< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/06/11

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسي/

 

جلسه نهم از تفسير آية الکرسي از کتاب تفسير جناب صدر المتألهين(رضوان الله تعالي عليه)، امروز هم دهم شهريور 1402، صفحه 52 است: «المسألة الثالثة في أنه من أيّ لغة كان- عربي أو عبري أو سرياني- و في أنه اسم أو صفة، جامد أو مشتق‌».

همان‌طوري که در جلسات قبل به عرض رسيد جناب صدر المتألهين در مقام تفسير آية الکرسي بعد از بيان يک مقدمه‌اي مقالاتي را آغاز کردند و عرض شد که در اين رابطه، بيست مقاله تنظيم فرمودند که هر مقاله‌ مربوط به فقره‌اي از فقرات آية الکرسي است.

اولين فقره‌اي که براي آية الکرسي ذکر مي‌فرمايند کلمه شريفه و لفظ جلاله «الله» است. در خصوص اينکه آيا اين لفظ چگونه بايد تلفظ بشود و چگونه بايد کتابت بشود مطالبي به عرض رسيد و فرمايشات جناب صدر المتألهين مطرح شد. در مقام سوم که به عنوان «المسألة الثالثة» ياد مي‌کنند بحث در اين است که آيا اين لغت و اين کلمه شريفه و لفظ جلاله، آيا اصالتةً عربي است يا عبري است که زبان يهود است زبان ديني يهود است گرچه اکنون آن‌طوري که گفته شد توسعه يافته و زبان رسمي يهودي‌ها و اسرائيل است يا سرياني است که از زبان‌هاي باستاني است و گرچه امروز شايد کمتر افرادي باشند که به اين لغت تلفظ کنند و تکلم کنند اما به هر حال يک ريشه از ريشه‌هاي لغوي قابل توجه است.

آيا لفظ جلاله الله از کلمات عربي است يا از کلمات عبري است يا از کلمات سرياني است؟ اين يک مقام از بحث است مقام ثاني بحث اين است که آيا اصلاً کلمه شريفه الله و لفظ جلاله اسم است يا صفت است و اگر اسم بود آيا جامد است يا مشتق است اين مجموعه مطالبي است که در اين مقاله ثالثه از مقاله أولي مطرح است.

نکته قابل توجه اين است که جناب صدر المتألهين در تلاش‌اند همان‌گونه که اين معنا يک معناي فوق العاده‌اي است در عظمتو جلال و شکوه، اين معنا بايد در همه مدارج و مراحل نزولي اين حقيقت که به لفظ و به عبارت و کتابت منتهي مي‌شود بايد آن جلال و شکوه راه پيدا بکند و حکم عظمت و جلال الهي در معنا در لفظ هم بايد که جاري بشود. حتي در مقام ادا هم بايد تفخيماً ادا بشود برخي اين را واجب مي‌دانند که عرض کرديم اين وجوب، يک وجوب تجويدي است نه وجوب فقهي. اهل تجويد و مجوّدون همان‌طوري که بيان شد فرمودند که برخي تفخيم در لفظ الله سبحانه و تعالي را واجب مي‌شمرند همين‌طور هم بايد رعايت کرد دقت کرد و سعي کرد که اين لفظ را در مقابل ساير الفاظ قرار نداد.

همان‌طوري که خداي عالم در قرآن در شأن پيامبرش(صلوات الله و سلامه عليه) فرمود که «لا تجعلوا دعاء الرسول کدعاء بعضکم من بعض» اين‌طور نباشد وقتي که شما داريد پيامبرتان را صدا مي‌زنيد و او را خطاب قرار مي‌دهيد مثل ديگر افراد جامعه او را مخاطب قرار بدهيد بلکه شخصيت و شأنيت پيامبر بايد رعايت بشود و در اوج عظمت شخصيت انساني که داراي موهبت‌هاي الهي از مقام رسالت نبوت ولايت امامت و نظاير آن است بايد که برخوردار باشد. بنابراين همان‌طوري که بايد حرمت نام پيامبر(صلوات الله و سلامه عليه) هم رعايت بشود و بايد پيامبر را به عنوان رسول الله خطاب کرد يا عناوين اين‌چناني نه اينکه مثلاً معاذالله «يا محمد» و يا امثال ذلک خطاب بشود. حتي در روايات هست که وقتي اين آيه نازل شد که «لا تجعلوا دعاء الرسول کدعاء بعضکم بعضا» حتي فاطمه زهرا(سلام الله عليها) هم پدر بزرگوارشان را به عنوان يا رسول الله خطاب مي‌کردند که پيامبر فرمود دخترم، شما مرا به عنوان پدرت صدا بزن «يا أبتٍ» صدا بزني براي من لذيذ‌تر است.

بنابراين اين نکته بايد رعايت بشود که در مقام تلفظ و عبارت و همچنين در مقام کتابت بايد به گونه‌اي اين الفاظ گفته بشود و نوشته بشود که با شأن رسالت سازگار باشد. لذا تحقيقاتي که در اين زمينه انجام مي‌شود بيشتر به اين سوي است که اين لفظ ريشه آيا عربي دارد عبري دارد يا سرياني دارد؟ آيا جامد است يا مشتق است و آيا اسم است يا صفت؟ مطالبي است که در اين مسئله ثالثه إن‌شاءالله ملاحظه خواهيد فرمود.

بعد مي‌فرمايند که اين مسئله خيلي روشن نيست از منظرهاي مختلف بايد مورد بحث قرار بگيرد همان‌طوري که در مقام معنا و حقيقت الله سبحانه و تعالي عقول و قلوب متحيرند و در فهم معنايي و حقيقي الله سبحانه و تعالي همه در حيرت‌اند و قابليت اين معنا نيست که به صورت مشخص اينها بتوانند بر آن احاطه پيدا بکنند و معنا را بيابند در مقام لفظ هم چنين حيرتي وجود دارد در مقام کتابت هم چنين حيرتي وجود دارد و اين اختلاف گاهي اوقات ريشه در همان حقيقت دارد چون حقيقت اين قدر عظيم و با جلال است در مقام لفظ هم آن جلالت و شکوه اگر بخواهد نمايش داده بشود و رشحاتي از آن و جلواتي از آن بخواهد ظاهر بشود همين مسئله را دارد. لذا در فراز اول از اين متن اين را دارند اشاره مي‌کنند که اين سريان و جريان حقيقت بر اعتبار و معنا بر لفظ دلالت مي‌کند همان‌گونه که در فضاي حقيقت جا براي اختلاف و سردرگمي و حيرت است در مقام لفظ هم چنين اختلافي وجود دارد.

«المسألة الثالثة في أنه من أيّ لغة كان ـ عربي أو عبري أو سرياني ـ و في أنه اسم أو صفة، جامد أو مشتق‌. قد اختلفت ألسنة الفحول» بيان بزرگان از ادب و لغت و عالمان صرف و نحو و نظاير آن در اين باره اختلاف دارند «و تشعبت» و شعبه شعبه شده است «آراء أرباب العقول، و تفنّنت» و فنون و شؤون مختلفي پيدا کرده است «أنظار علماء النقول و أصحاب الأبنية و الأصول» آنهايي که به دنبال ريشه‌ها و اصول هستند و بنيان‌هاي لغت و کلمات را جستجو مي‌کنند و همچنين در فضاي عالم نقل و بيان صاحبان اين لغت و کلام و صرف و نحو دارند سخن مي‌گويند اينها داراي تشعّب آراء و تفنّن انظار هستند.

نهايتاً هم «و اضطربت أقوالهم في لفظة الجلالة» و اقوال و نظرات آنها که قول از نظر و رأي جاري مي‌شود در مقام لفظ جلاله که الله سبحانه و تعالي هست اضطراب دارد «كما تاهت» همان‌طوري که تيه و حيرت دارند «أفكار العقلاء في مدلولها» کلمه الله و لفظ الله. «و تحيّرت أذهانهم» و اذهان و افکارشان در حيرت است «في مفهومها» لفظ جلاله. «و كما اضمحلت» همان‌طوري که عارفان در حقيقت مضمّاي آن امر مانده‌اند و مضمحل‌اند و قابليت اين استقرار وجودي را ندارند «کما اضمحلت ذوات العارفين في حقيقة مسماها، و اندكت جبال إنيّاتهم في هوية الأول» همان‌طوري که جَبَل إنّيت آنها در مورد هويت اول مندک است يعني هيچ موجودي نمي‌تواند در مقابل هويت اول قراري داشته باشد ثباتي داشته باشد بلکه کوچک‌ترين تجلي از او «و جعله دکّا» او را در حقيقت مندک و ريزريز و پراکنده مي‌کند.

«و اندکت جبال إنياتهم في هوية الأول المحتجب بشدة ضوئه الأبهر و نوره الأقهر عن عيون خفافيش العقول، فكأنه قد وقعت رشحة من بحر تعززه و تمنّعه و عكست شعله من نار كبريائه و جلاله على منصّات ظهور جماله، حتى اللفظ الذي بإزاء هويّته»، همان‌گونه که بيان شد آن هويت اول آن قدر داراي جلالت و شکوه است باعظمت و کبريايي است که هيچ چيزي در مقابل او طاقت ندارد هيچ چيزي نمي‌تواند استقرار و ثباتي داشته باشد همه و همه مندک‌اند از لفظ و عبارت و معنا و کتابت و هر چه که باشد در مقابل آن هويت اول در حقيقت مندک هستند. اما چرا؟ به جهت اينکه آن حقيقت رشحاتش را و ظهوراتش و تجلياتش را به همه در همه آياتش سريان مي‌دهد حتي عبارات و الفاظ.

«و اندکت جبال إنياتهم في هوية الأول» که اين هويت اول «المحتجب بشدة ضوئه الأبهر» که باهر است روشن است نور او و در نهايت شدت است. به جهت شدت ضوء ابره او محتجب و محجوب است که محجوب است به حجب نوري «و نوره الأقهر عن عيون خفافيش العقول، فكأنه قد وقعت رشحة من بحر تعززه و تمنّعه» از بحر عزت و کبريايي و مناعت و بزرگي و طبع بلند داشتن.

آنچه که از آن ذات اين‌گونه صادر مي‌شود رشحه‌اي است و آنچه که از آن حقيقت نازل مي‌شود و منعکس مي‌شود عبارت است شعله‌اي از نار کبريايي و جلالت «و عكست شعله من نار كبريائه و جلاله على منصّات ظهور جماله» بر آنچه که محمل ظهور جمال حق هستند مظهرند محمل‌اند و مرعايند نسبت به آن حقيقت نوراني حق سبحانه و تعالي. اين رشحه و اين شعله در حقيقت حتي روي الفاظ و عباراتي که متعلق ذات جلاله است سريان پيدا مي‌کند «حتى اللفظ الذي بإزاء هويّته» حتي لفظ الله هم در ازاء آن هويت و آن حقيقت مطلق چنين ظرفي دارد چنين حالتي دارد که آن حقيقت را بخواهند نشان بدهند.

از اين جهت چون اين‌گونه است يعني رشحه آن حقيقت و عکس آن حقيقت و تجلي آن حقيقت مي‌خواهد ظاهر بشود «فتلجلج لسان الفصحاء عند بيانه»، اينجاست که زبان فصيحان هم هنگام بيان اين لفظ مضطرب است و استقراري ندارد و آن‌گونه که مي‌تواند در ارتباط با الفاظ و عبارات ديگر اضطراب نداشته باشد و ثبات و استقرار داشته باشد اينجا آن استقرار نيست. «و تمجمج البلغاء في الإخبار عن شأنه» و بليغان هم در مقام إخبار از شأن حق سبحانه و تعالي و حتي از شأن اين لفظ هم در اضطراب هستند در تغلغل‌اند و تجمج هستند و نمي‌توانند آن‌گونه که حيثيت امر ثابت و مستقر مي‌تواند دلالت بکند اين‌گونه داشته باشد.

حالا اين يک ادبي است که ما به خرج مي‌دهيم. به هر حال، الفاظ و عبارات قطعاً محملي براي آن معنا نمي‌توانند باشند. آن معنا که مثل بحر غلظم است که در الفاظ نمي‌گنجد مثل اينکه يک درياي موّاجي را بخواهيم در يک ظرف مثلاً کوچکي قرار بدهيم اينکه شدني نيست. آن حقيقت به آن عظمت نمي‌تواند در اين الفاظ و اين عبارات قرار بگيرد و حکايت از او داشته باشد. همين‌جاست که تلجلج و تمجمج پيش مي‌آورد.

با قطع نظر از اين سخن اما در عين حال ما بايد تلاش بکنيم ببينيم که اين لفظي که خداي عالم براي خود به عنوان الله انتخاب کرده است و فرمود «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» به زبان رسول گرامي اسلام، مراد از کلمه الله چيست؟ آيا ريشه عربي دارد يا عبري دارد يا سرياني دارد؟ و آيا اسم است يا صفت؟ و آيا جامد است يا مشتق؟ حالا در مقام اول مي‌گويند که آيا عربي است يا عبري است يا سرياني. عده‌اي گفتند که «فقيل: هو لفظ عبري» اين کلمه الله يک لفظي است که عبري‌ها يعني در زبان يهود آن را با الله مي‌خواندند. الله کلمه‌اي است عبري و در زبان ديني يهود الله هم مراد خداي عالم است. اين يک قول است.

«و قيل: هو سرياني»، که سرياني هم زباني است از زبان‌هاي باستان و ريشه اين لغت الله را در ادبيات سرياني جستجو مي‌کنند. اين هم يک سخن. آيا واقعاً الله يک واژه سرياني است يا نه؟ بايد تحقيق بشود. اين واژه سرياني اصلش بوده «و أصله «لاها»» يعني اصل کلمه الله به لسان سرياني «لاها» بود «فعرّب» اين معرّب شده «بحذف الألف من آخره»، لاها الف ندارد و لاه دارد «و ادخل (إدخال- ن) اللام و الألف عليه» الف و لام بر آن اضافه شده و شده الله. اين به جهت اينکه ريشه سرياني دارد اين تعريب اتفاق افتاده و تعريب به اين است که حذف الف از آخر و اضافه شدن الف و لام به اول است. اين هم يک قول.

قول ديگر اين است که نه، اصلاً اين ريشه عربي دارد «و قيل: بل هو عربي» يعني کلمه الله يک لفظ عربي است و اصل اين هم «اله» است «و أصله «اله»» اله در حقيقت يک همزه است و يک لام و يک هاء. هم همزه را حذف کردند و عوض همزه الف و لام اضافه شد. اله شده الله. «حذفت الهمزة و عوّض عنها بالألف و اللام»، به جهت اينکه الف و لام مستقر شد و همزه حذف شد جايز نيست که الف و لام را حذف بکنيم حال نداء يعني بگوييم «يا اله» بلکه بايد بگوييم «يا الله». «و من ثم لم يجز اسقاطهما حال النداء- و لا وصلت الهمزة تحاشيا عن حذف العوض أو جزؤه»، بخاطر اينکه عوض شده همزه حذف شده الف و لام گذاشتيم يا جزء الف و لام که همزه است حذف شده، اينها در حقيقت حرف‌هاي اصيل نيست و درست نيست «و لا وصلت الهمزة» همزه وصل نمي‌شود «تحاشيا عن حذف العوض» از اين جهت که عوض يا جزء عوض اگر بخواهد حذف بشود آن را بايد اضافه کنيم اين‌طور نيست.

«فقيل في النداء:» در کلمه نداء که وقتي مي‌گوييم: «يا اللّه» اين بايد «بالقطع» باشد يعني ما مي‌گوييم «يا الله» نه «يالله» که وصل بشود. «فقيل في لانداء: يا الله بالقطع كما يقال: «يا اله»» نمي‌گوييم «ياله». «و إنما خص القطع به تمحيضا لهما في العوضية» و اين اختصاصي پيدا کرده است اين قطع به الله از جهت اينکه ممحض است براي اينکه الف و لام در مقام عوض قرار مي‌گيرند. چون الف و لام در مقام عوض قرار مي‌گيرند پس ما بايد که اين را تمحيض را داشته باشيم اين تمحيص را داشته باشيم اين‌جوري رعايت کنيم و قطع را در مقام نداء حتماً داشته باشيم «و إنما خص القطع به» به الله چرا؟ «تمحيضا لهما في العوضية» از اين جهت که اين کلمه الف و لام، اين حرف الف و لام از جهت اينکه ممحض در عوضيت است و اين اين‌جور نيست که اصلش اين بوده باشد. «للاحتراز عن اجتماع أداتي التعريف ـ و فيه ما فيه ـ » اين را از اين جهت نقل مي‌کنند و آن قيل را دارند توجيه مي‌کنند گرچه «و فيه» يعني در آن قيل، «ما فيه» آنچه گفته مي‌شود است؛ يعني اين سخن سخن تامي از نظر جناب صدر المتألهين و صاحبان چنين فکري نيست. همفکران ايشان اين را قبول ندارند و لکن اين قول مطرح است که چون در مقام عوضيت قرار گرفته نمي‌شود هر دو ادات تعريف را ما داشته باشيم «للاحتراز عن اجتماع أداتي التعريف» براي اينکه احتراز کنيم از اينکه دو تا ادات تعريف بخواهيم ذکر کنيم. يکي همزه قطع باشد و يکي هم الف و لام. «و فيه ما فيه» و اين قول مورد و نقاش جناب صدر المتألهين هست که اين سخن سخن تامي نيست.

تا اينجا ريشه‌يابي است که آيا عربي است يا عبري است يا سرياني است. اما آيا اسم است يا صفت؟ جامد است يا مشتق؟ تقريباً از اينجا وارد اين بحث مي‌شوند. مي‌فرمايند که ««و الإله» من أسماء الأجناس كالرجل و الفرس» اسم جنس يک اسم عامي است که عموميت دارد و شامل افراد يا انواع فراواني است وقتي گفته مي‌شود مثلاً «رجل» حالا اين رجل يا ايراني است يا افغاني يا عرب، سفيدپوست سياه‌پوست فرقي نمي‌کند همه و همه در تحت جنس «الرجل» يا «الفرس» واقع هستند لذا اين‌گونه گفته شده است که کلمه اله اسم جنس است و شامل همه معبودها مي‌شود اعم معبود حق و معبود باطل.

«فيقع» اين کلمه اله «على كل معبود بحق أو باطل»، به حق باشد يا باطل، به آن مي‌گويند لذا به اصنام هم مي‌گفتند آلهه و به يک صنم مي‌گفتند اله. اما «ثم غلب على المعبود بحق» گرچه در گذشته «الاله» جنس بود ولي وقتي اطلاق مي‌شد شامل همه معبودها اعم از معبود حق و معبود باطل مي‌شد. اما الله که شد «غلب علي المعبود بحق» روي معبود به حق غالب شد يعني به صورت غلبه پيدا کرد. وقتي غلبه پيدا کرد، بر معبود باطل الله اطلاق نمي‌شود يا اله اطلاق نمي‌شود «ثم غلب علي المعبود بحق كما غلب «النجم» على الثريّا، و «السنة» على عام القحط، و «البيت» على الكعبة» الآن به صورت کلي بله نجم معناي اسم جنس است و معناي عام دارد همه ستاره‌ها را شامل مي‌شود اما غلبه پيدا کرده بر ثريا که يک ستاره‌اي خاص است و براي آن علم بالغلبه شد است. يا سنة بر همه سال‌ها اطلاق مي‌شود اسم جنس است ولي غلبه پيدا کرده بر آن سال قحطي که در مدينه آمده بود و همچنين بيت که اسم جنس است و شامل همه خانه‌ها مي‌شود اما اينجا علم بالغلبه پيدا کرده علم شده و البيت يعني کعبه مکرّمه.

«و أما «اللّه» ـ بحذف الهمزة ـ» که از اله تبديل شده به الله که اين همزه حذف شده «فمختصّ بالمعبود الحق» فقط و فقط معبود حق را شامل مي‌شود. اگر اله از باب غلبه شامل بر معبود حق مي‌شد اما الله اساساً از ريشه مختص به معبود حق است. «لم يطلق على غيره» معبود باطل مثلاً «فاختلفوا فيه» تا اينجا اين هم راجع به اين مسئله.

آيا کلمه الله اسم لفظ جلاله و شريفه الله آيا اسم است يا صفت است؟ که اسم بر ذات دلالت مي‌کند و صفت بر حالات ذات دلالت مي‌کند. آيا ما الله را اسم بدانيم و آنچه که از صفات الهي مي‌آيد بر اسم و موصوف حمل بشود يا نه، خود همين کلمه الله هم صفت است؟ مي‌فرمايد که «هل هو اسم أو صفة؟ فالمختار عند جماعة من النحاة كالخليل و أتباعه و عند أكثر الأصوليين و الفقهاء أن لفظ الجلالة» الله «ليس بمشتق و أنه اسم علم له سبحانه لوجوه:» عده‌اي قائل‌اند که لفظ الله مشتق نيست بلکه جامد است و اسم علمي است که مختص به ذات اقدس الهي است. براي اين هم چهار جهت ذکر کردند که اين چهار جهت هم بعضاً مورد نقد و ايراداتي است که با نوک قلم اشاره مي‌کنند.

«أحدها» يکي از اين وجوده دلالت کننده بر اينکه لفظ الله جامد است و نه مشتق، اين است که «أنه» اگر لفظ الله به صورت قياس استثنايي مي‌خوانند «لو كان مشتقا» اگر الله مشتق باشد «لكان معناه معنى كليا» معناي مشتق مثل عليم، قدير، رحيم، کريم، امثال ذلک اينها همه‌شان مشتق‌اند و اسم مشترک‌اند و شامل همه افرادي مي‌شوند که در حقيقت تحت اين صفت قرار مي‌گيرد يا اسم قرار مي‌گيرند. «و کان معناه کليا لا يمتنع نفس مفهومه من وقوع الشركة فيه»، نفس مفهوم قدير و عليم اختصاص بر شخص خاصي و علم بودن ندارد بلکه امتناعي هم ندارد که شامل ديگران هم باشد يعني شامل يک فرد خاص از کريم يا يک فرد خاص از شريف نيستند همه افراد شريف و همه افراد کريم را شامل مي‌شود.

«و حينئذ لا يكون قولنا: «لا اله إلا اللّه»» اگر اين‌گونه باشد طبعاً اين به صورت قياس استثنايي است مي‌گويند اگر مشتق باشد لازمه‌اش اين است که در آن شرکت باشد «والتالي باطل فالمقدم مثله» چگونه شرکت باشد؟ اين است که اگر بگوييم «لا اله الا الله» موجب توحيد نيست که فقط و فقط ما يک الله داشته باشيم. «لا اله الا الله» يعني نيست خدايي مگر همه افرادي که بر آنها الله اطلاق مي‌شود معاذالله. اين بر توحيد محض دلالت نمي‌کند و مضافاً به اينکه دليل ديگر اين است که «موجبا للتوحيد المحض، و لا الكافر يدخل به في الإسلام»، اگر اين الله لفظ مشترک باشد و اسم مشتق بخواهد باشد اگر کافر گفت که «لا اله الا الله» کدام يک از خدايان را حتي خدايان حق را اراده کرده است؟ ممکن است که همه آلهه حق را اراده کرده باشد چون الله اسم مشتق مي‌شود و داراي يک حقيقت مشترک مي‌شود. «و لا الکافر يدخل به في الإسلام» اگر يک کفاري بگويد که «أشهد أن لا اله الا الرحيم» يا «أشهد أن لا اله الا الملک» به وسيله اين که مسلمان نمي‌شود داخل در اسلام نمي‌شود. بلکه بايد بگويد «أشهد أن لا الا الله» که آن الله اسم علم است و دلالت بر فرد خاص دارد و الا رحيم و ملک و اينها صفت مشبهه هستند و مشتق‌اند و دلالت بر عموميت و اشتراک دارند. «كما لو قال: «أشهد أن لا إله إلا الرحيم» أو «إلا الملك» بالاتفاق».

بر اين وجه يک ايرادي وارد شده است «و يرد عليه أنه يجوز أن يكون أصله الوصفيّة، إلا أنّه نقل إلى العلمية» ممکن است يک نفر بگويد که عيب ندارد بسيار خوب الآن اين علم بالغلبه است يعني اين‌جور نيست که علم باشد بلکه براساس غلبه علم شده است قبلاً يک اسمي بود که مشترک بود و شامل موارد ديگر هم مي‌شد. اين هم يک اشکالي است که ممکن است متوجه باشد. بنابراين اين اسم جامد نيست بلکه مشتقي است که براساس علم بالغلبه نسبت به يک فرد خاصي دلالت مي‌کند. اين يک وجه و نقدي که بر اين وجه وارد شده است حالا آيا اين وجه اين نقد صحيح است يا نه؟ که بايد تحقيق بشود.

اما وجه ثاني که براي جامد بودن و نه مشتق بودن لفظ جلاله الله دلالت مي‌کند اين است که «و الثاني أن الترتيب العقلي يقتضي ذكر الذات»، ترتيب عقلي هم مي‌گويند اقتضاء مي‌کند که اول بايد اسم و موصوف باشد بعد صفت باشد. اگر موصوف نباشد صفت معنا ندارد. صفت به عنوان يک شأني و حالتي براي موصوف خواهد بود. بنابراين ما بايد اول اسم داشته باشيم بعد ساير اوصاف بر او عارض بشود. بنابراين الله آن اسم است و آن موصوفي است که ساير صفات بر او عارض مي‌شود ترتيب عقلي اقتضاء مي‌کند ذکر ذات را بعد. «ثم تعقيبه بالصفات» تعقيب ذکر ذات به صفات. مثلاً وقتي مي‌گوييم: «نحو «زيد الفقيه الأصولي النحوي» يعني اول زيد را به عنوان موصوف قرار داديم اين وصف‌هاي فقيه و اصولي و نحوي را بر روي زيد آورد.

«ثم إنا نقول «اللّه الرحمن الرحيم»» اگر ما گفتيم که «الله الرحمن و الرحيم» اين سه تا در عرض هم نيستند بلکه يکي ذات است و دو تاي ديگر صفت‌اند «و لا نقول بالعكس»، نمي‌توانيم بگوييم «الرحيم الله و الرحمن» يا «الرحمن الله و الرحيم» نمي‌توانيم بگوييم بلکه بايد اول اسم بيايد ذات بيايد و بعد اوصاف بيايند. «و لا نقول بالعکس، فنصفه»، پس نمي‌توانيم بگوييم «الرحيم الله الرحمن». «و لا نصف به»، و ما نمي‌توانيم رحمن را اول بياوريم و به وسيله الله، رحمن را توصيف کنيم. «فدلّ ذلك» اين مطلب دلالت مي‌کند که «على أن «اللّه» اسم علم»، از اينجا ما مي‌فهميم که اسم الله اسم علم است نه يک امر مشتقي باشد يا علم بالغبه باشد و امثال ذلک.

نقدي که بر اين دليل هست اين است که «و يرد عليه: أن هذا لا يستلزم العلمية» بله به تعبيري دليل أخص از مدعاست اين استلزام علميت را به همراه ندارد از اينکه ذات بايد اول باشد و بعد اوصاف باشد درست است اما آيا دلالت مي‌کند بر اينکه الله همان اسم ذاتي است که مشتق نبوده و علم بالغلبه نبوده اين را نمي‌شود فهميد. «و يرد عليه: أن هذا لا يستلزم العلمية» چرا؟ «لجواز كونه اسم جنس أو صفة غالبة يقوم مقام العلم في كثير من الأحكام».

نقد ديگر هم نقد نقلي نقل مي‌کنند مي‌گويند که «و يخدشه أيضا قوله تعالى:» که مي‌گوييم: «﴿صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ﴾[1] » اينجا در حقيقت ما به وسيله الله، صراط را توصيف داريم مي‌کنيم نه اينکه الله ذات باشد و الا اگر ذات بود بايد اول قرار مي‌گرفت ﴿صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ﴾ «في قراءة الحفص.[2] » در قرائت حفص اين‌جوري نقل شده است که «قرء حفص «اللّه» بالكسر»: ﴿اللَّهِ الَّذِي﴾ که اين ﴿اللَّهِ الَّذِي﴾ در حقيقت مي‌شود صفت براي ﴿صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ﴾.

اما اين سخن هم به زعم برخي‌ها درست نيست «و أجيب بأن قراءة الخفض عند من قرأ به ليست لأجل أنه جعله وصفا، و إنما هو للبيان» اين‌جور نيست که الله که در اينجا مکسور است و جناب حفص کسره داده، به جهت اينکه صفت مي‌خواهد بگيرد براي صراط. بلکه مي‌خواهد بياني باشد عطف بيان باشد براي کلمه صراط و عطف بيان هم بايد همخواني و هماهنگي با آن مبين‌له داشته باشد. «عند من قرأ به ليست لأجل أنه جعله وصفا و إنما هو للبيان كما في قولك: «مررت بالعالم الفاضل زيد»» که اين «زيدِ» مکسور است براي اينکه بيان آن عالم فاضل باشد نه اينکه زيد وصف براي عالم فاضل باشد. اين هم وجه ثاني بود.

اما وجه ثالث «و الثالث قوله تعالى: ﴿هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾[3] » اين ﴿هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾ «و ليس المراد الصفة» مشخص است که اين البته در سوره مبارکه «مريم» است که آيا براي حق سبحانه و تعالي شما هم‌اسمي داريد؟ آيا مي‌شناسيد براي رب سماوات و ارض سمي‌اي که همنام حق باشد؟ مشخص است که سمياً در اينجا صفت نيست بلکه اسم است و اسم علمي است که بر حق سبحانه و تعالي دلالت مي‌کند. «و إلا» اگر اين اسم نبود و وصف يا صفت بود «لزم خلاف الواقع»، خلاف واقع در مي‌آمد براي اينکه اگر مراد صفت نباشد اسم باشد. اوصاف ديگري هم براي حق سبحانه و تعالي وجود دارد اما اسم ديگري براي حق سبحانه و تعالي وجود ندارد. «فوجب أن يكون المراد اسم العلم و ليس ذلك إلا «اللّه»» اگر براي حق سبحانه و تعالي بناست اسم عَلَم بايد باشد کاملاً شناخته شده باشد و به گونه‌اي باشد که فقط و فقط ذات حق سبحانه و تعالي اطلاق بشود ولاغير. «و ليس الله إلا «الله»».

«و لقائل أن يمنع تالي شقّ الأول مسندا بأن المراد من الصفة كمالها المعرى عن شوب النقص» ممکن است يک نفر بيايد بگويد که اينکه شما گفتيد که به صورت قياس استثنايي مطرح کرديد گفتيد که اگر اين ﴿هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾ صفت باشد يلزم خلاف واقع، مي‌گوييم نخير خلاف واقع پيش نمي‌آيد چرا؟ براي اينکه مراد از صفتي که در اينجا گفته مي‌شود آن صفتي است که معرّا است عاري است از شوب نفس. ما مي‌توانيم براي حق سبحانه و تعالي اوصافي را نقل کنيم که آن اوصاف فقط و فقط شامل واجب مي‌شود و بر غير واجب اطلاق نخواهد شد، زيرا غير واجب با نقص همراه‌اند ولي واجب اين اوصاف را بدون نقص دارد «و لقائل أن يمنع تالي شقّ الأول مسندا بأن المراد من الصفة كمالها المعرى عن شوب النقص». اين هم يک سخني که معمولاً اينها را جناب صدر المتألهين از کتب ادبي خصوصاً از تفسير زمخشري و نظاير آنها نقل مي‌کنند که إن‌شاءالله محققان بزرگوار اين تحقيق را خواهند کرد و ريشه‌يابي مي‌کنند که از کجاست.

در نهايت هم وجه چهارمي که براي عَلم بودن و يا جامد بودن و نه مشتق بودن اسم الله ذکر مي‌کنند اين است که «و الرابع أنه سبحانه يوصف بصفات مخصوصة فلا بدّ له من اسم خاص يجري عليه تلك الصفات»، دليل يا وجه چهارمي که براي اين منظور ذکر مي‌کنند اين است که براي حق سبحانه و تعالي اوصاف متعدد و مخصوصي است. اين اوصاف بدون اينکه يک اسمي باشد که محمل براي آن اوصاف باشد و آن اوصاف بر او حمل بشوند امکان‌پذير نيست. «فلابد له من اسم خاص يجري عليه تلک الصفات» چرا که حالا اين نکته‌اي که به عنوان سرّ اين مطلب نقل مي‌کنند را بيان بکنيم تا بعد ببينيم آيا نقدي بر آن متوجه است يا نه؟

مي‌فرمايند که ما طبيعي است که در مقام توصيف کردن يک شيء اين وصف بايد يا در حد اسم و آن ذات و موصوف باشد يا بايد أخص از او باشد. نمي‌شود که آن وصف اعم از ذات و آن موصوف باشد و اگر اسم الله سبحانه و تعالي به عنوان ذات قرار نگيرد طبعاً ممکن است اوصافي بيايد که اعم بخواهد باشد و اين شدني نيست «إذ الموصوف إما أخص أو مساو للصفة» يا بايد اخص باشد يا مساوي. اين در باب اينکه وجهي است براي اينکه کلمه و لفظ شريفه الله دلالت بر آن ذات مي‌کند و اسم عَلم است و ديگر امور به عنوان وصف و ذاتي که زائد بر او هستند نقل مي‌کنند براساس نگرش‌هاي ادبي.

اشکالي که در اين رابطه بر وجه چهارم مي‌کنند اين است که اولاً شما دچار يک مغلطه شديد چرا؟ چون اينکه موصوف يا بايد موصوف نسبت به صفت بايد به گونه‌اي باشد که صفت اعم از او نباشد بلکه يا مساوي باشد يا أخص. اين فرمايش درست است اما اين به لحاظ معناست نه به لحاظ لفظ و عبارت. اين مي‌شود مغالطه. شما مطلب حقي را در اين موردي که در مقام تطبيق نابجاست داريد مطرح مي‌کنيد. از اينکه موصوف بايد يا مساوي يا اخص از ببخشيد صفت يا مساوي يا اخص از موصوف باشد حرفي در اين نيست اما اين ناظر به معنا است بايد معناي ذات به حدي باشد که صفت يا در حد او باشد مساوي باشد يا اخص باشد اما به لحاظ لفظ اين نيست.

«و فيه: أولا أن هذه مغالطة من باب الاشتباه بين أحكام اللفظ و أحكام المعنى»، ما در مقام احکام لفظ داريم بحث مي‌کنيم نه احکام معنا. به لحاظ احکام معنا حق با شماست ولي به لحاظ احکام لفظ نه. «فإن الاختصاص بالنعوت و الأوصاف يوجب مساواة ذات الموصوف» يک؛ «أو أخصيّتها» دو؛ «بالقياس إلى الصفة»، اين ناظر به مقام معناست «لا وقوع لفظ مخصوص بإزاء الذات»، نه اينکه در مقام لفظ ما اين‌ را بخواهيم اين‌جوري رعايت بکنيم که لفظ صفت يا بايد اخص باشد يا مساوي باشد. «و الأول لا يستلزم الثاني» اگر ما اين اخصّيت يا مساوات را در باب معنا مي‌بينيم لزومي ندارد که در باب لفظ هم اين امر عموميت داشته باشد و شامل لفظ هم بشود. اين اشکال اول بود.

البته اين مستحضريد که بالاخره درست است که شايد اين حکم، حکم معنا باشد ولي لفظ هم نمي‌تواند از معنا جدايي داشته باشد. ما نمي‌توانيم يک ذاتي را يک موصوفي داشته باشيم که صفت اعم از آن باشد. بلکه لزوماً بايد در حد او و مساوي او باشد يا اخص از او باشد. اين اشکال اول بود.

اشکال دوم اين است که «و ثانيا أنه على تقدير التسليم لا نسلمّ لزوم العلمية»، بسيار خوب اين فرمايش درست. اما آيا اين مستلزم اين است که کلمه الله عَلم باشد؟ از اينکه ما بايد اسم ذات و موصوف ما به گونه‌اي باشد که صفت اخص يا مساوي باشد، در اين حرفي نيست. اما اين دليل مي‌شود که لفظ الله عَلم باشد؟ نخير. «لا نسلّم لزوم العليمة» براي الله. «لأن الصفات مفهومات كليّة و إن تخصصت بعضها ببعض لا ينتهي إلى التعيّن الشخصي»، صفات يک سلسله مفاهيم کليه‌اند و بله بعضي از اين مفاهيم کليه به برخي از امور مختص‌اند و برخي‌ها نه. اما آيا اين به يک تعين شخصي از باب علم بودن منتهي مي‌شود اين معلم نيست باشد. مي‌فرمايد: «لأن الصفات مفهوما کلية و إن تخصصت بعضها» اين صفات «ببعض» و لکن «لا ينتهي إلي التعين الشخصي» که اين لزومي ندارد که به تعين و عَلميت منتهي بشود که تعين شخصي است.

«غاية ما في الباب أن يصير كليا منحصرا في فرد»، بله ما مي‌توانيم بگوييم کلمه مثلاً الله يک صفت کلي است اما اين صفت کلي منحصر در فرد است و يک فرد بيشتر ندارد. «غاية ما في الباب أن يصير کليا منحصرا في فرد فيكفي لموصوفها عنوان هو أمر كلي منحصر في فرد» مي‌توانيم براي موصوف اين صفات يک عنوان جامعي بگذاريم که اين عنوان هم کلي باشد از کليت نترسيم امر عامي باشد اما به لحاظ مصداقي و در مقام تطبيق يک فرد بيشتر نداشته باشد. «امر کلي منحصر في فرد».

«و ثالثا» اشکال سومي که بر اين وجه چهارم وارد است اين است که «أنه يرد عليه ما ورد أولا على الثاني» آن اشکالي که بر قول دوم وجود داشت اشکالي که اولي که بر قول دوم وجود داشت آن اشکال را ما مي‌توانيم اينجا هم بياوريم. قول دوم چه بود؟ اين بود که انّ الترتيب العقلي يقتضي ذکر الذات ثم تعقيبه بالصفات» مثالش هم بيان شده است اما اشکال اول اين بود که «و يرد عليه ان هذا لا يستلزم العَلمية لجواز کونه اسم جنس أو صفة غالبة يقوم مقام العلم في کثير من الأحکام» اينجا هم همين‌طور باشد. اين جايي که شما گفتيد معمولاً يک ذات مي‌آيد و اين ذات موصوف است اين لزوماً نبايد عَلَم باشد يا يک امر جامد باشد بلکه ممکن است يک امر کلي باشد که منحصر در فرد خواهد بود. « و ثالثا أنه يرد عليه ما ورد أولا علي الثاني».


[2] قرء حفص «اللّه» بالكسر.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo