< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/06/27

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسي/

 

جلسه بيستم از تفسير آيت الکرسي، از تفسير جناب صدرالمتألهين، صفحه 73، و امروز هم 25 شهريور 1402 هست.

همانطور که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد، جناب صدرالمتألهين نسبت بين اسم و مسمي، نسبت بين اوصاف و اسماء الهي با ذات الهي را براساس نگرش هاي عرفاني در فضاي حکمت خوب تقرير فرمودند و به اين مسير آمدند که نسبت بين اسماء و صفات الهي با ذات الهي در فضاي نظام امکاني نيست که اوصاف زائد و عارض بر ذات بشوند، بلکه اين اوصاف برگرفته از خود ذات هستند و از ذات انتزاع مي شوند و اين عقل است که اين اوصاف را از متن ذات انتزاع مي کند، اما همواره دغدغه گرفتن کثرات واين اسماء الهي از مقام احديت و عينيت مصداقي حق سبحانه و تعالي يک مسئله جدي است، بالأخره آيا صفات زائد هستند و عارض اند يا صفات اصلاً هويتي ندارند؟ و سر اينکه برخي از حکما اصلاً نفي کردند يا برخي از متکلمين نفي کردند اوصاف را از ذات الهي و حتي اين اوصاف را بيرون از ذات به عنوان قدماي ثمانيه، و نظاير آن مطرح کردند به جهت اين است که واقعاً مسئله صفت داشتن و اين اوصاف و اسماء براي باري سبحانه و تعالي منشاء بسيار از اوهام مي شود که موجب تکثر و ترکيب و نظاير آن بر ذات باري سبحانه و تعالي مي شود، لذا مسئله بسيار پيچيده است و اينطور نيست که با يک بياني به راحتي قابل حل باشد، اما مسيري که جنا صدرالمتألهين ملحم از آنچه که اهل معرفت يافته اند يک مسير روشني است که بعضاً مطالب آن را در جلسه قبل بيان فرمودند و آنچه را که جناب ابن عربي در فص يوسفي مطرح فرمودند متن آن گذشت و در اين جلسه شرح آن متن هست؛ شرح آن قصه اين هست که ما بايد رابطه بين اسماء و صفات الهي را ا ذات الهي از يک سو و رابطه اسماء و صفات با يکديگر را هم از سوي ديگر حل بکنيم، جناب صدرالمتألهين در شرح بيان جناب ابن عربي اينطور تقرير مي کنند که ما اول فضاي امکاني را ببينيم و بررسي بکنيم که آيا در فضاي امکان، اين زيادتي ها اين اوصاف، اين عوارض چطور طراحي مي شوند، چطور بيان مي شوند، و قطعاً در باب واجب سبحانه و تعالي ما نمي توانيم چنين تقريري داشته باشيم، زيرا اين خوانش ها و تقرير ها، قطعاً موجب تکثر و ترکيب در ذات باري سبحانه و تعالي مي شوند، بنابراين آنچه را که در فضاي امکاني وجود دارد چه به صورت عرض يا اعراض يا عرضيات به هر صورت قابل مناقشه و خدشه هست در باب ذات باري و تعالي، زيرا هر کدام از اينها به نوعي کثرت و ترکيب را معاذ الله در ذات الهي راه خواهند داد، بنابراين بايد تقرير و خوانش نسبت اسماء و اوصاف الهي با ذات بايد به گونه اي باشد که از هر نوع کثرتي اين ذات مبرا و عاري باشد و در عين حال اين اوصاف هم در خداي واجب سحانه و تعالي ديده بشود، نمي شود آن ذات را منهاي اين اوصاف ديد، بله اين اوصاف زائد و عارض نيستند، همانطور که از کلام مولاي مان علي بن ابي طالب (ع) استفاده فرمودند که فرمود «کمال التوحيد نفي الصفات عنه» بايد توحيد را در مرتبه عاليه اش که کمال توحيد است به گونه اي داشته باشيم، که ضمن تحفظ بر اين اوصاف که خداي عالم اوصاف را دارد اما در عين حال از هر نوع کثرت و ترکيبي هم منزه است؛ اين تعبير قرآني که فرمود « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ» اين بسيار تابلوي روشني است که بايد براساس اين منار حرکت کنيم، بله خدا سميع و بصير هست، يعني خدا داراي اوصاف هست، اما « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» نيست مثل آن گونه اي که در فضاي امکاني و در ممکنات به او دارند، ما الآن در حقيقت در مقام شرح تفسيري اين کلمه « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» در عين حال « وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ» هستيم که ضمن اينکه اين اوصاف را براي ذات باري سبحانه و تعالي اثبات مي کنيم هرگز مثل نظام امکاني اينها زيادتي و عروضي نخواهند داشت، بنابراين تقرير به اين صورت شکل مي گيرد که اول ما فضاي امکاني را ببينيم که چگونه است، بعد واجب سبحانه وتعالي را عاري از اين ويژگي ها و خصائص امکاني بدانيم و در عين حال آن اوصاف را هم براي واجب بخواهيم تنظيم بکنيم.

يک نکته ديگر هم قابل ملاحظه است و آن اين است که ما حتماً بايد توجه داشته باشيم که آن اوصافي را که عقل انتزاع مي کند و به عنوان مفاهيم و معقولات محسوب مي شود، درست است که به لحاظ مصداقي عين حقيقت واجبي هستند ولي به لحاظ مفهومي باهم تغاير دارند، هم با ذات متغاير هستند و هم با يکديگر متغاير هستند؛ اين هم از نکاتي است که در فرمايشات جناب صدرامتألهين آمده، قبلاً هم تذکر دادند الآن هم باز به يک معنايي اين را يادآوري مي کنند.

جناب صدرالمتألهين مي فرمايند که در مقام شرح متني که جناب ابن عربي در فص يوسفي آورده است، مي فرمايند که «أقول» مراد جناب ابن عربي «من «الحقّ المتخيّل»» چون ما يک حق قراح داريم که اصلاً هيچ گونه کثرت و ترکيبي در آن وجود ندارد، اوصاف هم آنجا منبک در ذات هستند و ما در مقام مصداق هيچ صفتي را که تعقل بکنيم نداريم«أقول من «الحقّ المتخيّل»» در مقابل حق قراح «ما لوّحنا إليه» همان چيزي است که آن را توضيح داديم که مراد چيست که «من أن كلّا من مفهومات الأسماء الإلهية و إن كان بحسب نفس معناه معرى (عارية- ن) عن صفة الوجود الحقيقي- من الوجوب، و القدم، و الحقيّة، و الأزلية» بله اينگونه از اوصاف وقتي معقول باشند و در ذهن قرار بگيرند، اينها ديگر هيچ يک از اوصاف مصداقي واجب و ذات را ندارند، ذات قديم است اينها حادث هستند، ذات واجب است اينها ممکن هستند، ذات ازلي هست اينها موجود حادثي هستند، و ديگر اوصافي که براي اينها است، ذات حق است و حقيقت دارد، اينها حقيقتي ندارند بلکه مجاز هستند، «الإلهية و إن كان بحسب نفس معناه معرى (عارية- ن) عن صفة الوجود الحقيقي» اينها وجود ندارند اولاً، اين اوصاف وجو و قدم و حقيت و ازليت، هيچ کدام از اين اوصاف که براي خود ذات باري است و مصداق و عين ذات باري است، اينها در حقيقت از اوصاف معري هستند و اوصاف هم عاري از اين ويژگي ها هست، يعني وصف قدرت وصف علم وصف اراده که در ذهن آمدند و معقول واقع شدند، اينها هيچ کدام نه واجب هستند نه قديم هستند نه حق هستند و نه ازلي هستند؛ اما اگر ما بر اينها اين احکامي که بيان شد يعني وجو و قدم و حقيت و ازليت را بر آنها جاري مي کنيم مي گوييم «قدرت الله قديمة، قدرت الله واجبة، قدرت الله حقة، قدرت الله عزلية» اين در حقيقت يک امر مجازي است،«إلا أنها مما يجرى عليه تلك الأحكام» احکامي که بيان شد احکام چهارگانه فعلي «و ينصبغ بها» يعني آن اوصاف منصبغ مي شوند به رنگ اين احکام در مي آيند «بالعرض» يعني مصداق اينها را بالذات دارد، مصداق وجوب را حقيت را ازليت را قدم را بالذات دارد و اين اوصاف ذهنيه معقوله، اين اوصاف را بالعرض دارند« إلا أنها مما يجرى عليه تلك الأحكام و ينصبغ بها بالعرض و تقبلها بتبعيّة العين» و اگر اين اوصفا قدرت و علم و اراده وجوب را حقيت را ازليت را قدم را مي پذيرند به تبع آن مصداق دارند مي پذيرند و الّا خودشان هيچ کدام از اين اوصاف را ندارند « و تقبلها بتبعيّة العين و هذا النحو من الاتحاد و العينية بالعرض فيما بين ذاته تعالى و الأسماء الذي ذهب إليه محققّوا العرفاء ضرب من الاتّحاد بالعرض غير ما ألفه الجمهور و شاع في الكتب العقليّة، إذ ليس هذا الاتّحاد كاتّحاد العرضيّات و المشتقّات مع ذات الموضوع» اين نحوه از اتحاد و عينيتي که بالعرض، يعني مفاهيم بالعرض موجود هستند و آن مصداق بالذات موجود است، احکامي که براي مصداق هست بالذات و حقيق است، ما براي اينگونه از اوصاف بالعرض منصوب خواهيم کرد، الآن يک نحو اتحادي بين ذات و اين اوصاف برقرار شد، مي گويد اين اتحاد يک اتحاد مجازي هست و نه حقيقي« و هذا النحو من الاتحاد و العينية بالعرض فيما بين ذاته تعالى و الأسماء الذي ذهب إليه محققّوا العرفاء» اين غير از آن چيزي است که جمهور و نوع حکماء در کتب عقليه شان رابطه بين ذات و اوصاف را دارند توضيح مي دهند، در بين حکما و جمهور حکماء، رابطه بين اوصاف و ذات مثل رابطه بين سفيدي و جسم هست، و يا رابطه بين بصر و زيد هست، وقتي مي گوييم زيد بصيرٌ، يا مي گوييم «الجسم أبيض» يا أسود، به هر حال براي اين اسود بودن يا براي آن بصير بودن يک نحو وجود عيني و خارجي وجود دارد و اين دو تا يک نحوه اتحادي بين شان است، که اتحاد نسبتاً حقيقي هست برقرار است اما نسبت به آنچه ه در باب باري سبحانه و تعالي و اسماء و صفات ذهنيه بيان شده است هيچ گونه تماس وجودي برقرار نيست، مي فرمايد که « و هذا النحو من الاتحاد و العينية بالعرض فيما بين ذاته تعالى و الأسماء» هست « الذي ذهب إليه محققّوا العرفاء» که محققيني از عرفا چنين اعتقاد دارند که همه اين اوصاف وجوب و قدم و حقيت و ازليت براي عين و مصداق هست بالذات و براي اين اوصاف ذهنيه است بالعرض، اين نوع نگرش غير از آن چيزي است که جمهور از حکماء در کتب عقديه شان آورده اند، چرا؟ «إذ ليس هذا الإتحاد» يعني اين اتحادي که الآن بين حقيقت و مجاز، بين ذات الهي و اوصاف الهي برقرار شده است، «إذ ليس هذا الإتحاد کاتحاد عرضيات و المشتقات» مثل اتحاد عرض و معروض، يا مشتق و مبدأ نيست «إذ ليس هذا الاتحاد» يعني اتحادي که عرفا به آن معتقد هستند که بين واج و اين اوصاف واجب هست اين اتحاد مثل اتحاد عرضيات و مشتقات است، عرضيات مثل بياض براي جسم که عرض هست، و مشتقات مثل بصير که در حقيقت، اين مشتق شده است از آن ذات که، ذات مثلاً ذات زيد متلبس است به ملکه بصيرت، «إذ ليس هذا الاتحاد کإتحاد العرضيات و المشتقات مع ذات الموضوع كاتّحاد الأبيض» يک «و الأعمى مع زيد» که يکي عرضي است که بياض عرض است و ديگري هم أعمي که مشتق است، اينها چه نوع اتحادي دارند؟ اتحادي که براي اينها هست «مثلا، بمعنى أن الوجود المنسوب أولا و بالذات إلى «زيد» هو بعينه» که اين وجود «بعينه منسوب إلى العرضي المشتق» وقتي مي گوييم که زيرد أعمي يا زيد بصير در حقيقت يک وجود است که با وجود ديگري متحد شده است و آن وجود آن صفت است يا وجود آن مشتق هست، که وجود رابطي دارند که آن وجود رابطي با آن وجود مستقل باهم متحد شده اند، اين هر دو وجود دارند، درست است اولاض و بالذات اين وجود منسوب به زيد است و ثانيا و بالعرض منسوب به بصيرت يا منسوب به بياض است، و لکن اين هر دو در حقيقت موجود هستند برخلاف آنچه که در رابطه ذات الهي و اوصاف ذهنيه و عقليه از آن ذات هست، «بمعنى أن الوجود المنسوب أولا و بالذات إلى «زيد»» و همين وجود « هو بعينه منسوب إلى العرضي المشتق» که أعمي مشتق است و بصير مشتق است؛ «ثانيا و بالعرض- أي على سبيل المجاز- مع جواز أن يكون لهذه العرضيات نحو آخر من الوجود يناسبها في ذاتها مع قطع النظر عن عروضها للموضوع» بلأخره اعمي يک نحو وجود دارد يا بياض يک نحو وجود دارد، البته «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» درست است دو تا وجود به معناي دو تا وجود مستقل نيستند، اما به نحوي يک وجود دارند که اصطلاحاً از آنها به عنوان وجود رابطي ياد مي کنند، پس اين وجود رابطي به نحوي از حقيقت برخوردار است، اما آنکه در باب اسماء الهي در ذهن لحاظ مي شود هيچ برخورداري از حقيقت ندارد، « مع جواز أن يكون لهذه العرضيات» يعني همين اعمي و همچنين بياض « نحو آخر من الوجود يناسبها» يعني مناسب است با اين عرضيات «في ذاتها» که اينها ذاتيت دارند نفسيت دارند في نفسه هستند، گرچه لنفسه نيستند و لغيره هستند، اما في نفسه هستند و يک نحو وجود براي آنها فرض مي شود، البته وجود آنها مستقل و لنفسه نيست « مع جواز أن يكون لهذه العرضيات نحو آخر من الوجود يناسبها في ذاتها مع قطع النظر عن عروضها للموضوع» با قطع نظر از وجودش براي موضوع يک نفسيتي في الجملة دارد، أعمي يک نفسيتي دارد، بياض يک نفسيتي دارد

«فإن لمفهوم الأبيض‌ نحوا من الوجود في نفسه الذي يتحقّق بعين وجوده الرابطي» ابيض يک نحو از وجود را دارا است که به عين وجود رابطي اش موجود است که اين همين وجود عرض خواهد بود، بنابراين وجود رابطي دارند و وجود رابطي آنها هم ملحوظ هست و مورد توجه هست

«فإنّ وجود العرض هو بعينه وجوده لمحله» در باب وجودات اعراض مي گويند که «وجوده لنفسه عين وجوده لغيره فإنّ وجود العرض هو بعينه وجوده لمحله و هذا غير الوجود بالعرض» و آن چيزي که ما در باب اوصاف الهي گفتيم که اوصاف الهي احکام مصداق را پيدا مي کنند بالعرض اين امر ديگري است و متفاوت بر آن هست «فإن هذا عندهم مجازي دون ذاك» در نزد اهل حکمت آنکه مجازي هست اين است که حقيقتي و مصداقي و عينيتي في الجمله هم نداشته باشد، مثل اوصافي که در ذهن هستند اوصاف باري که در ذهن هستند اما اينها حقيقت و مصداقي دارند و در حقيقت وجود به غيره آنها مورد توجه هست «فإن هذا عندهم مجازي دون ذاك و قد تبيّن الفرق بينهما في علم الميزان» در علم منطق تفاوت بين آنکه في الجملة تحققي دارد و آنکه حتي في الجمله هم تحقق ندارد در علم ميزان روشن است که يکي را عرضي مي دانند و ديگري را عرض مي دانند، آنکه في الجمله وجود دارد او را عرض مي دانند و آنکه حتي في الجمله هم وجود ندارد عرضي مي خوانند، «فالحاصل» اين است که به هر حال ما مي خواهيم ببينيم بالأخره در باب ذات باري سبحانه و تعالي ما چگونه بايد حکم کنيم، آيا اسماء الهي و اوصاف الهي حقيتي دارند؟ و داراي هستي و وجود هستند؟ يا نه، و اتحاد آنها با ذات الهي چگونه قابل تقرير است «فالحاصل أن اتّحاد العرضيات بالموضوع اتّحاد بالعرض، و موجوديّتها به موجوديّة مجازيّة، لصدقها عليه بحسب مرتبة من الواقع بعد مرتبة وجود الموضوع و أما اتّحادها بالأعراض التي هي مبادي اشتقاقها فهو اتّحاد بالذات، و وجودها كوجود تلك الأعراض وجود حقيقي، لاتّحاد العرض و العرضي بالذات كما هو التحقيق عند المحقّقين» پس ما بايد بين اين دو نوع اتحاد فرق بگذاريم، يک اتحادي است که بين حقيت و مجاز برقرار است، و اتحادي است که بين ذات الهي و اوصافي که در راه عقل مورد توجه قرار گرفتند، اينها يک نوع اتحادي دارند، اما اتحاد اينها اتحاد بالعرض هست، و لکن اتحادي که در فضاي اوصاف و اعراض و مشتقاتي که حقيقتاً نحوي از وجود را دارند و با ذات متحد هستند اينها را بايد از يکديگر جدا و منفک دانست، فالحاصل اين است که «اتحاد العرضيات بالموجود اتحاد بالعرض» يعني وحدتي که بين ذات باري و اين اوصاف قدرت و اراده و علم وجود دارد اين اتحاد، اتحاد حقيقي و بالذات نيست، اتحاد بالعرض است، چون اين اوصاف هيچ نحو وجودي در خارج ندارند، مثل بياض يا مثل بصر در خارج وجود ندارند، و موجوديت اين اوصاف و اين عرضيات به وسيله آن موضوع «موجودية مجازية» اينها موجوديت شان مجازي است، براي اينکه «لصدقها عليه» براي اينکه اين اعراض و اين عرضيات بر آن موضوع صادق هستند « بحسب مرتبة من الواقع بعد مرتبة وجود الموضوع» عقل آمده آن واقع را مرتبه بندي کرده و از هر مرتبه اي يک وصفي را و يک صفت و يک عرضي را انتزاع کرده است و اين بعد از مرتبه عينيت و موضوع است، «لصدقها» يعني اين عرضيات صدق مي کنند بر موضوع « بحسب مرتبة من الواقع بعد مرتبة وجود الموضوع»، پس رابطه بين اين اوصاف الهي با ذات الهي اين اتحاد و رابطه، رابطه بالعرض شد، و اما اتحاد اين عرضيات بالأعراض يا اتحاد ذات بالأعراض نه به عرضي، اتحاد با اعراض که مثل أعمي باشد يا مثل بصر باشد يا مثل بياض باشد، «اتحادها بالأعراض» وقتي مي گوييم که اعمي يا مي گوييم بصير يا مي گوييم ابيض اين اتحادي بين ذات و صفت برقرار است و اين اتحاد اتحاد بالذات حقيقي است، زيرا دو تا وجود هستند که يکي لنفسه است و ديگري لغيره، « و أما اتّحادها بالأعراض التي هي مبادي اشتقاقها فهو اتّحاد بالذات، و وجودها كوجود تلك الأعراض» يعني وجود آن ذات مثل وجود اين اعراض هستند يعني در خارج حقيقتاً اينها هم وجود دارند، « و وجودها كوجود تلك الأعراض» يعني وجود آن مبدأ اشتقاق مثل وجود اين اعراض « لاتّحاد العرض و العرضي بالذات كما هو التحقيق عند المحقّقين» اتحاد عرض و عرضي بالذات اينگونه است که اينها حقيقتاً اين دو تا وجود که يکي مستقل است و ديگر رابطي، باهم مي توانند متحد بشوند که ابيض را بسازند، ابيعض مرکب است از يک جسمي که ذات را تشکيل مي دهد و موضوع را تشکيل مي دهد و وصفي که بياض را تشکيل مي دهد، جسم أبيض مرکب است، أعمي مرکب است، بصير مرکب است، و اينها چون در فضاي امکاني هستند، اين ترکيب براي آنها آسيبي نمي زند و هرگز اشکالي ايجاد نمي کند، اما در باب باري سبحانه و تعالي چنين سخني تام نيست، بصورت مشخص مي آيند مي آيند رابطه بين اين اسماء الهي و اوصاف الهي را با ذات بيان مي کنند که نحوه اتحاد اين اوصاف با ذات الهي چگونه است، مي فرمايند که تفاوت کاملاً واضح است، يعني بين اوصاف الهي با اوصاف امکاني کاملاً بايد فرق گذاشت، در فضاي اوصاف امکاني ما تکثر و ترکيب داريم مثل همين أعمي، بصير، اسود، أبيض و نظاير آن، اما در باب واجب سبحانه و تعالي چنين ترکيبي به هيچ معنا راه پيدا نمي کند. «و أما عينيّة صفاته المقدّسة و أسمائه الحسنى مع الذات الأحديّة فليست من هذا القبيل» اتحاد داريم مي گوييم «هو السميع، بصير، حي، مريد» اين اوصاف با ذات متحد هستند اما نه اتحادي که الآن بيان شده است بين يک وجود مستقل با يک وجود رابطي، بلکه همه اينها به عين مصداق و به عين موضوع موجود هستند نه اينکه کثرتي داشته باشند «و أما عينيّة صفاته المقدّسة و أسمائه الحسنى مع الذات الأحديّة فليست من هذا القبيل من المعيّة» اين نوع از بياني که در ارتباط با موجودات امکاني داشتيم اينطور نيست، « فليست من هذا القبيل من المعيّة التي هي بين العرضي و الذاتي» عرضي مثل أعمي يا بياض و ذات که جسم باشد و زيد باشد « فليست من هذا القبيل من المعيّة التي هي بين العرضي و الذاتي في الطبائع الإمكانية، إذ ليست لصفاته نحوا من الوجود غير ذاته» چون براي صفات واجب غير از اصل وجود واجب غير از ذات واجب وجود ديگري نيست ،« إذ ليست لصفاته نحوا من الوجود غير ذاته تعالى و لا كمعيّة الذاتيات مع الذات» ذاتيات با ذات در حيثيت هاي امکاني در فضاي امکاني يک معيت حقيقي دارند، اما در واجب سبحانه و تعالي اين معيت معنا ندارد، «و لا كمعيّة الذاتيات»، ذاتيات با ذات مثل نطق براي انسان، حيوانيت براي انسان که اينها جزء ذات هستند که با ذات متحد هستند، مي گوييم که الإنسان ناطق، الإنسان حيوان، آيا اوصاف الهي مثل اجزاء ذات براي ذات هستند يا مثل عرضي براي ذات هستند که مي گويند هيچ کدام از آن دو نوع نيست، اول آن رابطه بين ذات و عرض را نفي کردند در باب باري سبحانه و تعالي، و الآن دارند اجزاء ذات را هم نفي مي کنند چون مي فرمايند که ذات نه کثرت ذاتي دارد که بخواهد به اجزاء تقسيم بشود و نه عرضي دارد، مي فرمايد که « إذ ليست لصفاته نحوا من الوجود غير ذاته تعالى» اين نفي عرضي و ذاتي و نفي معيت ذاتيات است، « و لا كمعيّة الذاتيات مع الذات لأن الحق تعالى ليس ذا مهيّة كليّة أصلا» اصلاً ذات باري که ماهيتي ندارد که جنس و فصل داشته باشد و اينها از اجزاء يک ماهيت باشند، پس اصلاً از بنيان ذات واجب عين هستي است و ماهيت ندارد فضلاً چه برست به اينکه «عن أن يكون مركّبا من مقوّمات متّحدة في الوجود» مثل ناطق که متحد است با انسان يا حيوان متحد است با انسان و نظاير آن، «فضلاً عن أن يكون مركّبا من مقوّمات متّحدة في الوجود» خب حقيقت باري چطور است؟

«بل حقيقته ليست إلا وجودا مقدّسا بسيطا صرفا لا اسم له و لا رسم و لا إشارة إليه إلا بصريح العرفان» حتي ما در فضاي عقلي هم نمي توانيم در باب حق سخن بگوييم و اشاره عقليه داشته باشيم که واجب داراي اوصافي هست، بلکه تنها و تنها جز از راه شهود آن هم در حد امکاني امکان ندارد و لذا اينگونه از کثرات در اينجا نفي شده هستند «بل حقيقته ليست إلا وجودا مقدّسا بسيطا صرفا لا اسم له و لا رسم و لا إشارة إليه إلا بصريح العرفان» خب وقتي ماهيت نداشت تبعاً جنس و فصل هم ندارد وقتي جنس و فصل نداشت حد هم نخواهد داشت تبعاً برهاني هم بر او قابل اقامه نيست چراکه حد و برهان عين هم هستند يکي در مقام ثبوت يکي در مقام اثبات در حقيقت در مقام ثبوت حد ندارد در مقام اثبات هم برهان پذير نيست، براي اينکه اساساً ماهيتي براي او نيست چون او صرف هستي است

«و لا حدّ له و لا برهان عليه، و هو البرهان» بلکه خداي عالم برهانت بر همه چيز هست «علي غيرک من الظهور حتي يکون هو المظهر لک» در مقام اثبات هيچ چيز نمي تواند خدا را اثبات کند و مثبت الهي باشد و لذا فرمود

«و هو البرهان على كلّ شي‌ء و الشاهد على كل وجود» همه موجودات مشهود هستند «و الله علي کل شيء شهيد» همانطور که در سوره مبارکه سجده آيه ﴿سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ﴾ فرمود که ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهيد﴾ٌ يعني هر چيزي که وجود دارد مشهود است و اين مشهوديت در سايه شيد بودن و شهادت الهي بر او خواهد بود، باز براي تنقيح بحث و روشن کردن اين فضاي اسماء و صفات الهي اضافه مي کنند، مي فرمايند که

«فمعنى كون صفاته عين ذاته» يک جمله ديگري هم اهل معرفت مي گويند اهل حکمت مي گويند، مي گويند صفات واجب عين ذات واجب است، اين يعني چه؟ «فمعنى كون صفاته عين ذاته حسبما أشرنا إليه» اين مي شود که «أن الذات الأحديّة بحسب مرتبة هويّته الغيبيّة و إنيّته العينيّة- مع قطع النظر عن انضمام أمر أو اعتبار حيثيّة غير ذاته بوجه من الوجوه- بحيث يصدق في حقّه هذه الأوصاف الكماليّة و النعوت الجمالية» مي فرمايند که ما بايد توجه داشته باشيم آنطور که در باب امکاني و موجودات امکاني ما ذات اوصاف را بکار مي بريم در باب واجبي چنين تلفظي و چنين تقرير و بياني نداشته باشيم، کاملاً بايد که اين فضاي بين ذات و اوصاف براي ما روشن باشد؛ مي فرمايد معناي اين که خداي عالم اوصافش عين ذاتش هست اين است که ذات احديت « بحسب مرتبة هويّته الغيبيّة و إنيّته العينيّة» يعني اگر ما بخواهيم آن ذات را به لحاظ ذات نگاه بکنيم و هيچ چيز ديگر با او نباشد، « مع قطع النظر عن انضمام أمر أو اعتبار حيثيّة» يعني مقام احديت را بخواهيم مثلاً ارزيابي داشته باشيم « مع قطع النظر عن انضمام أمر أو اعتبار حيثيّة غير ذاته بوجه من الوجوه» اين ذات به حيثي است که « يصدق في حقّه هذه الأوصاف» ما نمي توانيم چيزي غير از اين تصور بکنيم، داريم تصور مان را تبيين مي کنيم، تقرير مي کنيم، که آن ذات احدي وقتي خودش را لحاظ مي کنيم هيچ کدام از اين اوصاف در آنجا حضور ندارند، معناي اتحاد يعني اين که اين اوصاف قدرت و اراده و امثال ذلک آنگاهي که ما توجه مان به مقام احديت هست، هيچ کدام از اينها حضور ندارد، اما در عين حال اينطور نيست که آن ذات اين گونه از اوصاف را نداشته باشد، اين همان معناني عينيت است « بحيث يصدق في حقّه هذه الأوصاف الكماليّة و النعوت الجمالية» بعضي از متکلمين مي گويند که خدا وصف علم را ندارد اما کار عالمانه انجام مي دهد، وصف قدرت را ندارد اما کار قادرانه انجام مي دهد، اين سخن سخن ناتمامي است، ولي در عين حال دارد به يک معنا يک حقيقتي را بيان مي کند که اين اوصاف مثل علم و قدرت هر وقت که بيايند زيادتي را با خودشان مي آورند، ما نبايد در باب حق سبحانه و تعالي بگونه اي سخن بگوييم که اينها بخواهند عارضي و زيادتي را بر ذات واجب تحميل کنند « بحيث يصدق في حقّه هذه الأوصاف الكماليّة و النعوت الجمالية و يعرف منه هذه الأحكام و يستفاد منه هذه المعاني و يظهر من نور ذاته هذه المحامد القدسيّة» اگر ما اوصاف قدسي را براي واجب بيان مي کنيم او را مريد و محيي و مميت و امثال ذلک مي دانيم همه « هذه المحامد القدسيّة» از آن ذات انتزاع مي شود. «و يتراءى في شمس وجهه هذه الشمائل العليّة» ما در آن ذات احدي که مي نگريم نمي توانيم اين اوصاف را جدا بکنيم اما در عين حال آن ذات اين ويژگي ها و امتيازات را دارد، «و هي في حدود أنفسها مع قطع النظر عن نور وجهه لا شيئية لها و لا ثبوت أصلا» همواره دارند توجه مي دهند که تقرير اين اسماء و اين اوصاف شما را از فضاي توحيد به در نياورد، توحيد منار هدايت است، همواره بايد طوري حرف بزنيم که آن وحدت به هيچ وجه شکسته نشود و تعيني بر او عارض نشود «و هي في حدود أنفسها مع قطع النظر عن نور وجهه» اگر ما اين اوصاف را از ذات واجب بخواهيم جدا بکنيم و از نور وجه جدا بکنيم « لا شيئية لها و لا ثبوت» مثل اين که الآن ما بگوييم اين منظومه شمسي همه اين سيارات نورشان را از شمس دارند، در عين حال ما بخواهيم اينها را منقطع از شمس بخواهيم لحاظ بکنيم، اين هرگز نورانيتي براي آنها نخواهد بود، «و هي في حدود أنفسها مع قطع النظر عن نور وجهه»ت آن ذات و آن مبدأ «لا شيئية لها و لا ثبوت أصلا» در حقيقت «و هي» يعني آن اوصاف « فهي بمنزلة ظلال و عكوس لها تمثل في الأوهام و الحواسّ» خب اين عبارت ها گاهي وقت ها هم موهم يک سلسله اموري هست، يعني آنقدر مسئله توحيد مهم است که نبايد به هيچ وجهي مخدوش بشود و نغاشي در او وارد بشود، ايشون به تعبيري مي فرمايند که، ما در چنين حالتي اگر بخواهيم جدا بکنيم، اينها ترا ظل مي بينيم اينها را عکوس و تماثيلي مي بينيم که هيچ گونه جهت گيري اصلي براي آنها نيست، لذا اينها به تعبيري که الآن مي فرمايند ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ﴾ يعني اين اسماء و اين اوصاف با قطع نظر از آن نور وجهه آن شمس ذات، اينها جز اسم بي مسمي نيستند «و كذا الحكم في الأعيان الثابتة» در اعيان ثابته هم همينطور هستند، اعيان ثابته هم اينطور نيستند که داراي يک نوع استقلالي باشند و ارزشي وجودي براي آنها باشد، نه هرچه هست و بايد لحاظ کرد همان ذات هست و اعيان ثابته اگر هستي دارند د ظل هستي حق هستند، « و كذا الحكم في الأعيان الثابتة و سائر المعقولات و الأعيان المعلومة» اعياني که علمي هستند و صور علميه حضرت حق هستند همه و همه اينها هم به عين وجود آن ذات موجود هستند و الّا « و ما هي إلا نقوش و علامات دالّة على أنحاء الوجودات الإمكانية التي هي رشحات جود الحق، و أشعة نور الوجود المطلق، و مظاهر أسمائه و صفاته، و مجالي جماله و جلاله» همواره دارند اين معنا را تأکيد مي کند که اينگونه اوصاف منهاي ذات هيچ جايگاهي ندارند، چه بخواهد اعيان ثابته باشد، چه بخواهد صور معقوله باشد، چه بخواهد علم واجب که بعضي ها علم واجب نسبت به ممکنات را بيرون از ذات الهي تصور مي کنند يا هر چيز ديگري بدون استناد به وجود موضوع هيچ چيز نيستند « و كذا الحكم في الأعيان الثابتة و سائر المعقولات و الأعيان المعلومة، و ما هي إلا نقوش و علامات دالّة على أنحاء الوجودات» بله اينها بيرون از ذات الهي هستند، و اينها انحاء وجودات امکاني هستند که به اشراق رب موجود هستند « التي هي رشحات جود الحق» يک تعبير، و دوم « و أشعة نور الوجود المطلق» و سوم « و مظاهر أسمائه و صفاته» و چهارم « و مظاهر أسمائه و صفاته» « و مجالي جماله و جلاله» اينها تعابير مختلفي هستند که در فضاي عرفاني مطرح هستند « و أما نفس تلك الأعيان و المهيّات مع قطع النظر عن الوجودات: فلا وجود لها بالذات لا عينا و لا عقلا»، اگر بخواهيم معاذالله اينها را، يعني اين اوصاف عاليه را ولو عليه هستند ولو عظيمه هستند اما اگر بخواهد منهاي ذات و منقطعت از ذات لحاظ بشود هيچ موقعيتي براي اينها نيست «و أما نفس تلك الأعيان و المهيّات مع قطع النظر عن الوجودات: فلا وجود لها بالذات لا عينا و لا عقلا كقوله تعالى: ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ﴾ مسئله بسيار مسئله متعالي است اسماء الهي و اوصاف الهي را بايد ثابت کرد و اثبات کرد اولاً، و به توقيع آسيبي زده نشود ثانياً و هيچ نوع کثر و ترکيب و نقصي هم به حوزه الهي وارد نشود ثالثاً جمع بين اينها بسيار امر دشواري است که جناب صدرالمتألهين ملهم از آنچه که اهل معرفت آوردند تبيين مي کنند. « و لعل الكلام انجرّ» گويا کلام منتهي مي شود به چيزي که «لا يطيق تقريره أسماع الأنام» که طاقت ندارد تقرير آن را گوش افراد متوسط، «بل يضيق عن فهمه» چه بسا براي آنها دشوار باشد فهم اين مسائل «نطاق أكثر الأفهام، و يضعف عن سلوكه الأقدام» نه قدرت فهم دارند و نه قدرت سلوک، نه مي توانند آن فضا را ببينند و بشناسند و مشاهده کنند، و نه مي توانند آن فضا را تعقل بکنند؛ بنابراين ما به همين مقدار اکتفا مي کنيم و بيان را به گونه اي مي بنديم که با تثبيت اين اوصاف الهي هيچ گونه خدشه اي به مقام توحيدي باري سبحانه و تعالي وارد نشود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo