< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: شرح المشاعر اصالت وجود

 

همانطور که مستحضر هستيد ما در بحث الهيات بالمعني الأخص هستيم، و در اين کتاب شريف مشاعر دو بخش الهيات به المعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص به صورت متني و خلاصه دارد بيان مي شود، رؤس مباحثي که در اين دو حوزه است با متانت کامل متني دارد بيان مي شود، الحمد الله در زمان گذشته بخش اول که الهيات بالمعني الأعم بود بيان شد و اکنون ما در فضاي الهيات بالمعني الأخص هستيم، در الهيات بالمعني الأخص هم باز اگر بخواهيم مطالب را دسته بندي کنيم و رؤس مطالب را بگوييم و به اختصار هم باشد، به بخشي از آنها پرداخته مي شود، عناويني که ملاحظه فرموديد تا کنون بعد از اثبات واجب الوجود در المشعر الأول، بعد از اثبات واجب الوجود و اينکه همه مجعولات لزوماً بايد به واجب الوجود منتهي بشوند، که در حقيقت اين دليلش بود گذشت و بعد هم ديگر احکام واجب الوجود که غير متناهي شدي و قوه اي هست، بعد از اين دو مطلب به توحيد واجب پرداختند و همچنين به مبدأ و غايت بودن، و اينکه واجب تمام همه اشياء هست که اينها مطالبي بود که تا جلسه قبل گفته شد؛ «المشعر الخامس: في أن الواجب الوجود تمام کل شيء» اين را خوانديم، رسيديم به مشعر سادس که «في أن واجب الوجود مرجع کل الأمور» عناويني که واقعاً براي احکام واجب ذکر مي شود اين عناوين عهده دار بخشي از جهات وجودي هستند اگر يک عنوان جامعه اي پيدا بکنيم که همه جهات وجودي را بخواهد تأمين بکند، خيلي دشوار مي شود، مثلاً در باب بسيط الحقيقه مي گوييم که واجب سبحانه و تعالي بسيط الحقيقه هست، و بعد « بسيطُ الحقيقة کلُّ الاشياء و ليس بشئٍ مِنها»، در اين بخش در اين معنا را يعني اين حکم از احکام واجبي را بيان مي کنند و با تقريري ديگر اين فضاي بحث را باز مي کنند که اگر واجب داراي بساطت است، معناي بساطت چيست؟ اگر يک امري باشد که غير از وجود باشد مثلاً عدم باشد اين بيرون است، اما اگر يک امر وجودي بود هرچه مي خواهد باشد، اين امر وجودي نمي تواند از بسيط بيرون باشد و جدا باشد، چرا؟ چون جدايي اين شيء از آن امر بسيط لازم مي آورد ترکيب در بساطت واجب را، سخن اين است که ما وقتي يک جهت اثباتي داريم جهت اثباتي عيناً نمي تواند جهت سلبي باشد، حالا مثال مي زنند، هيچ جاي نگراني نيست، فهم اين مطالب هم انصافاً نياز به تأمل بيشتري دارد، اينکه يک شيء هم مصداق يک امر اثباتي و وجودي باشد، و هم مصداق يک امر سلبي و عدمي باشد اين امر ممتنعي است، اين را ما داشته باشيم، اصلاً برهان مطلب اين است، اصلاً آنچه که در اين حوزه دارد مي گذرد اين است برهان مطلب اين است، اگر يک حقيقتي مصداق يک امري بود و يک امر وجودي و اثباتي براي او بود، از آن حيثيتي که مصداق يک امر اثباتي است نمي تواند مصداق يک امر سلبي باشد، عين مثال در کتاب آمده که مي خوانيم، اگر کسي يک انسان را تعقل بکند، و در عين حال تعقل کند که «الإنسان ليس بالفرس» يک جهت اثباتي «زيد انسان» يک جهت سلبي «زيد ليس بالفرس»، قطعاً آن جهت اثباتي غير از آن جهت سلبي است، نمي تواند که يک شئي جهت اثباتي داشته باشد، به همان جهتي که حيث اثباتي دارد حيث سلبي داشته باشد، يعني زيد از آن جهت که انسان است از همان جهت هم ليس بالفرس است، اين ليس بالفرس جهت ديگر از حيثيت ديگر است، ما مي توانيم از انساني مثل زيد اين دو بعد را داشته باشيم، بگوييم «زيد انسان» و «زيد ليس بالفرس» يک جهت اثباتي و يک جهت سلبي، عيب ندارد انسان هم مرکب است مي تواند مرکب از يک امر وجودي و يک امر عدمي باشد، ولي آيا مي توانيم اين را در باب واجب سبحانه و تعالي بگوييم؟ در باب واجب سبحانه و تعالي جهت اثباتي مان روشن است، او واجب الوجود است، اما اگر بخواهيم يک امري را از آن واجب الوجود سلب بکنيم چه اتفاقي مي افتد؟ اولاً اين را توجه داشته باشيم که آن امر سلبي بر واجب از آن جهت که يک امر اثباتي بر او حمل مي شود، حمل نمي شود، يک امر سلبي است و جداي از واجب است، مي گوييم که الله سبحانه و تعالي واجب الوجود و ليس بشريک الباري، اگر فرض بفرماييد شريک الباري يک امر عدمي نباشد يک امر وجودي باشد، خب در چنين فضايي چه اتفاقي خواهد افتاد، اتفاقش اين است که واجب سبحانه و تعالي مرکب مي شود از يک امر وجودي و از يک امر عدمي، والتالي باطل فالمقدم مثله، اين چه مي خواهد بگويد؟ اين مي خواهد اين معنا را افاده بکند که واجب سبحانه و تعالي کل الوجود است و همه وجودها در همين واجب است و هيچ وجودي از واجب جدا نيست، زيرا جدا شدن وجودي از واجب سر از ترکيب واجب در مي آورد سر از عدم بساطت در مي آورد، والتالي باطل فالمقدم مثله، باز بر مي گرديم تا شکل قياس را هم درست کنيم،

«المشعر السادس في أن واجب الوجود مرجع کل الاُمور»، حالا اين عنوان اينطور شده، يا مي توانيم بگوييم واجب الوجود کل الأشياء و ليس به شيء منها، که آن ليس بشء منها تعينات و ماهيات را از او دارد سلب مي کند، اما آن که مي گوييم کل الأشياء همه هستي را علي نحو الإثابت و الفي براي واجب اثبات مي کند، لذا اينجا شما دوستان لطف بفرماييد کلمه به کلمه با ما همراه باشيد، واقعاً يک کلمه اش را از دست بدهيم آن سياق و زنجيره بحث از دست مي رود، « المشعر السادس في أن واجب الوجود مرجع كل الأمور»، مراد از کل الأمور يعني چه؟ يعني همه وجودات او بسيط است و با بساطت همه اشياء را دارا است، کل الأشياء است، « اعلم أن الواجب بسيط الحقيقة» واجب بسيط الحقيقه است، حالا اين را توضيح مي دهم که مراد از بساطت چيست؟ « وكل بسيط الحقيقة فهو بوحدته كل الأمور» به رغم اينکه بسيط الحقيقه يک حقيقت است وحدت دارد در عين حال همه اشياء هست همه حقايق است « لا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا أحصاها وأحاط بها» به آن امور به آن صغيره و کبيره، « إلا ما هو من باب الأعدام والنقائص» بلکه اگر يک چيزي از باب عدم و نقص باشد در باب واجب وجود ندارد و واجب محيط به او نيست، و او را هم احصا نکرده و طبعاً از گردونه بحث بيرون است، مثل استثناء منقطع است جدا است، اين استثناء استثناء منقطع است براي اينکه عدم که در حوزه وجود نيست که ما بخواهيم همه اينها را بگوييم هرچه که هست در حوزه وجود است مگر عدم، مگر عدم چيزي هست که بخواهد در حوزه وجود باشد، لذا اين استثناء اعتباري از اين جهت ندارد، اين جز تأکيد چيز ديگري نيست، «فهو» يعني اين واجب الوجود « بوحدته كل الأمور لا يغادر صغيرة ولا كبيرة» هيچ امر کوچکي و بزرگي نيست مگر اينکه واجب او را احصا کرده و در وجود خودش علي نحو الوساطه دارد و نسبت به او احاطه وجودي دارد، اين احاطه وجودي غير از احاطه وجودي و احصايي است که در مقام فعل دارد، حتماً ملاحظه بفرماييد اينجا الآن مقام ذات بحث است، مقام بسيط الحقيقه اي بحث است، نه مقام فعل و فيض که همه و همه محيط هستند، يک احاطه فعليه دارد خداي عالم يک احاطه ذاتيه، الآن اين سخن، سخن از احاطته ذاتيه است که ذات به ذاته کل الأمور را علي نحو البساطت و الوحدة دارا است، همين را دارند تحليل مي کنند و استدلال و برهان براي آن اقامه مي کنند، « فإنك إذا فرضت شيئا بسيطا هو ج مثلا» اگر فرض کردي تخيل کردي يک امري را بسيط مثل جيم، مي خواهد بگويد که جهت اثباتي غير از جهت سلبي است، جهت سلبي نفي است و جهت اثباتي وجود هست، « فإنك إذا فرضت شيئا بسيطا هو ج مثلا» يک شيء بسيطي را فرض کردي اسم آن را گذاشتي جيم، و اينطور گفتي که « وقلت ج ليس ب» جيم، باء نيست، اينجا همين را مي گويد که شما که گفتي جيم باء نيست اين در حقيقت يک نوع ترکيبي را ايجاد کردي و او را از بساطت انداختي « فحيثية أنه ج إن كانت بعينها حيثية أنه ليس ب حتى تكون ذاته بذاته مصداقا لهذا السلب فيكون الإيجاب والسلب شيئا واحدا.» والتالي باطل فالمقدم بثله، جهت اثباتي غير از جهت سلبي است، جهت اثباتي يعني کمالي را دارد اثبات مي کند، کمال وجود يا امثال ذلک، و سلبي هم دارد يک امري را از ذات بسيط دارد جدا مي کند، پس اينها دو تا حيثيت هستند، اين بيشتر دارد اين را مي خواهد در ذهن ها بکارد، که ما اين دو تا حيثيت را کاملاً از يکديگر تفکيک کنيم، آن وقتي که مي گوييم زيد انسان هست، از همان جهتي که مي گوييم زيد انسان هست نمي توانيم بگوييم زيد فرس نيست، البته زيد فرس نيست ولي از آن جهتي که داريد اثبات مي کنيد که زيد انسان است فقط داريد آن جنبه اثباتي را بيان مي کنيد، ديگر نمي توانيد بگوييد که هم جنبه اثباتي را بيان مي کنم هم جنبه سلبي را، زيد انسان هست از همان جهتي که انسان هست، فرس نيست، خب اينکه اثبات و نفي يکي شد که، يعني يک شيء به يک حيثيت، ممکن است به حيثيت ديگر بشود، به يک حيثيت هم مصداق امر سلبي باشد، و هم مصداق امر وجودي، اين نمي شود.

 

سوال..................

جواب: بله، ولي در مرکب اين دو تا حيثيت را ما مي توانيم داشته باشيم، «فإنك إذا فرضت شيئا بسيطا هو ج مثلا» خب اين يک، و بعد گفت که «وقلت ج ليس ب»، همينجا دارند جدا مي کنند، مي گويند «فحيثية أنه ج» حيثيتي که آن شي بسيط جيم هست «إن كانت بعينها » به همان حيثيت، «حيثية أنه ليس ب» باشد «حتى تكون ذاته بذاته مصداقا لهذا السلب فيكون الإيجاب والسلب شيئا واحدا» همينجا اگر نتيجه را مي فرمودند بهتر بود، ولي همينجا يک مثالي دارند مي زنند، مي فرمايند «ولزم أن يكون كل من عقل الإنسان مثلا عقل أنه ليس بفرس» بله انسان ليس بفرس هست، اما از آن حيثي که انسان هست ديگر نمي توانيم بگوييم که ليس بفرس هست، «ولزم أن يكون كل من عقل الإنسان مثلا عقل أنه ليس بفرس بأن يكون نفس عقله الإنسان نفس عقله ليس بفرس» همينطور جدا جدا و باز باز بخوانيد که مشخص شود، مي فرمايد که اگر ما بخواهيم حيثيت سلبي و حيثيت ايجابي را يکجا ببينيم، لازمه اش اين است که همان وقتي که شما مي گوييد زيد انسان، در همان حال در همان حيثيت بگوييد زيد ليس بفرس، اين قابل قبول نيست، «ولزم أن يكون كل من عقل الإنسان مثلا عقل أنه ليس بفرس بأن يكون نفس عقله الإنسان نفس عقله ليس بفرس لكن اللازم باطل» لازم باطل است ديگر، از يک حيثيت اثباتي از همان حيثيت يک حيثيت سلبي هم باز حمل بشود براي آن مصداق «لكن اللازم باطل فالملزوم كذلك» خب اگر اين را قبل از مثال هم مي گفتند شايد از نظر تعليمي راحت تر بود، «لكن اللازم باطل فالملزوم كذلك» نتيجه مي خواهيم بگيريم، مي خواهند بگويند چه «فظهر وتحقق» ظهر يعني اين امر روشن شد، و محقق شد، تحقيقي شد، که «أن موضوع الجيمية مغاير» يعني آن حيثيت که جيم هست «مغاير لموضوع أنه ليس ب» حالا دوست محترم مان گفتند که اين امر در امر مرکب هم همينطور است، ولي همانطور که مستحضر هستيد، جهت ترکيبي دارد، و ما مي توانيم بگوييم از يک جهتي ليس بفرس هست، از يک جهتي انسان است، مرکب است، ولکن در باب واجب چه بگوييم، آن که بسيط است، آن که هيچ گونه کثر و تعددي در آن راه ندارد، وحدت محضه هست، اين را نمي شود گفت، مي گويد «فظهر وتحقق أن موضوع الجيمية مغاير لموضوع أنه ليس ب ولو بحسب الذهن.» در حسب ذهن اينها از همديگر جدا هستند، مغاير هستند، خب اينجا چه مي خواهند نتيجه بگيرند؟ «فعلم أن كل موجود سلب عنه أمر وجودي فهو ليس بسيط الحقيقة» اين يک تقريب ديگر است، يک استدلال ديگر، اين که مي گويند ما با تقريب هاي مختلف مي توانيم بهتر يک استدلال را يعني يک حقيقت و يک گذاره را خوب بيابيم همين است، بسيط فقط و فقط بسيط الحقيقه، ما که بسيط الحقيقه نيستيم، عالم هم که بسيط الحقيقه نيست، فقط ما يک بسيط الحقيقه داريم، آنکه حقيقتاً بسيط هست و از هر تعدد و کثرتي عاري است فقط و فقط يکي است، لذا اسمش را مي گذاريم بسيط الحقيقه، يعني حقيقت بسيط او است، هيچ نوع ترکيبي حتي ترکيب از وجود و عدم هم در آن راه ندارد، خيلي خب اين امري که به اين حد از بساطت هست، اين امر نمي تواند مصداق دو امر باشد، يک امر ثبوتي يک امر سلبي، بگوييم که حق سبحانه و تعالي واجب الوجود هست، و يک واجب الوجود ديگر نيست، اگر ما همچين حرفي زديم لازمه اش اين است که خداي عالم مرکب باشد از يک جهت وجودي و يک جهت سلبي، اگر ما واجب را مصداق آن امر سلبي خواستيم بدانيم، مصداق امر ثبوتي است، «إنه واجب الوجود» يا «واجب الوجود بسيط الحقيقة» خب اين مصداق يک امر ثبوتي است، اما اگر شما بخواهيد بگوييد که اين واجب الوجود آن واجب الوجود نيست، حالا هر چيز ديگري يا آن ممکن نيست، آن ممکن اگر يک امر وجودي باشد لازمه اش اين است که شما بسيط را تقسيم بکنيد به يک جهت ثبوتي و يک جهت سلبي و اين ممکن نيست، «فظهر وتحقق أن موضوع الجيمية مغاير لموضوع أنه ليس ب ولو بحسب الذهن» و از اينجا روشن مي شود که «فعلم أن كل موجود سلب عنه أمر وجودي» امر عدمي سلب شود اشکال ندارد، اگر امر وجودي بخواهد سلب شود، «فهو ليس بسيط الحقيقة بل ذاته مركبة من جهتين: جهة بها هو كذا» يعني بسيط الحقيقه، ولي «وجهة هو بها ليس كذا» خب عکس نقيض اين چه مي شود؟ ما يک قضيه اي الآن درست کرديم، مي خواهيم عکس نقيض آن را ببينيم، قضيه اي که ما درست کرديم اين است که «فعلم أن كل موجود سلب عنه أمر وجودي فهو ليس بسيط الحقيقة» همين را برعکس کنيد نقيض کنيد، مي شود «بسيط الحقيقة کل امر وجودي» «فبعكس النقيض: كل بسيط الحقيقة هو كل الأشياء. فاحتفظ بهذا إن كنت من أهله». الحمد الله دوستان از اين اهل هستند، خب پس اين عکس نقيض را يکبار ديگر ملاحظه بفرماييد، اصل قضيه است بعد عکس نقيض آن را ما مي خواهيم ببينيم، عکس نقيض چي؟ عکس نقيض يک قضيه اي داريم که هر موجودي که اگر امر وجودي از او سلب شود، او بسيط نيست، اينکه روشن است، هر امري وجودي که يک امر وجودي از او سلب شود او بسيط الحقيقه نيست، عکس نقيضش مي شود بسيط الحقيقه امري است که همه وجود امر وجودي را داشته باشد، «فعلم أن كل موجود سلب عنه أمر وجودي فهو ليس بسيط الحقيقة بل ذاته مركبة من جهتين: جهة بها هو كذا وجهة هو بها ليس كذا.» عکس نقيض اين قضيه چه مي شود؟ عکس نقيض درست است ديگر، اين است که «كل بسيط الحقيقة هو كل الأشياء. فاحتفظ بهذا إن كنت من أهله.»، روح اين برهان را يک مقدار مي خواهيم با آن کار بکنيم، با روح اين برهان که خيلي جاها به درد مي خورد، روح اين برهان اين است که ما بايد ببينيم که اگر يک گزاره اي را بيان مي کنيم، اين گزاره موضوعاً و محمولاً چه جايگاهي دارد، شما در ارتباط با انسان مي گوييد که «زيد انسان» و از او هزاران هزار امر را سلب مي کنيد، «زيد ليس بفرس، زيد ليس بقر، زيد ليس بأرش، ليس به سماء» اين در حقيقت نشان مي دهد که زيد يک موجود بسيطي نيست، چرا؟ چون يک امر وجودي از او سلب مي شود، بيان کردند که «فعلم أن كل موجود سلب عنه أمر وجودي فهو ليس بسيط الحقيقة» پس زيد بسيط الحقيقه نيست، کل ماسوا را که بررسي کنيد مي بينيد که بالأخره يک امر ولو صادر نخستين هم باشد يک امر وجودي از او سلب مي شود، سلب يک امر وجودي نشان از ترکيب يک شيء هست براي اينکه بسيط نيست، از واجب نمي شود هيچ چيزي را سلب کرد، از واجب الوجود هيچ چيزي را نمي شود، چرا؟ قضيه اينطور مي خواهد بگويد، اگر از واجب الوجود ما چيزي را سلب بکنيم، يلزم که واجب مرکب باشد، «و التالي باطل بالمقدم مثله» اگر ما يک چيزي را از واجب سلب کرديم، سلب آن امر وجودي مستلزم ترکيب بر آن امر واجب است، در حالي که واجب بسيط الحقيقه است، هر ترکيبي سر از امکان و حاجت در مي آورد پس نتيجه اين است که واجب سبحانه و تعالي بسيط الحقيقه است و منزه از هر نوع ترکيبي است و بسيط الحقيقه که شد کل الأشياء است، شما مي گوييد بسيط الحقيقه چرا کل الأشياء است، مي گوييم اگر کل الأشياء نباشد، اشياء بايد از او سلب شوند، وقتي سلب شدند مي شود مرکب، ديگر بسيط الحقيقه نيست، « فاحتفظ بهذا » واقعاً مي گويند چرا نمي شود از بسيط الحقيقه امر وجودي را سلب کرد، چون سلب امر وجودي از بسيط الحقيقه مستلزم خلف است، مستلزم ترکيب و تعدد است، «و التالي باطل فالمقدم مثله».

 

سوال............

جواب: خب آن که ترکيب واضح مي شود بسيط نمي شود، ببينيد اولاً مستحضر باشيد وقتي ما تعين را سلب مي کنيم يعني امر عدمي را سلب مي کنيم، زيد هست در آنجا، زيد در حد اعلي وجود دارد اما تعين آن نيست، شما وقتي زيد را از واجب سلب مي کنيد امر عدمي را از واجب سلب مي کنيد، آن کمال وجودي را دارد، اين که دارد تعين است، اين قصور است.

 

سوال.......

جواب: در تشکيک ما يک قله داريم، که احکم قله تشکيک با مراتب مادون فرق مي کند، در قله تشکيک بساطت را ما داريم، چون همه اين موجودات تعينات شان مي شکند، هستي شان علي نحو الأتم و الأکمل آنجا وجود دارد، بنابراين ما در تشکيک اينطور نيست که همه مراتب را بگوييم، که يکسان هستند، بلکه در آن مرتبه قله همه کمالات بدون تعينات شان بدون ماهيات و اضافات شان موجود هستند، اگر آنجا هستند اين چيزي که در زيد اينجا مي بينيد ذل آن زيد بالا است.

 

سوال..........

جواب: اين کمالات منهاي محدوديتش آنجا هست، در دامنه جز محدوديت ديگر چيزي نيست، ما الآن فعلاً همان قله و احکامش را حفظ مي کنيم، آن چيزي که در مراتب هست و در حقيقت منهاي تعينات، يک وقت هست که اين زيدي که در اينجا هست يک کمالي دارد، مثلاً کمال 5 را دارد، و اين کمال 5 در آنجا وجود ندارد، اينطور نيست، اما اينکه 5 بودن آن الآن بخواهد لحاظ شود اين نيست، پس آن چيزي که الآن شما اين را در اين مرحله داريد مي بينيد، اين چيزي جز يک امر تعيني يافته نيست، و الّا کمال اصلش آنجا هست، اين رقيقه اي است از او، حالا ما ممکن است حمل حقيقة الحقيقة بگوييم، حمل ظاهر و مظهر بگوييم، امر ذل و ذي ذل بخواهيم بگوييم، هر مقدار که براي نشئه طبيعت يا نشئه عالم سهمي از هستي قائل هستيم همان مقدار.

 

«المشعر السابع في أنه تعالى يعقل ذاته ويعقل الأشياء كلها من ذاته»، يکي از مباحثي است که در کتاب ها، البه اين متن در اسفار که باز مي شود چندين صفحه مي شود و تحليل مي شود، يکي از مسائل مسئله علم واجب به اشياء در مرتبه ذات هست، علم تفصيلي واجب به اشياء در مرتبه ذات، اين است که همه را فلج کرده، از عرفا از حکما، از متکلمين، همه فلج شده اند، علم به اشياء را در مقام فعل همه اثبات مي کنند، که خداي عالم در مقام فعل به همه اشياء عالم است، اما در مقام ذات، چون در مقام فعل به حيثيت هاي امکاني برمي گردد محضور ايجاد نمي کند، اين معلومات همه متغير هستند، غير ثابت هستند، حرکت دارند و اينها که در ذات واجب راه ندارد، الآن اتفاقاً سخن اين است که آيا واجب به جزئيات، يکي از موارد اتهامي که به حکما مي زنند اين است، آيا واجب در مرتبه ذات به جزئيات عالم هست يا نه؟ علي نحو التفصيل عالم هست يا نه؟ کاري که ملاصدرا کرد اين است که واجب در مرحله ذات به همه اشياء علي نحو التفصيل علم دارد، تصورش خيلي مشکل است، چه برسد به تصديق، واجب سحانه و تعالي، ديگران علم وجب را دارند اثبات مي کنند، مي گويند که حالا يا براساس اعيان ثابته است، يا عقول عشره هست، يا موصل افلاطوني هست، که علم واجب به اشياء را از پس پرتو اعيان ثابه، موصل افلاطوني هست که در حقيقت علم واجب به اشياء را از پس پرتو اعيان ثابته موصل افلاطوني عقول و امثال ذلک دارند اثبات مي کنند، اگر اين علم به اشياء کمال هست الّا و لابد بايد در مرتبه ذات باشد، چون ذات خالي از کمال نيست، ذات خالي از هيچ نوع کمالي نيست، علم به اشياء به جزئيات در مرتبه فعل آيا براي مقام ذات هست يا نه؟ که اين سخن علم تفصيلي به اشياء در مرتبه ذات را جناب صدرالمتألهين اثبات کردند، کشف علم اجمالي در عين علم تفصيلي که علم اجمالي آنجا يعني بسيط، اول تصور کنيم بحث را، همانطور که عنوان گذاشتند «المشعر السابع في أنه تعالى يعقل ذاته» يک، خب تعقل ذات، علم ذات به ذات در مرتبه ذات اين محضوري ندارد روشن است، اينجا مشکل است، « ويعقل الأشياء كلها» کلها يعني چه؟ يعني امور کليه امور جزئيه، به همه اشياء ولو به جزئيت واجب سبحانه و تعالي علم دارد، آن هم من ذاته، چون من ناحيه فعل محضوري ندارد، خب در مقام فعل واجب سبحانه و تعالي به همه اشياء ولو جزئيات واقف هستند، «أما أنه يعقل ذاته فلأنه» اين يعقل چرا علم نگفتند، «يعلم ذاته» نگفتند، گفتند «يعقل ذاته» چون علم منزه از جزئيت و ماديت و امثال ذلک مي شود عقل، مثلاً ما علم ادراکي حسي داريم، علم به خيال داريم، اما علمي که منزه از همه اوصاف مادي و جزئيت باشد، اصطلاحاً به او عقل اطلاق مي شود، خدا اشياء را تعقل به معناي اينکه وجود مجرد آنها را داشته باشد، وجود مادي که قابليت درک ندارد، اصلاً دون آن است که مدرک واقع شود، امر مادي آن، لذا خدا عقل مي کند، يعني وجود ادراکي او به صورت عقل هست، «أما أنه يعقل ذاته» چرا؟ براي اينکه «فلأنه بسيط الذات مجرد عن شوب كل نقص وإمكان وعدم» چرا خداي عالم خودش را تعقل مي کند، نه به معناي اينکه ما مي گوييم حرکت داشته باشد، نه ادراک مي کند، مي يابد خودش را، مي گويد وجدان يک امر مادي محجوب در حجاب عناصر و امثال ذلک، درک نمي شود، لذا به هيچ وجه جزئيات به لحاظ جزئيات شان درک نمي شوند، دون آن هستند که مدرک واقع شوند، «علي نحو کلّي و علي نحو ثابت» درک مي شوند ولو جزئي، «أما أنه يعقل ذاته» خداي عالم ذاتش را تعقل مي کند چون ذاتش براي خودش حاضر است، هيچ حجابي ندارد، حجاب ماده حجاب جزئيت، حجاب حس و امثال ذلک وجود ندارد، امر مجرد است، بي شائبه از همه اينها هست، «فلأنه بسيط الذات مجرد» اين مجرد دليل است، اينها برهان است اينها حد وسط برهان است، مي گوييم که هر موجودي که مجرد است خودش را درک مي کند، يک، يا واجب مجرد است يک، هر موجود مجردي در نزد خود حاضر است دو، پس واجب در نزد خود حاضر است نتيجه و اين هم همان برهان است، «أما أنه يعقل ذاته فلأنه بسيط الذات مجرد عن شوب كل نقص وإمكان وعدم» از هر نقصي و قصوري و عدمي، امکان يعني قوه اين را دارد، استعداد اين را دارد، معاذالله اينطور نيست که خداي عالم استعداد چيزي را داشته باشد، هرچه هست فعليت هست، اين صغري که واجب مجرد است، کبرا اين است که «وكل ما هو كذلك فذاته حاضرة لذاته بلا حجاب» هر موجودي که مجرد باشد از ماده و غواشي ماده و عوارض ماده عاري و منزه باشد، ذاتش در نزد خودش براي ذات خودش حاضر است، بدون حجاب؛ پس او به خودش علم دارد، چرا؟ چون علم غير از حضور چيز ديگري نيست، «والعلم ليس إلا حضور الوجود بلا غشاوة.» اگر ما خواستيم به چيزي علم پيدا بکنيم، علم يعني چه؟ يعني حضور المعلوم عند العالم بلا غشاوة، و چون خداي عالم براي خودش نزد خودش بدون غشاوه حاضر است پس به خودش عالم است، «والعلم ليس إلا حضور الوجود بلا غشاوة. وكل إدراك فحصوله بضرب من التجريد عن المادة وغواشيها» شما خودتان نتيجه گيري مي کنيد، نتيجه مشخص شد، صغري کبري نتيجه، واجب مجرد است يک، مجرد در نزد خود حاضر است و علم به خود دارد دو، نتيجه واجب چون در نزد خود حاضر است به خود علم دارد، اين «يعقل ذاته» که واجب خودش درک مي کند، «وكل إدراك فحصوله بضرب من التجريد عن المادة وغواشيها» اين از ابداعات جناب صدرالمتألهين است، ايشان ادراک را ولو ادراک حسي باشد مجرد مي داند، ساز و کارش مادي است، ساز و کار پيدايش ادراک مادي است، مثلاً براي اينکه ما بگوييم اين ديوار هست و بايد اين ديوار را در ذهن مان نگهداريم بعد از ده سال بگوييم اين ديوار رنگش کرم بوده، سازوکار ابتدايي اش مادي است، وضع و محاذات مي خواهد، چشم مي خواهد و ابزار مي خواهد، اينها هيچ کدام ادراک نيست، ادراک آن وقتي است که براي نفس حاصل مي شود، حضور اين شيء براي نفس مي شود ادراک، و الّا وضع و محاذات و چشم باز کردن، هيچ کدام از اينها ادراک نيست، اينها علل معده اي هستند براي اينکه ادراک حاصل شود، «وكل إدراك فحصوله بضرب من التجريد عن المادة وغواشيها» خدا رحمت کند مرحوم علامه طباطبايي در جلد سوم اصول فلسفه همين بحث علم را که آنجا مطرح مي فرمايند اين هست، اتفاقاً آقايان مادي ها علم را همينطوري مي دانند، مثل دوربين عکاسي که عکس مي گيرد، «وكل إدراك فحصوله» هر ادراکي، حصول اين ادراک «بضرب من التجريد عن المادة وغواشيها لأن المادة منبع العدم والغيبة» واقعاً عجيب است عالم ماده در عالم تجرد هيچ چيزي از هيچ چيزي غايب نيست، همه چيز صحنه حضور است، بيان مي کند که هيچ جزئي از اجزاء ما در نزد جزء ديگر حاضر نيست، اگر فرض کنيد که هزارتا ده هزار تا سلول الآن کار بند انگشت هست، هيچ کدام از اين هزار تا ده هزارتا از ديگري خبر ندارد، نه کلش از اين خبر دارد، نه جزء از جزء خبر دارد، نه جزء از کل خبر دارد، همه در حجاب ماده هستند، «لأن المادة منبع العدم والغيبة » خب با اين وضع مي خواهيم بگوييم چي؟ اينکه آقايان مادي ها مي گويند ما علم نداريم راست مي گويند علم ندارند، براي آنها علم حاصل نمي شود، براي اينکه آنچه که براي آنها هست همين فعل و انفاعالات فيزيکي هست، همين سازوکار فيزيکي است، ما الآن مي بينيم که رنگ سبز است، معلوم نيست سبز باشد ما اينطور مي بينيم، ادراک به سبز که ادراک را تجرد بدانيم نيست، همين واقعيت همين است، چيزي فراتر از اين نيست، در مقام ادراک چيزي جز اين فعل و انفعالات نيست، عکس گرفتن ها و در ذهن گذاشتن ها نيست، ذهن هم يک انباري است که اينها در آنجا قرار مي گيريد، حالا مي گويند در گوشه نيم کره جنوبي يا نيم کرده شمالي اين گونه از محفوظات آنجا جمع است، بعد هم براي خودشان نمونه آوردند گفتند که اگر آنجا آسيبي ببيند همه ادراکات رنگي، حواس باصره همه مختل مي شود، چون همه را مادي مي دانند و طبعاً اين حرکت را هم مادي مي دانند، «لأن المادة منبع العدم والغيبة إذ كل جزء من الجسم فإنه يغيب عن غيره من الأجزاء» هر جزئي از ديگر اجزاي خود غايب است يک، «ويغيب عنه الكل» کل هم از اين اجزاء غايب است، همانطور که آن اجزاء از کل غايب هستند، آن اجزاء از اجزاي ديگر غايب هستند، اين کل هم از آنها غايب است، «ويغيب الكل عن الكل» آن کل انسان از کل اجزاء هم غايب هست، مثلاً الآن اگر يک عنصر را شما به هزار جزء تقسيم بکنيد، هيچ کدام از اين واحد ها از واحد بغلي خبر ندارد، از خودش خبر ندارد.

 

سوال........

جواب: مثل خارجيت و ذهنيت، وجود ذهني وجود خارجي است؟ هست بله، اين در کل هست، ولي وقتي اين ادراک را با آن ادراک مي سنجيم اين چه ادراکي است، اين وجود ذهني وجود ذلي است، بقول حاج آقا اگر وجود خارجي هزار تا خاصيت داشته باشد، اين يکي را هم ندارد، وجود ذلي است، حاکي است، اما وقتي اين را با آن مقايسه مي کنيم، مي گوييم خارجي به آن مي گوييم ذهني، به اين مي گوييد ادراک مادي، حسي و فلان، اصلاً ادراک حسي کجا و ادراک عقلي کجا، قابل مقايسه نيستند، اما حضيض نهايي در باب ادراک حسي مي خورد به اين جزئيات مادي، وقتي خورد ديگر چيزي نمي ماند، الآن اين را اگر به هزار واحد تقسيم بکنيم، همه اين هزار واحد از يکديگر غايب هستند، هر جزئي از خودش هم حتي غايب هست چرا اگر غايب نباشد، لازمه اش اين هست که تجرد داشته باشد، آن بيان کلي که وجود مجرد هست، آن يک راه ديگري است براي همين بياني که شما داريد دنبال مي کنيد که همه چيز ادراک دارد، اين ادراک يک ادراک غيبي است، يک ادراک مخفي است، يک ادراکي است که خداي عالمي که «انطقنا الله الذي انطق کل شيء»، ممکن است اينها را به حرف در بياورد.

 

سوال.........

جواب: يعني چون حجاب دارد، اگر وجود باشد و مجرد باشد امتناع ندارد، و چون حجاب دارد ممتنع هست، امتناعي که آنجا گفتيم، چون محجوب است، حجاب دارد، حجاب ماده است، اين حجاب را اگر ما بتوانيم برداريم آن هم ادراک مي کند، «ويغيب الكل عن الكل» بنابراين «فكل صورة هي أشد براءة من المادة» هر صورتي نسبت به ماده اشد براءة هست، يعني بري است از ماديت، از جزئيت، از ماده و غواشي ماده، «فهي أصح حضورا لذاتها» صورت اشياء همان، ما اين واحد را که گفتيم هزار واحد تقسيم مي کنيم، يک صورتي دارد، به لحاظ ماده اش همچنان در حجاب است، به لحاظ صورتش مي فرمايند که اگر ما بخواهيم مقايسه بکنيم همان واحدي که هزار واحد تقسيم شده به لحاظ صورت از باب اينکه حيثيت تجردي برايش وجود دارد مي تواند خودش را درک بکند، «فهي أصح حضورا لذاتها: أدناها» يعني ادناي اين صور، «المحسوسة على ذاتها» نازلترين ادراکاتي که براي اشياء حاصل مي شود ادراک حسي است، ادناها، المحسوسة علي ذاتها، پس بنابراين «فكل صورة هي أشد براءة من المادة» بنابراين «فصورة أصح حضورا لذاتها أدناها» يعني نازلترين از اين صور حسي، آن محسوسه است علي ذاتها، بعد از محسوسه، « ثم المتخيلة على مراتبها» که به وهم مي رسد، که وهم مرتبه عالي خيال است، « ثم المعقولة وأعلى المعقولات أقوى الموجودات» ما براساس آنچه که در نظام تشکيک به ياد مان هست، اين هست که ادناي مراتب وجود تشکيکي هيولا است، که قوه محض است، ماده است و قوه محض، و أعلي وجودي هم وجود واجب هست، يک حرف داريم که «الوجود مساوغ للعلم» اگر الوجود مساوغ للعلم مي رود بالا عالي ترين مرحله وجود، عالي ترين مرحله علم، مي آيد پايين داني ترين مرحله وجود علمش هم داني ترين مرحله هست، پس ما آن کليت را از دست نداديم، مي گوييم العلم مساوغ للوجود، ولي وقتي مراتب را مي سنجيم مي گوييم آن موجودي که درحجاب کامل قرار گرفته شده، از بس در ضعف هست که ما حتي مي گوييم که به لحاظ وجودي شريکة العله مي خواهد يافت شود، ماده تا صورتش ضميمه نشود يافت نمي شود، از بس ضعيف است، به لحاظ علمي هم همينطور هست، لذا مي گويند ادناي اين صور ادراکي سوره محسوسه است بعد سوره متخيله است، بعد سوره معقوله است، بعد اقواي معقوله براي واجب سبحانه و تعالي است، پس يک فرمول مي تواند ما را نجات بدهد، اينکه «العلم مساوغ للوجود» اين يک قاعده است، اين مي تواند ما را نجات بدهد که اگر اينطور هست پس چي؟ چون « يسبح لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ» اين زره اي هم که در اينجا هست دارد سبيح مي کند، ولي آنقدر اين تسبيح ضعيف است، در مقابل تسبيح فرشتگان اصلاً قابل شمارش نيست.

 

سوال...........

جواب: وجود را مجرد مي دانيم، و لذا تجرد ضعيف مي شود، همانطور که وجود ضعيف مي شود، تجرد ضعيف مي شود، در يک حدي که ديگر به صف النعال هستي مي رسد، چون وجود به صف النعال مي رسد، تجرد هم به صف النعال مي رسد، علم هم به صف النعال مي رسد، و اين را ما مي پذيريم، اصلاً قواعد فلسفي از اين نفي نمي کند، مثل همان خارجيت ذهنيه، « فهي أصح حضورا لذاتها: أدناها المحسوسة على ذاتها ثم المتخيلة على مراتبها ثم المعقولة وأعلى المعقولات أقوى الموجودات» اينها باهم همراهي مي کند، أعلي المعقولات أعلي الوجودات، برترين صور عقلي، برتين وجودات هست، « وهو واجب الوجود»، بحث اشد بهجت براي سبحانه و تعالي، جناب شيخ انصافاً چه کرده در اشارات، خب مستحضريد که بهجت هم براي هستي هست، مساوغ با هستي است، وجب سبحانه و تعالي هم بهجت دارد، اين موجود مادون هم بهجت دارد، ولي او اشد بهجة هست، چون حضورش در نزد خودش اشديت دارد بهجتش هم اشديت دارد، « فذاته عاقل ذاته ومعقول ذاته بأجل عقل» هم ذاتش عاقل است، هم ذاتش معقول است هم اجل عقل را دارد، يعني برترين نوع تعقل و عقل براي واجب سبحانه و تعالي هست، که در باب بهجت و سعادت جناب شيخ الرئيس آنجا اشد بهجة براي واجب دارد اثبات مي کند، بهجت او بيشتر هست، « وهو واجب الوجود، فذاته عاقل ذاته ومعقول ذاته بأجل عقل» ما الآن در نزد خودمان حاضريم، اما اين حضور ما بسيار بسيار کمرنگ است، بعضي ها که واقعاً نسبت به خودشان حاضر هستند، و شخصيت خودشان را و نفس خودشان را همواره مراقب هستند و مواظب هستند، آنها خيلي بيشتر در اينجا مراقبت مي کنند « وذاته مبدأ كل فيض وجود» ذات او مبدأ هر فيض وجودي است، يعني هر تعقلي هر عقلي هر ادراکي از ناحيه آن ادراک اصلي هست، « وذاته مبدأ كل فيض وجود فبذاته يعقل جميع الأشياء عقلا لا كثرة فيه أصلا» خيلي نيش قلمي است اينجا چطور مي خواهد اثبات بکند، در عنوان و تيتر مطلب فرمودند که « في أنه تعالى يعقل ذاته » يک، الحمد الله بحث آن گذشت، الآن اينجا دارند اين دومي را مي گويند «ويعقل الأشياء كلها من ذاته» يعني همه اشياء را از جايگاه ذات خودش دارد تعقل مي کند، نه در مقام فعل، در مقام فعل که فعل واجب دارد درک مي کند، در مقام ذات واجب سبحانه و تعالي اين را دارد درک مي کند بدون اين تعلقاتش و جزئياتش، «وذاته مبدأ كل فيض وجود: فبذاته يعقل جميع الأشياء عقلا لا كثرة فيه أصلا» خب اين ادامه اش هست، «ثم إن كل صورة إدراكية» خواه معقوله باشد خواه محسوسه، اين از ابداعات جناب صدرالمتألهين است، تا قبل از جناب صدرالمتألهين، حکمت مشا، حالا جناب حکيم سهروردي هم ادراک خيالي را مجرد مي دانستند اما مشاعين ادراک حسي و ادراک خيالي را مادي مي دانند، ايشان الآن دارند اشاره مي کنند به اين امر که ادراک نفس الإدراک، ادراک از آن جهت که ادراک است مجرد است، ولو متعلق ادراک يک امر محسوس باشد يا معقول باشد، يا متخيل باشد، يا موهوم باشد، فرقي نمي کند، نفس ادراک از آن جهت که ادراک است مجرد است.

 

سوال..........

جواب: مکانيزم شکل گيري لازم هست، ادراک مجرد است، حالا تا برسيم به اينکه ابزارش هم مجرد است، يک بحث ديگر است، الآن بحث ادراک است، اصل ادراک براي نفس است و نفس با ماديت نمي تواند قرين باشد، حالا متعلقش محسوس مي شود، «ثم إن كل صورة إدراكية» خواه معقوله باشد يا محسوسه، اين صورت ادراکيه، «فهي متحدة الوجود مع وجود مدركها» عاقل و معقول باهم اتحاد وجودي دارند که اين اتحاد وجودي در روايت توصيف کنيم و ترسيم کنيم، «فهي متحدة الوجود مع وجود مدركها ببرهان فائض علينا من عند الله» اين بحث اتحاد عاقل و معقول را جناب صدرالمتألهين فيض الهي مي داند مثل اينکه در يکي از نوشته هاي خودشان در تعليقات خودشان در اسفار که مي گويند من اين را به برکت زيارت حضرت معصومه دارم، يکي از مباحث همين بحث اتحاد عاقل و معقول است، «فهي متحدة الوجود مع وجود مدركها» اين اتحاد وجودي را شما از کجا مي گويي، «ببرهان فائض علينا من عند الله وهو أن كل صورة إدراكية ولتكن عقلية» يعني مجردتاً هر صورت ادراکي الّا و لابد بايد مجرد باشد، صورت ادراکي نمي تواند مادي باشد بايد مجرد باشد.

 

سوال......

جواب: تجرد، حالا تجرد باز مراتبي دارد، اين برهاني که فائض هست من عندالله را دارد بيان مي کند، و هو اشاره به اين برهان هست، که اين برهاني که بر ما افاضه شده است اين است که يک «أن كل صورة إدراكية ولتكن عقلية» حتماً بايد عقلي باشد، نمي شود صورت ادراکي مادي باشد، «فوجودها في نفسها ومعقوليتها ووجودها لعاقلها شيء واحد بلا تغاير» وجود اين صورت ادراکي ذاتاً في نفسها، و معقوليت اين صورت ادراکي، و وجودش لعاقل، « شيء واحد بلا تغاير»، ما الآن سه تا چيز داشتيم، عاقل معقول، و عقل اين سه تا امر هست، حالا اينها يکي هستنند شيء واحد، «فوجودها» يعني وجود اين صورت ادراکيه « في نفسها» که معقوليت دارد اين يک، « ووجودها لعاقلها» يعني علم يعني عقل « شيء واحد بلا تغاير»

 

سوال........

جواب: در قالب عقل شد، خب آن تغاير به اعتبار است، الآن ما اول اين سه تا را اثبات بکنيم بعد يکي براي ديگري را اثبات مي کنيم، عاقل معقول تعقل، تعقل يک امر وجودي شده شأن نفس شده، تعقل است شأن نفس است، پس با وجود نفس متحد است، آن چيزي که مدرک واقع شده که صورت ادراکيه باشد، آن هم عقل شده آن هم مجرد شده، و براي نفس حاضر شده، يعني آن صورت براي نفس، و الّا عقل نمي شد، آن اتحادي که در بحث اتحاد عاقل و معقول هست که به اعتبار درست مي کنند، الآن شما تصور مي کنيد تعيني به معقول مي دهيد، يک تعيني به عاقل مي دهيد، يک تعيني به صور عقل مي دهيد، پس مي فرماييد که اينها الآن اينطور است، اين تعينات را بشکنيد، اين کار را کرديد، اين تعينات را بگذاريد کنار، ما اين سه را جز وجود عقلي چيز ديگري نمي بينيم، وجود عاقل که وجود عاقل است، يعني انسان در مقام حس نيست، در مقام ادراک لامسه و سامعه و باصره نيست، پس وجود عاقل هست، تعقلي که مي خواهد انجام بدهد اين عقل شأن خودش هست، خودش هست در حقيقت، مي ماند آن بخش سوم که صورت ادراکي هست، آن صورت ادراکي تعيناتش را بشکنيد، آن چيزي که براي عاقل حاضر مي شود، و عاقل او را در کنار خودش دارد، اينها از باب حرف ها و تعابير ما است وگر نه ايشان دارد مي گويد که آن چيزي که در نزد عاقل حاضر است با عاقل که جدا نيست.

 

سوال.............

جواب: عاقل رفته بالاتر چه کار کرده؟ الآن آن صورت معقوله را خودش دارد؟ عبارت همين است، ولي بالأخره ما بايد اين را بيان کنيم وگر نه همان هست.

 

سوال.........

جواب: سخن اين است که شخص دارد براساس حرکت جوهري مرحله اي را طي مي کند که اين مرحله ديگر وجودات بر آن مرحله هستند، الآن مثلاً اين ليوان را که ما ادراک مي کنيم، اين صورت محسوسه هست، آن چيزي که از اين صورت محسوسه هست و در نزد ما حاضر است در نزد عاقل حاضر است، اين را بايد با تعينات مادي کنار بزنيم، آن صورت ادراکي ملاک هست، ما مي رسيم به جاي ديگر که اين هم بشکند از بين برود باز اين پهلوي ما هست، اين است که ما در يک مرتبه اي قرار مي گيريم که آن شيء به لحاظ وجودي در آن مرتبه هست، چون هست او را دارا هستيم، حالا اين هم يک تعبيري هست بايد برسيم، « فوجودها في نفسها ومعقوليتها» و معقوليت آن صورت در نزد نفس و وجود آن صورت «لعاقلها» همه شان « شيء واحد بلا تغاير» بلا تغاير يعني چه؟ « بمعنى أنه لا يمكن أن يفرض لصورة عقلية نحو آخر من الوجود لم يكن هي بحسبه معقولة لذلك العاقل» شما هر شأن ادراکي براي اين ظرف يا براي اين شيء حساب کنيد اين حتماً در نزد آن عاقل هست مراد مان همين است، عبارت را ملاحظه بفرماييد، به معنا دارد توضيح مي هد، همه شما يکي هستند بدون تغاير يعني عاقل و معقول و عقل يکي هستند، چرا؟ « بمعنى أنه لا يمكن أن يفرض لصورة عقلية نحو آخر من الوجود لم يكن هي» يعني اين صورت عقليه اي که نحو آخر از وجود هست « بحسبه معقولة لذلك العاقل» يعني ما بياييم بگوييم که اين ليواني که شخص مدرک اين را درک کرده يک صورت عقلي دارد که اين صورت عقلي در نزد شخص وجود ندارد، همچين حرفي نمي توانيم بزنيم، براي اينکه آن صورت عقلي که از شخص حاضر هست در نزد شخص حاضر است، « بمعنى أنه لا يمكن أن يفرض لصورة عقلية نحو آخر من الوجود لم يكن هي بحسبه معقولة لذلك العاقل وإلا لم يكن هي هي.» اگر بخواهد يک چيز ديگر نحو آخر من الوجود باشد، اين ديگر آن صورت ادراکيه نخواهد بود.

 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo