< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1401/10/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ملاصدرا/

 

جلسه هفتادم از تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین صفحه 470 بخش «إیاک نعبد و إیاک نستعین» سوره مبارکه «فاتحة الکتاب» و امروز هم ششم بهمن 1401هست.

مرحوم صدر المتألهین تحت عنوان «بصیرة أخری» عنوانی را مطرح کردند که تقدیم إیاک نعبد بر إیاک نستعین و مباحثی که به این رابطه برمی‌گردد را ذکر فرمودند که در جلسه شصت و نهم تبیین شد اما در پایان جلسه 69 بابی را باز کردند که این باب بسیار باب مفصلی است و فضای عرفان عملی را باید در این فضا دید که جناب صدر المتألهین می‌خواهند بحث إیاک نعبد و إیاک نستعین را در فضای عرفان باز کنند و آنچه که از دو حدیث والای قرب فرائض و قرب نوافل بیان شده است در عرفان عملی ضمن این دو جمله کریمه «إیاک نعبد و إیاک نستعین» بیان داشته باشند.

حالا این دو جمله و آیه إیاک نعبد و إیاک نستعین چقدر تاب و توان این معنا را دارد مطالبی است که ایشان اظهار فرمودند و ما إن‌شاءالله آنها را خواهیم خواند ولی بالاخره دارند مبتنی بر إیاک نعبد و إیاک نستعین حدیث قرب نوافل را تفسیر می‌کنند و مسائل مرتبط با آن را.

اما در این جلسه به ارتباط با جلسه قبل که فرموده بودند اگر «فإذا تجرد عن کل ماسوی الله و غاب عن کل اسم و رسم و حلیة و صفة و حول و قوة کان الله له بدلا عن جمیع ذلک» که اگر انسان سالک عابد مسیر عبودیت و افتقار الی الله را به تمامه طی کند به جایی که برسد به اینکه از هر چه که غیر خداست تجرد و تنزه پیدا بکند و از هر اسم و رسمی غائب بشود و اینکه به منطقه خلوص برسد و خالص از همه ماسوی الله بشود این انسان شأنیت این را پیدا می‌کند که خدای عالم از او نمایندگی بکند و دست و بازوی او بشود چشم و گوش او بشود دل و جان او بشود و در حقیقت از او سخن بگوید «کنت سمعه، کنت لسانه، کنت یده، کنت بصره، کنت سمعه» و نظایر آن که انسان وقتی از خود تهی شد خدای عالم او را اداره خواهد کرد و تمام آنچه را که او می‌گوید چیزی جز گفتار الهی و بیان و رفتار و اقوال و اعمال الهی نیست.

این مطلبی است که در عرفان عملی روی آن تکیه می‌شود و این حدیث هم شاهد بسیار گویا و رسایی است و اهل معرفت هم بر این حدیث اصرار دارند و جریان عرفان عملی براساس این شکل خواهد گرفت که قله عرفان عملی را حدیث قرب نوافل و قرب فرائض تأمین می‌کند.

جناب صدر المتألهین در این بخش می‌فرمایند اینکه اگر یک موجودی از خود خالی و تهی شد و به یک منطقه صفر رسید که دیگر هیچ چیزی برای او نیست در آن منطقه است که شرایط جدیدی برای او حاصل می‌شود و دیگری فیضش را افاضه می‌کند و از این به بعد براساس آن فیض حرکت می‌کند. چند تا شاهد ذکر می‌کنند که این شواهد بعد از تخلیه خود و اینکه خود را از ماسوی الله غائب کرده‌اند و محجوب شده‌اند از ماسوی الله که هیچ چیزی را نمی‌بینند مشاهده نمی‌کنند و اهتمامی به آن ندارند، بعد از رسیدن و وصول به این نقطه‌ای که از آن به نقطه صفر ما یاد می‌کنیم کار الهی آغاز می‌شود و شأن دیگری برای این موجود حاصل می‌شود البته اینها موجودات مختلفی هستند و شؤونی که در این حال برای آنها عارض می‌شود امور مختلفی هستند که الآن براساس این توضیحاتی که جناب صدر المتألهین از شش هفت مورد دارند بیان می‌کنند که اینها شواهدی هستند که این شواهد دارند این معنا را نشان می‌دهند که اگر گفته شده است که عابد سالک وقتی از خود غائب شد و همه هستی در او و از او محجوب شدند و او خود را در حجابی قرار داد که هیچ چیزی را نبیند و به تعبیر ایشان «فإذا تجرد عن کل ما سوی الله و غاب عن کل اسم و رسم و حلیة و صفة و حول و قوة کان الله له بدلا عن جمیع ذلک».

این معنا را براساس شواهدی که نمونه‌های مختلفی را دارند بیان می‌کنند تحقق پیدا می‌کند. گرچه برخی از این شواهد ظهور بیشتری در این معنا دارند و برخی کمتر، اما جناب صدر المتألهین اینها را کنار هم آوردند و می‌خواهند ذهن‌ها را به این معنا متوجه بکنند که اگر انسان، انسان عابد سالک از همه ماسوی الله خود را دور داشته و محجوب شده و دیگران را هم نسبت به دیگران هم غیبتی دارد این تجرد عن ماسوی الله و تنزه از غیر خدا این زمینه برای او فراهم می‌شود.

این معنا را در نهایت برمی‌گردانند به إیاک نعبد و إیاک نستعین که در حقیقت انسانی که به سمت حق حرکت می‌کند اگر به جهتی که فقط و فقط او را عبادت می‌کند و از ماسوی الله منزه است و از او استعانت می‌جوید و از غیر خدا منزه است این همان جریان قرب فرائض و قرب نوافل را برای او احیا خواهد کرد.

می‌فرمایند که «و لهذا أمثلة كثيرة:» برای این معنا مثال‌های فراوانی است «منها:» از جمله نمونه‌هایی که ذکر می‌کنند مسئله هیولای أولی است که هیولای أولی عاری از هر صورت حسی و صفت جسمانی است چون عاری از هر صورتی است لذا همه صور را قبول می‌کند هیولی در حقیقت «فعلیتها انها لا فعلیة لها» همین قدر فعلیت دارد که اصطلاحاً به هیولای أولی به صرف القوة محض الاستعداد و نظایر آن یاد می‌کنند که هیچ شأنیتی و هیچ صورت و وصفی برای او نیست فقط و فقط قبول صرف است محض الاستعداد است این موجود که از او به عنوان هیولای أولی یاد می‌کنند چون مجرد «و تجرد عن کل ماسوی» همه صورت‌ها را الآن از خود دور کرده و تنزه یافته و هیچ صورتی برای او نیست در این فرض است که همه صورت‌ها را می‌تواند قبول کند برخلاف آن جایی که ولو یک صورت را بیابد به اصطلاح ماده ثانویه بشود در آن صورت فقط آن استعداد خاص است یعنی آن صورت بعلاوه هیولای أولی یک استعداد خاص را دنبال می‌کند و باعث می‌شود که فعلیت خاصه مطابق با آن استعداد خاص دریافت بشود و دیگر آن قدرت اینکه همه صور را بتواند بپذیرد را ندارد پس تجرد «عن ماسوی الله» و تنزه از هر چه که غیر خدا هست زمینه را می‌تواند برای عابد سالک هم فراهم کند این یک نمونه.

«منها: إن الهيولى الأولى للأجسام» هیولای أولی نه هر ماده‌ای، نه ماده أولی یا در مقابل ماده ثانویه. «إن الهیولی الأولی للأجسام لمّا كانت في ذاتها عارية عن كلّ صورة حسيّة و صفة جسمانيّة» چون هیولای أولی عاری از هر صورت حسی و صفت جسمانی است «قبلتها كلّها» این هیولای أولی همه این صور و اوصاف را می‌تواند بپذیرد «بخلاف الموادّ الثانوية لها» صور، که در این صورت «فإنّها» یعنی مواد ثانویه «من حيث استعدادها الخاصّ» از آن جهت که یک استعداد خاصی با او هست برای اینکه یک فعلیتی بر هیولی نشسته و ماده أولی تبدیل به ماده ثانویه شده است «فإنّها من حیث استعدادها الخاصّ لا تقبل إلّا صورة واحدة» وقتی یک فعلیتی بر یک ماده‌ای قرار گرفت و ماده و صورت شکل گرفته‌اند این ماده و صورت می‌روند تا یک فعلیت خاص را برای خود فراهم کنند. «لا تقبل الا صورة واحدة».

این شاهد شاهدی برای اینکه نفس انسانی هم همین‌گونه است «فكذلك النفس الإنسانيّة التي هي هيولى العقليّات من شأنها أن تقبل سائر الصور العقلية و الكمالات الملكوتية و الأخلاق الحسنة كلّها» آن گاهی که ما نفس انسانی را در مقطع صفر دیدیم که «تجرد عن کل ما سواه و تنزه عن غیر الله سبحانه و تعالی» در این صورت است که این نفس انسانی می‌تواند همه ملکات و همه اوصاف و کمالات را و اخلاق حسنه را برای خود فراهم بسازد. اما به محض اینک یک صورت بر این نفس نشست و انسان یک فعلیتی را برای خودش قبول کرد حالا فعلیت مثبت یا معاذالله منفی، همین ماده و صورت، یعنی نفس انسانی ماده است نسبت به صور عقلیه و کمالات مفارقه اینها اگر نفس یک صورت را بپذیرد یک فعلیتی را بپذیرد ماده و صورت شکل می‌گیرد نفس و کمال یا صورتی شکل خواهد گرفت که این نفس بعلاوه آن صورت به دنبال یک هدف خاص و جذب و قبول یک صورت خاص هستند.

«فكذلك النفس الإنسانيّة التي هي هيولى العقليّات من شأنها» نفس انسانیه «أن تقبل سائر الصور العقلية و الكمالات الملكوتية و الأخلاق الحسنة كلّها إلّا انّ تقيّدها ببعض الصفات و احتجابها بحجب بعض الملكات يمنعها عن الاتّصال بما فوقها» مگر اینکه تقید این نفس انسانی به بعضی از صفات اگر صورتی را پذیرفت فعلیتی پذیرفت «و احتجابها بحجب بعض الملكات» و به همین صورت محجوب می‌شود از سایر صفات این صفت آمده این وصف کمالی یا معاذالله وصف سیئه‌ای آمده و این را نسبت به سایر کمالات و یا اوصاف دیگر محجوب کرده است «و احتجابها بحجب بعض الملکات يمنعها» که این تقید به بعض صفات منع می‌کند نفس انسانی را «عن الاتّصال بما فوقها» این یک نمونه است که انسان عابد سالک اگر در نقطه صفر قرار بگیرد که «تجرد عن ماسوی الله» و تنزه پیدا کند از هر چه که غیر خداست البته می‌تواند به اوصاف الهی مبدّل بشود و خدای عالم کار او را نمایندگی کند.

این یک نمونه بود. نمونه دیگر عناصرند عناصر که در حقیقت با شکل یافتن آنها در کنار هم می‌توانند یک هیأتی را بسازند یک جمعیتی را بسازند یک اتفاقی بیافتد مثلاً عناصری که تشکیل دهنده بدن انسان هستند عناصر متعددی است گرچه در گذشته به عناصر اربعه آب و خاک و آتش اعتقاد داشتند اکنون عناصر بیش از صدگانه‌ای است که این عناصر باید وجود داشته باشند در بدن انسانی تا بدن انسان را شکل بدهند این عناصر تا شکل جمعی پیدا نکرده‌اند هیچ صورتی ندارند هیچ نفسی بر آنها افاضه نخواهد شد اما وقتی این عناصر کنار هم قرار گرفتند و در یکدیگر فعل و انفعالاتی داشتند و انکساری برای آن عناصر در کارهایشان پیش آمد آب و خاک و هوا و آتش آن ویژگی اصلی‌شان را از دست خواهند داد وقتی در کنار هم قرار گرفتند وقتی آب و آتش و خاک و هوا و نظایر آن کنار هم قرار گرفتند خاصیت دیگری برای آنها حاصل خواهد شد.

اما تا زمانی که این عناصر که گرد هم نیامده‌اند اجتماع نداشته‌اند هیأت جمعی شکل نگرفته است آنها آمادگی را دارند تا هر صورتی بر آنها افاضه بشود و هر نفسی بر آنها حکمرانی کند «و منها: إنّ العناصر إذا امتزجت و تفاعلت و انفعل كلّ منها عن صاحبه» عناصر وقتی امتزاج و تفاعل پیدا کردند بر یکدیگر تأثیر و تأثر گذاشتند و هر یکی از دیگری منفعل شد و از همراه خودش و مصاحب خودش منفعل شد «انكسرت كيفيّاتها» یعنی آن ویژگی‌های ذاتی هر عنصری و کیفیت خاص هر عنصری خواهد شکست و شرایط جدیدی را می‌پذیرد اما تا قبل از اینکه این عنصر با عنصر دیگر ترکیب بشود امتزاج پیدا کند و امثال ذلک آمادگی این را دارد که هر صورتی و هر نفسی بر او عارض بشود «و كادت تخلع عنها صورها المتضادّة الجزئية» این کسر و انکسار و این فعل و انفعالی که برای این عناصر ایجاد می‌شود چه بسا آن ویژگی اصلی او را در نوردد و او از آن ویژگی و خاصیت خودش منخلع بشود و آنها خلع بشوند یعنی آن خصیصه‌ها و آن خاصیت‌ها از آن عناصر.

«فعند انكسارها و شدّة افتقارها إلى ما يحفظها عن الفساد فاض عليها المبدأ الجواد» وقتی این انکسار حاصل شد و شدت نیاز آنها چون دیگه خودشان نیستند دیگه آتش، آتش نیست آب، آب نیست خاک و هوا و اینها نیستند جهت اجتماعی که پیدا کرده‌اند خاصیتشان را از دست داده‌اند دیگه آن حیثیت عنصری برای آنها به لحاظ صورت و به لحاظ خاصیت ویژه نیست الآن آمادگی دارند تا بدن حیوانی انسانی نباتی و امثال ذلک یعنی آن صورت‌ها بر او افاضه بشوند. «فعند انكسارها» این عناصر «و شدّة افتقارها» این عناصر «إلى ما يحفظها» عناصر را «عن الفساد» چون وقتی این خاصیت‌ها از دست رفتند عنصر دیگه عنصر نخواهد بود و از بین خواهد رفت. اینجا «فاض عليها المبدأ الجواد» از ناحیه مبدأ جواد بر او فیضاتی اتفاق خواهد افتاد و یک هیأت جمعی بر آنها قرار خواهد گرفت «بصورة كماليّة جامعة لكمالات تلك الصور المتعددة بوحدتها الجمعيّة»، وقتی از آب و خاک و هوا و آتش این عناصر خاصیت‌هایشان را از دست دادند صورت انسان افاضه می‌شود هیأت جدیدی بر آنها عارض می‌شود صورت حیوانی بر آنها عاری و عارض است یا صورت نباتی و امثال ذلک.

بنابراین آن وقتی که از خود خالی شدند و خلع شده است همه ویژگی‌ها و خصائص آنها، در چنین وضعی یک هیأت جمعی حاصل می‌شود که هیأت جمعی از ناحیه مبدأ جواد بر آنها فیضان خواهد کرد. این یک نمونه دیگری است بر اینکه حتی نفوس متعدده وقتی در کنار هم قرار گرفته‌اند بتوانند یک شأن جدیدی را ایجاد بکنند نفوس متعدده هر کدام به تنهایی ویژگی‌های خاصی دارند خصائص خاصی دارند و اینها هستند که هر کدام چه بسا ضدّ دیگری عمل کنند مثل آب و آتش، اما وقتی که در کنار هم قرار گرفتند و تفاوت ایجاد شد «و انفعل کل منها عن صاحبه» اتفاق افتاد طبعاً کسر و انکسار می‌شود و اینها دیگه خصصیه آب و آتش را ندارند اینها وضع جدیدی پیدا کرده‌اند و آن مبدأ جواد نفسی را بر آنها افاضه کرد که حافظ کلیت آنها باشد.

این قصه در ارتباط با نفوس مستعده انسانی هم هست هر کدام از انسان‌ها دارای یک ویژگی‌ها و مختصاتی هستند اما وقتی در کنار هم قرار گرفتند هیأت جمعی شده‌اند حالا به تعبیر جناب صدر المتألهین در بیوت عبادت قرار گرفتند یا مجالس علم و ذکر و امثال ذلک قرار گرفتند و همه آن جنبه‌های وجودی خودشان را رها کردند حیثیت جمعی را حاکم و شاهد بر خود قرار دادند اینجا یک هیأت اجتماعی بر آنها عارض می‌شود که آنها را باید آن‌گونه دید. «و قس عليها حال النفوس المتعدّدة عند اجتماعها في بيوت العبادة و مجالس العلم و الذكر و تركها شواغلها الدنيويّة» در چنین صورتی که این انسان‌ها و نفوس متعدده شواغل دنیوی را رها کردند یعنی تعلقات خودشان را رها کردند و حتی خاصیت‌ها و خصیصه‌های ذاتی خود را هم کنار گذاشتند و در سایه کنار هم قرار گرفتن این نفوس متعدده کسر و انکسار حاصل شد فعل و انفعال حاصل شد و اینها شرایط جدیدی پیدا کرده‌اند که در این صورت است که «كيف تفاض عليها بركة الهيئة الجمعيّة» که افاضه می‌شود بر این نفوس متعدده برکت هیأت جمعیه «و تنكشف عليها صورة المسألة العلميّة التي هي أشرف من تلك الشواغل» این دسته از افراد وقتی این‌گونه کنار هم قرار گرفتند و این شواغل رها شد، صورت مسئله علمی جدیدی بر اینها کشف می‌شود و اینها در فضای دیگری از علم و عمل و اخلاق و نظایر آن قرار گرفته‌اند.

سخن بسیاری شریفی است تمثیل بسیار زیبایی است عناصر تا زمانی که تکی هستند و خودمحور هستند هر کدام خاصیت خودشان را دارند عنصر آب، عنصر هوا، عنصر خاک، عنصر آتش هر کدام حتی تمایلاتشان از هم جداست عنصر مثلاً خاک به پایین میل دارد به سفل میل دارد و عنصر آتش و یا عنصر هوا به علو تمایل دارند این تمایلات هم از اینها گرفته می‌شود و اینها کنار هم وقتی کنار هم اجتماع کرده‌اند یک مطلب جدیدی را یک مسئله جدیدی را می‌سازند «و تنکشف علیها» یعنی بر این نفوس متعدده «صورة المسئلة العلمیة» این صورتی که «التی هی أشرف من تلک الشواغل».

به هر حال این هم یک نمونه دیگری و شاهد دیگری است بر اینکه عابد سالک اگر کسر و انکساری در وجودش حاصل شد و فعل و انفعالی برای او رخ داد که توانست از خود کَنده بشود و خلع بکند آنچه را که به عنوان خصائص ذاتی است علائق اوست سلائق اوست محبت‌های اوست و امثال ذلک، آن‌گاه است که فیض جدیدی بر او می‌آید و همان که فرمودند «کان الله له بدلا عن جمیع ذلک» اتفاق خواهد افتاد.

شاهد سومی که ذکر می‌کنند این است که «و منها: إنّ الجسم الملوّن الكثيف إذا زال بالتصقيل لون سطحه و ضوئه، قبل بعد ذلك لون كل ما يقابله» قبول می‌کند رنگ دیگری را. مثالی که می‌زنند این است که جسمی که ملون است و کثیف است یعنی جسم ذاتاً جرمانی و کثیف است و اگر رنگی داشت رنگ آبی، سرخ، زرد، سبز و امثال ذلک. اگر این الوان از این جسم کثیف با صیقلی دادن و صافی کردن زائل شد «إذا زال بالتصقيل» که همان صیقلی کردن و صاف کردن است «لون سطحه» این جسم «و ضوئه» این جسم را صاف کردند از این به بعد این جسم چون ذاتاً و شأنش این است که رنگی داشته باشد «قَبِل بعد ذلك لون كل ما يقابله و ضوئه» اگر رنگ سبز مثلاً بود بعد می‌خواهد رنگ زرد بشود یا سفید بود بخواهد سیاه بشود هر کدام از اینها اقتضائاتی دارند ضوئی دارند که با تغییر این رنگ‌ها آن ضوء‌ها و اقتضائات هم تغییر خواهد کرد.

«و ما ذلك إلّا» و این قصه و مسئله‌ای که برای جسم ملون کثیف اتفاق می‌افتد این نیست مگر اینکه «إلّا لأنّ الجسم الصقيل» جسمی که صیقلی شده است و صاف شده است «لا لون له و لا ضوء له بالفعل» در چنین شرایطی است که می‌تواند رنگ جدیدی را پذیرد ضوء جدیدی را بپذیرد وقتی صیقلی شد و صاف و مصفی شد از غیرش ولی به هر حال این جسم است و جسم یعنی می‌طلبد و از شأن او است که دارای رنگی باشد «و ما ذلک إلّا لأنّ الجسم الصقیل لا لون له و لو ضوء له بالفعل» الآن با صیقلی دادن نه رنگی دارد نه ضوء و روشنایی را به چشم می‌آورد مگر اینکه یک وضع جدیدی برای او حاصل بشود در عین حالی که «مع انّه من شأنه» این جسم کثیف این است که «أن يكون ذا لون و ضوء لكونه» این جسم «كثيفا» یعنی امر جرمانی همواره شأنیت این را دارد که وصف جدیدی را و لون تازه‌ای را بپذیرد.

این هم نمونه دیگری که به هر حال می‌خواهند نشان بدهند همه این نمونه‌ها و شواهد بر این است که اگر یک موجودی یک عنصری یک جسمی هر چه به نقطه صفر رسید و از خود خالی شد آن‌گاه است که وضع جدیدی حاصل می‌شود و او می‌تواند در آن وضع جدید زیست خودش را آغاز کند.

از جمله شواهد «و منها: إنّ الجسم المشف» جسم شفاف جسمی که هیچ رنگی ندارد و به اصطلاح بی‌رنگی دارد بی‌رنگی یعنی شفافیت دارد و هیچ لونی را نپذیرفته است جسم شفاف در مقابل جسم کثیف است جسم کثیف جسم جرمانی مثل سنگ و امثال ذلک. جسم شفاف مثل آب و آیینه که اینها بی‌رنگ‌اند و هیچ رنگی برای آنها نیست «من شأنه» این جسم شفاف «قبول الألوان كلّها» هر رنگی را جسم شفاف می‌تواند بپذیرد ولی «و إذا اتّصف بلون خاصّ يمتنع عليه قبول غيره يماثله أو يضادّه» در چنین وضعی که لون جدید را پذیرفت و رنگی را از بی‌رنگی به درآمد و رنگ جدیدی را پذیرفت می‌تواند در حقیقت با همان رنگ زیست کند و با رنگ دیگر و رنگ ضدّش نخواهد بود اگر مثلاً سفید شد سیاه نخواهد بود سیاه شد سفید نخواهد بود هر کدام از این رنگ‌ها خواص خودشان و ضوء خودشان را تحمیل می‌کنند.

«و أما انّ الملون بغير السواد يقبل لون السواد» در خصوص این مسئله هم البته جناب صدر المتألهین این مثال و شاهد موضوع تأمل است اما در عین حال یک مثالی را دارند ذکر می‌کنند که جسم ملون که مثلاً رنگ سبز دارد یا رنگ زرد دارد یا رنگ بنفس دارد این به غیر سواد اگر رنگی به غیر سیاهی داشته باشد «یقبل لون السواد» برای اینکه «فلأنّ غير السواد من الألوان بالقياس إلى السواد كاللالون» از آن جهت که بالاتر از سیاهی رنگی نیست هر رنگ دیگری غیر سیاهی را این جسم ملون به غیر سواد می‌پذیرد و الوان دیگر در مقابل لون سیاه رنگی ندارند چون بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

این هم یک نمونه دیگر که اگر یک موجودی به غیر سیاهی ملون شده باشد این هم سیاهی را می‌پذیرد و با پذیرش سیاهی دیگه لون دیگری وجود ندارد «فلأنّ غير السواد من الألوان بالقياس إلى السواد كاللالون بالقياس إلى اللون و هاهنا موضع تأمل» البته ایشان می‌فرمایند که این مثال جای تأمل دارد.

«و منها:» از جمله شواهدی که برای این معنا دارند ذکر می‌کنند که اگر عابد سالک در مسیر بندگی حق سبحانه و تعالی به گونه‌ای قرار بگیرد که عبدی المؤمن یتقرب الی بالنوافل در حقیقت با این رویکرد به سمت خدا حرکت کند اما ویژگی تامّش در این است که «تجرد عن ماسوی الله و تنزه عن غیر الله و غاب عن کل اسم و رسم» اگر این اتفاق بیافتد می‌تواند مسیری را طی کند نهایتاً که حق سبحانه و تعالی برای او کارهایش را نمایندگی کند.

از جمله شواهدی دیگر این است که مواضع شعور خمسه یعنی موضع بصر موضع سمع موضع شم موضع لمس موضع ضوء هر کدام از این مواضع خمسه در حقیقت آمادگی این را دارند که هر کدام از این صور محسوسه را برای خود تحصیل بکنند. اگر ما از نقطه صفر این مواضع خمسه و این مواضع شعور خمسه بنگریم اینها خالی هستند از کیفیات محسوسه. گرچه آمادگی این را دارند که هر کدام از اینها بتوانند آن صور محسوسه خاص خود را مثلاً مبصرات را یا مسموعات را یا مذوقات را یا ملموسات را یا مشئومات را بتوانند درک بکنند اگر ما در نقطه صفر قرار بگیریم و نقطه صفر عبارت است از موضع یا موطن این حواس یا شعور خمسه.

«و منها: إنّ كلّا من مواضع الشعور الخمسة خالية عن الكيفيّات المحسوسة بتلك الآلة» خود مواضع خود آن مواطنی که مدارج خمسه در آنها وجود دارند ذاتاً خالی‌اند اما تا زمانی که به چیزی دوخته نشود توجه نکند هیچ کدام از این مبصرات را با خودش ندارد خالی است از کیفیات محصوصه «بتلک الآلة». مثلاً «فإنّ آلة البصر و هي الجليديّة شفّافة» اینجا به تعبیری بی‌رنگی است هیچ رنگی از مبصرات در آن وجود ندارد و همچنین «و آلة الطعم و هي الرطوبة اللعابيّة» تا زمانی که این رطوبت لعابیه هست ولی هیچ کدام از این مذوقات را نچشیده «عديمة الطعم» است این در نقطه صفر قرار دارد و می‌تواند هر مذوقی را از شیرین‌ها تلخی‌ها شوری‌ها ترشی‌ها و نظایر آن را ضوء کند.

و همچنین «و آلة الشمّ عديمة الرائحة» آن آلة استشمام انسانی که از راه بینی معمولاً این استشمام حاصل می‌شود اگر موضع این شعور شم و استشمام خالی از غیر باشد طبیعی است که می‌تواند همه مشمومات را درک بکند. «و إن آلة السمع عديمة الصوت» آلة سمع که در گوش انسان آن قوه سامعه نهفته است تا زمانی که بکار گرفته نشود و صوتی شنیده نشود عدیمة الصورت است و می‌تواند مسموعات مختلف را گوش کند. «و كذلك حكم آلة اللمس» همچنین حکم آلة لمس هم همین‌طوراست «فإنّها» این شعور خمسه «و إن لم تكن» یعنی این مواضع شعور خمسه «و إن لم تکن خالية عن أوائل الكيفيات» بله آنها قابلیت این معنا را دارند و در نقطه صفر آن کمال قرار دارند مثلاً آلة بصر در نقطه صفر مبصرات است آلة سمع در نقطه صفر مسموعات است «و إن لم تکن خالیة عن أوائل الکیفیات إلّا انّها متوسّطة بينها» یعنی در شرایطی قرار دارد که می‌تواند همه این کیفیات را تجربه کند و مشاهده کند در هر کدام از این شعور خمسه. «و قد تقرّر إنّ التوسط بين الأضداد بمنزلة الخلوّ عنها» توسط بین اضداد هم می‌فرمایند که این معنا قبلاً روشن شده است بیان شده است پذیرفته‌اند که توسط بین اضداد یعنی توسط بین سیاهی و سفیدی توسط بین مشمومات مثلاً رائحه بد یا رائحه خوب، یا مذوقات مثلاً بین ترشی یا شیرینی و امثال ذلک «بمنزلة الخلو عنها» هستند گویا اینکه هیچ کدام از اینها وجود ندارد. «أو لا ترى أنّك تقول للماء الفاتر، لا حارّ و لا بارد؟» ما به آب ملایم و متوسط بین حار و بارد که ولرم گفته می‌شود این نه حار است و نه بارد، پس متسوط بین اضداد هم به منزله خلو از آنهاست.

این آلات گرچه به تعبیر ایشان از اوایل کیفیات خالی نیستند اما زمینه را برای این دارند که هر گونه کیفیتی را به فراخور شأن خودشان بپذیرند. «و لأجل خلوّ مادة كل من هذه القوى الحسّاسة عن جميع أفراد الصور التي هي واقعة تحت جنس محسوساتها صارت قابلة للجميع من غير تأبّ و تعصّ عن قبول شي‌ء منها ما لم يعرض لها فساد أو مرض» می‌فرمایند که همه این مواضع شعور خمسه که ماده هر کدام از این قوای حساسه هستند از همه افراد صوری که این افراد صور واقع هستند تحت جنس محسوساتشان مثلاً تحت جنس مبصرات مسموعات اینها همه‌شان عوارضی هستند که جنس هستند جنس مبصر جنس مسموع جنس مشوم جنس ملموس. همه این مواضع خمسه به لحاظ موادّشان تحت یک جنسی مندرج‌اند اما انواع آن اجناس را می‌توانند تجربه کنند و آن صور را پیدا کنند تا زمانی که در نقطه صفر هستند اما وقتی از نقطه صفر به درآمدند و صورتی را پذیرفتند حالا ترشی یا شیرینی یا زبری یا نرمی پذیرفته‌اند صور دیگری قبول نمی‌شود.

«و لأجل خلوّ مادة كل من هذه القوى الحسّاسة عن جميع أفراد الصور التي هي واقعة تحت جنس محسوساتها صارت قابلة للجميع» اینجا می‌توانند همه محسوساتی که تحت آن جنس قرار دارند را بپذیرند «من غير تأبّ و تعصّ» هرگز ابایی ندارند هرگز نافرمانی و تأسی ندارند که صورتی را نپذیرند صورتی را قبول نکنند. نه! آن ذائقه نقطه صفر ذائقه‌ای که در نقطه صفر است همه ترشی‌ها شیرینی‌ها شوری‌ها تلخی‌ها و مزه‌های دیگر را می‌توانند تجربه بکنند قابلة من جمیع تأبّ و تعصّ عن قبول شي‌ء منها» التبه مادامی که این ذائقه‌ها یا لامسه‌ها یا باصره‌ها یا سامعه‌ها فسادی یا مرضی که مانع از درک این ادراکات بشود نباشد آنها می‌توانند این صور بدون تأبّی و تعصّی بپذیرند «ما لم يعرض لها فساد أو مرض».

«ثمّ إنّ مادّة كلّ منها و إن لم تكن مقيّدة بصورة الكيفية التي يقع الإحساس بها من تلك الحاسّة و لكنّها مقيّدة بصور و كيفيات اخر من أجناس سائر المحسوسات» توجه به ماده هر کدام از این امور خمسه را دارند ذکر می‌کنند ماده هر کدام از این شعور خمسه اگر چه در اصل آن ماده در نقطه صفر قرار دارند مقید به صورت کیفیه‌ای نیستند که «یقع الاحساس بها من تلک الاحساس» این هست اینها در آن نقطه هیچ کدام، در نقطه صفر هیچ کدام از این محسوسات آنجا حضور ندارند و این ماده به هیچ رنگی از رنگ‌های این محسوس درنیامده است در چنین نقطه‌ای اینها «ثمّ إنّ مادّة كلّ منها و إن لم تكن مقيّدة بصورة الكيفية التي يقع الإحساس بها من تلك الحاسّة و لكنّها» این مواد» مقيّدة بصور و كيفيات اخر من أجناس سائر المحسوسات» اینها مقیدند به اینکه در چمبره آن صورت مخصوصه باشند مثلاً ماده مبصرات ماده مسموعات ماده مذوقات اینها ماده‌ها فقط و فقط مبصرات را یا مسموعات را یا مذوقات را دنبال می‌کنند «و لكنّها مقيّدة بصور و كيفيات اخر من أجناس سائر المحسوسات» مقید هستند به صور و کیفیات دیگری که از اجناس سایر محسوسات هست یعنی هر کدام از اینها به ویژگی‌ها خاص خود و صور خاص خود درآمدند مقید هستند به صور و کیفیات دیگر از اجناس سایر.

لذا می‌فرمایند که چون هر کدام از اینها به خصیصه خاص خودش و صور محسوسه خود مقید هستند دیگه نمی‌توانند کار دیگری انجام دهند مثلاً ماده باصره قدرت سمع ندارد ماده سامعه دیگه قدرت بصر و یافت صور ادراکی مبصرات را ندارد. «و لهذا اقتصر إدراكها» یعنی اقتصار می‌شود و اکتفا می‌شود ادراک این مواد «على ما يخصّها و لا يتجاوز عنه إلى المحسوسات الأربع الباقية» ماده مبصرات برای آن چهارتای دیگر نمی‌تواند کار بکند چون مقید است به صور و کیفیاتی که به خودش مربوط است. «و لخلوص القوّة المتخيّلة» یک مثال دیگری می‌زنند. قوه متخیله تا زمانی که صور بر او ریخته نشود و در قوه خیال این صور مشترکه قرار نگیرد چون آنجا حس مشترک است و صور مختلفه در آن قرار می‌گیرد. تا قبل از اینکه این صور در او وارد بشود و او در نقطه صفر قرار دارد «و لخلوص القّة المتخیّلة عن هذه الكيفيّات المحسوسة كلّها» بخاطر این خلوصی که دارد یعنی تجرد از غیرش هر چه هست فقط ماده پذیرای صور باشد «أدركت» در چنین وضعی این قوه مخیله «أدرکت الجميع و أحضرتها» می‌تواند همه آن مواردی که از جاهای مختلف می‌آید با عنوان حس مشترک آنها را دریافت می‌کند همه را درک بکند.

ماده بصر فقط مبصرات را ماده سمع فقط مسموعات را اما ماده قوه متخیله همه اینها را می‌تواند قبول کند چراکه آن ماده یا آن موطن یا آن موضع موضعی است که قابلیت این را دارد که همه صور محسوسه را دریافت بکند «و لخلوص القّة المتخیّلة عن هذه الكيفيّات المحسوسة كلّها أدرک» این قوه متخیله «الجمیع» را «و أحضرتها» همه کیفیات محسوسه را حاضر کند مثل حس مشترک که همه را حاضر می‌کند. «لأنّ جوهر النفس الخياليّة» یعنی آن جوهر قوه خیال «غير مبصرة و لا مسموعة و لا مشمومة و لا مذوقة و لا ملموسة» آن جوهر قوه متخیله ذاتاً وقتی در نقطه صفر قرار گرفته باشد به رنگ هیچ کدام از این صور محسوسه خمسه قرار نمی‌گیرد نه مشمومات را نه مذوقات را نه ملموسات را نه مشئومات را و نه ملموسات را بلکه در حقیقت آنچه را که درک می‌کند چون توانایی درک همه اینها را دارد می‌تواند درک بکند. «لأن جوهر النفس الخیالیّة» این جوهر «غیر مبصرة و لا مسموعة و لا مشمومة و لا مذوقة و لا ملموسة و لها» یعنی برای این نفس خیالیه یا قوه خیال «قوّة قبول هذه الأشياء كلّها فلا جرم تقبلها كلّها» از این جهت همه صور را در حقیقت قبول خواهد کرد.

نمونه دیگر و شاهد دیگری است که إن‌شاءالله در جلسه بعد عرض خواهد شد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo