< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر ملاصدرا/المشاعر/

 

الحمد الله در بستر انديشه متعالي که در کتاب المشاعر جناب صدر المتألهين پايه ريزي کرده اند، ما آن بخش که مربوط به الهيات به معني الأعم هست را در دوره هاي قبل داشتيم، و اکنون در اين دوره در جمع دوستان در فضاي الهيات بالمعني الأخص بحث مي شود چون مباحث وجود شناسي را از آن جهت که يک وجود لاتعيني دارد، حيثيت به شرط لايي دارد، و منزه از جريان طبيعيات و رياضيات و منطقيات و اخلاقيات هست، الهيات مي دانند، و اين الهيات به دو بخش تقسيم مي شوند، و يک سلسله مسائلي که مربوط به کليت احکام وجود است، که وجود اصيل است، وجود واحد است، وجود بسيط است، وجود مطابق با تشخص است، و اين دسته از احکام که در الهيات بالمعني الأعم معمولاً مطرح است، و اينها الحمدالله در دوره هاي قبل دوستان ملاحظه فرموده اند، اکنون رسيديم به الهيات بالمعني الأخص که مراد از الهيات بالمعني الأخص يعني در باب وجود و حقيقتي سخن مي گوييم که اين حقيقت واجب است و احکام خاص خودش را دارد، بنابراين الهيات را يعني مباحث وجود شناسي را به دو بخش تقسيم مي کنند، يک بخش عام است که شامل ممکن و واجب مي شود، معلول و علت مي شود، حادث و قديم مي شود، بالقوه و بالعفل مي شود، همه موجودات اين حکم را دارند، مثل اصالت وجود وحدت وجود، بساطت وجود و ساير مباحثي که در الهيات بالمعني الأعم ملاحظه فرموديد، البته در کتاب المشاعر بيشتر به مباحث وجود شناسي از منظر اين که با ماهيت چه رابطه اي دارد و نسبت وجود با ماهيت چگونه است بيشتر بحث شده است، اما به هر حال مباحثي که در الهيات بالمعني الأعم هست شامل احکام وجود و اوصاف عام وجود هست، بدون اينکه تعيني براي وجود باشد، «بشرط أن لا يکون طبيعيا أو رياضيا أو منطقيا أو اخلاقيا» و از آن وجود صحبت بشود، و لذا در آنجا هم برخي از احکام بالمعني الأخص يعني واجب هم صحبت مي شود، مثل « الواجب ماهيته انّيته»، اما وقتي که در بحث مواد ثلاث مباحث به اين صورت مطرح شد که هستي يا واجب است و يا ممکن گرچه موارد ثلاث عبارت است از وجوب و امتناع و امکان اما نهايتاً منتهي مي شود به اينکه، هستي يا هستي واجبي است يا هستي امکاني در آنجا شروع مي کنند به بيان احکام ممکن بالذات، خب احکام ممکن بالذات به عنوان يک موجود جاي بحث و گفت و گو دارد، بعد از اينکه بحث ممکن بالذات تمام شد، يعني در حقيقت ما به لحاظ اسفار عرض مي کنيم، جلد 1 و 2 و 3، مي رسيم به جلد 6، که جلد 6 الهيات بالمعني الأخص است، و در آنجا احکام واجب بالذات است، پس سه فصل مي شد احکام عام هستي اعم از ممکن و واجب، بعد احکام ممکن بالذات، بعد احکام واجب بالذات، که احکام ممتنع به ذات هم در خلال اينها في الجمله مطرح مي شود، ولي چون ممتنع بالذات موجود نيست و حکم وجودي براي او نمي شود گذاشت، هر حکمي که براي ممتنع بالذات هست به تبع حکم وجودي براي او قرار داده مي شود، ولي به هر حال بعد از اينکه بحث مواد ثلاث مطرح شد، که ماهيات نسبت به وجودات يا ضرورت براي شان هست يا امکان هست آنجا تقسيم مي کنند «الموجود امّا واجب وامّا ممكن» و بعد شروع مي کنند به بيان ممکن بالذات بعد از ممکن بالذات وارد واژه بالذات مي شوند که وارد الهيات بالمعني الأخص هست، حالا اتفاقاً همين روزها ما چون اسفار بحث مي کنيم در بحث خواص ممکن بالذات بحث مي شود، آنجا هم مي گويند که جا داشت که ما به مباحث واجب بالذات بپردازيم به لحاظ شرافت وجودي اما چون بسياري از مسائلي که بعدها مي خواهد بيايد براي واجب مبتني به مباحثي است که ما در ممکن بالذات بايد بگذرانيم لذا مباحث در آنجا يعني بعداً مطرح مي شود، يعني مباحثي که مربوط به الهيات بالمعني الأخص هست يعني واجب بالذات هست بعداً مطرح بشود، تعبيري مرحوم صدرالمتألهين در آنجا دارند که به لحاظ شرافت وجودي آن بحث بعدها مطرح مي شود در اين کتاب المشاعر هم ما تا کنون 8 مشعر را به لطف الهي پشت سر گذرانديم، و در اين 8 مشعر عرض کرديم مباحثي که به وجود شناسي برمي گردد و نسبت به وجود با ماهيت و مباحثي از اين دست بيشتر گذشته است، و بحث عليت و امثال ذلک يا بحث جعل که مطرح شد در حقيقت بيشتر به بحث وجود و ماهيت بر مي گردد، که آيا جاعل يا علت وجود را جعل مي کند يا ماهيت را جعل مي کند، بحث ها نرفته روي نظام علّي و معلولي و قوانين علت و معلول بلکه براساس اينکه وجود در خارج وجود دارد و هم ماهيت وجود دارد، بحث اين است که آيا آنچه که از ناحيه جاعل جعل مي شود و از ناحيه مبدأ فياض فيض وجودي اشاره ميشود، آيا وجود فيض است يا ماهيت فيض است که اين را در مشعر 7 و 8 ملاحظه فرموديد، مشعر 8 را با اين عنوان ما داشتيم « في کيفية الجعل و الافاضة و اثبات البارئ الاول» در اينجا يعني در مشعر 8 که در جلسه قبل گذشت، اين است « و ان الجاعل الفياض واحد لا تعدد فيه و لا شريک له» هم تعدد در آن نيست کثرت در آن نيست بسيط است و يکتا است و هم واحد است و يگانه است، يکتا راجع به احديت و يگانگي راجع به واحديت و في الجمله در اين مسائل مباحث گذشت، مشعر 8 به دو مشعر مطرح است، يکي « في نسبة المجعول المبدع إلى الجاعل» و ديگري که بحث ما از اينجا شروع مي شود «في مبدأ الموجودات و صفاته و آثاره» بحث از اينجا است که واجب بالذات است، که مبدأ موجودات و صفات واجب و آثار واجب، ما به لحاظ نگرش فلسفي همان عبارتي که در اسفار آمده نزديکتر به واقع است، چون در فلسفه ما راجع به وجود بحث مي کنيم، وجود و احکام وجود و اقسام عام وجود بحث مي کنيم، در اقسام عام وجود ما يک وجود ممکن داريم يک وجود واجب، احکام ممکن بعد احکام واجب خيلي روشن و صريح اين مسئله هست، در اينجا اين عنوان ها يک مقداري شايد آن صراحت و شفافيت را در اين رابطه نداشته باشند، «في مبدأ الموجودات و في صفاته و آثاره» ما که راجع به واجب سخن مي گوييم اولاً راجع به اصل وجود او يکتايي او يگانگي او و امثال ذلک و بعد راجع به اوصاف او، علم و قدرت و حيات و اراده و امثال ذلک و نهايتاً هم به آثار وجودي او که مقام فعل است يعني مقام ذات مقام اوصاف مقام افعال، که اين اگر فرمودند «في مبدأ الموجودات» يعني در ارتباط با اصل وجود واجب و احکام واجب از يگانگي و يکتايي، و صفات واجب که عبارت است از علم و قدرت و حيات و اراده، و آثار واجب هم که راجع به صنع و فعل الهي است، که ما راجع به اين مسئله داريم بحث مي کنيم، حالا براي اين که دوستان در فضاي اين کتاب باشند، يعني اين دوره از بحث باشند، ملاحظه کنيد اگر فهرست آن را داريد در پايان اين نسخه اي که ما داريم صفحه 90 کتاب همين مشعر ثامن که الآن خوانديم هست، اين مشعر به دو مشعر تقسيم مي شود «المشعر الأول أنّ نسبة المجعول المبدع إلى الجاعل» و مبدأ الثاني هم «في مبدأ الموجودات» يک «و صفاته» دو «و آثاره» سه.

به جهت وسعت اين بحث ها شاهد ها نشانه هاي کوچکتري هستند جزئي تر هستند، بيشتر به ادله برمي گردند، اما در اينجا چون ما راجع به صفات واجب، خيلي وسيع است، آثار واجب چون خيلي وسيع هست، لذا از آنها به عنوان مشعر ياد مي کنن، و الّا اگر جزئي تر شود، در شواهد ربوبي هم همينطور هست مشهد داريم اشراق داريم شاهد داريم که شواهد نزديک هستند.

«المنهج الأوّل: في وجوده تعالى و وحدته و فيه مشاعر» اين منهج اول، «المنهج الثاني: في نبذ من أحوال صفاته» که راجع به اوصاف واجب هست، «المنهج الثالث: في الإشارة إلى الصنع و الإبداع» که ناظر به صنع و ابداع هست، که مبدعات و مصنوعات هستند، راجع به مقام فعل و مقام اثر حق، پس مشعر ثامن، دو تا مشعر دارد که يکي را قبلاً ملاحظه فرموديد يکي اينجا شروع ميش ود، «في مبدأ الموجودات» يک «و صفاته» دو «و آثاره» سه که سه تا منهج ما در پيش داريم، حالا ببينيم خدا چقدر توفيق ميدهد که ما در اين دوره که در خدمت شما هستيم از اين مناهج سه گانه چقدر را مي توانيم ان شاءالله باهم همراهي کنيم و بخوانيم، يک نکته ظريفي را ايشان براساس، چون واقعاً دل مشغولي جناب صدرالمتألهين نسبت به مباحث الهياتي که در نگرش وحياني آمده خيلي زياد است، به رغم اينکه خيلي ها انصاف را در شأن ايشان رعايت نکردند، ولي به حق اين مسئله هست، مي فرمايند که اگر در قرآن اين اشاره شده است که ﴿وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ و کتبه﴾ اين اشاره به اين سه بخش هست، هم راجع اصل وجود حق سبحانه و تعالي، و احکام واجب از اطلاق وجودي، از سعه وجودي، از بسيط بودن او، بعد به صفات و اوصاف واجب و بعد هم به افعال واجب که « و هو المشار إليه بالإيمان باللّه و كلماته و آياته و كتبه و رسله و فيه مناهج» که اينها را هم فراموش نفرماييد که اين نگرش وحياني براي صدرالمتألهين در اين رابطه بسيار مهم است که در اينجا اينها را آورده است، اين مقدمه را حتماً دوستان بتوانند تنظيم بکنند، خودش يک مقاله است، آنچه که الآن اجمالاً بيان شد که الهيات چرا، چرا به دانش فلسفه مي گويند الهيا، چرا الهيات به معني الأعم، الهيات به معني الأخص، در الهيات به معني الأعم چه خوانده مي شود، در الهيات به معني الأخص چه خوانده مي شود، چرا احکام بايد اينطور باشد، احکام ممکن بايد اينطور باشد، اينها را اگر دوستان خودشان بخواهند واقعاً يک مقاله علمي بکنند، کاملاً جا دارد و خيلي هم به تعبير متا ديتا که ديتاهاي جديدي را نسبت به مسائل داشته باشيم خيلي کمک مي کند، ما از اين به بعد ديگر اينطور بحث نمي کنيم، مشخصاً وارد اثبات واجب مي شويم، اما اينکه مي خواهيم يک مروري نسبت به اين دوره از حکمت داشته باشيم، اين يک بحثي است که دوستان مي توانند اگر يک مقاله خوبي هم نوشته شود بنده هم حاضر هستم که کمک بکنيم و همفکري بکنيم و يک مقاله خوبي را ارائه بکنيم بدهيم به مجله مان که اين مجله يک کار فلسفي خوبي را از گروه داشته باشد، براي اين منظور، شما حتماً اين نوار مباحثي که ما داشتيم را مرور کنيد البته تمام حرف نيست، اين براي آغاز سخن و براي باب ورود به اين گفت و گوي اين ترم دارد مطرح مي شود، که چرا ما وارد فلسفه الهيات به معني الأخص مي شويم و نسبت او با گذشته در اسفار چگونه است، در مشاعير چگونه است، تعابير و عناويني که در آنجا وجود دارد چگونه است، عناويني که در اينجا وجود دارد چگونه است، که اين اگر باشد خيلي کمک مي کند، من شنيدم که يکي دو تا از آقايان هم مشاعر را تدريس کردند، نوار هست، به هر حال مشاعير از آن کتاب هاي قويمي هست که نياز به يک دقت مضاعفي دارد که بايد ملاحظه شود،

«في إثبات الواجب- جلّ ذكره- و في أنّ سلسلة الوجودات المجعولة يجب أن تنتهي إلى واجب الوجود» يکي از مباحثي که ما در فلسفه خيلي به آن اعتنا مي کنيم و اعتنا هم دارد همين بحث برهان صديقين است، که در برهان صديقين همانطور که خدا غريق رحمت کند مرحوم شيخ الرئيس در اشارات ذکر فرمودند حتي اين برهان صديقين را به عنواني است که در خود متن اشارات جناب شيخ الرئيس به آن اشاره دارند، و مراد از برهان صديقين اين است که صديقين کساني هستند که براي اثبات حق از شاهدي اسفتاده نمي کنند، از آياتي از نشانه اي، نه آيات آفاقي نه آيات انفسي، که ذيل اين آيه، در اشارات آيه خيلي کم هست اما اين آيه پاياني سوره مبارکه فصلت که ﴿سَنُرِيهِم ءَايَتِنَا فِي ٱلأفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِم حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُم أَنَّهُ ٱلحَقُّ أَوَلَم يَكفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُۥ عَلَى كُلِّ شَيء شَهِيد﴾ٌ ذيل ﴿أَوَلَم يَكفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُۥ عَلَى كُلِّ شَيء شَهِيدٌ﴾ برهان صديقين مطرح شده است، و اين برهان صديقين هم از قبل از جناب فارابي سابقه اش هست، ولي به هر حال ايشان اين امر را به عهده گرفتند بعد با تقرير جناب فارابي با تقرير جناب شيخ الرئيس بعد تقرير ديگران تا مي رسد به جناب صدرالمتألهين تا مي رسد به جناب علامه طباطبايي، و نهايتاً تقريري که حضرت آقا دارند نسبت به اين مسئله برهان صديقين که آخرين تقريري که راجع به برهان صديقين هست بسيار برهان ارزشمندي است، حضرت آقا دارند، مي فرمايند که اولين مسئله فلسفي بعد از اينکه الواقعيه روشن شد، نه اينه مثلاً وجود اصيل است و ماهيت اعتباري، ما بعد از اينکه اصل الواقعيت را به عنوان موضوع فلسفه اثبات کرديم و سخن گفتيم، و به تعبير مرحوم علامه «و نتبع بها السفسطه» سفسطه را به واسطه آن الواقعيت دفع کرديم، اولين مسئله فلسفي اثبات واجب است، چون واقعيت که لا واقعيت نمي شود، واقعيتي که لا واقعيت نمي شود، يعني واقعيت براي او ضرورت دارد، و واجب همين است و غير از اين نيست، ما نه نياز داريم به بحث اصالت وجود، نه نياز داريم به بحث تشکيک، نه نياز داريم به بحث ابطال دور و تسلسل که در نوع اين تقاريبي که براي برهان صديقين تقرير و تقريب شده است از اين مقدمان استفاده کرده اند، اما در اينجا نه تنها ثبوتاً حق به هيچ چيز احتياج ندارد، اثباتاً هم حق به هيچ چيز احتياج ندارد، خدا سلامت بدارد اين حاج آقا را که چقدر زيبا اين بحث صديقين را به علامه نسبت دادند ولي اين تقريبي است که با هنر علمي فوق العاده اي که به خرج دادند اين بحث را داشتيم، ايشان مي فرمايد که فلسفه به جايي رسيده که اولين مسئله فلسفي اثبات واجب است، يعني ما بعد از اينکه اصل واقعيت را پذيرفتيم هيچ چيزديگر نمي خواهيم، واقعيت ماهيت يا وجود يا سيرورت است يا هر چيز، کاري به اينها نداريم، هرچه مي خواهد باشد، اگر ما واقعيت را پذيرفتيم واقعيت لا واقعيت نمي شود، چون واقعيت لا واقعيت نمي شود، يعني واقعيت براي خودش ضرورت دارد، يعني واجب تمام شد، ما ديگر چيزي غير از اين نمي خواهيم، خيلي اين کار شده، در برهان صديقين براساس اين تقريب نهايي خيلي جايگاه ويژه اي دارد، خيلي بحث ها شريف است خيلي اين بحث ها عزيز است، و ما از شرافت و عزت اين مباحث خيلي متأسفانه برخوردار نيستيم و الّا نوع نگاهي که به فلسفه بود اينطور نبود، خدايي که در حوزه ها وجود دارد، در حد عليکم به دين الأجائز است، خب مي گويد اين اختران که نمي تواند بدون علت باشد، در حد استفاده از آيات آفاقي است، حتي آيات انفسي هم نيست، « سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق»، اما « اولم يکف بربک انه علي کل شي ء شهيد» نه «بکل شيء شهيد» شما هرچيزي را مي خواهيد اثبات بکنيد اول بايد خدا را اثبات بکنيد بعد او را اثبات بکنيد، براي اينکه اينها شمع آن شمس هستند، اينها از آن پرتو دارند مايه مي گيرند. بنابراين برهان صديقين از بهترين براهين و روشنترين براهين هست فقط بايد کار شود، و جان کندن مي خواهد، مطالعه مي خواهد، تحقيق مي خواهد، که آدم تصور درستي داشته باشد که هستي به گونه اي هست که ضرورت براي او هست هرچه که ضرورت براي او باشد مي شود واجب و حق همين هست؛ اما تقريبي که در اين کتاب به عنوان کتاب المشاعر از آن داريم استفاده مي کنيم شايد به گونه ديگري باشد، و برهان صرافت را حالا ان شاءالله خود آقايان هم در بحث تتورات برهان صرافت که از جناب فارابي به يادگار مانده مي توانيم برسيم به اينکه مراد از صرافت چيسيت، گرچه جناب صدرالمتألهين برهان صرافت را کافي نمي دانند و برهان وساطت را که برهان بسيط الحقيقه هست کافي مي دانند، اين را يک مقدار بايد ديد که فرق بين صرافت و بساطت چيست، البته صرافت با بساطت فرق روشني دارد، اما صرف الوجود با بسيط الحقيقه چقدر فرق مي کند اين نياز به تأمل بيشتري دارد، ايشان مي فرمايد که به صورت يک قياس استثنائي اينطور قياس را تنظيم مي کنند که ما موجودات را که داريم، شجر حجر، عرش، سماء، أرض کرسي، قلم، لوح، اينها که موجود هستند، اما اين موجودات بدون حقيقت الوجود نمي توانند تحقق پيدا بکنند، که اگر حقيقة الوجود يا صرف الوجود وجود نداشته باشد، هيچ يک از اشياء موجود نيستند، در حالي که اشياء موجود هستند پس حقيقت الوجود بايد وجود داشته باشد، مقدم اين است، اگر حقيقت الوجود، آقايان خيلي فکر کنيد الآن اين يک صفحه را که مي خوانيم عمدتاً مي خواهد حقيقت الوجود را به ذهن ما بياورد، که حقيقت الوجود چيست، چون ما هرچه مي بينيم وجودات متعين است، وجودات به شرط شيء است، اما وجودي که به شرط به لا باشد اين به ذهن نمي آيد، يک وجودي باشد که هيچ تعني نداشته باشد، نه منطقي باشد، نه طبيعي باشد نه نفسي باشد، هيچ نباشد، مثلاً به عنوان نمونه شيريني تا مي گويند شيريني ذهن ما يا به سراغ نقل مي رود يا نبات مي رود يا قند مي رود يا عسل مي رود ما يک شيريني که هيچ کدام از اينها نباشد نمي شناسيم ، صرف الحلاوة، آيا صرف الحلاوة هست يا نيست؟ مي گويند اگر صرف الحلاوة نباشد نه قند داريم نه نبات داريم، نه نقل داريم ن خرما داريم نه عسل داريم، هيچ چيز نداريم، چون اينها را داريم پس بايد صرف الحلاوة داشته باشيم، قضيه اينطور دارد طراحي مي شود، اگر حقيقت الوجود که اين حقيقت الوجود تعيني برايش نيست، هيچ چيز نيست اسمش را مي خواهيم بگذاريم هيچ اسمي ندارد، هيچ عنواني برايش نمي توانيم بگذاريم، اين بحث سختي اش درهميناست که تصور حقيقت الوجود که منزه از هر نوع تعيني هست، اين حقيقة الوجود وجود دارد، قياس اينطور تنظيم مي شود، به صورت مقدم، اگر حقيقت الوجود وجود نداشته باشد، ما هيچ يک از وجودات را نمي داشتيم، اکنون که وجودات را داريم «فالمقدم مثله» پس بنابراين حتماً حقيقت الوجود را بايد داشته باشيم، کل برهان روي اين قياس است، ولي تصور اين مسئله يک مقدار دشوار است، خود اين قياس دشواري چنداني ندارد، بطلان تالي روشن است، تلازم را بايد بحث بکنيم، ولي اول شکل قياس را ملاحظه بفرماييد که اگر حقيقت الوجود، نه وجود آسمان نه وجود زمين، نه وجود شجر، اگر حقيقت الوجود وجود نداشته باشد، ما هيچ يک از اشياء را و موجودات را نخواهيم داشت، در حالي که اشياء و موجودات هستند پس نقيض آن، پس بنابراين حقيقت الوجود وجود دارد.

کلمه مقسم است، اين لا به شرط مقسم که مي گويند همين است، يعني تعيني براي آن مقسم نيست، ما وقتي مي گوييم که کلمه ظهورش در اسم و فعل و حرف است، اگر اسم و فعل و حرف را داريم آن را هم داريم، اگر منحاز نباشد لازمه اش اين است که مطلق درحد مقيد وجود داشته باشد. ما مي گوييم کلمه عبارت از اسم و فعل و حرف، نسبت اسم و فعل و حرف با کلمه چيست؟ مي گوييم اين تعينات او است، اقسام او است، مگر مي شود قسم باشد و مقسم نباشد؟ اين مقسم چگونه هست، هستي اش چگونه هست داريم داريم به عنوان حقيقت الوجود بحث مي کنيم از آن، صرف بحث مي کنيم، اين صرف کجا هست و چگونه هست و امثال ذلک، اين ديگر در حد اقسام نمي گنجد، مثلاً زمان، فعل با زمان همراه هست، يا مثلاً اسم بدون زمان و فعل هست، هر کدام اينها داراي تعيناتي هستند، ولي موجود متعين يا موجود مقيد بدون مطلق يافت نمي شود، مطلق چگونه يافت مي شود اين يک بحثي است که ما بايد در ارتباط با حقيقت وجود داشته باشيم.

 

سوال: ...

جواب: به عين خاص خودش وجود دارد چون آنچه که در ضمنش افرادش هست، داخل الأشياء اما لا ممازجه است، آن که هست فيض او است، نه خود او، اينها مي خواهند بگويند که او در اينجا است، نه اگر او در اينجا باشد يعني مطلق در مقيد باشد، نه فيض او در اينجا هست، لذا فرمودند «داخل في الأشياء» اما اين داخل ضميرش به مقام فعل واجب بر مي گردد، نه به مقام اوصاف ذاتيه يا به مقام ذات، بنابراين آن چيزي که داخل در اشياء هست و تعينات و تجليات او هست، اينها تازه افعال و شئونات او هستند، جلوه هاي او هستند، و او اگر نباشد اين جلوه ها وجود ندارد، پس بنابراين بعضي ها فکر مي کنند که حالا که گفتيم خدا هست يا حقيقت الوجود هست، اين حقيقت الوجود در اينها است، آن که در حقيقت در اينها وجود دارد تجليات او است، ظهورات او است.

 

سوال: ...

جواب: الآن آنچه که در اينجا هست اين است که حقيقت وجود بايد وجود داشته باشد، اين حقيقت وجود که بايد وجود داشته باشد که اگر وجود نداشته باشد هيچ کدام از موجودات وجود ندارند، پس حتماً حقيقتاً الوجود وجود دارد، اين از مسلمات است، اما سخن اين است که آيا حقيقت الوجود به نفس ذاته در موجودات وجود دارد، اين با يک برهان ديگري است که آن برهان مي گويد مطلق به عين وجود اطلاقي خود که نمي تواند در مقيد باشد، اگر بخواهد به عين وجود اطلاقي باشد مقيدي ديگر وجود نخواهد داشت، براي اينکه آن تعين ندارد، آن تا حدي يا در اينجا يا در موارد ديگر اثبات مي شود. «برهان مشرقي» و اين برهان به حق مشرقي است يعني واقعاً از اشراق الهي دارد تـأمين مي شود، « و هو أنا نقول» ما داريم اينطور مي گوييم، با همه وجود مان، «أنا نقول» يعني با همه وجود مان داريم اين حرف را مي زنيم مي گوييم الموجود إما حقيقت الوجود أو غيرها، يک مطلب را ما از آن فارغ هستيم، و آن مطلب چيست؟ «اصل الوجود» است که اين در الهيات بالمعني الأعم اثبات شده، اشياء موجود هستند، آيا حتماً به نحو تعيني موجود هستند، به شرط شيء موجود هستند، يا نه به شرط لا هم وجود دارند، حقيقت وجود بدون تعين وجود دارد، « نعني بحقيقة الوجود» « و هو أن يقال: الموجود إمّا حقيقة الوجود أو غير حقيقته» اين يک مطلب است، مطلب ديگر مراد ما از حقيقت وجود چيست؟ « و نعني بحقيقة الوجود» همان صرافت، همان محوزت، که « ما لا يشوبه شي‌ء» هيچ چيزي آن حقيقت وجود را مشوب نکند، تعين به او نبخشد قيدي به آن نزند، او را از آن هستي محض خارج نکند، « ما لا يشوبه شي‌ء غير صرف الوجود» لا يشوبه که شائبه اي در آن ايجاد نکند اين شائبه هرچه مي خواهد باشد، « من حدّ أو نهاية أو نقص أو عموم أو خصوص» هر چيزي که بخواهد اين را حتي ولو به شرط اطلاق، شما حتي به شرط اطلاق هم که اگر بخواهيد به آن اضافه کنيد، به شرط عموم هم به آن اضافه کنيد تعين داده ايد، هيچ تعيني نبايد براي او باشد، حتي منزه از شرط اطلاق باشد، که غير صرف الوجود باشد، غير از صرف وجود چيز ديگري نبايد باشد، اين من بيان آن شيء است، حقيقت وجود چيزي است که «لا يشوبه شيء» هيچ چيزي براي او شائبه ايجاد نکند، «غير صرف الوجود» خب آن شائبه چيست؟، اگر حد داشت ، ماهيت داشت جنس و فصل داشت، خب محدود مي شود، اين ديگر صرف الوجود نمي شود، يا نهايت داشت، اين حد که مي گويند يا حد ماهوي يا حد وجودي که نهايت ناظر به حد وجودي است، که مثلاً مي گويند عقول مفارقات صادر نخستين، مثلاً ماهيت ندارد، اما آنچه که هست اين است که به لحاظ وجودي حد دارد، محدود است اين وجود وجود اطلاقي نيست، ضرورت حيثيت اطلاقي با آن نيست، بلکه ضرورت ذاتي است، « من حدّ أو نهاية أو نقص أو عموم أو خصوص» نقص مي گويند که موجودات يا ناقص هستند، يا کامل و تام هستند يا فوق تمام هستند، موجودات ناقص مثل نفس، اما عقل تام است، اما او از عقليت و تام بودن هم منزه است، تعين تاميت ندارد، نه نقص دارد نه تام است، لذا به او مي گويند فوق تمام، که در حقيقت نه حد حدودي او را محدود مي کند، نه حد ماهوي او را محدود مي کند، نه نقص وجودي دارد و نه تماميتي که به معناي عقل باشد دارد، « من حدّ أو نهاية أو نقص أو عموم أو خصوص» « و هو المسمّى بواجب الوجود» ما به اين مي گويي واجب الوجود، پس آن حقيقت وجودي است که صرف هستي است و منزه است از هرچه که غير از اين صرف است، از عموم و خصوص، و نهايت و حد و ماهيت، «و نقول»، اينها تا اينجا مبادي تصوري بحث بود، که حقيقت الوجود چيست، واجب الوجود چيست، اينها را مي گويند ماي شارحه که راجع به اينها بحث کرده، از مبادي تصوري بحث ما هست، از اينجا وارد برهان مي شوند، قياس دارند درست مي کنند قضيه مي سازند، «فنقول: لو لم يكن حقيقة الوجود موجودة» اگر حقيقت وجود مستقلاً و منحازاً وجود نداشت، « لم يكن شي‌ء من الأشياء موجودا» هرگز هيچ شيء از اشياء موجود نمي شد، « و اللازم بديهي البطلان،» اين که هيچ چيزي از اشياء موجود نباشد بديهي البطلان است، براي اينکه همه مي دانيم که اشياء موجود هستند، پس بنابر اين « و اللازم بديهي البطلان» اما اينکه پس ملزوم هم هست، اين بحث دارد، البته همانطور که اشاره کردم، ما بايد نسبت بين اين ملزوم و لازم را هم ببينيم، آيا تلازمي بين مقدم و تالي وجود دارد، شما مي گوييد که اگر حقيقت الوجود وجود نداشت هيچ چيز وجود ندارد، به چه دليلي، تلازم بين مقدم و تالي هم عمده بحث است، و الّا بطلان تالي بديهي است، وقتي بطلان تالي بديهي بود بطلان مقدم هم بديهي مي شود، بطلان مقدم اين است که اگر حقيقت وجود وجود نداشت، اگر حقيقت وجود وجود نداشت، اشياء هم موجود نبودند، لکن اشياء موجود هستند پس حقيقت الوجود موجود، اين قضيه را داشته باشيد، اين شايد يک سطر باشد ولي آن که کار دارد در حقيقت تبيين اين يک خط اسـت، شما بعد از اينکه اين استدلال تمام شد برگرديد و خوب ببينيد.

 

سوال: ...

جواب: آن اثبات نکردند، مي گويند ما در الهيات به معني الأعم اثبات واجب نمي کنيم، مي گوييم که بالأخره اگر بنا است چيزي موجود باشد او حق بالوجود است، اما داريم چنين چيزي يا نه اين بايد اينجا اثبات شود.

 

مي گويند اگر موجودات وجود دارند و وجود براي شان حق است، آن که احق بالموجوديت است واجب است، حالا داريم يا نداريم اثبات نکردند، « فنقول: لو لم يكن حقيقة الوجود موجودة لم يكن شي‌ء من الأشياء موجودا و اللازم بديهي البطلان، فكذا الملزوم»، «و اما بيان الملازمه» که در اينجا ما دنبال اين هستيم «أمّا بيان الملازمة، فلأنّ ما عدا حقيقة الوجود» ما در حقيقت داريم وارد اين ملازمه مي شويم، ما گفتيم اگر اين حقيقت وجود وجود نداشت، که لطفاً راجع به اين کلمه شريف که داريم مي گوييم حقيقت الوجود يک تأملي بفرماييد، يعني تأمل جدي را ما در همينجا داريم، اين ذوق مي خواهد لطف مي خواهد، عنايت الهي مي خواهد، که ما هرچه بتوانيم بهتر اين عنوان را با آن اخت وجودي داشته باشيم، تعقل کنيم آن را خوب فهم کنيم، چون ما الآن داريم هرچه مي خوانيم راجع به همين حقيقت الوجود داريم بحث مي کنيم، اما اين واژه و اين عنوان بايد براي ما خوب جا بيفتد، ما با مفهوم چون سرو کار داريم بيشتر فکر مي کنيم که حقيقت الوجود همان مفهوم الوجود است، نه مفهوم الوجود يک امر ذهني است، اما حقيقت الوجود يک امر عيني است، تفاوت خيلي زياد است، حقيقت الوجود که در ذهن نمي آيد، اما ما از راه مفهوم مي خواهيم برسيم به اينکه اي حقيقت در خارج وجود دارد، اما برهان مطلب، « فلأنّ ما عدا حقيقة الوجود» ما عداي حقيقت وجود يا ماهيتي از ماهيات است، يا وجود خاص است به شرط شيء، چون ما سه چيز بيشتر نداريم، مفهوم ماهيت وجود، غير از اين سه تا نيستند، مفهوم که فقط جايش در ذهن است، پس عيني نيست، آن که جايش در خارج است يا حقيقت الوجود است، يا وجودات عينيه و خارجي هست، اگر حقيقت الوجود باشد، «فثبت المطلوب» اگر حقايق مختلف موجودات باشد، اينها بدون حقيقت وجود يافت نمي شوند، پس بنابراين حقيقت الوجود بايد باشد، موجود يا حقيقت الوجود است، يا به حقيقت الوجود متکي است، مي گويند موجود يا حقيقت الوجود است، يعني آنکه حقيقت دارد در خارج، آن که در خارج عينيت دارد، يا حقيقت الوجود است که با صرافت با محوزت وجود دارد يا امور ديگر هستند که وجوداتي هستند که غير حقيقت وجود هستند، اما چون اين حقايق غير حقيقت وجود بدون او نمي توانند يافت شوند، مثل اين است که اسم و فعل و حرفي که بدون کلمه مي خواهد يافت شود، يافت نمي توانند بشوند، پس حتماً بايد حقيقت الوجود وجود داشته باشد.

 

سؤال: ...

جواب: بله به اينجا برگردد، و لذا دور و تسلسل را اينجا استفاده مي کنند، «أمّا بيان الملازمة، فلأنّ ما عدا حقيقة الوجود إمّا ماهية من الماهيات»يک «أو وجود خاص مشوب بعدم أو نقص» يا اينکه مشوب است به عدم يا نقص، يا عدم مي گويند منظور شان وجودات عاليه است، مفارقات است، که اينها در حقيقت حد وجودي دارند، اما نفوس حد ماهوي دارند، « فلأنّ ما عدا حقيقة الوجود إمّا ماهية من الماهيات أو وجود خاص» وجود خاص در مقابل وجود حقيقت الوجود که مشوب است «بعدم أو نقص».

 

بخش دوم کلاس:

« أمّا بيان الملازمة، فلأنّ ما عدا حقيقة الوجود إمّا ماهية من الماهيات أو وجود خاص مشوب بعدم أو نقص و کل ماهية»

بحث در اثبات حقيقت الوجود است که حقيقت الوجود آن حقيقت صرفي است که هيچ امري او را مشوب نمي کند و شائبه اي در آن ايجاد نمي کند او از هر عمومي از هر خصوصي، از هر حدي از نهايتي منزه است، قياس هم به اين صورت ترتيب شده است که اگر حقيت الوجود وجود نداشته باشد، هيچ چيز نبايد وجود داشته باشد، در حالي که همه چيز موجود است پس حقيقت الوجود بايد که وجود داشته باشد، اگر حقيقت الوجود هم بخواهد به نحو مشوب وجود داشته باشد، به نحوي که اشاره فرموديد که در کثرات باشد، اينکه حقيقت الوجود نيست، اينکه مي گويند کلي طبيعي منتشر در افرادش هست، اين حقيقت الوجود نيست، حقيقت الوجود آن حقيقتي است که از هر نوع شائبه اي منزه باشد ودر آن کثر نباشد و تعين نباشد، اينکه مي گويد حقيقت الوجود به نحو کثرت موجود هست، اين يک خيالي است يک توهمي است، براي اينکه حقيقت الوجود يعني منزه از هر نوع شائبه اي از هر نوع کثرتي، و اين تعينات خب کثرت آفرين هستند، ما بخواهيم واجب را در حد فعل تنزل بدهيم، وقتي وجود واجب در اشياء باشد، بنابراين حقيقت وجود با صراحت تمام بيان شده است که هيچ امري او را مشوب نمي کند، نه عامي نه خاصي نه حدي نه نهايتي نه ماهيت، اين تصور حقيقت الوجود است، که از مبادي تصوري بحث است که «الحقيقة الوجود ماهو» اما استلال هم همانطور که ملاحظه فرموديد قياس به اين صورت شد، که اگر حقيقت الوجود، وجود نداشته باشد، يلزم که هيچ چيز وجود نداشته باشد، و التالي باطل و المقدم مثله» اما بيان ملازمة اين است که شما گفتيد اگر حقيقت وجود وجود نداشته باشد پس هيچ چيز نبايد وجود داشته باشد، هيچ چيز از اين دو خارج نيست، يا ماهيت است يا وجود هست، اگر ماهيت باشد که ما بحث آن را گذرانديم که ماهيت بالوجود موجود است، پس بنابراين قطعاً آن امري که بخواهند موجود باشد ماهيت نيست، مي شود وجود، خب اين وجودات، چون اينجا فرمودند که «و في أن سلسلة الوجود» يک وقت مي گويد «في اثبات الوجود» ديگر نيازي به قاعده ديگر نداريم، اينجا الآن نياز به اين مقدمه دارند، و آن اين است که نياز به مقدمه از اينجا پيش مي آيد مي گويند اگر آنچه که غير حقيقت الوجود است يا ماهيت است يا وجود، ماهيت که بالوجود موجود است، اگر وجود است يا خودش عين حقيقت الوجود است، يا از حقيقت الوجود مايه مي گيرد، پس بنابراين ما به حقيقت الوجود نيازداريم، مسئله اينجا مي شود، «أما بيان الملازمه» برمي گردد که تلازم بين اينکه اگر حقيقت الوجود نباشد، هيچ چيز از اشياء موجود نيست در چيست؟ چرا اگر حقيقت الوجود نباشد، هيچ چيز از اشياء وجود پيدا نمي کند، مي گوييم که آن اشيائي که بنا است يافت بشوند چه هستند؟ مفهوم که فقط در ذهن است، آن که در خارج يافت مي شود يا وجود است يا ماهيت، ماهيت هم که بيان مي فرمايند بالوجود موجود است، آن وجودي که در خارج موجود است، يا خودش عين حقيقت الوجود است، يا به حقيقت الوجود بايد منتهي بشود، براي اينکه اين حقيقت الوجود يا اين موجودات به لحاظ وجودي که عين حقيقت هستي نيستند، اگر باشند، خب فثبت المطلوب، اگر نباشند بايد به آن منتهي بشود، که از باب ابطال دور و تسلسل است، عنوان را ملاحظه بفرماييد ««في إثبات الواجب- جلّ ذكره- و في أنّ سلسلة الوجودات المجعولة يجب أن تنتهي إلى واجب الوجود» مي گوييم که اين مقدم بر چيست؟ بر تميم اين استدلال هست.

« أمّا بيان الملازمة، فلأنّ ما عدا حقيقة الوجود أو وجود خاص مشوب بعدم أو نقص» مشوب به عدم هست، يعني در حد عقل که ماهيت براي او نمي تراشيم، نقص اين است که در حد نفس است، آن مشوب به عدم منظور عقل آن مشوب به نقص منظور تبع و نفس خواهد بود، « أو وجود خاص مشوب بعدم أو نقص»، اما سرنوشت ماهيت را ما براي شما روشن کنيم، « «فكل ماهية غير الوجود فهي بالوجود موجودة» اصلاً ماهيات که به نفس ذات موجود نيستند، «الماهية موجودة» آن تصور هم بايد به وجود موجود باشد، والّا ماهيت که «من حيث هي لاموجودة و لا معدومة» مي فرمايد که « فكل ماهية غير الوجود فهي بالوجود موجودة لا بنفسها» پس بنابراين ماهيت هم در خارج بدون وجود يافت نمي شود، چطور بدون وجود يافت نمي شود؟ « كيف و لو أخذت بنفسها مطلقة أو مجردة عن الوجود» ما اگر بخواهيم ماهيت را مطلقه نگاه کنيم، يا به شرط لا نگاه بکنيم، يا ماهيت به شرط لا وجود ندارد، من حيث هي خواهد بود و خالي و عاري از وجود خواهد بود « كيف و لو أخذت بنفسها مطلقة أو مجردة» ما فقط ماهيت را نگاه بکنيم، مطلقة يعني لا به شرط، مجردة يعني به شرط لا، « عن الوجود، لم يكن نفسها نفسها فضلا عن أن تكون موجودة»، اصلاً خودش خودش نيست، اگر ما ماهيت من حيث هي را لحاظ بکنيم منهاي وجود، حتي در ماهيت بودن هم ماهيت نيست، براي اينکه يک امر انتزاعي صرف خواهد بود.

 

سوال: ....

جواب: تصور هم به وجود تصور مي شود، ذهن فوق ذهن او را تصور مي کند از ناحيه وجود و الّا هيچ چيز خودش نيست،

« لم يكن نفسها نفسها فضلا عن أن تكون موجودة؛ لأنّ ثبوت شي‌ء لشي‌ء فرع على ثبوته في نفسه» اگر ما مي خواهيم ماهيت را بري يک وجودي حمل بکنيم، اين زماني امکان دارد که ثبوتي داشته باشد بعد حمل شو، يک وقت مي گوييم ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت مثبت له، اين جاي خودش محفوظ، نه فرع ثبوت خود اين ثابت، اول اگر وجود نداشته باشد چطور مي خواهيم اين را حمل بکنيم بر آن موضوع خودش، «؛ لأنّ ثبوت شي‌ء لشي‌ء فرع على ثبوته في نفسه»، نتيجه مي گيريم «فهي بالوجود موجودة» پس تا الآن تکليف ماهيت روشن شد، ملاحظه بفرماييد، گفتيم که اگر حقيقت الوجود موجود نباشد، هيچ يک از اشياء وجود ندارند، مراد از هيچ يک از اشياء چيست؟ يا ماهيت است يا وجود است، وضعيت ماهيت روشن شد که ماهيت اگر بخواهد وجود داشته باشد بالوجود وجود دارد، مي رويم سراغ وجود، که اين وجودي که بخواهد بدون حقيقت الوجود، وجود داشته باشد وضعش چطور است؟ «و ذلك الوجود إن كان غير حقيقة الوجود» اگر اين امر موجودي که ما داريم در خارج، در خارج ما چه داريم؟ شجر هست، حجر هست، أرض هست، الآن وضع شجر و حجر و أرض و سماء را روشن کرديم که اينها ماهيات هستند، اينها اگر وجود دارند بالوجود وجود دارند، حتي نفسيت شان هم در سايه وجود يافت مي شود، نه اينکه وجود جزء ذات شان باشد، نه وجود نه جزء ذات آنها است، نه ذاتي آنها است، ولي نفسيت اينها بايد ثابت باشد، ثبوت اينها به وجود برمي گردد، پس وضع ماهيت مشخص شد، غير از ماهيت چه چيزي در خارج وجود دارد؟ وجودات اشياء ما سراغ اين وجودات مي رويم، آيا اين وجودات غير حقيقت الوجود هستند، يا عين حقيقت الوجود هستند، اگر اين وجودات عين حقيقت الوجود بودند، ثبت المطلوب، اما اگر غير هستند، يعني موجودات متکثره اي هستند که غير حقيقت الوجود هستند، اينها وجود شان را از کجا مي گيرند، از آن حقيقت وجود مي گيرند، مثل شيريني، شيريني قند و شکر و نقل و نبات، اينها شيرين هستند اما اين شيريني خودشان را از صرف الحلاوة مي گيرند، اينها هم وجودات خودشان را از آن حقيقت الوجود مي گيرند، « ذلك الوجود إن كان غير حقيقة الوجود ففيه» اگر غير حقيقت وجود شد پس در اين وجود «تركيب من الوجود بما هو وجود و من خصوصية أخرى» پس اينها وجودات هستند، وجودات که شدند تعينات دارند، شجر، حجر، أرض، سماء، تعين ماهوي را کنار بگذاريم، تعين وجودي شان که دارند، محدود هستند، حد وجودي دارند، پس بنابراين مشوب هستند، حقيقت وجود نيستند، «و ذلك الوجود إن كان غير حقيقة الوجود» پس نتيجه اين است که «ففيه»، چون حقيقت وجود ترکيب ندارد، صرف است، شائبه اي در آن نسيت، اما اينها شائبه دارند، چرا؟ «ففيه تركيب من الوجود بما هو وجود و من خصوصية أخرى»، اين خصوصيت را بررسي مي کنيم، «و كل خصوصية سوى الوجود فهي عدم أو عدميّ»، ما ببينيم در خارج غير از وجود چه داريم؟ وضع ماهيت که روشن شد، ماهيت اگر هست بالوجود موجود هست، غير از وجود اشياء چه داريم؟ يا عدم مطلق است، ياعدمي است، عدم مضاف، مثل عما، عدم بصر، يا جهل عدم العلم، يا عدم الهدايه که ضلالت باشد، خب اينها يا امري که غير از وجود هست در خارج يا عدم است يا عدمي است، عدم و عدمي که نمي توانند موجود باشند، اينها که سهمي از هستي ندارند، «و كل خصوصية سوى الوجود فهي عدم أو عدميّ» اينجا الآن مرکب شد، از يک وجود و يک امر عدمي که با آن وجود يک خصيصه اي دارد، «و كل مركّب متأخّر عن بسيطه مفتقر إليه» پس آقايان ملاحظه بفرماييد تصور تان را ان شاءالله دقيق تر بکنيد، ببينيد ما مي خواهيم حقيقت وجود را اثبات کنيم، مي گوييم اگر حقيقت الوجود نباشد هيچ چيز در خارج يافت نمي شود، لکن در خارج اشياء يافت مي شوند پس حقيقت الوجود، وجود دارد، به چه دليلي تلازمي است بين حقيقت الوجود، و وجود اشياء در خارج؟ مي گوييم که اگر حقيقت الوجود نباشد در خارج هيچ چيز نمي تواند يافت شود، چرا؟ چون هرچه که مي خواهد يافت شود، يا ماهيت است يا وجود خليط و خصوصيت دارد است، بلحاظ ماهيت که تکليف مشخص شد که بالوجود موجود است، به لحاظ وجود که مرکب مي شود از وجود و يک خصيصه اي، وقتي مرکب شد از وجود و خصيصه اي اين مرکب حتماً مفتاق و محتاج به بسيط خودش هست، الآن کلمه اسم و فعل و حرف، هر کدام تعيني دارند، اما هر کدام در عين حالي که خصيصه خودشان محتاج هستند، به آن کلمه هم محتاج هستند، به آن بسيط خودشان هم محتاج هستند، پس همه وجودات به بسيط خودشان محتاج هستند، به حقيقت الوجود محتاج هستند، پس حقيقت الوجود بايد وجود داشته باشد.

 

سوال: ....

جواب: در نظر نمي گيرد و لحاظ نمي کند يک حرفي است بدون لحاظ مي شود وجود داشته باشد يک حرف ديگري است، شما ممکن است که در تقسيم کلمه به اسم و فعل و حرف وقتي اسم را لحاظ مي کنيد، کلمه را لحاظ نکنيد، ولي مگر مي شود کلمه اي باشد به نام اسم و کلمه نباشد؟ شما لحاظ نمي کنيد، ولي حقيقت اسم با کلمه است، حقيقت فعل با کلمه است، بنابراين لحاظ ما و اعتبارما يک چيزي است و واقع يک چيز ديگر هست، «و كل خصوصية سوى الوجود فهي عدم أو عدميّ و كل مركّب» الآن مرکب منظور چيست؟ مرکب منظورشان از وجود است و خصيصه اي که کنار وجود مي خواهد يافت شود، يعني به شرط شيء، يعني وجودي که با يک تعيني همراه است، همه به شرط شيء ها به بسيط شان محتاج هستند، «و كل مركّب متأخّر عن بسيطه مفتقر إليه» حالا اگر بگويد که اين شيء مرکب است از وجود و عدم، آيا عدم دخلي در وجود آن دارد؟ نه شما اين عدم را در ذهن تان داريد لحاظ مي کنيد، عدم که در دخلي در وجود آن ندارد، اگر عدم سهمي از هستي داشت، ما راجع به آن بحث مي کرديم، مثل ماهيت، مي گوييم ماهيت سهمي از هستي دارد ولي بالوجود موجود است، اما عدم که سهمي از هستي ندارد، که نمي تواند به عنوان عضو ديگر و جزء ديگر موجود خارجي باشد، «و العدم لا دخل له في موجوديّة الشي‌ء و تحصّله»، البته «و إن دخل في حدّه و معناه» بله شما اگر بخواهيد آن را تهديد کنيد به لحاظ وجودي يا معنايي براي او ذکر بکنيد، محدود مي کنيد، درست است در مقام ذهن است، اما اين معنايش اين نيست که شما در خارج به لحاظ وجودي و حقيقت آن مرکب است از وجود و عدم، «و إن دخل» يعني دخالت دارد اين عدم «في حدّه و معناه» در حد موجود و معناي وجود، «و ثبوت أيّ مفهوم كان لشي‌ء و حمله عليه- سواء كان ماهية أو صفة أخرى ثبوتيّة أو سلبيّة- فهو فرع على وجوده» هر چيزي که به عنوان خصيصه بخواهد با موجودات باشد، هرچه مي خواهد باشد، حتي عدم بخواهد باشد، حتي مفهوم عدم يا مفهوم عدمي بخواهد باشد، اينها بالوجود موجود هستند،«العدم عدم بالحمل الأول ولکن العدم موجود بالحمل الشايع و ممکن من الممکنات»، مفهوماً عدم عدم است، اما بالحمل الشايع اين عدم موجود است، در ذهن هست و ممکني از ممکنات است، ما که مي گوييم غير از وجود چيز ديگري نيست، امر عدم يا عدمي دخيل نيستند در اين، حالا فرضاً اگر شما بفرماييد هر چيزي که هست آن شيء ولو عدم هم باشد، بالوجود موجود است، عدم باشد يعني مفهوم عدم، والّا عدم که درخارج نيست، ولومفهوم عدم بخواهد خليط وجودات اشياء باشد باز هم بالوجود موجود است، بنابراين ما فراري از وجود نداريم، « و العدم لا دخل له في موجوديّة الشي‌ء و تحصّله و إن دخل في حدّه و معناه، و ثبوت أيّ مفهوم كان» هر مفهومي را که شما مي خواهيد براي اين موجودات کنار موجودات قرار بدهيد، «ثبوت أيّ مفهوم كان لشي‌ء و حمله عليه» خواه آن مفهوم ماهيت باشد، يا صفت ديگر باشد، ثبوتي باشد يا سلبي باشد، هرچه که مي خواهد باشد، « فهو فرع على وجوده» او فرع بر وجودش هست، اول بايد موجود باشد، تا بتواند خليط وجود باشد.

 

سوال: ...

جواب : ولي مفهوماً وجود دارد، مي گويد هر مفهومي را شما خليط وجود خارجي بخواهيد قرار بدهيد عيب ندارد قرار بده، ولي ما مي گوييم اين مفهوم بدون وجود نمي تواند تحقق داشته باشد،

 

«و ثبوت أيّ مفهوم كان لشي‌ء» و حمل آن مفهوم بر شيء خواه آن مفهوم شيء ماهيت باشد يا صفت باشد، يا ثبوتي باشد، يا سلبي باشد « فهو فرع على وجوده». «و الكلام عائد إلى ذلك الوجود» شما آمديد گفتيد که غير از حقيقت وجود ما يک ماهيت داريم يک وجود داريم يک مفهوم عدم داريم هرچه مي خواهد باشد، اينها چه هستند، اينها وجود هستند، چون مفهوم عدم هم بايد بالوجود موجود باشد، مي گويد اينها هرچه که باشند چون در حقيقت حقيقت الوجود نيستند، بلکه يک تعيني از تعينات وجودي هستند، محتاج مفتاق هستند، «و الكلام عائد إلى ذلك الوجود أيضا فيتسلسل» ما مي خواهيم حقيقت وجود را اثبات کنيم، بگوييم که منهاي حقيقت وجود هيچ چيز در خارج وجود ندارد، اگر چيزي در خارج وجود دارد به برکت حقيقت الوجود موجود هست، شما در خارج بياييد ارزيابي کنيد بررسي کنيد ببينيد چه چيزي در خارج داريد، حقيقت وجود را کنار بزنيد، ببينيد در خارج چه داريد، ماهيت داريد، يک وجودات اشياء داريد دو، اموري که خليط و مزيج با وجودات هستند سه، هرچه مي خواهد باشد، ما وضعيت وجودات اشياء را که بررسي مي کنيم مي بينيم که اين وجودات در مقام هستي خودشان به حقيقت الوجود محتاج هستند، اينها تعيناتي يا اقسامي از آن مقسم هستند

 

سوال: ...

جواب: روي مفهوم، «فرع علي وجوده مفهو» اول بايد مفهوم وجود داشته باشد، همين مفهوم وجود هم بايد بررسي شود، وجودات اشياء را که پذيرفتيم، ماهيت که وضعش مشخص است، رفتيم سراغ وجودات، گفتيم اين وجودات خليط دارند، امور خصيصه اي دارند، آن امور خصيصه چه هستند؟ عدم هستند؟ هر مفهومي بخواهد باشد، ثبوتي باشد سلبي باشد، اينها بايد به وجود موجود باشد، ما نقل کلام وجود را مي کنيم، که اگر اينها مي خواهند وجود داشته باشند بايد وضع شان مشخص باشد،

 

سوال: ...

جواب: الي بسيطه منظور بسيط الحقيقه نيست،

 

«فهو فرع على وجوده، و الكلام عائد إلى ذلك الوجود» ما بر مي گردانيم به وجود خود همين امور، «أيضا فيتسلسل أو يدور» خب پس چه مي شود؟ پس بايد برگردد به حقيقة الوجود، چون خودشان که نمي توانند تحقق داشته باشند، خود اين اموري که اعم از وجودات اشياء، هر مفهومي که مي خواهد با آنها زندگي بکند، هرچه که مي خواهد باشد بايد برگردد به اينها، «و الكلام عائد إلى ذلك الوجود أيضا فيتسلسل أو يدور أو ينتهي إلى وجود بحت لا يشوبه شي‌ء» که آن همان حقيقت وجود هست، «فظهره» پس روشن شد که «إن اصل موجودية کل شيء موجود و هو محض حقيقة الوجود، الذي لا يشوبه شيء غيرالوجود»، اين امر روشن شد که اصل موجوديت هر شيء که آن شيء موجود است عبارت است از حقيقت شيء، حقيقت الوجود، «فظهره «إن اصل موجودية کل شيء موجود و هو محض حقيقة الوجود» اين هو به همان اصل برمي گردد، « و هو محض حقيقة الوجود الذي لا يشوبه شيء غيرالوجود» هي چيزي غير هستي، البته اين غير هستي هم تعريف چيزي روشن از اين جهت نيست که غير وجود چيزي او را مشوب نمي کند، غير وجود چيز ديگري نيست، اين تأکيد بر مسئله هست، نه يعني يک چيزي به نام وجود آن وجود را مشوب مي کند، آن عبارت اينطور مي خواهد بزند به ذهن که هيچ چيزي غير وجود آن را مشوب نمي کند، خب آن که مشوب نيست، شائبه اي براي او نيست، شائبه يعني چيزي که او را از آن محضيت در بياورد، هيچ چيزي نيست اگر بخواهد وجود باشد، وجود همان تعقد قبلي هست.

 

سوال: ...

جواب: ما مي خواهيم بگوييم هم مشوب داريم هم صرف، صرف حقيقة الوجود است، مثل حلاوة، يک حلاوتي داريم يک حقيقت حلاوت داريم، يکدانه خرما داريم عسل داريم نقل و نبات داريم، آن حقيقت الوجود وقتي رشاحتش را تجلياتش را از خودش نشان مي دهد، مي شود خرما و عسل و نقل و نبات،.

 

سوال: ...

جواب: تجلي وجود وجود است ولي رقيق است، مثلاً چيزي که از خورشيد است نور او است ديگر، ما که نمي توانيم بگوييم غير از او است، تجلي او است، حاج آقا مثال مي زنند مي فرمايند که شما مي آيد در حيات مي گوييد من نگاهم به آفتاب افتاد، آفتاب که نمي بينيم، همين پرتو را مي بينيم ما، يعني پرتو چون از آفتاب صادر مي شود و غير از آفتاب چيزي پروتو صادر نمي کند، ما به اين حکم آفتاب را ميدهيم، اگر ما نگرش وحدت وجودي داشته باشيم، ديگر ما غير از صرف چيز ديگر نداريم، آنچه که از او هست، هرچه که هست نمود او است، نه وجودات، ظهورات هست، اين مي شود عرفان، اما اگر گفتيم نه حقايق وجود هستند، اين ديو و دت کيستند، نيست، اينها وجود دارند، اين ماه و مهر چيستند نيست اينها امور عدمي نيستند، اينها وجودي هستند، اما اين وجودي هستند که از آن مفيض ذاتي افاضه شده اند، در اينجا نگرش حکمي پيدا مي کنيم، چون در عرفان وحدت است و کثر مجاز است، اما در حکمت هم وحدت وجود دارد و هم کثرت، وحدت به آن حقيقت مي خورد، کثرت به اين

 

سوال: ...

جواب: اگر بخواهيم به جواب بپردازيم نشئات را مي گذاريم، برخي ها نشئه وجود هستند، وجود صرف هستند که حقيقت هستي است، برخي ها ديگر در نشئه صرف نيستند، الآن اگر ما قائل به نگرش هاي حکمي باشيم و بپذيريم که موجودات در عالم وجود دارند، حقيقتاً وجود دارد، و اسناد وجود به آنها اسناد مجازي نيست، اسناد حقيقي است، اين را اگر بپذيريم که حکمت اين را مي پذيرت کثرت را مي پذيرد، مي گويد اينها از او صادر شدند، مثل همان چيزي که در حلقه تشکيک ديدند، مي گويند ما اين حلقات را مي بينيم آن حلقه بالا بي انتها است، نهايت ندارد، صرف است، محض است، اما حلقات پاييني چه؟ حلقه وجودي هستد، و تعينات دارند مشوب هستند، همه حلقات از هيولا گرفته تا صادر نخستين تمام اينها حلقات وجودي هستند، وجود دارندف اما سرحلقه که وجوب واجبي هست، از آن بع بعد هرچه که هست، همه احکام اطلاق وجودي، احاطه وجودي، صرافت وجودي، بساطت وجودي، همه و همه احکام براي آن سرحلقه است، و به اينها کار ندارد، اينها تعينات آن حقيقت وجود هستند.

 

سوال: ...

جواب: معرفت مراتبي دارد، اگر ما به آن چيزي که الآن در عالم هست نگاه هستي به آنها داشته باشيم، و اسناد وجود به آنها را حقيق بدانيم، اين يک نوع ازحقيقت است، حالا اين معرفت ممکن است معرفت ضعيفي باشد، آن معروفي که ظهور بود وجود مي ديديم، عيب ندارد در اين نشئه که هستيم او را وجود ببينيم اشکال ندارد،

 

سوال: ...

جواب: کار الهياتي نکنيم، الآن شما يک نگاه حسي داريد، الآن مي گوييد که «کل متغير حادث» اين حدوث را مي بينيد، وجود بعد العدم را مي بينيد، اما اينکه اين وجود بعد العدم يک علتي دارد، که آن علت ديده نمي شود، پس «کل حادث محدث» ما بايد اين را انکار بکنيم، اين درجه معرفت مورد قبول ما هست، اما يک درجه بالاتر از او هم هست که آن را ما الآن نمي بينيم، چون نمي بينيم انکار نمي کنيم ولي مي گوييم ما اين را مي بينيم، الآن مادي ها همينطور هستند، ماده پرستان معتقد هستند که ما نمي گوييم ماوراء حس چيز ديگري نيست، ما درک نمي کنيم، ما فعلاً مي گوييم هرچه که وجود دارد در قالب حس و ماده مشهود است، از اين بالاتر مي آييم، مي گوييم ما در حد عقل فکر مي کنيم، در حد عقلي بايد حقيقت عيني وجود داشته باشد، اما از اين بالاتر آدم بيايد بينديشد، اينها طيف معرفت است، اينها مخالف هم نيستند، مختلف هستند، مخالف نيستند، عقل و شهود مختلف هستند، انساني که در اين پله از معرفت است حقايق را به صورت عقلي مي بيند اسناد وجود به اين حقايق موجود در خارج را اسناد حقيقي مي بينند، روي اين پله از معرفت که قرار گرفت اين اسناد را، لذا مي گويند که اسناد مجازي نه غلط، اگر اسناد غلط بود حق با شما بود، بالأخره يکي از اينها حق است، الآن شما وقتي که جريان آب را به ميزاب اسناد مي دهيد نمي گوييد که غلط است، يک وقت مي گويد «جرالنهر» يک وقت مي گويند «جرالماء» يک وقت مي گويد «جرالحجر» باطل اسـت، «جر الميزاب يا جهر النهر» مجاز است «جرالماء» حقيقت است، ما اشياء را در حد جرالنهر مي بينيم، نه در حد جرالماء، آنهايي که در حد جرالماء مي بينند، اسناد جريان به ميزاب را مجازي بلکه ناصحيح مي دانند، ولي ما چون در پله دوم از معرفت هستيم، پله اول معرفت حس است و خيال، پله دوم معرفت عقل است، و پله سوم معرفت شهود است، اينها در طيف هم هستند، يک بالاتر يکي پايين تر مخالف همديگر نيستند، گرچه مختلف هستند.

 

سوال: ...

جواب: اگر وارد عرفان نشديم نه، اگر وارد عرفان نشديم واقعاً اسناد الي ماهو له مي دانيم، مي گوييم شجر موجود است، وقتي وارد پله سوم شديم اينها را مجاز مي بينيم، الآن مگر شما نمي گويم، الشجر وجود دارد، حجر وجود دارد، و اين اسناد، اسناد مجازي نيست اسناد حقيقي است، پس در پله عقل نشستيد، اگر رفتيد آن پله، مي گوييد اگر من پايين اسناد مي دادم اين اسناد حقيقي نبود، اسناد مجازي دادم.

 

سوال: ...

جواب: لايتناهي در حد وجوب است يعني وقتي به مرحله وجوب رسيديد لا يتناهي است، لذا واجب نامتناهي هست، نه وجوب، اگر وجوب نامتناهي بود، فرمايش شما درست و متين است، ما هستي داريم از هيولا شروع مي شود تا به حد واجب، اينها تعينات هستند، اينها محدود هستند، ولي وقتي به مرتبه واجبي رسيديم آن مرتبه واجبي نامتناهي هست، وقتي مرتبه واجبي نامتناهي بود به ممکنات کاري ندارد، ممکنات هم سرجاي خودشان هستند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo