< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/10/05

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: کلام/اصالت وجود/

 

قبل از ورود به بحث سؤال برادر محترممان راجع به اينکه بالاخره در نهايت به ماهيت چه حکمي بدهيم؟ آيا ماهيت در خارج وجود دارد يا فقط در ذهن وجود دارد؟

عرض کرديم که ماهيت مثل مفهوم نيست که مفهوم ذهنيت عين ذات اوست و به هيچ وجه در خارج راه ندارد، مثل معقولات ثاني منطقي؛ جنس، فصل، نوع، عرض عام، عرض خاص، اينها که مفاهيم هستند معقولات ثاني منطقي‌اند که عروض در ذهن، اتصاف هم در ذهن است. الآن ماهيت عروض اگر ماهيت در خارج باشد، عروض در ذهن اتصاف در خارج. اگر ماهيت را در ذهن لحاظ کنيم عروض در ذهن اتصاف هم در ذهن.

بنابراين يک جهت بسيار بسيار ضعيفي که در حد بالعرض و المجاز در حکمت متعاليه شناخته شده است ما مي‌توانيم براي ماهيت در خارج يک نوع ثباتي را ملاحظه بکنيم اما عرض کرديم در حد بالعرض و المجاز. پس بنابراين ماهيت در حد مفهوم نيست که فقط و فقط در ذهن باشد که ذهنيت عين ذات او باشد. ماهيت در حد وجود عيني و خارجي نيست که خارجيت عين ذاتش باشد و به ذهن نيايد. بلکه يک حقيقتي است که هم در ذهن راه دارد هم در خارج. در ذهن که پيدا بشود مثل ماهيت شجر، هم عروض در ذهن، هم اتصافش به وجود در ذهن است. اگر ماهيت در خارج تحقق پيدا کرد، عروضش در ذهن اتصافش در خارج است اما نحوه اتصافش چيست؟ بالعرض و المجاز در نهايت آن‌گونه که در مشعر خامس ملاحظه فرموديد.

بحث در مشعر سابع است و مشعر سابع در اين است که «في انّ المجعول بالذات من الجاعل و الفائز من العلّة هو الوجود دون الماهية» بحث جعل را دارند مطرح مي‌کنند و عرض کرديم که بحث جعل از يک طرف به بحث اصالت وجود مرتبط است و از طرفي ديگر هم به بحث علّيت مرتبط است لذا همان‌طوري که در جلسه قبل با کتاب اسفار، رحيق مختوم آشنا شديد آن کتاب را هم ما آورديم که کار تحقيقي دوستان اگر بخواهد شکل بگيرد با آن منبع باشد. البته خود آن منبع منابع ديگري را هم در اختيار دوستان قرار خواهد داد.

من شنيدم که بعضي از دوستان مي‌فرمايند که ما در کلاس مباحث تحقيقي را کمتر مطرح مي‌کنيم! مستحضر باشيد که کتاب‌هايي مثل مشاعر يا حتي شواهد خيلي غني‌تر از کتاب‌هاي حتي اسفار هستند به لحاظ متن. شما اگر يک صفحه مشاعر را خوبِ خوب بفهميد، چند صفحه اسفار را مي‌فهميد ولي متن خودش با خودش تحقيق را در درون خودش دارد. اين قدر متن صلابت دارد که فهم خود متن با تحقيق همراه است و لذا هم از جهت اينکه ما بالاخره در اين‌جور به اصطلاح کلاس‌هاي ترمي واحدي مقيديم به اينکه يک متني خوانده بشود چند صفحه‌اي خوانده بشود، هم اينکه خود متن در خودش به جهت اين غناي دروني و قوّت دروني، مطالبي را با خودش در تحقيق خودش دارد و هر جا هم که لازم باشد طبعاً ما ارجاع مي‌دهيم همان‌طوري که در برخي از موارد همين رحيق را آورديم که به عنوان يک منبع جامعي براي تحقيق بيشتر است.

اين يک مطلب. مطلب دوم اين است که ما تقريباً دو سه جلسه داريم تا پايان مشعر ثامن. مشعر ثامن هم يک جلسه هم شايد طول نکشد. ما الآن تقريباً دو جلسه ديگر داريم که اين مشعر را به پايان برسانيم يک جلسه هم هست که ما مشعر هشتم را برسانيم که اگر مشعر هشتم را رسانديم، ديگر با الهيات بالمعني الأعم اينجا تمام مي‌شود، وارد الهيات بالمعني الأخص مي‌شويم. امروز که جناب آقاي صحرايي گزارش مي‌دانند گفتند که در دوره بعد تحت عنوان خدا در حکمت متعاليه است. خدا در حکمت متعاليه يعني الهيات بالمعني الأخص. و لذا اگر توفيق داشته باشيم در جمع دوستان حالا اين ترم يا ترم بعد باشيم در حقيقت ما بحثمان مي‌رود روي در حققت المنهج الأول في وجوده تعالي و وحدته که «و فيه مشاعر» مي‌رود در الهيات بالمعني الأخص. ولي ما براي اينکه الهيات بالمعني الأخص را تمام کنيم تقريباً سه جلسه ديگر داريم که حالا امروز يک جلسه‌ است دو جلسه ديگر هم هست که ظاهراً طبعاً کلاس تمام مي‌شود دو جلسه ديگر را امروز گفتند که هست.

بنابراين تا پايان مشعر هشتم مباحثي است که إن‌شاءالله در اين ترم خدمت شما هستيم. محدوديت زماني و اينکه بايد بالاخره يک متني هم خوانده بشود دست ما را مي‌بندد و الا ما مي‌توانستيم اين کلاس را به صورت ديگري اداره بکنيم. دوستان بيايند کنفرانس بدهند، يک موضوعي را انتخاب بکنيم و راجع به آن صحبت بشود آن هم خوب است آن هم به هر حال هم جذابيت خودش را دارد و هم يک نوع ارجاع تحقيقي است و خوب است. ولي اين محض متن و خواندن متن و سر درآوردن مطالب از متن، خودش يک نوع اهميتي باهم دارد و يک نوع دقت خاصي را به همراه خودش دارد که مي‌تواند آن نقص‌هاي ديگر را جبران بکند.

ما در بحث جعل که يکي ديگر از احکام وجود است که آيا وجود مجعول است يا ماهيت مجعول است؟ يا نه، همان‌طور که در ابتداي اين بحث ملاحظه فرموديد صيرورت ماهيت به وجود مجعول است يا نه، حتي مفهوم وجود مجعول است براساس چهار نظري که در اينجا ملاحظه فرموديد که اينجا که شما ملاحظه کنيد بعد به تحقيقش و به منابعي که هست منابع اقوال هست إن‌شاءالله دسترسي پيدا خواهيد کرد و در حقيقت مسئله إن‌شاءالله روشن‌تر خواهد شد.

مرحوم صدر المتألهين فرمودند که نه ماهيت مجعول است، يک؛ و نه صيرورت ماهيت به وجود مجعول است، دو؛ و نه مفهوم وجود مجعول است، سه؛ بلکه آنچه که مجعول است جز وجود چيز ديگري نيست. اين ادعا بود و براساس اين ادعا چهار شاهد را ذکر فرمودند که در حقيقت ما در جلسه‌اي که به صورت صوتي خدمت آقايان آن جلسه را گزارش کرديم شاهد ثاني و ثالث و رابع را در جلسه‌اي که به صورت صوتي بود و بنده موفق نبودم، خدمت شما ارائه شد.

شاهد اول را هم که در آن جلسه ابتدايي قبلاً خدمت شما داشتيم. الآن در ارتباط با شاهد خامس بحث مي‌کنيم و دليل پنجمي که جناب صدر المتألهين بيان مي‌کنند در اين خصوص که محور جعل نمي‌تواند جز وجود باشد. آنچه که مجعول است غير از وجود نيست و نسبت بين جاعل و مجعول هم جز وجود نيست. ماهيت دون آن است که مجعول واقع بشود و از ناحيه جاعل قرار داده بشود.

اين دليل پنجم را باهم مرور بکنيم ببينيم که نظر شريفشان چيست؟ چگونه ايشان مي‌فرمايند آنکه مجعول است و از ناحيه جاعل جعل شده، عبارت است از حقيقت هستي و وجود.

يکي از مبادي تصوري بحث يا مبادي تصديقي بحث اين است که ماهيت حتي اگر خودش هم اصيل باشد لوازمش از امور اعتباري است اين را داشته باشيد، چون از اين مبادي تصديقي دارند استفاده مي‌کنند. اگر فرضاً خود ماهيت اصيل باشد لوازم ماهيت مي‌شود امر اعتباري. مثل زوجيت نسبت به اربعه امر اعتباري است. اگر اربعه يک ماهيتي باشد که اين ماهيت اصيل است زوجيتي که لازم اربعه است هم امري است که اعتباري است. اين به عنوان يکي از مبادي تصديقي بحث حالا وارد استدلال مي‌شويم.

مي‌فرمايند که اگر جاعليت و مجعوليت در محور ماهيت باشد، بسيار خوب! يعني آنچه که از ناحيه جاعل جعل مي‌شود ولو جاعل هم عين الوجود باشد، ماهيت مجعول است. خيلي خوب! اگر ماهيت مجعول شد، چه اتفاقي مي‌افتد؟ اگر ماهيت مجعول شد، لازمه‌اش آن است که به تعبير اين بيان و استدلالي که مطرح مي‌کنند اين است که به صورت قياس استثنايي: اگر ماهيت مجعول باشد يلزم که همه جواهر و اعراضي که در عالم وجود دارند امور اعتباري باشند «و التالي باطل فالمقدم مثله». حالا بيان تلازم را داريم بايد داشته باشيم ولي اصل قياس و شکل قياس را ملاحظه بفرماييد که اگر مدار جاعليت و مجعوليت و مدار جعل براساس ماهيت باشد و جاعل ماهيت را براي مجعول جعل بکند لازمه اين اتفاق اين است که هر آنچه که در عالم است اعم از جواهر و اعراض همه‌شان از امور اعتباري باشند در حالي که جواهر و اعراض امور حقيقي‌اند. شجر و حجر و ارض و سماء در خارج امور حقيقي‌اند «و التالي باطل فالمقدم مثله».

اما بيان تلازم: مهم بيان تلازم است. بله بطلان تالي خيلي روشن است؛ يعني چه؟ اينکه ما کل عالم را اعم از جواهر و اعراض همه را امور اعتباري بدانيم اين باطل است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اعتباري يعني اينها در خارج حقيقتي ندارند. اعتبار يعني اين در مقابل حقيقت. هر اعتباري در مقابل حقيقت است. اگر ماهيت مجعول باشد، لوازم ماهيت از امور اعتباري است. آن مبادي تصديقي را فراموش نفرماييد گفتيم از مبادي تصديقي اين است که لوازم ماهيت از امور اعتباري‌اند اگر نار ماهيت است که نار حقيقت است، ماهيت نار حقيقت است، حرارتي که لازمه اوست امر اعتباري است يا اگر اربعه به عنوان يک ماهيت امر حقيقي است چون لوازم ماهيت امور اعتباري هستند اين زوجيت هم مي‌شود امر اعتباري و طبعاً براساس اين تحليل اگر هر آنچه را که از ناحيه جاعل جعل مي‌شود ماهيت باشد، لازم مي‌آيد که جواهر و اعراض کلّها همه‌شان از امور اعتباري محسوب بشوند «و التالي باطل فالمقدم مثله».

 

شکل قياس براي ما روشن است. تبيين قياس از يک سو و مهم‌تر از همه بيان تلازم بين مقدم و تالي از سويي ديگر، شما مي‌فرماييد که اگر محور جعل، ماهيت باشد يلزم که همه عوالم اعم از جواهر و اعراض همه‌شان اعتباري باشند. «و التالي باطل فالمقدم مثله» تالي باطل است هيچ بحثي در اين نيست اما چرا اگر ماهيت مجعول باشد کل عالم اعم از جواهر و اعراض مي‌شوند امر اعتباري؟ بيانش همين که عرض کرديم که از مبادي تصديقي اين است که ماهيت خودش حقيقت دارد اما لوازم ماهيت براساس اعتراف خود آقايان، از امور اعتباري محسوب مي‌شود طبعاً آنچه را که خداي عالم مي‌آفريند خدا وجود را مي‌آفريند هستي و حقيقت. ببخشيد خدا خودش وجود است، وقتي ماهيت آفريده شد، مثلاً صادر نخستين مي‌شود چه؟ مي‌شود به تعبيري که بگويند مي‌گويند خيلي خوب، صادر نخستين مي‌شود عالم. ببخشيد مي‌شود عقل اول يا هر چيزي که مي‌خواهد باشد، ولي چون بقيه عالم، بقيه غير از صادر نخستين اعم از جواهر و اعراض کلاً جزء عالم هستند و لوازم آن صادر نخستين محسوب مي‌شوند بنابراين چون لازم ماهيت مي‌شود يک امر اعتباري، اينها مي‌شوند اعتباري.

بر فرض که ما واجب الوجود را عين الوجود بدانيم، محض الوجود بدانيم، صرف الوجود بدانيم، اين چکار مي‌کند؟ ماهيت را جعل مي‌کند؟ ماهيت جعل مي‌شود يعني چه؟ يعني صادر نخستين به عنوان يک حقيقت ماهوي جعل مي‌شود. آنچه که از پسِ صادر نخستين مي‌خواهد توليد بشود اعم از جواهر و اعراض لازم اين ماهيت است. چون لازم ماهيت يک امر اعتباري است کل ماسوي الله مي‌شود امر اعتباري. غير از امر اول که به اصطلاح خود ماهيت است چون خود ماهيت حقيقت است، اما لوازم ماهيت امور اعتباري است. صادر نخستين از آن اموري است که مستقيماً جعل شده و ماهيت است ما راجع به آن سخن نمي‌گوييم. اما آنچه که از پسِ صادر نخستين مي‌خواهد جعل بشود شما مي‌گوييد که امکان و عدم علم و مسائل ديگري که باعث مي‌شود منشأ وجودات ديگر باشد همه مي‌شوند امور اعتباري.

حالا يک توضيحاتي هم در متن هست که إن‌شاءالله باهم مي‌خوانيم: «الشاهد الخامس لو كانت الجاعليّة و المجعوليّة بين الماهيات و كان الوجود أمرا اعتباريا عقليا»، اين را هم ما داريم که ديگر وجود اصيل نيست، وجود يک امر اعتباري است «و کان الوجود أمرا اعتباريا عقليا، يلزم أن يكون المجعول من لوازم ماهية الجاعل، و لوازم الماهية أمور اعتبارية، فيلزم أن يكون جواهر العالم و أعراضه كلّها أمورا اعتبارية» اينکه مي‌گوييم متن جاي کار و بحث و تأمل دارد اينجاست. فرض مسئله را داشته باشيم اولاً بگذاريد وجود را کنار. وجود يک امر اعتباري عقلي و انتزاعي است بگذاريم کنار. ما در فضاي ماهيت داريم حرف مي‌زنيم «و کان الوجود أمرا اعتباريا عقليا» اين را بگذاريم کنار.

مدار جعل و جاعل و مجعول، ماهيت است. بسيار خوب. يک نکته را اضافه بکنيد که از مبادي تصديقي است اينکه ماهيت خودش از حقيقت برخوردار است چون وجود که امر اعتباري و غير حقيقي شد. ماهيت خودش از حقيقت برخوردار است اما لوازم ماهيت امور اعتباري‌اند خيلي خوب.

 

پرسش: ...

پاسخ: مثل همين دو تا مثالي که عرض کرديم مي‌گويند اربعه داراي ماهيت است و حقيقت است اما لازمه اربعه که زوجيت است اين از حقيقت برخوردار. به اعتبار ماهيت، به اعتبار اربعه، ما زوجيت را داريم. اگر اربعه که نباشد زوجيتي که نيست. لذا آنچه که الآن مورد اتفاق است و همه آقايان اصالة الماهوي‌ها مي‌گويند اين است که «و لوازم الماهية أمور اعتبارية»، اين از مبادي تصديقي بحث ما هست و ما براساس آن داريم استدلال مي‌کنيم. اگر اين نباشد، اين استدلال ناقص است اين استدلال تام نيست. در نزد اصالة الماهوي‌ها خود ماهيت حقيقت است مثلاً عرض کرديم که نار حقيقت است. اما آنچه که از نار صادر مي‌شود به عنوان حرارت و امثال ذلک، چون لوازم ماهيت هستند و لوازم ماهيت از امور اعتباري محسوب مي‌شوند نار هم جزء امور اعتباري است. زوجيت هم جزء امور اعتباري است. لذا عرض کرديم که اين مبدأ تصديقي را حتماً بايد در اين برهان داشته باشيم لذا ايشان در خلال برهان اين را ذکر کردند که ما با اين ذهنيت داريم مي‌رويم سراغ برهان.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اصلاً نه ماهيت نه لوازم ماهيت اصلاً امر حقيقي نيست. در اصالة الوجودي‌ها نه ماهيت را و نه لوازم ماهيت را، همه را امور اعتباري مي‌دانند. نه اربعه اعتباري است اصيل است و نه زوجيتي که لازم اربعه است. اينها هيچ کدامشان اصيل نيستند، چون برگشتش به ماهيت است. ماهيت ولو لازم ماهيت، باز هم ماهيت است. اگر چنين امري باشد، هيچ کدام چون ماهيت اصيل نيست اينها هم اصيل نيستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: سخن آنها در اين رابطه است که آنچه را که از اين حقيقت دارد انتزاع مي‌شود مثل خود منتزع نيست. خود منتزع عنه اصيل هست اما آن چيزي که از او صادر مي‌شود و ما انتزاع مي‌کنيم مثل زوجيت براي اربعه، ما داريم انتزاع مي‌کنيم امر انتزاعي امر اعتباري است. آنکه حقيقت است و منتزع است آن حقيقت دارد، آن ماهيت اربعه است. اما آنچه که از او انتزاع مي‌شود و لوازم او محسوب مي‌شود امر اعتباري است.

 

ما با اين ذهنيت داريم مي‌رويم جلو. يکي اين است که پس مدار وجود اصلاً خارج از بحث است «و كان الوجود أمرا اعتباريا عقليا»، اين خودش جداست. ما در مدار ماهيت هستيم. مي‌فرمايند که حالا قياس اين‌جور تنظيم مي‌شود «لو کانت» ببينيد قضيه به صورت قياس استثنايي است «لو کانت الجاعلية و المجعولية بين الماهيات» يعني اگر جاعليت و مجعوليت بين ماهيات باشد «لو کانت الجاعلية و المجعولية بين الماهيات فيلزم» اين يلزم دو سطر پايين‌تر. اين تالي قياس. اين مقدم قياس بود. «لو کانت الجاعلية و المجعولية بين ماهيات «فيلزم أن يكون جواهر العالم و أعراضه كلّها أمورا اعتبارية» «و التالي باطل فالمقدم مثله».

فقط يک لزومي را در وسط ذکر مي‌کنند که همان تصديقي و مبدأ تصديقي ما است. يک بار ديگر بخوانيم اين قياس را. متن را خوبِ خوب ملاحظه بفرماييد: «لو كانت الجاعليّة و المجعوليّة بين الماهيات» اين‌جوري قياس تنظيم مي‌شود ما که قائليم وجود اصيل است. خيلي خوب، بگذاريم کنار. ما قائليم که وجود مجعول است، خيلي خوب، بگذاريم کنار. اگر جاعليت و مجعوليت در بين ماهيات باشد، يعني ماهيت جاعل است ماهيت مجعول است اگر اين باشد، «فيلزم أن يكون جواهر العالم و أعراضه كلّها أمورا اعتبارية» «و التالي باطل فالمقدم مثله».

چرا به اصطلاح اگر ماهيت مجعول باشد لازم مي‌آيد که همه جواهر و اعراض عالم امر اعتباري باشند؟ براي اينکه «يلزم أن يکون المجعول من لوازم ماهية الجاعل، و لوازم الماهية أمور اعتبارية، فيلزم أن يكون». پس ان يلزم اول را ملاحظه کنيد «لو كانت الجاعليّة و المجعوليّة بين الماهيات» دو تا امر را لحاظ کنيم يک: «و كان الوجود أمرا اعتباريا عقليا»، دو: «يلزم أن يكون المجعول من لوازم ماهية الجاعل»، ببينيد مگر نه آن است که عالَم علت خودش است علت خود عالم چيست؟ خداي عالم است. براساس اصالت ماهيت داريم نگاه مي‌کنيم. علت عالم چيست؟ خداي عالم است. عالم لازمه وجود حق است. وجود حق آقايان معتقدند حتي اصالة الماهوي‌ها که جز وجود صرف چيز ديگري نيست خيلي خوب. وجود صرف نمي‌گوييم لازمش امر اعتباري است ما فقط مي‌گوييم لوازم ماهيت امر اعتباري‌اند خداي عالم که وجود صرف است اين هيچ! لازمش اعتباري نيست. وجودي که بار اول و صادر نخستين از او جعل مي‌شود اگر بگوييم که جاعل جز وجود نيست. بسيار خوب صادر نخستين هم وجود است و اين از امور اعتباري نيست. اما آنچه که از صادر نخستين صادر مي‌شود که لوازم صادر نخستين محسوب مي‌شود همه مي‌شوند امور اعتباري که همه جواهر و اعراض است.

فقط و فقط اين صادر نخستين است که اگر ما قائل بشويم که واجب سبحانه و تعالي صرف الوجود است محض هستي است چون از صرف هستي جز هستي صادر نمي‌شود صادر نخستين را ما استثنا کرديم الآن مي‌کنند و مي‌گوييند ما صادر نخستين را استثنا مي‌کنيم و اين مي‌شود وجود اما از آن به بعد آن صادر نخستين چه چيزي جعل مي‌کند؟ ماهيت را جعل مي‌کند. خود صادر نخستين وقتي مي‌خواهد ماهيت جعل بکند چگونه مي‌شود؟ چون از لوازم صادر نخستين محسوب مي‌شود امور اعتباري است.

«لو كانت الجاعليّة و المجعوليّة بين الماهيات و كان الوجود أمرا اعتباريا عقليا، يلزم أن يكون المجعول من لوازم ماهية الجاعل، و لوازم الماهية أمور اعتبارية»، نتيجه مي‌شود: «فيلزم أن يكون جواهر العالم و أعراضه كلّها أمورا اعتبارية».

 

پرسش: جاعل به معناي صادر نخستين است؟

پاسخ: بله. مجعول اول الآن مي‌گويند «إلّا المجعول الأوّل» مگر مجعول اول «عند من اعترف بأنّ الواجب ـ جلّ اسمه ـ عين الوجود» اگر کسي قائل باشد که واجب سبحانه و تعالي عين الوجوديه است، اين عين هستي است اين ماهيت نيست. اين ماهيت نيست ولي آنچه که صادر از اوست که مجعول اول باشد هم به حکم خود همان جاعل است آن هم وجود است.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا اتفاقاً سخن همين است که مي‌گويند الا ان المجعول الاول «عند من اعترف بأنّ الواجب ـ جلّ اسمه ـ عين الموجودية» يعني چه؟ يعني اگر کسي قائل باشد که جاعل يعني واجب سبحانه و تعالي عين هستي است آن عين هستي ديگر نمي‌تواند چون ماهيت ندارد آنچه که صادر مي‌شود جز وجود چيز ديگري نيست. اما آن چيزي که الآن تحقق پيدا کرده به عنوان صادر نخستين که اين هم به حکم آن جاعل است، از اين به بعد چکار مي‌خواهد بکند؟ عالم را مي‌خواهد ايجاد بکند. اين در حقيقت جعل مي‌کند ماهيت را.

 

بينيد جاعل اگر «عند من اعترف بأنّ الواجب ـ جلّ اسمه ـ عين الموجودية» اگر جاعل که واجب هست عين الموجوديه باشد مجعول اول هم وجود خواهد بود. از مجعول اول به بعد هر چه که صادر مي‌شود ماهيت مي‌شود. «الا المجعول الاول» البته فرمايش شما درست است اگر کسي معترف نباشد که واجب سبحانه و تعالي محض الوجود است. اگر کسي معترف نباشد که محض وجود است، يعني بگويد که واجب سبحانه و تعالي ماهيت مجعول الکنه دارد، پس صادر نخستين هم ماهيت مي‌شود. اما کسي که معتقد است که چون آنها همه‌شان مي‌گويند که ماسوي الله هر چه که هست اصالة الماهية است فقط و فقط خداست که وجود دارد درست است؟ چون حتي بعضي‌ها هم که واجب را صاحب ماهيت مي‌دانند ماهيت مجعول الکنه. حالا اگر «عند من اعترف بأنّ الواجب عين الموجودية» اين شخص فقط مجعول اول را وجود مي‌داند و اما آنچه که از مجعول اول جعل مي‌شود هر چه که هست مي‌شود ماهيت.

 

پرسش: ...

پاسخ: «عند من اعتراف بأنّ الواجب ـ جلّ اسمه ـ عين الموجودية».

 

پرسش: ...

پاسخ: مجعول اول با ماهيت همراه است چرا؟ چون نامتناهي که نيست، صرف الوجود که نيست. وجود هست اما صرف نيست. چون صرف نيست ماهيت دارد چون ماهيت دارد به تبع ماهيتش ماهيت جعل مي‌کند. از اين به بعد اينها لوازم ماهيت مجعول اول مي‌شوند و امور اعتباري مي‌شوند.

 

پس اين برهان تمام شد تا همين جا تمام مي‌شود. برهان اين شد که به صورت قياس استثنايي اين است که اگر جعل بين ماهت باشد يعني جاعل و مجعول و جعل همه و همه در محور ماهيت باشد، يلزم که ماسوي الله اعم از جواهر و اعراض همه‌شان امور اعتباري باشند «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين است.

اين «علي» خودش يک برهان ديگري است. برهان ديگر چيست؟ «على أنّ القائلين بأنّ الواجب عين الوجود» اذان گفتند پس ما برويم و برگرديم. إن‌شاءالله بايد خودمان را آماده کنيم براي جلسه بعد که خيلي جلسه سنگيني است.

 

بخش دوم

 

پرسش: ...

پاسخ: در نظر اصالة الماهوي‌ها تالي فاسد است، چون لازم مي‌آيد تالي فاسد. ببينيد آيا جواهر و اعراض بر اساس اصالة الماهيه امر اعتباري‌اند؟

 

پرسش: اينها که مي‌گويند اصيل‌اند پس چرا آن قاعده ...

پاسخ: بله، اتفاقاً ايشان از همين تناقض دارد استفاده مي‌کند. ببينيد از تناقض اينها دارد استفاده مي‌کند و مي‌گويد شما مگر نمي‌گوييد که لوازم ماهيات امور اعتباري‌اند؟ اگر لوازم ماهيات امور اعتباري‌اند آنچه را که از ناحيه حق سبحانه و تعالي ماسوي الله، حالا شما فرض کنيد که قائل به اين نباشند که واجب عين موجوديت است. مي‌گويند واجب هم داراي ماهيت مجهول الکنه است.

 

ببينيد دو قول است؛ يا واجب ماهيت مجهولة الکنه است که ماهيت است. يا واجب عين موجوديت است. اين قول دوم را بگذاريد کنار. قول اول را داريم. قول اول را اگر داشته باشيم که واجب سبحانه و تعالي ماهيت است و هر چه که از او صادر مي‌شود به عنوان لوازم ماهيت محسوب مي‌شود حتي صادر نخستين هم امر اعتباري مي‌شود. چون اينها يک اصلي دارند که لوازم ماهيت امور اعتباري‌اند. اين به عنوان از مبادي تصديقي بحث ما آورديم. مي‌خواهيم من اين را توضيح هم بدهم شروع کرديد شما؟

 

بحث در جعل است که آيا وجود مجعول است يا ماهيت مجعول است يا صيرورت ماهيت به وجود مجعول است يا مفهوم وجود مجعول است يا هر چيز ديگري غير از وجود؟ جناب صدر المتألهين فرمودند که جز وجود چيز ديگري مجعول نيست و اگر بخواهد غير وجود مجعول باشد لوازمي دارد که اين لوازم محال‌اند پس خود ملزوم هم مي‌شود محال. از جمله همين برهان خامس هم همين‌طور است که مي‌گويد اگر ما مدار مجعوليت و جاعليت را در مدار ماهيت بدانيم لازم مي‌شود که ماسوي الله هر چه که هست اعم از اعراض و جواهر همه‌شان امور اعتباري باشند در حالي که امور حقيقي هستند «و التالي باطل فالمقدم مثله».

در باب اين برهان، دو جنبه وجود دارد؛ اگر قائلين به اينکه ماهيت مجعول است خدا را هم معاذالله ماهيت مجهولة الکنه بدانند هم صادر نخستين و هم هر آنچه که از صادر نخستين مجعول است و جعل شده است همه و همه کرّا و طرّا چه هستند؟ امور اعتباري‌اند. اگر ما واجب را خودش را يک ماهيت مجهولة الکنه بدانيم. حتي مجعول اول هم براساس اين نظر امر اعتباري است.

اما اگر گفتيم نه، ماسوي الله در حوزه ماهيت اصيل‌اند ولي وجود واجبي در حوزه وجود اصيل است يعني واجب سبحانه و تعالي وجودش اصيل است ماسوي الله ماهيت اصيل‌اند که نظر عمده همين است. خيلي خوب. براساس اين نظر پس واجب سبحانه و تعالي، عين موجوديت است. از عين موجوديت آنچه که صادر مي‌شود عبارت است از صادر نخستين و صادر نخستين هم چون از عين موجوديت چون ماهيت که ندارد، صادر مي‌شود جز وجود چيز ديگري نخواهد بود.

ولي آنچه که از جناب صادر نخستين صادر مي‌شود چون او ماهيت دارد بخاطر اينکه عين وجود که نيست محدود است مرکّب است از وجود و ماهيت «کل ممکن زوجٌ ترکيبي له ماهية و وجود» و آن جنبه ماهيتش هم اصيل است هر آنچه که از او صادر مي‌شود کلاً و طرّاً مي‌شود يک امر ماهوي «و لکن» چون اين امور ماهوي لازم اين صادر نخستين هستند و لازم ماهيت يک امر اعتباري است پس مي‌شود امر اعتباري.

 

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم وجودش را اصيل دانستند ولي يک موجود عين الموجوديه نيست.

 

پرسش: نباشد ...

پاسخ: درست است ولي وجود خالص نيست. وجودي نيست که چون با ماهيت همراه است و ماهيت او منشأ اثر است، چون ماهيت مدار مجعوليت است. آقاي صادر نخستين برچه اساسي جعل مي‌کند موجودات ديگر را؟ براساس ماهيتش.

 

پرسش: رابطه بين مجعول اول و مجعول با مابقي و مادونش اين مي‌شود در مدار اصالت ماهيت اما رابطه آن با ...

پاسخ: وجود است احسنتم. لذا آن را ما امر حقيقي مي‌دانيم وجود مي‌دانيم. اين‌جوري مي‌گويند. ببينيد به قول شما بايد ملتزم به لوازم حرفشان باشند. اگر مي‌گويند واجب سبحانه و تعالي عين الموجوديه است از عين الوجوديه جز وجود صادر نمي‌شود پس مجعول اول وجود است چون مجعول اول وجود است و لکن يک وجود ضعيف و ممکن است که با ماهيت است اين مي‌خواهد اگر بخواهد به اصطلاح امري را جعل بکند جز ماهيت نمي‌تواند جعل بکند.

 

پرسش: ...

پاسخ: به تبعش مي‌آيد. بله، چرا؟ چون آنچه مجعول است از عين الموجوديه جعل مي‌شود جز وجود جعل نمي‌شود. اين اصلاً امکان ندارد ماهيت ندارد که جعل بکند. ولي آن دومي که مجعول اول است ماهيت دارد.

 

پرسش: به تبع وجودش ماهيت ايجاد مي‌شود.

پاسخ: ايجاد مي‌شود و بعد از او طبيعاً هر چه که صادر مي‌شود چون مدار مجعوليت و جاعليت براساس ماهيت شد وجود امر اعتباري مي‌شود اين اين‌جوري مي‌شود.

 

اين برهان همان‌طوري که الآن ملاحظه مي‌فرماييد دو شق دارد. شقّ اولش اين است که ما بياييم بگوييم که واجب سبحانه و تعالي عين موجوديت نيست. اگر عين موجوديت نشد يعني واجب هم ماهيت دارد. حالا ماهيت مجهولة الکنه و همان ماهيت مجهولة الکنه دارد جعل ماهيت مي‌کند. چون دارد جعل ماهيت مي‌کند، صادر نخستين هم جزء ماهيت‌هاست و چون صادر نخستين از لوازم واجب سبحانه و تعالي است که ماهيت است مي‌شود امر اعتباري. لذا صادر نخستين و من تبع آن هر چه که باشد اعم از جواهر و اعراض همه مي‌شوند امور اعتباري. اين در آن فرضي است که «عند من لم يعتقد بأنّ الواجب عين الوجودية» اما اگر کسي قائل به اين باشد که واجب عين موجوديت است اين چاره‌اي ندارد جز اينکه بگويد مجعول اول وجود است و لکن آنچه که از مجعول اول به بعد صادر مي‌شود ماهيت است.

اين تا اينجا اين حد برهان. اين «علي أن القائلين» در حقيقت دارد اشکال مي‌کند به کساني که قائل‌اند به اينکه واجب عين موجوديت است. نسبت به نظر کساني که قائل نيستند که واجب ماهيت مجهولة الکنه دارد، قائل‌اند که واجب عين موجوديت است. خيلي خوب، اينجا فکر مي‌کنم برخي از فرمايشات و ذهنيت‌هاي جناب آقايان دوستان هم تأمين مي‌شود مي‌گويند چه؟ مي‌گويند که اگر واجب عين موجوديت است خيلي خوب، به تعبير فارسي: از کوزه برون طراود آنچه که در اوست. آنچه که از واجبي که عين موجوديت است انشاء و ايجاد مي‌شود جز وجود چيز ديگري نخواهد بود مخصوصاً براساس سنخيت. سنخيت بين علت و معلول، نمي‌شود که واجب عين الموجوديه باشد اما ماهيت را جعل بکند. پس واجبي که عين الوجوديت است به اقتضاي نسبت بين علت و معلول و سنخيت و امثال ذلک آنچه که جعل مي‌کند جز وجود چيز ديگري نخواهد بود. آنچه که جعل است مجعول اول ما مي‌شود وجود ولو وجود محدود است ماهيت دارد، اما آنچه که جعل شده وجود است و اگر ماهيت اول هم مي‌خواهد جعل بکند به لحاظ حقيقتش جز وجود چيز ديگري نيست.

پس او هم جعل وجود مي‌کند جعل وجود مي‌کند جعل وجود مي‌کند، ديگر اصلاً سراسر عالم را وجود مي‌گيرد و نه ماهيت. پس در نظر کساني که قائل‌اند به اينکه واجب سبحانه و تعالي عين الموجودية است يک اشکال ديگري هم وارد مي‌شود. اگر کسي قائل به اين امر نشد که واجب عين الموجودية است گفته چه؟ واجب ماهيت مجهولة الکنه است. اين واجبي که ماهيت مجهولة الکنه است آنچه که از او جعل مي‌شود جز ماهيت چيز ديگري نيست صادر نخستين هم مي‌شود ماهيت و چون صادر نخستين لازم ماهيت است خود صادر نخستين هم جزء اعتباريات خواهد شد.

اين تفکيک را اينهايي که ما عرض مي‌کنيم اينها را شما حتماً در مقام تقرير ملاحظه بفرماييد که الآن اين دو شق کردن را اين نگفته، ولي ما داريم عرض مي‌کنيم. «على أنّ القائلين بأنّ الواجب عين الوجود» اگر آمدند گفتند که واجب سبحانه و تعالي عين الوجود است برخلاف دسته ديگري که قائل‌اند به اينکه واجب عين الماهية است و غير از ماهيت چيز ديگري نيست ماهيت مجهولة الکنه است «لو علموا» اينها اگر به اصطلاح به قول آقايان ملتزم به لوازم سخنشان باشند «لو علموا» که چه؟ که «حقيقة الوجود، و أنّها عين ذاته تعالى المنزّه عن الماهية، لعلموا» لو علموا جوابش: اگر بدانند اين را خواهند دانست که چه؟ «لو علموا ... لعلموا أنّ كلّ موجود يجب أن يكون فعله مثل طبيعته و إن كان ناقصا عنه قاصرا درجته عن درجته»، آنچه که از جاعلي که عين الموجودية است صادر مي‌شود جز وجود نمي‌تواند باشد چرا؟ به جهت اينکه «فعله مثل طبيعته» سنخيت لازم است بايد بين معلول و علت جاعل و مجعول سنخيت باشد. گرچه اينکه مجعول است کمتر و ناقص است درجه‌اش از درجه جاعل. «و إن کان» اين مجعول «ناقصاً عن الجاعل قاصراً درجة المجعول عن درجة الجاعل». «فما كانت طبيعته بسيطة ففعله بسيط» همه آنچه را که در آن جاعل به لحاظ احکام وجود دارد اگر وجودش اصيل است اگر وجودش بسيط است اگر وجودش واحد است و هر چه ديگر از احکام هست همه و همه به اقتضاي سنخيت در فعل او و جعل او بايد ديده بشود. «فما کانت» و آن «طبيعته بسيطة» اگر يک طبيعتي بود طبيعت اينجا نه يعني طبيعت به معناي ماهيت. بلکه به معناي حقيقت. «فما کانت حقيقتة بسيطة ففعله بسيط و كذا فعل فعله»، نتيجه: «ففعل اللّه في كلّ شي‌ء إفاضة الخير و الجود و نفخ روح الوجود و الحياة» بنابراين هر چه که در نظام هستي هست نفخ روح آن جاعلي است که عين الموجودية است که حيات اينجا به وجود برمي‌گردد.

 

پرسش: ...

پاسخ: البته گفتند «علي أن القائلين بأنّ الواجب» اگر طرف گفت که آقا، واجب سبحانه و تعالي ماهيت مجهولة الکنه دارد، اين در ارتباط با آن شق دوم است که چه؟ که قائل نيستند واجب عين الموجودية است بلکه قائل‌اند واجب عين الماهية است و ماهيت مجهولة الکنه است.

«قول عرشي‌» آقايان، من راجع به اين «قول عرشي» هر چه بگويم کم گفتم. آن قدر اين قول «قول عرشي» شريف است عزيز است والاست اين عصاره حکمت است. من وقتي مي‌خواندم آن قدر لذت مي‌بردم واقعاً از اين. آن قدر اين حرف دارد البته در بسياري از جاها هم جناب صدر المتألهين اين حرف‌هايش را آورده، خيلي حرف دارد قطعه قطعه و فقره به فقره بلکه کلمه به کلمه‌اش داراي معناي اصلي و مهمّي است که حتماً آقايان با دقت اين را مطالعه کنيد. مباحثه بکنيد و اينکه جناب صدر المتألهين عنوان «قول عرشي» به آن داده اين بي‌توجه نبوده که بلکه توجه تام داشته که اين سخن يعني چه؟

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، اين سخن حق است مي‌تواند اين‌جور باشد واقعاً. يعني اين سخن به عادي بر اساس حکمت رايج بدست نمي‌آيد. واقعاً به دست نمي‌آيد. نمي‌توانيم اين را، واقعاً ايشان تعارف نکرده مثلاً بگويد که حالا يک حرف مثلاً ما بعضي از آقايان ممکن است يک حرف‌هايي بزنند که عرشي است، نه! اين‌جوري نيست. اين واقعاً طرف مي‌گفت که يک چيزي بالاخره مصرف شده که اين عرشي شده.

 

الآن مباحثي که در اينجا ملاحظه مي‌فرماييد شايد مستقيماً به بحث جعل مرتبط نباشد. اين يک جمع‌بندي از هستي‌شناسي است. اين کاملاً معلوم است که مرحوم صدر المتألهين اينجا به ذوق آمده و يک مطلبي را دارد مطرح مي‌کند که اين مطلب فراتر از بحث جعل است، فراتر از بحث اصالت وجد است، فراتر از بحث علّيت است و همه مباحث هست.

بخش اول فرمايش ايشان اين است که ما راجع به وجود مي‌توانيم سه گونه‌ بيانديشيم يک وقت وجود را به شرط لا ملاحظه مي‌کنيم يک وجود را به شرط شيء ملاحظه مي‌کنيم يک وقت وجود را لابشرط ملاحظه مي‌کنيم. آنچه را که ديگران در ارتباط با ماهيت گفته‌اند جناب صدر المتألهين در ارتباط با وجود دارد کار مي‌کند ماهيت همان‌طور که ملاحظه مي‌فرماييد داراي سه اعتبار است ماهيت به شرط لا که هيچ چيزي با آن نباشد «ماهيت من حيث هي هي» بشرط لا که هيچ نه وجود با او باشد نه عدم. نه کليت نه جزئيت. نه خارجيت نه ذهنيت. هيچ چيزي با آن نباشد اين را مي‌گويند ماهيت بشرط لا.

يک وقت ماهيت بشرط شيء لحاظ مي‌کنند که مقيد است به وجودات. ماهيت شجر، ماهيت حجر، ماهيت ارض، ماهيت سماء که به وجود مقيد است. يک وقت ماهيت را لابشرط ملاحظه مي‌کنند که «يجتمع مع الف شرط» مي‌تواند با همه چيز جمع بشود.

اين سه لحاظ و سه اعتبار براي ماهيت بود و رايج هم هست اين کاملاً در حکمت رايج مرسوم است. اما اين را به صحنه وجود آوردن و به صحنه هستي و حقيقت کشاندن نه به صحنه طبيعت و ماهيت، اين هنري است که جناب صدر المتألهين به خرج داده است. گفته وجود را از سه جهت مي‌توان اعتبار کرد. مثل همين ماهيت که يک وقت وجود را بشرط لا لحاظ مي‌کنيم يک وقت وجود را بشرط شيء لحاظ مي‌کنيم، يک وقت وجود را لابشرط لحاظ مي‌کنيم.

اگر وجود را بشرط لا لحاظ کرديم که هيچ چيزي با او نباشد هيچ قيدي با او نباشد هيچ تعيني با او نباشد، صرف صرف هستي باشد اين لياقت دارد اين وجود به شأن واجب سبحانه و تعالي، ما واجب را بشرط لا بدانيم. اين هستي وقتي اين‌جور ديده شد که مي‌گويند در عرافن، وجود بشرط لا موضوع است که هيچ چيي با هستي نباشد با وجود نباشد هيچ قيدي او را مقيد نکند هيچ عيني او را متعين نکند و بشرط لا باشد. اين يک اعتبار. حالا جهات ديگر را بحث مي‌کنيم.

لحاظ ديگر اين است که ما وجود را يعني عنوان وجود را، آن عنوان وجود اول به شرط لا ديده شده است که هيچ چيزي با او باشد نه آسمان و نه زمين، نه عرش، نه فرش، نه کرسي، نه قلم، نه لوح، نه هيچ چيز ديگري. اما دوم اعتبار دوم اين است که ما وجود را اين عنوان وجود را به شرط شيء ببينيم بگوييم وجود شجر وجود حجر وجود سماء وجود ارض وجود عرش وجود فرش و امثال ذلک. اين را مي‌گويند وجود بشرط شيء که اين شامل همه موجودات عالم مي‌شود. شما هر موجود را که نگاه بکنيد هر موجودي را، از صادر نخستين وجود را نگاه بکنيد تا هيولي، همه اينها وجودي هستند که مقيدند به شرط شيء‌اند. وجود هيولي، وجود عرش، وجود فرش و امثال ذلک.

يک وجود ديگري ما داريم که عنوان وجود است به آن وجود اطلاق مي‌کنيم و اين حقيقت که عنوان وجود را دارد لا بشرط است. لا بشرط است يعني چه؟ يعني ذاتاً هيچ کدام از تعينات را ندارد ولي اگر بخواهي اين تعينات را به آن بچسباني پيدا مي‌کند برخلاف اوّلي. اوّلي بشرط لا بود. اين سومي لا بشرط است که چه؟ که ذاتاً ندارد، يک امر وسيع دامنه‌دار منبسط است و لکن اگر خواست با هر چيزي جمع بشود جمع مي‌شود با جوهر جمع مي‌شود با عرض جمع مي‌شود با عقل جمع مي‌شود با نفس جمع مي‌شود و همچنين. اين وجود را اگر با عرش بدانيم مي‌شود عرش. با فرش بدانيم مي‌شود فرش. اين وجود کش‌دار است يعني توان اين را دارد. مثلاً وجود شجر در آن قسم دوم فقط وجود شجر است و وجود حجر نيست، وجود ارض و سماء نيست. اما اين سومي به گونه‌اي است که منبسط است و با هر چه که بخواهي شما قاطي بکني و او را نزديک بکني به رنگ او در مي‌آيد و در عين حال باز هم آزاد است و مي‌تواند با چيز ديگري هم باشد.

به رنگ او در مي‌آيد يعني چه؟ «هو الذي في السماء سماء» نه «في السماء اله» آن اوّلي «هو الذي في السماء اله و في الارض اله» به شرط لا است. اما اين سومي«هو الذي في السماء سماء و في الارض ارض و في العرش عرش و في الفرش فرش» و همين‌طور. ما اين عنوان وجود را در سه جا استعمال مي‌کنيم و کار برد دارد. اين فضاي اول اجازه بدهيد اين را بخوانيم. اين را شما در کتاب ايقاظ النائمين که خدا سلامت بده حاج آقا و والد بزرگوار ما را در کتاب ايقاظ النائين خوب شرح کردند. شما دوستان که در صدد تحقيق هستيد در ابتداي کتاب ايقاظ النائمين اين را در حقيقت يک چالش عبارتي بين ايشان و جناب محي الدين عربي در ارتباط با کاربرد وجود است که آنجا اختلافي وجود دارد و ديگران هم به ورود کردند آن بحث در آنجا دامنه‌دار است اگر خواستيد دنبال بکنيد.

«قول عرشي»

 

پرسش: ...

پاسخ: لا بشرط مقسمي که در عرفان مطرح است اعم از لابشرط قسمي و بشرط شيء است. آن لا بشرط مقسمي هم لابشرط قسمي را که الآن قسم سوم خوانديم اين را شامل مي‌شود هم بشرط شيء را شامل مي‌شود در حقيقت. اما لا بشرطي است که تعيني را مثل مورد دوم که با تعينات است جمع نمي‌شود . لا بشرط قسمي مي‌گويند که شرطش اطلاق است. اما در لا بشرط مقسمي شرط اطلاق هم ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، نگاه ما فرق مي‌کند. اگر ما اين اعتبار را داشته باشيم بله لا بشرط مقسمي موضوع عرفان است اما اگر در اين فضا بخواهيم بحث کنيم به شرط لا است که هيچ تعيني با او همراه نيست. اينها اعتبارات خيلي مهم است.

 

«قول عرشي إن للوجود مراتب ثلاث براي وجود سه مرتبه است يا بفرماييد سه تا استعمال دارد که بعضي در اين مرتبه داشتن يعني آن عنوان مرتبه جاي اشکال کردند که نه، وجود سه تا کاربرد دارد سه تا نوع استعمال دارد «الأولى:» مرتبه أولي اين است که «الوجود الذي لا يتعلّق بغيره و لا يتقيّد بقيد مخصوص و هو الحريّ بأن يكون مبدأ الكلّ»؛ آنکه شايسته است مبدأ همه بدانيم البته نبردند به سمت نگرش‌هاي عرفاني. فقط گفتند چه؟ همچنان در فضاي حکمت هستند گفتند چه؟ گفتند اين وجودي است که هيچ چيزي او را مقيد نمي‌کند، هيچ قيدي به اصطلاح او را تقييد نمي‌زند، هيچ تعيني او رام تعين نمي‌کند و امثال ذلک. اين يک نوع کاربرد يا يک مرتبه‌اي از وجود.

«الثانية:» يعني مرتبه ثانيه از وجود يا کاربرد ديگر «الوجود المتعلّق بغيره» وجودي که تعلق دارد به غيرش مثل وجود شجر، وجود عقل، وجود نفس، وجود عرض، وجود جوهر و امثال ذلک «كالعقول و النفوس و الطبائع و الأجرام و الموادّ» که اين هم نوع دوم که وجود بشرط شيء است.

نوع سوم «الثالثة: الوجود المنبسط» وجودي که لا بشرط است. لابشرط را مي‌گويند منبسط که چه؟ که «يجتمع مع الف شرط» با هزار چيز هم باهم جمع مي‌شود. خيلي خوب! اينکه عرض مي‌کنيم کلمه به کلمه‌اش حرف است اين است. وجود منبسط يک وجودي است که کلي است اما کلي سعي است نه کلي مفهومي. شمول دارد اما شمول آن شمول مفهومي نيست. الآن مي‌گوييم انسان شمول دارد شامل همه زيد و بکر و عمر و خالد مي‌شود اين شمول، شمول ماهوي و مفهومي است. ولي شمول وجود منبسط يک شمول وجودي است سعي است يعني حقيقت آنها را پر مي‌کند نه ماهيت و طبيعت و مفهوم آنها را. نه، حقيقت آنها را اين وجود منبسط پر مي‌کند که اگر وجود منبسط حقيقي نباشد هيچ حقيقتي وجود ندارد. اين را مي‌گويند وجود منبسط که لابشرط است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، چون اين در مقام فعل است، آن در مقام ذات است. آن «بسيط الحقيقة کل الأشياء» اما «و ليس بشيء منها».

 

پرسش: ...

پاسخ: آن لا بشرط مقسمي است بله.

 

«الثالثة: الوجود المنبسط الذي شموله و انبساطه على هياكل الأعيان و الماهيات» اما اما « ليس كشمول الطبائع الكليّة و الماهية العقليّة، بل على وجه يعرفه العارفون و يسمّونه‌ بالنفس الرحماني اقتباسا من قوله تعالى: ﴿وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾»، اينکه عرض مي‌کنيم آدم ذوق مي‌کند وقتي اين حرف را مي‌شنود يک در دعاي کميل شريف و عزيز ما «رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ» دارد اين را چه کسي بايد شرح بکند؟ اين را حکمت و عرفان مي‌توانند شرحش کنند ﴿وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾، هيچ کسي نه فقيهي نه متکلمي نه، اين را عارف مي‌تواند توضيح بدهد. اين وجود منبسط است که يک حقيقت است که اسمش را مي‌گذاريم رحمت الهي و اين رحمت با همه ماسوا هست به صورت با بشرط که با همه اينها جمع مي‌شود.

اين وجودش با همه اينها جمع مي‌شود. توضيح دادند گفتند اين لابشرط اين وجد لابشرط شمول دارد اما اين شمولش از باب شمول مسائل عقلي و مفهومي و کلي طبيعي اين حرف‌ها نيست بلکه شمولش از ناحيه سعي و وجودي است که حقيقت آنها را پر مي‌کند. شمول مفهومي و ماهوي تأمين کننده ماهيت آنهاست و همه انسان‌ها حمل مي‌شود و ماهيت همه اينها مندرج تحت اين ماهيت است مثل ماهيت انسان اما حقيقت هستي که به صورت لابشرط مي‌آيد به صورت حقيقت يک ماهيت را پر کند حقيقت انسان حقيقت عرش حقيقت فرش و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: به وسيله اين. به وسيله وجود منبسط. اين وجود منبسط که وجود لابشرط است و فيض اوست «ما منّا الا له مقام معلوم» معذرت مي‌خواهم «و ما أمرنا الا واحدة» اين «الا واحدة» يک حقيقت است يک وجود منبسط است اما اين وجود منبسط با همه جمع مي‌شود. «الثالثة الوجود المنبسط الذي شموله و انبساطه علي هياکل الأعيان و الماهيات» اما «ليس کشمول الطبايع الکلية و الماهيات العقلية بله شوليه علي وجه يعرفه العارفون و يسمّونه بالنفس الرحماني اقتباسا من قوله تعالي» اينکه مي‌گويند حکمت متعاليه با ذوق همراه است شما نگاه کنيد اينجا ديگر مرحوم صدر المتألهين ديد که عبارت و امکانات فلسفي کم آورده، رفته به سمت نگرش‌هاي عرفاني و گفته که اين شمول اين کليت از باب کلّيت مفهومي و عقلي نيست. از آن باب کلّيتي است که عرفا مي‌بينند. اين فلسفه نيست. فلسفه بايد ... يعني چه که عرفا مي‌بينند يعني چه؟ «يسمونه بالنفس الرحماني» يعني چه؟ بينيد مي‌رسد به جايي که «و يشهودنه العارفون» مگر ما در حکمت شهود داريم. در حکمت که شهود نداريم. ولي حکمت کمر آورده يعني در اينجا سقف است. بله ما در حکمت مي‌توانيم بحث از کليت و شمول بگوييم ولي کليت و شمولي که در حکمت مطرح است کليت و شمول عقلي است طبعي و مفهومي است يا ماهوي است. اما کليت سعي يعني چه؟ ما اين را نمي‌فهميم اين شهودي است اين را بايد آن‌جوري که عارفين مي‌فهمند بفهمند.

 

پرسش: ...

پاسخ: قبل از اينکه به عنوان تشکيک برسيم که کار سخت‌تر بشود، ما کليت داريم. ما از کلي چه مي‌فهميم؟ آنچه که از کليت و شمول مي‌فهميم همين کلي طبيعي است همين کلي عقلي است. غير از اين نمي‌فهميم. ايشان مي‌گويد که اين شمولي که براي وجود منبسط است از باب آن کلي نيست. «ليس کشمول الطبايع العقلية بل علي وجه يشهده» يا «يعرفه العارفون و يسمّونه بالنفس الرحماني» چون اين شمول را من نمي‌توانم براي شما بگويم. اين گفتني نيست اين ديدني است اين شهود کردني است تا اينجا را ما مي‌فهميم کليت را مي‌فهميم که چه؟ که يک مفهوم کلي داريم که شامل همه ماهيات عقلي است مثلاً مي‌گوييم که شيء. اين مفهوم شيء شامل همه ماسوا مي‌شود. ولي اين مفهوم يک مفهوم عقلي است يک مفهوم ذهني است ولي ما يک حقيقتي داريم که از او به عنوان وجود منبسط ياد مي‌کنيم اين وجود منبسط شمول دارد ولي حقائقشان را پُر مي‌کند حقيقتشان را پر مي‌کند نه ماهيتشان را. اين قابل گفتن نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: از اين به بعد جواب نمي‌دهد. اين شمول سعي را که ما نداريم. الآن فلسفه فقط به ما يعني به ما مي‌خوانيم که نحوه وجود ديگري اصلاً خدا کلي است کلّيت براي حق سبحانه و تعالي هست، اينکه وقتي مي‌گوييم که بسيط است و کل اللاشياء است اين کليت چه کليتي است؟ کليت عقلي است؟ نيست. بسيط الحقيقة کل الاشياء پس او کلي است. يک حقيقت کلي است يک حقيقت کل است آيا کل است و کلي است يعني کلي مفهومي است کلي عقلي است يا کلي سعي است؟ «ليس کشمول الطبايع الکلية و الماهية بل علي وجه يعرفه العارفون و يسمونه بالنفس الرحماني اقتباسا من قوله تعالي «و رحمتي وسعت کل شيء».

تا اينجا استعمالات عنوان وجود که يک وقت بشرط لا استعمال مي‌شود مبدأ کل. يک وقت بشرط شيء استعمال مي‌شود نسبت به همه موجودات. يک وقت هم لا بشرط استعمال مي‌شود. «و هو الصادر الأوّل في الممكنات عن العلّة الأولى» صادر اوّل است «عن العلّة الأولي بالحقيقة و يسمّونه بالحقّ المخلوق به» بالحق المخلوق به يعني همان حقي که خداي عالم به وسيله آن حق، عالم را آفريد که خدا در قرآن مي‌فرمايد که چه؟ که «خلق السموات و الارض و ما خلق السموات و الارض الا بالحق» اين حقي که در کلام حق سبحانه و تعالي و کلام خدا وجود دارد اين حقي است که خلق به وسيله آن حق مخلوق شدند. اصطلاحاً مي‌گويند حق مخلوقه به. يعني حقي که خلق به وسيله او مخلوق واقع شده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: خودش هم مخلوق است ولي يک حق جامعي است برخلاف آنها. آن يعني شامل است مواردي که آسمان و زمين‌اند به وسيله اين خلق شده‌ا‌ند البته آن هم خودش مخلوق است «يسمّونه بالحقّ المخلوق به» چرا اصطلاح حق مخلوق به را دارند؟ براي اينکه در قرآن هست که «و ما خلقت السموات و الارض الا بالحق» اين حق مخلوقه به است. پس اين اصطلاحات را با ريشه قرآني گرفتند آن نفس رحماني را از «و رحمتي وسعت کل شيء» گرفتند. اين حق مخلوق به را از اين «و ما خلق السموات و الارض الا بالحق» گرفتند. «و هو أصل وجود العالم» اين يکي که آن وجود منبسط است يا فيض مقدس است در مقابل فيض اقدس، اين کل عالم است. «و هو أصل وجود العالم و حياته و نوره الساري في جميع ما في السماوات و الأرضين».

 

آقايان يک قاعده‌اي در عرفان حضرت آقا بيان فرمودند که اين قاعده آن قدر قاعده استواري است و راهگشاست در فهم مسائل عرفاني که حالا إن‌شاءالله اگر فرصتي شد و آن بحث‌ها پيش آمد آن قاعده را هم ملاحظه خواهيد فرمود. اما يک اشاره‌اي داشته باشيم ببينيد نکته‌اي که در اينجا مطرح است اين است که ما مي‌گوييم خدا ولي خدا يک وقت در مرتبه ذات لحاظ مي‌شود يک وقتي در مرحله اوصافش لحاظ مي‌شود يک وقت در مرتبه فعل.

اين حق مخلوق به خداست ولي در مقام فعل. اين داخل في الأشياء اما لا بالممازجة همين فيض منبسط است و الا خود ذات الهي که «داخل في الاشياء» معنا ندارد. آنکه «داخل في الأشياء لا بالممازجة» همين حق مخلوق به است همين فيض مقدس است همين وجود منبسط است. اگر گفتند «الله نور السموات و الارض» يعني همين اين. اين الله در مقام فعل. در مقام فعل «الله نور السموات و الارض» اين «الله نور السموات و الارض» به لحاظ اينکه در عالم حضور دارد اصل عالم است اصل عالم مي‌شود همين وجود منبسط، مي‌شود فيض مقدس، مي‌شود حق مخلوق به و نظاير آن.

اينجا عرض مي‌کنم اين «قول عرشي» خيلي حرف دارد شما شب و روز راجع به اين فکر کنيد مي‌بينيد که حرف دارد واقعاً همين است. «الله نور السموات و الارض» اين «الله نور السموات» اين الله موضوع ماست «نور السموات و الارض» محمول ماست آيا مراد از اين الله يعني ذات الله اوصاف الله يا الله در مقام فعل؟ مي‌شود الله در مقام فعل «نور السموات و الارض» مي‌شود در مقام فعل يعني چه؟ يعني حق مخلوق به. يعني ما خلقنا السموات و الارض الا بالحق. همين. پس در مقام فعل الله نور السموات و الارض است حق مخلوق به است و امثال ذلک.

«و هو أصل وجود العالم و حياته و نوره الساري» که اين نور جاري است «في جميع ما في السماوات و الأرضين» «الله نور السموات و الارض» که در جميع ماسوي الله. اين نور در همه اينها هست و در عين حال هيچ کدام از اينها هم نيست. «فهي في كلّ بحسبه» اين نور وقتي که در عقل تجلي کرد مي‌شود عقل. اين نور وقتي در نفس تجلي کرد مي‌شود نفس. اين نور جسم تجلي کرد مي‌شود جسم. در هر کجايي به همان رنگ آنجا در مي‌آيد اما آنکه «و في السماء اله و في الأرض اله» آن بالاست. آن بشرط لا است. اما اينکه در موجودات به رنگ موجودات در مي‌آيد در عقل عقل، در نفس نفس، در جوهر جوهر، در عرض عرض، در جسم جسم، اين مي‌شود نور الهي.

«فهي في كلّ بحسبه حتى أنّه يكون» يعني اين نور الهي «حتي أنّه يکون في العقل عقلا» يک؛ «و في النفس نفسا» دو؛ «و في الطبع طبعا»، سه؛ «و في الجسم جسما»، چهار؛ «و في الجوهر جوهرا»، پنج؛ «و في العرض عرضا»، شش؛ و همين‌طور. اين فيض منبسط اين حق مخلوق به اين وجود لابشرط است و وجود لابشرط را مستحضريد که «يجتمع مع الف شرط» يعني با همه جمع مي‌شود. برخلاف آن بشرط لا. آن بشرط لا هيچ چيزي رنگي‌اش نمي‌کند. بسيط الحقيقة کل الاشياء است اما «ليس بشيء منها». ولي اين حق مخلوق به و وجود منبسط «کل الاشياء» است ولي با همه هم هست به رنگ آنها هم در مي‌آيد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، آن در مقام ذات است.

 

حالا اينجا از باب تشبيه معقول به محسوس يک مثالي مي‌زنند مي‌گويند که شما اين ضوء‌ها يعني اين شعاع‌ها يعني اين پرتوها را نگاه کنيد پرتو مثلاً اين نور از اين مشبّک مي‌آيد اينجا شبکه مثلاً اگر يک پنجره مشبّکي باشد ده تا شبکه داشته باشد هر شبکه‌اي هم يک رنگي داشته باشد اينها مي‌شوند مشّکات، به سبز سبز، به رنگ زرد زرد، به قرمز قرمز، به آبي آبي، به بنفش بنفش، به هر رنگي که بخورد اين آن يک نور است ولي با همه اينها جمع مي‌شود. اين را مي‌گويند در مقام فعل که نور وجود منبسط است و حق مخلوق به است. اين حقي است که به وسيله اين حق يک مخلوقي خلق مي‌شود و مي‌شود انسان، مي‌شود شجر، مي‌شود حجر، مي‌شود ارض. به همان يک حق است يک حق است اما يک حق چون لابشرط است مي‌تواند به همه اينها و به همه رنگ‌ها در بيايد.

«و نسبته» يعني نسبت اين موجودات يا عالم «و نسبة العالم إليه تعالى‌ كنسبة النور المحسوس و الضوء المنبثّ على أجرام السماوات و الأرض إلى الشمس»، اين نور را شما اين‌جوري نگاه کنيد. الآن اين نور مي‌خورد آسمان را روشن مي‌کند زمين را روشن مي‌کند انسان را روشن مي‌کند همه اينها. اينها وقتي به شمس نسبت داده مي‌شوند همه‌شان مي‌شود نور. ولي وقتي که به اينها نسبت داده مي‌شوند مي‌شود سماء و ارض و فلان و فلان. «و نسبته» يعني نسبت عالم «إليه تعالي کنسبة النور المحسوس و الضوء المنبثّ علي أجرام السماوات و الأرض إلي الشمس».

يک وجود ديگري هم داريم. تا الآن گفتند که «للوجود ثلاث مراتب» يا «مراتب ثلاث». يک وجود ديگري هم داريم اما اين وجود وجود رابط به معناي مفهومي است اثباتي است اين وجود هيچ شأني از شأنيت حقيقت هستي را ندارد مگر در حد حکايت و ظل. آن سه تا حقيقت‌اند هم اوّلي حقيقت است هم دوّمي حقيقت است هم سومي حقيقت است. اما اين وجودي که الآن از آن اسم مي‌بريم و در مصطلاحت فلسفي وجود وجود وجود مي‌گوييم، اين ناظر به يک امر مفهومي است.

«و هو» يعني اين وجودي که ما گفتيم داراي مراتب ثلاث است «غير الوجود الإثباتي الرابطي» که در اين گزاره‌ها هست «الشجر موجودٌ، الحجر موجودٌ» يا «وجود السماء، وجود الارض» اين را مي‌گويند وجود رابطي اثباتي و مفهومي. اين فقط و فقط در ذهن جا دارد اما آنها در خارج هستند «و هو غير الوجود الإثباتي الرابطي الذي كسائر المعقولات الكلية و المفهومات العقليّة، لا يتعلق‌ بها جعل و تأثير».

 

پرسش: ...

پاسخ: با همه وجودها هست.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اصلاً موجوديت اين وجود به آن وجود است.

 

پرسش: بالعرض است؟

پاسخ: بله بالعرض که نه، بالعرضي که مفهومي و اعتباري باشد نيست اينجا حقيقت است. ولي اين حقيقت، حقيقتي است که از آن حق مخلوق به يعني يک حقي صادر شده «الحق من ربک»، اين صادر شده است. اين به عنوان «و ما امرنا الا واحدة» اين حق صادر شده است. اين حق به جهت شمولي که دارد شامل همه ماهيات مي‌شوند. ماهيات را پر مي‌کند همه ماهيات را پر مي‌کند آنها خودشان هيچ چيزي نبودند ماهيت خشک و خالي بود ماهيت يک ظرفي بود که هيچ از حقيقت برخوردار نبود اين آمد اين ظرف‌ها را پُر کرد من و تو عارض امر وجوديم يعني اين من و تو عارضيم آنکه هست حقيقت است وجودش است آن حق مخلوق به است اينها در حقيقت به وسيله او يافت شدند.

البته براساس نگرش عرفاني، آنچه که ما در حکمت مي‌گوييم وجود، آنها مي‌گويند آيت اينها را وجود نمي‌دانند. همان اعتباري و مجاز که مي‌گوييد آخر به همان‌جا مي‌رسد البته.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله وجود است ولي وجود مقيد است. الآن نوع دوم وجود چه بود؟ گفتند وجودات مقيده. اين وجودات مقيده يعني اينکه مثلاً براي وجود شجر يک وجود گذاشته، براي وجود حجر يک وجود گذاشته، براي وجود سماء يک وجود گذاشته، براي وجود ارض، اين‌جوري کار کرده خدا؟ مي‌گويد نه اين‌جوري کار نکرده است. يک وجود صادر کرده ولي اين وجود يک وجود منبسطي است که همه را پر مي‌کند. ببينيد مگر نه آن است که وجود اصيل است؟ مگر نه آن است که وجود جعل شده است؟ اما چگونه جعل شده است؟ آيا براي تک تک اين ماهيات وجود جعل شده؟ يا نه، يک وجودي جعل شده که اين وجود منبسط شامل، شمول دارد؟ اين شامل همه اينها را پر کرده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله همين‌طور است «و هو» يعني اين وجودي که تا حالا بکار برديم مراتب ثلاث داشت «غير الوجود الإثباتي الرابطي الذي» اين وجود رابطي که «كسائر المعقولات الكلية و المفهومات العقليّة» مثل شجر و حجر و ارض و سماء مفهومات عقليه که «لا يتعلق‌ بها» که به اين مفهومات کليه که جعل جاعل تعلق نگرفته «و لا تأثير» اينها هيچ تأثير وجودي ندارند اينها يک سلسله مفاهيم ذهني هستند. «و لها أيضا كالمعقولات المتأصّلة وجود» يعني براي اين مفاهيم کليه مثل معقولات متأصّله يک وجودي است اما ببينيد اينها در ذهن وجود دارند شجر در ذهن وجود دارد حجر در ذهن، اينها معقولات کليه است وجود دارند اما چه نحوه وجودي؟ يک وجود ذهني که خالي از حقيقت است «لها وجود و لها أيضا کالمعقولات المتأصّلة وجود لكن وجودها» يعني وجود اين مفاهيم و مفهومات کليه و عقليه، «نفس حصولها في الذهن»، فقط و فقط اينها در ذهن هستند. هيچ جايگاهي از اين مفاهيم در خارج نيست و از وجود برخوردار نيستند. «لکن وجودها» دقت کنيد وجود اين مفاهيم عقليه نفس حصول اين مفاهيم عقليه است في الذهن. تمام شد و رفت. و لذا جعل به آنها تعلق نمي‌گيرد. مگر بالعرض که حالا توضيح مي‌دهيم. حالا آن بخش اول را شايد شما تشريف نداشتيد ما مفهوم وجود را چه مي‌گيريم؟ مفهوم وجود مگر وجود نيست؟ مي‌گويند چرا، مفهوم وجود هم وجود است. اما اين مفهوم وجود جعل به او بالعرض تعلق مي‌گيرد اولاً و بالذات به اين حقيقت تعلق مي‌گيرد بعد از اين حقيقت شجر يک ظل و حکايتي مي‌آيد به ذهن که از آن به عنوان وجود، که اين را اصطلاحاً مي‌گويند شأني از شؤون آن خارج.

«لکن وجودها نفس حصولها في الذهن» ما حتي از اين هم رقيق‌تر مي‌شويم مي‌گوييم وجود انسان در ذهن. وجود شجر در ذهن. وجود حجر در ذهن. اينها يک سلسله مفاهيمي هستند که در ذهن «علي نحو الحکاية» موجود هستند از اين رقيق‌تر شما حتي مفهوم عدم را مي‌گيريد لاشيء را مي‌گيريد اين مفهوم عدم و لا شيء وجود دارند يا ندارند؟ عدم به حمل اوّلي عدم است ولي به حمل شايع وجود است. «العدم عدمٌ بالحمل الشايع»، ببخشيد «العدم عدم بحمل الأوّلي» و «العدم موجود بحمل الشايع الصناعي» اين حقيقت خارجي است. مي‌گويد حتي شما مفهوم لاموجود، مفهوم عدم، مفهوم معدوم و امثال ذلک حتي مفهوم اجتماع نقيضين «الإجتماع النقيضين اجتماع النقيضين» اين مفهوم است ولي اين مفهوم يک مفهوم موجود است در ذهن.

«لکن وجودها نفس حصولها في الذهن و كذلك الحكم في مفهوم العدم» يک «و اللاشي‌ء» دو «و اللاممكن» سه «و اللامجعول» چهار. همه اينها چه هستند؟ مثل مفاهيم ديگر در ذهن وجود دارند و داراي وجودات ذهني‌اند «لکن وجودها نفس حصولها في الذهن» بلکه هيچ فرقي بين اينکه شما شک مفهوم عدمي را در ذهن داشته باشيد مثل مفهوم لاموجود، لا ممکن، لا مجعول، اين مفهوم عدمي است. يا مفهوم وجودي، هر دويشان در ذهن هستند و نفس حصولها في الذهن از وجود اينها حکايت مي‌کند. «بل لا فرق عندنا» در نزد ما هيچ فرقي نيست «بلا فرق بين هذه المفهومات» يعني مفهوم عدم مفهوم لاشيء مفهوم لاممکن «و غيرها» اين مفهومات «في كونها ليست إلّا حكايات و عنوانات لأمور»، آنکه شما از اين‌گونه از امور در ذهن داريد در خارج يک موقعيتي دارند حقيقتي دارند ولي از اينها وقتي در ذهن حکايت مي‌کنيد به نظر ما جز يک مفهوم خشک و خالي و حکايت هيچ چيز ديگري نيست. چون در ذهن اينها در حد يک شأن حداقلي که شأن مفهومي است اتفاقاً آن فصل اول يعني مشاعر اول و دوم اين بحث مطرح شد که آيا شما که مي‌گوييد به اصطلاح وجود در خارج اصيل است پس اين وجود ذهني چيست؟ اين مفهوم وجود چيست؟ در آنجا فرمودند که اين مفهوم، شأني از شأن خارجي است ولي شأن ضمني ظلي است. در همين حد اگر شما بخواهيد عنوان خارجيت به آن بدهيد مانعي ندارد.

«بل لا فرق بينها بي هذه المفهومات و غيرها» اين مفهومات که «کونها» در همه‌شان «ليست إلّا حکايات و عنوانات لأمور، إلّا أنّ بعضها عنوان لحقيقة موجودة و بعضها لأمور باطلة الذوات» آقا، يک وقت شما از يک امر باطل الذاتي حکايت مي‌کنيد مي‌گوييد اجتماع النقيضين، مي‌گوييد شريک البارئ، اين مفهوم شريک البارئ که شريک البارئ نيست. اگر مفهوم شريک البارئ شريک البارئ باشد، پس نبايد موجود باشد. در حالي که مفهوم شريک البارئ در ذهن موجود است. يا مفهوم اجتماع نقيضين که اجتماع نقيضين نيست چون اگر اجتماع نقيضين باشد که موجود نيست اجتماع نقيضين محال است. اين مفهوم اجتماع نقيضين يک امر موجود ذهني است. مي‌گويد فرقي براي ما نمي‌کند اين مفاهيم ذهنيه چه مي‌خواهند از امور باطل الذات حکايت بکنند مثل شريک البارئ مثل اجتماع نقضين و امثال ذلک چه از امور حقيقت الذات بخواهند که داراي حقيقت‌اند حکايت بکنند مثل شجر و حجر فرقي نمي‌کند اينها يک سلسله مفاهيم ذهنيه‌اند که حکاياتي هستند از امور. حالا آن امور يا باطل الذات‌اند مثل اجتماع نقيضين و شريک البارئ. يا نه، باطل الذات نيستند داراي ذات حقيقي هستند مثل شجر و حجر.

«الا أن» بعضي از اين مفاهيم «عنوان لحقيقة موجودة» وقتي مي‌گوييد شجر و حجر، ارض و سماء «و إن بعضها عنوان لأمر باطل بالذات که ذاتاً باطل‌اند. «باطلا بالذات» يعني باطل بالذات يعني موجودي که ذاتاً باطل هستند مثل اجتماع نقيضين و شريک البارئ.

فتحصّل آقايان، نگاه کنيد. اين کلمه «قول عرشي» بحث مستقيمي راجع به جعل نداشت فقط يک گوشه‌اش اين بود که اين مفهوم سوم اين مفهوم چهارم و استعمال چهارم وجود اين دون جعل است اين جعل نشده است اينجا فرمودند که «لا يتعلق بها جعل الجاعل» تنها چيزي که راجع به. ولي کل اين «قول عرشي» يک قول عرشي است انصافاً. استعمالات وجود، نحوه وجود در خارج، نوع ارتباطي که با آنها دارند خصوصاً حق مخلوق به خصوصاً که اين حق مخلوق به يعني الله در مقام فعل. مثل «الله نور السموات و الارض» اين «الله نور السموات و الارض» نه يعني الله در مرتبه ذات. الله در مرتبه فعل «نور السماوات و الارض» است و امثال ذلک.

اين را خدا سلامت به حاج آقا بدهد که گره‌گشايي کرد در اين مسئله فلسفه و عرفان و اين مسائل را براي ما اين‌جور باز کرد که ما بتوانيم به راحتي حرف بزنيم.

 

همان‌طور که ملاحظه مي‌فرماييد ما يک جلسه ديگر داريم که اين شاهد ششم و هفتم و هشتم را إن‌شاءالله مي‌خوانيم در يک جلسه‌اي و يک جلسه ديگر داريم که مشعر ثامن را مي‌خوانيم که مشعر ثامن هم يک صفحه دو صفحه بيشتر نيست يک صفحه کمتر از يک صفحه است و ما در اين دو جلسه اگر خدا بخواهد تا پايان پس ما از مشعر چندم براي شما شروع کرديم؟ از مشعر خامس شروع کرديم؟

 

پرسش: مشعر چهارم.

پاسخ: از مشعر رابع شروع کرديم يعني از مشعر

 

پرسش: ...

پاسخ: خامس شروع کرديم «في کيفية اتصاف» شروع کرديم. از مشعر خامس، پس مشعر خامس و سادش و سابع و ثامن إن‌شاءالله مهمان شما بوديم و إن‌شاءالله که اين دو جلسه هم ختم به خير خواهد شد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo