< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/08/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: کلام و فلسفه/مشاعر/

 

بحث در مشعر خامس از کتاب شريف المشاعر پيرامون اتصاف ماهيت به وجود است. کيفيت اتصاف ماهيت به وجود از مسائلي است که هم در پيشينه حکمت يعني در نزد حکمت مشاء و اشراق و اينها مطرح بوده و هم در حکمت متعاليه است و لکن در حکمت مشاء مسئله بايد با يک تعمل عقلي و يک تکلفي حل بشود ولي در حکمت متعاليه که امروز إن‌شاءالله آن بخش آخر را ملاحظه خواهيد فرمود ما چندان دشواري نداريم چون مسئله از باب «ثبوت شيء لشيء» مطرح نيست بلکه از باب «ثبوت شيء» مطرح است.

اتفاقاً اين کتاب رحيق مختوم را من آوردم به عنوان يک منبع خدمت آقايان که در حقيقت اين رحيق مختوم البته مستحضريد که مجلدات کثيري دارد اين بخش سوم از جلد اول است. جلد سه هست ولي در حقيقت چون جلد اول را به پنج جلد تقسيم کردند، جلد سوم از جلد اول، يعني بخش سوم از جلد اول در بحث خواص ممکن است که ممکن بالذات داراي چه خاصيت‌هايي است يعني احکامش چيست و اوصافش چيست و امثال ذلک.

در بخش پاياني‌اش که فصل بيست و دوم مي‌شود تحت عنوان اتحاد خارجي وجود و ماهيت بحث مي‌کند اين عنوانش را شما ملاحظه بفرماييد صفحه 437 از بخش سوم از جلد اول. عنوانش است که «فصل 22 في إثبات أنّ وجود الممكن عين ماهيته خارجاً و متّحد بها نحواً من الاتّحاد» اين منبعي است که إن‌شاءالله مخصوصاً با بيانات حضرت استاد(دام ظله) اين مسئله براي دوستان بيشتر مي‌تواند عمق پيدا بکند و آنچه را که در اينجا به صورت اجمال مطرح است در اينجا به صورت تفصيلي مي‌توانيد إن‌شاءالله فرا بگيريد.

عنوان را ملاحظه بفرماييد عنوان فصل بيست و دوم که صفحه 437 از بخش سوم از جلد اول «في إثبات أنّ وجود الممكن عين ماهيته خارجاً و متّحد بها نحواً من الاتّحاد» که ما بايد اين را چگونه فرا بگيريم که إن‌شاءالله در کتاب اسفار تفصيلي‌تر مي‌توانيد ملاحظه بفرماييد.

اما آنچه که در مشاعر دارد مي‌گذرد ما داريم عنوان و متن مشاعر را مي‌خوانيم الحمدلله دوستان دقت دارند و اين يکي از مواردي است که تعمل عقلي مي‌خواهد. به هر حال دوگانه وجود و ماهيت را ما بايد چگونه با آنها سر کنيم و نسبت آنها را در خارج چگونه ببينيم؟ در ذهن اينها دو گونه هستند و دوگانگي هم تکلفي ايجاد نمي‌کند سختي ندارد يکي عارض است و ديگري معروض يکي صفت است و ديگري موصوف و همينطور. همان سخني که جناب حکيم سبزواري فرمود «إن الوجود عارض المهية تصورا» اينها روشن است.

اما اين «و اتحدا هوية» بايد در فضاي دوئيت يا دوگانه وجود و ماهيت روشن بشود که تاکنون مباحث را آن مقداري که جناب صدر المتألهين جا داشت بحث کردند و بحث را به تغاير اعتباري کشاندند که ما دوگانه را در اين فرض مي‌پذيريم.

حالا إن‌شاءالله در فضاي بعدي که نگرش حکمت متعاليه است ما آنجا دوگانه‌اي نداريم. اينجا دوگانه را في الجمله مي‌پذيريم اما کيفيت اين اتحاد و اتصاف را بايد درست معنا بکنيم. قطعاً اين در حد وجود رابطي نيست يعني اين‌جور نيست که ما ماهيت و وجود را مثل «الجسم ابيض» بدانيم که بياض عارض بر جسم مي‌شود و جسم معروض است و بياض عارض بر آن است و مجموعاً مي‌شود «الجسم ابيض» اينطور که نيست.

اما سخن اين است که اگر در حد صفت و موصوف نيست در حد عارض و معروض نيست ما چگونه اين را ارزيابي کنيم؟ اين اختلاف و دوگانه را چگونه مي‌توانيم بينشان اتحاد برقرار کنيم؟

همان‌طور که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد مرحوم صدر المتألهين در فضاي حکمت مشاء که دوگانه را پذيرفته مي‌رود به سمت اينکه اين دوگانه را چگونه اتحادش را در خارج اثبات بکند که قطعاً مثل جسم و بياض که نيست. وقتي مي‌گوييم ماهيت متصف به وجود است اين‌جور نيست که مثلاً جسم متصف به بياض است، اينکه نيست. اينکه اين‌جوري نيست و از باب صفت و موصوف نيست از باب عارض و معروض نيست چگونه است؟ توضيحش چيست؟

مرحوم صدر المتألهين اين دوگانه را با تغيير اعتباري دارند حل مي‌کنند. مي‌گويند ما يک حقيقتي در خارج داريم ولي هم تجريد است و هم تخليط. هم مي‌توانيم آن را با تجريد عقلي به حمل اوّلي بيابيم و ادراک کنيم و هم آن را مي‌توانيم به حمل شايع آن را ادراک کنيم. بالاخره هر وقت ما ماهيت را تصور کرديم منهاي وجود نيست اما تجريد ماهيت از وجود فرض دارد. «إن العقل يجرد الماهية عن الوجود» اين تجريد هست.

همان‌طوري که مثال‌هايي که در جلسه قبل عرض کرديم که اين جلسه بايد توضيح بيشتري بدهيم راجع به اين مثال‌ها همين است. ببينيد الآن جنس و فصل البته در امر مرکّب مثل حيوان ناطق يا حيوان صامت يا حيوان طائر يا حيوان سابح اينها نه. در يک امر بسيط، ما يک امر بسيطي داريم و براي اين امر بسيط داريم جنس و فصل عقلي درست مي‌کنيم مثلاً مي‌گوييم عرض. عرض چيست؟ عرض يک مفهوم است اما ما برايش يک جنس و فصل عقلي درست مي‌کنيم مي‌گوييم ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوعهم» برخلاف جوهر که ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع».

اين مسئله‌اي که ما الآن اين دوگانگي که داريم ايجاد مي‌کنيم جنس و فصلي که مي‌دهيم جنس و فصل‌هاي عقلي است جنس و فصل‌هاي خارجي مثل ماده و صورت يا حتي جنس و فصل براي ايشاء مرکب که نيست. يک امر بسيطي است بسيط جزء ندارد اما عقل براي آن ماده و صورت درست مي‌کند و اين ماده و صورت را باهم متحد مي‌کند يک نوع معرفي مي‌کند مي‌شود عرض يا مي‌شود جوهر و در عين حالي که ما داريم جنس و فصل درست مي‌کنيم ولي جنس و فصل ما تغاير اعتباري دارد در عقل داريم چنين کاري مي‌کنيم.

ولي يا مثلاً در ارتباط با هيولي تصورشان که مثال زدند هيولي هم فعليت دارد هم قوه. هيولي چيست؟ «قوة الجواهر». مگر مي‌شود قوه داشته باشيم بدون فعليت؟ نمي‌توانيم قوه داشتيم بدون فعليت. مي‌گويند که اين «قوة الجواهر» به يک اعتباري است و «فعليتها» هم که در همين حد که «قوة الجواهر فعليتها» يعني «فعلية الهيولي قوة الجواهر» است. همين را به يک لحاظي ما قوه فرض مي‌کنيم و به يک لحاظي آن را فعليت فرض مي‌کنيم با تغاير اعتباري. دو تا حقيقت خارجي نيست که يک قوه‌اي باشد يک فعليتي داشته باشد که هر دوي اينها در خارج دو گونه باشند ما بخواهيم به بحث اتحادي‌شان بپردازيم. همان چيزي که قوة الجواهر است به يک ديدي ديگر و به يک اعتبار ديگر او فعليت دارد چون قوه جواهر بودن خودش فعليت است براي هيولي.

يا در باب حرکت ثبات حرکت، ما راجع به جسم سيال چه مي‌گوييم؟ آيا جسم سيال يعني يک جسمي که سيلان وصف اوست يعني ما يک جسمي داريم که آن جسم در حد ذات خودش ثابت است و سيلان يک وصفي است که عارض بر آن است. عارضي است که جسم معروض اوست اينکه نيست. ما يک حقيقتي داريم که اين حقيقت را به يک اعتبار ثابت مي‌دانيم و به يک اعتبار متجدد مي‌دانيم. حرکت به يک اعتبار ثابت است و به يک اعتبار تجدد دارد.

بنابراين اين تغاير اعتباري را مي‌پذيريم. اينها نمونه‌هايي است و شواهدي که دارند بيان مي‌کنند تا بگويند که چگونه اين دو تا به رغم اينکه دو تاي اعتباري‌اند در خارج يک حقيقت‌اند؟ ما در خارج بيش از يک حقيقت بنام حرکت که نداريم. يک وجود سيال داريم نه يک وجودي که سيلان به عنوان وصف او باشد يا عارضي باشد بر معروضيت وجود. يا در ارتباط با عدد هزار، هم واحد است هم کثير است. واحد است از آن جهت که يک عدد است و کثير است از آن جهت که داراي هزار جزء است. بنابراين ما مي‌توانيم اشيائي را اموري را داشته باشيم که با تغاير اعتباري آن اتحاد بين آن دو بخش را تأمين کنيم. بين قوه و فعليت و بين وحدت و کثرت و بين عارض و معروض را با اين تقييد حل مي‌کنيم.

پس ملاحظه بفرماييد ما يک عارض و معروض يک وصف و موصوف بين و روشني داريم عبارت است از مثل «الجسم ابيض» که در چنين فضي يک معروض و يک موصوف معين که في نفسه لنفسه، يک امري ديگري داريم في نفسه لغيره است که مثل عرض است که بياض يک في نفسه دارد يک لغيره. که اين في نفسه لغيره در حقيقت مي‌شود آن وصف بياضيت روي يک امري که في نفسه لنفسه است قرار مي‌گيرد که آن جوهر است.

اينها از موارد بين الرشد عرض و معروض، صفت و موصوف و نظاير آن است. در پرانتز يک مطلبي را هم عرض بکنيم يک وصف و موصوفي داريم که اين وصف و موصوف آن قدر باهم متحد و متصف‌اند و عينيت دارند که اين هم در نهايت اتحاد است. اين در نهايت غيريت است چون في نفسه لنسفه و في نفسه لغيره است. يکي نفسه لغيره است که بياض است يکي في نفسه لنفسه است که جوهر است اين دو تا باهم متحد شدند و شدند الجسم ابيض. يکي هم ما داريم که در خارج اينها عينيت دارند که به تعبيري که حاج آقا مي‌فرمودند بحث مساوقت است مثلاً تشخص و وجود «هذا موجود، هذا متشخص» «هذا موجود، هذا واحد»، «هذا موجود، هذا بالفعل» دو تا امر داريم اما اين دو تا امر آيا به نحو عارض و معروض‌اند مثل بياض و جسم يا نه، اينها به حدي به هم عينيت دارند که ما در فضاي مفهوم فقط تغاير داريم؟ لذا مي‌گوييم که دو تا لفظ دو تا مفهوم، يک مصداق و حيثيت صدق هم واحد است. در تساوق اين است. فرق بين تساوي و تساوق در اين است که در تساوي حيثيت صدق متعدد است اما در تساوق حيثيت صدق واحد است.

لذا مي‌گويم که «هذا موجود، هذا بالفعل، هذا خارجي، هذا متشخص» اين همه احکام وجودي که براي وجود داريم مي‌گوييم به عين وجود موجود است فقط در مقام مفهوم از يکديگر جدا هستند. حتي حيثيت صدق هم واحد است. نه تنها مصداق واحد است حيثيت صدق هم واحد است. اينها را إن‌شاءالله بايد برسيم در نوع نهايي که در باب وحدت مي‌گوييم که در باب واجب سبحانه و تعالي ذات واجب با اسماء و صفاتش اين‌جوري باهم هستند. درست است که واجب عليمٌ قديرٌ حي مريدٌ سميعٌ بصيرٌ اين همه اوصاف ثبوتي که در مرتبه ذات است اما همه و همه آنها به عين وجود واجب موجود هستند و اين عينيت هم به گونه‌اي است که در مقام صدق هم واحدند نه تنها در مقام مصداق، در مقام صدق هم واحدند.

اين هم يک نوع وحدت است يک نوع دوگانه‌اي است که داريم در خارج مشاهده مي‌کنيم. مگر نمي‌گوييم «الله قديم»؟ «الله قدير»؟ اين دو تا عنوان است اين دو تا عنوان کجا مي‌آيد؟ مثلاً «زيد عالم، عادل» سه تا حيثيت وجودي است زيد يک حيثيت وجودي است که نه علم دارد نه عدل. بعد صفت علم مي‌آيد «عالمٌ» بعد صفت عدل مي‌آيد «عادلٌ» سه تا حيثيت وجودي است. حيثيت وجودي است لذا زيد را مي‌تواند بدون علم ببينيم زيد را مي‌توانيم بدون عدالت ببينيم. اينها از همديگر جدا هستند در عين حال مصداق واحد اما حيثيت صدق متعدد است.

در واجب سبحانه و تعالي که عرض کرديم به احکام وجود، مي‌گوييم «الوجود مساوق للوحدة، الوجود مساوق للخارجية، الوجود مساوق للتشخص، الوجود مساوق للفعلية» همه اين احکام که مساوق است نه يعني وجود به حيثي تشخص دارد به حيثي فعليت دارد به حيث خارجيت دارد اين‌جور نيست. بلکه وجود را اين‌جوري بشناسيم. آقايان، اين‌جوري بشناسيم در الهيات بالمعني الأعم تا الهيات بالمعني الأخص راحت باشيم. مرحوم صدر المتألهين در جلد هفت اسفار يک تلاش فوق العاده‌اي کرد تا صفت‌دار بودن را چون خدا را در حقيقت بعضي نفي کردند اوصاف را از واجب. گفتند خدا عالم نيست کار عالمانه مي‌کند! قادر نيست کار قادرانه مي‌کند! معتزله. اشاعره قائل به تعدد قدما شدند حتي مشائين حتي عرفا علم واجب به اشياء را به جزئيات را خارج از ذات دانستند يک دريايي است جلد هفت که راجع به اوصاف واجب صحبت مي‌شود خيلي بحث مهمي است جلد شش يا هفت اسفار.

اين تيکه را ما إن‌شاءالله اگر خدا بخواهد جلسه بعد با توجه باينکه زمان کوتاه مي‌شود بعد از نماز شروع مي‌کنيم مثلاً ساعت پنج و نيم مي‌شود يا يک ربع به شش ... بنابراين اين مثال‌هايي که در جلسه قبل گفته شده است ما با اين توضيحات إن‌شاءالله مي‌رويم اين مطالبي که بيان شد توضيحاتش الحمدلله بيان شده و مطالبي ديگر و إن‌شاءالله در جلسه‌اي که بعد از نماز مي‌خوانيم خدمت شما، مي‌رسيم به آن حرف پاياني.

خدا غريق رحمت کند خيلي کار مهمي کرده ملاصدرا، خيلي کار مهمي کرده است! به هر حال اين معضل اين دوگانه، البته براي خيلي‌ها هم‌اکنون هم حل نشده است! ولي کاري که ايشان کرد شاهکار است در اين رابطه. اين مسائل و دغدغه‌هايي است که در مسئله وجودشناسي هست. آنهايي که دغدغه‌هاي وجودشناسي ندارند که مشکلي ندارند. اما آنهايي که واقعاً مي‌خواهند ببينند که در خارج چيست و چگونه مسائل وجود دارد و هستي چگونه هست؟ بله، هستي هست. هستي واجب هم هست، هستي ممکن هم هست. اما خواص واجب چيست؟ اوصاف و احکام واجب چيست و خواص ممکن چيست؟ بحثي است که إن‌شاءالله ملاحظه خواهيد کرد.

پس إن‌شاءالله بعد از نماز عنوان هشتادم را مي‌خوانيم. اگر سؤالي و فرمايشي باشد إن‌شاءالله استفاده خواهيم کرد.

٭٭٭

بخش دوم

الحمدلله به بخش پاياني مشعر خامس رسيديم و بيان نهايي است که در باب اتصاف ماهيت به وجود بر مبناي حکمت متعاليه بيان مي‌شود. به هر حال ما دو مفهوم داريم و اين دو مفهوم هم از اشياء به ذهن مي‌زنند و بايد براي اينها تکليف وجودشان را مشخص بکنيم. ممکن است که ما چند مفهوم را هم داشته باشيم اما آيا اين مفاهيم لزوماً مصاديق متعدد دارند يا نه؟ يک بحثي را در فلسفه حتماً آقايان يا ملاحظه فرموديد يا ملاحظه خواهيد فرمود که ما تعدد مفاهيم لزوماً به تعدد مصاديق برنمي‌گردد. اتفاقاً يکي از چالش‌هايي که جناب حکم سهروردي دارد همين است که تعدد مفاهيم را بعضاً به تعدد مصاديق مي‌خواهند برگردانند ما تعدد مفاهيم داريم ولي اين تعدد مفاهيم به تعدد مصداق برگردد اين نيست. ما مثلاً در ارتباط با وجود و حقيقت وجود چند تا مفهوم داريم مثلاً تشخص دارد فعليت دارد خارجيت دارد وحدت دارد همه اين مفاهيم براي وجود هست اما آيا اينها لازمه‌اش است که اينها در خارج هم متعدد باشند و مصاديق متعدد يا افراد متعددي باشند؟ يا اينکه اينها مي‌توانند در حقيقت ...

آيا اين مفاهيم لزوماً به تعدد مصداق برمي‌گردد؟ گاهي اوقات نه، تعدد مفهوم داريم و به تبع آن تعدد مصداق داريم وقتي مي‌گوييم که «زيدٌ عالم، زيدٌ عادلم ما حيثيت‌هاي متفاوتي در خارج داريم حالا يا حيثيت تعدد مصداقي است گاهي اوقات تعدد مصداقي خيلي بين و روشن است مثل اينکه مي‌گوييم شجر و حجر دو تا مفهوم است دو تا مصداق جداي از هم دارد. گاهي اوقات اين دو تا مفهوم دو تا مصداق جداي از هم ندارد متحد با هم دارد مثل اينکه مي‌گوييم «الجسم أبيض» که جسم يک امر جوهري است و بياضيت آن هم يک امر عرضي است دو تا مفهوم‌اند دو تا لفظ‌اند دو تا مفهوم‌اند دو تا حيثيت صدق هستند و دو تا مصداق هستند حالا مصداقي که عرض مي‌کنيم يعني حيثيت صدق جسم با حيثيت صدق بياض فرق مي‌کند.

ولي گاهي اوقات تعدد مفاهيم داريم مثل همين احکامي که براي وجود مي‌شمريم مثل تشخص مثل فعليت مثل خارجيت مثل وحدت و امثال ذلک اما اينها هيچ مصداقي حتي تعدد صدق هم ايجاد نمي‌کند و روشن‌تر از آنها در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي است که واجد به رغم اينکه احکام و اوصاف فراواني دارد لاحدّيت هست اطلاق هست احاطه وجودي هست صرافت هست بساطت هست همه اينها هست اينها همه احکام وجود است حالا غير از علم و قدرت و حيات و اراده در عين حال هيچ کدام از اينها تعدد مصداقي ايجاد نمي‌کند حتي تعدد حيثيتي هم ايجاد نمي‌کند بلکه اينها صبغه واحد بر مصداق واحد مي‌توانند قرار بگيرند.

تعبيري که حضرت آقا داشتند اين است که دو تا لفظ داريم دو تا مفهوم اين دو تا مفهوم وقتي مي‌خواهند روي مصداق بنشينند، در همين هواي مصداق هنوز نرسيده به مصداق که حيثيت صدق هست اينجا باهم متحد مي‌شوند و يکجا مي‌نشينند.

اين تعبيري که در فيلم‌ها هم هست در تصاوير ايشان هست. البته اينها که ما مي‌گوييم براي اينکه ما اينها را از اين محضر ياد گرفتيم و يادکرد اينها شريف است وگرنه علم اين و آن ندارد. تساوق يعني همين. مساوقت يعني همين که الفاظ مختلف مفاهيم مختلف حيثيت صدق واحد و مصداق هم واحد که اين در ارتباط با فلان است.

مي‌رسيم به آنچه که نظر نهايي است و جناب صدر المتألهين دارند با بياني صريح و آشکار اين معنا را مي‌گويند که اصلاً ما در مورد وجود و ماهيت اتصاف نداريم. اصلاً دوگانه‌اي وجود ندارد تا اين دوگانه به اتصاف بيانجامد. چون اتصاف يعني يک موصوفي است و اين موصوف به يک صفتي متصف خواهد شد اتصاف ناظر به دوگانگي است. اصلاً ما زير بار قاعده فرعيت نمي‌رويم. قاعده فرعيت در آن جايي است که ما دو شيء داشته باشيم «ثبوت شيء لشيء» باشد و در «ما نحن فيه» اصلاً ما «ثبوت شيء لشيء» نداريم بلکه «ثبوت الشيء» داريم و در «ثبوت الشيء» اتحاد است و نه ارتباط و نه اتصاف و مسئله را ما از اين باب حل مي‌کنيم و نياز به اين تأملات شديد و تکلّفات عقلي نيست که به زحمت بيافتيم و با تغاير اعتباري و نظاير آن بخواهيم مسائل را حل بکنيم.

بلکه ما يک حقيقت داريم در خارج و آن ثبوت شيء است وقتي مي‌گوييم «الشجر موجودٌ أي وجود الشجر»، «الحجر موجود أي وجود الشجر». آن چيزي که در عقل هست نبايد به لحاظ خارج بياوريم. در خارج ما اصلاً دوگانه‌اي نداريم که اتصاف داشته باشيم موصوف و صفت داشته باشيم عارض و معروض داشته باشد خلط بين مفهوم و مصداق نکنيم خلط بين ذهن و عين نکنيم و حکم ذهن را به عين نبريم و در حقيقت آنچه را که در ذهن مي‌گذرد را بر عين تسرّي ندهيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: آن در مقام ذات است نه در مقام حقيقت. نفس الامر نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: ماهيت خارجي نداريم. با اين بيان ثبوت الشيء ما ماهيت خارجي نداريم. آنکه شما مي‌گوييد «من حيث هي هي» اين در مرتبه ذات است و عقل. عقل آن را در مرتبه ذات مي‌بيند. اما ما در خارج ماهيتي نداريم. ما ثبوت الشيء داريم. ما وجود الشجر داريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين را در ذهن مي‌بريم. اين تعينش است اگر ما بخواهيم به لحاظ وجودي نگاه بکنيم. الآن آن تعيني که مال خودش است يا نحوه‌اي که براي خودش است آن نحو را ما چگونه تلقي مي‌کنيم؟ نحوه شيء که از شيء جدا نيست. تعينش که از آن جدا نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: مي‌گوييم ندارد. ثبوت الشيء است. آنکه دارد شما مي‌خواهيد ذهن را به خارج ببريد، نداريم. وقتي اصالت براي وجود شد و الآن حالا در مشعر سادس ملاحظه مي‌فرماييد هيچ هستي برايش نيست «ما شمّت رائحة الوجود» بحثي از آن نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: فقط وجود است ... ساخته ذهن نه به معاني نيش‌قلي. آن تعيني که ما دارم از خارج، از آن تعين داريم ماهيت را انتزاع مي‌کنيم.

 

«تنبيه‌ و ليعلم أنّ ما ذكرنا تتميم لكلام القوم على ما يوافق مذاقهم، و يلائم مسلكهم في اعتباريّة الوجود»؛ اين معنا بايد به صورت و روشن دانسته بشود «و ليعلم» يعني بايد دانسته بشود يعني ما بايد اين را بيابيم بفهميم اين را که اگر ما در باب دوگانه وجود و ماهيت و اتصاف و نظاير آن سخن گفتيم همه و همه بخاطر اين است که ما براي ماهيت يک نوع حيثيتي قائل شديم آن را اعتبار کرديم در خارج در ذهن که بجاي خودش محفوظ است چون براي او يک نوع اعتباري در خارج لحاظ کرديم بايد بياييم اين دوگانه را حلّش کنيم که آيا وجود براي ماهيت چگونه است؟ و ماهيت چگونه متصف مي‌شود؟ اتصاف و ثبوت شيء لشيء و امثال ذلک را در اين فضا داريم.

«تنبيه‌ و ليعلم أنّ ما ذكرنا تتميم لكلام القوم» که مشائين و اينها هستند «على ما يوافق مذاقهم، و يلائم مسلكهم» که آنها چه مي‌گويند؟ مي‌گويند ماهيت داريم در حد اعتبار. اين اعتبار را بايد وضعيتش را روشن بکنيم. يعني در حقيقت ما پذيرفتيم دوگانه وجود و ماهيت را. ثبوت شيء لشيء را پذيرفتيم و در اين فضا مي‌خواهيم که مسئله را حلّش بکنيم. تمام تلاش جناب صدر المتألهين در حقيقت به تعبير امروز در زمين مشاء دارد حرکت مي‌کند همه تلاشي که تا حالا انجام داده است.

مي‌فرمايد که «أنّ ما ذکرنا تتميم لکلام القوم علي ما يوافق مذاقهم و يلائم مسلکهم في اعتباريّة الوجود»؛ ولي ما چه؟ «و أمّا نحن فلا نحتاج إلى هذا التعمّق»؛ م به اين تعمّق و به اين بررسي و تغاير اعتباري و ثبوت شيء لشيء درست کردن اين چناني که به يک اعتبار تجريد و به اعتبار تخليط و امثال ذلک، اينها فقط مال آن قصه است.

«أمّا نحن فلا نحتاج» چرا؟ براي اينکه «لما قرّرنا» ما تقرير کرديم. اين واژه‌ها خيلي مهم است. قبلاً مي‌گفتند تقريرات، تقريرات، يعني يک مطلب آن قدر روشن مي‌شود که قرار ذهني پيدا مي‌کند و در ذهن مستقر مي‌شود و قرار پيدا مي‌کند مي‌شود تقرير که «لما قرّرنا» ما اين را تقرير کرديم که «أنّ الوجود نفس الماهية عينا و أيضا الوجود نفس ثبوت الشي‌ء لا ثبوت شي‌ء لشي‌ء فلا مجال للتفريع هاهنا» لطفاً به هر حال إن‌شاءالله نگرش فيلسوفانه داريم مي‌خواهيم فيلسوف بشويم و مراد از فيلسوف يعني اينکه فيلسوف هستي‌شناس يعني اينکه چون فيلسوف‌ها الآن اصطلاحات متعددي دارند ولي فلسفه‌اي که ما الآن در فکرش هستيم و بايد آن را مهم بدانيم و براساس آن اصرار کنيم فلسفه وجودي است يعني وجود را بشناسيم تأملات ما و فلسفيدن ما در فضاي هستي باشد. «الوجود ما هو؟ حقيقته، تشخصه، احکامه، اوصافه» نسبت آن با غيرش چيست؟ اينها مسائلي است که ما در فلسفه به اين است که اين فلسفه مطلق است که در ارتباط با وجود و احکام عام وجود و اقسام وجود و نظاير آن بحث مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: از کجاي عبارت بفهميم؟

 

پرسش: ...

پاسخ: نه ماهيت هم هست! اگر مي‌فهميد خوب بفهميد! نه اينکه ماهيت هست و اين نفس آن است! در ارتباط با واجب مي‌گوييم که آن حقيقتي است که هستي‌اش از عين ذاتش است. اين هستي‌اش عين ذاتش است يعني ما يک هستي داريم که از آن هستي يک هستي مي‌گيريم؟ همين است. عينش است اين همين است. اگر ما مي‌گوييم که در نفس ما مي‌آيد لذا ماهيت را در نهايت به مفهوم تبديل مي‌کنند. ماهيت را به مفهوم تبديل مي‌کنيم يعني همين. يعني ما چيزي در خارج از ماهيت نداريم. ولي اجازه بدهيد يواش يواش جلو بيايم.

 

اين حرف را دارد مي‌زند که عينيت داريم. در باب واجب آيا مي‌گوييم وقتي مي‌گوييم واجب يک حقيقتي است که ما هستي را از عين ذات او انتزاع مي‌کنيم يعني ما واقعاً يک ذاتي داريم که هستي را از آن انتزاع مي‌کنيم يا همان هستي را تحليل مي‌کنيم و آن هستي را که تحليل عقلي مي‌کنيم از آن وجود مي‌يابيم و لاغير! اينجا هم همين‌طور است. ما يک عيني داشته باشيم که مثلاً الآن نگاه کنيد مثالي که شما مي‌زنيد، در ارتباط با «الجسم ابيض» اين را مي‌توانيد همين فرمايش را بفرماييد که چه؟ که ما يک جسمي داريم يک بياضي داريم که اين جسم عين بياض است اين فرمايش درست است اين عينيتي که به اين لحاظ است مي‌تواند اين دوگانه را درست بکند ولي اينجا اين‌جوري نيست. اينجا مثل تشخص و وجود است. به مفهوم برمي‌گردد مثلاً شما مگر دو تا مفهوم نداريد؟ تشخص و تعين و فعليت و خارجيت و وحدت؟ وحدت را از کجاي وجود مي‌گيريد؟ از خود نفس وجود داريد انتزاع مي‌کنيد. آن را از تعينش مي‌گيريد. همان ماهيت را از تعينش مي‌گيريد.

«لما قرّرنا أنّ الوجود نفس الماهية عينا» و بيان ديگري داريم که آن بيان منشأ آفت و اشکالات عديده بود و آن اين بود که به هر حال شما وقتي مي‌گوييد که «الشجر موجود»، «ثبوت شيء لشيء» درست مي‌کنيد. اينجا «الشجر موجود» از باب «ثبوت شيئ لشيء» نيست بلکه «وجود الشجر» است تمام شد و رفت. «و أيضا الوجود نفس ثبوت الشي‌ء لا ثبوت شي‌ء لشي‌ء» بنابراين «فلا مجال للتفريع هاهنا» اصلاً قاعده فرعيت در اينجا پيش نمي‌آيد. قاعده فرعيت زماني پيش مي‌آيد که ما تعدد داشته باشيم. ما تکثر داشته باشيم و چون اصلاً عينيت مطرح است در حقيقت ما اين هستيم. حتي الآن بيان مي‌کنند حتي در حد اتحاد هم نيست وحدت است الآن مثلاً حيوانيت و نطق به حدي باهم تنيده‌اند که يکي بر ديگري حمل مي‌شود به حمل اوّلي مي‌گوييم «الانسان ناطق، الانسان حيوان، الناطق حيوان، الحيوان ناطق» اين هم صحيح است به حمل اوّلي يعني حمل اوّلي به قول حاج آقا! يعني اين مفهوم عين اين مفهوم است. در مقام مفهوم چون حمل اوّلي به معني مفهوم است. ناطق عين مفهوم است ولي در عين حال ما آنجا وحدت نمي‌گوييم. از اين هم قوي‌تر است. از اين هم حتي از حمل اوّلي قوي‌تر است اصلاً دوگانه نداريم در اينجا ما حقيقتي داريم بنام هستي و اين هستي وقتي به اين تعين رسيد مي‌گوييم شجر، به آن تعين رسيد مي‌گوييم حجر، به اين مي‌رسيم مي‌گوييم فرشته و امثال ذلک.

«فلا مجال للتفريع هاهنا». وقتي ما دوگانه را برچيديم و نمي‌گوييم دوگانه وجود و ماهيت، طبعاً اتصاف هم برچيده مي‌شود. اينجا در حقيقت اتحاد نه به معناي دوچيز که باهم متحدند حتي در حمل اوّلي. در آن حد هم نيست. «فكان إطلاق الاتصاف» اگر ما مي‌گوييم که ماهيت متصف به وجود مي‌شود واژه اتصاف در اينجا مجازي اطلاق مي‌شود. اين مطلب از مسائلي است که خيلي مورد ابتلاء است و ما دو نوع مجاز داريم يک مجاز در کلمه است يک مجاز در اسناد است. مجاز در کلمه يا لغوي مثل همان «زيد اسد» که يک لفظي ديگر را بجاي شجاع آورديم و گفتيم که «زيد أسد» زيد که حيوان مفترس نيست اين در حقيقت از باب تشبيه و استعاره آمده شده «زيد اسد». ولي يک مجازي داريم که اين مجاز فقط در حکمت راه دارد و آن مجاز در اسناد است اگر مي‌گوييم ماهيت موجود است اين اسناد مجازي است مثل «جري النهر، جري الميزاب» اسناد جريان به آب اسناد حقيقي است «جري الماء» هيچ مشکلي ندارد. ولي اسناد جريان به ميزاب و به نهر و امثال ذلک «اسناد الي غير ما هو له» است اسناد مجازي است.

اينجا اگر ما مي‌گوييم ماهيت موجود است اسناد مجازي است. اگر مي‌گوييم ماهيت متصف به وجود مي‌شود اسناد مجازي است اتصاف ما در اينجا نداريم. اين از باب توسّع و مجاز گفته مي‌شود متصف است. اطلاق اتصاف، اين واژه اتصاف به ماهيت نسبت به وجود اين اطلاق از باب توسّع و مجاز است.

يک مثال ديگر هم بزنيم؛ قضاي حمليه. ما قضاياي حمليه را داريم يعني محمول حمل بر موضوع مي‌شود. قضاياي حمليه را به دو قسم تقسيم مي‌کنند يکي موجبه يکي سالبه. «زيد بصير، زيد ليس ببصير» يکي موجبه است و ديگري سالبه. در سالبه ما سلب الحمل داريم سلب مي‌کنيم حمل را. چرا به آن مي‌گويم حمليه؟ چرا حمليه را بر دو قسم تقسيم مي‌کنيم؟ مي‌گوييم حمليه بر دو قسم است موجبه و سالبه؟

 

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم، اين از باب توسع و مجاز است يعني حمل حمليه بر قضاياي سالبه از باب توسع و مجاز است و الا قضيه سالبه که ما حمل نداريم. «رفع الحمل» و «سلب الحمل» است. در موجبه ما «وضع الحمل» داريم در سالبه «سلب الحمل» و «رفع الحمل» داريم. چرا به آن مي‌گوييم حمليه؟ از باب توسع و مجاز است. اين را مي‌گويند مجاز در اسناد. يعني ما به قضاياي سالبه اگر مي‌گوييم حمليه اين مجاز در اسناد است و الا به لحاظ حقيقت نبايد بگوييم حمليه است، چون سلب الحمل است نه حمل سلب. حمل سلب نيست سلب الحمل است. اگر حمل السلب بود ما مي‌توانستيم باز بگوييم که حمليه اسناد حقيقي باشد ولي در جايي که سلب الحمل هست آنجا اسناد به حمليه جايي ندارد از باب توسع و مجاز است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، آن هم مي‌تواند ...

 

پرسش: ...

پاسخ: از خودش که جداي نيست واقعيت مفهوميت است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بالغير که دو تا حرف است نه تقييديه نه تعليليه نه هيچ. يک وقت ما مي‌گوييم که تعين شيء است نحوه وجودش است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين نحوه از وجود جدا نيست خودش وجود دارد ولي جدا نيست. جدا نيست، مي‌شود عين او. يعني مثلاً شما اگر تعين را از شجر بگيريد شجري وجود ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نحوه دارند، بحث اين است که ما نحوه را انتزاع مي‌کنيم. ببينيد مثل نقطه نسبت به خط. آيا خط پاياني دارد يا ندارد؟ اين پايان وجود دارد؟

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر وجود داشته باشد لازمه‌اش يعني جزء خط است؟ لذا پايان خط که وجود ندارد مي‌گوييم نقطه. نقطه پايان خط است يعني هيچ سهمي از خط ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، همين طور است اصلاً ما راهي نداريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: تعينات را مي‌گويد؟

 

پرسش: ...

پاسخ: ما داريم تحليل وجودشناسي مي‌کنيم. به لحاظ مفهوم مي‌گوييم تعين، نحوه و امثال ذلک ولي به لحاظ حقيقت خارجي در خارج ما چيزي داريم بنام وجود و چيزي داريم به نام نحوه وجود؟ ... تمام شد. چيزي نداريم پس دفاعي نبايد بکنيد.

 

پرسش: وجود حجر وجود شجر ...

پاسخ: مفهومي حرف نزنيد حقيقي حرف بزنيد. در حقيقت من از شما سؤال مي‌کنم آيا وقتي مي‌گوييم نحوه وجود تعين وجود دو تا مر است در خارج؟ تمام شد. به عين وجود است و تمام شد.

 

پرسش: ...

پاسخ: فاعل شناسا است فاعل شناسا او را مي‌بيند و مي‌گويد نحوه وجود. وگرنه اين يک حقيقت است و تمام شد.

 

پرسش: ...

پاسخ: هيچ چيزي غير از او نداريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: ذهن کارهايي که انجام ميده را نبايد به خارج اسناد بدهيم. اگر شما جرأت داريد بفرماييد که ما در خارج يک وجود داريم يک تعين وجودي، من با شما بحث مي‌کنم. اما اگر بگوييد که نه، همان وجود است که اين‌گونه تحقق پيدا کرده است، همين تمام مي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: ما از خارج گرفتيم ولي نه به عنوان يک حقيقت خارجي. اگر يک حقيقت خارجي باشد مثلاً ما البياض را از خارج مگر نمي‌گيريم؟ بياض خارجيت دارد عرض است. چون خارجيت دارد، از وجود و جوهرش جدايش مي‌کنيم و مي‌گوييم اين حقيقتاً در خارج وجود دارد. آيا اين‌جوري است؟ اين‌جور نيست.

 

بنابراين «فكان إطلاق الاتصاف على الارتباط الذي بين الماهية و وجودها من باب التوسّع و التجوّز»؛ اينجا داريم خيلي جلو مي‌رويم. اين حرف نهايي حکمت متعاليه است که نسبت وجود و ماهيت در خارج اسناد مجازي مي‌شود اسناد «الي غير ما هو له». اگر گفتيم شجر وجود دارد يعني مجازاً «الي غير ما هو له» و الا چيزي در خارج بنام شجر نيست. بلکه آن چيزي که هست وجود است و نحوه خودش است. چرا اين‌جوري از باب توسع و مجاز است «لأنّ الارتباط بينهما اتحادي» اتحاد بين اين دو از باب صفت و موصوف و عارض و معروض نيست که اتصاف باشد. اصلاً واژه اتصاف را ملاحظه بفرماييد چرا دارند مي‌گويند «فکان اين اطلاق الاتصاف» از باب توسّع و مجاز است؟ مي‌گويند بالاخره اتصاف يعني صفت و موصوف. براي اينکه موصوف به اين صفت متصف مي‌شود. «لا كالارتباط بين المعروض و عارضه و الموصوف و صفته، بل من قبيل اتصاف الجنس بفصله في النوع البسيط عند تحليل العقل إيّاه» يعني نوع را إليهما» يعني جنس و فصل.

ما يک حقيقت مرکّب خارجي داريم که به صورت ماده و صورت ظاهر مي‌شود همان را هم در ذهن داريم که مرکب ذهني است که جنس و فصل دارد. مثل الانسان که جنس و فصل دارد بشرط لا مي‌شود ماده و صورت و لابشرط مي‌شود جنس و فصل. اينها را بحمدلله ملاحظه فرموديد. چه مي‌خواهيم بگوييم؟ مي‌خواهيم بگوييم که اگر يک موجودي واقعاً در ذهن و خارج مرکّب است اين را کنار بگذاريم. حتي ارتباط بين وجود و ماهيت در حد ارتباط بين جنس و فصل و ماده و صورت نيست که ترکيب اتحادي بخواهند ايجاد بکنند. بلکه شما بياييد يک حقيقت بسيط را که مرکب نيست که جنس و فصل خارجي و ذهني ندارد، شما داريد عقلي برايش درست مي‌کني مثل همين عرض. عرض را مي‌گوييم «ماهية إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع». «ماهية» مي‌شود جنس آن «لا في موضوع» فصل آن است. ما اين را درست کرديم والا عرض که يک مفهومي بيشتر نيست.

برخلاف جوهر که «لا في موضوع» است. جوهر بسيط است خود جوهر بسيط است جنس عالي است اين جنس عالي که وقتي بسيط شد جنس و فصل ندارد اگر جنس و فصل داشت که جنس عالي نمي‌شد. جنس عالي است جنس عالي شد بسيط مي‌شود. بسيط که شد جنس و فصل ندارد ولي عقل مي‌آيد براي اينکه بين جوهر و عرض يک نوع امتيازي قائل بشود مي‌گويد «ماهية إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع»، «ماهية إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» اينها را جدا مي‌کند. براي اينها جنس و فصل عقلي درست مي‌کند. مي‌گويد قضيه ما اين‌جوري است يک بسيطي در خارج داريم که اين را عقل دارد تحليل مي‌کند به وجود و ماهيت وگرنه از باب جنس و فصل خارجي يعني ماده و صورت يا ذهني نيست. «بل من قبيل اتصاف الجنس بفصله کنوع البسيط» نه نوع مرکب مثل انسان «عند تحليل العقل اياه» يعني نوع را «اليهما» به جنس و فصل «من حيث هما جنس و فصل، لا من حيث هما مادة و صورة عقليتين» حتي از اين جهت هم نيست، چون ماده و صورت عقلي باهم متحد نمي‌شوند بر همديگر حمل نمي‌شوند به شرط لا هستند. ماده و صورت عقلي چون به شرط لا هستند بر همديگر حمل نمي‌شوند ولي جنس و فصل عقلي بر همديگر حمل مي‌شوند و در عين حالي که بسيط هستند مي‌توانند اين‌گونه باشند.

فتحصّل آقايان مبارک باشد بر ما واقعاً فيلسوفانه داريم فکر مي‌کنيم نظر مي‌دهيم بررسي مي‌کنيم و يکي از احکام وجود را يافتيم که وجود نسبتش با ماهيت چگونه است. وقتي مي‌گوييم «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود اين را در حقيقت فهميديم که اتصاف حتي اين عنوان از باب توسع و مجاز است اطلاق اتصاف به وجود و ماهيت از باب توسع و مجاز است مجاز در اسناد است، نخير ماهيت و وجود اتصافي ندارند حقيقتاً. بله، از نظر مجازي به اينها مي‌گوييم اينها متصف‌اند.

عرض کنم که کتاب مشارع شريف جناب صدر المتألهين مستحضريد که در باب احکام وجود دارد بحث مي‌کند. اصل وجود را اثبات مي‌کند اصالت وجود از احکام اوليه آن است و نسبتش با ماهيت را هم مشخص مي‌کند در طي اين مشعر سوم و چهارم و پنجم، تا اينجا اين مسائل روشن شد.

اما يکي از مشاعري که ما در پيش داريم به عنوان «المشعر السادس» اين راجع به تشخص دارد سخن مي‌گويد. مي‌خواهيم ببينيم که تشخص وجود به چيست؟ يکي از مباحث بسيار شيرين و گواراي فلسفي است إن‌شاءالله هنيئ باشد براي ما و ما اين را لمس بکنيم. خيلي زحمت کشيدند من خاطرم هست که ما جوان‌تر بوديم خيلي جوان‌تر بوديم مي‌ديديم درس اسفار حتي قبل از انقلاب مي‌آمدند خيلي زحمت مي‌کشيدند ساعت هفت درس اسفار حاج آقا در مدرسه سعادت بود مي‌آمدند. ولي من الآن يکي‌شان را يا خيلي خيلي خيلي کم يعني تعداد يک انگشت کمتر از آنها مي‌بينم که اينها در ميدان فلسفه باشند حضور داشته باشند فعال باشند يک کنشگر فلسفي باشند استاد باشند بتوانند تدريس بکنند و واقعاً همان‌جور که حاج آقا اين بحث‌ها را داشتند بتوانند اين کار را بکنند! خيلي مهم است. هزار هزار نفر آمدند و رفتند! و الآن من واقعاً ما اينجا را به عنوان مؤسسه تحقيقاتي اسراء شروع کرديم. به چه انگيزه‌اي شروع کرديم؟ مي‌گفتيم حاج آقا الآن سي سال است آن زماني که شروع کرده بوديم سي سال است که حدوداً در حوزه دارد تدريس مي‌کند و خودش به اندازه يک حوزه دارد کار مي‌کند تدريس صبح و بعدازظهر و جلسات مرتّب. بعد مي‌گفتيم که ما از بين همه شاگردهاي حاج آقا که هستند مدرسه تعليمي نداشته باشيم آموزش نداشته باشيم. آموزش را حاج آقا داده است. از بين آنها يک عده محقق را جمع‌آوري کنيم و بياييم کار تحقيقي انجام بدهيم. ما يک ذهن خام داشتيم آن اول و الآن فکر مي‌کرديم درس‌هايي که آن موقع حاج آقا دادند آن درس‌ها به حدي کارآمد بود که ما مي‌توانستيم از بين آنها افراد محققي را پيدا بکنيم براي کارهاي تحقيقي و اين خبر خام بود و يک ذهن خام بود انصافاً. مثل درس خارجي بود که الآن هستند که هزار نفر مي‌آيند مي‌نشينند. چند نفرشان واقعاً فقيه مي‌شوند مجتهد مي‌شوند و حيث فقاهتي که حضرت استاد خودشان حالا هر استادي هست دارند مي‌توانند بگيرند؟ خيلي کم.

اينها خسارت است. اگر به لطف الهي اينها مي‌رسيدند ما حوزه‌مان اينجا نبود. يک وقتي پنج نفر را مي‌خواهيم بگوييم که بيايند اسفار بگويند بيايند تمهيد بگويند بيايند معارف فلسفي را مطرح بکنند ما نمي‌دانيم چه کساني هستند؟ بعضي‌ها مي‌آيند تدريس مي‌کنند ببينيد ما بايد همان‌طوري که فکر مي‌کرديم براي مؤسسه اسراء، مي‌گفتم که همان‌طوري که مرحوم علامه طباطبايي با حاج آقا يک ارتباط وثيقي در فضاي تحقيق پيدا کردند که آن شده جوادي آملي، در فضاي مؤسسه تحقيقاتي اين شاگردهاي حاج آقا بيايند و اين ارتباط برقرار بشود و اين شاگردان پرورش پيدا بکنند و ما الآن ده‌ها جوادي آملي داشته باشيم!

اگر ما از آن زمان الآن همين بحث‌هاي خودمان بوديم به فکر آموزش بوديم که الآن شما تشريف داريد و واقعاً آن را دقت مي‌کرديم و جدي مي‌گرفتيم، الآن خيلي بيشتر بود ما الآن اين مجموعه را خود فلسفه را چهار پنج سال است که شروع کرديم وگرنه اگر واقعاً با آن نگاه بوديم چون ما فکرمان اين بود که حوزه‌اي که حاج آقا دارد اين‌جور مسائل فلسفي را تدريس مي‌کند لحظه‌اي حاج آقا غافل نبود. آقا مي‌فرمودند که ما براي يکي دو نفر در يک تابستان کل اشارات را تدريس کرديم! دو درسه کرده بودند. در مدرسه سعادت يک بزرگواري بود خدا غريق رحمتش کند زود مرحوم بود، آقاي احمدي لاريجاني. ايشان در حقيقت حاج آقا و مرحوم آيت الله حسن‌زاده(رحمة الله عليه) براي اين بزرگوار درس خصوصي گذاشته بودند. دو تا استاد در اين سطح براي ايشان در مدرسه سعادت مي‌رفتند در حجره ايشان درس مي‌گفتند. در حجره مرحوم آقاي احمدي حاج آقا و مرحوم آقاي حسن‌زاده تشريف مي‌بردند و درس مي‌گفتند اين قدر مهم بود برايشان، براي اينکه يک نفر پرورده باشد مي‌بينيد که چقدر مي‌تواند مؤثر باشد.

فهم اين‌گونه از مسائل کار آساني نيست. خيلي دقت مي‌خواهد خيلي ممارست مي‌خواهد خيلي ذهنيت مي‌خواهد تا آدم بتواند اينها را بيابد. إن‌شاءالله دوستان اين‌جوري فکر بکنيد واقعاً فيلسوفانه بنگريد حس فلسفه بگيريد کيف مي‌کنيد. لذت مي‌بريد. لحظه‌اي آن غافل نمي‌شويد. اين چند صفحه را ما بخوانيم و اين را برويم امتحاني بدهيم اين هدر دادن عمر است اين وقت تلف کردن و عمر را هدر دادن است که خيلي‌ها متأسفانه خسارت‌هاي حوزه است. ولي به لطف الهي إن‌شاءالله حس فلسفي و وجدان فلسفي إن‌شاءالله حاصل بشود لحظه‌اي فلسفه را رها نمي‌کنند.

الآن مثلاً حاج آقا، کسي مي‌تواند فيلسوف باشد و فلسفه ... به قول حاج آقا مي‌شود به حمل شايع فيلسوف. يعني وجوداً و حقيقتاً و هويةً مي‌شود. إن‌شاءالله اين‌جوري هستيم.

يکي ديگر از احکام هستي ...

 

پرسش: ...

پاسخ: در يک جا نه. اين سخن توسع و مجاز است. در يک جا جمع شدن يعني چه؟ يعني شما دوتائيت را ديدي. وقتي جمع مي‌گوييد در دوتايي يکجا جمع شدند يعني همين.

 

پرسش: وحدت دارند اتحاد دارند واقعاً ...

پاسخ: اين مربّع بودن در خارج که نيست. ما اين را انتزاع مي‌کنيم. اين مرّبع بودن را انتزاع مي‌کنيم فرق بين انتزاع و اتصاف در همين است انتزاع يعني منشأ انتزاع دارد ولي مابإزاء ندارد. الآن شما وقتي مي‌گوييد که «العالم حادث»، اين حدوث از کجاست؟ يک وقتي مي‌گوييم «الله سبحانه و تعالي قديم، العالم حادث» اين حدوث کجاست؟ آن قديم کجاست؟ هر دو هم حکمشان درست است. ولي حدوث به عين وجود است نه «ذاتٌ ثبت له الحدوث».

 

پرسش: ...

پاسخ: به عين گفتن و به عين باور داشتن دو تا حرف است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر باور داريد نمي‌گوييد اين دو تا بهم جمع شدند.

 

پرسش: ...

پاسخ: انتزاع مي‌کند منشأ انتزاع دارد.

 

پرسش: منشأ انتزاع که دارد

پاسخ: به همان وجودش، وجود را از همان جا انتزاع مي‌کنيد مربّع بودن را از همان جا انتزاع مي‌کنيد، نه از جاي ديگر يا از چيز ديگر. اگر از چيز ديگري است بفرماييد. الآن حدوث را از کجا انتزاع مي‌کنيد؟ از گوشه‌اي از عالم؟ از متن آن. از همان جايي که عالم را انتزاع مي‌کنيد حدوث را انتزاع مي‌کنيد. از همان جايي که واجب را انتزاع مي‌کنيد قدَم را انتزاع مي‌کنيد. منشأ انتزاع دارد ولي مابإزاء ندارد. چيزي به عنوان مابإزاء مرّبع نداريم. آنکه هست ما يک تيکه کاغذ داريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: جداگانه که نداريم هيچ. حتي جنس و فصلي هم نگاه نمي‌کنيم به اين. شما بايد يک چيزي براي ما درست کنيد در خارج که ما آن دوگانه را بخواهيم درست بکنيم. شما الآن ما گفتيم داريم تجريد مي‌کنيم مي‌گوييم حتي شما به حد جنس و فصلي که به حمل اوّلي بر هم حمل مي‌شوند هم اين‌جوري نيست. ما مي‌گوييم که شما وقتي تعريف نمي‌کنيد عرض را که «ماهية إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اين «لا في موضوع» در کجاست؟ ماهيتش کجاست؟ يعني چيزي داريم بنام ماهيت يک چيزي داريم بنام «لا في موضوع» داريم درک مي‌کنيم؟ اين نيست.

«المشعر السادس: في أنّ تخصّص أفراد الوجود هوياتها بماذا على الإجمال‌» ما لازم است که اين الفاظ و عبارات را يک توضيحي عرض بکنيم و بعد وارد مسئله بشويم. کليت مسئله در همين است که تشخص وجود به ذات خودش است و نه به چيزي بيرون از ذات. تشخص وجود به خودش است. بله هر وجودي هم متشخص است. يک بحث تميز داريم يک بحث تشخص تميز قياسي است تشخص نفسي است. وقتي ما دو شيء را باهم مقايسه مي‌کنيم مي‌گوييم امتيازش اين است آن قدّش بلند است اين قدّش کوتاه است آن وزنش زياد است اين وزنش کم است آن چاق است اين لاغر است و همين‌طور که اينها حيث قياسي دارد ولي تشخص نفسي است يعني اين شجر از شجر با قطع نظر اين درختش بلند است و اين قدّش کوتاه است و آن قدّش بلند است، آن سيب است اين گلابي است، اينها را بگذاريم کنار.

تشخصشان و اينکه هويتشان به خود وجودشان وابسته است و لاغير. و اين تشخص هم يک امر جدايي نيست. ما ماهيت را در همين حد مي‌خواهيم جلو ببريم، در حد تشخص ببريم جلو. مگر تشخص وجود به خود وجود نيست. ما چيزي نداريم بنام وجود و تشخص وجود که جداي از هم باشد يا وحدت وجود يا خارجيت وجود يا فعليت وجود، اينها که جداي از وجود نيستند. اينها به عين وجود موجود هستند. ماهيت هم همين‌طور است. ماهيت را که ما از يک گوشه وجود ماهيت نمي‌گيريم. آن قسمتش شجر است و آن قسمتش سبزي است و آن قسمت رنگش و اين حرف‌ها که نيست. به خود وجودش و به عين وجودش اين ماهيت را ما انتزاع مي‌کنيم و در ارتباط با تشخص هم همين‌طور است.

ولي يک مسئله که در اينجا لازم به توضيح است مسئله افراد است. واژه افراد را ما يک مقداري بايد دقتي راجع به آن داشته باشيم. ما يک فرد داريم يک مصداق. فرد مال ماهيت است مصداق مال وجود است. ماهيات انواعي دارد نوع دارند طبيعت دارند. حالا گاهي اوقات دقت بفرماييد که ما يکي را به جاي ديگري بکار مي‌بريم مثلاً مي‌گوييم که ذات. ذات گاهي اوقات بر ماهيت اطلاق مي‌شود گاهي اوقات بر هويت اطلاق مي‌شود. نفس الآن مي‌گوييم «اللهم عرّفني نفسک» خدا نفس دارد معاذالله؟ نفس در مقابل عقل و طبع و امثال ذلک يک چيزي است وقتي مي‌گوييم «اللهم عرّفني نفسک» يعني حقيقت خودش. اين نفس جاي حقيقت نشسته است.

بنابراين کاربردها و اطلاقات و لفظ‌ها و استعمالات نبايد ما را فريب بدهد. ما در مقام فني داريم مي‌گوييم. وقت داريم در مقام فني سخن مي‌گوييم، مي‌گوييم اينجايي که شما مي‌گويد ماهيت، آيا مراد از ماهيت «ما يقال في جواب ما هو» است يا «ما به الشيء هو هو» است؟ اين را سؤال مي‌کنيم اينکه شما مي‌گوييد ماهيت يعني «ما يقال في جواب ما هو» يا نه ماهيت اصطلاح ديگري دارد يعني «ما به الشيء هو هو» يعني هويتش؟ فرد هم همين‌طور است. الآن اينجا مرحوم صدر المتألهين کلمه فرد را براي وجود بکار برده است ولي ملاحظه بفرماييد که افراد در وجود با افراد در ماهيت تفاوت دارند.

در ماهيت وقتي مي‌گوييم افراد يعني آن طبيعت نوعيه شجر و حجر و ارض و سماء يک فردش اين آقاست اين شيء است و امثال ذلک که آن طبيعتي که ما از آن مثلاً به حيوان ناطق ياد مي‌کنيم، يعني طبيعت حيوان ناطق اين طبيعت در اين فرد تجلي پيدا کرده است يعني «ما هو» و «من هو» باهم متحد شدند که اين «من هو» مي‌شود فرديت آن «ما هو».

اما در وقتي که ما از وجود سخن مي‌گوييم، وجود که نوع طبيعي ندارد نوع مادي که ندارد. اين حقيقت است. ما فقط از حقيقت سخن مي‌گوييم. ولي آيا اين حقيقت به لحاظ افرادش يعني يک فرد از آن حقيقت مي‌شود وجود شجر. يک فرد از حقيقت مي‌شود وجود حجر. يک فرد از حقيقت وجود مي‌شود عرش. يک فرد از حقيقت وجود مي‌شود فرش. يک حقيقتي داريم بنام اين وجود اين حقيقت چون به لحاظ تحقق داراي مراتب است «حقيقة واحدة ذو مراتب» از هر مرتبه‌اي طولي و عرضي ما يک فرد استفاده مي‌کنيم ولي اين فرد آن فرد نيست.

اصطلاح و استعمال کلمه فرد نبايد ما را فريب بدهد برويم به سراغ آن. نه، ببينيم آيا فرد را راجع به وجود مي‌گوييم يا فرد را راجع به ماهيت مي‌گوييم. اگر افراد وجود مي‌گوييم يعني مصاديقش. نه آن فردي که آن طبيعت نوعيه را دارد مثل زيد فرد است، عمر فرد است، بکر فرد است. فردي از چيست؟ از طبيعت نوعيه انسان. ولي وجود شجر وجود حجر وجود عرش وجود فرش اين وجودات افرادند يعني مصاديق آن حقيقت‌اند، نه آن طبيعت. ولي گاهي اوقات ما به حقيقت وجود هم مي‌گوييم طبيعت وجود. ولي شما اصطلاحات را خوب به ياد بسپاريد و تا آنجا که مي‌توانند درست بکار ببريد.

وقتي مي‌گويد طبيعت، مي‌رود روي ماهيات. حيوان ناطق، حيوان صائق، حيوان سابح، حيوان طائر. ولي وقتي از حقيقت سخن مي‌گوييد يعني از وجود سخن مي‌گويد و لاغير. اين حقيقت افرادي دارد؟ بله افرادي دارد اما نه از آن جنس افراد که يک حقيقتي باشد که طبيعتي باشد بنام «ما هو» و يک افرادي درست بکند بنام «من هو» که اين «من هو» با آن «ما هو» باهم متحدند.

بحث در اين است که تخصص افراد وجود يا مصاديق وجود که اين افراد را ملاحظه بفرماييد با آن افراد خلط نکنيد و هويات افراد وجود «بماذا» اينجا «علي الاجمال» است نکات بسيار خوبي را ما إن‌شاءالله در اين مشعر ششم باهم دنبال مي‌کنيم.

مرحوم صدر المتألهين در اين رابطه دو سه بار و از دو سه جا هم تعليقات جناب شيخ الرئيس را و هم مباحثات جناب شيخ الرئيس را به ميدان آورده و بدانيد هر کجا که حرف شيخ الرئيس را جناب ملاصدرا دارد به ميدان مي‌آورد کار دارد سخت مي‌شود. واقعاً براي اينکه به کمک بيايد به کمک ملاصدرا بيايد حرف شيخ الرئيس مطرح مي‌شود. انصافاً اين‌جوري است. واقعاً که بود و چه بود که يک کسي مثل ملاصدرا هر وقت مي‌خواهد يک حرف استواري بزند مي‌رود در کنار شيخ قرار مي‌گيرد، البته شيخ در تعليقات شيخ در مباحثات، حالا ما اين را مي‌خوانيم إن‌شاءالله، تصريح هم مي‌کند که شيخ در مباحثات اين‌جوري گفته، شيخ در تعليقات اين‌جوري گفته است.

مرحوم شيخ الرئيس هم در مسئله تشخص به وجود راه پيدا کرده است و ماهيات و عوارض ماهيات و اينها را عوارض تشخص مي‌داند نه عامل تشخص. ما يک علت تشخص داريم و يک عارض يا عوارض تشخص داريم. علت تشخص چيزي جز وجود نيست البته عوارض تشخص همين اعراض هستند مثلاً الآن يک درختي که پنج متر قدّش هست رنگش سبز است و اين خاصيت را دارد همه اينها را مي‌گويند که عوارض تشخص است اما اين درخت تشخصش به وجودش هست و لاغير.

اين هم نکته‌اي است که براي اينکه فتح بابي بشود يکي دو نکته از اين مي‌خوانيم. «المشعر السادس: في أنّ تخصّص أفراد الوجود هوياتها» اين افراد «بماذا على الإجمال‌ اعلم أنّك قد علمت» يعني چه؟ مي‌خواهند بفرمايند که ما يک سلسله مباني داريم که آن مباني را مي‌خواهيم به ذهن شما بياوريم آنها را فراموش نکنيد آنها را اصل بدانيم «أنک قد علمت أنّ الوجود حقيقة عينية بسيطة»، حقيقت است امر ذهني نيست امر عيني و خارجي است و بسيط هم هست. نه مرکب از جنس و فصل است نه مرکّب از ماده و صورت است و نه هر نوع ترکيب ديگري و اجزاي مقداري و فلان. «لا أنّه كلّي طبيعي يعرض لها في الذهن أحد الكليّات الخمسة المنطقيّة إلّا من جهة الماهية المتّحدة بها إذا أخذت من‌ حيث هي‌هي».

از جمله مسائلي که بايد بيشتر به آن توجه کرد و بسيار هم متأسفانه باعث تحصيل يک يعني مانع تحصيل يک فهم درست مي‌شود اين خلط بين احکام وجود و ماهيت است. حالا ايشان مثالي که زدند گفتند که ما يک وجودي در خارج داريم مثلاً مربّع. مرّبع که از وجود اين کاغذ جدا نيست اين نحوه اوست. ولي خود اين مرّبع «بما أنه مربع» احکامي دارد. مي‌گوييم که مثلاً اين مربع داراي چهار ضلع است. آيا اين اضلاع را هم به وجود اسناد بدهيم؟ مي‌گويند که بله، به تبع وجود براي ماهيت اين حکم هست. يعني چه به تبع وجود؟ يعني اگر وجود نباشد ماهيتي هم در کار نيست. تا بگوييد که چهار ضلع دارد. احکام ماهيت را به تبع وجود در حقيقت اين اولاً و بالذات آن وجود ما داراي حقيقت مرّبعيت است و آنچه را که بر او عارض مي‌شود يک امري است که ذهن از او ساخته و انتزاع کرده و شده مربع و احکامي که برايش داريم ايجاد مي‌کنيم.

نه احکام وجود را به ماهيت اسناد بدهيم احکام وجود چيست؟ مثل اصالت است، مثل تشکيک است، مثل خارجيت است، مثل عينيت است. اگر واقعاً احکام که مثلاً عينيت جزء حقيقت هستي است. اگر عين حقيقت هستي است ما پس ماهيت نبايد در ذهن باشد، چون وجود عيني است. پس معلوم است که اين عينيت مال ماهيت نيست. اگر گفتيم که ماهيت عينيه، اين عينيت از اولاً و بالذات مال وجود است و ثانياً و بالعرض به تبعش مال ماهيت است.

بنابراين چه مي‌خواهيم عرض کنيم؟ مي‌خواهيم فضاي بين ماهيت را و وجود را از يکديگر جدا کنيم احکام هر يک را هم به خودش بدهيم احکام از ناحيه وجود براي ماهيت حاصل مي‌شود را به وجود و به ماهيت بدهيم اما به تبع وجود و امثال ذلک. ماهيت سرد و گرم مي‌شود اگر ماهيت سرد و گرم مي‌شود در ذهن هم بايد باشد. آن رسد و گرمي مال هستي است ماهيت که سرد و گرم نمي‌شود به تبع وجود ماهيت سرد و گرم مي‌شود. حالا در بحث وجود ذهني اين مسائل ديده مي‌شود.

«اعلم أنک قد علمت أنّ الوجود حقيقة عينية بسيطة» مي‌خواهد جدايش بکند از ماهيت. ماهيت نيست. «لا أنّه كلّي طبيعي يعرض لها» بر آن حقيقت «في الذهن أحد الكليّات الخمسة» کليات خمس عبارتند از جنس و فصل و نوع و عرض خاص و عرض خام. آيا وجود کدام يک از اينهاست؟ هيچ کدام از اينها نيست. اگر اينها عين هم باشند به معناي اينکه در خارج اينها عين هم هستند پس در خارج هم بايد وجود کلي باشد يا جنس باشد يا فصل باشد يا نوع باشد. اگر ما بخواهيم بگوييم که در خارج ماهيت هست، به اين معنا وجود دارد، اينها از احکام ماهيت است. ماهيت يا کلي است يا جزئي، ماهيت يا جنس است يا فصل است يا نوع است يا عرض عام است يا عرض خاص. اينها مال احکام ماهيت است. اگر اينها به عين وجود بخواهد موجود باشد پس براي وجود هم بايد همين کار را بکنيم. اين نيست. اينها احکام ماهيت است بايد در فضاي ذهن باشد.

«لا أنه کلي طبيعي يعرض لها» به آن کلي طبيعي «في الذهن أحد الکليات الخمسة المنطقيّة إلّا من جهة الماهية المتّحدة» اگر ما به يک وجود ذهني، خارجي که اين حرف‌ها را ندارد چون اينها کلي مقولات ثاني منطقي‌اند و فقط در ذهن يافت مي‌شوند. اگر اين احکام را داريم به وجود ذهني اسناد مي‌دهيم يعني اولاً و بالذات مال ماهيت است و ثانياً و بالعرض مال وجود است. اينجا هم باز آن تجريد عقلي خيلي کارساز است.

«إذا أخدت من‌ حيث هي‌هي» اگر اين ماهيتي که متحد با وجود است «من حيث هي هي أخذ» بشود اين‌جوري است. «فإذا نقول: تخصّص كلّ فرد من الوجود» پس ما جداي کرديم براي وجود دو تا ويژگي بارز برشمرديم عينيت و بساطت. مي‌گوييم که «فإذا نقول: تخصص کل فرد من الوجود» باز هم فرد را ملاحظه بفرماييد که مراد آن فرد از طبيعت و نوع نيست بلکه فرد يعني مصداق خارجي. «فإذا نقول تخصص کل فرد من الوجود إمّا بنفس حقيقته كالوجود التامّ الواجبى ـ جلّ مجده ـ» ما آن وقتي که در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي داريم سخن مي‌گوييم مي‌گوييم تخصص واجب به چيست؟ اين تخصص همان تشخص است. تشخص واجب به چيست؟ آيا ما يک چيزي داريم که بگوييم که آن عامل تشخص واجب است؟ بلکه هر چه که از اطلاق و احاطه و صرافت و بساطت و امثال ذلک داريم همه و همه به تبع آن هستي است؟ پس اول هستي را ما لحاظ بکنيم و تشخص را از آن هستي واجب بگيريم اينها را به تبع تشخص بايد بگيريم.

سرّ اينکه در نهايه و در بدايه هم ملاحظه فرموديد يکي از مسائلي که خدا رحمت کند مرحوم علامه يکي از واقعاً معلم بودند اصلاً بدايه و نهايه جوري تعليمي است که اين‌جور نيست که «کما سيظهر» يا امثال ذلک ندارد. همه مسائل را به ترتيب چيدند که مسائل بعدي متفرع بر مسائل قبلي باشد. در اسفار گاهي اوقات بخاطر «في کتابنا الکبير» اين کتاب گاهي وقت‌ها اين تقدم و تأخر، اين سبق و لحوق شايد درست رعايت نشده باشد. اما در نهايه که واقعاً جهت تعليمي دارد رعايت شد.

الآن نگاه کنيد شما بعد از اينکه وجود را بيان فرمودند و اصالت وجود را بيان کردند و فضايش را از ماهيت جدا کردند اولين حکمي که براي وجود دارند برمي‌شمارند تشخص وجود بماذا! اين مهم است. وقتي تشخص پيدا کرد بعد ما مي‌رويم سراغ احکامش که آيا اطلاق دارد؟ صرافت دارد؟ بساطت دارد؟ وحدت دارد يا نه؟ لذا تشخص يعني هويتش به چيست اين بسيار مهم است.

«فإذا نقول: تخصّص كلّ فرد من الوجود إمّا بنفس حقيقته كالوجود التامّ الواجبى - جلّ مجده- و إمّا بمرتبة من التقدّم و التأخّر، و الكمال و النقص‌ كالمبدعات، أو بأمور لاحقة كأفراد الكائنات» ما از سه راه مي‌توانيم اين را بيابيم. برخي وقت‌ها پس در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي ما هيچ چيزي نداريم. هيچ چيزي نمي‌تواند علامت تشخص و تخصص او باشد بلکه به نفس ذات او به هويت واجبي او ما ... حتي اين عنوان واجب بعد از تشخص اوست. وقتي به هستي او به تشخص او رسيديم بعد مي‌گوييم اين حقيقتي که اين‌جور متشخص است اين واجب است و امثال ذلک.

الآن ملاحظه بفرماييد هنوز حکم واجبي را نگفتيم در ارتباط با واجب، ولي تشخص را مقدمه داشتيم. راه ديگري که براي تشخص‌يابي هست به لحاظ مرتبه وجودي است مبدعات در مقام مکونات. مکونات يعني همين عالم طبيعت و عالم شهادت، در مقابل عالم غيب که که به ابداع هستند نيازي به زمينه‌اي ندارند خلق نيستند که «ألا له الخلق و الامر» امر همان مبدعات است. مبدعات که در يک حد و رتبه نيستند داراي مراتب و درجاتي هستند اين درجات و رتبه‌هايي که براي اينها هست اينها در آن رتبه وجودي تشخصشان يافت مي‌شود «تخصّص كلّ فرد من الوجود إمّا بنفس حقيقته كالوجود التامّ الواجبى ـ جلّ مجده ـ و إمّا بمرتبة من التقدّم و التأخّر، و الكمال و النقص‌ كالمبدعات، أو بأمور لاحقة كأفراد الكائنات» اين هم آقايان فراموش نکنيد اين هم يک ذهنيت کج ايجاد نکند که ما افراد کائنات مثل شجر و حجر و ارض و سماء اينها عوارض تشخص هستند عوارض تخصص هستند نه علت به تعبيري علت در مقابل علائم است. علائم تشخص يک چيزي است علت تشخص يک چيزي ديگر است. علت تشخص وجود است علائم تشخص عبارت است از همين عوارض. «أو بأمور لاحقة» امور لاحقه مگر مي‌تواند تشخص بياورد؟ نمي‌شود. اول اين شيء بايد باشد تشخص و تخصص داشته باشد بعد امور لاحقه به آن بشود. آنها مي‌شود عوارض تشخص علائم تشخص و نه به ...

الآن دارد سؤال مطرح مي‌کند يا به نفس حقيقت شيء است يا به مراتبش است يا به لواحقش و عوارضش. به کدام يک از اينها تشخص وجود پيدا مي‌کند؟

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo