< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/09/26

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/

 

جلسه سي ام از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدرالمتألهين صفحه نود و پنج و امروز هم بيست و ششم آذر ماه هزار و چهارصد و دو هست «المشرع الثالث في حقيقة الوحدة المقصودة من كلمة التهليل‌» همون طور که مستحضريد مرحوم صدرالمتألهين اين تفسير آيت الکرسي که سيد آيات قرآني هست رو به تعداد فقراتي که تقسيم کرده يعني بيست و دو فقره بيست و دو مقاله تدوين کرده است و براي هر فقره اي يک مقاله اي رو اختصاص داد در فقره اول که کلمه شريفه و لفظ جلاله ي الله هست فرمود که الله لا اله الا هو کلمه الله مقاله اولي مختص به اين لفظ جلال بود و نکاتي که پيرامون لفظ جلاله الله مطرح فرمودند که گذشت الان در مقاله ثانيه پيرامون مباحثي که راجع به کلمه لا اله الا هو هست مطالبي بيان مي شود اين مقاله رو هم به پنج مشرع و عنوان تقسيم کرده اند که عنوان اول فرمودند «في نظمه بما سبق و ما لحق‌» يعني ارتباط کلمه لا اله الا هو با کلمه الله که قبل اوست و الحي القيوم که بعد اوست که مباحث بسيار مناسبي رو مرتبطه با اين دو بخش بيان فرموده و اما در مقاله ثانيه يا در مشرع ثاني از همين مقاله ثانيه تحت عنوان «في قرائة التهليل‌» که لا اله الا الله رو آيا بايد چگونه خوند آيا جهر خوند اخوت خوند سرر خوند علم خوند و مباحثي از اين دست که به تبع نکاتي رو هم اضافه کردند که براي امروز جامعه ما در آيين نامه خوانش به اصطلاح دعاها و اذکار و نظائر آن بسيار مفيد و کارساز است اما بحث اين جلسه تحت عنوان « المشرع الثالث في حقيقة الوحدة المقصودة من كلمة التهليل‌» يکي از مباحث بسيار عمده در حکمت در عرفان و همچنين در معارف قرآني مسئله وحدتي است که مختص به ذات ربوبي است چون وحدت داراي انواعي است از وحدت نوعي جنسي عددي وحدت تشکيکي وحدت شخصي و امثال ذلک وحدت داراي معاني فراواني است و داراي جلوه هاي مختلفي است آيا کلمه لا اله الا هو که متضمن معناي وحدت است چه وحدتي در اين کلمه مقصود است و حقيقتي که از وحدت در اين کلام لا اله الا هو مورد نظر هست چيست ايشون در ابتدا با توضيح لفظ واحد که آيا واحب اسم است يا صفت است که اگر اسم باشد به چه معناست و اگر صفت باشد به چه معنا هست وارد جزئيات مي شن و مباحث بسيار قوي مي رو در حوزه ي وحدت بيان خواهم کرد يک مشرع مفصل و مبسوطي است که نگرش هاي فلسفي و عرفاني در حوزه وحدت در اينجا ان شا الله روشن خواهد شد بنابراين مراد از وحدتي که در اين کلمه لا اله الا هو مقصود است چيست و حقيقت اون وحدت کدام است اين اون چيزي است که در مشرع ثالث مورد بحث و گفتگو قرار خواهد گرفت نکته اي که قابل توجه هست و ايشون اينجا دارن بيان مي کنن و از ديد ديگران هم مورد غفلت بوده نسبت وحدت با وجود است سعي جناب صدرالمتألهين اين است که اين معنا رو تبيين کنند که وحدت مساوق با وجود است نه مساوي با وجود و معناي مساوقت اين است که در حقيقت هر جا که وحدت است وجود هست و هر جا که وجود هست وحدت است و اين ها به يک حقيقت و به يک مصداق موجودن گرچه مفهوما و لفظا از هم ديگه جدا هستند اما صدقا و مصداقا عين هم هستن که همون متضمن معناي تساوق هست اين رو هم توضيح ميدهند و مي فرمايند که مفهوم وحدت گرچه با مفهوم وجود با هم متفاوت هستندن و مغاير هم هستن اما اين تغاير مفهومي و لفظي نبايد چنين ذهنيتي ايجاد کند که داراي تغاير مصداقي يا تغاير حيثيت صدقي هستند بلکه اصرار بر اين است که وجود عين وحدت است وحدت عين وجود است به يک وجود موجودا به يک حيثيت هستي دارند اون مطلبي است که در ابتدا در اين مشرع ثالث مورد بحث و گفتگوست مي فرمايند که « المشرع الثالث في حقيقة الوحدة المقصودة من كلمة التهليل‌: اعلم أن لفظ «الواحد» قد يكون اسما و هو الواحد بما هو واحد، و قد يكون صفة و هو الشي‌ء الواحد،» کلمه واحد گاهي اوقات به معناي اسم به کار مي رود و مراد از اسم اين هستش که خود اون واحد مد نظر است کاري به معروضش و ملحوقش ندارد اونچه که وحدت بر او عارض مي شود اون معناي صفتي واحد است نه معناي اسمي واحد معناي اسمي واحدي است که واحد واحد است و لاغير هيچ چيزي غير از معناي وحدت در واحد لحاظ نمي شود اگر واحد را ما صفتي گرفتيم طبعا مي شود امري عارض بر يک شيئي يک شيئي معروض است و ملحوق است و اين صفت عارض است و لاحق اما اگر ما به معناي اسمي گرفتيم البته معناي روشني دارد و هيچ ارتباطي با قبل و بعد خودش و مسبوق و ملحوق خودش ندارد « اعلم أن لفظ «الواحد» قد يكون اسما» که اگر ما اسم او رو تلقي کنيم يعني « هو الواحد بما هو واحد،» يعني هيچ چيزي جز وحدت مد نظر نيست و ملاک ما در عنوان واحد نيست اما گاهي اوقات و قد يکون و اين لفظ واحد « و قد يكون صفة و هو الشي‌ء الواحد، » اگر ما واحد را به عنوان صفت گرفتيم به معناي شي واحد است يه چيزي هست مثل درخت واحد سنگ واحد انسان واحد ستاره واحد و نظائرين ها که صفت واقعل مي شوند براي يک شي واحدي که به معناي اسم است عبارت است از همون چيزي که چون در حقيقت فقط خود واحد مد نظر است با قطع نظر از مسبوق و ملحوق مي فرمايد که اين همون حقيقتي است که با تکرار اون عدد شکل مي گيرد عدد دو تکرار يک مرتبه ي واحد است عدد سه تکرار دو مرتبه يا سه مرتبه واحد است که واحد عدد نيست بلکه عدد ساز است فلاول و يعني اگر ما واحد را اسم بگيريم « فالأول هو الذي يتقوم منه العدد بتكريره،» عدد به وسيله تکرار شدن واحد شکل پيدا مي کند و قوام پيدا مي کند اما اگر ما به عنوان صفت بگيريم و الثاني که به عنوان صفت باشد « و الثاني كقولك: «شخص واحد»» که در حقيقت واحد وصف و صفت شخص واقع شده است و اين تمام شد اين مثالش و تبييني نسبت به واحد به معناي اسم و واحد به معناي صفت « و ربما يوجدان في أمر واحد » چه بسا در يک امر ما هم نگرش اسمي داشته باشيم براي واحد و هم نگرش وصفي به دو اعتبار البته به يک اعتبار اسم مي خوانيم و يک اعتبار ديگر صفت مي دانيم اعتبارها هم که بيان شد اگر او را به عنوان خودش ديديم الواحد به ماهو الواحد ديديم خب اسم استي به اين اعتبار اسم است اگر صفت براي چيزي ديديم به اين اعتبار مي شود وصف «و ربما يوجدان» يعني اسم و صفت في امر واحد البته به دو اعتبار که « كعشرة واحدة » اين عشرات واحده کلمه واحده هم صفت براي عشره هست و هم که عشره از اين واحد واحد تشکيل شده است « كعشرة واحدة فإن الوحدة العارضة للعشرة غير الوحدات التي تتقوّم هي منها» پس اگر گفتيم عشرة الواحده اين واحده رو هم مي توانيم معناي اسمي بگيريم يعني در حقيقت يکم يک ده تايي و هم مي توانيم صفت بگيريم که معناي صفتي يعني وصف براي ده مي شود اگر وصف براي ده بشود مي شود واحد صفتي اگر امري باشد که تتقدم به العشره مي شود واحده به معناي اسمي و « و مطلق الوحدة معناه أنه لا ينقسم من جهة ما يقال إنه واحد» مطلق وحدت وحدت از اون جهت که معناي روشني دارد يعني منقسم نمي شود ديگه اگر در مقابل وحدت کثير است اگر امري کثير باشد انقسام مي پذيرد اما اگر کثير نباشد واحد باشد انقسام نمي پذيرد بنابراين مطلق وحدت چه اسمي باشه چه صفتي باشه اين انقسام پذير نيست از اون جهت که او را وحدت مي خواني واحد مي دانيم مثلا وقتي گفتيم عشره واحده ديگه يک ده تا اين ديگه قابل انقسام نيست ده قابل انقسام هست اما يک ده تا ديگه قابل انقسام نيست مثلا « فالإنسان الواحد يستحيل أن ينقسم من حيث هو إنسان إلى إنسانين،» اگه گفتيم انسان واحد ديگه اين انسان به جهت اينکه وصف وحدت براي او و صفت وحدت براي او هست طبعا انقسام نمي پذيرد ديگه دو تا نخواهد شد « فالإنسان الواحد يستحيل أن ينقسم من حيث هو إنسان إلى إنسانين، لأنّ صرف الشي‌ء و حقيقته لا يكون إلا معنى واحدا» يعني براي امري که صرف هست و يک حقيقت هست اين ديگه تقسيم پذيري نيست مثل حرارت حرارت يا برودت يا رطوبت امثال ذلک يا بئوست اينا قابل تقسيم نيستن اينا معاني صرفه و کليه اي هستن که در حقيقت تعدل بردار و کثرت بردار نيستند «لأنّ صرف الشي‌ء و حقيقته لا يكون إلا معنى واحدا» به گونه اي که اگر شما خواستيد يک معناي ديگري کنار اون معناي اوليه قرار بديد اين معناي دوم همان عين معناي اول است مثلا اگر رطوبت را يا حرارت را شما خواستيد به دو بخش تقسيم بکنيد اين حرارت دوم هم به لحاظ معنايي عين همون معناي اول خواهد بود ما الان به مصداق حرارت يا برودت کار نداريم ها اين مفهوم و اين حقيقت رو مورد بررسي قرار مي ديم اين حقيقت رطوبت ديگه دوتا بردار نيست حقيقت حرارت ديگه تعدد پذير نيست « لأنّ صرف الشي‌ء و حقيقته لا يكون إلا معنى واحدا، فكلّما فرضته ثانيا» هرچه را که شما به عنوان دومي اون حقيقت فرض کرديد «فإذا نظرت إليه فهو بعينه هذا» اين دومي به عينه همون اولي هست شما مثلا مي گين رطوبت رطوبت اين رطوبت دوم به معناي رطوبت اول است و لاغير و هيچ معنايي از او اگر تغييراتي هست به لحاظ مصداق و حقيقت خارجي هست که حيثيت هاي مادي اين عوارض رو مي پذيرد « فإذا نظرت إليه فهو بعينه هذا، و لا يفارقه إلا لمعنى آخر» فرق بين حرارت با امر ديگر در اون حقيقتش هست وگرنه در خود حقيقت رطوبت ديگه تعدد وجود ندارد بله رطوبت يبوست دوتا هستندن حرارت برودت دوتا هستن اينا تعدد مي پذيرن که برودت در مقابل حرارت يبوست در مقابل رطوبت اينا تعدد مي پذيرن ولي خود معناي حرارت ديگه تعدد پذير نيست خود معناي رطوبت ديگه تعدد پذير نيست بله « فإذا نظرت إليه فهو بعينه هذا، و لا يفارقه إلا» يعني مفارقت ندارد او را يعني معناي يک معناي واحد را « لا لمعنى آخر» که غير حقيقت اون معناي اول باش رطوبت يبوست حرارت برودت مثلا « فالإنسان ينقسم إلى أبعاض و أجزاء» ما مي تونيم انسان رو تقسيم بکنيم به بعضي از دستش جدا کنيم بدنش رو جدا کنيم يعني به اصطلاح سرش رو پاش رو اما ديگه اينا هيچ کدوم انسان نيستن اين انقسام به اجزا يا انقسام به جزئيات در حقيقت انقسام اون حقيقت نيست ما در معنا و حقيقت يک شي وقتي لحاظ بکنيم اين انقسام به اجزا و اعضا و همچنين انقسام به جزئيات و اشخاص هرگز تعددي در نفس حقيقت ايجاد نمي کند مثال مي زنن ميگن « فالإنسان ينقسم إلى أبعاض و أجزاء ليس شي‌ء منها إنسانا» دست که انسان نيست سر انسان نيست پاک انسان نيست انسان اون حقيقتي است که از او به عنوان حيوان يا ناطق ياد مي کند ن اين تقسيم به ابعاس است و همچنين تقسيم به جزئيات « إلى جزئيات و أشخاص» مثلا اگر انسان تقسيم شد به زيد و عمرو و بکر اين انقسام به جزييات و اشخاص انسان رو منقسم نمي کنه بلکه اينا افرادين و اجزا و جزئياتي هستند که ملحق به حقيقت انسانيت مي شوند « إلى جزئيات و أشخاص ليس تعددّها في نفس الإنسانية» تعدد اين ابعض و اجزا يا جزئيات و اشخاص در حقيقت انسانيت نيست بلکه به امور عارض دست و پا عارضه بر حقيقت انسانيتا چشم و گوش عارضه بر حقيقتا زيد و امر عارض بر حقيقت انسانيت اند بله ليث تعدد اين ابعاض و اجزا از يک سو جزئيات و اشخاص از سوي ديگر در نفس انسانيت بلکه اين جزئيات يا اين اجزا « أمور عارضة و مشخصات لا حقة لنفس ماهيّتها، و ذلك من جهة اخرى» پس ما از جهت خودمون حقيقت لحاظ مي کنين تعدد و انقسام نمي پذيرد اما به از جهت امور عارضي و لاحقي نگاه مي کنيم تعدد مي پذيرد اينجا اين کلمه اي که فرمودند و ذالک من جهت اخرا در مقابل اون مطلبي است که فرمودند « و مطلق الوحدة معناه أنه لا ينقسم من جهة ما يقال إنه واحد» از جهتي که ما او را واحد مي داريم ان قسام نمي پذيرد اما از جهت لواحق و عوارض قسام مي پذيرد « و من هاهنا يعلم» علم از همين جا اين معناي نسبت بين وحدت و وجود رو مي خوان تبيين بکنن « و من هاهنا يعلم و يتحقق أن الوحدة» وحدت لازمه براي هر حقيقتي است يعني اين لازم هم نه لازمه به معناي به اصطلاح ماهوي مثل زوجيت براي اربعه يا حرارت براي نار نه اين لازمه وجودي است از او منفک نمي شود لازم به معناي اقتضا نيست بلکه به معناي انتزاع است در اسفار در جلد اول راجع به اين مسئله توضيح مفصل دادند که ما يک لازم داريم به معناي مقتضي که ملزوم لازم دارد و اون لازم مثل زوجيت که ملزومش اربعه هست و اربعه لازم دارد زوجيت را يا نار لازم دارد حرارت رو اين درسته ولکن در ما نحن في از باب اقتضا و تقاضا و اين ها نيست بلکه از باب انتزا است ما وقتي يه حقيقتي مثل حقيقت انسانيت رو مورد لحاظ قرار ميديم از متن حقيقت انسانيت مسئله وحدت را انتزاع مي کنيم اين لازمه به معناي انتزا است نه لازمه معناي اقتضا « و من هاهنا يعلم و يتحقق أن الوحدة لازمة لكل حقيقة و لكل مهيّة، و الكثرة أمر لا حق له من الخارج» که اين يک امري خارج از حقيقت شي هست « كما أن الوجود فاش منبسط على كل شي‌ء» اين وجود در حقيقت منتشر است منبسط است بر هر چيزي شما اين حقيقت وجود را بر شجر و حجر و عرض و سماع و بر ممکن و واجب و همه چيز شما اطلاق مي کنيد « كما أن الوجود فاش منبسط على كل شي‌ء (عام منبسط لكل شي‌ء) من الأشياء حتى اللاوجود » حتي بر کلمه لا وجود يعني عدم وجود برش اطلاق مي شود چون به هر حال عدم هم يک مفهوم است مفهوم ذهني است و در ذهن موجود است لفظ عدم لفظ لا وجود بنابراين اين ها موجود هستند و لفظ وجود حتي بر مفهوم لا وجود و عدم هم شامل مي شود « كما أن الوجود فاش منبسط على كل شي‌ء (عام منبسط لكل شي‌ء) من الأشياء حتى اللاوجود فإنه من حيث له مفهوم ذهني له نحو من الوجود العقلي از اون حيث که يک مفهوم ذهني هست « من حيث له مفهوم ذهني له نحو من الوجود العقلي، إذ هو بهذه الحيثيّة شي‌ء من الأشياء لا باعتبار أنه سلب للوجود» اين لاجودي که ما در ذهن مي سپاريم يا عدمي که در ذهن مي آوريم اين رفع وجود مصداقي نيست بلکه يک مفهوم ذهني است که در عقل وجود دارد « فإنه من حيث له مفهوم ذهني له نحو من الوجود العقلي» در ذهن اين مفهوم لاجود مفهوم عدم جايگاه وجودي دارد « إذ هو بهذه الحيثيّة» يعني همين لاوجود يا همين مفهوم عدم نظاير آن که مثل معدوم مطلق مجهول مطلق گفته مي شود همه و همه اين ها در حقيقت به يک نحو از وجود برخوردارند به لحاظ مفهومي « إذ هو بهذه الحيثيّة شي‌ء من الأشياء لا باعتبار أنه سلب للوجود» نه از آن جهت که لاجود سلب وجود خارجي باشد شيئ باشد نه صلب الجود خارجي يعني رفع الوجود يعني عدم خارجي وجود ندارد که مصداق نمي تونه باشه اما مفهوم لا وجود و عدم مي تواند امر ذهني و موجود باشد « فإنه من حيث له مفهوم ذهني له نحو من الوجود العقلي، إذ هو بهذه الحيثيّة شي‌ء من الأشياء لا باعتبار أنه سلب للوجود» حتي از کلمه لا وجود ما استدراک مي کنيم ميايم کلمه معدوم مطلق « بل المعدوم المطلق و المجهول المطلق لكل منهما» براي هر کدام از اين دو تا عنوان «عنوان في الذهن» ما در ذهن مي گيم معدوم مطلق غير از مجهول مطلق است اين غيريت فرع بر تمايز است و تمايز فرع بر وجود است پس و اين هر دو بايد وجود داشته باشن تا تمايز داشته باشن « بل المعدوم المطلق و المجهول المطلق لكل منهما عنوان في الذهن يحمل ذلك العنوان على نفسه بالحمل الأولي الذاتي» خب الان ما مي گيم که المعدوم المطلق معدوم المطلق المجهول المطلق مجهول المطلق خب اينا در ذهن قضيه تشکيل دادن موضوع محمول شدن و ما محمول رو بر موضوع حمل کرديم اگر اين ها وجود نداشته باشن ديگه حکم ايجابي نمي پذيرن محمولي براشون نمي تونه وجود داشته باشه که پس اين ها در ذهن وجود دارن و طبعا شي به آنها ها و وجود به آنها ها اطلاق مي شود بله که « حمل ذلك العنوان» يعني مثلا عنوان معدوم مطلق و عنوان مشهور مطلق علي نفسه ميگيم المعدوم المطلق معدوم المطلق اينا ميگن حمل اوليه ذاتي که مفهوم بر خودش صادق هستش يا المجههرالمطلق مشهورم مطلق که اين عنوان بر خودش صادق است « لكل منهما عنوان في الذهن يحمل ذلك العنوان على نفسه بالحمل الأولي الذاتي» حمل اولي که گفته مي شود يعني بديهي است روشن است ذاتي که گفته مي شود يعني ذوات اشيا بر يکديگر حمل مي شوند مثل انسان که مي گيم الانسان و انسان و يا الانسان و حيوان و ناطق هم بهش حمل اولي ميگن يعني بديهي و روشن و هم حمل ذاتي ميگن از جهت اينکه ذاتيات برايش حمل مي شود يا خود نوع مي شود ال انسان و انسانان يا جنس و فصل هم مي شود که ذاتيات هستند بله و « و إن لم يحمل بالحمل الشائع الصناعي» گرش معدوم مطلق بر معدوم مطلق حمل نمي شود از منظر حمل شايع صنايي چون حمله شايع صنايي در محور وجود است و در محور وجود خارجي ما معدوم مطلق نداريم يا مجهول مطلق نداريم اوني که در محور ذهن هستش البته اين معنا وجود دارد که ما بتوانيم به حمله اولي براش حمل بکنيم نه حمل شايع صنايي « و إن لم يحمل بالحمل الشائع الصناعي لا على نفسه» معدوم مطلق به لحاظ وجودي نه به لحاظ مفهومي معدوم مطلق که نيست معدوم مطلق موجود و عقلي و ذهني و مجهول مطلق امر معلوم في ذهن و به لحاظ وجودي بالاخره مجهول مطلق با معدوم مطلق فرق مي کنه ديگه پس همين به همين ميزان هم وجود پيدا مي کنه و طبعا به حمله شايع مي شود عرض کنم که يک حقيقت خارجي البته ولو در ذهن باشد « لا على نفسه و لا على غيره» نه معدوم مطلق به حمل شايع صنايي بر نفسش حمل مي شود و نه بر غيرش چون هر چه غير او باشد و موجود باشد ديگه معدوم مطلق بهش اطلاق نمي شود به لحاظ چون به لحاظ ذهني موجود است و در ذهن جايگاه دارد « و إن لم يحمل بالحمل الشائع الصناعي لا على نفسه و لا على غيره، لكن يحمل على نفسه نقيض ذلك المفهوم» يعني حمل مي شود به لحاظ مصداق خارجي به لحاظ حمل شايع صنايع صنايي نقيض اين مفهوم يعني المدوم المطلب معدوم المطلق بحمل اول ذاتي المعدوم مطلق ليث بمدوم مطلق به حمل شايع صنايي و لذا نقيض اين که معدوم مطلق نيست المدون مطلق ليث و معدوم مطلق نقيض مردم مطلق بر او حمل مي شود ولي به حمله شايعه صنايي « لكن يحمل على نفسه نقيض ذلك المفهوم» يعني حمل مي شود بر نفس اين معدوم المطلق نقيض اين مي گيم که المعدوم مطلق ليث بمعدوم مطلق و امر شايعه صنايي باب الموجود و في الجمله والمعدوم بوجه ما هم در مقابل المعدوم المطلق فرمودند که موجود في الجمله و هم در مقابل المجهول مطلق فرمودن که معلومه بوجه ما پس مفهوم معدوم المطلق گرچه به لحاظ مفهوم همون معدود مطلق است اما که به لحاظ وجودي موجود است در خارج تحقق و حالا خارج اعم از ذهن و خارج هستش و مجهول مطلق در ذهن گرچه و حمل اوليه ذاتي مجهول مطلق است اما به حمل شايعه امر روشني است و در ذهن وجود دارد خب ما همون طوري که در حقيقت اين معناي وجود را اين گونه فاش و منبسط مي بينيم وحدت رو هم همين طور وحدت نسبت به هر چيزي هر حقيقتي هر ماهيتي از ذات اون حقيقت و ماهيت انتزاع مي شود لازم ذات است به معناي به اصطلاح صنعت برهان نه عيسي قوچي که لازم ذات بيرون از ذات باشد « فكذلك الوحدة لشمولها و انبساطها يصدق على نفسها و على مقابلها» حتي بر کثير هم واحد اطلاق مي شود مي گيم که يک ده تايي يک بيست تايي که اين واحد بر بيست تا بر عرض کن ده تا هم اطلاق مي شود « فكذلك الوحدة لشمولها و انبساطها يصدق على نفسها و على مقابلها، أي الكثرة، حيث يقال «كثرة واحدة» و «عدد واحد»» خب با اينکه عدد معمولا مرکب از آحاد است و کثرت دارد ما مي تونيم بهش بگيم که يک عدد مثلا ده يک عدد است بيست يک عدد است که اين وحدت از جهت وحدت انقسامي ندارن خب با اين مسير دارن مي روند به سراغ اينکه بگن به لحاظ حقيقت وحدت و وجود مطابق هم جلو ميرن امتدادشون قلمرو حضورشون يک جا هستش « فالوحدة و الوجود كأنهما رفيقان متصاحبان،» اينا همواره رفيقي هستند که هم صحبت هم هستن هر کجا وحدت باشد وجود است به هر کجا که وجود باشد وحدت است « كأنهما رفيقان متصاحبان، أينما تحقّق أحدهما» اگر يکي شون تققا پيدا بکنن و مثا وجود يا مثل وحدت تحقق الآخر اين هم به اصطلاح اين گونه ما به لحاظ شواهد خارجي رو اين گونه مي بينيم « بل الكشف و البرهان يحكمان بأنهما أمر واحد ذاتا و حقيقة» اينجا براي يک عده اي خلط بين مفهوم و مصداق پيش آمده است ميگن که شما چطور ميگيد که وحدت با وجود به اصطلاح يکسان هستن در حالي که وحدت انقسام نمي پذيرد اما وجود منقسم مي شود ما موجود رو تقسيم مي کنيم به وجود واحد و کثير يا وجود واجب ممکن اما وحدت ديگه قابل انقسام نيست « و ما قيل من أن الوحدة تغاير الوجود، لأن الوجود ينقسم إلى الواحد و الكثير و المنقسم إلى شيئين مغاير لما به الانقسام» اگه بگيم که وجود منقسم مي شود به وحدت پس وحدت يه چيزي شد وجود چيز ديگري وجود منقسم مي شود به وحدت پس اون چيزي که منقسم مي شود با اون چيزي که عامل انقسام است با هم فرق مي کنن مغاير هم هستن ما يک حقيقت را يک يک وجود را حقيقت وجود را منقسم مي کنيم به به اصطلاح واحد و کثير پس منقصم و عامل انقسام اينا دوتا چيز هستن « و ما قيل من أن الوحدة تغاير الوجود، لأن الوجود ينقسم إلى الواحد و الكثير و المنقسم إلى شيئين مغاير لما به الانقسام،» جواب اين هست که « أن الكلام ليس في أن المفهوم من «الوحدة» عين «الوجود» لأنه مستبين الفساد» ما اينجا اگر مسابقت وجود و وحدت داريم در مدار مصداق هست و حقيقت هست نه در مدار مفهوم مفهوم وجود با مفهوم وحدت با هم تغاير دارند گرچه مصداقا اين ها از يکديگر جدا نيستند.

ان شاالله اين ادامه اين بحث رو براي جلسه بعد بگذار مي کنيم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo