحقّة» جناب صدرالمتألهين واقعا روششون در مباحث توحيدي صديقيني است يعني تمام آنچه را که به حوزه واجبي برمي گردد بدون استعانت از هر امر ديگر بلکه با تامل در وجود به وجوب به وحدت به وساطت به صرافت و به ساير اوصاف حقيقي واجب سبحانه و تعالي مي رسد از جمله احکام واجب سبحانه و تعالي توحيد است که اين توحيد بايستي يعني خوب جناب رب باشد و يک توحيد حقيقي باشد که به عين وجود واجبين موجود است نه به عنوان يک صفتي و عارض و زائده بر وجود واجب باشد در اين مشرع دارن بيان مي کنن که ما چجوري به اين توحيد مي تونيم برسيم و بر اساس اين توحيد واحديت را و احديت رو بهش راه ببريم راهيابي به اين معناي از توحيد بر مبناي روش صديقيني است که با تامل در هستي به ساير شئونات هستي راه مي برند ايشون حتي دست بالاتر گرفتن و گفتن که اگر همين مفهوم وجود رو ما داشته باشيم اين مفهوم وجود ما را به حقيقت و به حقيقت وجود رهنمون مي شود و اين حقيقت الا و لابد بايستي واجب باشد و وجود بنفسه داشته باشد که اگر اين وجود بنفسه وجود نداشته باشد ما هيچ وجودي در عالم نداريم زيرا همه ي موجوداتي که در عالم هستن بالواجبند و اگر ما واجب نداشته باشيم نمي توانيم براي واجب سبحانه و تعالي براي هستي و ممکنات يک وجودي رو اثبات بکنه تحت عنوان «في كيفية التوصل إلى معنى التوحيد الحقيقي و طريق السير إلى عالم الوحدة الحقّة» حالا اين سير فعلا سير نظريست گرچه مطالب ذوقي در اين مشرع زياد هست و کاملا جناب صدرالمتألهين اين مسائل ذوقي رو هم در اين مشرع ياد کرده اند ولي به هر حال سير مفهومي و نظري هم در اين مشرع مورد توجه هست ميفرمايند که «اعلم أن النظر إلى مفهوم الوجود يؤدّي إلى وجود قائم بذاته، واجب بنفسه» مي فرمايد که اگر شما يه مفهومي داشته باشيد به نام مفهوم وجود هنوز به حقيقت نرسيده باشيد اين مفهوم وجود که شما از به اصطلاح ماهات داريد انتزاع مي کنيد که مي گه مثلا شجر موجود از حجر موجود است فرض کنيم که اگر يه همچين چيزي عينا فعلا ما نتونستيم اثبات کنيم همين مفهوم رو داشته باشيم اين مفهوم وجود ما رو يه وجود واجب قائم و ذات نظاير آن منتقل مي کند اعلم ان ال نظر الي مفهوم الجود به هر حال اين مفهوم بالاخره يک مفهوم نيشبولي و ساختگي که نيست ما اين مفهوم رو بالاخره از خارج مي گيريم مي گوييم شجر موجود از هجر موجود است ولو بياد تو ذهن و ذهني باشد اما با تامل در اين مفهوم حتما به يک حقيقتي که قائم به ذات باشد واجب به نفس باشد منتهي مي شويم «اعلم أن النظر إلى مفهوم الوجود يؤدّي إلى وجود قائم بذاته، واجب بنفسه» چطور چطور شما با يک مفهوم مي توانيد به يک وجود واجبي و حقيقت عيني خارجي واجبي برسيد فرمايد چيه اگر يک وجود قائم بذات و واجب به نفس در خارج وجود نداشته باشد ما هيچ وجودي را در خارج نخواهيم داشت وقتي وجودي در خارج نداريم نداشته باشيم طبعا مفهومي از اون هم به ذهن نخواهد آمد و الا يعني اگر در خارج يه وجود قائم بذات و واجب به نفس نباشد «م يتحقّق موجود ما أصلا،» درحقيقت به صورت قياس استثنا اين است که اگر ما وجود قام بذات و واجب الجود نداشته باشيم هيچ وجودي رو در خارج نداريم لکن التالي باطل براي اينکه در خارج وجود داريم فالمقدم مثله پس وجود واجب بايستي باشد چرا «لأن الوجود مهيّته أنه في الأعيان» وجود حقيقتي است که بايد در خارج باشد اون چيزي که از وجود در ذهن هست که وجود نيست يک مفهوم ذهني است مثل مفهوم عدم مفهوم عدم که عدم نيست مفهوم وجود که وجود نيست وجود آن است که در حقيقت ذاتش اينجا ماهيت يعني هويت يعني ذات او اين است که در خارج باشد «لأن الوجود مهيّته أنه في الأعيان» يعني ذاتش و هويتش اين است که مثل همان طور که مفهوم ذهنيت عين ذات اوست وجود خارجييت و در اعيان بودن عين ذات اوست بعد استدلالشون رو اينجورن توضيح مي دهند «فإذا لم يكن ما هو في نفسه لنفسه بنفسه وجودا موجودا ثابتا: لم يكن لشي‌ء من الأشياء وجود أصلا» اگر ما در خارج يک وجودي که في نفسه باشد لنفسه باشد و بنفسه باشد نداشته باشيم يه همچين موجودي در خارج نباشد هيچ شيئي در خارج وجود نخواهد داشت «فذا لم يکن» اگر نباشد «ما هو في نفسه لنفسه بنفسه وجودا موجودا ثابتا» اگر ما چنين موجودي رو که في نفسه باشد يعني معناي مستقل داشته باشد لنفسه باشد يعني لغيره نباشد و بنفسه باشد و بغيره نباشد اگرچنين وجودي رو نداشته باشيم که يه همچين موجودي در خار ثابت است نداشته باشيم «لم يكن لشي‌ء من الأشياء وجود أصلا» هرگز براي هيچ چيزي وجود وجود نخواهد داشت يعني ما تا وجود بنفسه لنفسه و في نفسه نداشته باشيم يعني يه وجود واجبي نداشته باشيم که متکي به غير نباشد و روي پاي خودش مستقل نباشد بخواهيم موجودات ديگه رو داشته باشيم اين اصلا قابل تصور نيست ما يه وجود لنفسه نداشته باشيم بخوايم يه موجود بغيره داشته باشيم اين امکان ندارد «فإذا لم يكن ما هو في نفسه لنفسه بنفسه وجودا موجودا ثابتا» اگرچه موجودي يه وجود ثابتي در خارج نداشته باشد يعني موجود ثابتا في العين در خارج نباشد ثابت نباشد «لم يكن لشي‌ء من الأشياء وجود أصلا» هيچ چيزي وجود نخواهد داشت نه شجر داريم نه هجر نه عرض نه سما نه عشک نه کرسي نه لوح نه قلم نه طب عف نه عقل هيچ وجودي رو مادر خواهرنخواهد داشت چون همه اين ها به غيرن به غيره بدون وجود بن نفس معنا ندارد «لم يكن لشي‌ء من الأشياء وجود أصلا، كما» خب اين مقدار از باب تشبيه معقول به محسوس به نور مثال مي زنن ما مي بينيم که همه اشيا به نور روشن اند اگر ما يه وجودي نداشته باشيم که نور ذاتي باشد چطور مي توانيم انوار ديگري رو براي اشيا داشته باشيم همه اشيا نورشون به غيره هست اگر يک نور به نفس ذهن نداشته باشيم نمي توانيم نور به غير داشته باشيم «كما أنه لو لم يكن في الوجود نور في ذاته لم تكن لشي‌ء من الأشياء صفة النوريّة أصلا» نمي تواند در خارج يک چيزي باشد که صفت نوريت براي او باشد يعني ما اولا و به ذات نور به ذاته داريم و بعد نور به غيره داريم که صفت باش اگر نور به ذاته نباشد نور به غيره نخواهد بود بر «كما أنه لو لم يكن في الوجود نور في ذاته لم تكن لشي‌ء من الأشياء صفة النوريّة أصلا» تفاوت نور با وجود اين است که نور لازم نيست يک نور واجبي باشد بلکه يک نور امکاني هم باشد که سراسر نور باشد نه اينکه به اصطلاح صفت نوريت داشته باشد نه يه موجود ممکن نوراني که سراسر نور است و چيزي غير از نور نيست نور عين ذات او هست اگر نباشد ما نمي توانيم يه موجودي داشته باشيم که به صفت نورانيت متصف بشود اين يک قاعده ايست که در نظام فلسفي است که «کل ما با العرض نتهي الي ما باذات» هر موجودي که يک ويژگي و کمالي را بالعرض دارد الا و لابد بايد به يک موجودي که به ذات اون کمال و داراست همراه باشد «بخلاف كون الشي‌ء وجودا بنفسه» اگر اين وجود به نفس اگر يک امري وجود بود اين الا و لابد بايد وجود به نفسه باشد يا بنفسه و دارا باشد «بخلاف كون الشي‌ء وجودا بنفسه» مي خوان بگن که وجود غير از نور هست ما مي توانيم يک نور امکاني داشته باشيم که اون نور امکاني سراسر نور باشد و ديگر موجودات از او نور بگيرد ولي ما نمي تونيم يک وجود امکاني داشته باشيم که اين وجود امکاني سايرين از اون نور بگيرن اين حتما بايد اصل هستي و تحققش به وجود بنفسه و نور ذاته و وجود ذاته که واجب الوجود است منتهي بشود «بخلاف كون الشي‌ء وجودا بنفسه، فإنّه يلزم أن يكون وجودا صرفا مقدّسا أحديّا بلا علّة و فاعل و غاية و تركّب و تكثّر و تحيّز و تجسّم و حلول و تعلّق» که ما بايد يه وجود اين گونه داشته باشيم تا سايرجودات در سايه اين يافت بشود وجودي که وجودش ذاتي براي او نيست صفر نيست مقدس از نقص و عيب نيست احدي نيست بلکه داراي کثرت و تعدد است اگر بخواهد علت داشته باشد فاعل باشد بدون فاعل باشد بدون غايت باشد بدون ترکب و تکثر و تهيز و تجسم و حلول و تعلق باشد اين وجود اين امکان ندارد مگر که قبل از او وجودي باشد که همه اين حيثيات را به ذاته دار است اذاته علت است به ذات فاعل است به ذات ح عنايت است به ذاته و واحد است به ذات از کثرت منزه است و همين طور «لأنه إذا ثبت وجوب الوجود فهو يقتضي أن لا يكون الواجب لذاته مفتقرا في شي‌ء من الأشياء إلى شي‌ء من الأشياء أصلا» چون اين برهان قبلا هم اشاره شده که اگر واجب الجود بود معناي واجب الجود اين است که از هر شي ديگري غير از خودش بي نياز است و مفتقر و هيچ چيزي نيست و هو يقتضي يعني و واجب ا الوجود به لحاظ وجودي اقتضا مي کند اين که نباشد واجب لذاته مفتقر به هيچ چيزي به لحاظ اصل وجودش و ذات وجودش مفتقر نباشد و هيچ شيئي رو از اشيا هم او به او آنها احتياجي نداشته باشد يعني معناي واجب الجودي اقتضا مي کند که هم در اصل وجودش به چيزي مفتقر نباشد هم در کمالات وجودي اش به چيزي محتاج نباشد اگر يه واجب الجودي در کمالات وجودي اش محتاج باشد يلزم که واجب الجود نباشد چون واجب الوجود واجب الوجود من جميع الجهات هست «لأنه إذا ثبت وجوب الوجود» اگر ما واجب الجود داشتيم با تامل در وجوب الوجود مي فهميم که او واجب الجود من نجميع الجهات هست و هيچ جهت امکاني و افتقاري درون معنا ندارد فهوه يعني وجوب الوجود و واجب الوجود «يقتضي أن لا يكون الواجب لذاته مفتقرا في شي‌ء من الأشياء و کمال من الکالات إلى شي‌ء من الأشياء أصلا،» به هيچ موجودي متکي نيست و افتقار ندارد چرا اين به صورت قاس استثنايي هستش که اگر واجب الوجود به موجود ديگري مفتقر باشد و نيازمند باشد «لزمت فيه‌ جهة إمكانية غير جهة الوجود- خارجة عن حقيقة الوجود- فيكون مركّبا و كل مركّب ممكن» اين قياس به صورت قياس استثنايي است بفرمايد که اگر واجب الوجود در اصل وجودش و در کمالات وجودش محتاج باشد « لزمت فيه‌ جهة إمكانية» غير از اون جهت وجود حالا فرض کنيد که واجب الجود در اصل وجود محتاج نيست اما در علم و قدرت و حيات و امثال ذلک يک بخواد محتاج باشد يعني در حقيقت در اون جهت حيثيت امکاني دارد واجب الجود من جميع الجهات نيست اگر واجب الوجود من جهت الوجود در جهت کمالات وجودي حيثيت امکاني داشته باشد ميشود ممکن و مرکب « لزمت فيه‌ جهة إمكانية غير جهة الوجود- خارجة عن حقيقة الوجود- فيكون مركّبا و كل مركّب ممكن» بنابراين ديگه وجود واجبي وجود واجبي نخواهد بود اون صرافتش رو چون او صرف است و واجب الوجود يعني صرف صرف هستي اگر صرف هستي باشه و کمالات هم به هستي برگرده و او اين کمالات رو نداشته باشه ديگه صرف نخواهد بود و امري که صرف نباشد واجب نخواهد بود « فلا يكون ما نفس حقيقته الوجود الصرف إلّا ما كان في غاية الجمال- و العظمة و الجلال» بنابراين ما اون واجبي را واجب مي شمريم اون واجبي را وجودش را صرف مي دانيم که در همه کمالات به خود متکي باشد و از بيرون از خودش کمالي را اخذ نکند « فلا يكون ما نفس حقيقته الوجود الصرف إلّا ما كان في غاية الجمال- و العظمة و الجلال و الإكرام متبرئ الذات عن أنحاء التعلّق بشي‌ء» اين واجب الوجود بايد دو تا ويژگي داشته باشد يک تمام کمالات را در غايت جمال و عظمت و جلال داشته باشد دو از هر نوع تعلقي به شيي منزه و آري باشد اگر اين نباشد ياعني مي شود از اون جهات کمالي وابسته به غير و اون جهات کمالي هم به وجود برمي گردد در حالي که او صرف الجود هستش « فلا يكون ما نفس حقيقته الوجود الصرف إلّا ما كان في غاية الجمال- و العظمة و الجلال و الإكرام» پس ما واجب الوجودودي را واجب الوجود مي دانيم که صرف باشد صرف باشد يعني چي يعني در اصل کمال هستي و در کمالات و اوصاف هستي به غير خودش متکي نباشد و در نهايت کمالات و جمال و عظمت و جلال اکرام باشد و از سوي ديگر هم از هر نقصي که تعلق به ديگري هست مبرا و عري باشد « متبرئ الذات عن أنحاء التعلّق بشي‌ء و التركّب من شي‌ء» در حقيقت اين « متبرئ الذات عن أنحاء التعلّق بشي‌ء و التركّب من شي‌ء» که چنين موجودي بتواند واجب باشد « ثم لا ريب في أن من كمالات الجميل كونه عديم المثل و النظير، كما هو المشهور عند الجمهور» خب ما که مي گيم اين در غايت کمال و جمال باشد يعني ديگه معادل نداشته باشه مثل و نظيري براي او نباشد اگر براي واجب مثلي باشه و نظيري باشه صرف نخواهد بود چون اون مثل و نظير هم از وجود و کمالات وجودي برخوردارن و در حد خود موجودن و اين موجوديت و کمالات وجودي براي اون وجود واجبي اولي نيست و اين مي شود نقص و از صرافت در مياد « ثم لا ريب في أن من كمالات الجميل كونه عديم المثل و النظير، كما هو المشهور عند الجمهور» اين مطلب در حقيقت با ذوق هم ممکنه فهم بشه يعني ما با تامل به صرافت به اينجا مي رسيم که اگر او صرف هست يعني همه کمالات هم به عين وجود او موجود هستش اگر همين مطلب رو هم بخوايم در اين قالب علمي و استدلالي و برهاني بيان بکنيم اينه « و أما بحسب النظر العلمي» اين است که اگر براي واجب مثلي باشه نظيري باشه که اين واجب ولو به اون ها تعلق نداشته باش در وجود خودش و کمالات خودش مستقل باشد اما وجود اون دومي باعث يک نوع اشتراکي با اين خواهد بود که هر دو مثلا در واجب الوجودي مشترکم در اوصاف خاص به خود مختص « و أما بحسب النظر العلمي: فلأن الاشتراك مع الغير في الحقيقة مما يوجب الإبهام و عدم الاستقلال في التحصّل» اشتراک مع الغير در واقع به اينجا منتهي مي شود ما وقتي براي واجب سبحانه و تعالي يک امر اشتراکي لحاظ کنيم و بگيم که همون طوري که اين واجب واجب الوجود است يه واجب الوجود ديگري در واجب الجودي با او مشترک است اگر چي باشه اين « يوجب الإبهام و عدم الاستقلال في التحصّل» يعني عملا اين ها نو ميشن تحصل ندارن تا فرد نشن تا شخص نشن يا جنس ميشن بله مثلا دو تا ماهيت دو تا ماهيت واجب الوجودي خب اين دوت ماهيت واجب الوجودي اينا حالت ابهامي دارن و براي اينکه از اين ابهام در بيان تحسن فصلي ميخان يا شخصي مي خوان و اين طبعا ديگه اون صرافت و اون توحيديه توحيد رو نخواهند داشت « و هذا ينافي كون الشي‌ء» و اگر ما بخوايم براي واجب يک واجب ديگري رو در امر واجب الوجودي مشترک فرض بکنيم « ينافي كون الشي‌ء وجودا حقيقيّا ذا هويّة حقيقيّة» اين ديگه يک شخص داراي هويت حقيقي نخواهد بود اينا دو تا فرد از افراد اون واجب الوجود مي شوند که اون واجب الوجود حيثيت ابهامي دارد و با فرديت و تحصليت و امثال ذلک از حالت ابهامي خارج مي شود « و هذا ينافي كون الشي‌ء وجودا حقيقيّا ذا هويّة حقيقيّة» در اين صورتم خب روشن است که « و يلزم تركّب الوجود الصرف- و هو خلاف المقدّر» خب اينا همه رو ما بايد به صورت استدلال و به صورت قياس در بياريم ميگيم که اگر واجب الوجود بخواهد با واجب الوجود ديگر در اصل وجود يا کمالات وجودي مشترک باشد يلزم که ابهام و عدم استقلالي در تحصل وجود پيدا بکنند و اين با تشخص اون حقيقت واجب الجودي و ذاهويت بودن سازگار نيست و لازم مي شود که وجود صرف مرکب بشود از يک حيثيت واجب الوجودي و يک حيثيت کمالات شخصي « و يلزم تركّب الوجود الصرف- و هو خلاف المقدّر» در حالي که تقدير ما اين است که واجب با اجب است و صرف است و غير از هستي چيز ديگري نيست و همه هستي هست پس يکي اين است که غير از هستي چيز ديگري نيست و ديگري است که او همه هستي هست اگر همه هستي هست ديگه اشتراک در واجب الوجودي يا در شرافت معنا نخواهد داشت که «صرف الشي لا تثني و لا تکرر» « هذا إذا كانت جهة الاشتراك أمرا مقوّما» گاهي اوقات وجودي هست که تمام کمالات را به عين ذات خودش دارد اگر علم است اگر قدرت است اگر حيات است همه و همه اين ها به عين ذات واجبي که در حد مقوميت نقش دارند و اثر دارند اما اگر ما آمديم گفتيم که نه واجب الجودي در اصل وجود مستقل است اما اوصافي رو بيرون از حد وجود خودش دارد اين چه فرضي داره نه اينکه به عين وجود موجود باشد « هذا إذا كانت جهة الاشتراك أمرا مقوّما» تا اينجا اونچه که ملاحظه فرموديد فرض ما اين بود که ساير کمالات به اصطلاح واجب مثل خود وجود واجبي مقوم هستي هست و هستي به همين ها تقوم دارد حالا اگر ما آمديم و بعد از احراز واجب الوجودي يک سلسله صفات حقيقي رو خواستيم اثبات بکنيم که اين ها در مرتبه بعدييت از وجود واجبي در مرحله ي بعديتي از اصل وجود هستندن « و أما إذا كانت صفة حقيقية» يعني اون جهتي که جهت اشتراک بين دوتا واجب الجود هست در حد صفت باشد نه در حد مقوميت « فهو أيضا محال» اينم محاله چرا براي اينکه « لما مرّ من أن حقيقة الوجود القائم بذاته كماله بنفس ذاته لا بأمر زائد» اگر شما بخوايد کمالات وجودي رو عنوان صفات عارضه و زائده بدانه يعني در متن ذات کمالاتي وجود ندارد موجوداتي وجود ندارن « و أما إذا كانت صفة حقيقية» اما صفت باشد امر حقيقي است در خارج وجود دارد و مفهومي و يا ماهوي نيست اما صفت است « فهو أيضا محال» چرا « لما مرّ من أن حقيقة الوجود القائم بذاته كماله بنفس ذاته» يعني کمالات اون وجود حقيقي که به نفس خودش قائم است و واجب الوجود است اين کمالاتش به نفس ذاتش هست لا به امر زائده بنابراين پس اصل اوصاف که مقوم و اصل از صفاتي که بيرون هستن حکمشون مشخص شد « و أما إذا كانت صفة سلبيّة أو إضافيّة- فالسلوب و الإضافات ليست في الحقيقة أشياء، يستلزم الاشتراك فيها اشتراكا في صفة كماليّة» خب ما بايد از هر جهت واجب الوجود رو مورد مطالعه و بررسي قرار بديم اوصاف حقيقي و اون کمالات وجودي که در حد مقميت نقش دارد اوصاف حقيقي و همچنين اوصافي که سلبي و زائد هستن که در حقيقت مثل اينکه واجب جهل ندارد عجز ندارد و امثال ذلک که اين ها اوصاف سلبي اند يا اوصاف اضافي ميفرمايند که « أما إذا كانت صفة سلبيّة أو إضافيّة- فالسلوب و الإضافات ليست في الحقيقة أشياء، يستلزم الاشتراك فيها اشتراكا في صفة كماليّة» اگر گفتيم که واجب ليس به جاهل ليث به عاجز و امثال ذلک اين گونه از اوصاف چون در حقيقت نفي نفي است سلب سلب هست به اوصاف کمالي برمي گردد اي عالم اي قادر « أما إذا كانت صفة سلبيّة أو إضافيّة- فالسلوب و الإضافات ليست في الحقيقة أشياء، يستلزم الاشتراك فيها اشتراكا في صفة كماليّة» اينا درحقيقت اشتراک در صفت کمالي نيستن که مثلا بگيم که جهل يا عجز و نظائر آن صفت کمال «بل هي» بکه اين اوصاف سلبي و اضافي « في الحقيقة سلب صفات أو مجرد امور اعتباريّة محضة- هذا» اين مطلب رو بگيريد که پس ما وقتي واجب رو نگاه مي کنيم يه سلسله کمالات وجودي مي بينيم که به عين وجود موجودند يه سلسله کمالاتي رو به عنوان اوصاف تلقي مي کنيم يه سلسله اوصاف سلبي و اضافي هستن چه حکم هر کدام از اين ها را بيان فرمود اند « أقول: و من تحقّق معنى حقيقة الوجود بنور الباطن و صفاء الضمير» مي فرمايد که اين حالا اينجا نگرش نگرش ذوقي است عرض کرديم که در اين مشورت جناب صدرالمتألهين از ذق خوب استفاده مي کند مي فرمايد که « و من تحقّق معنى حقيقة الوجود بنور الباطن و صفاء الضمير» اگر کسي معناي واجب الوجودي را نه معناي مفهوما يعني حقيقت واجب الوجود را به نور باطن و صفا ضمير يافت اين محقق که متحققه به وجود واجبي مي شود به نوبه خود « لم يشكّ في وجود الواجب تعالى» اين شخص ديگه در وجود واجب تعالي هيچ شکي نمي کند و نه تنها ا رو به کمال ذاتي مي شناسد همه اوصاف کمالي او را به عين واجب الوجودي مي شناسند يعني واجب الوجود واجب الوجود من جميع الجهات با نظر شهودي و عرفاني « و من تحقّق معنى حقيقة الوجود بنور الباطن و صفاء الضمير لم يشكّ في وجود الواجب تعالى» در اصل وجود او شک نخواهد داشت زيرا متحققانه به او رسيده است « و لا في أنّ واجب الوجود لذاته واجب الوجود في جميع صفاته الكماليّة» در همه ي جهات کمالي نه اون اوصاف سلبي يا اضافي در اون اوصاف کمالي حقيقي او هم از اون جهت هم واجب است « و لا في أن واجب الوجود في جميع صفاته الكماليّة واحد بجميع حيثياته» يعني ديگه شکي نخواهد داشت « لم يشكّ في وجود الواجب تعالى و لا في أنّ واجب الوجود لذاته واجب الوجود في جميع صفاته الكماليّة، و لا في أن واجب الوجود في جميع صفاته الكماليّة واحد بجميع حيثياته فرد عن جميع اعتباراته- حتى عن حمل مفهوم الوحدة عليه،» به اون صورت اين واجب الوجود رو مي يابد که در اصل وجود يک در کمالات وجود دو از هر جهت در کمالات وجودي او به نفس وجود خودش اين اوصاف رو دارد و از جاي ديگر اين کمالات را اثبات نکرده است « لم يشكّ في وجود الواجب تعالى و لا في أنّ واجب الوجود لذاته واجب الوجود في جميع صفاته الكماليّة، و لا في أن واجب الوجود في جميع صفاته الكماليّة واحد بجميع حيثياته فرد عن جميع اعتباراته» يعني يک شخصي است که هيچ گونه تعددي و کثرتي از اين جهت کمالي درش نميشه ايجاد کرد « فرد عن جميع اعتباراته- حتى» به حدي او فرديت دارد احدت دارد که لا جزئييت دارد که حتي حمل مفهوم وحدت هم بر او بر او اجحاف است اجحاف هست يعني اين ظلمي است که ما اگر بخواهيم وحدت را به عنوان يک صفتي بر او عارض کنيم و حمل بکنيم حتي حمل مفهوم الوحدت عليه چرا اين ميگن که اگر شما اهل ذوق بوديد و از راه نور باطن و صفا ضمير به واجب رسيديد « لأن طبيعة الحمل تقتضي الاثنينية» اون وحدت رو مي يابيد اون عينيت کمالات و اوصاف کمالي را با عين وجود مي يابيد طبعا هر نوع اثنينيتي و دوييتي ولو از راه حمل مفهومي هم بخواد عارض بشود اونجا راه ندارد « لأن طبيعة الحمل تقتضي الاثنينية و لو في العقل» بله حمل فقط در عقل استش مستحضريد که حمل از مقولات ثاني منطقي است ما در خارج که حمل نداريم نه خودش و نه منشا انتزاعش بلکه آنچه که در خارج هست عينيت است « لأن طبيعة الحمل تقتضي الاثنينية و لو في العقل و هو منحطّ عن درجة الأحدية و عن تصور ذاته» اگر ما بخوايم حمل بکنيم اين باعث مي شود که ذات از درجه احديت ساقط بشود و از تصور ذات باز بماند خيلي خب تا اينجا عض کرديم ذوق است و نور باطن است و صفا ضمير و مي توانيم اين معنا را در قالب استدلال و برهان هم مشاهده کنيم « و هاهنا حالة عجيبة» اگر کسي به اينجا رسيد و حقيقت وجود را اين گونه يافت از راه نور باطن و صفا ضمير اين رو يافت « و هاهنا حالة عجيبة فإن العقل ما دام يلتفت إلى الوحدة» تا زماني که به وحدت داره توجه مي کنه « فهو بعد لم يصل إلى عالم الوحدة» اون کسي که بخواد به عالم وحدت برسد چون همونطور که عنوان رو ملاحظه کرديم عنوان چي بود «و طريق السير الي عالم الوحده الحقه» اگه کسي بخواد در اون عالم سير بکنه که واجب را در نهايت احديت چون اون هدف غايي از انسان موحد شدن است در عرفان سخن اين است که توحيد چيست و موحد کيست موحد کسي ست که با يک نظر باطني و صفا ضمير حقيقت واجبي را به گونه اي ملاحظه کند که همه کمالات به عين وجود واجبي موجودند نه اين که اين ها کثراتي و اوصافي زائد باشن مشاهده چنين حقيقتي خب بسيار بسيار سخت و دشوار است که چون ما حتي در خودمون اگر بخوايم به علم حضوري کمالاتمون رو بنگريم مي بينيم اين کمالات بيرون از ذات ماست ذات ما چيزي است و اين گونه از کمالات علم و قدرت و حيات و امثال ذلک بيرون از حقيقت ماست اگر کسي خواست به عالم وحدت بنگرد بايستي که مرتبط باشد که مستقلا نگاه به وحدت نداشته باشد بلکه از خود وجود به وحدت برسد « فإن العقل ما دام يلتفت إلى الوحدة فهو بعد لم يصل إلى عالم» عالم اگر کسي بخواهد به خود وحدت بننگرد چنين کسي به عالم وحدت نخواهد رسيد البته « فإذا ترك الوحدة فقد وصل إلى الوحدة» اگر کسي به وحدت منهاي هستي توجه نکند و بيرون از وجود واجبي وحدت رو جستجو نکند چنين انساني مي تواند به اصل حقيقت وحدت که عين وجود واجبي هست راه پيدا کند « فإذا ترك الوحدة» يعني توجه خودش رو از وحدت به عنوان يک صفت و امر عارضي به اصطلاح ترک بکند « فإذا ترك الوحدة» بله به وحدت حقيقي که عينيت بين وحدت و وجود هست راه پيدا مي کند بعد مي فهمد که « فاعرف هذه الأسرار» اينا واقعا اسراي است که جناب صدرالمتألهين از جايگاه عرفان به حکمت داره مياره و با توجه به تعلق شديدش به فضاي عرفاني و در عين حال حکمي داره اين دوتا رو به هم پيوند مي ده « فاعرف هذه الأسرار لتخلص عن ظلمات شبهات الأشرار و تفوز بمقامات الأبرار» که انساني که اين گونه از اسرار رو بيابد که وحدت را به عين وجود واجبي و کمالات را به عين وجود واجبي بداند به گونه اي که بگويد واجب الوجود واجب الوجود من جميع الجهات هست که همه کمالات را به عين وجود واجبي بشناسد « تفوز بمقامات الأبرار و تستغرق في بحار عالم الأنوار بشروق نور الواحد الجبّار» بله راهيابي به اون درياي معرفتي که وحدت و همه کمالات به عين وجود هستن خب کار آساني نيست ما بايد حقيقتي رو جستجو کنيم که اون حقيقت خودش به عين هستي خودش موجود است واجب است به ذاته و همه کمالات را در غايت و در نهايت دارد دو و همه اين کمالات هم به عين وجود واجبه موجودند سه اگر کسي اين گونه از اسرار رو بيابد طبعا « تفوز بمقامات الأبرار و تستغرق في بحار عالم الأنوار بشروق نور الواحد الجبّار» اين نورانيت دروني هم از راه خود انسان نيست انسان ظرف اين نورانيت است که از جايگاه نور واحد جبار در قلب او دميده مي شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo