< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/10/12

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: اصالت وجود/شرح المشایر/

 

«و سادسها: أنّه لو تحققت الجاعليّة و المجعوليّة بين الماهيات، لزم أن يكون ماهية كل ممكن من مقولة المضاف و واقعة تحت جنسه، و اللازم باطل بالضرورة فكذا الملزوم»، همان‌طور که مستحضر هستيد ما پيرامون يکي از احکام وجود بحث مي‌کنيم که آيا وجود مجعول است يا نه؟ مستحضريد که براي اينکه يک بحثي فلسفي بودنش کاملاً محرز بشود ما نياز داريم که حول موضوع وجود يا حکمي از احکام وجود باشد يا قِسمي از اقسام وجود باشد، چون در فلسفه آنچه که بحث مي‌شود از وجود و احکام عام وجود و همچنين اقسام عام وجود بحث مي‌شود اينها مباحثي است که در وجود مورد بحث و گفتگو در فلسفه مورد بحث و گفتگو است و تا ما يک بحث را با صبغه فلسفي نبينيم ورودش در فلسفه و بحث و گفتگوي از او نمي‌تواند براي ما معنا داشته باشد. ما کاملاً برايمان محرز باشد که اين بحث، بحث فلسفي است.

چون جعل از احکام وجود است که آنچه مجعول است وجود است و لاغير پس بنابراين مي‌تواند کاملاً يک بحث فلسفي باشد. اين يک تقرير براي فلسفي بودن بحث جعل.

تقرير ديگر اين است که در نظام علّي و معلولي ترديدي نيست که معلول حقيقتاً مترتّب بر علت است اما سخن اين است که آيا معلول از علت چه چيزي را مي‌گيرد يا به عبارت ديگر: علت چه چيزي را به معلول عطا مي‌کند؟ آيا آنچه را که از ناحيه علت به معلول مي‌رسد يا آنچه را که معلول از علت دريافت مي‌کند چيست؟ آيا ماهيت است؟ آيا صيرورت است؟ آيا مفهوم وجود است؟ يا حقيقت وجود. اين بحث‌ها در حقيقت باعث مي‌شود که صبغه فلسفي بحث براي ما روشن بشود که چطور بحث جعل در فلسفه راه پيدا کرده است؟

بنابراين اين هم تقرير ديگري از مسئله که ما بررسي بکنيم ببينيم از ناحيه علّت، چه چيزي براي معلول وضع مي‌شود جعل مي‌شود. چون در فلسفه روشن مي‌شود که وجود جعل مي‌شود و نه ماهيت و نه صيرورت و نه مفهوم و نه چيزي ديگر، بنابراين از اين جهت هم بحث جعل يک بحث فلسفي است.

در اين رابطه ادله‌اي را و شواهدي را ذکر کردند که ما تاکنون پنج شاهد از شواهد حِکمي و فلسفي را در باب جعل وجود دانستيم و سخني که در جلسه قبل تحت عنوان «قول عرشي» مورد بحث و گفتگو واقع شد از مباحث بسيار عمده‌اي است که بعضاً به عنوان عصاره مباحث فلسفي در اينجا راه يافته است. حتماً إن‌شاءالله اين بحث «قول عرشي» را حالا چه به لحاظ اين دوره از درسي که مشغول هستيد و چه غير اين به عنوان يک بحث محوري مورد بحث و تأمل خودتان إن‌شاءالله داشته باشيد. اين را جناب صدر المتألهين در آثار ديگر خودشان مثل ايقاظ النائمين اين کار را انجام دادند چون بعضي از دوستان مترصّد برخي از منابع در بحث‌ها بودند اين منبع يک منبع رسمي است و از خود جناب صدر المتألهين هست و الحمدلله چون تحرير ايقاض هم توسط حضرت آيت الله جوادي آملي(دام ظلّه) بيان شده است بنابراين دوستان مي‌توانند اين «قول عرشي» را در بحث «إن للوجود مراتب ثلاث» را آنجا کاملاً مشاهده کنند و نکات بسيار ارزشمندي را در اين «قول عرشي» إن‌شاءالله ملاحظه خواهيد فرمود که حتماً مورد اهتمام و عنايت دوستان باشد.

اما شاهد ششم و برهان ششمي که براي اينکه جعل به وجود تعلق مي‌گيرد و نه به غير وجود، اين‌طور تقرير مي‌شود باز هم در قالب قياس استثنايي است. به اين صورت است که اگر جعل در محور وجود نباشد و وجود را ما يک امر اعتباري عقلي فقط بدانيم و ماهيت محور جعل باشد؛ يعني آنچه را که از ناحيه علت براي معلول رسيده است عبارت باشد از ماهيت، لازمه‌اش اين است که همه ممکنات تحت مقوله اضافه در بيايند در حالي که اين‌گونه نيست که همه ممکنات تحت مقوله اضافه باشند و «التالي باطل فالمقدم مثله» پس قياس شکلش را ملاحظه بفرماييد اول ... و ما با اين قياس بتوانيم برهان ديگري از براهين اثبات اينکه وجود مجعول است را به آن برسيم.

مي‌فرمايند که اگر محور جعل ماهيت باشد و جاعل به مجعول ماهيت عطا کند، لازمه‌اش اين است که همه ممکنات در تحت مقوله اضافه در بيايند در حالي که اين‌گونه نيست «و التالي باطل فالمقدم مثله».

بطلان تالي واضح است که اين‌جور نيست همه ممکنات تحت مقوله اضافه باشند. نه، بعضي از مقوله ممکن است تحت مقوله، بعضي ممکنات تحت مقوله جوهرند بعضي تحت مقوله عرض‌اند اگر در تحت مقوله جوهر شدند يا عقل‌اند يا نفس‌اند يا ماده‌اند يا صورت‌اند يا جسم‌اند. اگر تحت مقوله عرض واقع بشوند يا کمّ‌اند يا کيف‌اند يا وضع‌اند يا أين‌اند يا جده يا ... يا أن يفعل أن ينفعل و ديگر اموري که در مقوله عرض توجيه مي‌شوند. يکي از مقولات عرضي اضافه است. اين‌جور نيست ممکنات همه و همه تحت مقوله اضافه در بيايند.

برهان اين‌طور تقرير مي‌شود که اگر محور جعل عبارت باشد از ماهيت و جاعل به مجعول ماهيت عطا بکند «يلزم که همه ممکنات در تحت مقوله اضافه باشند چرا؟ چون همه ممکنات از ناحيه جاعل جعل شدند ممکن که در حد ذاتش «ليست الا هي» در «من حيث ذاته ليس» است و «من حيث علته أيس» است. حالا اگر اين‌طور است همه ممکنات که در مقوله اضافه در نمي‌آيند.

اگر ما ماهيت را مجعول بدانيم و جاعل به مجعول ماهيت عطا بکند يلزم که تمام ممکنات تحت مقوله اضافه در بيايند «و التالي باطل فالمقدم مثله». بطلان تالي واضح است اما تلازم چرا؟ چرا اگر محور جعل ماهيت باشد لازم مي‌آيد که همه ممکنات تحت مقوله اضافه باشند؟ چون در جعل آنچه که به عنوان محور مسئله جعل قابل توجه است اين است که بين جاعل و مجعول بايد يک رابطه‌اي باشد. آن چيزي که دارد براي مجعول قرار مي‌گيرد پيوند بين مجعول و جاعل است. علت که از معلول جدا نيست. سنخيت بين معلول و علت که محرز است نمي‌شود معلول چيزي باشد و علت چيز ديگري باشد. چون پيوند بين معلول و علت قطعي است و ما در اينجا نياز به تبيين اين پيوند داريم اگر ماهيت مجعول باشد يلزم که چه؟ يلزم که چون پيوند علت و معلول قطعي است آنچه را که از ناحيه جاعل مي‌آيد نسبتش با مجعول در سايه اين جعل مشخص بشود و همواره اين مهم است، همواره مجعول خودش را در سايه ديگري بتواند ببيند ادراک مستقلي هم نخواهد داشت، چون نسبت بين مجعول و جاعل قطعي است.

اگر اين‌طور باشد پس ما براي هر ممکني بايد اين پيوند را ببينيم، چون بخواهيم اين پيوند را ببينيم بنابراين نسبت بين مجعول و جاعل بايد هميشه برقرار باشد اين مي‌شود مقوله اضافه. در مقوله اضافه مگر ما چه داريم؟ در مقوله اضافه اين است که تعقل احد الطرفين به تعقل ديگري وابسته است مثل ابوّت و بنوّت. نمي‌شود ابوّت را انسان بيابد بدون بنوّت. بنوّت را درک بکند بدون ابوّت. اينجا هم همين‌طور است هر ماهيتي را که مي‌خواهيم درک بکنيم بايد جاعلش را درک بکنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين هم «لا يقال» آن را جبران مي‌کند. آن «لا يقال»ي که ما داريم براي اشکال اين مسئله است.

 

«و سادسها: أنّه لو تحققت الجاعليّة و المجعوليّة بين الماهيات»، به صورت قياس استثنايي، اين مقدم. اگر جاعليت و مجعوليت بين ماهيات باشد يعني آن چيزي که از جاعل براي مجعول مي‌رسد ماهيت باشد، «لزم أن يكون ماهية كل ممكن من مقولة المضاف و واقعة تحت جنسه»، مضاف. يعني در حقيقت همه ممکنات تحت جنس اضافه در بيايند. يک نوع اضافه‌اي باشند همه ممکنات. «و اللازم باطل» در حالي که اين‌جور نيست که همه ممکنات تحت مقوله اضافه و تحت جنس اضافه مندرج باشند. «و اللازم باطل بالضرورة فكذا الملزوم».

«أمّا بيان الملازمة» چرا اگر جعل به ماهيت تعلق بگيرد و از ناحيه جاعل ماهيت براي مجعول جعل بشود لازم مي‌آيد که همه ممکنات تحت مقوله اضافه قرار بگيرند؟ چرا؟ «أمّا بيان الملازمة» اين است که «فلما سبقت الإشارة إليه» قبلاً ما اشاره کرديم «من لزوم التعلق الذاتي و الارتباط المعنوي بين ما هو المجعول بالذات و ما هو الجاعل بالذات»؛ ما در مسئله جعل اين معنا را کاملاً روشن کرديم که آن چيزي که بين مجعول و جاعل قرار مي‌گيرد آن پيوندي است که همواره بايد وجود داشته باشد. لازم است «فلما سبقت الإشارة إليه من لزوم التعلق الذاتي و الارتباط المعنوي بين ما هو المجعول بالذات و ما هو الجاعل بالذات»؛ يعني بين علت و معلول بايد يک پيوندي وجود داشته باشد که ظاهراً که هرگز بدون اين پيوند اصلاً مجعول شناخته نمي‌شود. مجعول چيست؟ مي‌گوييم مجعول آن چيزي است که از ناحيه جاعل براي او جعل شده است. پس هميشه بايد پيوند را ما در فضاي مجعول ببينيم که بدون اين پيوند اصلاً مجعول معنا نمي‌شود. در حالي که اولاً ماهيات مستقل‌اند اين سخن قطعي است ببينيد «فلما سبقت اشارة اليه» اين روشن است که چه؟ که «من لزوم التعلق الذاتي و الارتباط المعنوي» که اين معنوي نه يعني مفهومي. يعني حقيقي و عيني و خارجي. «بين ما هو المجعول بالذات و ما هو الجاعل بالذات» که بايد اين پيوندي باشد. همان سنخيتي که حالا ما در علّيت خوب بحث را به عنوان سنخيت داريم که اين رابطه و پيوند بين معلول و علت بايد از طريق آن سنخيتي که هست مشخص بشود.

اين محذور جدي دارد که ما بدون جاعل نمي‌توانيم مجعول را بشناسيم. بدون اينکه آن کسي که آن چرا؟ چون مقوله اضافه اين است. مقوله اضافه اين است که تعقل احد الطرفين بدون عقل طرف ديگر ممکن نيست. ما نمي‌توانيم ابوّت را بدون بنوّت، تحتيت بدون فوقيت، رياست را بدون مرئوسيت بيابيم. اينها مقولات اضافه‌اند و در مقوله اضافه تعقل احدهما به تعقل ديگري وابسته است. جاعليت و مجعوليت، اين جاعليت و مجعوليت که تحت مقوله اضافه هستند، بايد پيوند بين مجعول و جاعل مشخص بشود.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين مسئله تحقيق مي‌شود به اين امکان فقري و وجود رابط. فرمايش شما درست است ولي سخن اين است که چون ما مي‌گوييم که اتفاقاً در بحث علّيت جلد دوم اسفار مي‌گوييم اين علّيت ترقيق شده به شأنيت که معلول شأن علت شده. وجود رابط شده است. با قطع نظر از اين حتي به وجود رابط هم کاري نداشته باشيم، مجعول بايد رابطه خودش را با جاعل حفظ بکند. بدون اين رابطه و پيوند، ما مجعول نمي‌توانيم بشناسيم چرا؟ به جهت اينکه نسبت بين جاعل و مجعول توسط اين جعل مشخص مي‌شود. اين جعل چيست؟ آن پيوندي است که بين جاعل و مجعول قرار مي‌دهد. حالا اين پيوند رقيق‌تر مي‌شود رقيق‌تر مي‌شود در حد وجود رابط قرار مي‌گيرد تا قبل از وجود رابط هم ما اين پيوند را داريم.

اما اشکالي که مطرح شد بعضي از دوستان هم اشاره کردند اين است که اگر اين‌طور باشد ما همين مسئله را در بحث وجود هم داريم. شما مگر نمي‌گوييد که بايد آن پيوند و ارتباط معنوي حفظ باشد؟ مي‌گوييم بسيار خوب! اين ارتباط معنوي هم در آن‌جايي که ماهيت مجعول باشد مطرح است، هم در آن جايي که وجود مجعول باشد.

 

ايشان مي‌فرمايد که ما اين پيوند را داريم از اين پيوند ابايي نداريم و اتفاقاً همين پيوند حکمت را و فلسفه را ارتقاء بخشيده و وجودات را شأن وجود واجبي کرده اين را ما قبول داريم و هيچ موجودي بدون وجود جاعلش شناخته نمي‌شود. اينکه در روايات هست که هر چيزي را که شما ببينيد قبل از او حين او و بعد از او آن جاعلش وجود دارد يا در باب اين آيه ﴿سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم أنّه الحق﴾ اينجا و اينکه حق سبحانه و تعالي «أ لم يکف بربّک أنّه علي کل شيء شهيد» اين يعني چه؟ يک وقت مي‌گوييم که إن الله سبحانه و تعالي «بکل شيء عليم» است «بکل شيء شهيد» است يک وقتي مي‌گوييم «علي کل شيء شهيد» است. اين «علي» يعني چه؟ يعني اين استيلاي وجودي شاهد بر مشهود کاملاً بايد وجود داشته باشد. اين شهيد يعني حق سبحانه و تعالي نسبت به ماسوي الله سلطه وجودي دارد و ماسوي الله تحت شمول حق سبحانه و تعالي هست. حالا يا علم حق يا قدرت حق يا اراده حق يا هر چه که هست هيچ وقت «أ لم يکف بربّک أنه علي کل شيء» يعني هر چيزي تحت شهود الهي است قدرت الهي است علم الهي است اراده الهي است و نظاير آن.

بنابراين اين «علي» خيلي فرق مي‌کند با باء. يعني اين سلطه وجودي هست. پس ما در وجود اين پيوند را داريم مي‌بينيم. اما اين پيوند ما را نمي‌برد در مقوله اضافه، چرا؟ چون وجود از جنس ماهيت نيست که ما را به آن سمت ببرد. ما تحت مقوله اضافه واقع نمي‌شويم يعني منظور ما آنچه که جعل و مجعول ما هست اگر ما ماهيت بدانيم ماهيت را بايد در يکي از اين اجناس عاليه ببينيم. هيچ ماهيتي خارج از تحت مقولات عشر که نيست يا جوهر است يا عرض، اگر جوهر باشد يا عقل است يا نفس است يا ماده يا صورت يا جسم. اگر عرض باشد يا کمّ است يا کيف است يا وضع است يا أين است يا متي يا فلان فلان.

بنابراين هيچ ممکني نيست که الا اينکه به لحاظ ماهيت تحت يکي از اين مقولات مندرج است. اگر ماهيت مجعول باشد سرنوشت او همين است که بايد بياييد تحت مقوله اضافه. اما اگر وجود مجعول باشد اصلاً وجود از سنخ ماهيت نيست ما آن پيوند را مي‌پذيريم و همواره اين وجود را تحت وجود الهي و جاعلش مي‌دانيم اما اينکه تحت مقوله اضافه قرار بگيرد و جنس اضافه باشد و همه ممکنات تحت مقوله اضافه باشند اين ناتمام است، براي اينکه جنس وجود از جنس ماهيت جداست.

«لا يقال: هذا مشترك الورود على المذهبين»؛ چه ما بپذيريم که وجود مجعول است چه بپذيريم که ماهيت مجعول است اين مشترک الورود است. نه، اين مشترک الورود نيست. آنکه مشترک الورود است پيوند و ارتباط معنوي است اين وجود دارد. اما اگر اين پيوند و ارتباط معنوي در فضاي ماهيت باشد لزوماً منتهي مي‌شود به اينکه ماهيت مضاف باشد مقوله مضاف باشد و اگر پيوند و ارتباط معنوي به وجود برگردد نه، اين از مسئله مضاف در مي‌آيد. «لا يقال: هذا مشترك الورود على المذهبين»؛ دو تا مذهب، هم مذهب اينکه وجود مجعول باشد هم مذهب اينکه ماهيت مجعول باشد چرا؟ «لأنّ المجعول إذا كان» اين مجعول «نفس وجود المعلول لا صفة زائدة» اگر ما بگوييم که آن چيزي که مجعول است عين خود وجود است و نه صفت زائد که ماهيت باشد. نه، هيچ چيزي نيست. نفس وجود مجعول است. «لأنّ المجعول إذا کان» اين مجعول «نفس وجود المعلول لا صفة زائدة عليه» معلول «لكان في ذاته» يعني اين مجعول «في ذاته مرتبطا بغيره»، ما اين را مي‌پذيريم. اين ارتباط به غير را مي‌پذيريم چون تمام حقيقت مجعول از جاعل دارد تأمين مي‌شود. پس بنابراين يک ارتباط معنوي و حقيقي، معنوي نه يعني مفهومي و ذهين. يک ارتباط حقيقي بين جاعل و مجعول وجود دارد. «لکان في ذاته» مجعول «مرتبطا بغيره».

حالا که اين‌طور شد «فيلزم من تعقّله تعقّل غيره أي فاعله»، يعني اگر ما اين معناي جعل را خوب دقت بکنيم لازمه‌اش اين است که اين ارتباط حفظ بشود و وقتي آمد اين ارتباط حفظ شد يعني تعقل احدهما به تعقل ديگري وابسته است. ما مجعول را نمي‌توانيم درک بکنيم مگر اينکه جاعل را درک بکنيم چرا؟ چون تمام حقيقت مجعول به آن پيوندي است که از ناحيه جاعل براي او ايجاد کرده است «فيلزم من تعقّله تعقّل غيره أي فاعله و كل ما» اينجا کلّما نوشته شد اشتباه است بايد جدا نوشته باشد. «کلّما» صور قضيه نيست بلکه کل مبتدا است. «و کل ما

 

پرسش: ...

پاسخ: نسخه شما جداست بله. «و کل ما لا يمكن تعقّله إلّا مع تعقل غيره، فهو من مقولة المضاف»؛ وقتي مضاف را تعريف مي‌کنند مثلاً کمّ را تعريف مي‌کنند کيف را تعريف مي‌کنند وضع را تعريف مي‌کنند مقوله اضافه را هم تعريف مي‌کنند مي‌گويند مقوله اضافه يعني تعقل احدهما بدون تعقل ديگري شدني نيست. شما مي‌خواهي فوق را بفهمي بايد تحت را بفهمي. مي‌خواهي يمين را بفهمي بايد يسار را بفهمي. مي‌خواهي شمال را بفهمي جنوب را بايد بفهمي و همين‌طور همه اموري که مضاف هستند.

 

«و کل ما لا يمكن تعقّله إلّا مع تعقل غيره، فهو من مقولة المضاف؛ لأنّا نقول» براي اينکه ما در مقام تعريف مقوله مضافه مي‌گوييم چه؟ «لأنّا نقول: مقولة المضاف و كذا غيره من المقولات التسع إنّما هي من أقسام الماهيات دون الوجودات»، ملاحظه بفرماييد مي‌گويند که بحث ما اين است که اگر محور جعل ماهيت باشد. اگر محور جعل ماهيت باشد و نه وجود، خيلي خوب! پس بايد يکي از اين مقولات عشر باشد چون مقولات را وقتي ما تقسيم مي‌کنيم ماهيت يا جوهر است يا عرض. جوهر آن پنجم نوع است عرض هم اين نُه نوع، مجموعاً مي‌شود دَه مقوله جوهر. يک جوهر شد و پنج تا زير مجموعه اوست. نُه تا هم مقوله عرضي شد اينها اجناس عاليه‌اند. براساس اين همه و همه بايد بروند تحت مقوله مضافه. چرا؟ چون همه ممکنات از ناحيه جاعل جعل شدند و يک ارتباط معنوي بين جاعل و مجعول بايد وجود داشته باشد و چون اين ارتباط معنوي شده ماهيت و ماهيت هم در اينجا به يک ماهيت اضافه مي‌شود چون ما نمي‌توانيم جاعل را بدون، يعني مجعول را بدون جاعل در نظر بگيريم پس همه مي‌شوند تحت مقوله مضاف.

«لأنّا نقول: مقولة المضاف و كذا غيره» مقولات مضاف «من المقولات التسع إنّما هي من أقسام الماهيات دون الوجودات»، آن وقت «فالأجناس العالية هي المسمّاة بالمقولات» اينجا مي‌گوييم «فكل ما» اينجا هم بايد جدا نوشته بشود «فکل ما له حدّ، نوعي، له فصل و جنس، فهو لا محالة يجب أن يكون واقعا تحت إحدى المقولات العشر المشهورة و أما الوجود فقد ثبت أنّه» اين البته اگر فضاي اين به عنوان يکي از مبادي تصديقي ما اگر بخواهد بحث بشود ما بخواهيم تقرير درست فنّي بکنيم از مبادي تصديقي است که وجود در چه فضايي است و ماهيت در چه فضايي است؟ و اينکه وجود غير از ماهيت است. وجود حدّ و جنس و فصل ندارد اصلاً اينها کاملاً جدا است. پس ما اگر کاملاً مي‌دانستيم که نيازي به اين مقدمه نبود اگر ما به عنوان مبادي تصديقي بحث اول مي‌گذاشتيم که وجود فضايي غير از ماهيت دارد و ماهيت فضايي غير از وجود دارد و ماهيت اين است که همه مقولات بايد تحت يک جنس عالي قرار بگيرد و حد و تعريفشان هم مشخص است داراي جنس و فصل هستند.

«لأنّا نقول:» «لأنّا نقول» همان مبدأ تصديقي است که چه؟ که «مقولة المضاف و كذا غيره» مقوله اضافه «من المقولات التسع إنّما هي» اين مقولات «من أقسام الماهيات دون الوجودات»، و اين را هم اضافه کنيم «فالأجناس العالية هي المسمّاة بالمقولات فكل ما له حدّ نوعي، له فصل و جنس، فهو لا محالة يجب أن يكون واقعا تحت إحدى المقولات العشر المشهورة» تمام شد. اين مبدأ تصديقي ما تمام شد. ما بحث را دنبال بکنيم.

گفتيم چه؟ يک بار ديگر از آن بالا ملاحظه کنيد «لا يقال هذا مشترک الورود علي المذهبين» چرا؟ چون «لأن المجعول إذا کان» اين مجعول «نفس وجود المعلول لا صفة زائدة عليه فکان في ذاته مرتبطا بغيره» آن وقت «فيلزم من تعقله تعقل غيره أعني فاعله» الآن اينجا «فکل ما» را بگذاريد کنار اينجا اضافه کني اين پاراگراف را کنار بگذاريد «و هو لا محالة» ببخشيد «فأمّا الوجود فقد ثبت أنّه لا جنس له و لا فصل له».

اگر تحت مقولات عشر بخواهد قرار بگيرد جنس عالي باشد، همه ممکنات تحت مقولات عشر بالاخره بايد مندرج باشند و وقتي تحت مقوله قرار گرفتند جنسشان مي‌شوند آن مقولات عشر مي‌شوند جنسشان و با فصل از يکديگر ممتاز مي‌شوند. همه‌شان داراي جنس و فصل‌اند «و أما الوجود فقد ثبت أنّه لا جنس له و لا فصل له و ليس» وجود «هو بكلي و لا بجزئي» وجود نه کلي است و نه جزئي. کلي و جزئي در فضاي ماهيت شکل مي‌گيرد مثلاً شجر يک ماهيت جزئيه است ببخشيد «هذا الشجر» يک ماهيت جزئيه است و «الشجر» يک ماهيت کليه است. «هو بكلي و لا بجزئي و ليس متخصص بخصوصية زائدة على ذاته»، اينها مال ماهيتش است. «فإذن» حالا که روشن شد وجود غير از ماهيت است و احکام ماهيت مثل کليت و جزئيت و خصوصيت‌ها زائد را ندارد «فإذن لا يقع الوجود تحت شي‌ء من المقولات بالذات إلّا من جهة الماهية فيما له ماهية» اين «فيما له ماهية» يعني آنجايي که موجود ماهيت دارد. اما آنجايي که ماهيت ندارد مثل واجب طبعاً تحت مقوله‌اش قرار نخواهد گرفت. اگر شما خواستيد يک حکمي را از ماهيت به وجودش سرايت بدهيد، خيلي خوب، مي‌گوييد اين ماهيت مثلاً تحت مقوله متي است تحت مقوله أين است تحت مقوله جده است تحت مقوله کيف است کمّ است. وجود را به تبع ماهيت تحت آن مقوله مي‌خواهيد ببريد عيب ندارد از نظر ذهني مي‌خواهيد ببريد وگرنه ما اگر بخواهيم ببينيم که از ناحيه جاعل، چه چيزي جعل شده است؟ مي‌گوييم وجود مجعول است و وقتي وجود مجعول شد، چون وجود ماهيت نيست، جنس و فصل ندارد تحت هيچ مقوله از مقولات عشر هم واقع نمي‌شود.

«و من هاهنا تحقّق أنّ الباري تعالى ـ و إن كان» اين بارئ «مبدأ كلّ شي‌ء و إليه يستند كلّ شي‌ء ـ ليس من مقولة المضاف تعالى عن أن يكون له مماثل أو مجانس أو مشابه أو مناسب، علوّا كبيرا»؛ ببينيد اگر ما آمديم ماهيت را به اصطلاح مجعول قرار داديم و گفتيم که آنچه که از ناحيه جاعل جعل مي‌شود ماهيت است اولاً لازم است که واجب را صاحب ماهيت بکنيم، چون آن ماهيت دارد جعل مي‌کند نمي‌شود جاعل يک چيزي را جعل بکند و خودش نداشته باشد. مجعول هم طبعاً ماهيت خواهد بود. الآن هر دو طرف محذور دارد هم اينکه ما جاعل را بخواهيم صاحب ماهيت بدانيم، محذور دارد، يعني واجب معاذالله به اصطلاح محکوم مي‌شود به حکمي از احکام ماهيت. يا مجعول که اين ممکن است اين در حقيقت محذور دارد؟ محذورش چيست؟ محذورش اين است که تحت مقوله اضافه قرار بگيرد.

پس از چند جهت اين محذور وجود دارد. يک بار ديگر ملاحظه کنيد: «و من هاهنا تحقّق أنّ الباري تعالى ـ و إن كان» اين بارئ «مبدأ كلّ شي‌ء و إليه يستند كلّ شي‌ء» گرچه باري مبدأ هر وجود ممکني هست و هر امري بايد به او منسوب باشد اما «ـ ليس من مقولة المضاف» وقتي اگر ما آمديم گفتيم که جاعلين و مجعوليت و جاعل را باري تعالي قرار داديم مجعول را ممکن قرار داديم فهم باري را بايد مترتب بر مجعول و ممکن قرار بدهيم فهم ممکن را هم بايد مترتب بر فهم جاعل قرار بدهيم هر دو محذور دارند. «و من هاهنا تحقّق أنّ الباري تعالى ـ و إن كان» اين بارئ «مبدأ كلّ شي‌ء و إليه يستند كلّ شي‌ء ـ» اما باري «ليس من مقولة المضاف» ما براي تعقل باري نيازي به چيز ديگري نداريم. اگر باري بنا باشد که ماهيت را جعل بکند و طبعاً تحت مقوله مضاف قرار بگيرد يعني ادراک جاعل به ادراک مجعول وابسته است ادراک فاعل و باري تعالي به ادراک ممکن وابسته است مثل فوقيت تحتيت، رياست مرئوسيت که بدون اينها تعقل نمي‌شود.

«و من هاهنا تحقّق أنّ الباري تعالى ـ و إن كان» اين بارئ «مبدأ كلّ شي‌ء و إليه يستند كلّ شي‌ء ـ» اما «ليس من مقولة المضاف» اين هم مجعول که ممکن است تحت مقوله مضاف نيست هم باري سبحانه و تعالي تحت مقوله مضاف نيست «تعالى عن أن يكون» خداي عالم بلندمرتبه است و برتر از آن است که «له مماثل أو مجانس» مجانس يعني دو امري که در جنس باهم مشترک‌اند يا مماثل يعني دو امري که در نوع باهم مثل هستند مثل اينها دو تا نوع هستند مثل مماثل هم‌اند مثل زيد و عمرو که در نوع باهم مثل‌اند هر دو انسان هستند. «أو مشابه» که در امور عرضي باهم شريک هستند «أو مناسب» که در کميت و مقدار با هم نسبت دارند. باري سبحانه و تعالي هيچ يک از اين ويژگي‌ها را که تحت مقوله مضاف قرار مي‌گيرد. در مقوله مضاف يا دو تا همجنس هستند يا همنوع هستند يا مشابه هستند و امثال ذلک. يا مناسب همديگر هستند. اينها اگر معاذالله ما اين ماهيت را بخواهيم مجعول بدانيم و از ناحيه جاعل بگوييم ماهيت جعل شده است لازمه‌اش اين است که ما واجب سبحانه و تعالي را نسبت به ممکن براساس اينکه همجنس هستند همنوع هستند همصنف هستند يا هم مقدار هستند بخواهيم معاذالله بسنجيم.

پس هم محذور از ناحيه مجعول دارد، هم محذور از ناحيه جاعل. اگر بخواهد ماهيت مجعول باشد و جعل به ماهيت تعلق گرفته باشد.

 

بخش دوم

 

در بخش براهيني که در باب جعل مطرح بود به برهان ششم رسيديم که در جلسه قبل الحمدلله زواياي اين برهان روشن شد و به اين صورت اين قياس تنظيم شده بود که اگر ماهيت جعل شده باشد و ماهيت مجعول باشد، يلزم که همه ممکنات تحت مقوله مضاف واقع بشوند «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين شکل قياس بود. بيان ملازمت هم اين بود که بالاخره رابطه بين جاعل و مجعول يک رابطه معنوي و حقيقي است و مراد از اين معنوي که اينجا گفته شده، يعني يک پيوند حقيقي بين جاعل و مجعول وجود دارد. اين کبراي کلي درست است ببينيد «فلما سبقت الإشارة إليه من لزوم التعلق الذاتي و الإرتباط المعنوي بين ما هو المجعول بالذات و ما هو الجاعل بالذات» اين يک کبراي کلي است درست است. ما اين کبراي کلي را وقتي روي ماهيت منطبق مي‌کنيم مي‌شود مقوله اضافه و وقتي راجع به وجود منطبق مي‌کنيم مقوله اضافه مطرح نيست، زيرا وجود جزء ماهيت نيست که جزء مقولات محسوب بشود.

اين مسئله‌اي بوده است که بيان شد. ذيلاً يک نکته‌اي بود که يک مقدار چون سريع‌تر خوانده شد يک توضيحي گفتيم عرض بکنيم. اين فرمودند که «و من هاهنا تحقّق أنّ الباري تعالى» يعني دو سه سطر به آخر مانده فرمودند که «و من هاهنا تحقق» از اينکه وجود در حقيقت در محور جعل قرار مي‌گيرد و وقتي وجود محور جعل قرار گرفت ماهيت مي‌رود کنار، کلاً بحث ماهيت و مقوله اضافه و ادراک يک طرف به طرف ديگر وابسته و اينها کلاً مي‌رود کنار. آن ارتباط معنوي محفوظ است آن پيوند حقيقي بين جاعل و مجعول محفوظ است، اما اين پيوند در مقام فعل است اولاً نه در مقام ذات، ثانياً اينکه اين پيوند پيوند ماهوي نيست، پيوند وجودي است و پيوند وجودي در حقيقت يک صبغه‌اي را مي‌دهد که کاملاً از مسئله ماهيت جدا است.

اين «و من هاهنا تحقق» يک مقدار قابل تأمل است که ما بدانيم آنچه که در ارتباط با يک طرف جعل، چون يک طرف جعل مجعول است و يک طرف جعل هم جاعل است و اين پيوند بين جاعل و مجعول است. جاعل بالذات و مجعول بالذات. فرمودند اين «فلما سبقت» اين کاملاً ما قبول داريم. «فلما سبقت الإشارة إليه» که چه؟ «من لزوم التعلق الذاتي و الارتباط المعنوي بين ما هو المجعول بالذات و ما هو الجاعل بالذات» ما اين را قبول داريم. اين کبراي کلي ماست. اما خطاي مستدل اين است که تطبيقش مي‌کند به ماهيت. اگر ماهيت مجعول باشد آن پيوند حقيقي را ما بايد که در فضاي ماهيت ببينيم. عيب ندارد، وقتي در فضاي ماهيت ديديم، مستلزم اين است که ما تحت مقوله مضافه اين را ببينيم. اما اگر نه، اين پيوند حقيقي در تحت مقوله مضاف قرار نگرفت به ماهيت برخورد نکرد، طبعاً تحت مقوله مضاف قرار نگرفت، پيوند وجودي مي‌شود. حالا آنجا جاي سؤال هست همان‌طوري که سؤال هم مطرح شده و آن اين است که اين اشتراک مشترک الورود است اينجا مي‌گوييم که اين اشکال مشترک الورود به اين معناست که بله، ما هم قائلين به اصالت ماهيت معتقديم که تعقل احدهما به تعقل ديگري است. درست است و لکن اين مستلزم اين نيست که لزوماً ما را به مقوله ماهيت برگرداند ببخشيد به مقوله اضافه برگرداند ما را. ما در آن فضا نيستيم.

اما «الشاهد السابع» يکي ديگر از ادله‌اي که براي اين معنا که وجود مجعول است و نه ماهيت، اين‌طور مي‌گويند که اگر به صورت قياس استثنايي اين‌طور است که اگر ماهيت مجعول باشد، يلزم که ماهيت مشکک باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله».

يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد: اگر ماهيت مجعول باشد، يلزم که ماهيت مشکک باشد تشکيک در ماهيت باشد در حالي که تشکيک در ماهيت باطل است «فالمقدم مثله».

تلازم اينجا روشن است محرز است. اما اينکه تشکيک در ماهيت محال است اين جاي بحث دارد، چون بعضي مثل جناب حکيم سهروردي و بعضي ديگر فکر مي‌کنند که تشکيک در ماهيت معنا دارد.

پس يکوقت است که ما با يعني تالي را محرز البطلان مي‌دانيم مثل برهان ششمي که الآن خوانديم. برهان ششم چه بود؟ گفتيم اگر ماهيت مجعول باشد يلزم که چه؟ يلزم که هر ماهيتي تحت مقوله مضاف است «و التالي باطل فالمقدم مثله». در بطلان تالي هيچ بحثي نبود. ما بحث را برديم روي تلازم بين مقدم و تالي. اين درست است. اما در قول برهان هفتم ما در تلازم بحثي نداريم. اگر ماهيت مجعول باشد هيچ شکي نيست که بايد ماهيت مشکک باشد. اما راجع به بطلان تالي حرف داريم آيا تالي باطل است؟ آيا ماهيت تشکيک داشته باشد باطل است اين را دارند بحث مي‌کنند. پس فرق بين برهان ششم با برهان هفتم در اين شد که برهان هفتم تالي‌اش باطل است و ما دنبال تلازم بين مقدم و تالي هستيم. در برهان هشتم تلازم محرز است ما در مقام بطلان تالي هستيم.

از اينکه تلازم محرز است يعني چه؟ يعني ما اگر گفتيم ماهيت مجعول است ماهيت جعل شده لازمه‌اش اين است که يک ماهيت بالاتر باشد يک ماهيت پايين‌تر باشد. يک ماهيت مقدم باشد يک ماهيت مؤخر باشد. يک ماهيت شديد باشد يک ماهيت ضعيف باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: الآن حتماً همين است. اگر متباين باشند از ناحيه علت به معلول چه داده مي‌شود؟ اگر

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر ماهيت داده بشود اين ماهيت با اين ماهيت از همديگر جدا هستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، ماهيت علت و معلول. اينها متباينات به تمام ذات‌اند. وقتي متباينات به تمام ذات شدند، چه پيوندي بين اينها وجود دارد؟

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اشکال قبلي اين بود که اگر ما اين پيوند را بپذيريم که بايد بپذيريم، مستلزم اين است که همه ممکنات تحت مقوله اضافه باشند. مشکل قبلي اين بود. الآن يک بحث استدلال ديگري است. مي‌گويند اگر ما جعل را در محور ماهيت قرار بدهيم مستلزم اين است که ماهيت مشکک باشد چرا ماهيت مشکک باشد؟ چون جاعل اقواي از مجعول است، علت اقواي از معلول است يا نيست؟ اشدّ از معلول هست يا نيست؟ آن پيوند که بايد باشد، پيوند ارتباط معنوي که بايد باشد آنکه سنخيت است و اينهاست. حالا که آن سنخيت هست آن بالايي بايد اشد باشد يا نه؟ علت بايد اشد از معلول باشد. اگر ماهيت باشد يلزم که ماهيت مشکک باشد مرحله اشد از ماهيت مي‌شود علت و مرحله اضعفش مي‌شود معلول و همين‌طور.

 

پس يک بار ديگر قياس را ملاحظه بفرماييد: اگر محور جعل ماهيت باشد، يلزم که ماهيت مشکک باشد، «و التالي باطل فالمقدم مثله» تلازم بين مقدم و تالي هيچ بحثي در آن نيست، چرا؟ چون ما سنخيت که مي‌خواهيم، علت و معلول بايد همديگر را تدارک بکنند به فرموده ايشان که نمي‌توانيم بگوييم اينها متباينات به تمام ذات‌اند. اگر متباينات به تمام ذات هستند ذات علت به ذات معلول چه مي‌خواهد بدهد؟ اينها که متباينات به تمام ذات هستند. معلول يک ذاتي دارد علت يک ذات. معلول بنام مشترک لفظي که مي‌گفتند معلول يک وجودي دارد علت يک وجود ديگري دارد وجود اين دو تا وجود فقط در لفظ باهم مشترک‌اند در حقيقت باهم جدا هستند. پس لازمه‌اش چه مي‌شد؟ لازمه‌اش اين است که اينها از همديگر جدا باشند. وقتي از هم جدا باشند پس يکي علت ديگري نمي‌تواند باشد. زماني مي‌تواند علت باشد که يکي اقوي باشد و ديگري اضعف. يکي اشد باشد و ديگري شديد و همين‌طور. يکي مقدم باشد و ديگري مؤخر.

پس يک بار ديگر قياس را ملاحظه بفرماييد: قياس اين است که اگر ماهيت محور جعل باشد و جاعل ماهيت به مجعول بخواهد بدهد، يلزم که در ماهيت تشکيک روا داشته بشود «و التالي باطل فالمقدم مثله». «و التالي باطل» الآن بحث ماست آيا تشکيک در ماهيت باطل هست يا نيست؟ اين بحث ماست.

مي‌فرمايند که بله تشکيک در ماهيت محال است چرا؟ چون ماهيت‌ها همه‌شان يک چيز هستند ماهيت که چاق و لاغر و قوي و ضعيف ندارد. ماهيت انسان انسان است. بگوييم آن ماهيت مقدم است اين ماهيت مؤخر، انساني که اوليت داشته باشد يا اولويت داشته باشد که نداريم. انسان انسان است. اگر يک چيزي باشد اين برهان را حتماً ملاحظه مي‌فرماييد، اگر چيزي باشد که در ماهيت اشد باشد و در ماهيت شديد نباشد يلزم که ذاتياتشان باهم فرق بکنند. بله، اگر يک چيزي در ماهيت اشد وجود داشته باشد که اين چيز در ماهيت شديد وجود نداشته باشد پس اينها در ذاتياتشان و در ماهياتشان باهم تفاوت دارند. اينها عين هم که نيستند.

چون حالا اين برهان استحاله تشکيک در ماهيت را بايد جاي مفصل خودش بخوانيم. ايشان به تعبيرشان اين است که «عند محصلي الحکمة» در نزد محصلين حکمت اين محرز است که چه؟ که تشکيک در ماهيت محال است بطلان تالي محرز است. تلازم هم که محرز است پس بنابراين استدلال سر جايش خودش قرار مي‌گيرد.

يک بار استدلال را ملاحظه بفرماييد. استدلال اين است: اگر ماهيت مجعول باشد يلزم که تشکيک در ماهيت باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله» چرا؟ چون نسبت بين ماهيت و بين علت و معلوليت را نسبت اشد و شديد و اقوي و قوي و مقدم و مؤخر و امثال ذلک بايد ببينيم.

«الشاهد السابع: أن يلزم على مذهبهم» لازم مي‌آيد بر مذهب اينها مذهب چه کساني؟ مذهب قائل به اصالة الماهية «أن يكون معنى الذاتي كالجوهر مشكّكا متفاوتا بالأقدميّة» و المؤخرية مثلاً. قياس خيلي قياس به صورت خيلي کوتاه نقل مي‌شود. مي‌شود چه؟ «يلزم علي مذهبهم» يعني اين‌جوري بگوييم: اگر ماهيت مجعول باشد يلزم بر اين مذهب، معناي ذاتي مثل جوهر مشکک باشد. آقا، مثلاً فرض کنيد که انسان جوهر است، وقتي تعريف مي‌کنيم «انسانٌ» مي‌گوييم «جوهرٌ جسم نامٍ حساسٌ متحرکٌ بالإرادة ناطقٌ» اين جوهر است اين در تعريف انسان وجود دارد. اگر ما بخواهيم ماهيت را مشکک بدانيم يعني لازمه‌اش اين است که در معناي جوهريت انسان بخواهد اختلاف پيش بيايد. در تعريف انسان اختلاف پيش بيايد در حدّش اختلاف پيش بيايد.

«أن يلزم على مذهبهم» مذهب قائلين به اصالت ماهيت «أن يكون معنى الذاتي كالجوهر مشكّكا متفاوتا بالأقدميّة»، در حالي که «و التالي باطل» اينکه ما در ماهيت بخواهيم يا جوهر بخواهيم تشکيک روا بداريم باطل است «عندنا و عندهم» حتي قائلين به اين مذهب. «عندهم» به قائلين به مذهب اصالت ماهيت و مجعوليت ماهبت «جميعا» وقتي تالي باطل شد «فكذا المقدم» ملزومش هم باطل خواهد بود که ملزوم چيست؟ ملزوم اين است که ماهيت اگر مجعول باشد. اگر ماهيت مجعول باشد يلزم تشکيک در ماهيت. چون تشکيک در ماهيت محال است، پس مجعوليت ماهيت هم محال است.

حالا دارند مي‌گويند که چرا تشکيک پيش مي‌آيد؟ «لأنّ بعض أفراد الجوهر علّة لبعض آخر» شما حساب بفرماييد مثلاً عقل نسبت به نفس، نفس نسبت به طبع، اينها جوهرند. يکي جوهر اقوي است يکي جوهر قوي است يکي اشد است يکي شديد است. اين جوهر قوي بايد اشد از جوهر علت، اشد از جوهر معلول باشد لازمه‌اش چه مي‌شود؟ لازمه‌اش اين مي‌شود که در جوهريت اشد باشد وجود که مجعول نيست. در ماهيت ... پس بايد در ماهيت اقوائيت و اشديت و اقدميت وجود داشته باشد.

«لأنّ بعض أفراد الجوهر علّة لبعض آخر كما في علّيّة الجواهر المفارقة» جواهر مفارقه علّيت دارند «بعضها»، «کما في علّية الجواهر المقارقة» بعضها لبعض «علّية الجواهر المفارقة للأجسام و علّيّة المادة و الصورة للجسم المركّب منهما، و العلّة في ذاتها أقدم من المعلول»

أن يلزم على مذهبهم أن يكون معنى الذاتي كالجوهر مشكّكا متفاوتا بالأقدميّة، و التالي باطل عندنا و عندهم جميعا فكذا المقدم؛ لأنّ بعض أفراد الجوهر علّة لبعض آخر كما في علّيّة الجواهر المفارقة للأجسام و علّيّة المادة و الصورة للجسم المركّب منهما، و العلّة في ذاتها أقدم من المعلول بل لا معنى لهذا النحو من التقدم و التأخر إلّا العلّيّة و المعلوليّة، فإذا كانت العلة ماهية، فكان المعلول ماهية كانت ماهية العلة بما هي‌هي متقدمة على ماهية المعلول و هي في ذاتها متأخّرة عن ماهية علتها».

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، اگر ما اين سخن را بگوييم ديگر «فبها المطلوب فثبت المطلوب» اما اگر ما همچنان در محور مجعوليت ماهيت قرار بگيريم چون پذيرش اين معنا مستلزم تشکيک در ماهيت مي‌شود پس بنابراين ما بايد دست از اين ملزوم برداريم.

 

حالا نکات مختلفي که در اينجا دارد مطرح مي‌شود و ما هم يکي يکي به اين نکات بپردازيم. «لأنّ بعض» اين لأنّ دليل چيست؟ دليل اين است که بعضي اقدم‌اند و بعضي متأخرند. اين لأنّ دليل آن اقدميت است چرا؟ «لأنّ بعض أفراد الجوهر علّة لبعض آخر كما في علّيّة الجواهر المفارقة للأجسام» آن عقل است که نفس را ايجاد مي‌کند و نفس است که جسم را ايجاد مي‌کند. پس بايد جوهر عقل به لحاظ جوهر و به لحاظ ذاتش و ماهياتش از ماهيت نفس قوي‌تر باشد. چون علتش است بايد قوي‌تر باشد. «کما في علّية الجواهر المفارقة بعضها لبعض و علّية المفارقة للأجسام» و همچنين «کما في علّيّة المادة و الصورة للجسم المركّب منهما»، ماده و صورت.

اين يک بحث. بحث ديگر: «و العلّة» از طرف ديگر اين اقدميت را از کجا آورديم؟ اقدميت ذاتي علت است نسبت به معلول. «و العلّة في ذاتها أقدم من المعلول» اصلاً اين اقدميت در متن علّيت و معلوليت خوابيده است. علت حتماً بايد اقدم باشد و معلول حتماً بايد مؤخر باشد و اگر معلول بخواهد در رتبه علت باشد يعني معلول نيازي به علت ندارد اين ترتّب وجودي اقتضاء مي‌کند که معلول مترتّب باشد وجوداً بر وجود علت. پس وجود علت اگر نباشد يا در عرض هم باشند اين ترتّب حاصل نمي‌شود. روح علّيت به ترتّب برمي‌گردد اگر ترتب معنايش اين است که يکي بايد مقدم باشد يکي بايد مؤخر، پس اقدميت در متن عليت تنيده شده است.

«و العلة في ذاتها اقدم من المعلول» اصلاً «بل لا معنى لهذا النحو من التقدم و التأخر إلّا العلّيّة و المعلوليّة»، اصلاً اين نوع از تقدم و تأخر که يکي اقدم است و يکي مؤخر است اين نيست مگر در عليت و معلوليت. حالا «فإذا كانت العلة ماهية»، فرض کنيد که علت ماهيت است، يک.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، تقدم ذاتي است تقدم رتبي هم هست. چند نوع تقدم علت بر معلول دارد ولي تقدم رتبي است که رتبه علت از رتبه معلول مقدم است. «فإذا کان العلة ماهية»، يک؛ «فكان المعلول ماهية»، دو؛ شما حساب بفرماييد اصلاً ما وجود نداريم ما يک ماهيتي داريم حالا ماهيت علت که مثلاً جوهر عقلي است يک ماهيتي داريم بنام ماهيت جوهر نفس و وجود هم نداريم. «فإذا کان العلة ماهية»، يک؛ «فکان المعلول ماهية»، دو؛ «كانت ماهية العلة بما هي‌هي متقدمة على ماهية المعلول و هي» يعني ماهيت معلول «في ذاتها متأخّرة عن ماهية علتها و إذا كانتا جوهرين كانت جوهريّة إحداهما بما هي جوهريّة أسبق من جوهريّة الأخرى كذلك»، اين است.

اين را تشبيه مي‌کنند اين را مي‌گويند تحليل مسئله. عليت و معلوليت براي ما مشخص است. علت بايد رتبةً وجود داشته باشد و مقدم باشد و معلول بايد رتبةً متأخر از وجود باشد. اينها از موارد مورد پذيرش و قبول همه ما است. فرض بفرماييد که اين تقدم و تأخر در محور ماهيت است هم علت ماهيت است هم معلول ماهيت است، يک؛ اين تقدم و تأخر هم در محور ماهيت است، دو؛ نتيجه چه مي‌شود؟ نتيجه اين مي‌شود که اين اشد است يک ماهيت شديد. يک ماهيت مقدم است يک ماهيت متأخر.

يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد «فإذا كانت العلة ماهية»، يک؛ «فكان المعلول ماهية»، دو؛ ما اين دو تا علت و معلول را داريم و همه‌شان هم به لحاظ ماهيت مورد بحث هستند خيلي خوب! از آن طرف هم مي‌دانيم که «كانت ماهية العلة بما هي‌هي متقدمة على ماهية المعلول» چون علت بر معلول مقدم است و معلول رتبةً متأخر از علت است. «و هي» يعني اين ماهيت معلول «في ذاتها متأخّرة عن ماهية علتها» حالا اينجا نتيجه: دو تا جوهر داريم: جوهر علت و جوهر معلول. فقط هم ماهيت هستند و هيچ وجود نيست. يکي بايد مقدم باشد يکي مؤخر. اين مي‌شود تشکيک در ماهيت. خود همين مي‌شود تشکيک. «و إذا كانتا جوهرين كانت جوهريّة إحداهما» که علت باشد «بما هي جوهريّة» از آن حيث جوهرش نه از حيث وجودش «أسبق من جوهريّة الأخرى كذلك»، اين هم «من حيث هي هي». «کذلک» يعني «من حيث هي» يعني هم آن هم اين «من حيث هي هي» بايد باشند يکي اسبق باشد يکي بايد مؤخر باشد. «فيلزم التشكيك في معنى الذاتي» در معناي ذاتي که جوهر باشد اينجا تشکيک پيش مي‌آيد.

يعني شما دو تا مطلب را لطفاً دقت کنيد: يک: نظام علّي و معلولي که تقدم و تأخر مي‌خواهد. دو: اين نظام در بستر ماهيت شکل بگيرد ماهيت علت ماهيت معلول، اينها را بايد بسنجيد ببينيد چه در مي‌آيد؟ اين ترديدي نيست که در مي‌آيد به اينکه يکي اسبق باشد و يکي سابق، يکي مقدم باشد و يکي مؤخر و همين‌طور، و اين همان تشکيکي است که چون غير از اين ما نداريم. ديگر علت و معلول فقط ماهيت شدند، جوهر علت جوهر معلول. خيلي خوب! به وجودشان هم کاري نداريم. پس «بما هي هي» و «کذلک» هم همين است، يعني «بما هي هي» فقط ماهيتش است و نه وجود.

«فيلزم التشکيک في معني الذاتي و هذا باطل عند محصّلي الحكماء»، در نزد شاگردان حکمت تشکيک در ماهيت محال است. ماهيت که چاق و لاغر ندارد. ماهيت انسان، اگر ببينيد در اشد، اگر خاطرتان باشد در تشکيک اين را داشتيم که در تشکيک هم «ما به الامتياز» وجود است هم «ما به الاشتراک». در تشکيک اين است. تشکيک اين است که «ما به الاشتراک» عين «ما به الامتياز» است خيلي خوب! هم در وجود مشترک‌اند هم در وجود اختلاف دارند. پس اختلاف در وجود در تشکيک در وجود پذيرفته شده است. اما اختلاف در ماهيت يعني چه؟ بگوييم که «ما به الامتياز» عين «ما به الاشتراک» است. يعني چه مي‌شود در ماهيت؟ مثل ماهيت انسان، در ماهيت انسان يک ماهيتي ما داريم قوي‌تر اين انسان چاق و قوي‌تر و انسان لاغر. انسان که چاق و لاغر ندارد. انسان به لحاظ ماهيت اقدميت و مؤخريت و اسبقيت و امثال ذلک که نداريم. در وجود داريم چرا؟ چون وجود يک «ما به الامتياز» دارد و يک «ما به الاختلاف». وجود علت با وجود معلول در وجود مشترک‌اند. در وجود هم باهم امتياز دارند. وجود علت اقوي است و اشد است، وجود معلول قوي و شديد است. وجود علت اقدم و اسبق است، وجود معلول مؤخر و متأخر است. اين را ما مي‌توانيم بپذيريم مي‌توانيم فهم بکنيم. يعني اقدميت و اسبقيت و اشديت و اقوائيت در وجود معنا پيدا مي‌کند، چون «ما به الاشتراک» عين «ما به الامتياز» است.

ولي در ماهيت ما نمي‌توانيم چيزي را تصور بکنيم. وقتي گفتيم حيوان ناطق مثلاً جوهر انسان حيوان ناطق است اين در مرحله بالا هم حيوان ناطق است مرحله پايين هم حيوان ناطق است نمي‌توانيم بگوييم حيوان ناطق اشد يا حيوان ناطق اضعف و امثال ذلک. «فيلزم التشكيك في معنى الذاتي و هذا باطل عند محصّلي الحكماء، فإنّهم» يعني محصلين از حکماء «قالوا» که اين‌جوري گفتند «لا أوّليّة و لا أولويّة لماهية جوهر على ماهية جوهر آخر في تجوهره» اوّليت در مقابل ثانويت و ثالثيت و امثال ذلک است. ما بياييم بگوييم که آقا، يک انسان داريم که اوّلي است يک انسان ثانوي است. انسان ثانوي با اوّلي چه فرقي مي‌کند؟ در ذاتيات که باهم مشترک‌اند. بنابراين اوّليتي براي ماهيت معنا ندارد. ماهيت انسان يک حقيقت بيشتر نيست و اوّليت و ثانويت برنمي‌دارد. اولويت و غير اولويت هم برنمي‌دارد. اشد و اقدميت و اسبقيت و اينها برنمي‌دارد. چرا؟ چون لازمه‌اش اين است که آنکه در اقدم هست يک چيزي داشته باشد که در اين متأخر نباشد در حالي که در ماهيت «من حيث هي هي» مورد لحاظ است. «من حيث هي هي» يعني چه؟ يعني ذاتياتش را مي‌خواهيم بررسي کنيم.

«فإنّهم قالوا لا أوّليّة و لا أولويّة لماهية جوهر على ماهية جوهر آخر في تجوهره» در تجوهرش و در جوهريتش هيچ اولويت و اوّليتي براي يک ماهيتي دون ماهيت ديگر نيست. «و لا في كونه جوهرا أي محمولا عليه معنى الجوهر الجنسي»، آقا، ما بياييم بگوييم که جوهر انسان در مرحله علت، اين جوهريت بر آن اطلاق مي‌شود ولي در مرحله پايين جوهريت اطلاق نمي‌شود معنا ندارد. وقتي گفتيم انسان، در بالا و پاييني ما اصلاً نمي‌بينيم. اين بالا و پاييني و اقدميت و اسبقيت و امثال ذلک همه‌اش به وجود برمي‌گردد اينها احکام وجود است. «و لا في کونه جوهرا» جوهرا يعني چه؟ «أي محمولا عليه من الجوهر الجنسي، بل يتقدم عليه إمّا في الوجود كتقدم العقل على النفس أو في الزمان كتقدم الأب على الابن» ما يک تقدم رتبي داريم مثل تقدم عقل بر تقدم نفس. يک تقدم زماني داريم مثل تقدم أب وجود أب بر إبن. أب بايد باشد بعد إبن باشد. اينها را ما مي‌فهميم. اما تقدم در ماهيت را ما نمي‌فهميم. تقدم در ماهيت مستلزم يک امر مبهمي خواهد بود يعني چه؟ شما حساب بفرماييد وقتي مي‌گوييم جوهر انسان، اين جوهر انسان يعني «جسم نامٍ حساس متحرک» در همه مراحل است و اقدميت و اسبقيتي در آن وجود ندارد.

بنابراين «فإنهم» يعني محصلين حکماء «قالوا لا أوّليّة» يک «و لا أولويّة» دو «لماهية جوهر على ماهية جوهر آخر في تجوهره» يک؛ «فإنهم قالوا» دو: مطلب دومي که مي‌گويند «و قالوا و لا في كونه جوهرا أي محمولا عليه معنى الجوهر الجنسي»، در اين معنا هم باهم تفاوتي نمي‌کنند. هيچ فرقي بين اقدم و غير اقدم نيست. پس اين اقدميت از کجا در مي‌آيد؟ «بل يتقدم عليه إمّا في الوجود» يعني آن تقدم بر جوهر يا در وجود جوهر است «كتقدم العقل على النفس أو في الزمان كتقدم الأب على الابن» اين هم به عنوان برهان هفتم که «الشاهد السابع» بود گذشت. خدا را شکر.

اين تلاش علمي و عالمانه و حکيمانه اين‌جور دارد ... و مرتّب دارد ديده مي‌شود خيلي حرف در آن هست ما هرچه مي‌خواهيم که به اصطلاح ببينيم يک حرفي اضافه است يک کلمه‌اي اضافه است خيلي با دقت و با شفافيت هم آمده است.

اما شاهد هشتم، اگر به تعبير والد معظم ما اگر يک مطلبي خوبِ خوب تصور بشود، به تعبير ايشان به تعبير حاج آقا از در و ديوارش برهان مي‌ريزد. لازمش، ملزومش، مقارنش، ذاتش، ذاتياتش، عوارضش، همه اينها در حقيقت ... الآن مرحوم صدر المتألهين چون کاملاً امر برايش روشن و مبين است از همه در ديوار اين دارد برهان مي‌تراشد. ماهيت ببينيد آمدند گفتند علّيت و معلوليت چه بايد داشته باشد؟ بايد علت رتبةً مقدم بايد باشد. ما مي‌توانيم در ماهيت رتبه تقدم و تأخر داشته باشيم؟ پس نمي‌شود. اين يک برهان يا برهان قبلي لازمه‌اش اين است که اگر بخواهيم در علّيت تأمل بکنيم مي‌بينيم که در علّيت آن ارتباط معنوي محفوظ بايد باشد «فلما سبقت الإشارة إليه من لزوم التعلق الذاتي و الإرتباط المعنوي» اين ارتباط معنوي لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اگر ماهيت بخواهد ارتباط معنوي داشته باشد اين بايد برود در مقوله اضافه.

مي‌خواهم عرض کنم که با دقت در معناي عليت و معلوليت و دقت در معناي جعل برهان از در و ديوار مي‌جوشد. يک برهان ديگر: برهان هشتم، مي‌فرمايند که چه؟ يک مي‌گويند «اسّ المطالب ثلاثة عُلم ـ مطلب ما مطلب هل مطلب لِم» خدا غريق رحمت کند مرحوم حکيم سبزواري در منطق منظومه. يعني مطالب سه قسم بيشتر نيست اسّ المطالب، اساس مطالب و سؤال‌ها سه تا بيشتر نيست «اسّ المطالب ثالث علم ـ مطلب ما مطلب هل مطل لِم» يک ماي شارحه داريم يک هل بسيطه داريم و لِم علت. چيست، هست يا نيست، و به چه دليل. «اسّ المطالب ثلاثظ علم ـ مطلب ما مطلب هل مطلب لِم. ايشان مي‌فرمايد که ما يک مطلب داريم بنام مطلب ماي شارحه، يک مطلب هم داريم بنام مطلب ماي حقيقيه. چه فرقي است بين ماي شارحه و ماي حقيقيه؟

مي‌گويند ماي شارحه لفظ است يعني مي‌خواهد بگويد اين شرح اسم است که با آن روشن است «الانسان ماهو؟»، اين «الانسان ماهو» شما مي‌توانيد «بشرٌ، آدمٌ» يا «حيوان ناطق» و امثال ذلک. اين را مي‌گويند ماي شارحه. اما ماي حقيقيه کي است؟ ماي حقيقه بعد از هل بسيطه مي‌آيد. هل بسيطه يعني چه؟ مي‌گوييم خيلي خوب، حالا ما فهميديم که انسان يعني چه، ماي شارحه. آيا اين انسان هستي يا نيست؟ هل بسيطه يعني فقط در ارتباط با کون انسان بحث مي‌کنيم، نه هل مرکّبه. نه «ثبوت شيء لشيء»، هل بسيطه. هل بسيطه يعني سؤال از بساطت. يعني يک شيء آيا انسان هست يا نيست. بعد از اينکه سؤال از هل بسيطه مطرح شد مطلب ما و مطلب هل، اينجا يک ماي حقيقيه پيدا مي‌کنيم. فرق بين ماي شارحه با ماي حقيقيه در چيست؟ ماي شارحه شما را با لفظ آشنا کرد. «الانسان ما هو؟ حيوان ناطق»، «الانسان ما هو؟ بشرٌ». بعد از اينکه شما هل بسيطه داشتيد، اينجا سؤال از ماي حقيقيه است.

اگر ما بخواهيم بگوييم که ماهيت مجعول است، اين دو تا «ما»ها يکي مي‌شوند. ماي شارحه که همان حيوان ناطق شد براي انسان، با ماي حقيقيه هم همان يکي خواهد بود. اضافه نخواهد شد، چون وجود که اصلاً اين امر را ندارد. وجود مي‌شود امر اعتباري عقلي. وجود رفت در ذهن هيچ! شما آمديد گفتيد که ماي شارحه شرح الاسم، «الانسان ما هو؟»، انسان حيوان ناطق است. انسان بشر است. بعد مي‌گوييد که «هل الانسان موجود أم لا؟» مي‌گوييد بله «الانسان موجود». آن وقت اينجا بايد سؤال بکنيد ماي حقيقيه: «الانسان ما هو؟»، اين سؤال بعدي شما از وجودش داريد سؤال مي‌کنيد نه از ماهيتش. ماهيتش را قبلاً در شرح الاسمي بيان داشتيد.

پس اگر وجود مجعول نباشد و ماهيت مجعول باشد، اين ماي حقيقيه بايد عين ماي شارحه باشد. در حالي که ماي شارحه قبل از هل بسيطه است و ماي حقيقيه بعد از هل بسيطه است.

«الشاهد الثامن: أنّه قد تقرّر عندهم» در نزد اهل حکمت مقرر است که «أنّ مطلب «ما» الشارحة غير مطلب «ما» الحقيقية:» دو تا مطلب است ماي شارحه و ماي حقيقيه. دو تا مطلب يعني دو تا سؤال است. شراحه يعني شرح الاسم. حقيقيه يعني بيان حقيقتش. «و ليس الغيريّة في مفهوم الجواب عنهما»؛ اگر ما ماهيت را مجعول بدانيم ما غيريتي نخواهد بود، چون وجود که وجود ندارد امر اعتباري و انتزاعي است پس ماي حقيقيه عين ماي شارحه خواهد بود. «و ليست الغيرية في مفهوم الوجواب عنهما، لأنّه «الحدّ» عند المحقّقين لا غيره» حدّش را دارد مشخص مي‌کند. هم ماي حقيقيه هم ماي شارحه دارد حدّش را ... «إلّا عند الاضطرار» يعني شما بگوييد مثلاً «الانسان ما هو؟» بعد بگوييد که «بشر، آدم» اين‌جوري که در حقيقت در حال اضطرار ما نمي‌فهميم چيست اين است، که اينجا اول مي‌گفتيم «الانسان ما هو؟»، مي‌گوييم که «حيوان ناطق». بعد مي‌گويند يعني چه، حيوان ناطق چيست؟ مي‌گويد «انسان همان بشر است» که اينجا مجبور مي‌شود آدم از جايگاه حد بحث نکند. از جايگاه يک اعرف بحث کند که بگويد که مثلاً بشر اعرف از انسان است. «الا عند الاضطرار، فهذه المغايرة بين المطلبين ليست إلّا من جهة اعتبار الوجود في الثاني دون الأوّل»، اگر مغايرتي بين ماي شارحه با ماي حقيقيه است، اين نيست مگر اينکه ما يک حقيقيت را بنام وجود در اين وسط داشته باشيم.

شما اگر وجود را نداشته باشيد، سؤال از ماي شارحه با سؤال ماي حقيقيه هيچ فرقي نبايد بکند وقتي مي‌گويند «الانسان ما هو» در حد ماي شراحه جواب بدهيد مي‌شود حيوان ناطق. اگر بخواهيد در حد ماي حقيقيه جواب بدهيد، اينجا هم بايد بگوييد حيوان ناطق است. نمي‌تواني فرقي بگذاريد. اما چرا ماي حقيقيه از ماي شارحه فرق مي‌کند تفاوت مي‌کند؟ به لحاظ اينکه وجود در اين وسط قرار گرفته است. «فهذه المغايرة بين المطلبين ليست إلا من جهة اعتبار الوجود في الثاني دون الأول» در ماي شارحه ما از ماهيت سؤال مي‌کنيم «الانسان ما هو» «ما يقال في جواب ما هو» وجود اصلاً بحثي نداريم انسان چيست؟ حيوان ناطق. اصلاً از وجود آنجا بحثي نداريم. اما در دومي که ماي حقيقيه است و بعد از هل بسيطه واقع شده چيست؟ سؤال از اين است که اين انساني که هستي‌اش مشخص شد و وجود برايش آمد اين را براي ما توضيح بده. اين مي‌شود ماي حقيقه.

 

پرسش: ...

پاسخ: بحث از حقيقتش مي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: حقيقتش ما ديگر به اصطلاح مفاهيم و ماهيت نقشي ندارند. بايد بگوييم از هويتش سخن مي‌گوييم. مثلاً بگوييم وجود اشد است وجود واجبي است وجود امکاني است و وجود ممکن است مثلاً اين چناني است که در حقيقت به حيثيت وجودي برگردد. الآن توضيح مي‌دهند

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، مي‌شود صحبت کرد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، به ماهيت که نيست و الا لازمه‌اش اين است که ما اين‌جوري مي‌شود اگر ما اين‌جوري ما مي‌توانيم قياس را اين‌جوري ببنديم اگر ماهيت مجعول باشد يلزم که ماي شارحه عين ماي حقيقيه، ماي حقيقيه عين ماي شارحه باشد. «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين هم خودش شکل قياس است. شکل قياس را اينجا بيان نکردند ما داريم بيان مي‌کنيم. اگر ماهيت مجعول باشد يلزم که ماي شارحه از ماي حقيقيه مغايرتي نداشته باشد و باهم عين همه باشند. در حالي که ماي حقيقيه غير از ماي شارحه است «و التالي باطل فالمقدم مثله» پس ماهيت مجعول نيست. قياس شکلي را ملاحظه فرموديد؟

 

«أنّه قد تقرّر عندهم أنّ مطلب «ما» الشارحة غير مطلب «ما» الحقيقية» اين غيريت را توضيح بدهيد. «و ليس الغيريّة في مفهوم الجواب عنهما»؛ در مفهوم جواب از اينها نيست. «لأنّه «الحدّ» عند المحقّقين لا غيره إلّا عند الاضطرار» که عرض کرديم اضطرار يعني شخص نمي‌تواند بفهمد حيوان ناطق چيست؟ فقط اينجا بايد يک امر مترادف ذکر بشود.

اين مغايرت در چيست؟ مي‌گويند «فهذه المغايرة بين المطلبين ليست إلّا من جهة اعتبار الوجود في الثاني دون الأوّل»، لازمه‌اش اينجا چيست؟ «و لزم من ذلك أن لا يكون الوجود مجرّد أمر انتزاعي عقلي»، لازمه اين سخن اين مي‌شود که پس وجود صرف يک امر اعتباري و انتزاعي عقلي نيست و الا لازمه‌اش اين است که ماي حقيقيه همان ماي شارحه باشد. «بل يكون» اين وجود «أمرا حقيقيا و هو المطلوب» که اين مجعول است.

پس آقايان، قياس را شکلش را در حقيقت داشته باشيد اين است: اگر ماهيت مجعول باشد، يلزم که ماي شارحه عين ماي حقيقه باشد «و التالي باطل» حتماً ماي شارحه غير از ماي حقيقيه است «فالمقدم مثله» پس بنابراين ماهيت مجعول نخواهد بود. چرا غيريت هست؟ براي اينکه اگر بناست غيريتي نباشد يعني ما در مقام ماي حقيقيه همان جوابي بگوييم که در مقام ماي شارحه گفتيم يعني مفهوم صحبت کرديم و از امر ذهني سخن گفتيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: «و لزم من ذلك» از اين تفاوت و از اين غيريت. از اين غيريتي که بايد وجود داشته باشد. بايد وجود داشته باشد. «و لزم من ذلک الغيرية أن لا يكون الوجود مجرّد أمر انتزاعي عقلي»، اينکه صرفاً ما وجود را يک امر انتزاعي عقلي بدانيم نيست. اگر انتزاعي عقلي باشد لازمه‌اش اين است که ماي حقيقيه عين ماي شارحه باشد. شما الآن داريد فتوا مي‌دهيد به مغايرت. مي‌گوييد ماي شارحه از ماي حقيقيه متفاوت است و غير آن است. اين فتوا است. منشأ اين مغايرت چيست؟ اگر منشأ اين مغايرت را ما بگوييم که وجود امر اعتباري عقلي است، نمي‌توانيم منشأ مغايرت پيدا بکنيم. چرا؟ چون در مقام حد قرار مي‌گيرد در مقام ذهن قرار مي‌گيرد. پس نمي‌توانيم مغايرتي را اثبات بکنيم. ما اصل مغايرت را مي‌دانيم. بين مطالب ماي شارحه با مطلب ماي حقيقه مغايرت محفوظ است. حالا که مغايرت محفوظ است بفرماييد اگر وجود امر انتزاعي عقلي باشد، ما مغايرتي نمي‌توانيم ببينيم. اما اگر وجود يک امر عيني خارجي باشد. مي‌توانيم مغايرت را مشاهده کنيم.

«فهذه المغايرة بين المطلبين ليست إلّا من جهة اعتبار الوجود في الثاني» يعني ماي حقيقيه «دون الأوّل» که ماي شارحه است. «و لزم من ذلك» از اينجا از اين مغايرت لازم مي‌ايد که «أن لا يكون الوجود مجرّد أمر انتزاعي عقلي، بل يكون» وجود «أمرا حقيقيا» امر خارجي باشد «و هو المطلوب» که اين واژه حقيقي را ما يک مقدار بايد رويش کار ذهني بکنيم و ممارست ذهني که اين واژه و لفظ ما را ببرد به خارج. تا زماني که ما از اين کلمه حقيقي معناي مفهومي و ذهني بخواهيم داشته باشيم ما نمي‌توانيم ارتباط وجودي برقرار کنيم. حقيقي يعني حق و خارج و عين.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo