< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: المشاعر اصالت وجود

 

«المشعر الثاني: في أنّ واجب الوجود غير متناهي الشدّة و القوّة و أنّ ما سواه متناه محدود» خب مستحضر هستيد که بر اساس آنچه که در جلسه قبل توضيح داده شد در اين منهج ديگري که بعد از منهج اول شروع شده گرچه عنوان منهج اول براي اين بحث هست وارد الهيات بالمعني الاخص شديم و در حوزه الهيات بالمعني الاخص در احکام واجب و خواص واجب و همچنين شئونات واجب بحث و گفتگو هست تعبيري را مرحوم صدرالمتألهين دارند حتما آقايون ملاحظه بفرماييد در اسفار در جلد يکم وقتي که وارد بحث ممکنه بالذات شدند و دارند خواص ممکنه بالذات را مطرح مي کنند مي فرمايند که جا داشت ما اول اول راجع به واجب بالذات بحث کنيم اما با توجه به اينکه بسياري از مباحث متفرع بر اين بحث ممکن بالذات هست لذا ما اول بحث ممکنه بالذات را مطرح بکنيم خواص ممکنه بالذات را مي گوييم بعد راجع به واجب بالذات سخن مي گوييم .

مطلب ديگر اين است که به جهت علو شأن و رفعت مقامي که براي مسئله واجب بالذات و احکام او مطرح است خب جا دارد که در يک موقعيت ديگري بحث بشود يک نکته بسيار دقيقي جناب صدرالمتألهين مي فرمايند، مي فرمايند که ما در فلسفه وقتي بحث مي کنيم مباحث مفهومي و عام را بحث مي کنيم «الواجب، الممکن، العلت، المعلول، بالقوة بالفعل» اين گونه از مفاهيم عام را بحث مي کنيم و لکن در الهيات بالمعن الأخص ما از مسائل مفهومي و مفاهيم عام بحثي نداريم بلکه فقط از حقيقت و شخص خاص بحث مي کنيم و اين باعث مي شود که در واجب بالذات يا در الهيات بالمعني الأخص يک تفاوت جوهري را ما احساس بکنيم ملاحظه بفرماييد در تمام مباحثي که در الهيات بالمعني الأعم مطرح هست عمدتا يعني همه بدون ترديد همه از مسائل مفهومي است؛ اين تعبيري که جناب صدرالمتألهين دارند تعبير دقيقي است دوستان ملاحظه بفرمايند فرق بين الهيات بالمعني الأعم و الهات بالمعني الأخص فرق جوهري اش چيست؟ که چرا جناب صدرالمتألهين در ابتدا از ممکن بالذات سخن مي گويند و بعدا از واجب بالذات مي گويند که ما در مسائلي که در الهيات بالمعني الأعم بحث مي کنيم عمده مباحث و همه مباحثمان مفهومي است«العلة ماهي، المعلول ماهو، وجود بالفعل وجود بالقوه» و همه اينها مفهوم هستند يک سلسله مسائل مفاهيم عامه هست هيچ کدام در ارتباط با شخص بحث نمي کنيم و ارتباط با امر موقعيت خاص بحث نمي کنيم به عبارت ديگر از حقيقت بحث نمي کنيم از مفهوم بحث مي کنيم ولکن در الهيات بالمعني الأخص از حقيقت بحث مي کنيم از عين خارجي بحث مي کنيم نه از مفهوم از يک شخصي به نام واجب سبحانه و تعالي که داراي احکام خاص خودش هست بنابراين تفاوت جوهري بين الهيات بالمعني الأخص و الهيات بالمعني الأعم هست که حتما انشالله اگر فرصت شد در جلسه بعد آن عبارت را ما بخوانيم که ايشان مي فرمايند که ما در الهيات بالمعني الأعم مسائل را در فضاي مفهوم داريم ولي در الهيات بالمعني الأخص مسائل را در حد شخص و حقيقت داريم و اين دو تا حقيقت

 

سوال: ...

جواب: همه مفهوم هستن مصداقا خارجاً هستند ولي ما در ارتباط با شخص خاص بحث نمي کنيم کلي مي گوييم حقيقت وجود امرمشککي است خارج مشخص نيست بله عام است مفهوم، ولي در الهيات بالمعني الأخص شخص خاصي مد نظر ما است مي گوييم اين يک حقيقت غيرمتناهي است اين در نهايت شدت و قوت است، اگر عام باشد نه چون از وجود ديگر از حقيقت وجود اما به لحاظ شخص وجود ما نمي توانيم بحث بکنيم در باب واجب سبحان تعالي ما راجع به شخص او داريم حرف مي زنيم که واجب شخصا واحد است شخصا احد است شخصا بسيط است اين وساطت و صرافت و اطلاق و احاطه وجودي همه مال يک شخص است، ولي در ارتباط با کليت مفهوم وجود با چنين امري را نداريم و لذا تفاوت جوهري بين بحث الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص هست که حالا آن عبارت حتما ملاحظه فرماييد ولي خب اين توضيحش همين است که الان مطرح شد.

 

سوال: ...

جواب: مفهوما چرا مفهوما مي رود، ببينيد لذا در بحث هاي راجع به واجب با دو گونه بحث مي کنيم يک بحث مفهومي مي کنيم يک بحث مصداقي مي کنيم بحث مفهومي ما در الهيات بالمعني الأعم هست مثلا مي گوييم «الواجب ماهيته و عينيته» اين يک بحث مفهومي است نمي شود يک حقيقتي که نامحدوده اما ما وقتي ميايم راجع به شخصي صحبت مي کنيم مي گوييم اين شخص نمي تواند محدود باشد اين شخص حتماً بايد غيرمتحدد باشد و حد نداشته؛ پس بنابراين در الهيات بالمعني الأخص از يک معنا در تحت الهيات بالمعني الأعم مندرج است ولي از يک جهت ديگر خودش جدا است و احکام خاص خودش را دارد.

 

سوال: ...

جواب: وقتي وارد واجب که مي شويم الهيات بالمعني الأخص مي شويم مي گويم آن حقيقتي که ما از او به معناي، ما آمديم گفتيم بر اساس مواد ثلاث «الموجود إما واجب أو ممکن» حالا ما واجب داريم يا نداريم آن جا بحث نمي کنيم آن جا بحث از اينکه ما واجب داريم يا نداريم بحث نمي کنيم ميگوييم الا و لابد وقتي مفهوم وجود را تحليل مي کنيم اين حتما بايد به يک واجب منتهي بشود اما واجب داريم يا نداريم اين بحثي است که در الهيات بالمعني الأخص بحث مي شود خب الان وارد الهيات بالمعني الأخص شديم و داريم راجع به شخص خاصي سخن مي گوييم احکام او را داريم بيان مي کنيم خواص او را ميگوييم مي گوييم خواص واجب بالذات همانطور که ممکن بالذات خواصي دارد واجب بالذات هم خواصي دارد خب از جمله خواصي که براي واجب بالذات داريم ملاحظه مي کنيم اين است که به هيچ جا نمي توانيم سر بزنيم فقط فقط اين خيلي قابل توجهه ما فقط و فقط يک راه براي شناخت او داريم چون او علت ندارد پس برهان علي نداريم لمي نداريم معلول او دون آن است که بتواند او را نشان بدهد پس ما برهان عِن هم نداريم لذا براي واجب ما برهان نداريم مي گوييم که اصل هستي ترديد ناپذيره واقعيت ما داريم ما با تامل در خود اين واقعيت و که واقعيت وجود هست بعد از اصالت وجود با تامل در وجود به وجوب مي رسيم که اين بحث برهان صديقين است چون آيات آفاق آيات انفسي دون آن هستند که بتوانند خدا را نشان بدهند مثل شما از يک پرده اي يک پرتويي مي خواهي خورشيد را ببيني که شدني نيست که نه معلول سماوي نه معلول ارضي نه معلول ملکوتي نه معلول ملکي هيچ کس، هيچ کدام نمي توانند يک حقيقت نامتناهي را نشان بدن همه اينها متناهي هستند متناهي مگه مي تواند نامتناهي را نشان بدهد مقيد مگر مي تواند مطلق را نشان بدهد

 

سوال: ...

جواب: ببين اثبات چي؟ اين مفهومي است ببينيد اين همان بحثي است که در الهيات بالمعني الأعم ما مي تونيم بگذرانيم ولي ما اينجا الان مي خوايم مصداقي بحث بکنيم حقيقي بحث بکنيم وقتي مي خواهيم مصداقي بحث بکنيم ديگر نمي توانيم بياييم، ببينيد ما در مثلا مي گوييم که آقا بله مي گوييم کلمه اسم است و فعل و حرف اگر ما فعل داشتيم حتما بايد کلمه داشته باشيم ديگر نمي شود که فعل باشد و کلمه نباشد که يا اسم باشد کلمه نباشد که اما اسم چقدر مي تواند کلمه را به عنوان آن مقسم نشان بدهد بله اين يک همچين حدي است، و لذا مي گويند «لا برهان له» براي واجب سبحانه و تعالي که برهان نمي شود بيان کرد که؛ خب اين ببينيد اين شاهراه است که ما در باب واجب سبحانه و تعالي راجع به اين حقيقت و اين مصداق خارجي دقت بفرماييد ما فکر مي کنيم که همه مباحث به صورت يک دست مفهومي است در فلسفه در الهيات بالمعني الأعم مباحث مفهومي است همه را شامل مي شود مطلق و مقيد مجمل و مبين واجب و ممکن همه را شمال مي شود، شما وقتي که مي گوييد که وجود مساوق با تشخص است چه وجود واجبي چه وجود امکاني وقتي وجود مسابقه با خارجي ات است چه وجود واجبي چه وجود امکاني وجود مساوق با وحدت است چه وجود واجبي، شخص بحث نمي کنيد به صورت کلي داريد بحث مي کنيد، به صورت عموم داريد بحث مي کنيد اما وقتي وارد مباحث عرض کنم که شخصي مي شويم مصداقي و عين خارج که مي شويم بايد کاملا خودمان را محيا بکنيم ديگر از مفهوم بايد در بياييم خيلي بحث جدي هست، الان اين عبارت صريح جناب صدرالمتألهين که در باب الهيات بالمعني الأخص مي گويند ما مسئله مفهومي نداريم ما از مصداق خارجي بحث مي کنيم وقتي از مصداق خارجي و عين حقيقت خارجي داريم بحث مي کنيم اين مفهوم ما هيچ شأنيتي براش قائل نيستيم وقتي مي گوييم مطلق نرويد روي آن اطلاق بگوييد که آقا مطلق که ما داريم مفهوم کلي است و شامل مي شود يا خداي عالم اطلاق دارد مگر اطلاق حق سبحانه وتعالي مثل اطلاق مفهومي است مثل عموم مفهومي است اگر مي گوييم اطلاق دارد عموميت دارد اين عموميت عموميت وجودي است يعني يک مصداق داريم که اين مصداق به حدي وسيع است به حدي وسيع است که همه مصاديق در آن هستند يک تفکر اينجوري بايد داشته باشيم و وقتي درالهيات بالمعني الأخص وارد شديم حريم بايد نگه داريم ديگر بحث بحث مفهومي نيست که اگه لغزيديم لغزيديم و با جبران کنيم، نه اينجا بحث حقيقت است بحث مصداق است آدمها داغ مي کنند براي اينکه ما با يک حقيقتي داريم روبرو مي شويم که مي خواهيم حکم اين را بگوييم اين اطلاق دارد اين اطلاق چه اطلاقي هست معمولا مطلق که مي گوييم يعني همه مقيدات را شامل مي شود ما مقيد مگه داريم در مقابل حق سبحانه و تعالي يعني چه مثلا خدا مطلق است؟ ما يک مطلق مفهومي داريم مثلا مي گوييم که « أَعْتِقْ رَقَبَةً » رقب يک مطلق است خب از اين مطلق مي گوييم رقبه مومنه داريم رقب غير مؤمنه داريم مي توانيم اين طوري حرف بزنيم اما در باب حق سبحانه و تعالي يک همچين تقسيم بندي ما مي توانيم داشته باشيم ما راجع به شخص بحث مي کنيم اطلاق نداريم عموم نداريم خصوص نداريم جنس نداريم فصل نداريم نوع نداريم، ما در اينجا از معقول ثاني سخن مي گوييم که به اصطلاح آن منشا انتزاع آن عين خارج است و هيچ گونه عموميتي براي او نيست همه احکام واجب خصوصي است همه احکام واجب شخصي است گرچه احکام وجود عامه است مي گوييم وقتي مساوقت با وحدت مساوقت با خارجي ات مساوقت با شيئ ات اشتراک معنوي وجود همه اين ها از مسائل مفهومي است ولي وقتي در باب الهيات بالمعني الأخص داريم صحبت مي کنيم همه از يک مصداق خاص خارجي به نام الواجب سبحانه تعالي يا اگر که خواستيم با نگرش الهياات بگوييم الله سبحانه و تعالي بحث مي کنيم؛

 

سوال: ...

جواب: همه اين براهين صديقين هستند، چرا؟ چون از آيات آفاقي و انفسيي استفاده نمي کنند خب ولي براي رسيدن به او برخي ها بعضي از مقدمات مي گيرند بعضي نمي گيرند يعني همه اين تقرير ها اثباتا فرق مي کنه ثبوتا يکي است همه اينها مثلا مي گويند که آقا پس ما بايد براي اينکه به آن برسيم براي اينکه ما آن خارجي برسيم ها ما غير از آن بحث نمي کنيم ما راجع به آن بحث مي کنيم ولي براي اينکه برسيم ما واقعيت بايد داشته باشيم اصالت بايد داشته باشيم ابطال تسلسل بايد داشته باشيم ابطال دور با داشته باشيم همه اينها تا برسيم به اين وقتي رسيديم به اين مي گوييم واجب است اين وجود واجب است و الّا تقريرها تفاوت مي کند مصداق که يکي است که ما براي اينکه به او برسيم گاهي وقتا از پنج تا مقدمه استفاده مي کنيم گاهي وقت ها از مقدمه استفاده نمي کنيم مي گوييم اين واقعيت نمي تواند غير واجب باشد تموم شد رفت که اين اولين مسئله فلسفي که در جلسه قبل مطرح شد ناظر به اين نکته هست.

 

سوال: ...

جواب: بله همين طور است الان ايشان همين طور مي فرمايند که «لا برهان له» برهان برايش نمي شود که چون برهان لمي که از علت به معلول که درش راه ندارد برهان اِني ان هم باز نمي تواند آن را برساند برهان ِان ملازم هم نمي تواند آن چيزي که مي رساند يک امر ابهامي مجمل است تفسير ندارد که بتواند برساند

 

سوال: ...

جواب: حاج آقا الآن يک مباحثي دارن حالا ان شاءالله نوارش را بعدها آقايون ببينند تحت عنوان الهيات اسلامي يک حرفي دارن خيلي حرف عجيبه مي فرمايند که هيچ جاي قرآن در هيچ آيه اي از آيات قرآن ما نامتناهي بودن خدا را نمي توانيم بيابيم يعني قرآن نگفته خدا نامتناي است قرآن فقط دارد مي گه رب است و خالق است و رازق است و با توحيد افعالي کار مي کند خيلي عجيبه

 

سؤال: ...

جواب: آره تو نهج البلاغه اينها هست ولي تو قرآن نيست تو قرآن نيست.

 

بله خب اين صمد بله، درسته ولي اينها همه تعينات او است «هو الاول و الآخر» تعينات او است اما اين ويژگي که خدا يک حقيقت نامحدوده يک حقيقت بي انتها است غيرمتناهي است به تعبير ما وجود ندارد و حالا اگر هم مثلا يک مورد دو مورد اين چناني خيلي رشحه‌اي پيدا بشود عمده مباحثش توحيد ربوبي است، ما مي گوييم ما هيچ آيه اي نمي توانيم بگوييم که خدا مي گويد که من نامتناهي ام مي گويد به درد شما نمي خورد که من به نامتناهي آن که به درد شما مي خورد ربوبيت است خالقيت رازقيت کاشفيت، همين اسماء است با اين ها شما سر و کار داريد آن را چه کار داريد شما

 

سؤال: ...

جواب: نه اين را حاج آقا خيلي نمي پذيرند برهان در حد ربوبيت است اگر بگوييم برهان براي اصل حق سبحانه تعالي به عنوان يک حقيقت مطلق محيط صرف بسيط حقيقي اينها نه، اينها نيست اينها در حقيقت اينها فلسفه ما را در حقيقت دارد راهنمايي مي کند به آن حقيقت و همان طور که اشاره فرمود در بيانات روايي خصوصا کلمات علي بن ابي طالب عليه السلام همچين مسيري هست ازليت و ابديت و اين ها هست «لا حدله» دارد ولي در قرآن اين نيست اين نکته اي است که حاج آقا فرمودن حالا انشا الله عبارتش را ملاحظه خواهيد فرمود که چگونه هست؛ خب پس بنابراين نکاتي که دارد مطرح مي شود بيشتر در اينجا اين را آقايان مستحضر باشيد وارد حريمي ميخواهيم بشويم در الهيات بالمعني الأخص که اين حريم شخصي است ديگر نمي توانيم بگوييم که « يحذرکم الله نفسه» است واقعا «وما قدر الله حق قدره» اين است واقعا، اينجوري نيست که مثلا کسي بخواهد اين را اندازه گيري بکند و مثلا ميزان بکند اين حرف ها نيست پرهيز کنيم اتفاقا الان هم در بحث هاي خيلي ها دنبال اين بحث ها هستند و اين ها اجتناب بکنيم همين مقداري که فلسفه راه برده و با استدلال راه برده جلوي مي رويم، خب بنابراين احکامي که ما الآن داريم مي خوانيم احکام شخصي است يک شخصي داريم اين شخص بي نهايته يک حقيقتي دارد نه اينکه از مفهوم صحبت بکنيم مفهمي يک حقيقت خارجي عيني هست که اين حقيقت خارجي غيرمتناهي است در نهايت شدت است در نهايت قوت است خب آقايان ملاحظه فرماييد حالا که ما نه از راه علت مي توانيم برسيم چون علت ندارد نه از راه معلول مي توانيم به آن برسيم چون دون آن که بتواند او را نشان بدهد و احکام او را نشان بدهد پس چاره اي نداريم که جز اين که همش توجه مان نسبت به او باشد شخص او را مورد ملاحظه قرار بدهيم آن شخص را هم بايد چجوري ملاحظه کنيم آقايون بايد جوري ملاحظه بکنيم که ا را از صرافت در نياريم آن فارابي بزرگوار چي ديده بود واقعا در اين مفهوم صرف صرف الوجود والا صرف کافي نيست ميگه مثل صرف حلاوت خب صرف حلاوت با صرف حموضت با صرف مثلا حرارت با صرف برودت فرق مي کند ديگر پس صرفي که اينجا مراد هست صرف الوجود هست حالا آيا صرف الجود البته حاج آقا خيلي با شدت اين مسئله را مطرح مي کنند که صرافت با بساطت فرق مي کند، لذا دو تا برهان براي اثبات وجود حق هست و جامع تر بساطت است آن هم بساطت بسيط الحقيقه، خب نکته اي که در حقيقت اول مطرح مي کنند و از آن نکته دارند نکات ديگر در مي آورند اين است که بگويند حق سبحانه و تعالي محض الحقيقة است اين واژه را داشته باشد آقايون حالا ببينيم که با اين واژه چقدر ما مي توانيم جلو بريم محض الحقيقة محض الوجود حالا حقيقت هم که وجود منتهي شده محض الوجود هيچ شائبه اي درش وجود ندارد غير از وجود هيچ چيزي اين حقيقت اصلي را مشوب نمي کند از همين جا وارد مي شوند خيلي خب اگر يک حقيقتي داريم ببينيد آقايان مي خواهيد شما خودتون برويد سراغش ما داريم به اصطلاح مي رويم از يک حقيقتي مي خواهيم راه ببريم و احکامش را در بياريم اصلا غير متناهي بودن يک حکمي است براي او ديگر غيرمتشخص بودن که از بيرون بخواهد تشخص بگيرد حکمي است برايش ديگر ما همه موجودات را وقتي مي خواهيم با تشخصش از آن ها با تشخص شان آن ها را ياد بکنيم آن تشخص شان از امور عارضي است زائد است اما يک موجودي داريم که تشخصش بالذات خودش است و هيچ وصفي از اوصاف از بيرون برايش نمياد هر وصفي که اگر از بيرون بخواهد براش بيايد اين امور زائده است امور عارضه است و او تعين بخشيده اين واجب نيست اين محض الحقيقة نيست اين محوضت در وجود را ندارد، حال چيکار بايد بکنيم آدم وقتي دارد نگاه مي کند اين است که تاملاتي که در ارتباط با آن محوضت هستي هست قدم به قدم دستش را دارد مي گيره جلو مي بره جلو مي بره و عمدتا و عمدتا از احکام سلبي ما داريم استفاده مي کنيم حدي ندارد نهايتي ندارد اولي براي او نيست غايتي براي او نيست تشخصي بيرون از او براي او نيست، همه اينها سلبي است از بس آن قوت وجودي دارد که ما نمي توانيم او را بيابيم، ما فقط آن اموري که احيانا ممکن است او را محدود بکند به تعبيري ايشان يک تحددي ايجاد بکند يک تعيني ايجاد بکند بايد اين را ديد، هر چيزي که موجب تحدد تعين اعم از عموميت خصوصيت برهان داشتن حد داشتن جنس داشتن فصل داشتن ماهيت داشتن همه و همه بايد بروند کنار تا آن محض هستي و حقيقت هستي در بيايد که مراد چي هست در حقيقت اگر يک همچين اتفاقي بيفتد ما کاملا او را در نهايت قوت مي بينيم در نهايت شدت مي بينيم که اينها از احکام وجودي وجود واجب هستش او در نهايت قوت است و در نهايت شدت هست.

 

« المشعر الثاني: في أنّ واجب الوجود غير متناهي الشدّة» از نظر شدت وجودي ما شدت را در کجا به کار مي بريم شدت در مقابل ضعف است ضعف آن جايي است که يک حاجت و فقر و امکان و قوه اي باشد خب تا اين ها باشد پس او واجب نخواهد بود ديگر هر چيزي که در مقابل شدت ما ديديم آن هم در اشد شدائد در حقيقت هست آن را بايد ازش واجب نحفي بکنيم واجب نمي تواند حيثيت قوه‌اي داشته باشد حيثيت امکاني داشته باشد حيثيت ضعف در را او وجود داشته باشد « لما علمت أنّ الواجب تعالى محض حقيقة الوجود الذي‌ لا يشوبه شي‌ء غير الوجود» که هيچ چيزي اين وجود را خليطش نشود مزجش نشود با او قاطي نشود و او را مشوبش بکند هر چيزي که بخواهد واجب را مزيج باشد و مخلوط بشود و او را از محوضت و خالصي دربياره مشوبش مي کند مشروب محض نيست مشرب در مقابل محض است او محض الوجود هست اگر مشرب شد آن ديگر حقيقت اصلي نيست خيلي خب پس نگاه کنيد ما يک مبناي اصلي داريم که او محض الوجود است بر اساس اين محض الوجود مي رويم احکام سلبي را مي گذاريم کنار يکي يکي احکام سلبي را در مياوريم

 

سوال: ...

جواب: از جاي ديگر استفاده نکرديم مي گوييم که واج حقيقتي است که محض الجود است از بيرون نگرفتيم مي گوييم اگر چرا اين را مي گوييم چون اگر محض الجود نباشد غير وجود در او وجود داشته باشد اين واجب نمي شود که ميشود ممکن يعني يک مجود محتاج بعد مي گوييم که خب کي آن و محدودش کرد تازه اول کلام است اگر محدود بشود اگر شدت اگر شدت نداشته باشد يعني چي يعني ضعف دارد يعني قوه دارد يعني امکان دارد يعني امر ديگري او را ضعيف کرده است و به او قوه و امکان بخشيده خب ما وقتي يک مطلب را گفتيم، گفتيم که محض و حقيقت الوجود است که « لا يشوبه شي‌ء غير الوجود » حالا وارد احکامش مي شيم مي گوييم «فهذه الحقيقة لا يعتريها حدّ و لا نهاية» يعني عارض نمي شود بر اين حقيقت حدي يا نهايتي مي گوييم که آقا اين تا اينجا هست حدي دارد چرا حد ندارد؟ « إذ لو كان له » يعني براي آن وجود واجبي « حدّ أو نهاية كان له تحدّد و تخصّص بغير طبيعة الوجود» خب اومديم گفتيم که خيلي خب واجب مثلا معاذالله حدش تا اينجا است يا نهايتش تا اينجا است خب وقتي شما حد گذاشتيد حد يعني چي؟ يعني چيزي حاد او بوده ديگر برا محدود کرده ديگر اگر يک نهايتي براي؟ چرا چون اگر هستي دامنه دار است حدي براش نيست او بايد همون داشته باشد آن حدش را بايد داشته باشد ممکن حد دارد يک نحوه وجودي هست يک وجود محدود است حد دارد نهايت دارد خب مي گوييم که کي بهش حدس زده نهايت بهش داده علت او او را محدود کرده بهش نهايت داده واجب که علت ندارد که بنابراين پس حدي نمي تواند داشته باشد نهايت نمي تواند داشته باشد « إذ لو كان له حدّ أو نهاية كان له تحدّد و تخصّص بغير طبيعة الوجود» خب اگر اين تازه اتفاق بيفته تازه سوال اينجا است « يحتاج إلى سبب يحدّده و يخصّصه» و اينجا احتياج به يک سببي دارد که اين سبب او را تهديد کنه و او را تخصيص بزند بگه که خاص است مخصوص است به اين منطقه است اگر اين طور شد پس محض نمي شود ببينيد ما يک کلمه داريم محض الوجوع اين محض الجود حفظ بکنيم هرچه که دارد اين محض الوجود را تهديد مي کند تخصيص مي زند حد و نهايتي براش مشخص مي کند يعني او را از اين محوضت دارد در مي آورد تموم شد رفت لذا ما بيش از اين حرف نداريم او محض الجود است اين محض الوجود هيچ چيزي نمي تواند او را حد بزند حد زدن همان و از محوضت افتادن و مشرب شدن همان « فيحتاج إلى سبب يحدّده و يخصّصه، فلم يكن محض » اين کان تامه هست ديگر اسم و خبر نمي گرفت فاعل مي گرفت « فلم يكن محض حقيقة الوجود» واجب محض حقيقت وجود نخواهد شد « فإذن ثبت و تحقق أنّ واجب الوجود لا نهاية له و لا نقص يعتريه» نقص داشتن در مقابل کمال است حد داشتن در مقام ضعف و محدوديت هست دوتا عنوان را شمردند ديگر اول فرمودند که « غير متناهي الشدّة و القوّة» مراد از قوت يعني اين است که از نظر کمال قوت کمال در مقابل نقص از نظر کمال محدوديتي ندارد کمال وجودي حالا کمال اوصاف هم به جاي خودش محفوظ هيچ محدوديتي هيچ نقصي هيچ ضعفي در حريم او نيست اگر اين ها باشد چي اتفاق مي افته؟ يک اتفاق اينکه از محوضت مي افتد از محض بودن در مي آيد هر کدام از اين اوصاف حد داشتن نهايت داشتن قوه داشتن امکان داشتن همه و همه باعث افتادن او از مقام محوضت و محض هستي بودن هستش « فلم يكن محض حقيقة الوجود؛ فإذن ثبت و تحقق أنّ واجب الوجود لا نهاية له و لا نقص يعتريه» که عارض بر او بشود و همچنين «و لا قوة إمكانية فيه» ما يک قوه به معناي استعداد داريم که ماده هست اما يک قوه اي هست که در مقام ذات هستش قوه امکاني نداريم که بياييم بگوييم که آقا مثلا صادر نخستين قوه امکاني دارد يعني اين قوت را دارد که امکان وجود داشته باشد اين براي او نيست « و لا قوة إمكانية فيه و لا ماهية له و لا يشوبه عموم و لا خصوص» شما عموميت ملاحظه فرميد عموميت يعني چي؟ وقتي مي گوييم که «الانسان و عام» يعني يک مفهوم عامي که شمول افرادي دارد ديگر خب يعني چه که خداي عالم عموميت داشته باشد عموميت معنا ندارد که ما در ارتباط با شخص خاص داريم حرف مي زنيم لذا نه عموم است نه خصوص، خصوص يعني چي؟ يعني مثل واحد عددي اين درخت آن درخت اين اين انسان آن انسان خاص هستند وقتي خاص شدند تعين دارن محدود هستند پس ما عموميت نداريم چون عموميت يعني شمول و شمول افراد حق سبحانه و تعالي افرادي براش نيست که آن محض الحقيقة است افراد داشت

 

سوال: ...

جواب: اطلاق سه اي منظورتون است؟ خب اين نفي عموميت مفهمومي است اينها که دارند نفي مي کنن حد داشتن ماهيت داشتن، آن اصلا هنوز اثبات نکرديم مام آن را که

 

سوال: ...

جواب: بله آن را که ما هنوز اثبات نکرديم « و لا يشوبه عموم و لا خصوص و لا فصل له» عموم يعني جنسيت ندارد طبعا فصل هم ندارد نوع هم ندارد جنس هم ندارد « و لا تشخص له بغير ذاته» تشخص دارد يا نه بله دارد خب اين تشخص از کجا مياد مي گويند از غيره ذاتش نمياد اين ذات به گونه اي است، چون واقعا اصلا آدم در باب ممکنات دستش بازه که بگه آقا کمش کيفش وضعش عينش اينها در حقيقت هي دارد تشخص بهش مي دهد ولي واجب سبحانه و تعالي اين حرفا نيست که جنس ندارد فصل ندارد نوع ندارد علت ندارد معلول ندارد هيچي، آن محض الحقيقة چيزي ندارد که ما بخواهيم مي گوييم خب اين چيزي ندارد شخص نيست تشخص ندارد؟ مي گويند چرا تشخصش به چيست؟ غير ذاتش نيست « و لا تشخص له بغير ذاته و لا صورة له كما لا فاعل له و لا غاية له، كما لا نهاية له، بل» صورت داشتن ينيي چي؟ يعني فعليتي که در کنار قوه است ما در امور به اصطلاح مثلا موجود مادي مي گوييم مرکب است از به اصطلاح ماده و صورت که آن صورت فعليت بخشنده است براي او آيا واجب سبحانه و تعالي معاذالله چنين صورتي دارد که فعليت بخشندگي برايش باشد نه قوه اي دارد نه ماده اي دارد نه صورتي دارد نه حدي دارد نه ماهيت همه اينها را بايد سلب بکنيم « و لا تشخص له بغير ذاته و لا صورة له كما لا فاعل له و لا غاية له» ما براي اينکه يک چيز را بشناسيم گاهي اوقات از راه علت فاعلي مي شناسيم مي گوييم دين مثلا دين چيزي است که خداي عالم فرستاده است خب مي گويند اين تعريف به علت فاعلي است دين چيزي است که براي سعادت انسان آمده است يعني اين تعريف به علت غايي است براي حق سبحانه و تعالي ما يک فاعلي داشته باشيم که آن فاعل او را ايجاد کرده باشد يا غايتي براي او باشد که آن غايت سبب ايجاد او باشد وجود ندارد که « لا فاعل له و لا غاية له، كما لا نهاية له»؛ مگر خدا بدايت دارد که نهايت داشته باشد؟ شما هر چيزي که مي خواهيد بگوييد از اين کمالات مثل اوليت دارد خودش خودش اوليت آخريت بله دارد اما چيزي او را به آخر نمي رساند آخريتم بذ اقتضاي ذاتش هست «هو الأول و الآخر» نه اينکه چيزي، براي موجودات ديگر اول هست آخر هست ولي براي حق سبحانه تعالي اوليت او بالذات است آخريت او بالذات است اول و آخر دارد اما از او بيرون نيست

 

سوال: ...

جواب: منظور از حد ادمي يعني لا حديت، لا حديت عيب ندارد حدي ندارد اما اگر حد عدمي را به صورت موجبه ي معدولت المحمول مي خواهي لحاظ بکني يعني ايجاب بخواهي بکني بگي يعني حد دارد ولي آن حد عدمي است نه اين ندارد نمي شود بر خدا حکم نمي شود کرد اين احکامي هم که هست عمدتا احکام سلبي است احکام وجوبي در واجب سبحانه و تعالي به عين وجود واجب است اگه مي گوييم «هوالأول» است «هو الآخر» است اينها چيزايي نيست که، اين تعينات به لحاظ ما است و الا لذا اوليت او عين آخرييت او است آخريت او عين اوليت است، ما چون در مقام تلقي اول و آخري فرض مي کنيم به او اين تعين را مي دهيم و الّا در مقام ذات که ندارد .

 

حاجي آقا چه زيبا مي گويند که براي معرفت حق سبحانه تعالي مي گويند آب دريا را اگر نتوان کشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد خب اين در باب واجب معنا ندارد چرا چون آب دريا يک امر مرکبي است که سطح و عمق دارد ساحل شمالي جنوبي دارد ساحل شرقي غربي دارد همه اين ها تعيناتي است که براي درياست بله شما مي توانيد بر اساس اين تعين بگوييد آب دريا را اگر، اما اگر او بسيط است به قول حاج آقا اين است که يا هيچ يا همه چون همه که امکان ندارد پس هيچ بله ولي اين « ما عرفناك حق معرفتك» اين خودش معرفت است و معرفت به حق اعتراف به عجز است اين معرفت حق با اعتراف به عجز همراه هست.

 

سوال: ...

جواب: اينها مفهومي مي شود شما از حقيقت خارجي مي خواهيد حرف بزنيد بگوييد که نگاه کنيد اين اصلاق اطلاق مفهومي است، نمي تواند حاکي از مصداق باشد از يک مصداق خارجي باشد اطلاق يعني مثلا فرض کنيد که در مقابل مقيد ديگر اگر او اطلاق دارد يعني مطلق است يعني مقيدات را شامل مي شود خب خدا در مقابلش مقيدي مطرح است؟ فرض مقيد بودن براي مثلا اطلاق او که اين نوع از اطلاق نيست اين نوع از عموم نيست که و اگر باشد اطلاق سه‌اي است بر اساس آن اطلاق ديگر ما اطلاق سه‌اي را ما هنوز نفهميديم يعني چي واقعا يعني بحث که نشده ولي اطلاق آن چه که مي فهميم عموم آنچه که مي فهميم همين شمول است خب شمول يعني چي يعني ما اگه از يک حقيقت حرف مي زنيم شمول ندارد که مگر يک شمول دارد يک حقيقتي که عين خارجي است اين عين خارجي شما مي توانيد مفهوم انسان را بهش بگوييد مطلق است و شامل است اما زيد خارجي را مي توانيد بگوييد مفهوم است و شامل است عام است و شامل است؟ نمي توانيد بگوييد که، انسان الانساني که تو ذهن هست عموميت دارد شمول دارد همه ي انسان ها هم تحت او مندرج اند ولي عين خارجي زيد خارجي که اطلاق ندارد عموم ندارد شمول ندارد که شامل خودشم نمي شود شمول ندارد.

 

سوال: ....

جواب: خوب اين فلسفي نيست اين را مي گويند برهان؛ تصور او در حقيقت يک تصور ذهني است باور او يک حقيقت خارجي است.

 

سوال: ...

جواب: ببينيد ما به اجمال چطور مي توانيم غير متناهي بودن را درک بکنيم ببينيد ايشان مي خواهد بگويد که « في أنّ واجب الوجود غير متناهي الشدّة و القوّة»اين چطور در مي آيد؟ آن که هست به اجمال هست بله

 

سوال: .....

جواب: « بل هو صورة ذاته و مصوّر كلّ شي‌» اصلا صورت ندارد که ولي در عين حال همه حقايق از او صورت مي گيرند از او فعليت مي گيرند از او کمال مي گيرند، صورت يعني فعليت و کمال شي « و مصوّر كلّ شي‌ء؛ لأنّه كمال ذاته و كمال كلّ شي‌» کمال ذاته يعني چي؟ يعني کمالش بيرون از ذاتش نيست يک حقيقتي مثلا فرض کنيد که انسان ها کمالي دارن به نام علم قدرت اراده اينها همه بيرون از ذاتشون است کمالاتي که براي موجودات امکاني هست بيرون از ذات شان هست اما واجب سبحانه تعالي کمالي،مثلاً علم داشته باشد زائده بر ذات قدرت داشته باشد زائده بر ذات اراده داشته باشد اين حرف را ندارد که لذا کمالاتش هم براي ذات خودش هستند « لأنّه كمال ذاته و كمال كلّ شي‌ » هر شي اگر کمالي دارد از او است خب اين عبارت ها عرض مي کنم عبارت هايي است که ما با تامل در او اين ها را در مياوريم يعني وقتي مي خواهيم يک حقيقت، ببينيد وقتي يک حقيقتي شد که محض هستي هي شد و همه کمالات هم به هستي برگشت همه ي اين صورت ها و فعل کمالات هم به صورت و فعليت برگشت خب پس او کل الفعليه است کل سوره است کل الکمال است حالا اين کلا يعني کل مفهومي باز کل مصداقي در حقيقت اينجا هست همه مصاديق اينجا است همه کمالات اينجا است هيچي بيرون از وجود او نيست چرا چون اگر آن کمال را بيرون از وجود او فرض کرديد او محض نمي شود روي يک چيز دارد تکيه مي کند محض الحقيقت محض الوجود اگر چيزي او را از محضييت درآورد و او را مشوب کرد هرچه مي خواهد باشد اين باعث مي شود او از واجبيت بيفتد هر چي که از حد و جنس و نهايت و فصل و برهان و هر چيزي که او را از محوضت، اين اينها يي که مي گوييد نيست نيست نيست براي که اگه بخواهيم بگوييم براي خدا هست او را از محوضت در مي آوريم او را از صرافت در مي آوريم هر چيزي که الان اوصاف دارد سلب مي کن مي گويد نيست نيست نيست براي اينکه اگه اينها باشد اگه حد باشد اگه نهايت باشد اگه اوليت باشد اگه جنس باشد اگه عموم داشته باشد و يا خصوص همه و همه آن را از محوضت در مي آورند، فقط ما يک کلام آقايون داريم آن محض الوجود است اين محض الوجود و محوضت و بي شائبه بودن به تعبير ايشان که «لاشائب له غيرالوجود» اين تاکيد بر آن هست غير از وجود چيز ديگري نيست هر چيزي که شما بر او اضافه بکنيد که او را از اين محوضت در بياريد او را از واجبيت انداختيد لذا ايشان دارد تلاش مي کند بيايد بگويد که آقا کمالات وجودي مي گويد کمالات وجودي که زائده بر او نيست عارض بر آن نيست کمال ذات خودش است، اگر شما بگوييد خداي عالم کمال دارد و مراد از کمال اين امور زائده و عارض است، منظورش چي مي شود، او را محدودش کرديد يعني چي؟ يعني در مقام ذات آن اوصاف را ندارد وقتي در مقام ذات آن و اوصاف نداشت پس از محوضت در مي آيد،«لأنّه كمال ذاته و كمال كلّ شي‌ء؛ لأنّ ذاته بالفعل من جميع» واجب سبحانه وتعالي در جميع جهات بالفعل است يعني چي؟ يعني اين طور نيست که حيثيتي براي او باشد که آن حيثيت بالقوه اي باشد بالامکان باشد نه هر چه که براي او هست بالفعل است و مراد از فعليتي هستش که کمال درنهايت و در شدت تمام همانجا حضور دارد.

سوال....

جواب: چرا بيان مي کنيم در فصل بعدي هم مي گويم، « لأنّ ذاته بالفعل من جميع الوجوه»، از جميع وجوه، البته بازهم توجه داريد که اين «جميع الوجوه» که مي گويند اين کثرت به اعتبار ما هست، و الّه به لحاظ حق سبحانه و تعالي کثرتي معنا ندارد، اين علم و قدرت و حيات و اراده و سمعي بودن و بصير بودن و اينطور کمالاتي که باري واجب هست، همه و همه اينها از جهت اين است که؛ « لأنّ ذاته بالفعل من جميع الوجوه، فلا معرّف له و لا كاشف له إلّا هو»، اگر کاشف بخواهد داشته باشد، يعني چه؟ يعني يک چيزي بيرون از وجود او که بتواند او را کشف بکند، وقتي بيرون از وجود او بود پس او هست و بيرون از او، پس او محض نيست، اگر معرف بخواهد داشته باشد، يعني علتي بايد داشته باشد که او را ايجاد کرده پس او محض نيست، علتش هم هستي دارد کاشف هم هستي دارد، اگر بخواهد اينها هم هست باشند، يعني هم معرف داشته باشد، هم کاشف او از محوضت در مي آيد، يک پرچم برافرازيد و آن پرچم پرچم محوضت باشد، که با محوضت ما ديگر هيچ تعيني را نمي توانيم بر واجب تحميل کنيم.

 

سوال: ......

جواب: يعني هرچه غير خدا فرض بکنيد شما، اين مي شود محدود ديگر خدا نمي شود، نه اينکه ما سوي داريم و آن ما سوي متناهي است، هرچه که غير خدا تصور بشود، مي شود متناهي، و ما بايد يک حقيقتي داشته باشيم که آن حقيقت نامتناهي باشد، و آن محض الوجود بيش از اين نخواهد بود، که آن محض الوجود غير متناهي است، چون اگر بخواهد متناهي باشد محض ديگر نيست،، وقتي محض نشد ديگر واجب نمي شود، منظور شان اين است، « فلا معرّف له و لا كاشف له إلّا هو و لا برهان عليه، فشهد ذاته على ذاته» يک وقت ما مي گوييم که کمالاتش به عين ذاتش هست، بعد هم مي گوييم که حتي معرفت نسبت به خود او هم از خود ساخته است، چه کسي مي تواند او را بشناسد، همانطور که علت ندارد، کاشف هم براي او نيست، «فلا معرّف له و لا کاشف له فشهد ذاته على ذاته و على وحدانيّة ذاته كما قال: شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» اين «علي وحدانّية» را براي اين گفتند که «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ»، مشهود چيست؟ مشهود توحيد است وحدانيت است، و اينکه او محض است و غير از او ديگر نيست، و لذا شهادت بر توحيد داده مي شود، له فشهد ذاته على ذاته و على وحدانيّة ذاته كما قال: (شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ) و سنشرح لك هذا»، ان شاءالله.

 

جلسه دوم اين بحث:

 

در منهج اول که بحث از اثبات واجب هست، همچنان ما مسئله توحيد واجب يا توحيد ذاتي را داريم، ما ممکن است در فرهنگ قرآني يا حديثي عنوان توحيد ذاتي داشته باشيم ولي در فضاي فلسفه عنوان مان توحيد در وجود است، يک وجود واجبي بيشتر نداريم و در حقيقت آن وجود واجبي است که وحدت را ما در ارتباط با او بايد داشته باشيم، در مشعر اول عنوان اين بود که «في اثبات الواجب» اصل وجود واجب را ما مي خواهيم اثبات بکنيم، در مشعر ثاني، راجع به برخي از احکام واجب که غير متناهي شدة هست و قوة هست و امثال ذلک، و اما در مشعر ثالب در باب توحيد واجب است، يعني بعد از اينکه ما اصل وجود واجب را اثبات کرديم، و آن حقيقت را تعريف کرديم، و برخي از احکام وجودي آن وجود خاص را بيان کرديم، مثل غير متناهي بودن شدي و امثال ذلک مي رسيم به اينکه اين حقيقت بيش از يکي نيست، که اين فضاي مشعر ثالث در امر توحيد واجب بحث مي کند «في توحيد الواجب» «في توحيده تعالي» براي اين که بگوييم در نظام هستي ما بيش از يک واجب الجود نداريم، اول يک توصيفي بکنيم اين وجود را بعد از اين که توصيف کرديم به توحيد او مي پردازيم لذا يک مقدمه اي را بيان مي کنند که اين مقدمه توصيف واجب است و از اين توصيف به توحيد مي رسند خب اجازه بدهيد که ما اول واجب را توصيف بکنيم، بعد از اينکه توصيف کرديم مي توانيم استدلال بکنيم که اين حقيقت با اين کيفيت و ويژگي که دارد بيش از يکي نمي تواند باشد

 

سوال.....

جواب: آيا ما دو تا محض داريم؟ مباحثي مثل شبه ابن کمونه اينجا مطرح مي شود ببينيد حالا ما داريم اتفاقا همين محوضت را داريم بيان مي کنيم لذا مي گوييم که اجازه بدهيد ما اول توصيف بکنيم بعد ببينيم که آيا از اين توصيف توحيد در مياد يا نمياد، توصيف شما چيست مي گويند که ما در مقام توصيف واجب مي آييم مي گوييم که هر چيزي که در مقام هستي حاجت دارد و متوقف است وجودش بر چيز ديگر اين الا و لابد بايد به يک امري منتهي بشود که آن وجودا ديگر متوقف نيست مترتب نيست اين را قبول داريد يا نه؟ هر چيزي که در مقام وجود به تعبير آقا علي بن ابي طالب «کل قائم في سواه معلول» و يعني هر موجودي که در موقعيت خودش مستقل نيست و در سواي خودش قائم است «کل قائم في سواه معلول» هر موجودي که در مقام هويتش و وجودش محتاج هست اين الا و لابد بايد به يک غايتي منتهي بشود که آن غايت چيست؟ ديگر غير متوقف است آن ديگرمتعلق به چيزي نيست آن ديگر حاجتمند نيست آن خودش ديگر خودش هست و نيازي به غير ندارد شما اجازه بدهيد ما اين مقدمه را اول بخوانيم يم؛ پس وقتي اين مقدمه را خوانديم مي فرمايند که « فإذا تقرر هذا» اين مطلب که براي شما روشن شد ما مي رويم سراغ حکم بعدي مسائل نظري اينجوري است ديگر يک مطلب نظري را بايد برگردونيم به بديهي آن نظري چون برگشت به بديهي خودش براي ما در حکم بديهي مي شود بايد يک حکم ديگر برايش ببينيم حکم اول اين است که «کل قائم في سواه معلول» هر موجودي که در وجودش متوقف است و محتاج است و متعلق به ديگري است اين وجود الا و لابد بايد منتهي بشود به يک وجودي که غايتي که آن وجود و غايت ديگر متوقف نيست حاجت ندارد متعلق به ديگري نيست اين وجودي که متعلق به ديگري نيست متوقف بر وجود ديگري نيست به اين ما مي گوييم واجب اين را داشته باشيد بعد بريد سراغ بعدي

 

اجازه بدهيد که اين مقدمه را بخونيم «المشعر الثالث: في توحيده» پس ملاحظه بفرماييد منهج اول در اثبات واجب بود منهج دوم در بيان برخي از احکام واجب بود که غيرمتناهي است مشعر سوم در باب توحيد واجب است که منظور از توحيد واجب همون چيزي است که در مقام مسائل کلامي مي گوييم توحيد ذاتي « لمّا كان الواجب تعالى منتهى سلسلة الحاجات و التعلّقات و هو غاية كلّ شي‌ء و تمام كلّ حقيقة، فليس وجوده متوقّفا على شي‌ء و لا متعلقا بشي‌ء؛ لمّا مرّ» خب ما يک مطلب را داريم که آن مطلب اين است که او غايت الغيات است او منتهاي هر چيزي است هر کمالي به او منتهي مي شود چه کمال وجودي باشد به معناي اصل الجود چه کمالات وجودي باشد مثل اوصاف کمالي، همه و همه به او منتهي مي شوند و او ديگر متوقفه بر چيز ديگري نيست مترتب بر چيز ديگري نيست اين چنين موجودي ازش به موجود واجبي ياد مي کنيم « لمّا كان الواجب تعالى منتهى سلسلة الحاجات و التعلّقات و هو غاية كلّ شي‌ء و تمام كلّ حقيقة، فليس وجوده متوقّفا على شي‌ء و لا متعلقا بشي‌ء؛ لمّا مرّ» اين يک حکمي است از احکام واجب که چي؟ که واجب متوقف بر چيزي نيست متعلق بر چيزي نيست برخلاف ساير مو وجودات که در وجود خودشون متعلق اند و محتاج، خب اگر ما تا اينجا اين را داشتيم که اين تا اينجا هم در مشعرثاني اثبات شده بود «کما مرّه»؛ اينجا به يک نتيجه مي رسيد که اين موجود به جهت تماميت و اينکه هيچ چيزي متوقف و متعلق به چيزي نيست پس اين موجود خودش هست و خودش امري نيست که براي تحقق خودش به ديگري محتاج باشد پس مي شود بسيط، اين بسيط است از هر جهتي هم بسيط است نه فقط از نظر اصل و وجود بسيط است، چرا؟ چون اگر از هر جهت وجود اين وجود بسيط نباشد لازمه اش اين است که در کمالات وجودي متوقف بر ديگري باشد متعلق بر ديگري باشد حاجتمند نسبت به ديگري باشد چون شما حاجت را رأسا از او نفي کرديد گفتيد که او توقف وجودي بر هيچ چيزي ندارد متوقف و متعلق نيست در هيچ وجهي در هيچ کمالي از کمالات پس او در همه کمالات غاية الغايات است پس مي شود بسيط، چرا؟ چون اگر در بخشي از کمالات او متوقف بر امر ديگر و متعلق به امر ديگر باشد مي شود يک امر ناتمام و مي شود غير بسيط ف« فيكون بسيط الحقيقة من كلّ جهة» خيلي اين ها حرف دارد خيلي حرف دارد واقعا اينها طوري نيست که ما مثلا از کنارش راحت بگذريم چطور مي شود و الان بسيج حقيقي مي خواهند اثبات بکنند بسيط الحقيقه را از کجا مي خواهند اثبات بکنند مي خواهند بگويند که يک موجودي که در هيچ بخشي از بخش ها متوقف بر وجود ديگري نيست يک، بلکه همه وجودها به او متوقف اند و به او محتاج اند و به او تعلق دارن دو، اين باد بسيط باشد اگه بسيط نباشد يا در اصل وجودش يا در کمالات وجودش متعلق به غير باشد مي شود مرکب وقتي بسيج شد از همه جهات در حقيقت منزه از غير شد « فذاته واجب الوجود من كلّ جهات» پس هم در هيچ جهتي از جهات وجودي هم اصل الوجود و هم کمالات الوجود به غير متوقف نيست به غير تعلق ندارد و حاجت ندارد اين يک، از آن طرف هم هر چه که غير او است به او تعلق دارد بر او متوقف است او در حقيقت مي شود امر بسيط و واجب، « فذاته واجب الوجود من كلّ جهات» ما واجب الجودي او را که در مشعر اول اثبات کرديم الان داريم واجب الجودي اور من جميع الجهات اثبات مي کنيم، چطور واجب الجود من جميع الجهات است؟ چون من جميع الجهات به او متوقف اند من جميع الجهات به او تعلق دارند و او در هيچ جهتي از جهات به ديگري توقف و تعلق و حاجت ندارد، خب تا اينجا اين اثبات اين معنا است که او واجب الوجودي است که در همه جهات واجب است که مراد از واجبيت را هم يک معناي خاصي که الان گفته شد «كما أنّه واجب الوجود بالذات» الان داريم ميخواهيم بگوييم که ببين «كما أنّه واجب الوجود بالذات» يعني قبلا در مشعر اول اثبات شد که او واجب الجود بالذات است اما اينجا ميخواهيم بگوييم که من جميع الجهات واجب هست «كما أنّه واجب الوجود بالذات» خيلي خوب اگر او واجب الوجود و ذات شد پس بنابراين در او هيچ جهت امکاني نيست هيچ جهت قوه نيست چه جهتي که به اصطلاح حيثيت امکاني يا امتناعي باشد ندارد «كما أنّه واجب الوجود بالذاتو ليست فيه جهة إمكانيّة و لا امتناعيّة» چرا در واجب نمي شود يک جهت امکاني پيدا کرد يا جهت امتناعي پيدا کرد؟ يعني يکي از کمالات او يا نباشد يا متوقف بر غير باشد و غير امري باشد که او به آن نياز دارد اگر همچين چيزي باشد يعني مرکب يعني واجب مرکب است از وجدان و فقدان جهاتي از وجود را دارد و جهاتي از وجود را ندارد «كما أنّه واجب الوجود بالذات و ليست فيه جهة إمكانيّة و لا امتناعيّة » چرا اين الا قياسي استثنايي هست مي گوييم که واجب الوجود اگر در او جهت امکاني داشته باشد وجود داشته باشد «يلزم ترکيب في ذات والتالي باطل فالمقدم مثله» اين هنر شما است که اين مطالب را تبديل به قياس برهاني بکنيد اين قياس برهاني‌اش اين است اگر واجب الوجود در وجهي در جهتي از جهات يا اصل وجود يا کمالات وجود جهت امکاني داشته باشد «يلزم الترکيب بين الوجدان و الفقدان والتالي باطل فالمقدم مثله» « و ليست فيه جهة إمكانيّة و لا امتناعيّة»، چرا؟ براي اينکه «و إلّا لزم التركيب» که ترکيب اقتضاي امکان دارد و واجب سبحانه تعالي واجب الوجود من جميع الجهات» است «و هو ممتنع» يعني ترکيب و امکان ممتنع است؛ خب پس ما تا حالا اينجا اينرا يافتيم که چون واجب الوجوع وجودا و کمالا بر هيچ چيزي متوقف و متعلق نيست يک، و همه وجودات برا متوقف اند و متعلقن دو، و هيچ جهت امکاني و امتناعي در او وجود ندارد «المستدعي للإمكان» پس بنابراين واجب الوجود واجب الوجود من جميع ارجهات است و آن مي شود بسيط الحقيقه؛ خيلي خوب حالا ما اين را داريم تا اينجا درست تا اينجا توصف بود از اينجا مي شود وارد توقيف ميخواهيم بشيم ميخواهيم بگوييم که«لأن واجب الوجود واجب لا شريک له» «و إذا تقرّر هذا» وقتي اين مطلب براي شما روشن شد حالا مي گوييم خب از خارج عرض بکنيم بعد تطبيق کنيم مي گوييم که اگر حالا همين سخني که دوستان داشتند اگر واجب سبحانه و تعالي دو تا باشد « لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا لكنّ التالي باطل فالمقدم مثله» ما فساد نداريم پس تعدد در اله هم نداريم، تعدد در الوهيت يعني چي؟ اين تعدد در الوهيت از دو حال خارج نيست يا تلازمي بين اين ها برقرار است يا نه، اگر تلازم باشد يعني يکي علت ديگري باشد يا اين دو تا معلول علت ثالثه باشند که خب اينجا افتقار است اين جا که اصلا واجب الجودي نداريم ما اگر نظام علي و معلولي در بين اين دو تا واجب بخواهد باشد يعني يک واجب علت واجب ديگر شده خب پس اين که ديگر واجب نيست که معلول است که يا اين دو تا واجب معلول علت ثالثه شدن پس اينها که واجب نيستند که خب در فرض تلازم بذاريم کنار در فرض تلازم ما واجب الوجودي ندارد ما ترکيب داريم امکان داريم اين اصلا نمي تواند واجب باشد اين يک مطلب اما در فرض عدم تلازم دو تا شبهه ابن کمونه دو تا واجب داريم که اين دو تا واجب هيچ کاري به هم ديگر ندارن در تمام هستي در حقيقت از هم جدا هستند و مستقل ان نه اين رشحه اي از او است نه آن رشحه از اين هست کاملا از هم جدا است تلازمي بين اين دو تا وجود ندارد، اين جا چه مشکلي پيش مياد؟ مي گويند اينجا مشکل ترکيب از وجدان و فقدان پيش مياد اين واجب الف واجب هست يا نيست وجود دارد يا نه همه کمالات را دارد يا نه بسيار خوب بگذاريم کنار اين واجب دو همه کمالات را دارد يا نه اين هم وجود دارد يا نه خب اين دو تا وجود هر دو وجودند و هر دو صاحب کمالند يعني يکي از اين دوتا را ما که نگاه مي کنيم مصداق يک امر مرکب است به تعبيري که حکما و اساتيد ما گفتن اين هست که هر کدام اين ها مصداق يک امر ثبوتي و مصداق يک امر سلبي اند مصداق امرثبوتي يعني وجودند وجود خودشان و کمالات وجودي خودشان مصداق يک امر سلبي اند که وجود اين و کمالات اين را ندارد اين مصداق وجدان شد و فقدان و اين مرکب است آن هم همين طور امر مرکب « المستدعي للإمكان» مستدعي امکان است مقتضي امکان است و مي شود ممکن و ديگر واجب نخواهد بود، خيلي خب پس دو تا جهت را ملاحظه بفرماييد در مقام تقرير اين برهان يا تقريب اين برهان اگر دو تا واجب باشند يا متلازمان هستند يا نه تلازم بين شان نيست در فرض تلازم احتياج و توقف و تعلق است «و تالي باطل و المقدم مثله» در فرض عدم تلازم مستدعي وجدان و فقدان است و وجدان و فقدان مستلزم ترکيب است و ترکيب مستلزم امکان است بنابراين هر دو ممکن هستند و واجب نخواهند بود ثبت توحيد واجب سبحانه و تعالي.

 

سوال....

جواب: آره ديگر اگر فرض است ديگر، نه اين فرض است در حقيقت مي خواهيم بگوييم که اگه بخواهيم برهان اقامه بکنيم مي گوييم اگر دو تا واجب داشته باشيم تعريف کنيد دو تا واجب چيست؟ واجب که مرکب نيست که فرض دو تا واجب ولو تک تک اين ها را ملاحظه کنيد مصداق يک امر ثبوتي و مصداق يک امر سلبي است «و هذا ترکيب، و هذا امکان»

 

سوال....

جواب: بله همين طور است همين طور هم هست درست اگر کسي درست تصور بکند به اين نمي رسد حاج آقا در تقريرات شان هم دارند ولي خب اين شبهه وجود داشت که ما دو تا واجب الوجود داشته باشيم، خب واجب الوجودي که در آن زمان فرض مي شد اين جوري نبود که، که واجب الجود نمي تواند مصداق وجدان و فقدان باشد که، دو تا موجودي داريم که هستي عين ذاتشان هست، همين بود واجب يعني همين ديگر واجب يعني آن موجودي که هستي عين ذاتش باشد نه اين حد از تقرير که الان ما الان مي داريم، چون الان اين حد از تقرير را داريم به راحتي مي تونيم بگوييم شبهه ابن کمونه معنا ندارد اصلا؛ خب « و إذا تقرّر هذا» وقتي اين مطلب براي شما روشن شد که واجب سبحان تعالي بسيط الحقيقه است من کل الجهات و واجب الوجود است من جميع الجهات وقتي اين براي برا شما روشن شد « فنقول: لو فرضنا في الوجود واجبين» اگر ما فرض کرديم در وجود دو واجب، حالا « فيكون ما فرضنا ثانيا منفصل الذات عن الواجب؛ لاستحالة أن يكون بين الواجبين علاقة ذاتيّة، و إلّا لزم معلوليّة أحدهما أو كليهما» ببينيد از اول آمدند نفي کردند آن نظام تلازم را اگر بنا است تلازمي بين دو تا واجب باشد يعني يا يکي علت ديگري است يا هر دو معلول علت ثالثه اند پس در اين فرض هر دو محتاج هستند، هر دو ممکن هستند اينها واجب نيستند که پس بنابراين اين دو تا واجب را ما بايد منفصل الذات از هم ديگر تلقي بکنيم نه موجود دو تا واجبي که متلازم هستند « فنقول: لو فرضنا في الوجود واجبين» اگر ما فرض کرديم حتما بايد منفصل الذات باشند، چرا؟ چون اگر منفصل الذات نباشند استلزام دارد افتقار هر يک را « فيكون ما فرضنا ثانيا منفصل الذات عن الواجب تعالي» چرا بايد منفصل الذات باشد چرا نمي شود تلازمي بين اين ها باشد « لاستحالة أن يكون بين الواجبين علاقة ذاتيّة» علاقه ذاتي مستحضر هستيد که در بين دو چيز هست يا علت و معلول يا معلولي علت ثالثه اين تلازم ذاتي هست، « و إلّا لزم معلوليّة أحدهما أو كليهما» خيلي خوب اين تموم شد «و هو خلا الفرض» حالا اين « فلكلّ منهما» به کجا مي خور؟ به آن جايي که منفصل الذات هستند منفصل الذات هستند « فلكلّ منهما إذن مرتبة من كمال الوجود» اينجا کم کم دارد آن زاويه ايجاد مي شود آن فصل ايجاد مي شود و ما مي رويم به سراغ ترکيب « فلكلّ منهما إذن مرتبة من كمال الوجود ليس للآخر» که هر کدام از اين ها مصداق يک امر ثبوتي و يک امر سلبي هستند بله ديگر ببينيد ما ترکيب مي خواهيم درست بکنيم ترکيب بايد اين شي خارجي مصداق دو امر باشد يک امر وجودي يک امر سلبي « فلكلّ منهما إذن مرتبة من كمال الوجود ليس للآخر و لا مترشّحا منه فائضا من عنده» اين طور هم نيست که به اصطلاح هر کدام هم کمالي را از ديگري به صورت رشحه‌وار تلقي کرده باشند ولا کمال وجودي را « لا مترشّحا منه فائضا من عنده» خب با اين فرض مي رويم سراغ درست کردن ترکيب ها بريم سراغ درست کردن « فيكون كلّ منهما عادما لكمال وجودي، و فاقدا لمرتبة وجودية» هر کدام از اين واجبين را شما که لحاظ فرماييد مي بينيد که يک جهت ثبوتي و اثباتي دارد به يک جهت سلبي به نفي جهت ثبوتي اش چيست کمالات ذاتي خودش است، شما مي گفتيد دو تا واجب الوجود است ديدي که خيلي خب اين واجب الوجود من جميع الجهات خودش است آن هم واجب الوجود، اين يکي يکي الف هست کمالات واجب الوجود ثاني را ندارد « فيكون كلّ منهما عادما لكمال وجودي، و فاقدا لمرتبة وجودية، فلم يكن ذات الواجب محض حيثيّة الفعليّة و وجوب الوجود» محضيت در مي آيد اين يکي هم وجود است آن يکي هم وجود است، اين ديگر محض نيست آن هم ديگر محض نخواهد بود « فلم يكن ذات الواجب محض حيثيّة الفعليّة و وجوب الوجود، بل مؤلّفا من جهتين و مصداقا لوجود شي‌ء و فقد شي‌ء آخر» اينکه مصداق عرض کرديم يعني همين، چرا؟ شما بايد کاري بکنيد که اين ترکيب در بيايد و ترکيبب درست بکنيد و ترکيب چه زماني مي توانيد درست بکنيد که تاليف درست کنيد و مصداق دو تا حکم باشد حکم اثباتي حکم سلبي « بل مؤلّفا من جهتين و مصداقا لوجود شي‌ء و فقد شي‌ء آخر» اين دو تا مصداق ها را بيان بفرماييد چيست؟ « كليهما من طبيعة الوجود بما هو وجود و مناطا لوجوب نحو من الوجود و إمكان نحو آخر منه » هر کدام از اينها حيثيت وجودي خودشان را دارند اما چون حيثيت وجودي ديگري را ندارن نسبت به او ممکن هستند، پس يک حيثيت وجودي دارند يک حيثيت امکاني « و مناطا لوجوب نحو من الوجود و إمكان نحو آخر منه أو امتناعه » که مثلا اين واجب ممتنع است که آن کمال را داشته باشد ، با اين فرضي که ما الان داشتيم « فلم يكن واجب الوجود من كلّ جهة» «فم يکن واجب الوجود واجب الوجود» که اين خبر بشود ها پس آن که شما واجب الوجود فرض کرديد ديگر واجب الاوجود نخواهد بود « فلم يكن واجب الوجود من كلّ جهة، و قد ثبت أنّ ما هو واجب الوجود بالذات» در حالي که ما همين مقدمه ما اين بود « و قد ثبت» ناظر به همين مقدمه است « و قد ثبت أنّ ما هو واجب الوجود بالذات يجب أن يكون‌ واجب الوجود من جميع الجهات» اسم يکون الواجب الوجود خبرش واجب الجود من جميع الجهات «و هذا خلف» يعني چه؟يعني شما اول آمديد اول آمديد به ما گفتيد که آقا واجب الوجود واجب الوجود من جميع الجهات است اين من جميع الجهات نشد مي شود خلاف فرض، شما همين مقدمه بالا براي ما همين را مي خواستيد بگوييد مي خواستيد بگوييد که واجب الوجود واجب الجود من جميع الجهات است اگر اين را اثبات کرديد برهان توحيد شما کامله سِر اين اينکه جناب ابن کمونه و امثال ذلک به دنبال اين بودند و شبهه جناب فخررازي از اين شبهه يک تأويلي داشت، مي گويد که فخرالشياطين ديگر اين شبهه را فخر راضي اين شبهه کمون را ظاهرا شبههي فخر و شياطين مي دانست که مثلا مي گفت اينها اماميه اند، هم بعضي گفتن که اين بايد امام زمان بيايد حلش بکند و اينطور بود ديگر از اين تعابير هست با آن ببينيد با آن تحليل وجود شناسي و با آن امکانات فلسفي که در زمان مشاع بود شبهه ي ابن کمونه جاي خودش را داشت ما دو تا واجب الوجود داشته باشيم که اين دو تا واجب الوجود هر دو واجب الو وجود باشند منفصل الذات باشند هيچ ربطي هم به همديگر نداشته باشند چه اشکالي دارد شما که مي گوييد که خدا يکي هست اين خدا چه اشکال دارد که دو تا باشد دو تا خدا داشته باشيم و اين دو تا هر کدام « إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ » مثلا حالا اين برهان قرآني‌اش هست که دارد اين جوري حرف مي زند و الّا به لحاظ فلسفي ما دو تا واجب الوجود نداريم، واجب الوجود من جميع الجهات که فرض نکرديم که کل الکمال باشد يک و همه موجودات به او منتهي بشود دو، اينجوري که نداشتيم که اگر اين را داشتيم تصور شبهه ابن کمونه به ذهن اصلاً نمي رسيد کما اينکه الان ديگر به ذهن نمي رسد اصلاً همان طور که اشاره فرموديد ديگر اصلا به ذهن نمي رسد ما وقتي محض الوجود را تصور را بخواهيم بکنيم ديگر محض الوجود دو تا نمي گذارد که، صرف الشيء اگر باشد «لايتثني و لايتکرر» ديگر دو تا من نمي شود که « و قد ثبت أنّ ما هو واجب الوجود بالذات يجب أن يكون‌ واجب الوجود من كلّ جهة هذا خلف، فواجب الوجود بالذات يجب أن يكون من فرط الفعليّة و كمال التحصّل جامعا لجميع النشآت الوجوديّة و الأطوار الكونيّة و الشؤون الكماليّة فلا مكافئ له في الوجود و لا مماثل و لا ندّ و لا ضدّ و لا شبه، بل ذاته‌ من كمال الفعليّة يجب أن يكون مستند جميع الكمالات و ينبوع كلّ الخيرات، فيكون تامّا و فوق التمام» مي فرمايد که با درست کردن يک تصور اصيل تصورها يکي پس از ديگري مي آيد به محض اين که شما چنين تصوري از واجب الوجود داشتيد « فلا مكافئ له في الوجود و لا مماثل و لا ندّ و لا ضدّ و لا شبه» واجب الوجود بالذات اين چون در مقابل واجب الوجود بالغير، واجب الوجود بالغير، واجب الوجود هست اما بالغير است مثل ممکنات که موجود هستند اما واجب الجود بالذات که « يجب أن يكون من فرط الفعليّة و كمال التحصّل جامعا لجميع النشآت الوجوديّة و الأطوار الكونيّة و الشؤون الكماليّة» خب اين واجب الجود با اين ويژگي هايي که ما گفتيم شما به راحتي مي توانيد حکم بدهيد که « فلا مكافئ له» ديگر کفي ندارد عدلي ندارد معادلي براي او نيست في الوجود در عالم وجود ديگر مکافه‌اي و معادلي براي او نيست « و لا مماثل» مماثل آنهايي که در نوع با هم شريک هستن مثل زيد و عمرو مماثل هستند چون در نوع انساني هستند « و لا ندّ و لا ضدّ و لا شبه» بلکه اگر شما چنين تصوري از واجب الوجود داشتيد « بل ذاته‌ من كمال الفعليّة يجب أن يكون مستند جميع الكمالات و ينبوع كلّ الخيرات» معدن همه خيرات باشد « فيكون تامّا و فوق التمام» فوق التمام از آن جهت که تام آفرين است به واجب سبحانه و تعالي مي گويند فوق التمام تماميتي که براي واجب سبحانه تعالي مطرح هست اين هستش که ديگر حيثيت قوه و امکان و امثال ذلک ديگر براش مطرح نيست او تمام هست فوق تمام بودن اين است که يک موجود تام را مي تواند او ايجاد کند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo